يه درخت خشك و بي جون ، چي داره بگه به جنگل؟ چي بگم جز اين كه ننگم واسه ي گل و گياهت عمريه قطار دنيا داره مي ره سمت درّه ولي اون وا ميسه وقتي برسه به ايستگاهت
من نگاه معرفت را بسته بودم ورنه تو
لحظه لحظه چهره می دادی نشانم، سیّدی!
من نمی¬دانم کجایی لیک دانم روز و شب
پر زند دور حریمت مرغ جانم، سیّدی!
در شبستان فراقت مشعلی افروختم
شعله اش خیزد ز مغز استخوانم، سیّدی!
جمعه ها و هفته ها و سال ها و ماه ها
نام زیبایت بود ورد زبانم، سیّدی!
یاران به کوی وصل تو نائل شدند و من
عمرم گذشت و در غم تو ابتدایی ام
در کوله بار خویش ندارم به جز طلب
در راه تو نشسته ام و در گدایی ام
جام توسلات دلم خشک و خالی است
شهدی رسان که طالب وجه خدایی ام
با مرگ سرخ، زندگی ام را کمال بخش
لب تشنه ی شهادت با سر جدایی ام
میان چشم هایت دیده ام قد می کشد باران وَ اندوهی که وسعت می دهد بی تابی ما را شمردم بارها انگشتهایم را ، بگو آیا از اوّل بشمرم ، بر روی چشمم می نهی پا را؟
شود اينكه از ترحم دمي اي سحاب رحمت
من خشك لب هم آخر ز تو تر كنم گلوئي
رو از من شکسته مگردان که سالهاست
رو کردهام به سوی شما ایها العزیز
جان را گرفتهام به سردست و آمدم
از کوره راههای بلا ایها العزیز
یعنی ز ما به مهدی هادی پیام بر
کو روز و شب دعا و ثنا می فرستمت
هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت
هر که از چشم سیاه تو مسلمان شدنی است
از همان چشم سیاه تو شده کافر هم
دل غمگین مرا بشنو و برگرد که هست
از سر زلف تو در باد پریشان تر هم
ترجيع و رباعي و غزل كافي نيست
تحقير و تمسخر ملل كافي نيست
از بس كه به ما طعنه و تهمت زده اند...
"برگرد" و "بيا " و "العجل" كافي نيست
یا رب سببی ساز که آن ختم امامت
باز آید و برهاندم از غم به سلامت
[FONT=microsoft sans serif]ت[FONT=microsoft sans serif]مام غصه ام همین شده که گویم این چنین
[FONT=microsoft sans serif]
و امشبم بدون تو سحر شد و نیامدی
صبا به یار آشنا بگو که شاعر شما

ز دوری رخ تو خون جگر شد و نیامد[FONT=microsoft sans serif]ی
یک شب بیا به حرمت این چشم های خیس
بر دیدگان مانده به راهم، قدم گذار
ما مانده ایم در خَم این کوچه های تنگ
ما را بیا از این همه دلواپسی در آر
رونقی بی گل خندان به چمن بازنماند
یارب آن نوگل خندان به چمن بازرسان
نسیم صبح نمی آورد ترانه ی شوق
سر بهار ندارند بلبلان بی تو
لب از حکایت شب های تار می بندم
اگر امان دهدم چشم خون فشان بی تو
واقـعـه ي ديـــدنروي تـــــو را
ثـانـيـه اي بـيـشـتـرم آرزوسـت
تاریک و سرد می گذرد روز و شب، شبی
رخسار ماه وَشَت را به قاب کن
دیری ست تشنه ایم، وَ مخمور باده ایم
این جام را به جرأت جانت شراب کن
نه هوای کعبه دارم نه صفاومروه خواهم
که ندارداین مکانها به خدا صفای مهدی
چه کنم چه چاره سازم که دل رمیده من
نکند هوای دیگر به جز از هوای مهدی
من دلشکسته هر دم به امید درنشستم
که مگر عیان ببینم رخ دلگشای مهدی
يه درخت خشك و بي جون ، چي داره بگه به جنگل؟
چي بگم جز اين كه ننگم واسه ي گل و گياهت
عمريه قطار دنيا داره مي ره سمت درّه
ولي اون وا ميسه وقتي برسه به ايستگاهت
تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا كه منتظر هستم
كسي به فكر شما نيست راست مي گويم
دعا براي تو بازيست راست مي گويم[color=#ff0000] [/color]
مي دونم كه من نبايد بنويسم از نگاهت
اوني كه ستاره هم نيس چي بگه از روي ماهت
مي دونم كه من نبايد شاعر چشم تو باشم
چش سفيديه اگه من بگم از چشم سياهت
تا بردهای دل را گرو شد کشت جانم در درو
اول تو ای دردا برو و آخر تو درمانا بیا
ای نگهت خواستگه آفتاب
بر من ظلمت زده یک شب بتاب
پرده برانداز زچشم ترم
تا بتوانم به رخت بنگرم
من نگاه معرفت را بسته بودم ورنه تو
لحظه لحظه چهره می دادی نشانم، سیّدی!
من نمی¬دانم کجایی لیک دانم روز و شب
پر زند دور حریمت مرغ جانم، سیّدی!
در شبستان فراقت مشعلی افروختم
شعله اش خیزد ز مغز استخوانم، سیّدی!
جمعه ها و هفته ها و سال ها و ماه ها
نام زیبایت بود ورد زبانم، سیّدی!
یادت ای قامت قیامت هر کجا
کرده غوغای قیامت را بپا
صبح جمعه رقص شور انگیز باد
حلقه زلف تو را آرد به یاد
دل تنگ و غریب من دارد تمنا
پس بگو تو در کجایی ای غریب اشنا
ما به تو توسل می کنیم بقیه الله
تو اجابت کن دعای ما را بقیه الله
از توگفتن بهترین حرف دنیاست
در کنار تو بودن بهترین دعای ماست
تا عابر چشمانت، ره گم نکند در شب
بر کوچه بتابان نور، ای ماه تماشایی
یاران به کوی وصل تو نائل شدند و من
عمرم گذشت و در غم تو ابتدایی ام
در کوله بار خویش ندارم به جز طلب
در راه تو نشسته ام و در گدایی ام
جام توسلات دلم خشک و خالی است
شهدی رسان که طالب وجه خدایی ام
با مرگ سرخ، زندگی ام را کمال بخش
لب تشنه ی شهادت با سر جدایی ام
منم سرگشته حیرانت ای دوست
کنم یکباره جان قربانت ای دوست
تنی نا ساز از شوق وصل کویت
دهم سر بر سر پیمانت ای دوست
تا این که دل ها بوی سجّاده بگیرند
باید بیایی و کمی تربت بیاری
یک روز می آیی و تا صبح قیامت
ما را به دست آسمان ها می سپاری
یک عمر به دنبال امان بودم و صحت
منت نه و بگذار که بیمار تو باشم
ای سایه لطفت همه جا روی سر من
بگذار که در سایه دیوار تو باشم
ما بر سر سفره ات، نمك گير شديم
با لقمه ي لطف و رحمتت، سير شديم
با اين همه چون تو را نديديم، آن قدر
خورديم غم فراق، تا پير شديم
مردّدم که تو با عید می رسی از راه
و یا به یُمن قدوم تو عید می آید
دانم که یک نگاه زدور ازتوام بس است
عمریست درآرزوی همین یک نگاه نشسته ام
ازکوی تاپای نمی کشم هرچند برانیم
ازغیربریده ام و ازجهان دل گسته ام
مردي مقدس يادگار سالهاي سرخ
باران تباري آسماني با ردايي سبز
ز كوي يار بياراي نسيم صبح غباري
كه بوي خون دل ريش از آن تراب شنيدم
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یارم تویی در عالم، یار دگر ندارم
تا در تنم بود جان، دل از تو بر ندارم
میان چشم هایت دیده ام قد می کشد باران
وَ اندوهی که وسعت می دهد بی تابی ما را
شمردم بارها انگشتهایم را ، بگو آیا
از اوّل بشمرم ، بر روی چشمم می نهی پا را؟
ا[size=14]شکهایم هر پگاه انتظار
گل کند در وعده گاه انتظار
تا به کی از داغ هجران تو صبر
جلوه کن ای آفتاب پشت اب[/size]ر
روزها نو نشده کهنه تر از دیروز است
گر کند یوسف زهرا نظری نوروز است
لحظه ها در تپش و تاب و تب آمدنش
آسمان چشم به راه قدمش هر روز است
تویک غروب میرسی وگنبد بقیع را
شبیه گنبد امام رضا درست میکنی
تويي كه در نفست ميوزد شميم بهار
بيا به كوچه ما، عطر نرگسانه بيار
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست
تا نیایی به جهان بی تو که آزادی نیست
هر کجا روی زمین بی تو که آبادی نیست
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو/ تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام
ما منتظران اگر بخواهیم همه
امسال همان سال فرج خواهد شد
دردم از یار است و درمان نیز هم / دل فدای او شد و جان نیز هـم
ما را اگر چه چشم تماشا نداده اند
ای غایب از نظر به خیال تو سوختیم