برخی از جامعه شناسان وروانکاوان مادی شرق وغرب:مذهب زاییده جهل وترس است
تبهای اولیه
مذهب عبارت است از یک کلمه : " خودآگاهی " .
متاسفانه هم باید کلمه ی مذهب را طور دیگری معنا کرد و هم کلمه ی خودآگاهی را که معنی اش را می دانید . الان در فارسی وقتی می گویند فلانی خود آگاه است ، یعنی آگاه است . در صورتی که " خود آگاه " غیر از " آگاه " است .
" خود آگاهی " مساوی ست با مذهب .
خودآگاهی ترجمه ی " کنسیانس " است ، یعنی وجدان خود ، احساس خود ، علم خود ، علم حضوری نسبت به خویشتن خویش ، پی بردن به آن " من " ی که در درون " من " نمودین یا " من " های نمودین ( پوک ، پوچ ) و دروغین مدفون و مجهول اند ، و تلاش برای استخراج خویش و یافتن کبریتی برای اشتعال در پنهانی ترین کانون وجودی خویش ، و در خویش سر به شورش برداشتن ، در خود برافروختن و برانگیختن گنجینه های پنهان در ویرانه های وجودی خویش و کفر نسبت به " من " ی که می نمایم و ایمان به آن " من " ی که زندگی همواره آن من را کتمان می کند و عصیان علیه " من " ی که هستم و عشق به آن " من " ی که باید باشم و به هر حال چشم دوختن در اعماق خویشتن خویش .
خودآگاهی ... چشم دوختن در اعماق خویش ، در درون ، آنجا که عشق از آن سر می زند و نیز هنر و خیر و ایثار ، یعنی دیگری را علیه خود ، بر ضد خود و به زیان خود انتخاب کردن و این آن چیزی ست که عقل نمی تواند بفهمد یعنی چه ، فداکردن و شهادت از آن سر می زند ، یک کانون مخصوصی ست درون وجود نمودی آدم ، آدم دیگری اینجا هست ، آدم دیگری اینجا پنهان است ، یک " انسان " در بشر وجود دارد .همه بشرند اما بعضی ها انسان اند در درجات مختلف به میزانی که آن آدمی که توی این آدم ها هست ، کشفش می کنند ، این اسمش " انسان " است ، این شبیه خداست ؛ این از جنس و از ذات ماوراء زندگی ، جنس و ذات خود من است .
انسان را در محیط طبیعی که برای حیوانات و گیاهان ساخته شده ، به قول هایدگر " حبس " کرده اند ، و به قول اسلام انسان در آن " هبوط " کرده ؛ کشف آن آدمی که " هبوط " کرده ، کشف آن آدمی ست که روح خدا در او دمیده شده ، و به قول هایدگر کشف آن " غریب " است .
این اسمش مذهب است . خود آگاهی ست .
آن " غریب " آدم دیگری ست ؛ به میزانی که او را کشف می کنیم و در خودمان رشد می دهیم ، این پوسته ی " من نمودی " و یا " من مجازی" ، دائم نازک می شود تا وقتی که به حداقل می رسد . چنانکه برعکس ، در این زندگی معمولی ، زندگی حیوانی ، زندگی " من " ی که در آن سر هر ﮐس به آخور خودش بند است - چه آخور مدرن ، چه کهنه ، فرق نمی کند ؛ این قیمتش و نرخش هست که گران می شود - ، این آدم دائم پوست کلفت می شود ، گوشتش زیاد می شود ، چربی می بندد ، به قدری که آن انسان درونش دائما لاغر می شود ، ضعیف مشود ، و این من ِ مجازی ، این من ِ مادی ، من ِ عنصری ، دائما رشد می کند تا آن انسان را خفه می کند ، این انسانی را که زندانی ست می کشد و به صورت یک جنازه در می آورد ، و بعد به صورت یک خاطره در درونش می ماند و بعد حتی خاطره اش هم از بین می رود . آن وقت کشف او ، پرورش و طرح او و بیرون آوردن و استخراج او " مذهب " است ... " و نفس و ما سواها " ( و سوگند به نفس ، به خویش ) .
برخلاف مرتاض ها و زهاد که نفس را می کشند ، اسلام می پرورد ، پرورش بزرگ انسانی می دهد .خدا سوگند می خورد : " و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقویها ، قدافلح من زکیها ، و قد خاب من دسیها " یعنی : رستگار شد و به میوه و گل رسید .
دهقانی که بذر آن خویشتن خویش پنهان در زیر بار و کود و خاک - خویشتن نمودی خویش - را پرورش داد و رویاند ؛ سر زد ، شکفت و به بار نشست " قد افلح من زکیها " : موفق شد و عاید و سود برداشت کسی که آن بذر را نمو داد ؛ کدام بذر ؟ بذر نفس که در درون آدمی مدفون است . " و قد خاب من دسیها " : و کسی که این بذر را در اندام خویش ، در زندگی وجودی روزمره ی خویش نگه داشت ، قایم کرد و پنهان داشت ، خود را تباه کرده و زیان کرده و همه چیز راباخته. چه را ؟ انسان بودن خویش را باخته ، اگرچه همه ی دنیا را به دست بیاورد ...
(" چه باید کرد ؟ " نوشته ی دکتر شریعتی)
مذهب عبارت است از یک کلمه : " خودآگاهی " .
متاسفانه هم باید کلمه ی مذهب را طور دیگری معنا کرد و هم کلمه ی خودآگاهی را که معنی اش را می دانید . الان در فارسی وقتی می گویند فلانی خود آگاه است ، یعنی آگاه است . در صورتی که " خود آگاه " غیر از " آگاه " است .
" خود آگاهی " مساوی ست با مذهب .
خودآگاهی ترجمه ی " کنسیانس " است ، یعنی وجدان خود ، احساس خود ، علم خود ، علم حضوری نسبت به خویشتن خویش ، پی بردن به آن " من " ی که در درون " من " نمودین یا " من " های نمودین ( پوک ، پوچ ) و دروغین مدفون و مجهول اند ، و تلاش برای استخراج خویش و یافتن کبریتی برای اشتعال در پنهانی ترین کانون وجودی خویش ، و در خویش سر به شورش برداشتن ، در خود برافروختن و برانگیختن گنجینه های پنهان در ویرانه های وجودی خویش و کفر نسبت به " من " ی که می نمایم و ایمان به آن " من " ی که زندگی همواره آن من را کتمان می کند و عصیان علیه " من " ی که هستم و عشق به آن " من " ی که باید باشم و به هر حال چشم دوختن در اعماق خویشتن خویش .
خودآگاهی ... چشم دوختن در اعماق خویش ، در درون ، آنجا که عشق از آن سر می زند و نیز هنر و خیر و ایثار ، یعنی دیگری را علیه خود ، بر ضد خود و به زیان خود انتخاب کردن و این آن چیزی ست که عقل نمی تواند بفهمد یعنی چه ، فداکردن و شهادت از آن سر می زند ، یک کانون مخصوصی ست درون وجود نمودی آدم ، آدم دیگری اینجا هست ، آدم دیگری اینجا پنهان است ، یک " انسان " در بشر وجود دارد .همه بشرند اما بعضی ها انسان اند در درجات مختلف به میزانی که آن آدمی که توی این آدم ها هست ، کشفش می کنند ، این اسمش " انسان " است ، این شبیه خداست ؛ این از جنس و از ذات ماوراء زندگی ، جنس و ذات خود من است .
انسان را در محیط طبیعی که برای حیوانات و گیاهان ساخته شده ، به قول هایدگر " حبس " کرده اند ، و به قول اسلام انسان در آن " هبوط " کرده ؛ کشف آن آدمی که " هبوط " کرده ، کشف آن آدمی ست که روح خدا در او دمیده شده ، و به قول هایدگر کشف آن " غریب " است .
این اسمش مذهب است . خود آگاهی ست .
آن " غریب " آدم دیگری ست ؛ به میزانی که او را کشف می کنیم و در خودمان رشد می دهیم ، این پوسته ی " من نمودی " و یا " من مجازی" ، دائم نازک می شود تا وقتی که به حداقل می رسد . چنانکه برعکس ، در این زندگی معمولی ، زندگی حیوانی ، زندگی " من " ی که در آن سر هر ﮐس به آخور خودش بند است - چه آخور مدرن ، چه کهنه ، فرق نمی کند ؛ این قیمتش و نرخش هست که گران می شود - ، این آدم دائم پوست کلفت می شود ، گوشتش زیاد می شود ، چربی می بندد ، به قدری که آن انسان درونش دائما لاغر می شود ، ضعیف مشود ، و این من ِ مجازی ، این من ِ مادی ، من ِ عنصری ، دائما رشد می کند تا آن انسان را خفه می کند ، این انسانی را که زندانی ست می کشد و به صورت یک جنازه در می آورد ، و بعد به صورت یک خاطره در درونش می ماند و بعد حتی خاطره اش هم از بین می رود . آن وقت کشف او ، پرورش و طرح او و بیرون آوردن و استخراج او " مذهب " است ... " و نفس و ما سواها " ( و سوگند به نفس ، به خویش ) .
برخلاف مرتاض ها و زهاد که نفس را می کشند ، اسلام می پرورد ، پرورش بزرگ انسانی می دهد .خدا سوگند می خورد : " و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقویها ، قدافلح من زکیها ، و قد خاب من دسیها " یعنی : رستگار شد و به میوه و گل رسید .
دهقانی که بذر آن خویشتن خویش پنهان در زیر بار و کود و خاک - خویشتن نمودی خویش - را پرورش داد و رویاند ؛ سر زد ، شکفت و به بار نشست " قد افلح من زکیها " : موفق شد و عاید و سود برداشت کسی که آن بذر را نمو داد ؛ کدام بذر ؟ بذر نفس که در درون آدمی مدفون است . " و قد خاب من دسیها " : و کسی که این بذر را در اندام خویش ، در زندگی وجودی روزمره ی خویش نگه داشت ، قایم کرد و پنهان داشت ، خود را تباه کرده و زیان کرده و همه چیز راباخته. چه را ؟ انسان بودن خویش را باخته ، اگرچه همه ی دنیا را به دست بیاورد ...
(" چه باید کرد ؟ " نوشته ی دکتر شریعتی)
من مانده ام که مقاله ی فوق چه ربطی داشت به سوال جناب محمد که سوالی جامعه شناختی است. پاسخ سوال جناب محمد مربوط است به جامعه شناسی دین و برخی از نظریات مربوط به پیدایش دین. برای پاسخگویی به آن نخست باید صورت آن نظریات بصورتی کافی و وافی تشریح و تببین شود ( نه در یک خط!!) سپس با زبان جامعه شناسی به نقد و مشخص ساختن نقاط قوت و ضعف آن پرداخت.
ولی مقاله فوق با زبانی شاعرانه و ادیبانه به شرح برداشت خود از مذهب می پردازد و آن را خود آگاهی می پندارد. مقاله ای سراسر ادعا و برداشتهای شخصی که سطر به سطر آن نیاز به اثبات دارد.
برخی از جامعه شناسان وروانکاوان مادی شرق وغرب:مذهب زاییده جهل وترس است. پاسخ شما به آنها چیست؟
با سلام
قبل از پرداختن به پاسخ، ذکر مقدمه ای در خصوص اصل بحث ضروری است:
از میان اندیشمندان حوزه ادیان در غرب نظریات مختلفی در مورد پیدایش دین ارائه شده است.روح پرستی، جادوگری، ترس، بت پرستی، و... نمونهای از عوامل اساسی گرایش به دین از دیدگاه این اندیشمندان میباشند. ادلهای هم در این خصوص بیان می دارند. مثلًا میگویند:« ترس بود كه در آغاز خدایان را به این عالم آورد.» زندگی انسانهای نخستین در میان هزاران خطر میگذشت وعمر هیچكس به طور طبیعی پایان نمییافت. تجاوزها وبیماریها مردم را پیش از رسیدن به سن پیری از میان میبردند. وحتی چون از حوادث عالم سر در نمیآورد علل واسباب آن را اشخاص میپندارد وبا مقایسه با بدن خود فرض میكند كه هر شئ طبیعی را روحی است كه مسئول اعمال اوست. هیچ دیدهاید كه اگر باد، كاغذ پارهای را جلو سگی انداخت آن سگ چگونه میترسد وحیران میگردد؟ این سگ باد را نمیتواند ببیند ومن شرط میبندم كه به خیال او آن كاغذ پاره روحی دارد كه آن را به جنبش میآورد. این سگ متدین است و دین او نوعی «آمی نیسم» یا روح پرستی ابتدایی است. این است مبداء پیدایش دین.»[1]
از منظر اینان در حقیقت ترس، عاملی بود كه بشر را بسوی دین سوق داد. نیار به امنیت و زندگی اجتماعی در انسان كه از ترس وی ناشی میشد، سبب شد كه ترس انسان از محیط پیرامون خود، نیاز به امنیت را برایش مطرح كرده وبشر به خاطر این ترس روز افزون و گسترده و زندگی اجتماعی به دین پناه آورد. در حقیقت دین، پناهگاه خوبی برای بشر به حساب می آمد. ترس انسان از محیط، جلوههای خود را در قرون و اعصار مختلف حفظ كرده است و «در حالیكه با پیدایش نظام بردگی وطبقات اجتماعی در اثر رشد كشاورزی، ترس از همنوع نیز بر ترس از آینده افزوده میشد و علاوه بر پرستش طبیعت و روح طبیعت، نیاز به پرستش نیرویی بود كه تمام افراد بشر در مقابل آن تسلیم محض باشند تا نظمی را كه دولت وحكومت موفق به برقراری آن نشده بودند در سایه همین نیروهای خوف انگیز برقرار نماید... .»[2]
پس از ذکر مقدمۀ فوق، نوبت آن رسیده كه با قدری تأمل به سئوالاتی در این زمینه توجه نمائیم.
آیا به واقع عامل اصلی پیدایش دین در میان افراد بشر ترس بوده است؟ آیا در خصوص ترس و امنیت اجتماعی قدری زیاده روی نكردهاند؟
اساساً سر منشاء پیدایش دین چه بوده است كه نظریات غربی حول محورهایی مانند ترس، جهل، روح پرستی، جادوگری و... دور میزنند؟...
پس از اندكی دقت درمییابیم كه بطور كلی در این زمینه دو شیوه تحقیق وجود دارد:
اول آنكه به تحلیل رفتار انسانها بطور منطقی بپردازیم و به ادیان كاری نداشته باشیم.
دوم آنكه میتوان به خود ادیان نظری اجمالی افكند وبا تحلیل محتوای سخنان هر یك از ادیان به سخنی مشترك در مورد پیدایش آنها دست یافت.
اما آنچه در مقاله مورد نقد بیشتر از همه جلوه میكند شیوه اول است ولی بطور غیر منطقی. در سخنان فوق اولاً تمامی عوامل مورد توجه قرار نگرفتهاند و برخی از عوامل اساسی در پیدایش دین و دولت مغفول ماندهاند. اصولاً در نظریات غربی در مورد ادیان كه در بالا اشارهای مختصر به آن داشتیم. پیدایش ادیان بر اساس رفتار انسانها مورد بررسی قرار میگیرد. در جامعه شناسی مذهب، ابتدا فرض بر این است كه مذهب یك پدیدهای است كه مولود فعل و انفعالات جامعه است، یعنی یك ریشه الهی و ماورایی ندارد و اصلاً این (كه مذهب ریشه الهی دارد) جزء فرض نیست»[3] بنابراین مواد و اجزاء موضوع مورد بحث ما (دین) در دوران متدینان وجود خواهد داشت. و در این مكتب فكری تنها بدنبال برخی از خصوصیات مانند ترس،جهل،روح پرستی، جادوگری و... میروند. چرا كه از اساس، انسان و ابعاد روحی او پیچیدهتر از آنست كه اینگونه مكاتب به شناخت آن دست یابند. «اینها درباره دین و مذهب از اول بنا را بر این گذاشتند كه دین یك ریشه منطقی كه نمیتواند داشته باشد. حال كه ریشه غیر منطقی دارد آن ریشه غیر منطقی چیست؟[4] ودر نتیجه عواملی مانند جهل وترس و... را ریشه پیدایش دین معرفی میكنند.
بیتردید توجه به شناخت روح یكی از معضلات اساسی این مكتب فكری است. كه پیشگامان آن مانند فویر باخ واگوست كنت ، اسپنسر و راسل و... در پیدایش ادیان با آن روبرو بودهاند. «از خود بیگانگی»ای كه فویر باخ مطرح میكند در سئوال از «خود » به بن بست میرسد. چرا كه تا «خود» را نشناسیم نمیتوانیم بگوئیم از آن بیگانه شدهایم. «چون مساله «باخود بیگانگی» اولین سئوالش این است كه خود آن «خود» چیست كه صحبت از «بیگانگی» میكنی؟»[5]
اما آیا میتوان از همین راه و بر اساس رفتار افراد بشر به نتیجه مطلوب در مورد پیدایش ادیان رسید؟...
در جواب به این سئوال میتوان گفت: آری. اما بشرط آنكه اصول و قواعد منطقی را رعایت كرد. «مثلاً چند هزار سال بود كه بشر فكر میكرد كه خورشید به دور زمین میگردد و زمین ثابت است. آیا هیچگاه ما دنبال این میرویم كه چه علتی سبب گردید كه بشر معتقد شد كه زمین مركز است و خورشید و ستارگان به دور زمین میگردند آیا مثلاً ترس از اموات بود و اینجور مسائل؟ نه. میگوئیم جریان فكری و منطقی (بشر را به آنجا رساند) هیچ عاملی ماورای فكر و منطق در كار نبوده، گو اینكه اشتباه بوده، بشر نگاه میكرد، به حس ظاهر اینجور میآید كه خورشید و ستارگان به دور زمین میچرخند.»[6]
پس منطقیترین راه اینست كه براساس مشاهدات بشر اولیه كاوش صورت گیرد، نه بر اساس ذهنیات خودمان. آیا بشر اولیه با مشاهده رخدادها نمیتوانست به این مسئله برسد كه در ماورای این جهان ، خدایی هست؟ بنابراین مشكل اینگونه تحقیقات اینست كه تمام ابعاد وجودی انسان را نمیكاود وتحلیلی ناقص بر اساس پیش فرضهای ذهنی پیشگامان آن به ما ارائه خواهد كرد.
از راه دوم یعنی تحلیل محتوا و بر اساس گفتار ادیان درمییابیم كه هیچگاه ادیان علل پیدایش خود را ترس عنوان نكردهاند. برای مثال، قرآن كریم داستان ابراهیم را در این زمینه نقل میكند كه چگونه مانند یك بشر اولیه از ستارگان شروع كرد وبه خدای یگانه رسید «ابراهیم به یك علل خاصی، از اجتماع و جامعه دوره بوده و در غار زندگی میكرده، برای اولین بار كه این جهان را می بیند، هنگامی كه ستارهای نورانی را مشاهده میكند، نظرش را بیش از همه جلب میكند و میگوید: هذا ربی ... یكدفعه دست از همه اینها شست یعنی حسابهایش را كرد... كه همه عالم یكجا حكم یك مربوب را دارند، پس رب، آن است كه خصلت اینها را نداشته باشد.»[7] و اقرار به یگانگی خداوند بر اساس مشاهدات عادی روزمره كرد. حال این در حالی است كه خداوند پیامبران متعدد برای هدایت بشر فرستاده است ... .
موفق باشید ...:roz:
پاورقی___________________________
[1]- ویل دورانت، لذات فلسفه(سازمان انتشارات آموزش انقلاب اسلامی، چاپ ششم، تهران 1370) ص383.
[2]- همان.
[3]- مرتضی مطهری، (انتشارات صدرا، چاپ دهم، تهران 1377) ص160.
[4]- همان.
[5]- همان.
[6]- همان ص178 .
[7]- همان ص180، بنقل از سایت اندیشه قم، مرکز مطالعات و پژوهشهای اسلامی حوزه علمیه قم.