مشاعره عرفاني

تب‌های اولیه

1521 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

لنگ لنگان قدمي برميداشت
هرقدم دانه شكري ميكاشت

تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي، من به خدا رسيده ام

می رسد روزی که شرط عاشقی دلدادگی است

ان زمان هر دل فقط یک بار عاشق می شود

دلي كز معرفت نور و صفا ديد
به هر چيزي كه ديد اول خدا ديد

دل نی ناله ها دارد از آن روز/از آن روز است نی را ناله پرسوز

ز نیرو بود مرد را راستی

ز سستی کژی اید و کاستی

يارب ان ن.گل جندان كه سپردي به منش
ميسپارم به تو از دست حسود چمنش

شیرین قصه های من
اتیش نزن به قلب من
تا کی باید بگم که من
دوست دارم عزیز من

نه من شمرم نه اينجاسرزمين كربلا باشد
تمام مدعا اين است كه يك ساعت عزا باشد

در وفاي عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين کوي سربازان و رندانم چو شمع

عهد بستم با تو از عهد قدیم
آن همه قول وقرارم هیچ هیچ

چون صدف هرگز کسی مارا خریداری نکرد
گرچه با گوهر یکتا هم اغوشیم ما

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین برتو که شایسته صد چندینی

یافت پس از صد نگه مطلب مخصوص خویش
دیده که جوینده بود عشوه‌ی ممتاز را
تیز نگاهی به بزم پرده برافکند و کرد
پرده در محتشم نرگس غماز ر
ا

امدی چشم گشودی و خزانم کردی
اولین شاعر چشمان وزانم کردی

یک زبان زندگی،یک زبان مرگ
ذوالفقاری سخنگوی در مشت

تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است ***ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است

تو حق شناس نئی جان من خطا اینجاست
چوبشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

تا گنج غمت در دل ويرانه مقيم است / همواره مرا كنج خرابات مقام است

تو قله ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خواب و تعبیر تو محال

لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نكته سر بسته چه داني خموش

شب فراق نداند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است

تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد وخدا... در گلو شکست

تا بوده چشم عاشق در راه یار بوده
بی انکه وعده باشد در انتظار بوده

همه دنبال زر و سیم و گرفتار دلند
پسر فاطمه (س) تنهاست خدا می داند

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

در خرابات مغان نور خدا میبینم کین عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم

ميشه يك بار دگر سربزنه به خونه ما سربزنه به خونه بي نشونه ما؟

آواز عاشقانه ما در گلو شکست
حق با سکوت بود،صدا در گلو شکست

تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشق

نیم رسواعاشق اندر فن خود استاد نیست


تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد

دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم

با کافران چه کارت گر بت نمی پرستی

يارب خران باغ دلم را بهار كن درانتظار امدنش بي قرار كن

نشود فاش کسی،انچه میان من و توست

تااشارات نظر،نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن میگویم

پاسخم گو به نگاهی،که به زبان من و توست....

تا خار غم عشقت آويخته در دامن :hamdel:کوته نظری باشد رفتن به گلستانها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد :hamdel:باید که فروشوید دست از همه درمان ها

در ره عشق نشدکس به یقین محرم راز
هرکسی برحسب فکرگمانی دارد.
.....

دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است...


*******************************

این شعرِ حضرت آقا* در مورد امام زمان (عج) هستش...
اگر دوس داشتید متن پنهانو بازش کنید کاملشو گذاشتم...

[spoiler]
دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است

از بیم مرگ نیست که سرداده ام فغان
بانگ جرس زشوق به منزل رسیدن است

دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است

شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است

سوی تو ای خلاصه گلزار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پرکشیدن است

بگرفته آب و رنگ زفیض حضور تو
هرگل دراین چمن که سزاوار دیدن است

با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است

آن را که لب به جام هوس گشت آشنا
روزی (امین) سزا لب حسرت گزیدن است


[/spoiler]

تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است؟

تو اندر پرده پنهان و جهان پر شورش از عشقت :hamdel: قیامت باشد آن ساعت که از پرده برون آیی
نه صبر از تو بود ممکن اگر پنهان شوی یکدم :hamdel:نه طاقت میکند یاری اگر دیدار بنمایی

یده بگشا و قدح عشق، بنوش

که مهدی اید و ، دنیا گلستان شود

در نورد این فرش خاکی را که هنگام عروج :Gol: هست مرغ همتت را عرش کمتر آشیان

نمی بینم ازهمدمان هیچ برجای

دلم خون شدازغصه،ساقی کجایی!؟

یک آیه بخوان آتش کفرش به یم افتد
یک شعر بگو کاخ و سرایش به هم افتد

در انـتـظار تـوسـت «حياتي»‌ به روزگار
اي مـشـعـل هـدايـت اي رهـنـمـا بيا

ای که دستت می رسد کاری بکن
پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار...

روح را لذت تفريح و طرب مي بايد
گرچه در كسب هنر رنج و طعب مي بايد

در رهت به انتظار , صف به صف نشسته اند
کاروانی از شهید , کاروانی از بهار . . .


رازی که بر غیر نگفتیم و نگوییم
با دوست بگوییم که او محرم راز است

تا کی از دوری تو آتش و سوز و غم و هجر؟
خود بگو بر من مسکین دل نالان تا چند؟...