ماجرای کاپشنی که هر کس میپوشید شهید میشد+عكس
تبهای اولیه
شهید سیدعلی دوامی کاپشنی داشت که بعد از شهادتش دست به دست بین رزمندگان میچرخید، هر کسی که این کاپشن را میپوشید به شهادت میرسید؛ شهید سیدمجتبی علمدار در مراسم و هیئتها هم همیشه از سیدعلی میخواست که او را هم به حلقه شهدا برساند.
سیدمجتبی علمدار از جانبازان شیمیاییمان بود، او هم بعد از پوشیدن کاپشن سیدعلی به آرزویش رسید؛ در حال حاضر هم نمیدانم آن کاپشن در کدام شهر و دست کدام یک از رزمندگان است.
[=Microsoft Sans Serif]سردار شهید «سیدعلی دوامی» به سال 1346 در بیست و یکم ماه مبارک رمضان در ساری متولد شد و 21 سال بعد در منطقه عملیاتی شلمچه، در لباس سربازی نهضت حضرت روح الله با مسئولیت جانشین فرماندهی گردان مسلمبن عقیل از لشکر 25 کربلا در بیست و یکم ماه مبارک رمضان به شهادت رسید.
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]«فاطمه نیکدوز» مادر شهید سیدعلی دوامی خاطراتی را از تنها پسرش که در «شلمچه» کربلایی شد، را روایت میکند:
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]کارهایی که در زندگی پسرم تأثیر گذاشت
[=Microsoft Sans Serif]من هرگز علی را تنها رها نمیکردم، همیشه همراه من بود، 9 سالش هم که بود در جلسات و مراسم و هیئتها همراهیام میکرد، خیلی به علی وابستگی داشتم، روی علی خیلی حساس بودم، نمیخواستم اتفاقی برایش بیفتد، همیشه در نمازجمعهها و تظاهراتها همراهیام میکرد، مطمئن بودم که همه اینها در مسیر زندگی سیدعلی تأثیر خواهد داشت.
[=Microsoft Sans Serif]علیوار در کوچهها به خانه فقرا سر میزد
[=Microsoft Sans Serif]یادم هست یک سری از خانوادههای جنگزده را به ساری آورده بودند، من و هر سه فرزندم میرفتیم از هر جا که میتوانستیم برای جنگزدهها وسایل تهیه میکردیم، لباس، پوشاک و خوراک هم از خودمان و هم از مردم میگرفتیم و برایشان میبردیم؛ سیدعلی در تمام این مراحل همراه من بود و اینها را میدید، او با لذتی خاص این کارها را انجام میداد.
[=Microsoft Sans Serif]قبل از پیروزی انقلاب اسلامی هم به مردم کمک میکردیم، مثلاً افراد دور یا نزدیکمان را که میدانستیم نیازمند هستند، شناسایی میکردیم و با کمک افراد دیگر، در سال به مناسبتها و بهانههای مختلف شبانه کمکها و وسایل موردنیازشان را درب خانهشان میبردیم.
[=Microsoft Sans Serif]افرادی که در وضعیت مالی خوبی نبودند یا در شرایط بد اجارهای زندگی میکردند و بسیاری دیگر. به علی میگفتم: «امشب میخواهیم برویم مهمانی» میگفت: «مامان بار سنگین است» میگفتم: «بله علی جان!» وسایل را دم در گذاشتیم و میرفتیم نمیخواستیم صاحب خانه متوجه شود که چه افرادی به او کمک رساندهاند.
[=Microsoft Sans Serif]علی از دوران کودکی در چنین فضایی رشد کرده و تربیت شد. همه اینها روی علی تأثیر مثبتی داشت، همینها باعث میشد تا علی پولهایش را جمع کرده و به افرادی که میدانست نیاز دارند، ببخشید.
سیدعلی باید به آرزویش میرسید
سیدعلی به من میگفت: «اگر دوست داری، تو هم میتوانی بیایی جبهه، مهمانی پیش ما» گفتم :«نه! من اضطراب دارم، آنجا که باشم بیشتر هم خواهد شد؛ همین که از دور، اخبار و عملیاتها را دنبال میکنم کافی است، آنجا که جز شهادت چیز دیگری نیست».
بعد از پذیرش قطعنامه 598 علی شهید شد، خیلیها میگفتند: «کاش علی شهید نمیشد» گفتم: «خیلی سپاسگزارم، اگر برای دلخوشی من میگویید و دلتان برای من میسوزد، سخت در اشتباه هستید من نیازی به این دلسوزیهای شما ندارم، اگر علی به آرزویش نمیرسید، از خدا گله میکردم این حرفها تنها درد دل من را زیاد میکند».
منبع:رجا نیوز به نقل از خبرگزاري فارس
با عرض سلام و درود بر سید و سالار شهیدان
خیلی جالبه!تاریخ تولدشون،سنشون وتاریخ شهادتشون!!!
لطفا"بازم از زندگینامه این شهید برامون بگید و خاطراتشون.
ممنون.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]«سیدعلی دوامی» درست برعکس من، از آن دسته آدمهایی بود که زیاد زخمی میشد. در شوخیهایمان به او میگفتیم: تو همیشه اول و وسط و آخر عملیات زخمی میشوی.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif] انگار بدناش آهن ربا داشت. زیاد زخمی میشد، ولی آسیبهایی که میدید کاری نبود. بچه خوش سیمایی بود. سید عزیزی بود. سارَوی بود و واقعاً بدون ریا کار میکرد.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] من به شوخی که کمی هم چاشنی جدیت را به خود داشت، میگفتم: سیدعلی را از من جدا کنید. چرا سیدعلی را با من میفرستید برای شناسایی؟ و سید هم اذیتم میکرد و میگفت: جانِ داداش نمیشود. من جز تو با هیچکس دیگری نمیروم. میگفتم: آقا این تنش آهن ربا دارد. خودش به درَک، من را هم نفله میکند. سیدعلی میگفت: نا سَرِ تِه، مِن دومِه گلوله اصلاً تِه وَر نِنه. تِه دَری مِ خیال جَمعِ. ( نه سرِ تو، من میدانم گلوله اصلاً طرف تو نمیآد. تو هستی، خیالام راحت است.)
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif] آن شب با هم رفته بودیم تو منطقه فاو برای شناسایی، آنقدر جلو رفتیم که رسیدیم زیر پای نگهبان عراقی. آرام همان جا ایستادیم. ناگهان متوجه شدم چیزی میخورد به سرم. دیدم سیدعلی است که دارد به طرفام گِل پرت میکند.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif] حالا نگهبان هم بالای سرمان است و هر لحظه ممکن است متوجه حضور ما شود و کارمان را یکسره کند. با اشاره فهماندم که چه می خواهد؟ دیدم دارد میخندد. فهمیدم دارد با من شوخی میکند. یک چیزی شبیه بازی کودکانه. با خودم گفتم: این چه مسخرهبازی است که تو قلب دشمن سیدعلی دارد از خودش در میآورد.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif] از یک طرف از کار سیدعلی متعجب شده بودم و از طرفی اینکه چرا نگهبان عراقی متوجه ما نمیشود، خیلی جالب بود و بدجوری هم ترسیده بودم.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif] منطقه را شناسایی کردیم و برگشتیم. بین راه وقتی رسیدیم به منطقه امن، به سیدعلی به خاطر شوخیاش توی آن موقعیت اعتراض کردم. او هم جواب داد: تا مِن تِه هِمراه درمِ، تِه خیال جَمع بواِ. نگهبان کور بونِه. اِمارِه نَوینِ. مگه تِه وَر هم گلوله اِمو که تِه اَنده تَرسِنی؟ (تا من همراه تو هستم خیالت جمع باشد. نگهبان کور میشود، ما را نمیبیند. مگر گلوله به طرف تو هم میآید که انقدر میترسی؟)
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif] گفتم: مرد حسابی تو مثل اینکه راست راستی باورت شد؟ گفت: نا سِرَ تِه! مِ حِواس جَمع بیِه. ( نه سَرِ تو! من حواسم جمع بود.) با خودم گفتم: این علی ای که من میبینم، آخر نمیگذارد من سالم از اینجا در بروم.
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif] [=Microsoft Sans Serif] راوی: یدالله غفاری، همرزم شهید دوامی در اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا
[=Microsoft Sans Serif]به نقل از : خبرگزاری فارس
مگو که آتش خردل چقدره؟
و باروت خط اول چقدره
کسی آیا شود پیدا که گوید:
بهای این همه تاول چقدره؟
فدای این نفس های بریده
فدای این بدن های تکیده
چقدر این جمله را باید بگویم:
کسی مثل تو را هرگز ندیده!
کسی از سال های عشق پرسید
نسیمی در نفس های تو پیچید
عجب رازی شکفته در گلویت
کسی راز تو را هرگز نفهمید
نفس می آمد و از سوز می گفت
از آه سربی دیروز می گفت
ولی با اینکه شب خوابش نمی برد
سحر از عشق از نوروز می گفت
ز چشمت موج می زد مهربانی
نشانی یافتی در بی نشانی
مگو دیر است باید بار را بست
تعارف میکنی!باید بمانی
(عبدالحسین رحمتی)