یکیش که هعی...
اون یکیشم شکوفه که تو کلبه فیروزه ای ها ازش نوشتم.
آخریشم باغبون همون پارکی بود که داداشمو انداختم تو استخرش. همیشه بچه ها رو دعوا میکرد از دور و ور گلها دور بشن. اما ما همسایش میشدیم آخه روبروی پارک بود خونمون؛ مامان بابا بهش یخ میدادن و اونم منو داداشمو دوس داشت. هربار ما رو میدید دوتا شاخه گل میچید بهمون میداد:Moteajeb!: . هیچوقت چرایی این تبعیضی که بین ما و بقیه دوستامون قائل میشد رو نفهمیدم. اما همون تبعیض باعث شد بدجور تو ذهنم حک بشه.
همیشه اینو به بقیه هم میگم مراقب باشین فک نکنین بچه حالیش نیس یادش میره. احساس ظلم رو روح بچه شدیدتر از آدم بزرگ اثر داره:ok:
این بچه های جدید چی میفهمن از زندگی؟ چی حالیشونه؟
وقتی یه دست گل کوچیک تو خیابون نزدن
تا حالا با توپ دولایه که لایش گشاد باشه بازی کردن ببینن از راگبی سخت تره ؟
تا حالا از این توپ دولایه سفتا خورده تو رونشون حس کنن قطع شده پاشون ؟
تا حالا توپشون رو شوتیدن زیر ماشین گیر کنه بگه فیسسسس بعد همه بچه ها فحششون بدن ؟
... تا حالا توپشون افتاده تو جوب آب ببره دو پا برن تو جوب بیارنش ؟
تا حالا توپشون افتاده خونه همسایه تک بیارن کی بره زنگ بزنه ؟
تا حالا توپ دو لایه پیدا کردن از خوشحالی تا خونه روپایی بزنن ؟
تا حالا شده تو راه بقالی واسه خرید توپ پلاستیکی قرمز و سفید پول رو گم کنن اونوقت همونجا بشینن گریه کنن ؟
میدونن تو گل کوچیک گل زیر طاق حکم تشرف به درگاه حق تعالی رو داشت ؟
میدونن لیگ محله از بوندس لیگا مهمتره ؟
میدونن یعنی چی ساعتها پشت تیردروازه بزرگترا وایسادن تا بازیشون بدن یعنی چی ؟
میدونی دعوت بچه های محله بغلی واسه یه سه گله کم از یک لشگر کشی ناموسی نداشت ؟
دریبل تو گل می دونن چیه ؟ سانتر از جناحین تو یه کوچه 6 متری دیدن ؟
اصلاً میدونن آقای اسماعیل آبادی چطوری توپ جر میداد ؟
با دخترای کوچه فوتبال بازی کردن که همه جای تنشون جای چنگ باشه آخر بازی ؟
شوت یه ضرب میدونن چیه ؟ دور نزدیک می فهمن کنایه از کدام ضربه بوده ؟
یه تیکه تو گل می دونن کی جایگزین پنالتی میشه ؟
یه پا ثابت موقع پنالتی میدونن اشارت به کدام پا داره ؟
تا حالا ژست دو پا ثابت موقع پنالتی گرفتن ؟
تا حالا موقع حمله به سمت دروازه با صدای بلند آهنگ فوتبالیستها خوندن ؟
میدونن داشتن تور دروازه برای گل کوچیک یه آپشن حساب میشد و مخصوص مایه دارا بود ؟
اوووه بخوام بنویسم یه کتاب میشه اندر احوالات گل کوچیک ... آخه چی میفهمن اینا ؟!
خیلی جالب بود
مخصوصا این قسمت
با دخترای کوچه فوتبال بازی کردن که همه جای تنشون جای چنگ باشه آخر بازی ؟[/
سلام.یادش بخیر بچگیا.چه خوب بود.دلم گرفته واسه مدرسه.
من همیشه شاگرد اول بودم مبصر بدون رقیب.اصلا هرسال بچه ها خودشون میخواستن که من باشم.
چه کیفی داشت سرصف جلوی اون همه بچه بهمون جایزه میدادن
اول سال یه فلوراید میدادن بهمون تاهروز تو مدرسه مصرف کنیم
چه آب بازی میکردیم تو کیسه های پلاستیکی خوراکیامون روهم آب میریختیم
یکی از برادران گفته بودن گل کوچیک!باور کنید جذابیتش بالاتر از خاله بازی نیست.یادتونه چقدر خو میگذشت.چه مهمونیا.چه غذاها. چه شخصیتا که تو ذهنمون نمیساختیم
دلم واسه عروسک بچگیام تنگ شده.اسمش سارا بود بایه لباس نارنجی.
وای بچه ها روز جشن تکلیف چقدر لذت بخش بود وقتی چادر رو سرم گذاشتنو شروع کردم به خوندن اولین نماز واجب
بچه ها روزای اردو رو یادتونه
راهنمایی چقدر اولاش سخت بود.یه هو مواجه میشدی بایه عالمه معلم که باید اسم همشونو یاد میگرفتی
چقدر لیف بافتیم,ماست درست میکردیم,سالاد الویه,شکلات,کیف...
14صیغه عربی اولاش چقدر سخت بود
آزمایشای علوم
مسئله های ریاضی,معلممون میگفت سر کلاس هرکی زودتر حل کنه بهش نمره میدم
امتحان نهاییا,وقتی رفتیم سوم راهنمایی چقدر نسبت به کلاس پایینیا احساس قدرتمندی داشتیم
وای دبیرستان....................
الانه که بغضم بترکه
دبیرستان عالی بود
من خیلی شبا خواب مدرسه رو میبینم و وقتی ازخواب بلند میشم دلم میگیره که چرا بزرگ شدم:Ghamgin:
من سال 78 اینا اول دبستان بودم یه فارسی داشتیم این شکلی....
من سال 81 اینا اول دبستان بودم.فارسیمون این شکلی نبود.
بخوانیم بنویسیم بود.فک کنم ما جزءاولین دوره هایی بودیم که فارسیمون عوض شد و به جاش بخوانیم بنویسیم اومد.
من سال 81 اینا اول دبستان بودم.فارسیمون این شکلی نبود.
بخوانیم بنویسیم بود.فک کنم ما جزءاولین دوره هایی بودیم که فارسیمون عوض شد و به جاش بخوانیم بنویسیم اومد.
وای خدا خیرت بده چه کردی با حس نوستالژیم!
هیچوقت نتونستم یه بار بازی رو ببرم!:grye:
بزرگ هم شده بودم از دست بچه تر ها میگرفتم بازی میکردم بازم موفق نشدم. تو این بازی اصلاً گوله استعداد بوده ام:ghati:
به شدت تایید میشه:ok:
هنوز هم ما از این قالبا داریم
بعضی وقتا توی بستنی درست می کنیم.
ولی همش بستنیه ول میشه و باید با کاردک از کف بشقاب جمعش کنیم.:Khandidan!:
یادش بخیر ... کل کلاس حفظ کرده بودیم یکی یکی میخوندیم...
خداییش این شعر یکی از شاهکارهای ادبیات فارسیه
هنوزم وقتی بارون میاد من این شعر یادم میاد و شروع می کنم به زمزمه کردنش
و خودمو مانند کودکی که در عکس هست می بینم که داره تو جنگلهای گیلان زیر بارون شدید
از لب جویها می پره
مجموعه تلویزیونی سمندون جزو سریال های پرطرفدار دهه هفتاد بود که یک شخصیت بد ترکیب و کوتوله به نام "سمندون" داشت و حسابی در میان خانواده های ایرانی گل کرد. مرحوم رشید اصلانی بازیگر برجسته و پر کار آن سالهای سینما ایفاگر نقش این موجود عجیب و غریب بود که به جرات می توان گفت هنوز هم در یاد کودکان آن دوره مانده است.
سلام
میگفت :
روز اولی که میخواستم برم مدرسه ، مادرم یک کت کهنه تنم کرد که ظاهرا مال برادر بزرگترم بود
آستینش بلند بود با اون زبان کودکی گفتم مامان این که پاچه اش خیلی بلنده
مادرم لبخند تلخی زد و گفت اشکال نداره پسرم بزرگ میشی اندازت میشه
برای خودم این کت جالب بود هرچند در نظر دیگران شاید مسخره بود
و سالها چنین بود شیرین و تلخ
و گفت : ولی خدای مهربان به من آموخت چیزی که به خوش لباسها نیاموخت
و اخرش گفت : متشکرم خدا
والله الموفق
یادمه اول دبستان مدرسمون ده کوچه یا میلان با خونمون فاصله داشت
اگر حالا بود قطعا برام سرویس می گرفتند مثل حالا که مد شده
ولی اون زمانها از سرویس خبری نبود و همه با پای پیاده به مدرسه می رفتیم
اتفاقا خوب بود و بد هم
نبود
یک دکه روزنامه فروشی بود که دقیقا 5 کوچه از دبستان ما که اسمش دبستان کوثری بود
بالاتر بود
من دقیقا 15 کوچه یا میلان و هر هفته پیاده می رفتم تا مجله کیهان بچه ها رو بخرم
این مجله اولین مجله متعلق به بچه ها در ایران بود که هنوزم منتشر میشه
یادمه تا می رسیدم خونه کل مجله رو خونده بودم
بعدها همه این مجلات و بهم وصل کردم و یک کتاب ازش درست کردم
هروقت این کتاب و می دیدم به یاد عشق و علاقه ای که به مطالعه داشتم می افتادم یاد باد ان روزگاران یاد باد
سلام
کیف مدرسه : یک کیسه پلاستیکی که با کشیدن بندهاش سرش بسته می شد چیزی شبیه کیف پولهای عهد عتیق . همه چی توش می ریختی کتاب دفتر مداد خط کش وووو
لیوان : تو یک دوره لیوانهای تاشو جالبی داشتیم . بعضی ها هم پاکت آبمیوه ساندیس رو بعد از خوردنش سرشو با قیچی می بریدن تاش میکردن میذاشتن تو جیب بعنوان لیوان استفاده میکردن
کفشها : اغلب کفشهای کتانی میخی که به درد ورزش هم بخوره
کت های کلاس : کت های کاملا چوبی یا فلزی چوبی که محل نقشهای ابدی دانش آموزان سالهای متعدد بود
....
والله الموفق
سلام
می گفت :
یادمه سر صف اعلام کردن چندنفر بیان برای خوندن شعر صبحگاهی تست بدن
گفتم برم تست صدایی بدم ببینم چی میشه . رفتم جلو دفتر دیدم چند نفر دیگه هم اومدن
کمی بعد مدیر اومد بیرون گفت چیکار دارید ؟ گفتیم برای خوندن شعر صبحگاهی اومدیم .
گفت ما یک نفر بیشتر نمیخوایم حالا یکی یکی بیایید تو هرکی بهتر خوند از این به بعد اون شعرو میخونه
یکی یکی رفتیم . وقتی نوبت به من رسید رفتم تو ، یک برگ امتحانی دادن دستم گفتن این شعرو بلدی بخونی
نگاهی کردم دیدم اون شعر معروفه "آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو" هست
گفتم بله اجازه بلدیم
گفت بخون منم شروع به خوندن کردم . آهنگشو خوب تو ذهن داشتم لذا خوب خوندم
بعد از تست همه داوطلبا مدیر اومد جلو و گفت همه برن سر کلاس و به من گفت تو بمون
موندم . بعد از چند لحظه بهم گفت تو قبول شدی . خیلی خوشحال شدم
از اون روز به بعد بصورت یک روز در میون میرفتم تو اتاق امپلی فایر بعد از تلاوت قرآن شعرو میخوندم
آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو
خون جوانان ما می چکد از چنگ تو
گاهی وقتا سعی میکردم شعرو با صدای کلفتی که به صدای خواننده اصلی ترانه شبیه تر بود بخونم که خیلی جالب میشد
یادش بخیر
والله الموفق
سلام
می گفت :
مسیر برگشت به خونه از مدرسه مسیری پر هیجان بود
گاهی وقتا مسابقه دو ، گاهی دعوا ، گاهی ...
تو این مسیر باغی بود که کنارش چندتا خونه هم بود
یک روز روی یکی از درختا پرنده ای بود که توجه بچه ها رو جلب کرد
بچه ها که تنشون برای اذیت و آزار موجودات زنده خارش میکرد شروع کردن به سنگ انداختن طرف پرنده
از قضا چندتا از سنگا فتاد تو خونه ای که پشت باغ بود
سر و صدای صاحب خونه بلند شد . تا غوغای بنده خدا به گوش بچه ها رسید پا به فرار گذاشتن
وقتی از اونجا به اندازه کافی دور شدیم نفس راحتی کشیدیم گفتیم الحمد لله که بخیر گذشت
فردا صبح بعد مراسم صبحگاهی اسم چندتا رو که اسم منم جزء اونا بود خوندن
تازه متوجه شدیم صاحب خونه اومده مدرسه شکایت مارو کرده و ظاهرا یک جاسوس نامرد !!!! هم اسم ماهارو داده به مدیر مدرسه
مدرسه یک معاونی داشت که بهش میگفتن شاهین کله سفید
همه بچه ها ازش میترسیدن حتی اون کله گنده های غلدر مدرسه
جلو دفتر به صف وایسادیم . بچه ها با تعجب و عصبانیت میگفتن کی گفته قضیه رو ؟ اگه گیرش بیاریم چنین و چنانش میکنیم و از این حرفا
که ناگهان جناب معاون با اون خط کش چوبی بلندش اومد بیرون
رو کرد به ما و گفت شما دیروز سنگ انداختین خونه آقای فلانی
همه گفتند نه آقا به خدا ما نبودیم
از نفر اول صف پرسید تو بودی ؟ گفت نه از نفر بعد پرسید گفت نه و یکی یکی تا رسید به من گفت تو بودی ؟ گفتم بله و ادامه داد تا آخر صف . بعد برگشت به من گفت تو برو اونور وایسا
بعد شروع کرد از اول صف تا آخر هرکدوم چهارپنج تا خط کش زد که هر یکیش برای درد چند روزه دست کافی بود
بعدم گفت برین
اکثر بچه ها گریه می کردند بجز من
میگفتن این .... شانس داره ها کاشکی ماهم راستشو گفته بودیم
منم تو دلم میخندیدم
یادش بخیر
والله الموفق
از تموم کودکیام دنبال سه نفرم. هنوزم که هنوزه.
یکیش که هعی...
اون یکیشم شکوفه که تو کلبه فیروزه ای ها ازش نوشتم.
آخریشم باغبون همون پارکی بود که داداشمو انداختم تو استخرش. همیشه بچه ها رو دعوا میکرد از دور و ور گلها دور بشن. اما ما همسایش میشدیم آخه روبروی پارک بود خونمون؛ مامان بابا بهش یخ میدادن و اونم منو داداشمو دوس داشت. هربار ما رو میدید دوتا شاخه گل میچید بهمون میداد:Moteajeb!: . هیچوقت چرایی این تبعیضی که بین ما و بقیه دوستامون قائل میشد رو نفهمیدم. اما همون تبعیض باعث شد بدجور تو ذهنم حک بشه.
همیشه اینو به بقیه هم میگم مراقب باشین فک نکنین بچه حالیش نیس یادش میره. احساس ظلم رو روح بچه شدیدتر از آدم بزرگ اثر داره:ok:
بغیه اش هم پای عروسک خریدن از بین میرفت :khaneh:
quote]
خیلی جالب بود
مخصوصا این قسمت
یادش بخیر ...
یادش بخیر ... کل کلاس حفظ کرده بودیم یکی یکی میخوندیم...

سلام.یادش بخیر بچگیا.چه خوب بود.دلم گرفته واسه مدرسه.
من همیشه شاگرد اول بودم مبصر بدون رقیب.اصلا هرسال بچه ها خودشون میخواستن که من باشم.
چه کیفی داشت سرصف جلوی اون همه بچه بهمون جایزه میدادن
اول سال یه فلوراید میدادن بهمون تاهروز تو مدرسه مصرف کنیم
چه آب بازی میکردیم تو کیسه های پلاستیکی خوراکیامون روهم آب میریختیم
یکی از برادران گفته بودن گل کوچیک!باور کنید جذابیتش بالاتر از خاله بازی نیست.یادتونه چقدر خو میگذشت.چه مهمونیا.چه غذاها. چه شخصیتا که تو ذهنمون نمیساختیم
دلم واسه عروسک بچگیام تنگ شده.اسمش سارا بود بایه لباس نارنجی.
وای بچه ها روز جشن تکلیف چقدر لذت بخش بود وقتی چادر رو سرم گذاشتنو شروع کردم به خوندن اولین نماز واجب
بچه ها روزای اردو رو یادتونه
راهنمایی چقدر اولاش سخت بود.یه هو مواجه میشدی بایه عالمه معلم که باید اسم همشونو یاد میگرفتی
چقدر لیف بافتیم,ماست درست میکردیم,سالاد الویه,شکلات,کیف...
14صیغه عربی اولاش چقدر سخت بود
آزمایشای علوم
مسئله های ریاضی,معلممون میگفت سر کلاس هرکی زودتر حل کنه بهش نمره میدم
امتحان نهاییا,وقتی رفتیم سوم راهنمایی چقدر نسبت به کلاس پایینیا احساس قدرتمندی داشتیم
وای دبیرستان....................
الانه که بغضم بترکه
دبیرستان عالی بود
من خیلی شبا خواب مدرسه رو میبینم و وقتی ازخواب بلند میشم دلم میگیره که چرا بزرگ شدم:Ghamgin:
آخیییییییییی یاد دبستان بخیررررررر:hamdel:
البته ما فارسی نداشتیم.
بخوانیم بنویسیم داشتیم که اصلا مثل این عکسایی که گذاشتید نبود...:khandeh!:
یادش بخیر
بابام یک عروسک برای آبجی کوچکم خریده بود که کله اش اندازه در یک قابلمه بزرگ بود ما بهش میگفتیم خر کله.:Gig:
بعد از اون بابام یک عروسک مثل اون برای من هم خرید.:Hedye:
یک روز وقتی از مدرسه اومدم دیدم داداشم و آبجی م دارن با کله عروسکم فوتبال بازی میکنن.:Moteajeb!::Narahat:
کله ش شده بود این شکلی:tamasha:
من سال 78 اینا اول دبستان بودم یه فارسی داشتیم این شکلی....
من سال 81 اینا اول دبستان بودم.فارسیمون این شکلی نبود.
بخوانیم بنویسیم بود.فک کنم ما جزءاولین دوره هایی بودیم که فارسیمون عوض شد و به جاش بخوانیم بنویسیم اومد.
فکر کنم اینه...
آخ آره خودشه !!!:ok:
مررررررسی
اسم دینیمون هم هدیه های آسمانی بود.اونم مثل بخوانیم بنویسیم از همین کتاب بزرگا بود !!:khandeh!:
الزایمر که نداریم ........اتفاقا خیلی هم خوب یادمون میاد
الان کتابا نسبت به زمان شما دوستان خیلی تغییر کرده
مطالبش خیلی سخت ترهـ :ok:
یادان ایام بخیر
وای خدا خیرت بده چه کردی با حس نوستالژیم!
هیچوقت نتونستم یه بار بازی رو ببرم!:grye:
بزرگ هم شده بودم از دست بچه تر ها میگرفتم بازی میکردم بازم موفق نشدم. تو این بازی اصلاً گوله استعداد بوده ام:ghati:
یه نظر سنجی بین تاپیکی برا دهه سوخته ای ها(ببخشید دهه شصتیا):
اگه برای رسیدن هاچ زنبور عسل به مامانش گریه نکردین، تشکر نزنین!:ok:
نه؟ واقعاً گریه نکردین؟

یعنی برای مصائب چوبین هم اصلاً حرص نخوردین؟!:Gig:

اگه اینطوریه که اصلاً نمی فهممتون...
حتماً وقتی جیمبو سقوط میکرد، کلی هم میخندیدین ها؟!:Moteajeb!:

یادی از دوران کودکی و دوران دبستان
تصاویر خیلی جالب بود.:Kaf::Rose::Rose::Rose::Rose::koodak:
دست همگی درد نکنه :dokhtar:
به شدت تایید میشه:ok:
هنوز هم ما از این قالبا داریم
بعضی وقتا توی بستنی درست می کنیم.
ولی همش بستنیه ول میشه و باید با کاردک از کف بشقاب جمعش کنیم.:Khandidan!:
یادش بخیر ... کل کلاس حفظ کرده بودیم یکی یکی میخوندیم...

خداییش این شعر یکی از شاهکارهای ادبیات فارسیه
هنوزم وقتی بارون میاد من این شعر یادم میاد و شروع می کنم به زمزمه کردنش
و خودمو مانند کودکی که در عکس هست می بینم که داره تو جنگلهای گیلان زیر بارون شدید
از لب جویها می پره
وای که چه دل انگیز و رویایی :Mosighi:
من این و خیلی دوست داشتم(زبل خان اینجا،زبل خان آنجا،زبل خان همه جا)
یادم میاد معلممون یه شعر قشنگ میخوند هممون دست میزدیم و حال میکردیم ولی معلمهای الان همه !!!!!!!!
سلام
میگفت :
روز اولی که میخواستم برم مدرسه ، مادرم یک کت کهنه تنم کرد که ظاهرا مال برادر بزرگترم بود
آستینش بلند بود با اون زبان کودکی گفتم مامان این که پاچه اش خیلی بلنده
مادرم لبخند تلخی زد و گفت اشکال نداره پسرم بزرگ میشی اندازت میشه
برای خودم این کت جالب بود هرچند در نظر دیگران شاید مسخره بود
و سالها چنین بود شیرین و تلخ
و گفت : ولی خدای مهربان به من آموخت چیزی که به خوش لباسها نیاموخت
و اخرش گفت : متشکرم خدا
والله الموفق
یادش بخیر چه قدر دل پاکی داشتیم ولی حالا چه طور؟!
یادش بخیر با همه صادق بودیم ولی حالا چه طور؟!
یادش بخیر همیشه به مسجد می رفتیم ولی حالا چه طور؟!
و...
سلام
بامزي قويترين خرس جنگل يادتونه؟
من اون موقع كوچيك بودم ، صبح هاي جمعه بامزي را ميداد ؛ درست همون موقع مامان مهربونم براي صبحونمون حليم ميخريد ، واي هنوزم بامزي منو ياد حليمهاي صبح هاي جمعه و حليم منو ياد بامزي ميندازه .
بامزي قويترين خرس جنگل
منبع
بچه ها کی الدورادو یادشه
من این کارتون رو ندیدم اول و آخرش من اون فوتبالیستها رو دوست داشتم و دارم :Nishkhand: :ok:
یادش بخیر داستان کارتونهای قدیم چقدر قشنگ بود متاسفانه الان همش شده جنگی و بی تربیتی
قبلا برای شخصیت کودک ارزش قائل بودن و هر کارتنی مفهومی داشت
سلام
یادمه اول دبستان مدرسمون ده کوچه یا میلان با خونمون فاصله داشت
اگر حالا بود قطعا برام سرویس می گرفتند مثل حالا که مد شده
ولی اون زمانها از سرویس خبری نبود و همه با پای پیاده به مدرسه می رفتیم
اتفاقا خوب بود و بد هم
نبود
یک دکه روزنامه فروشی بود که دقیقا 5 کوچه از دبستان ما که اسمش دبستان کوثری بود
بالاتر بود
من دقیقا 15 کوچه یا میلان و هر هفته پیاده می رفتم تا مجله کیهان بچه ها رو بخرم
این مجله اولین مجله متعلق به بچه ها در ایران بود که هنوزم منتشر میشه
یادمه تا می رسیدم خونه کل مجله رو خونده بودم
بعدها همه این مجلات و بهم وصل کردم و یک کتاب ازش درست کردم
هروقت این کتاب و می دیدم به یاد عشق و علاقه ای که به مطالعه داشتم می افتادم
یاد باد ان روزگاران یاد باد
[FONT=sans-serif]کیا یادشونه این سیلی به خاطر چی بود؟؟؟
[FONT=sans-serif]
[FONT=sans-serif]
[FONT=sans-serif]
[FONT=sans-serif]
[FONT=sans-serif]
[FONT=sans-serif]
سوالت خيلي سخته :ok:
یاالله...
من یادمه..میدیدمش..اتفاق خیلی هم دوستش داشتم..فکر کنم اسمش پسر کوهستان بود..یادش بخیر..الان هم کارتون میبینم..:ok:
بخاطر اینکه دنی برادر انت رو انداخته بود توی دره
سلام فکر کنم چون اون مواظب برادر کوچیکش نبود و از یه بلندی پرت شد پایین و فلج شد درسته؟
سلام
کیف مدرسه : یک کیسه پلاستیکی که با کشیدن بندهاش سرش بسته می شد چیزی شبیه کیف پولهای عهد عتیق . همه چی توش می ریختی کتاب دفتر مداد خط کش وووو
لیوان : تو یک دوره لیوانهای تاشو جالبی داشتیم . بعضی ها هم پاکت آبمیوه ساندیس رو بعد از خوردنش سرشو با قیچی می بریدن تاش میکردن میذاشتن تو جیب بعنوان لیوان استفاده میکردن
کفشها : اغلب کفشهای کتانی میخی که به درد ورزش هم بخوره
کت های کلاس : کت های کاملا چوبی یا فلزی چوبی که محل نقشهای ابدی دانش آموزان سالهای متعدد بود
....
والله الموفق
سلام
کت های کلاس چیه ؟ نشنیدم تا حالا !!!!!!
سلام
می گفت :
یادمه سر صف اعلام کردن چندنفر بیان برای خوندن شعر صبحگاهی تست بدن
گفتم برم تست صدایی بدم ببینم چی میشه . رفتم جلو دفتر دیدم چند نفر دیگه هم اومدن
کمی بعد مدیر اومد بیرون گفت چیکار دارید ؟ گفتیم برای خوندن شعر صبحگاهی اومدیم .
گفت ما یک نفر بیشتر نمیخوایم حالا یکی یکی بیایید تو هرکی بهتر خوند از این به بعد اون شعرو میخونه
یکی یکی رفتیم . وقتی نوبت به من رسید رفتم تو ، یک برگ امتحانی دادن دستم گفتن این شعرو بلدی بخونی
نگاهی کردم دیدم اون شعر معروفه "آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو" هست
گفتم بله اجازه بلدیم
گفت بخون منم شروع به خوندن کردم . آهنگشو خوب تو ذهن داشتم لذا خوب خوندم
بعد از تست همه داوطلبا مدیر اومد جلو و گفت همه برن سر کلاس و به من گفت تو بمون
موندم . بعد از چند لحظه بهم گفت تو قبول شدی . خیلی خوشحال شدم
از اون روز به بعد بصورت یک روز در میون میرفتم تو اتاق امپلی فایر بعد از تلاوت قرآن شعرو میخوندم
آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو
خون جوانان ما می چکد از چنگ تو
گاهی وقتا سعی میکردم شعرو با صدای کلفتی که به صدای خواننده اصلی ترانه شبیه تر بود بخونم که خیلی جالب میشد
یادش بخیر
والله الموفق
همون میز و نیمکتها
که ما پسرا خلاصه میکردیم میگفتیم کت
سلام
می گفت :
مسیر برگشت به خونه از مدرسه مسیری پر هیجان بود
گاهی وقتا مسابقه دو ، گاهی دعوا ، گاهی ...
تو این مسیر باغی بود که کنارش چندتا خونه هم بود
یک روز روی یکی از درختا پرنده ای بود که توجه بچه ها رو جلب کرد
بچه ها که تنشون برای اذیت و آزار موجودات زنده خارش میکرد شروع کردن به سنگ انداختن طرف پرنده
از قضا چندتا از سنگا فتاد تو خونه ای که پشت باغ بود
سر و صدای صاحب خونه بلند شد . تا غوغای بنده خدا به گوش بچه ها رسید پا به فرار گذاشتن
وقتی از اونجا به اندازه کافی دور شدیم نفس راحتی کشیدیم گفتیم الحمد لله که بخیر گذشت
فردا صبح بعد مراسم صبحگاهی اسم چندتا رو که اسم منم جزء اونا بود خوندن
تازه متوجه شدیم صاحب خونه اومده مدرسه شکایت مارو کرده و ظاهرا یک جاسوس نامرد !!!! هم اسم ماهارو داده به مدیر مدرسه
مدرسه یک معاونی داشت که بهش میگفتن شاهین کله سفید
همه بچه ها ازش میترسیدن حتی اون کله گنده های غلدر مدرسه
جلو دفتر به صف وایسادیم . بچه ها با تعجب و عصبانیت میگفتن کی گفته قضیه رو ؟ اگه گیرش بیاریم چنین و چنانش میکنیم و از این حرفا
که ناگهان جناب معاون با اون خط کش چوبی بلندش اومد بیرون
رو کرد به ما و گفت شما دیروز سنگ انداختین خونه آقای فلانی
همه گفتند نه آقا به خدا ما نبودیم
از نفر اول صف پرسید تو بودی ؟ گفت نه از نفر بعد پرسید گفت نه و یکی یکی تا رسید به من گفت تو بودی ؟ گفتم بله و ادامه داد تا آخر صف . بعد برگشت به من گفت تو برو اونور وایسا
بعد شروع کرد از اول صف تا آخر هرکدوم چهارپنج تا خط کش زد که هر یکیش برای درد چند روزه دست کافی بود
بعدم گفت برین
اکثر بچه ها گریه می کردند بجز من
میگفتن این .... شانس داره ها کاشکی ماهم راستشو گفته بودیم
منم تو دلم میخندیدم
یادش بخیر
والله الموفق