در صورتی انسان با ماندن در دنیا پرونده اش سنگین تر میشه که روز به روز در لجن فرو بره
اما میتون سالیانی باشه و صعود کنه ..
برای همه ی کارهاتون باید جواب پس بدید. اگه اعمال صالح داشته باشید یه لحظه مغرور بشید همش به باد فنا میره. همه ی کارها. شما خیالتون مثل اینکه خیلی راحته. خوش بحالتون.:Nishkhand:
این اعتماد بنفستونم البته جواب میخواد:Cheshmak:
[FONT=arial black]هر كس برادر [دينى] خود را به گناهى سرزنش كند، نميرد، مگر آنكه مرتكب آن شود.
[FONT=arial black]
نهج الفصاحه، ح 2756 لاتَـكُن مِمَّن يَرجُو الآخِرَةَ بِغَيرِ العَمَلِ... يَنهى وَ لا يَنتَهى وَيَمُرُ بِما لا يَتى... ؛ازكسانى مباش كه بىعمل، به آخرت اميد دارند... از گناه باز مىدارند، اما خود بازنمىايستند، به كارهايى فرمان مىدهند كه خود انجام نمىدهند.نهج البلاغه، از حكمت 150 با مردم آنگونه معاشرت كنيد، كه اگر مرديد بر شما اشك ريزند، و اگر زنده مانديد، با اشتياق سوي شما آيند.حضرت علی(ع)
امام علی علیه السلام می فرمایند:
(در زیان رنجانیدن): هر که بشتابد بچیزیکه مردم (ازآن) میرنجند (بی اندیشه سخنی گوید یا کاری کند که بر خلاف میل و خواسته آنها باشد) درباره او میگویند چیزی را که نمیدانند (زیرا انسان از کسیکه رنجید طبعاً باک ندارد که درباره او آنچه شنیده راست یا دروغ بیان نماید).
من اصلا ادم نازک نارنجی زود رنجی نیستم ..جز اون دسته ادم ها هم نیستم که زود بهم بربخوره و اشک تو چشمام جمع بشه و از کلبه برم بیرون و در و یه جوری بهم بکوبم که شیشه های کلبه بلرزه
جنبه ام هم بالاس
اما فکر میکنم حق با جناب مسعوده ...بنده خدا حقیقت و میگه
الکی دارم حرف میزنم ....خیالات من به درد خودم میخوره ...پس داستان خیالات تموم شد
و نکته ی بعدی
جناب مهدی بیایید کلبه رو تحویل بگیرید ...پول رهن من و هم برگردونید ..اجاره این دو روز کلبه رو هم حساب کنید
همیشه از خداوندن متعال براتون صبر حضرت ایوب و خواستارم ....
و در اخر
برای اولین بار میگم که از حذف پست هام ناراحت که نمیشم هیچ خوشحال هم میشم ..پس اگه لازمه حذف شون کنید
ای کاش می تونستیم فقط 24 ساعت همدیگر رو تحمل کنیم؛ حتی اگر این موضوع از نظر ما جالب نباشه می تونیم به احترام شروع کننده موضوع که براش مهم بوده، بهش فکر کرده و براش انرژی گذاشته، چیزی نگیم. حتما داستانی که تعریف شد ادامه داره و من دوست دارم ادامه اش رو بشنوم...
هر روز این کلبه با یک موضوعی می گذره.
من کلبه نشین حرفه ای نبودم؛ اما موضوع این دو روز من رو به کلبه و تعقیب پستهاش دعوت کرد...
این کلبه مثل زندگیه هر روزش یک داستان و یک معجزه در انتظار ما است. شاید داستان امروز به مذاق من خوش نیاد اما بهر حال داستان امروز داستان امروزه و باید تا ته داستان رو زندگی کرد...
ای کاش می تونستیم فقط 24 ساعت همدیگر رو تحمل کنیم؛ حتی اگر این موضوع از نظر ما جالب نباشه می تونیم به احترام شروع کننده موضوع که براش مهم بوده، بهش فکر کرده و براش انرژی گذاشته، چیزی نگیم. حتما داستانی که تعریف شد ادامه داره و من دوست دارم ادامه اش رو بشنوم...
هر روز این کلبه با یک موضوعی می گذره.
من کلبه نشین حرفه ای نبودم؛ اما موضوع این دو روز من رو به کلبه و تعقیب پستهاش دعوت کرد...
این کلبه مثل زندگیه هر روزش یک داستان و یک معجزه در انتظار ما است. شاید داستان امروز به مذاق من خوش نیاد اما بهر حال داستان امروز داستان امروزه و باید تا ته داستان رو خوند...
من میخوام اصلا کل طول سال اینجا بحث مرگ داشته باشیم
اما بعضی ادما هستن که تا میم مرگ میاد مثل اینکه 10000 ولت برق بهشون وصل میکنی
خیلی وقتا به مرگ فکر می کنم
نمی دونم چرا ازش خیلی می ترسم:Gig:
نمی دونم چرا مرگ دیگران هیچ وقت منو به یاد مرگ خودم نمی اندازه:Gig:
هیچ وقت به قبرستان نمی رم چون می ترسم:Ghamgin:
هر موقع تو فیلم ها مراسم تحریم و قبرستون میذاره کنال عوض می کنم
کلا ابمون با مرگ تو یه جوب نمیره:please:
شما نمی ترسید؟
خیلی وقتا به مرگ فکر می کنم
نمی دونم چرا ازش خیلی می ترسم
نمی دونم چرا مرگ دیگران هیچ وقت منو به یاد مرگ خودم نمی اندازه
هیچ وقت به قبرستان نمی رم چون می ترسم
هر موقع تو فیلم ها مراسم تحریم و قبرستون میذاره کنال عوض می کنم
کلا ابمون با مرگ تو یه جوب نمیره
شما نمی ترسید؟
همانطور که میای این دنیا اولش گریه میکنی
موقع رفتن به اون دنیا هم اولش گریه میکنی و بعدش به همه چی عادت میکنی
کلش شیرینه
ترسم نداره.
هر چه قدر بیشتر بترسی به همون اندازه هم بیشتر گریه خواهید کرد موقع رفتن
سلام
عرض ادب و احترام
یه کاری می کنین اسم کلبه عوض کنم بذارم کلبه وحشت
اون بار هم که کلبه را اجاره دادیم اینقدر اذیت کردین که اخرش بنده خدا ها با ناراحتی از کلبه فرار کردن این بار هم که اینجور
.
.
.
سرکار مهر اگر امکان داره ادامه بدید خیلی جالب بود قدر گوهر گوهری داند قدر زر زرگر
من و پریا فرار نکردیم که
خیلی هم بهمون خوش گذشت که کلبه رو اجاره کردیم
میخواین بازم کلبه رو به تسخیر پری ها دربیاریم؟
:khandeh!:
:d
سلام علیکم
(پیروی بحث های صفحات پیش که از حواشی انتقاد شروع شد کم کم پیش رفت تا ادامه ندم بهتره ، فقط:)
وای تو رو خدا اینجا دیگه نه:geryeh:
از همه سایتایی که آدم بزرگا توش مث ... اهل حرفای خاله خانباجی می شدن و نمیتونستن حتی تو فضای مجازی هم رو با تموم خوبیا و بدیاش تحمل کنن، زده میشدم
اسکدین تنها سایتیه که توش حس کردم حتی نوجوونا توش جنبه ی بالایی دارن و همشون بی استثنا فهمیده و فرهیخته ان
اینجا دیگه سر یکی دوتا تعارض کوچولو دل همو نشکنیم
با هم بد تا نکنیم
دنیا کوچیکتر از اونه که جواب این بد کردن هامونو نبینیم.
هیچ قضاوتی از مسائل پیشین و افراد نمی کنم تلنگری بود به هممون
به مرگ هم معلوم شد درست حسابی فکر نمی کنیم چون اگه فکر می کردیم اینقدر غرق اصلاح خودمون بودیم که هی به همدیگه ایراد نمی گرفتیم. دریای ایرادات خودهامون اونقد وسیعه که واردش بشیم غرق می شیم و فرصت نمی کنیم اینق با خیال راحت از کاردرستی خودمون، بقیه رو به باد انتقاد بگیریم
این اولین و آخرین اخطارمه: منو از اسکدین دلزده نکنین. خونه اول و آخر مجازیمه
به افتخار بچه های والیبال و فوتبال ساحلی آفرین گل کاشتند.
ان شاءالله فردا والیبالیا روسیه روهم شکست بدن دیگه حریف نمیمونه:Kaf:
راستی کسی میدونه دلیل پیشرفت ورزش های گروهی تو یکی دوسال اخیر چیه؟
آخه فوتبالیام خیلی غیر قابل باور تقریبا موفقن:Gig:
نميدانم دست يا پــا
ولي ميگفت گيــر است
شايد هم هردو را مي گفت!
حالا مـــاندم كدامشان گيــر تر بود؟
آن چيزي كه پايش بود يا اين چيزي كه سرم بود؟!
به هر حال احساس ميكردم كه پـــايِ او بيشتــر گيـــر است تا پــا و دستـــِ من!
البتــه از شما چه پنـــهان، چـــادرم هم گيـــر هست!چشمــ هاي هرزه در تارو پودش گيـــر ميكند!
در مورد این سوال که [h=1]شما چقدر به مرگ خودتون فکر می کنید؟ [/h][h=1]من شب و روز به مرگ فکر میکنم و دوست دارم نابود بشم چون زندگیم انقدر داغون شده که فقط با نابودی حتمیم مشکلات بی انتهام قطع خواهد شد... [/h]من واقعا تعجب میکنم که دیگران چطور میتونند به غیر از مرگ به چیزای دیگه که خیلی بیهودس فکر کنند و ...اصلا بی خیال
نميدانم دست يا پــا
ولي ميگفت گيــر است
شايد هم هردو را مي گفت!
حالا مـــاندم كدامشان گيــر تر بود؟
آن چيزي كه پايش بود يا اين چيزي كه سرم بود؟!
به هر حال احساس ميكردم كه پـــايِ او بيشتــر گيـــر است تا پــا و دستـــِ من!
البتــه از شما چه پنـــهان، چـــادرم هم گيـــر هست!چشمــ هاي هرزه در تارو پودش گيـــر ميكند!
منبع:وبلاگ مثبتهاي با حجاب
زنان قـــــــــوی دردهای خود را
مانند کفشهای پاشنه بلند می پوشند!
مهــم نیست چقـــــدر اذیت می شوند
شما فقــــــط زیبایی آنهـا را می توانید بینیــد.
زنان قـــــــــوی دردهای خود را
مانند کفشهای پاشنه بلند می پوشند!
مهــم نیست چقـــــدر اذیت می شوند.شما فقــــــط زیبایی آنهـا را می توانید بینیــد
آورین آورین ؛ خوشمان آمد , عباراتی بس عمیق بود.
نمی دانستم این زنان قوی هستند که دردهایشان را مانند پاشنه بلند پایشان میکنند .
البته
یک سوال هم این بین وجود دارد . آیا زنانی که کفش پاشنه بلند می پوشند و زیبائی انها را هر کسی بخواهد میتواند ببیند هم مانند آن زنان قوی ای هستند که درد را مانند کفش پاشنه باند پایشان می کنند و فقط زیبائی آنها را میتوان دید ؟
یا نه آنها اینطور وانمود میکنند که زنانی هستند که دردهایشان را مانند کفشهای پاشنه بلند پایشان کرده اند ؟
من قبلا به این سوال فکر کرده بودم ....
من دوست دارم بعد از مرگم 4 تا چیز از من به یادگار بمونه ...
1- میخوام برم تو یه شهرستان دور افتاده یه مسجد کوچولو یا یه مدرسه بسازم . (اگر خدا بخواد این کار رو حتما میکنم )
2- یه کتاب در مورده عدل الهی میخوام بنویسم . (اگر خدا بخواد این کار رو حتما میکنم )
3- اگر تونستم و پولش رو داشتم یه فیلم در مورده عدل الهی بسازم .
4- اگر هم تا اون زمان خیلی معروف شده بودم ... بیوگرافی خودم رو هم چاپ میکنم :khandeh!:
بعضی موقع ها هم با خودم میگم اگر تونستم یه بچه یتیم رو به فرزندی قبول کنم ...
فرض کنین ... وقتی میرین بالایه کوه ... یه سنگه کوچیک رو با خودتون بیارین خونتون ....
میلیاردها ... میلیارد سال هم بگذره ... هیچ توان و انرژی ... نمیتونه این عمل رو به صورته معکوس انجام بده ...
من تو طبیعت اثر گذار بودم ...
من دوست دارم چنین کارهایی رو بکنم ... دوست دارم کارهایی کوچیک بکنم ... ولی بتونم تو طبیعت اثر گذار باشم ...
وچندین سال بعد اگر هزاران هزار نفر هم خواستن نتونن با انرژی و توانی که من خرج کردم مقابله کنن ... :khandeh!:
من قبلا به این سوال فکر کرده بودم ....
من دوست دارم بعد از مرگم 4 تا چیز از من به یادگار بمونه ...
1- میخوام برم تو یه شهرستان دور افتاده یه مسجد کوچولو یا یه مدرسه بسازم . (اگر خدا بخواد این کار رو حتما میکنم )
2- یه کتاب در مورده عدل الهی میخوام بنویسم . (اگر خدا بخواد این کار رو حتما میکنم )
3- اگر تونستم و پولش رو داشتم یه فیلم در مورده عدل الهی بسازم .
4- اگر هم تا اون زمان خیلی معروف شده بودم ... بیوگرافی خودم رو هم چاپ میکنم
بعضی موقع ها هم با خودم میگم اگر تونستم یه بچه یتیم رو به فرزندی قبول کنم ...
ماشا الله.هم نویسنده هستید وهم کارگردان هم خیر.همین.ناراحت نشید.رییس جمهور هم می شدید.
ماشا الله.هم نویسنده هستید وهم کارگردان هم خیر.همین.ناراحت نشید.رییس جمهور هم می شدید.
1- نویسندگی که کاری نداره .
2- خیر بودن و ساختن مسجد هم کاری نداره ... شاید با 80 تومن راحت بشه یه مسجد یا یه مدرسه تو یه جایه دور افتاده ساخت ... تازه اگر هم بخوای شروع کنی همه بهت کمک میکنن ....
3- کارگردانی سخته ...
4- رئیس جمهور که نه ... ولی شاید وزیر شدم ... چرا که نه !!! :khandeh!:
شاید با 80 تومن راحت بشه یه مسجد یا یه مدرسه تو یه جایه دور افتاده ساخت
80 میلیون تومن منظورتون بود دیگه؟ چون شما فقط باید 80 هزار تومن بدید تا به یه جای دور افتاده برسید. بعد برای بردن کارگر و سیمان و گچ و ... باید مبالغ خیلی بیشتری بپردازید. مگر اینکه بخواید با کاه گل و خودتون تنهایی به صورت دستی و غیر اصولی بسازید که در اون حالت هم خرج غذایی که باید بخورید تا توانایی داشته باشید خیلی بیشتر از 80 هزار تومن میشه.
80 میلیون تومن منظورتون بود دیگه؟ چون شما فقط باید 80 هزار تومن بدید تا به یه جای دور افتاده برسید. بعد برای بردن کارگر و سیمان و گچ و ... باید مبالغ خیلی بیشتری بپردازید. مگر اینکه بخواید با کاه گل و خودتون تنهایی به صورت دستی و غیر اصولی بسازید که در اون حالت هم خرج غذایی که باید بخوردی تا توانایی داشته باشید خیلی بیشتر از 80 هزار تومن میشه.
ستایشگر:Gol:
سلام ...
تعرفه خیلی از چیزها برای ساخته مسجد و مدرسه عوض میشه ... مثلا سیمان . مثلا آب . به قوله شما کاه گل و ... شاید به یک دهم قیمت هم برسه .... در مورده آب و سیمان و آهن که مطمین هستم .
خوب شما در نظر بگیر ... تا زمانی که اون مسجد یا مدرسه برپا باشه ... حسنه اش رو هم به پای تو مینویسن ... مثلا فرض کن 100 سال برپا باشه ... و روزی 10 تا 20 نقر توش نماز بخونن ...
سلام ...
تعرفه خیلی از چیزها برای ساخته مسجد و مدرسه عوض میشه ... مثلا سیمان . مثلا آب . به قوله شما کاه گل و ... شاید به یک دهم قیمت هم برسه .... در مورده آب و سیمان و آهن که مطمین هستم .
خوب شما در نظر بگیر ... تا زمانی که اون مسجد یا مدرسه برپا باشه ... حسنه اش رو هم به پای تو مینویسن ... مثلا فرض کن 100 سال برپا باشه ... و روزی 10 تا 20 نقر توش نماز بخونن ...
هر چی گناه کردی پاک میشه :khandeh!:
به نام خدا.
بله.
پدر بزرگ من کشاورز هست. حدود 8 سال پیش تصمیم گرفت تو زمین خودش یه مسجد ساده یه اتاقه بسازه. در جریان هستم که چقدر سخته.
خلاصه اینکه اینجوری نیست که 200 سال ثواب به این راحتی باشه! اما ، هدف خوبیه و من امیدوارم که موفق بشید و انقدر هم خدا بهتون پول بده که بتونید نه یکی ، بلکه صد تا مدرسه و مسجد بسازید. چه آرزوی خوبی دارید. خوش به حالتون.
پدر بزرگ من کشاورز هست. حدود 8 سال پیش تصمیم گرفت تو زمین خودش یه مسجد ساده یه اتاقه بسازه. در جریان هستم که چقدر سخته.
خلاصه اینکه اینجوری نیست که 200 سال ثواب به این راحتی باشه! اما ، هدف خوبیه و من امیدوارم که موفق بشید و انقدر هم خدا بهتون پول بده که بتونید نه یکی ، بلکه صد تا مدرسه و مسجد بسازید. چه آرزوی خوبی دارید. خوش به حالتون.
ستایشگر :Gol:
ممنونم ... مرسی ...
وقتی آدم یه سنگ رو از کوه بلند میکنه و میاره خونشون اگر 1000 نفر هم جمع بشن نمیتونن اون رو سره جاش برگردونن ...
همین تکه سنگی که برای ساختن یه مسجد جابجا میشه ... شاید به جایی برسه که اگر هزاران نفر هم بخوان از بین ببرنش نتونن ...
اگر یه مسجد اخته بشه ... شاید تا قیامت رو زمین بمونه ... مردم جمع میشن و تعمیرش میکنن ... درستش میکنن ... ازش مراقبت میکنن و ...
سرکار مهر اگر امکان داره ادامه بدید خیلی جالب بود قدر گوهر گوهری داند قدر زر زرگر
شما باید به نظر اکثریت نگاه میکردی
همه که موافق با مفید نبودن مطالب نبودن اتفاقا متفاوت بود یه جورایی پیگیری یه داستان بود
سلام
عرض ادب و احترام
احوال کلبه نشنیان خوب هست
دوست دارید بعد از مرگ از شما چی به یادگار بموند؟
سلام ....چه خبره اینجا ...کلی پیام ...گفتم که اهل قهر نیستم ....فقط حس کردم داستان جالب نیست ...از اینکه باعث برهم زدن نظم کلبه شدم ببخشید
خب یه خلاصه از داستان و بحث و گذاشتم تا بغیه اش و بگم
وقتی به مرگ فکر میکنم اول میرم سر صندوقچه ی دلم و از بین کلی خرت و پرت نامه اعمالم و که خیلی وقته بهش سر زدم و خاک گرفته رو بیرون میکشم
یه کم تکونش میدم و خاک اش و میگیرم ...خاک اش باعث عطسه ام میشه
به خودم میگم صبر اومد یعنی تو حالا حالا ها فکر کنم حول حوش1000سال دیگه نمیمیری ...پس نامه اعمال و بزار سر جاش و برو با خیال راحت بخواب
اما وجدانم داد میزنه کجا؟؟؟؟ صبر کجا بود ؟ این عطسه دلیل داشت پس قبول نیست ...
نامه رو باز کن ببین چند چندی؟ نامه رو باز میکنم
بدی بدی بدی بدی
صد تا بدی چه بشه یه خوبی نمود کنه ....بالای صفحه رو نگاه میکنم ..شاید مال من نباشه ...
اما مال خود خودمه ....راه فراری هم نیست ..مقاومت فایده نداره ..شما در محاصره ی گناه هستید ...دست ها بالا..سر خم ..بگو هم دستات کی هستن ؟
خسته و غمگین نامه رو مچاله میکنم و به صندوقچه ی دلم تکیه میدم
فرشته رو شونه ی چپم داد میزنه حالا که چی مثلا ؟باور کن وقت هست
اما فرشته سمت راست میگه - اما شنیدی که میگن مرگ خبر نمیکنه ...به نظرم توبه توبه کنی گناهات پاک میشه ؟
مثل سیستمی که ریست اش کنی؟ خب توبه کن دیگه ..زود باشه تا دیر نشه ..زود باش تا اسیر وسوسه ی خناس نشدی
اما فرشته سمت چپ با کنایه و نیش خند میگه
عمو ...حق الناس یادت نره ...خدا از حق خودش میگذره اما از .....
فرشته سمت راست با لحن ارومی میگه -پس اگه میخوای صاف صاف بشی باید بری حلالیت بگیری
یاد سختی حلالیت گرفتن که میافتم ...بادم خالی میشه ...حلالیت گرفتن سخته
حتی سخت از فتح اورست
حتی از شرکت تو تیم ملی ...حتی سخت تر از امتحان عربی و جغرافی ...اصلا تو کلمه ی سخت نمیگنجه
ادامه دارد .....
سرده ام شده ..فکر کردن به حلالیت هیچ فایده ای نداره ...اونم فامیلایی که ما داریم ....اگه بهشون بگی حلالم کن که کلی مسخره بازی در میارن ...وقتی هم جدی باهاشون حرف میزنی ..تو چشات ذول میزنه و میگه بگو چیکار کردی تا حلالت کنم
اگه بگم که همون جا جهنم و جلو چشمام به تصویر میکشه
اگه نگم ؟
اهی میکشم
فرشته رو شونه ی چپم میگه -حالا مثلا این نامه اعمال چشه ؟ خیلی هم بد نیست ..یعنی بد هست اما قابل تحمله ....
فرشته سمت راست با مهربونی میگه مهر یه کم فکر کن ؟ ببین میتونی با این نامه اعمال از این دنیا بری؟
فرشته سمت چپ با قلدری داد میزنه -خب حالا تو هم موج منفی میفرستی تو دلش و خالی میکنی ...بابا این بدبخت مگه چند سالشه 21الی22 حالا حالا ها وقت داره
دلداری هاش به دردم نمیخوره حق با فرشته سمت راستیه
من باید تکلیف خودم و روشن کنم
سعی میکنم به توصیه ی فرشته مهربون گوش بدم ..اما هیچ تصویری به میون نیومد
فرشته با ناراحتی گفت -مهر دیگه منو که نمیتونی گول بزنی ...من از خودتم ..الکی خودت و نزن کوچه علی چپ که خیلی وقته شهرداری اعلام کرده اون کوچه بن بسته
سری از تاسف واسه خودم تکون دادم و مجبوری به توصیه ی فرشته سمت راست گوش میدم و خودم و در مقابل مرگ تصور میکنم
حضرت عزراییل زیبا که نیست هیچ ..خیلی هم وحشتناکه ..از دیدنش حالم بد میشه ..خیلی هم بد
فرشته سمت چپی که سنگ کوب کرده واز حال رفته ....اب دهنم و قورت میدم و از سمت راستی میپرسم این چرا اینجوریه ؟
فرشته میزنه زیر گریه و میگه ...تقصیر خودته مهر ..این نتیجه ی اعمالته ...این اعمالته که باعث شده حضرت عزراییل این طور به نظر بیاد
دمای بدنم بدجور به زیر صفر رسیده
میترسم ..از تنهایی میترسم ..بلند داد میزنم مامان ...مامان یه دقیقه بیا اینجا
صدا زدن فایده نداره ...از جا بلند میشم و به سمت مامان میرم
هر چی میگم مامان ...مامان ..جوابم و نمیده
دستم و روی شونه اش میزارم اما ...
اما رد میشه ....دستم رد میشه ..وای خدا دستم رد میشه ..دیوانه وار تکرار میکنم
دستم ...مامان ....یعنی من راست راستی من مردم
داد میزنم
خــــــــــــــــــــــــ ـــــدا الـــــــــــــــــــــــ ــــــــــان نـــــــــــــــــــــــه
از میون صدای گریه ام ..صدای گریه مامان منو به خودم میاره
به سمت صدا میرم...مامان تو اتاقه و جسم منو به اغوش کشیده و زجه میزنه ...
اگه زنده بودم حتما از این صحنه عکس میگرفتم و به عنوان احساسی ترین عکس سال تو ذهنم ثبت اش میکردم
همراه مامان گریه میکنم ....کنارش میشینم و میگم –تو که اینقدر منو دوست داشتی پس چرا هیچ وقت اینطوری از ته دل دوست داشتنت و نشون ندادی ...گذاشته بودیش واسه یه همچین روزی؟
تو که منو اینقدر دوست داشتی چرا همیشه دختر عمو کاظم و مثل چماق تو سرم میکوبیدی و میگفتی ازش یاد بگیر؟
در عرض نیم ساعت خونه شلوغ میشه
با اومدن خواهر برادر هام 200بار خنجر تو قلب و احساسم فرو میره
داداشم که همیشه مثل بروسلی باهام میجنگید و به خاطر مرد بودنش مدام بهم سرکوفت میزد ..حالا مثل یه زن ..شایدم مثل یه دختر بچه گریه میکنه ...
خواهرم ...دوست همیشگیم ..محرم بیشتر راز هام ...تو که میدونی من زیاد نمره هام خوب نیست ...کاش یادت بمونه که برام دعا کنی
داداش کوچیکه ...الهی من 1000بار براش بمیرم ولی اشک اش و نبینم
با اومدن دو تا مرد سپید پوش بدنم به لرزه در میاد
فرشته میگه نترس اینا از طرف بهشت زهرا اومدن تا ...
میون حرفش میپرم و با غصه میگم میدونم دیگه توضیح نده
چند ساعتی رو به گریه و استرس گذشت ..حتی جرات نداشتم از فرشته بپرسم بعدش چی میشه
شمسی خانوم شونه های مامانم و ماساژ میده و بهش اب قند میده ..همین جور که اشک میریزم میگم شمسی خانوم این بار 15دهمه که داری اب قند میاری بابا بسه مامانم مرض قند گرفت
اما صدام به گوش شسمی خانوم نرسید
اجی اشک میریزه و از میون هق هق اش برام قران میخونه
دلم میخواد بغلش بگیرم و بهش بگم اجی کاش قدرت و بیشتر میدونستم ..کاش سر قاشق غذا خوری باهات دعوا نمیکرد ..کاش سر یه لاک بی ارزش سرت داد نمیزدم ...برای بار هزارم اه میکشم ...اهی از حسرت
از خونه بیرون میرم ....داداش همچنان گریه میکنه و با گریه هاش دلم و ریش میکنه
با صدای گریه ی بلندی سر میچرخونم ....وای شوهرم
قسمت اعظم زندگی من ...اوج احساسش و دوست داشتن و با گریه و فریاد نشون میداد
داداش بغلش گرفته بود و همراه هم سوگواری میکردند
گوشه حیاط بق کرده نشستم و به فرشته گفتم –میبینی؟ حتما باید بمیری تا این مرد ها دوست داشنشون و نشون بدن
Eeمیبینی تو رو خدا؟ تا دیروز عین مجسمه ی ریلکس ترین ادم جهان جلو چشمام چرخ میخورد ...حالا ببینن چه احساسی خرج میکنه ...
فرشته با لحن غمگینی میگه –مهر ...غصه نخور ..حالا خوبه خودت بهتر از من صفت ادم ها رو میشناسی ... همه شون میگن ما اینجوری نیستیم ..ما بغیه فرق داریم ..اما دروغ میگن ..همشون همین جوری اند
شوهرم میپرسه –چی شد که مرد اون که حالش خوب بود
میون غم و غصه هام حرفش و تایید میکنم ...من که حالم خوب بود ؟
داداش میگه –سکته کرد ...
اخه سکته هم شد دلیل ؟ همه سکته میکنن ..مگه بابا بزرگ علی کوچولو پارسال سکته مغزی و قلبی رو تو سن 85سالگی نداشت ...پس چرا زنده موند؟
فرشته با ملامت میگه –مهر بس کن حالا وقت این حرفاس؟
هر چی از گریه کردن وتو سر زدن ها و ناله ها بگم کم گفتم ..چه شبی رو صبح کردیم
ترجیح میدادم تو خونه بمونم و فقط نگاه کنم .. و به اینده ...اینکه چی میشه و اینا فکر نکنم
هم پای اجی گریه میکردم ...
همه سیاه پوش شده بودند ...از اینکه به منو دوست دارن خوشحال که نمیشه گفت اما یه حس خوب و بد مخلوط باهم و داشتم
دلم نمیخواست این دم رفتنی فضا رو غمگین تر از همیشه کنن
با این هوای بارونی و گریه و زاری هاشون دلم به اندازه ی کافی خون شده بود ...دیگه لباس مشکی لازم نبود
مامان دیگه نایی واسه گریه کردن نداره ... چشماش دو کاسه ی خون شده ....احساس میکنم مامانی که همیشه جوون بود یه شبه کلی شکسته شده ...مانتوی مشکی رنگ اش و پوشید و شال مشکی اش و از تو کمد بیرون کشید .... رو به فرشته کردم و گفتم این 22سال چه غلطی میکردم ؟چرا یادم نبود به اطرافیان بگم مشکی نپوشن ؟اصلا چرا وصیت نامه ندارم
فرشته اروم گفت –چی بگم والا
طلبکارانه پرسیدم –نه دیگه بگو ؟الان مغزم یاری نمیکنه بگو دیگه
فرشته گفت –خب تو همیشه فکر میکردی مرگ مال همسایه اس ..فکر میکردی تو سن 1005 سالگی میمیری ..اون تو جشن تولدت ...از ذوق زیاد
رو ترش کردم و پشت چشمی نازک کردم و گفتم –دیگه سیر داغش و زیاد نکن..دیگه اینجوری هام نیست
فرشته سری تکون داد و گفت –هست خواهرم ..هست
با دیدن مامان دلم ریش شد
جلوی اینه ایستاد ...از تو اینه نگاش کردم و با گریه گفتم
-مامان هنوزم باورم نمیشه منو اینقدر دوست داشتی ..فکر میکردم هیچ وقت برات مهم نیستم ...
انگار که صدام و شنید ..اشک تو چشمای سرخش جمع شد ...در عرض چند ثانیه صدای هق هق اش بلند شد و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد ...روی زمین خم شد و با صدای بلند اسمم و صدا زد
کنارش زانو میزنم و میگم –مامان من نمیخوام بمیرم ...نمیخوام برم ...مامان یه کاری کن ...نذار منو ببرن ....
فرشته توبیخ گرانه میگه –مهر میدونی که صدات و نمیشنوه .
با صدای جیغ و داد از بیرون هراسون از جا بلند شدم
همه به سمت در حیاط رفته بودن
جسمی روی برانکار حمل میشد ...صدای لا الا هی الا الله باعث میشد به خودم بلرزم
اروم نالیدم اینجا چه خبره؟
فرشته گفت –جسم ات و اوردن تا خداحافظی کنی
دو دستی توی سرم کوبیدم و رو زمین سر خوردم
زار زدم و از میون هق هق ام گفتم –راست راستی وقت رفتنه ؟
فرشته سری به علامت تایید تکون داد ...همراه جمع زار میزدم ....الان دیگه از خداحافظی نبود ....از ترس بود که زار میزدم
راست راستی باید برم تو قبر ؟
خدایا ببخشید ...یه فرصت دیگه ....یه فرصت دیگه ..خدااااا
اما جوابی نشنیدم ...جسم ام و از خونه بیرون رفت ..بغیه هم همینطور
تابع جمع همراهشون رفتم
با دیدن بهشت زهرا کپ کردم ...دلم میخواست نرم ...اما نمیشد ..مرگ مثل مادری دلسوز دست دختر بچه ی تخس و لجبازاش و محکم چسبیده بود و کشون کشون سعی داشت اونو به سمت مدرسه اش اش ببره ...اما من نمیخوام ...دوست دارم تو شهربازی دنیا هنوزم بازی کنم ..از اون بدتر واسه جواب پس دادن هیچی نخوندم ...
توی غسال خونه نرفتم ...ترجیح دادم نبینم
نماز خوندن
فرشته گفت –مهر یادته چقدر دوست داشتی صف اول نماز جماعت باشی
با گوشه استینم اشک چشمم ام و پاک کردم و گفتم –نه دیگه اینقدر
نماز خوندن تموم شد
به سمت جسم ام رفتم .....سعی کردم بلندش کنم ..اما نشد
همگی به سمت ام اومدن و جسم ام و بلند کردند و روی شونه هاشون گذاشتن
داداش کوچیکه یه شبه مرد شده بود ....خواهر بزرگش و رو شونه اش گذاشته بود و با اشک میگفت لا الا هی الا الله
به سمت اش رفتم و سعی کردم دست هاش و تو دستم بگیرم ..اما نشد ..هم پاش قدم برداشتم و با زاری گفتم –مسعود یه کاری کن ...نذار منو ببرن ..داداش تو رو خدا ...داداش یه کاری کن
جسم ام و روی زمین گذاشتن ...گریه ام بند اومد ...
اما بعد از چند ثانیه دوباره جسم ام روی شونه ها حمل میشد
جیغ زدم –نــــــــــــــــــــه
فرشته با ناراحتی گفت –مهر اونا صدات و نمیشنون
روی زمین وسط خیابون نشستم و گفتم – اخه من چه طوری برم ؟ من از قبر میترسم
فرشته گفت –مهر پاشو ..جسم ات رفت ...ببین کجا میرن ..یه وقت گم نشیم
دنبال جمعیت شروع به دویدن کردم .. ایستادن ....و منتظر شدن
از میون جمعیت رد شدم و به جسم ام رسیدم
داداش و شوهرم روی جسم ام خم شدن و منو محکم بغل کردن ..اخرین باری که داداش اینجوری گریه کرده بود زمان مرگ بابا بود .... صدای گریه ی مردونه ی داداش و شوهرم قبرسون و برداشته بود
جسم ام و داخل قبر گذاشتن ...حاج اقا یه چیزایی رو بهم تلقین میکرد ...
اروم گفتم –حاجی زحمت نکش ..22سال هیچ سوالی رو نخوندم ..تقلب این دم اخری هیچ فایده ای نداره
یکی به داخل قبر هلم داد و داد زد ..-برو دیگه دو ساعته ما رو علاف کردی
تا خواستم از جا بلند بشم مردی با بیل خاک تو صورتم پاشید
از ته دل جیغ زدم نــــــــــــــــــــه
سرم محکم به سنگ خورد و دوباره کف قبر اقتادم
چشمام و بستم ...از تنهایی و تاریکی مثل چی میترسیدم ...احساس میکردم اگه زنده بودم حتما تا حالا از ترس صد بار دیگه جون داده بودم
زار زدم -خدا یه فرصت دیگه ....یه فرصت کوچیک ...خدا صدام و میشنوی ؟ اگه میشنوی باید بگم من مثل چی پشیمونم ...بهم فرصت بده ...قول میدم جبران کنم ...خـــــــــــــــــــدا
فرشته گفت -مهر چشمات و باز کن
بریده بریده گفتم -ن ...م...ی ..ت ..ون...م
فرشته با مهربونی گفت -باز کن دیگه ...نترس
با کلی کلنجار خودم و راضی کردم که چشمام و باز کنم
با دیدن صندوقچه ی دلم و نامه ی مچاله شده ی گوشه ی اتاق مات شدن ....
کلمات و گم کرده بودم ...
چشمام گرد شده بود ...فقط با حرکت چشم و ابرو پرسیدم اینجا چه خبره ؟
فرشته سمت چپ گفت -هیچی تو خواب بودی
فرشته ی سمت راست داد زد -نه خیر ...فکر کن خدا بهت دوباره فرصت داده ...
با تشکر از از کارشناس بحث میریم به ادامه ی تخیلات من راجع به مرگ
.
.
.
فرشته ی سمت چپ ابرو توی هم گره زد و با بد اخلاقی گفت -تو اونو مجبور کردی که تو اون موقعیت باشه ....ببین چیکارش کردی؟ اگه از ترس مرده بود دلت خنک میشد
فرشته سمت راست با همون لحن فرشته سمت چپ جواب داد - من فقط بهش یاد اوری کردم که مرگ چیه ؟
فرشته سمت چپی با کنایه گفت -تو با موج منفی هایی که میفرستی و ایه های یاسی که میخونی باعث شدی این بدبخت تا مرز سکته بره و برگرده
فرشته مبهود گفت -چون بهش حقیقت زندگیش و یاداوری کردم ..حالا شدم فرشته بده ی قصه ؟؟؟؟ اهی کشیدم واروم گفتم -فرشته ها بسه
فرشته سمت راستی با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد و با التماس گفت -مهر من کار بدی کردم که ......
و میون کلامش پریدم و دلجویبانه گفتم
- فرشته ..فرشته ...صبر کن ...اره ناراحتم کردی ..سکته ام دادی ...اما ازت ممنونم ...باعث و بانی این شدی که خیلی چیزای مهم زندگیم به یادم بیاد
با خوشحالی گفت -واقعا؟
چشمکی زدم و گفتم -واقعا
خندید و گفت -پس چشمات و ببند و به بقیه اش فکر کن
با وحشت گفتم -نه دیگه بسه
فرشته با ناله گفت -چراااا؟
فرشته سمت چپ داد زد -تو امروز اینو به کشتن ندی ول کن قضیه نیستی
بی توجه به حرف فرشته سمت چپی گفتم -
تا همین جاش واسه ادب شدن کافیه ....فکر میکنم بعدا در یه فرصت مناسب تری راجع بهش خیال کنم بهتره
فرشته سمت راستی شونه ای بالا انداخت و گفت -
هر جور راحتی
به سمت نامه ی اعمالم رفتم و برش داشتم ...
نگاهی بهش انداختم و زیر لب زمزمه کردم
به امید خدا درست ات میکنم
.....
پایان
/. درصد دیوانگان هستن که اصلا نمیدونن مرگ چیه تا ازش بترسن
4/. ممکنه بترسن و دروغکی بگن نمی ترسیم
به احتمال 99.5درصد من جزء یکی ازین دو دستم.نمیدونم چرانمیترسم؟؟!!! شاید باورتون نشه ولی ازبچگی همیشه تواین فکرم که یه جای امنی رو پیدا کنم ووسایل الکترونیکی خونه رو تو زمینش دفن کنم,تاهزارن سال بعد که باستان شناسا پیداشون کردن بگن وای...اینا چقدر پیشرفته بودن...!!!!!!(نیست خیلی مجهزم به وسایل الکترونیکی)
مثل شهرسوخته که حالا فهمیدیم عمل چشم ومغزو...انجام میدادن:khaneh:
ولی جدا از توهماتم...
همیشه دوست دارم واسه مامان بابام یه بچه خوب باشم که خدایی نکرده بعداز نبودنشون یادگاری خوبی باشم
خودمم اگه خدا بخواد وقرارشد بچه داشته باشم ان شاءالله بچم بشه یادگاریم.:Gol:
یه وقتم اگه قبل ازدواج مرحومه مغفوره شدم:Ghamgin:چیزی ندارم...:geryeh:
صفحه فیسبوکم
تایپکی که لینکش تو امضامه
پست هایی که تو اسک دادم
یه سری شعر که توی تایپیکمه تو یه سایت دیگه
کتابام
کتابایی که تو کامپیوتر هست
گینجینه اهنگ هام(یاس.حامد.شاهین...)
600 تا عکس از زک افرون(اواتارم)
لاک هام
لوازم ارایشم
مهره مارم
کلیپس هام
برچسب هام
شاسخین و عروسک هام
گوشی و تبلت و کامپیوتر رو راضی نیستم کسی دستتتتتتت بهش بزنه :khandeh!:
لباسام
اگه بازم چیزی یادم افتاد میام میگم
نوشته اصلی توسط مهدی
دوست دارید بعد از مرگ از شما چی به یادگار بموند؟
دوست دارم که نمیشه گفت
تا چندماه پیش دوست داشتم اولاد 4گانه ای ازم بمونه، صالح صالح
الان دیگه هیچی این دنیا مهم نیس
کلاً قراردادامو بستم برا بهشت:khandeh!:
خدا هر خواستمو این دنیا داد، یه دنیا ممنونشم، نداد دم در بهشت یه لنگه پا وایسم تا بده:ok:
یه نام نیک ویه کارنیک فقط همین چون نام نیک باعث میشه هروقت به یادم افتادم چهارتادعاوفاتحه برام بفرستن بگن چه ادم خوبی بودباکارای خیری که بعدمردنم بگن خدارحمتش کنه وبازبرام فاتحه بخونن اگه فاتحه هم نخونن تومورددوم پرونده ام بازه ثوابای کارخوب میرسه .
البته داشتن اولادیاکسی توفامیل که برام دعاوقران بخونه وخیرات بده که غنیمته :Ghamgin::Sham:
باکسی که خداکنه یادش باشه توقبرم دعای معراج وتربت امام حسین ع روبذاره:crying:
ایناواسه بعدمردنه واسه قبل مردنم دوست دارم کربلابمیرم همونجاپیش مولام سیدالشهداع دفنم کنن.همه ارزوم اینه برام دعاکنین
من خیلی دوست دارمحرم امام رضا دفنم کنند.ولی هرقبر حدود40میلیون قیمتشه.مامان بابامو میخوام مدیونی بدم
یکی ازفامیلامون میگفت مهریه تو بذار یه قبر تو حرم.طرف همش مراقبته که نمیری:khaneh:
برای همه ی کارهاتون باید جواب پس بدید. اگه اعمال صالح داشته باشید یه لحظه مغرور بشید همش به باد فنا میره. همه ی کارها. شما خیالتون مثل اینکه خیلی راحته. خوش بحالتون.:Nishkhand:
این اعتماد بنفستونم البته جواب میخواد:Cheshmak:
چیزی در وجود من میخواهد زنده بمانم
و چیزی میخواهد بمیرم
امید در وجودم میخواهد زنده بمانم
و واقعیات برایم آرزوی مرگ می کنند!
از امید بیزارم
که سالهاست مرا در پشت دربهای بسته ای نگاهداشته
و دائم زمزمه باغهای سبز و سرخ را
در گوش من
نجوا میکند.
از امید بیزارم
که جز دروغ چیزی نمیگوید
وعده هایش همه دروغی اند
او،
چشمهایم را می بندد و شادی کنان
من را
تا چشمه های آب زلال پیش می برد
و به چشمی به هم زدن،
می پرد و غیب می شود
و به همراهش
چشمه ها همه
به کویری خشک بدل می گردند
و من می مانم و سراب
تنی خسته
بدنی کوفته
از راه دراز تا چشمه
تا کویر......تا کویر
.....
چشمهایم را که باز می کنم
دیگر امید نیست
او رفته است
و من را
با واقعیات تنها گذاشته است
واقعیاتی که دوست دارم....
هرچند همیشه
دشمن منند
آنها را دوست دارم
چون همیشه راست می گویند
وعده ای از سر خرمن
در کارشان نیست!
آنها را دوست دارم
چون نه به من وعده باغ سبز و سرخ نشان میدهند
و نه آرامش ابد!
آنها را دوست دارم
چون میگویند عاقبت زیبایی در انتظارم است
در انتظار من
در انتظار تو!
آنها را دوست دارم
چون میگویند
زیبا ترین امید
راسخ ترین نوید
که نه باغی است سبز و سرخ
نه چشمه ای ز آب پاک
آن مرگ است و مرگ و مرگ!
تنها ره خلاصی از این
ماتم سرای درد
تنها امید راستین آدمی
بی شک و بی دروغ
تنها امید!
چالشگر - همین امروز
کلبه فیروزه اﮮ ஜشما چقدر به مرگ خودتون فکر می کنید؟ ╭✿╯وقتی به مرگ فکر میکنم به این چیزها هم فکر میکنم.
[FONT=arial black]حدیث (30) پيامبر صلىاللهعليهوآله :
[FONT=arial black]مَن عَيَّرَ اَخاهُ بِذَنبٍ لَم يَمُت حَتّى يَعمَلَهُ؛
[FONT=arial black]هر كس برادر [دينى] خود را به گناهى سرزنش كند، نميرد، مگر آنكه مرتكب آن شود.
[FONT=arial black]
نهج الفصاحه، ح 2756
لاتَـكُن مِمَّن يَرجُو الآخِرَةَ بِغَيرِ العَمَلِ... يَنهى وَ لا يَنتَهى وَيَمُرُ بِما لا يَتى... ؛ازكسانى مباش كه بىعمل، به آخرت اميد دارند... از گناه باز مىدارند، اما خود بازنمىايستند، به كارهايى فرمان مىدهند كه خود انجام نمىدهند.نهج البلاغه، از حكمت 150
با مردم آنگونه معاشرت كنيد، كه اگر مرديد بر شما اشك ريزند، و اگر زنده مانديد، با اشتياق سوي شما آيند.حضرت علی(ع)
امام علی علیه السلام می فرمایند:
(در زیان رنجانیدن): هر که بشتابد بچیزیکه مردم (ازآن) میرنجند (بی اندیشه سخنی گوید یا کاری کند که بر خلاف میل و خواسته آنها باشد) درباره او میگویند چیزی را که نمیدانند (زیرا انسان از کسیکه رنجید طبعاً باک ندارد که درباره او آنچه شنیده راست یا دروغ بیان نماید).
ای کاش می تونستیم فقط 24 ساعت همدیگر رو تحمل کنیم؛ حتی اگر این موضوع از نظر ما جالب نباشه می تونیم به احترام شروع کننده موضوع که براش مهم بوده، بهش فکر کرده و براش انرژی گذاشته، چیزی نگیم. حتما داستانی که تعریف شد ادامه داره و من دوست دارم ادامه اش رو بشنوم...
هر روز این کلبه با یک موضوعی می گذره.
من کلبه نشین حرفه ای نبودم؛ اما موضوع این دو روز من رو به کلبه و تعقیب پستهاش دعوت کرد...
این کلبه مثل زندگیه هر روزش یک داستان و یک معجزه در انتظار ما است. شاید داستان امروز به مذاق من خوش نیاد اما بهر حال داستان امروز داستان امروزه و باید تا ته داستان رو زندگی کرد...
تو کل عمرت یه پست مفید زدی
از این حرفتون خوشم نیامد..اما چون به مدیر سایت قول دادم اعتراضی نمی کنم..:Cheshmak:
من میخوام اصلا کل طول سال اینجا بحث مرگ داشته باشیم
اما بعضی ادما هستن که تا میم مرگ میاد مثل اینکه 10000 ولت برق بهشون وصل میکنی
پرت میشن سر کوچه ....
خیلی وقتا به مرگ فکر می کنم
نمی دونم چرا ازش خیلی می ترسم:Gig:
نمی دونم چرا مرگ دیگران هیچ وقت منو به یاد مرگ خودم نمی اندازه:Gig:
هیچ وقت به قبرستان نمی رم چون می ترسم:Ghamgin:
هر موقع تو فیلم ها مراسم تحریم و قبرستون میذاره کنال عوض می کنم
کلا ابمون با مرگ تو یه جوب نمیره:please:
شما نمی ترسید؟
همانطور که میای این دنیا اولش گریه میکنی
موقع رفتن به اون دنیا هم اولش گریه میکنی و بعدش به همه چی عادت میکنی
کلش شیرینه
ترسم نداره.
هر چه قدر بیشتر بترسی به همون اندازه هم بیشتر گریه خواهید کرد موقع رفتن
من و پریا فرار نکردیم که
خیلی هم بهمون خوش گذشت که کلبه رو اجاره کردیم
میخواین بازم کلبه رو به تسخیر پری ها دربیاریم؟
:khandeh!:
:d
سلام علیکم
(پیروی بحث های صفحات پیش که از حواشی انتقاد شروع شد کم کم پیش رفت تا ادامه ندم بهتره ، فقط:)
وای تو رو خدا اینجا دیگه نه:geryeh:
از همه سایتایی که آدم بزرگا توش مث ... اهل حرفای خاله خانباجی می شدن و نمیتونستن حتی تو فضای مجازی هم رو با تموم خوبیا و بدیاش تحمل کنن، زده میشدم
اسکدین تنها سایتیه که توش حس کردم حتی نوجوونا توش جنبه ی بالایی دارن و همشون بی استثنا فهمیده و فرهیخته ان
اینجا دیگه سر یکی دوتا تعارض کوچولو دل همو نشکنیم
با هم بد تا نکنیم
دنیا کوچیکتر از اونه که جواب این بد کردن هامونو نبینیم.
هیچ قضاوتی از مسائل پیشین و افراد نمی کنم تلنگری بود به هممون
به مرگ هم معلوم شد درست حسابی فکر نمی کنیم چون اگه فکر می کردیم اینقدر غرق اصلاح خودمون بودیم که هی به همدیگه ایراد نمی گرفتیم. دریای ایرادات خودهامون اونقد وسیعه که واردش بشیم غرق می شیم و فرصت نمی کنیم اینق با خیال راحت از کاردرستی خودمون، بقیه رو به باد انتقاد بگیریم
این اولین و آخرین اخطارمه: منو از اسکدین دلزده نکنین. خونه اول و آخر مجازیمه
همه که موافق با مفید نبودن مطالب نبودن اتفاقا متفاوت بود یه جورایی پیگیری یه داستان بود:ok:
به افتخار بچه های والیبال و فوتبال ساحلی آفرین گل کاشتند.
ان شاءالله فردا والیبالیا روسیه روهم شکست بدن دیگه حریف نمیمونه:Kaf:
راستی کسی میدونه دلیل پیشرفت ورزش های گروهی تو یکی دوسال اخیر چیه؟
آخه فوتبالیام خیلی غیر قابل باور تقریبا موفقن:Gig:
اینجا درمورد مرگه یا فوتبال ؟؟؟؟؟
چه طوره بحثو ورزشی کنیم حال و هوامون عوض شه شاپرک خوب گفتاااااااااااااااااااااااااااااااااااا:ok:
دست و پــــــــــا گيـر؟!
نميدانم دست يا پــا
ولي ميگفت گيــر است
شايد هم هردو را مي گفت!
حالا مـــاندم كدامشان گيــر تر بود؟
آن چيزي كه پايش بود يا اين چيزي كه سرم بود؟!
به هر حال احساس ميكردم كه پـــايِ او بيشتــر گيـــر است تا پــا و دستـــِ من!
البتــه از شما چه پنـــهان،
چـــادرم هم گيـــر هست!چشمــ هاي هرزه در تارو پودش گيـــر ميكند!
منبع:وبلاگ مثبتهاي با حجاب
در مورد این سوال که
[h=1]شما چقدر به مرگ خودتون فکر می کنید؟
[/h][h=1]من شب و روز به مرگ فکر میکنم و دوست دارم نابود بشم چون زندگیم انقدر داغون شده که فقط با نابودی حتمیم مشکلات بی انتهام قطع خواهد شد...
[/h]من واقعا تعجب میکنم که دیگران چطور میتونند به غیر از مرگ به چیزای دیگه که خیلی بیهودس فکر کنند و ...اصلا بی خیال
من شب و روز به مرگ فکر میکنم و دوست دارم نابود بشم چون زندگیم انقدر داغون شده که فقط با نابودی حتمیم مشکلات بی انتهام قطع خواهد شد...
من واقعا تعجب میکنم که دیگران چطور میتونند به غیر از مرگ به چیزای دیگه که خیلی بیهودس فکر کنند و ...اصلا بی خیال
حیف نیس نابودی؟
من همیشه از نوع مرگم می ترسم اگه چیزی غیر از شهادت باشه حیف شدم.
دعا کنین خدا عوض این زندگی بهم ریخته ، شیرینی شهادت نصیبتون کنه:Sham:
شهادت خیلی خوبه ولی به شرطیه شهادت در راه خدا باشه نه اینکه فقط اسم شهید بیاد کنار اسممون!
ان شاالله که همگی عاقبت به خیر بشیم
زنان قـــــــــوی دردهای خود را
مانند کفشهای پاشنه بلند می پوشند!
مهــم نیست چقـــــدر اذیت می شوند
شما فقــــــط زیبایی آنهـا را می توانید بینیــد.
آورین آورین ؛ خوشمان آمد , عباراتی بس عمیق بود.
نمی دانستم این زنان قوی هستند که دردهایشان را مانند پاشنه بلند پایشان میکنند .
البته
یک سوال هم این بین وجود دارد . آیا زنانی که کفش پاشنه بلند می پوشند و زیبائی انها را هر کسی بخواهد میتواند ببیند هم مانند آن زنان قوی ای هستند که درد را مانند کفش پاشنه باند پایشان می کنند و فقط زیبائی آنها را میتوان دید ؟
یا نه آنها اینطور وانمود میکنند که زنانی هستند که دردهایشان را مانند کفشهای پاشنه بلند پایشان کرده اند ؟
با سپاس
سلام
عرض ادب و احترام
احوال کلبه نشنیان خوب هست
دوست دارید بعد از مرگ از شما چی به یادگار بموند؟
سلام
یعنی در جامعه جهانی امروز، "هیهات من الذله" اباعبدالله رو سرمشق خودمون قرار بدیم.
من قبلا به این سوال فکر کرده بودم ....
من دوست دارم بعد از مرگم 4 تا چیز از من به یادگار بمونه ...
1- میخوام برم تو یه شهرستان دور افتاده یه مسجد کوچولو یا یه مدرسه بسازم . (اگر خدا بخواد این کار رو حتما میکنم )
2- یه کتاب در مورده عدل الهی میخوام بنویسم . (اگر خدا بخواد این کار رو حتما میکنم )
3- اگر تونستم و پولش رو داشتم یه فیلم در مورده عدل الهی بسازم .
4- اگر هم تا اون زمان خیلی معروف شده بودم ... بیوگرافی خودم رو هم چاپ میکنم :khandeh!:
بعضی موقع ها هم با خودم میگم اگر تونستم یه بچه یتیم رو به فرزندی قبول کنم ...
فرض کنین ... وقتی میرین بالایه کوه ... یه سنگه کوچیک رو با خودتون بیارین خونتون ....
میلیاردها ... میلیارد سال هم بگذره ... هیچ توان و انرژی ... نمیتونه این عمل رو به صورته معکوس انجام بده ...
من تو طبیعت اثر گذار بودم ...
من دوست دارم چنین کارهایی رو بکنم ... دوست دارم کارهایی کوچیک بکنم ... ولی بتونم تو طبیعت اثر گذار باشم ...
وچندین سال بعد اگر هزاران هزار نفر هم خواستن نتونن با انرژی و توانی که من خرج کردم مقابله کنن ... :khandeh!:
چند روز اینجا خیلی یاد مرگ می شه.
به نام خدا.
میخواستم صبح یه همچین چیزی بگم ، گفتم الان میان دوباره نفرینمون میکنن! بیخیال شدم!
البته بهتره در مورد مرگ صحبت بشه تا اینکه دوستان گرامی با هم دعوا کنن.
من دوست دارم بعد از مرگم چیزی ازم باقی نمونه ، جز یادی به خیر.
ستایشگر :Gol:
ماشا الله.هم نویسنده هستید وهم کارگردان هم خیر.همین.ناراحت نشید.رییس جمهور هم می شدید.
1- نویسندگی که کاری نداره .
2- خیر بودن و ساختن مسجد هم کاری نداره ... شاید با 80 تومن راحت بشه یه مسجد یا یه مدرسه تو یه جایه دور افتاده ساخت ... تازه اگر هم بخوای شروع کنی همه بهت کمک میکنن ....
3- کارگردانی سخته ...
4- رئیس جمهور که نه ... ولی شاید وزیر شدم ... چرا که نه !!! :khandeh!:
به نام خدا.
80 میلیون تومن منظورتون بود دیگه؟ چون شما فقط باید 80 هزار تومن بدید تا به یه جای دور افتاده برسید. بعد برای بردن کارگر و سیمان و گچ و ... باید مبالغ خیلی بیشتری بپردازید. مگر اینکه بخواید با کاه گل و خودتون تنهایی به صورت دستی و غیر اصولی بسازید که در اون حالت هم خرج غذایی که باید بخورید تا توانایی داشته باشید خیلی بیشتر از 80 هزار تومن میشه.
ستایشگر:Gol:
سلام ...
تعرفه خیلی از چیزها برای ساخته مسجد و مدرسه عوض میشه ... مثلا سیمان . مثلا آب . به قوله شما کاه گل و ... شاید به یک دهم قیمت هم برسه .... در مورده آب و سیمان و آهن که مطمین هستم .
خوب شما در نظر بگیر ... تا زمانی که اون مسجد یا مدرسه برپا باشه ... حسنه اش رو هم به پای تو مینویسن ... مثلا فرض کن 100 سال برپا باشه ... و روزی 10 تا 20 نقر توش نماز بخونن ...
هر چی گناه کردی پاک میشه :khandeh!:
به نام خدا.
بله.
پدر بزرگ من کشاورز هست. حدود 8 سال پیش تصمیم گرفت تو زمین خودش یه مسجد ساده یه اتاقه بسازه. در جریان هستم که چقدر سخته.
خلاصه اینکه اینجوری نیست که 200 سال ثواب به این راحتی باشه! اما ، هدف خوبیه و من امیدوارم که موفق بشید و انقدر هم خدا بهتون پول بده که بتونید نه یکی ، بلکه صد تا مدرسه و مسجد بسازید. چه آرزوی خوبی دارید. خوش به حالتون.
ستایشگر :Gol:
ممنونم ... مرسی ...
وقتی آدم یه سنگ رو از کوه بلند میکنه و میاره خونشون اگر 1000 نفر هم جمع بشن نمیتونن اون رو سره جاش برگردونن ...
همین تکه سنگی که برای ساختن یه مسجد جابجا میشه ... شاید به جایی برسه که اگر هزاران نفر هم بخوان از بین ببرنش نتونن ...
اگر یه مسجد اخته بشه ... شاید تا قیامت رو زمین بمونه ... مردم جمع میشن و تعمیرش میکنن ... درستش میکنن ... ازش مراقبت میکنن و ...
بسم الله
سلام بر خوبان
یه نام نیک و چندتا فرزند خوب که منو بعد مرگ از یاد نبرند و اهل عبادت باشن و نماز خون
نام نیکو گر بماند ز ادمی .... به کز او ماند سرای زرنگار
دوست دارید بعد از مرگ از شما چی به یادگار بموند؟
سلام ....چه خبره اینجا ...کلی پیام ...گفتم که اهل قهر نیستم ....فقط حس کردم داستان جالب نیست ...از اینکه باعث برهم زدن نظم کلبه شدم ببخشید
خب یه خلاصه از داستان و بحث و گذاشتم تا بغیه اش و بگم
اما فرشته سمت چپ با کنایه و نیش خند میگه
عمو ...حق الناس یادت نره ...خدا از حق خودش میگذره اما از .....
فرشته سمت راست با لحن ارومی میگه -پس اگه میخوای صاف صاف بشی باید بری حلالیت بگیری
یاد سختی حلالیت گرفتن که میافتم ...بادم خالی میشه ...حلالیت گرفتن سخته
حتی سخت از فتح اورست
حتی از شرکت تو تیم ملی ...حتی سخت تر از امتحان عربی و جغرافی ...اصلا تو کلمه ی سخت نمیگنجه
ادامه دارد .....
هر چی از گریه کردن وتو سر زدن ها و ناله ها بگم کم گفتم ..چه شبی رو صبح کردیم
ترجیح میدادم تو خونه بمونم و فقط نگاه کنم .. و به اینده ...اینکه چی میشه و اینا فکر نکنم
هم پای اجی گریه میکردم ...
همه سیاه پوش شده بودند ...از اینکه به منو دوست دارن خوشحال که نمیشه گفت اما یه حس خوب و بد مخلوط باهم و داشتم
دلم نمیخواست این دم رفتنی فضا رو غمگین تر از همیشه کنن
با این هوای بارونی و گریه و زاری هاشون دلم به اندازه ی کافی خون شده بود ...دیگه لباس مشکی لازم نبود
مامان دیگه نایی واسه گریه کردن نداره ... چشماش دو کاسه ی خون شده ....احساس میکنم مامانی که همیشه جوون بود یه شبه کلی شکسته شده ...مانتوی مشکی رنگ اش و پوشید و شال مشکی اش و از تو کمد بیرون کشید .... رو به فرشته کردم و گفتم این 22سال چه غلطی میکردم ؟چرا یادم نبود به اطرافیان بگم مشکی نپوشن ؟اصلا چرا وصیت نامه ندارم
فرشته اروم گفت –چی بگم والا
طلبکارانه پرسیدم –نه دیگه بگو ؟الان مغزم یاری نمیکنه بگو دیگه
فرشته گفت –خب تو همیشه فکر میکردی مرگ مال همسایه اس ..فکر میکردی تو سن 1005 سالگی میمیری ..اون تو جشن تولدت ...از ذوق زیاد
رو ترش کردم و پشت چشمی نازک کردم و گفتم –دیگه سیر داغش و زیاد نکن..دیگه اینجوری هام نیست
فرشته سری تکون داد و گفت –هست خواهرم ..هست
با دیدن مامان دلم ریش شد
جلوی اینه ایستاد ...از تو اینه نگاش کردم و با گریه گفتم
-مامان هنوزم باورم نمیشه منو اینقدر دوست داشتی ..فکر میکردم هیچ وقت برات مهم نیستم ...
انگار که صدام و شنید ..اشک تو چشمای سرخش جمع شد ...در عرض چند ثانیه صدای هق هق اش بلند شد و شونه هاش شروع به لرزیدن کرد ...روی زمین خم شد و با صدای بلند اسمم و صدا زد
کنارش زانو میزنم و میگم –مامان من نمیخوام بمیرم ...نمیخوام برم ...مامان یه کاری کن ...نذار منو ببرن ....
فرشته توبیخ گرانه میگه –مهر میدونی که صدات و نمیشنوه .
با صدای جیغ و داد از بیرون هراسون از جا بلند شدم
همه به سمت در حیاط رفته بودن
جسمی روی برانکار حمل میشد ...صدای لا الا هی الا الله باعث میشد به خودم بلرزم
اروم نالیدم اینجا چه خبره؟
فرشته گفت –جسم ات و اوردن تا خداحافظی کنی
دو دستی توی سرم کوبیدم و رو زمین سر خوردم
زار زدم و از میون هق هق ام گفتم –راست راستی وقت رفتنه ؟
فرشته سری به علامت تایید تکون داد ...همراه جمع زار میزدم ....الان دیگه از خداحافظی نبود ....از ترس بود که زار میزدم
راست راستی باید برم تو قبر ؟
خدایا ببخشید ...یه فرصت دیگه ....یه فرصت دیگه ..خدااااا
اما جوابی نشنیدم ...جسم ام و از خونه بیرون رفت ..بغیه هم همینطور
تابع جمع همراهشون رفتم
با دیدن بهشت زهرا کپ کردم ...دلم میخواست نرم ...اما نمیشد ..مرگ مثل مادری دلسوز دست دختر بچه ی تخس و لجبازاش و محکم چسبیده بود و کشون کشون سعی داشت اونو به سمت مدرسه اش اش ببره ...اما من نمیخوام ...دوست دارم تو شهربازی دنیا هنوزم بازی کنم ..از اون بدتر واسه جواب پس دادن هیچی نخوندم ...
توی غسال خونه نرفتم ...ترجیح دادم نبینم
نماز خوندن
فرشته گفت –مهر یادته چقدر دوست داشتی صف اول نماز جماعت باشی
با گوشه استینم اشک چشمم ام و پاک کردم و گفتم –نه دیگه اینقدر
نماز خوندن تموم شد
به سمت جسم ام رفتم .....سعی کردم بلندش کنم ..اما نشد
همگی به سمت ام اومدن و جسم ام و بلند کردند و روی شونه هاشون گذاشتن
داداش کوچیکه یه شبه مرد شده بود ....خواهر بزرگش و رو شونه اش گذاشته بود و با اشک میگفت لا الا هی الا الله
به سمت اش رفتم و سعی کردم دست هاش و تو دستم بگیرم ..اما نشد ..هم پاش قدم برداشتم و با زاری گفتم –مسعود یه کاری کن ...نذار منو ببرن ..داداش تو رو خدا ...داداش یه کاری کن
جسم ام و روی زمین گذاشتن ...گریه ام بند اومد ...
اما بعد از چند ثانیه دوباره جسم ام روی شونه ها حمل میشد
جیغ زدم –نــــــــــــــــــــه
فرشته با ناراحتی گفت –مهر اونا صدات و نمیشنون
روی زمین وسط خیابون نشستم و گفتم – اخه من چه طوری برم ؟ من از قبر میترسم
فرشته گفت –مهر پاشو ..جسم ات رفت ...ببین کجا میرن ..یه وقت گم نشیم
دنبال جمعیت شروع به دویدن کردم .. ایستادن ....و منتظر شدن
از میون جمعیت رد شدم و به جسم ام رسیدم
داداش و شوهرم روی جسم ام خم شدن و منو محکم بغل کردن ..اخرین باری که داداش اینجوری گریه کرده بود زمان مرگ بابا بود .... صدای گریه ی مردونه ی داداش و شوهرم قبرسون و برداشته بود
جسم ام و داخل قبر گذاشتن ...حاج اقا یه چیزایی رو بهم تلقین میکرد ...
اروم گفتم –حاجی زحمت نکش ..22سال هیچ سوالی رو نخوندم ..تقلب این دم اخری هیچ فایده ای نداره
یکی به داخل قبر هلم داد و داد زد ..-برو دیگه دو ساعته ما رو علاف کردی
تا خواستم از جا بلند بشم مردی با بیل خاک تو صورتم پاشید
از ته دل جیغ زدم نــــــــــــــــــــه
سرم محکم به سنگ خورد و دوباره کف قبر اقتادم
چشمام و بستم ...از تنهایی و تاریکی مثل چی میترسیدم ...احساس میکردم اگه زنده بودم حتما تا حالا از ترس صد بار دیگه جون داده بودم
زار زدم -خدا یه فرصت دیگه ....یه فرصت کوچیک ...خدا صدام و میشنوی ؟ اگه میشنوی باید بگم من مثل چی پشیمونم ...بهم فرصت بده ...قول میدم جبران کنم ...خـــــــــــــــــــدا
فرشته گفت -مهر چشمات و باز کن
بریده بریده گفتم -ن ...م...ی ..ت ..ون...م
فرشته با مهربونی گفت -باز کن دیگه ...نترس
با کلی کلنجار خودم و راضی کردم که چشمام و باز کنم
با دیدن صندوقچه ی دلم و نامه ی مچاله شده ی گوشه ی اتاق مات شدن ....
کلمات و گم کرده بودم ...
چشمام گرد شده بود ...فقط با حرکت چشم و ابرو پرسیدم اینجا چه خبره ؟
فرشته سمت چپ گفت -هیچی تو خواب بودی
فرشته ی سمت راست داد زد -نه خیر ...فکر کن خدا بهت دوباره فرصت داده ...
ادامه دارد ........
سوال کلبه برای پاسخ گویی به کارشناس بحث ارجاع داده شد
لطفا صبور باشید. موضوع بعد پاسخ گویی به مدت 10 روز باز
خواهد بود
کارشناس بحث : استاد ابوالفضل
ببخشید من وارد داستان میشم
به عنوان یه اگهی بازرگانی در بین داستان می خواستم
اون ترس از مرگ رو کارشناسی کنم:
میشه گفت حدود 99% جماعت ته دلشون ترس از مرگ دارن. اما اون ا%
5/. درصد از یه درصد اولیا الله و امامان هستن
1/. درصد دیوانگان هستن که اصلا نمیدونن مرگ چیه تا ازش بترسن
4/. ممکنه بترسن و دروغکی بگن نمی ترسیم
اما ترس چرا ؟
1. خوب سالها با این دنیای مادی سازگار شده ایم و یه لحظه می خواییم از دروازه ای به نام مرگ عبور کنیم
2. اطلاعات خیلی کمی از مقصد داریم و برایمان خیلی غریب هست عالم برزخ
3.با زندگی در بین اطرافیان پیوندهایی بین ما و انها ایجا شده است در یه لحظه می خواییم همه
اون پیوند ها را با قیچی ببریم و بریم
4.از شیرینی بعد مرگ خبر نداریم
5.بعضیا هم که گنه کارن و از رویارویی با خداوند میترسن
خلاصه : یاد مرگ باید باعث معنوی شدن وجود انسان و زندگیش شود. == > یاد مرگ سازنده
یاد مرگ مخرب ==> نباید اینجوری باشد که طرف بشیند بگوید من خواهم مرد و دست روی دست بگذارد
با تشکر از از کارشناس بحث میریم به ادامه ی تخیلات من راجع به مرگ
.
.
.
فرشته ی سمت چپ ابرو توی هم گره زد و با بد اخلاقی گفت -تو اونو مجبور کردی که تو اون موقعیت باشه ....ببین چیکارش کردی؟ اگه از ترس مرده بود دلت خنک میشد
فرشته سمت راست با همون لحن فرشته سمت چپ جواب داد - من فقط بهش یاد اوری کردم که مرگ چیه ؟
فرشته سمت چپی با کنایه گفت -تو با موج منفی هایی که میفرستی و ایه های یاسی که میخونی باعث شدی این بدبخت تا مرز سکته بره و برگرده
فرشته مبهود گفت -چون بهش حقیقت زندگیش و یاداوری کردم ..حالا شدم فرشته بده ی قصه ؟؟؟؟
اهی کشیدم واروم گفتم -فرشته ها بسه
فرشته سمت راستی با انگشت اشاره به خودش اشاره کرد و با التماس گفت -مهر من کار بدی کردم که ......
و میون کلامش پریدم و دلجویبانه گفتم
- فرشته ..فرشته ...صبر کن ...اره ناراحتم کردی ..سکته ام دادی ...اما ازت ممنونم ...باعث و بانی این شدی که خیلی چیزای مهم زندگیم به یادم بیاد
با خوشحالی گفت -واقعا؟
چشمکی زدم و گفتم -واقعا
خندید و گفت -پس چشمات و ببند و به بقیه اش فکر کن
با وحشت گفتم -نه دیگه بسه
فرشته با ناله گفت -چراااا؟
فرشته سمت چپ داد زد -تو امروز اینو به کشتن ندی ول کن قضیه نیستی
بی توجه به حرف فرشته سمت چپی گفتم -
تا همین جاش واسه ادب شدن کافیه ....فکر میکنم بعدا در یه فرصت مناسب تری راجع بهش خیال کنم بهتره
فرشته سمت راستی شونه ای بالا انداخت و گفت -
هر جور راحتی
به سمت نامه ی اعمالم رفتم و برش داشتم ...
نگاهی بهش انداختم و زیر لب زمزمه کردم
به امید خدا درست ات میکنم
.....
پایان
تو زטּ نشدي كه شوي تغذيه كـــرم ها
√ تو زטּ شدي براي پــــــروانه كردن پيله ها
تو زטּ نشدي تا هر نگاه آلوده اي را جذب كني
√ تو زטּ شدي براي باارزش ترين نگاه ها...
تو زטּ نشدی برای در حسرت ماندن یک بوسه...
√تو زטּ شدی برای خلق بوسه ای از جنس آرامش...
جنس تو نـــــــــاب بود ..زטּ شدے..!:Hedye:
برگرفته از وبلاگ مثبتهاي با حجاب:Gol:
http://www.askdin.com/thread32828-16.html
:Gol:
یه خونه ویلایی ...یه باغ تو کلار دشت ...یه اف 15....همین ..
.
.
.مزاح بود ...
دوست دارم بعد از مرگم فقط خاطره های خوب به یادگار بمونم ...
سلام.ظهر بارونی پاییزی سرد دلگیر جمعتون به خیر
به احتمال 99.5درصد من جزء یکی ازین دو دستم.نمیدونم چرانمیترسم؟؟!!!
شاید باورتون نشه ولی ازبچگی همیشه تواین فکرم که یه جای امنی رو پیدا کنم ووسایل الکترونیکی خونه رو تو زمینش دفن کنم,تاهزارن سال بعد که باستان شناسا پیداشون کردن بگن وای...اینا چقدر پیشرفته بودن...!!!!!!(نیست خیلی مجهزم به وسایل الکترونیکی)
مثل شهرسوخته که حالا فهمیدیم عمل چشم ومغزو...انجام میدادن:khaneh:
ولی جدا از توهماتم...
همیشه دوست دارم واسه مامان بابام یه بچه خوب باشم که خدایی نکرده بعداز نبودنشون یادگاری خوبی باشم
خودمم اگه خدا بخواد وقرارشد بچه داشته باشم ان شاءالله بچم بشه یادگاریم.:Gol:
یه وقتم اگه قبل ازدواج مرحومه مغفوره شدم:Ghamgin:چیزی ندارم...:geryeh:
مثل بعضی از شهدا، فقط یه پلاک، شاید همونم نمونه!
صفحه فیسبوکم
تایپکی که لینکش تو امضامه
پست هایی که تو اسک دادم
یه سری شعر که توی تایپیکمه تو یه سایت دیگه
کتابام
کتابایی که تو کامپیوتر هست
گینجینه اهنگ هام(یاس.حامد.شاهین...)
600 تا عکس از زک افرون(اواتارم)
لاک هام
لوازم ارایشم
مهره مارم
کلیپس هام
برچسب هام
شاسخین و عروسک هام
گوشی و تبلت و کامپیوتر رو راضی نیستم کسی دستتتتتتت بهش بزنه :khandeh!:
لباسام
اگه بازم چیزی یادم افتاد میام میگم
دوست دارم که نمیشه گفت
تا چندماه پیش دوست داشتم اولاد 4گانه ای ازم بمونه، صالح صالح
الان دیگه هیچی این دنیا مهم نیس
کلاً قراردادامو بستم برا بهشت:khandeh!:
خدا هر خواستمو این دنیا داد، یه دنیا ممنونشم، نداد دم در بهشت یه لنگه پا وایسم تا بده:ok:
یه نام نیک ویه کارنیک فقط همین چون نام نیک باعث میشه هروقت به یادم افتادم چهارتادعاوفاتحه برام بفرستن بگن چه ادم خوبی بودباکارای خیری که بعدمردنم بگن خدارحمتش کنه وبازبرام فاتحه بخونن اگه فاتحه هم نخونن تومورددوم پرونده ام بازه ثوابای کارخوب میرسه .
البته داشتن اولادیاکسی توفامیل که برام دعاوقران بخونه وخیرات بده که غنیمته :Ghamgin::Sham:
باکسی که خداکنه یادش باشه توقبرم دعای معراج وتربت امام حسین ع روبذاره:crying:
ایناواسه بعدمردنه واسه قبل مردنم دوست دارم کربلابمیرم همونجاپیش مولام سیدالشهداع دفنم کنن.همه ارزوم اینه برام دعاکنین
یکی ازفامیلامون میگفت مهریه تو بذار یه قبر تو حرم.طرف همش مراقبته که نمیری:khaneh:
دوست دارم یه یاد خوب ازم باقی بمونه
مثل شهدا...