واعظان کاین جلوه در محراب ومنبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟؟
در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار حتی علف، اجازه ی زیبا شدن نداشت گم بود در عمق زمین، شانه ی بهار بی تو ولی زمینه ی پیدا شدن نداشت دل ها اگر چه صاف، ولی از هراس سنگ آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت...
مشتاقی ومهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
حافظ
یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق شکفتن دارد
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم ....................ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا بیخواب و خور کردی مرا .............در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
مولانا
نقد بازار جهــــــــــــــــــــــان بنگر وآزار جهان
گر شما را نه بس این سود وزیان مارا بس
حافظ لسان الغیب
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آیـد غــــمی از نو به مبارکبــــــادم
حافظ
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
[indent]یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
[/indent]
سحرگاهان که مخمور شبانه
گرفتم باده با چنگ وچغانه
نهادم عقل را ره توشه از می
ز شهر هستیش کردم روانه
حافظ
هر آن کسی که در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمـــــــــــــرده به فتـــــــوای من نمــاز کنــــید
حافظ
مردی ز کننده در خیبر پُرس
اسرار کرم ز خواجه قنبر پُرس
گر طالب فیض حق بصدقی حافظ
سرچشمه آن ز ساقی کوثر پُرس
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یکدگر افتاد
حافظ
در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
مست از می و می خواران از نرگس مستش مست
تا ز میخانه ومی نام ونشان خواهد بود
سر ما خاک ره پیر مغان خواهد بود
حافظ
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشیدباید از این ورطه رخت خویش
شربتی از لب لعلش نچشیدیم وبرفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم وبرفت
حافظ
[indent]تا درد رسید چشم خونخوار تو را...
خواهم که کشد جان من آزار تو را...
یا رب که ز چشم زخم دوران هرگز
دردی نرسد نرگس بیمار تورا...[/indent]
ای شرم زده غنچه مستور از تو حیران وخجل نرگس مخمور از تو گل با تو برابری کجــــــــا یارد کرد کو نور زمه دارد ومه نور از تــــــو
واعظان کاین جلوه در محراب ومنبر می کنند
چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟؟
در نظر بازی ما بی خــــبران حـــیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
همی بینم از دور گردون شگفت
ندانم کرا خاک خواهد گرفت
حافظ
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه این باشد زشت
سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
استاد خیام
تا سر زلف تو در دست نسیم افتاد
دل سودازده از غصه دو نیم افتاد
حافظ لسان الغیب
دلا تاكي در اين زندان فريب اين و آن بيني
يكي زين چاه ظلماني برون شو تا جهان بيني
تو را سری است که با ما فرو نمی آید
مرا دلی که صبوری ازو نمی آید
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمی آید
در آن کویر سوخته، آن خاک بی بهار
حتی علف، اجازه ی زیبا شدن نداشت
گم بود در عمق زمین، شانه ی بهار
بی تو ولی زمینه ی پیدا شدن نداشت
دل ها اگر چه صاف، ولی از هراس سنگ
آیینه بود و میل تماشا شدن نداشت...
تا دل هرزه گرد من،رفت به چین زلف او
زان سفر دراز خود،عزم وطن نمی کند
حافظ
چقدر این بیت حافظ مناسبت دارد با حال وهوای من:
دل می رود زدستم صاحبدلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا.......
آنکه جان و هستی ام در دست اوست
گو بدست مرگ نسپارد مرا
آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش حافظ