ولی یکی از بهترین لحظات من تو مدرسه این بود که میومدن میگفتن
فلان فلان جد فلانی معلمتون متاسفانه فوت کرده و معلمتون نیومده برید خونه!!!!
ما کلاسمون طوری بود که وقتی میگفتن معلم نیومده . چون بیشتر بچه ها عاشق فوتبال بودن
یه توپ بر می داشتیم میرفتیم 5 , 6 ساعت فوتبال بازی میکردیم
واقعا یه دورانی بود که ادم احساس خستگی نمی کرد.
صمیمیت خاصی داشتیم.
کیا سریال آدم کوچولوها یادش میاد؟
خیلی جالب بود
من دوس داشتم
سلام من یادم میاد یعنی با دیدن عکساش یادم افتاد،عکس پایینیه تو تیتراژش بود. یادش بخیر.
تو اون دنیام کارایی که کردیم و یادمون نمیاد اینجوری یادمون میندازنا...:Ghamgin:
کلاس چهارم دبیرستان که بودیم برای رفتن به مدرسه باید از حرم رد می شدیم
طبقه زیر حرم قبرستان هست که شهدا رو هم دفن کردند
یک روز که همراه با سه نفر دیگه از دوستان ناگهان تصمیم گرفتیم سری به قبرستان بزنیم
خلاصه رفتیم پایین و وارد قبرستان حرم شدیم
ناگهان دیدم دوستام رفتن به طرف یک قبر و دارن به عکس صاحب قبر که یک شهید بود نگاه می کنند
خلاصه بگم که این دوستای من عاشق زیبایی این شهید شده بودند و تا مدتها قبل از رفتن به مدرسه
اول می رفتن سر قبر این شهید و براش فاتحه می خوندند
می گم خوشگلی حتی بعد از مرگم بدرد ادم می خوره ها :khandeh!:
کیا یادشونه..
پِجَر!! پِجَر!! من اومجَم!!
(پسرشجاع وقتی پدرشو صدا میکرد)!
منم این و یادم نمیاد اشتباهی گرفتی دوست عزیز :ok:
بچه ها کیا یادشون میاد از لوسیمه و کلارا و تام و ....
:khandeh!: اسم کارتون و بقیه اسمارو شما بگین
یکی از زیباترین کارتنهای قدیمی و مورد علاقه من :hamdel:
من چقدر دلم به حال لوسیمه می سوخت وقتی حافظشو از دست داده بود :khaneh:
چه کارتنهای زیبایی قدیما پخش می شد ای یاد دوران کودکی بخیر ...
اولین روز دبستان بازگرد ..................کودکی های قشنگم باز گرد:paresh: کاش می شد باز کوچک می شدم ..............لااقل یک روز کودک می شدم :koodak: یاد ان اموزگار ساده پوش.................یاد ان گچها که بودش روی دوش :ok: ای معلم نام و هم یادت بخیر ............یاد درس اب و بابایت بخیر :khandan: ای معلم ای دبستانی ترین احساس من ..........باز گرد این مشقها را خط بزن :Gol:
من نمی دونم اینجا جای گفتن خاطرات هست یا گذاشتن عکس
اینقدر خاطره می گیم دعوامون نکنند یک دفعه :khandeh!:
حالا تا دعوا نشدیم خاطره می گیم:Nishkhand:
یادمه بچه های کلاس دو گروه شدیم و مسابقه والیبال دادیم قرار شد گروه بازنده
برای همه بستنی بخره
وقتی نوبت خرید بستنی شد ناظم های مدرسه اجازه ندادند بچه ها برن بیرون از ما اصرار از انها انکار
خلاصه همه کلافه و توی هوای گرم بشدت هوس بستنی کرده بودیم و دنبال راه چاره :Gig:
ناگهان پنجره کلاس مشکل و حل کرد :khaneh:
پولارو دادیم از پنجره به یک بنده خدایی که از انجا رد می شد تا بره بستنی بخره :Moteajeb!:
خلاصه کنم همه بچه ها بستنی بدست جلوی ناظم مدرسه رژه می رفتند و بستنی
می خوردند :ok: :khaneh:یعنی حال و روز معاون مدرسه رو نمی تونین درک کنین که قیافش و نگاهاش چه شکلی بود :moteajeb:
خلاصه همه کلافه و توی هوای گرم بشدت هوس بستنی کرده بودیم و دنبال راه چاره
ناگهان پنجره کلاس مشکل و حل کرد
پولارو دادیم از پنجره به یک بنده خدایی که از انجا رد می شد تا بره بستنی بخره
خلاصه کنم همه بچه ها بستنی بدست جلوی ناظم مدرسه رژه می رفتند و بستنی
می خوردند
مجموعه تلویزیونی سمندون جزو سریال های پرطرفدار دهه هفتاد بود که یک شخصیت بد ترکیب و کوتوله به نام "سمندون" داشت و حسابی در میان خانواده های ایرانی گل کرد. مرحوم رشید اصلانی بازیگر برجسته و پر کار آن سالهای سینما ایفاگر نقش این موجود عجیب و غریب بود که به جرات می توان گفت هنوز هم در یاد کودکان آن دوره مانده است.
من از این برنامه و سمندرون متنفر بودم...!!:paresh:
يه سرياش مختص به " نسل سوخته" س؟؟؟ چون ما يادم نمياد ميگم...!!! خخخخخخخخخ
یه پیامک جالبی برای من اومده بود مضمونش این بود:
" اگر این ابتدایی ها و راهنمایی های الان که دو روز در هفته تعطیل هستند(پنجشنبه و جمعه) ، فردا اومدن زر زر کردن که ما نسل سوخته ایم ، چنان با پشت دست بزن تو اون دهنشون که خون بالا بیارند"
پیامک خشن و جالبی بود نه؟
من خیلیم از نسل سوخته دور نیستماااااااااااا:Ghamgin:
خیلی از اینارو منم یادمه:Ghamgin:
من که مبصر میشدم اسم بچه ها رو مینوشتم پای تخته...!!!! بندگان خدا انقد میترسیدن!!!
(البته معلم که میومد سریع پاک میکردم...حالا نه اینکه خیلی تاثیر داشت!!!:khaneh:)
آره واقعا دلت تنگ می شه برای موقع هایی که معلم ها رو اذیت می کردیم از کلاس پرتمون می کردن بیرون.
زنگ خونه عین گله گوسفند می پریدیم از کلاس بیرون.......:ghash:
دعوا با دوستات و قهر تا روز قیامت ولی خودمونیما چه زود روز قیامت می شد:ok:
من از بچگی با هیچ بنی بشری تعارف نداشتم..:ok:
اول دبیرستان بودم . دو سه تا 24و25 ساله توی کلاسمون داشتیم . چون سنشون بیشتر بود و بچه ها حساب می بردن . شده بودن مبصر کلاس..:khaneh:
بعد از چند ماه مدیر اومد گفت شما عرضه اداره کردن کلاس رو ندارید . بعد منو به عنوان مبصر انتخاب کرد..:khandeh!: من که دوست نداشتم:khaneh: بخاطر اصرار و خواهش و تمنایی که کردن پذیرفتم..:ok:
به جون خودم یه بلایی سرشون آوردم نفس کسی بالا نمیومد..:Kaf::ok:
چون می دونستن من اگر اسم کسی رو بنویسم دیگه پاک نمی کنم..:ok: سلطان جذبه بودم مثل الان..:ok:
یه بار مدیر اومد سر کلاسمون . چند لحظه نگاه کرد بعد زد زیر خنده . بعد گفت خوشم میاد مسعود نصف شما ها هم نیست ولی همتونو رام کرده..:ok: خدا می دونه چقدر ذوق کردم از این تعریف و تمجید..:ok:
ولی چون دانش اموز زرنگی بودم و مورد توجه معلمان
بچه های تنبل خیلی به من حسودی می کردن
زمانی که من مبصر شدم
انقدر کلاس و شلوغ می کردن تا معاون مدرسه بگه
من نمی تونم مبصر خوبی باشم وعوضم کنه
اتفاقا همین اتفاق هم افتاد
و معاون مدرسه گفت شما از عهده ساکت کردن کلاس بر نمی ایی
و بهتره کس دیگه مبصر بشه
حقیقتش منم از خدا خواستم :khaneh:
چون واقعا حوصله بچه های شرور و تنبل کلاس و نداشتم :ok:
از اونجایی که خودم جزو ردیف آخری های کلاس به حساب میومدم و همیشه تو دفتر در حال امضا کردن تعهد نامه بودم....:khaneh:
( دیگه این آخری ها صبح به صبح میرفتم تو دفتر میگفتم : کو اون تعهد نامه ، کجارو باید امضا کنم؟؟؟:dohkhtar::Moshtagh::Moshtagh:)
هیچوقت به خاطر خوب بودن که طعم مبصری و نچشیدم..:Gig:
بعد چند وقتم که میفهمیدن هیچ مبصری از پس ما و دوستامون بر نمیاد میگفتن فلانی بیا مبصر شو....بلکم بتونن اینجوری دهنمون و ببندن تا خودمون همدیگرو ساکت کنیم
ما هم که دفتر دستک دستمون نمیگرفتیم که بخوایم اسم بنویسیم....همچین یه گوشه چشم میومدیم ؛ تا یه ماهشون و ساپورت میکرد:shad:
بچه خوب خوبها ( اونا که میز اول نشستن و هی خودکار میدن به معلم:god:) که تکلیفشون معلوم بود ؛داشتن از هم میپرسیدن و تمرین میکردن...
ما هم جاتون خالی رو میز معلم میشستیم و به اون بدها میگفتیم ؛ نوچه ها به گوش:Sokhan: صدا نفس نشنوم ها:chakeretim:
خلاصه همه میگرخیدن و کلاس در سکوت فرو میرفت...
البته اینم بگم که ما خودمون الان متوجه شدیم این ناظم و مدیر نامردمون زرنگی میکردن و از نفوذ و جذبه ما درجهت اهداف خودشون استفاده میکردن...
الانم از پشت همین تریبون اعلام میکنم:Sokhan:
ما که حلالتون کردیم.... ولی شومام به خیالت نرسه ما نفهمیدیما....:ok:
یادش بخیر
کلاس چهارم معلممون چون هم اسم اون بودم منو مبصر گذاشت:khandeh!:
اول راهنمایی هم روز اولی که مبصر شدم اسم یکی از بچه های شر کلاس رو نوشتم رو تخته
شر که میگم شر بود ها ، همون موقع معتاد بود ولی نمیدونم چه جوری اومده بود مدرسه
شروع کرد داد و بیداد که چرا اسم منو نوشتی
منم گفتم دوست داشتم ، شلوغ کردی نوشتم
از ته کلاس کتابش رو پرت کرد سمت من ، منم برداشتم انداختمش تو سطل آشغال:Nishkhand:
اومد جلو دعوا کنه ، تا یقه به یقه شدیم یهو ناظم اومد
ی زهر چشم حسابی ازش گرفت ، بعدش دیگه خوب شده بود
سلام.
خدایا منو بابت اذیتایی که به ناظممون روا داشتم ببخش.اینی که میخوام براتون بگم واقعا گناه نا بخشودنی هست والبته در قانون جرم محسوب میشه ولی بچه بودم دیگه!!!
برگه های تاخیر ورود به کلاسو یادتونه؟؟؟
مینوشتن خانم یا آقای فلانی به این علت تاخیر به کلاسش موجهه ...
من و چندتا از بچه ها که همیشه دیر میرفتیم سرکلاس به فکرمون رسید که یه جوری یکی ازین برگه ها رو که دست نخوردست گیر بیاریم ویه 20 30 تایی ازش بزنیم برای روز مبادا.
من رو که همیشه یا مبصر بودم یا نماینده شورا انداختنم جلو ورفتم تو اتاق مشاوره شروع کردم همینجوری صحبت کردن سر مشاور بنده خدارو گرم کردم ودوستم یه برگه کش رفت.
4نفر بودیم ازون برگه 20تا زدیم وتقسیم کردیم.
کتاب دین زندگی پیش دانشگاهیی یادتونه؟؟؟خیلی تکراری بود اصلا یه لحظه هم نمیشد کلاسش و تحمل کرد.مام یه جلسه معلم که رفت کلاس نرفتیم کلاس.
رفتیم نماز خونه نشستیم به حرف زدن.
حدودا بعداز نیم ساعت مبصر دیگمون اومد گفت شماها کجایین؟پاشید بیاید که خانوم خیلی کفریه.
مام از برگه های روز مبادا استفاده کردیم وچون خط من شبیه ناظم گرامی بود اسامی رو من نوشتم ومتاسفانه جعل امضاءکردمو رفتیم کلاس و تو برگه نوشتیم که این دانش آموزان دفتر بودند برای کمک به پیدا کردن چند پرونده.نشستیم سر کلاس وخوشحال ازینکه مشکل حل شده.
که ناگهان بعد از5دقیقه از طرف ناظممون اومدن که اون بچه هایی که گم شده بودن پیدا شدن!!که یه هو معلممون گفتن مگه این برگه رو خانم...ندادن؟؟؟
بعد هرچهارتایی مونو فرستادن دفتر...
همین قدر بگم براتون که کار به دادن پرونده رسید اما باتعهد خوشبختانه حل شد...
ولی ازون روز به بعد هیچ جا اردو نبردنمون...
یادمه یکی از شاگردهای کلاسمون همیشه نمره هاش بخام دقیق دقیق گفته باشم زیر پنج بود!!!
از قضا از پله های مدرسه افتاد پاش شکست...و یک ماه مدرسه نیامد!!!
از اونجایی که شاگرد اول مدرسه بودم مدیر با اجازه پدرم من بخت برگشته رو معلم خصوصی این نابغه قرن کرد!!!
جالب اینجاست که وقتی به مدرسه برگشت (امتحانات ثلث دوم بود) تو تمام امتحانات قبول شد و جالب تر اینکه نمره امتحان ریاضیش 19شده بود!!مدیر ، معلمون ،پدر ومادرش بهت زده شده بودن آخه این نابغه تنها ثلثی بود که بدون تجدیدی قبول شده بود!!
مادرش برای تشکر آمد خونمون و بهم گفت که چی دوست داری برات بگیرم؟؟تنها جوابی که بهش دادم این بود که تو رو خدا مواظبش باشید دیگه جاییش نشکنه!!!
اینم بگم که برام یه پلاک طلا گرفته بود داده بود مدیر که بعد بهم دادن..:Kaf:
واي خيلي جالب بود.منو يادچندماجراانداخت.اول دبستان كه بودم شاگرداول كلاس بودم.
اما يه روز مريض شدم مشقم روننوشتم معلمم چون روي من حساب ويژه داشت ديدكه ننوشتم خيلي خيلي خيلي عصباني شد باصداي بلندگفت:تو ننويسي بقيه ديگه چيكاركردن؟
بعد با جامدادي كوبيد توي سرم:geristan:
بعد من تازنگ اخر گريه كردم
آخرزنگ اومد بوسم كرد:deldari:
واي خيلي جالب بود.منو يادچندماجراانداخت.اول دبستان كه بودم شاگرداول كلاس بودم.
اما يه روز مريض شدم مشقم روننوشتم معلمم چون روي من حساب ويژه داشت ديدكه ننوشتم خيلي خيلي خيلي عصباني شد باصداي بلندگفت:تو ننويسي بقيه ديگه چيكاركردن؟
بعد با جامدادي كوبيد توي سرم:geristan:
بعد من تازنگ اخر گريه كردم
آخرزنگ اومد بوسم كرد:deldari:
آخی..تو مدرسه کسی جرات نداشت بهم چیزی بگه ...چون تا چند روز قهر میکردم وجواب معلم رو نمیدادم!!:koodak:
همیشه قبل از امتحان برامون کلاس تقویتی میزاشتن ...مثلا سوالات امتحانی رو تند تند از مون میپرسید!!:reading:
من هیچ وقت نمیرفتم!!میدونید چرا؟؟
چون باید پشت به تخته سیاه می ایستادم ،بعد خانم معلم از هر کی که سوال میکرد و بلد نبود تند تند جواب میدادم یا روی تخته سیاه حل میکردم..... ولی خوب متاسفانه هر بار بابای مدرسمون که اسمش بابا شعبان بود میامد دم خونمون به زور میبردم..:cry:
ولی یکی از بهترین لحظات من تو مدرسه این بود که میومدن میگفتن
فلان فلان جد فلانی معلمتون متاسفانه فوت کرده و معلمتون نیومده برید خونه!!!!
سلام
کیا سریال آدم کوچولوها یادش میاد؟
خیلی جالب بود
من دوس داشتم
ما کلاسمون طوری بود که وقتی میگفتن معلم نیومده . چون بیشتر بچه ها عاشق فوتبال بودن
یه توپ بر می داشتیم میرفتیم 5 , 6 ساعت فوتبال بازی میکردیم
واقعا یه دورانی بود که ادم احساس خستگی نمی کرد.
صمیمیت خاصی داشتیم.
پا به پای کودکی هایم بیا
کفش هایت را به پا کن تا به تا
قاه قاه خنده ات را ساز کن
باز هم با خنده ات اعجاز کن
پا بکوب و لج کن و راضی نشو
با کسی جز عشق همبازی نشو
بچه های کوچه را هم کن خبر
عاقلی را یک شب از یادت ببر
خاله بازی کن به رسم کودکی
با همان چادر نماز پولکی
طعم چای و قوری گلدارمان
لحظه های ناب بی تکرارمان
مادری از جنس باران داشتیم
در کنارش خواب آسان داشتیم
یا پدر اسطوره دنیای ما
قهرمان باور زیبای ما
قصه های هر شب مادربزرگ
ماجرای بزبز قندی و گرگ
غصه هرگز فرصت جولان نداشت
خنده های کودکی پایان نداشت
هرکسی رنگ خودش, بی شیله بود
ثروت هر بچه قدری تیله بود
ای شریک نان و گردو و پنیر !
همکلاسی ! باز دستم را بگیر
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست
آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
حال ما را از کسی پرسیده ای؟
مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
حسرت پرواز داری در قفس؟
می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟
رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟
آسمان باورت مهتابی است ؟
هرکجایی, شعر باران را بخوان
ساده باش و باز هم کودک بمان
باز باران با ترانه ، گریه کن !
کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
ای رفیق روز های گرم و سرد
سادگی هایم به سویم باز گرد!
سلام من یادم میاد یعنی با دیدن عکساش یادم افتاد،عکس پایینیه تو تیتراژش بود. یادش بخیر.
تو اون دنیام کارایی که کردیم و یادمون نمیاد اینجوری یادمون میندازنا...:Ghamgin:
بله دیگه.خیلی هم دقیق تر تا اندازه مثقالش. چنان اعمال برای انسان در اون دنیا ظاهر میشه که انسان تصور میکنه همین چند لحظه پیش فلان کا رو میکرد
سریال جذابی بود فکر کنم ساعات اوایل شب از شبکه 1 پخش میشد.
وقتی دختران عاشق زیبایی چهره یک شهید می شوند
کلاس چهارم دبیرستان که بودیم برای رفتن به مدرسه باید از حرم رد می شدیم
طبقه زیر حرم قبرستان هست که شهدا رو هم دفن کردند
یک روز که همراه با سه نفر دیگه از دوستان ناگهان تصمیم گرفتیم سری به قبرستان بزنیم
خلاصه رفتیم پایین و وارد قبرستان حرم شدیم
ناگهان دیدم دوستام رفتن به طرف یک قبر و دارن به عکس صاحب قبر که یک شهید بود نگاه می کنند
خلاصه بگم که این دوستای من عاشق زیبایی این شهید شده بودند و تا مدتها قبل از رفتن به مدرسه
اول می رفتن سر قبر این شهید و براش فاتحه می خوندند
می گم خوشگلی حتی بعد از مرگم بدرد ادم می خوره ها :khandeh!:
من پسر شجاع رو دیدم ولی اصلا چنین چیزی یادم نمیاد.
فکر کنم من بدجور فراموشی دارم
منم این و یادم نمیاد اشتباهی گرفتی دوست عزیز :ok:
بچه ها کیا یادشون میاد از لوسیمه و کلارا و تام و ....
:khandeh!:
اسم کارتون و بقیه اسمارو شما بگین
یکی از زیباترین کارتنهای قدیمی و مورد علاقه من :hamdel:
من چقدر دلم به حال لوسیمه می سوخت وقتی حافظشو از دست داده بود :khaneh:
چه کارتنهای زیبایی قدیما پخش می شد ای یاد دوران کودکی بخیر ...
دوقلوها هم جالب بود
اولین روز دبستان بازگرد ..................کودکی های قشنگم باز گرد :paresh:
کاش می شد باز کوچک می شدم ..............لااقل یک روز کودک می شدم :koodak:
یاد ان اموزگار ساده پوش.................یاد ان گچها که بودش روی دوش :ok:
ای معلم نام و هم یادت بخیر ............یاد درس اب و بابایت بخیر :khandan:
ای معلم ای دبستانی ترین احساس من ..........باز گرد این مشقها را خط بزن :Gol:
کودکیهای قشنگم باز گرد :geryeh:
سلام
من نمی دونم اینجا جای گفتن خاطرات هست یا گذاشتن عکس
اینقدر خاطره می گیم دعوامون نکنند یک دفعه :khandeh!:
حالا تا دعوا نشدیم خاطره می گیم:Nishkhand:
یادمه بچه های کلاس دو گروه شدیم و مسابقه والیبال دادیم قرار شد گروه بازنده
برای همه بستنی بخره
وقتی نوبت خرید بستنی شد ناظم های مدرسه اجازه ندادند بچه ها برن بیرون از ما اصرار از انها انکار
خلاصه همه کلافه و توی هوای گرم بشدت هوس بستنی کرده بودیم و دنبال راه چاره :Gig:
ناگهان پنجره کلاس مشکل و حل کرد :khaneh:
پولارو دادیم از پنجره به یک بنده خدایی که از انجا رد می شد تا بره بستنی بخره :Moteajeb!:
خلاصه کنم همه بچه ها بستنی بدست جلوی ناظم مدرسه رژه می رفتند و بستنی
می خوردند :ok:
:khaneh:یعنی حال و روز معاون مدرسه رو نمی تونین درک کنین که قیافش و نگاهاش چه شکلی بود :moteajeb:
اللهم عجل لولیک الفرج
سلام
یه سوال این مشکلی نداشت عایا؟:Gig:
طفلکی ها مثل زندانی ها :khandeh!:
آقای هاشمی
زاغک و قالب پنیر
من از این برنامه و سمندرون متنفر بودم...!!:paresh:
من خیلیم از نسل سوخته دور نیستماااااااااااا:Ghamgin:
خیلی از اینارو منم یادمه:Ghamgin:
مثل من
هر موقع میدیدمش از ترس شب ها کل خانواده رو بیدار میکردم که همراهم بیان بریم دستشویی
بســــــم الله
.
.
.
باسلام
کسی خاطره ای از مبصر شدن داره ؟
من مبصر بودم تا زمانی که معلم بیاد , به بچه ها درس میدادم . صداشون میکردم پای تخته ...
خلاصه جو کلاس درست مثل این بود که معلم کلاس هست ... :Kaf: :reading:
بسم الله...
من که مبصر میشدم اسم بچه ها رو مینوشتم پای تخته...!!!! بندگان خدا انقد میترسیدن!!!
(البته معلم که میومد سریع پاک میکردم...حالا نه اینکه خیلی تاثیر داشت!!!:khaneh:)
چه حالی داشت مبصر بودن...............:khandeh!:
آره واقعا دلت تنگ می شه برای موقع هایی که معلم ها رو اذیت می کردیم از کلاس پرتمون می کردن بیرون.
زنگ خونه عین گله گوسفند می پریدیم از کلاس بیرون.......:ghash:
دعوا با دوستات و قهر تا روز قیامت ولی خودمونیما چه زود روز قیامت می شد:ok:
یادش بخیر برنامه دوران راهنمایی ...
من از بچگی با هیچ بنی بشری تعارف نداشتم..:ok:
اول دبیرستان بودم . دو سه تا 24و25 ساله توی کلاسمون داشتیم . چون سنشون بیشتر بود و بچه ها حساب می بردن . شده بودن مبصر کلاس..:khaneh:
بعد از چند ماه مدیر اومد گفت شما عرضه اداره کردن کلاس رو ندارید . بعد منو به عنوان مبصر انتخاب کرد..:khandeh!: من که دوست نداشتم:khaneh: بخاطر اصرار و خواهش و تمنایی که کردن پذیرفتم..:ok:
به جون خودم یه بلایی سرشون آوردم نفس کسی بالا نمیومد..:Kaf::ok:
چون می دونستن من اگر اسم کسی رو بنویسم دیگه پاک نمی کنم..:ok: سلطان جذبه بودم مثل الان..:ok:
یه بار مدیر اومد سر کلاسمون . چند لحظه نگاه کرد بعد زد زیر خنده . بعد گفت خوشم میاد مسعود نصف شما ها هم نیست ولی همتونو رام کرده..:ok: خدا می دونه چقدر ذوق کردم از این تعریف و تمجید..:ok:
یادمه سال دوم راهنمایی مبصر شدم
ولی چون دانش اموز زرنگی بودم و مورد توجه معلمان
بچه های تنبل خیلی به من حسودی می کردن
زمانی که من مبصر شدم
انقدر کلاس و شلوغ می کردن تا معاون مدرسه بگه
من نمی تونم مبصر خوبی باشم وعوضم کنه
اتفاقا همین اتفاق هم افتاد
و معاون مدرسه گفت شما از عهده ساکت کردن کلاس بر نمی ایی
و بهتره کس دیگه مبصر بشه
حقیقتش منم از خدا خواستم :khaneh:
چون واقعا حوصله بچه های شرور و تنبل کلاس و نداشتم :ok:
از اونجایی که خودم جزو ردیف آخری های کلاس به حساب میومدم و همیشه تو دفتر در حال امضا کردن تعهد نامه بودم....:khaneh:
( دیگه این آخری ها صبح به صبح میرفتم تو دفتر میگفتم : کو اون تعهد نامه ، کجارو باید امضا کنم؟؟؟:dohkhtar::Moshtagh::Moshtagh:)
هیچوقت به خاطر خوب بودن که طعم مبصری و نچشیدم..:Gig:
بعد چند وقتم که میفهمیدن هیچ مبصری از پس ما و دوستامون بر نمیاد میگفتن فلانی بیا مبصر شو....بلکم بتونن اینجوری دهنمون و ببندن تا خودمون همدیگرو ساکت کنیم
ما هم که دفتر دستک دستمون نمیگرفتیم که بخوایم اسم بنویسیم....همچین یه گوشه چشم میومدیم ؛ تا یه ماهشون و ساپورت میکرد:shad:
بچه خوب خوبها ( اونا که میز اول نشستن و هی خودکار میدن به معلم:god:) که تکلیفشون معلوم بود ؛داشتن از هم میپرسیدن و تمرین میکردن...
ما هم جاتون خالی رو میز معلم میشستیم و به اون بدها میگفتیم ؛ نوچه ها به گوش:Sokhan: صدا نفس نشنوم ها:chakeretim:
خلاصه همه میگرخیدن و کلاس در سکوت فرو میرفت...
البته اینم بگم که ما خودمون الان متوجه شدیم این ناظم و مدیر نامردمون زرنگی میکردن و از نفوذ و جذبه ما درجهت اهداف خودشون استفاده میکردن...
الانم از پشت همین تریبون اعلام میکنم:Sokhan:
ما که حلالتون کردیم.... ولی شومام به خیالت نرسه ما نفهمیدیما....:ok:
لا حول و لا قوة الا بالله
یادش بخیر
کلاس چهارم معلممون چون هم اسم اون بودم منو مبصر گذاشت:khandeh!:
اول راهنمایی هم روز اولی که مبصر شدم اسم یکی از بچه های شر کلاس رو نوشتم رو تخته
شر که میگم شر بود ها ، همون موقع معتاد بود ولی نمیدونم چه جوری اومده بود مدرسه
شروع کرد داد و بیداد که چرا اسم منو نوشتی
منم گفتم دوست داشتم ، شلوغ کردی نوشتم
از ته کلاس کتابش رو پرت کرد سمت من ، منم برداشتم انداختمش تو سطل آشغال:Nishkhand:
اومد جلو دعوا کنه ، تا یقه به یقه شدیم یهو ناظم اومد
ی زهر چشم حسابی ازش گرفت ، بعدش دیگه خوب شده بود
سلام.
خدایا منو بابت اذیتایی که به ناظممون روا داشتم ببخش.اینی که میخوام براتون بگم واقعا گناه نا بخشودنی هست والبته در قانون جرم محسوب میشه ولی بچه بودم دیگه!!!
برگه های تاخیر ورود به کلاسو یادتونه؟؟؟
مینوشتن خانم یا آقای فلانی به این علت تاخیر به کلاسش موجهه ...
من و چندتا از بچه ها که همیشه دیر میرفتیم سرکلاس به فکرمون رسید که یه جوری یکی ازین برگه ها رو که دست نخوردست گیر بیاریم ویه 20 30 تایی ازش بزنیم برای روز مبادا.
من رو که همیشه یا مبصر بودم یا نماینده شورا انداختنم جلو ورفتم تو اتاق مشاوره شروع کردم همینجوری صحبت کردن سر مشاور بنده خدارو گرم کردم ودوستم یه برگه کش رفت.
4نفر بودیم ازون برگه 20تا زدیم وتقسیم کردیم.
کتاب دین زندگی پیش دانشگاهیی یادتونه؟؟؟خیلی تکراری بود اصلا یه لحظه هم نمیشد کلاسش و تحمل کرد.مام یه جلسه معلم که رفت کلاس نرفتیم کلاس.
رفتیم نماز خونه نشستیم به حرف زدن.
حدودا بعداز نیم ساعت مبصر دیگمون اومد گفت شماها کجایین؟پاشید بیاید که خانوم خیلی کفریه.
مام از برگه های روز مبادا استفاده کردیم وچون خط من شبیه ناظم گرامی بود اسامی رو من نوشتم ومتاسفانه جعل امضاءکردمو رفتیم کلاس و تو برگه نوشتیم که این دانش آموزان دفتر بودند برای کمک به پیدا کردن چند پرونده.نشستیم سر کلاس وخوشحال ازینکه مشکل حل شده.
که ناگهان بعد از5دقیقه از طرف ناظممون اومدن که اون بچه هایی که گم شده بودن پیدا شدن!!که یه هو معلممون گفتن مگه این برگه رو خانم...ندادن؟؟؟
بعد هرچهارتایی مونو فرستادن دفتر...
همین قدر بگم براتون که کار به دادن پرونده رسید اما باتعهد خوشبختانه حل شد...
ولی ازون روز به بعد هیچ جا اردو نبردنمون...
یادمه یکی از شاگردهای کلاسمون همیشه نمره هاش بخام دقیق دقیق گفته باشم زیر پنج بود!!!
از قضا از پله های مدرسه افتاد پاش شکست...و یک ماه مدرسه نیامد!!!
از اونجایی که شاگرد اول مدرسه بودم مدیر با اجازه پدرم من بخت برگشته رو معلم خصوصی این نابغه قرن کرد!!!
جالب اینجاست که وقتی به مدرسه برگشت (امتحانات ثلث دوم بود) تو تمام امتحانات قبول شد و جالب تر اینکه نمره امتحان ریاضیش 19شده بود!!مدیر ، معلمون ،پدر ومادرش بهت زده شده بودن آخه این نابغه تنها ثلثی بود که بدون تجدیدی قبول شده بود!!
مادرش برای تشکر آمد خونمون و بهم گفت که چی دوست داری برات بگیرم؟؟تنها جوابی که بهش دادم این بود که تو رو خدا مواظبش باشید دیگه جاییش نشکنه!!!
اینم بگم که برام یه پلاک طلا گرفته بود داده بود مدیر که بعد بهم دادن..:Kaf:
واي خيلي جالب بود.منو يادچندماجراانداخت.اول دبستان كه بودم شاگرداول كلاس بودم.
اما يه روز مريض شدم مشقم روننوشتم معلمم چون روي من حساب ويژه داشت ديدكه ننوشتم خيلي خيلي خيلي عصباني شد باصداي بلندگفت:تو ننويسي بقيه ديگه چيكاركردن؟
بعد با جامدادي كوبيد توي سرم:geristan:
بعد من تازنگ اخر گريه كردم
آخرزنگ اومد بوسم كرد:deldari:
آخی..تو مدرسه کسی جرات نداشت بهم چیزی بگه ...چون تا چند روز قهر میکردم وجواب معلم رو نمیدادم!!:koodak:
همیشه قبل از امتحان برامون کلاس تقویتی میزاشتن ...مثلا سوالات امتحانی رو تند تند از مون میپرسید!!:reading:
من هیچ وقت نمیرفتم!!میدونید چرا؟؟
چون باید پشت به تخته سیاه می ایستادم ،بعد خانم معلم از هر کی که سوال میکرد و بلد نبود تند تند جواب میدادم یا روی تخته سیاه حل میکردم.....
ولی خوب متاسفانه هر بار بابای مدرسمون که اسمش بابا شعبان بود میامد دم خونمون به زور میبردم..:cry:
صفحاتی از کتاب فارسی اول ابتدایی مورد استفاده دانش آموزان در سال ۱۳۱۸ (دو سال پیش از اشغال ایران در جریان جنگ جهانی دوم) .
کسی هست از این کتاب خاطره ای داشته باشه ؟ :khandeh!: :Gig:
یادش بخیر و نیکی ...
[SPOILER]
[/SPOILER]
[SPOILER]
[/SPOILER]
[SPOILER]
[/SPOILER]
[SPOILER]
[/SPOILER]
[SPOILER]
[/SPOILER]
وای سال ها چه زود می گزره چه خاطراتی داشتیم من می خوام برگردم به دوران کودکی:geryeh::geryeh::geryeh::geryeh: