جمع بندی مستاصل شده ام
تبهای اولیه
سلام و عرض ادب.بنده دو تا مشکل دارم.جوانی هستم آرمان گرا و بلند پرواز و در عین حال شدیدا خیال پرداز و متوهم!!!!مشکل اول اینه که الان حدود یک ماهه بد جور خود درگیری دارم.یعنی هر چند ماه یکبار این حالت برای من پیش میاد که دچار خیال و توهم میشم و این مدتی که این خیال و توهم سراغم میاد باعث میشه خیلی ضررها رو متحمل بشم حتی این مساله یکبار منجر به مشروطی ترم دانشگاهم شده.حالا عقب موندن از برنامه های زندگیم و کور شدن انگیزه م و ... از تبعات همیشگی این قضیه ست.و از زمان کودکی همینطور خیال پرداز بودم.مثلا یادمه بازی هایی که با اسباب بازی هام هم که انجام میدادم همیشه مدل داستانی و خیالی و دنباله دار بود!!!!مثل یک فیلم!!!!!عواملی که باعث میشه وارد دنیای خیال و وهم بشم مختلفه ،ممکنه دیدن یک فیلم باشه یا گوش کردن به یک موسیقی یا خواندن یک کتاب و یا روبرو شدن با یک مشکل در زندگیم و چندین عوامل دیگه که شاید خاطرم نباشه.یعنی اگر بهتون بگم که من از زمان حضرت آدم تا الان با همه مردم عصر های مختلف و البته امروزه بودم گزافه نگفتم!!!!!!!!گاهی اوقات این قدر خیال پردازیم شدید میشه که مثلا تو خیابون دارم راه میرم دیگه متوجه دور برم نیستم بلکه دارم تو خیابون خیالی خودم و فضایی رویایی راه میرم !!!!!!!واقعا نمیدونم باید چی کار کنم.شده مواقعی که این خیال پردازی ها آرمان هام رو محکم کرده و من رو به سمت جلو پیش برده ولی خیلی کم بوده!!!!یه مشکل دیگه ای که وجود داره ضعف همتم در پیشبرد برنامه های زندگیم هست!!!!یعنی من برای زندگیم هم هدف دارم و هم برنامه و هم خیلی ازون ها رو اراده کردم و شروع کردم ولی نصفه راه رهاشون کردم!!!نمیدونم شاید هم یکی از دلایل دیگه یا شاید هم اصلی در وارد شدن به دنیای خیالم همین ضعف همت و پشتکارم باشه!!!!!بازم نمیدونم ولی اگر من رو راهنمایی کنید بی نهایت سپاسگزار میشم!!!
بسمه تعالی
با سلام و عرض تحیت محضر جنابعالی
به نظر بنده خود جنابعالی به خوبی به علت خیالپردازی خود اشاره کرده اید یعنی همان بلندپروازی و کمال گرایی.
طبعا افراد کمال گرا، اهداف دور و درازی دارند که معمولا قابل دسترسی نیستند و عدم دسترسی به این اهداف باعث سرخوردگی، یاس و بی انگیزه شدن می گردد، مشروط شدن، رها کردن کارها در نیمه راه و..همگی می تواند معلول سختگیری شما باشد.
از آنجا که اهدافتان را منطبق بر کمال گرایی و آرمانخواهی منطبق می کنید، در عمل به آنها دست نمی یابید و همین امر باعث می شود که ناکامی ناشی از سختگیری را در ذهن و خیالپردازی جبران کنید.
بر این مبنا لازم است از ایده آل گرایی فاصله بگیرید و اهداف خود را کوتاه، قابل دسترس و منطبق با واقعیت ( قوانین خلقت و زندگی) ترسیم کنید.
خودتان را بپذیرید، و فاصله میان خود واقعی و خود آرمانی را کم کنید.
از سختگیری، وسواس و خودسرزنشگری اجتناب کنید و از خطاهای خود فاجعه نسازید
سعی کنید برخی از کارها را به صورت عمدی ناقص به اتمام برسانید. مثلا کتابی را که می خوانید از هر صفحه ان چند خط را جا بندازید و...
موفقیتها و نقاط قوت خود را ارج بگذارید و اجازه مخفی شدن انها را زیر لایه های منفی بافی ندهید
برای مدتی کارهای ذهنی را کنار بگذارید و بیشتر به فعالیتهای فیزیکی نظیر ورزش و تفریح و...مبادرت کنید
فکر خود را مدیریت کنید و از موضوع مورد تخیل منصرف سازید، در صورتی که قدرت این کار را نداشته باشید می توان گفت شما گرفتار وسواس هستید که ریشه در اضطراب دارد که آن هم ارتباط تنگاتنگی با اضطراب دارد. در این صورت بهتر است به صورت حضوری با یک روان شناس مشورت کنید
در پناه خدای بزرگ موفق باشید.
با سلام و احترام
به نظر من از یه منظر دیگه هم میشه به این موضوع توجه کرد ...
با توجه به مطالبی که بیان کردید ، موارد زیر به عنوان ویژگی های شما به چشم میخوره :
1- توانایی تصویر سازی و تخیل بالایی دارید
2- اون طور که مدنظرتون هست به اهداف تون نمی رسید
3- کمال گرایانه عمل می کنید
--------------------------------------------------------------------------------------------
خب ، به نظر من مورد اول یک توانایی محسوب میشه اما تنها و تنها به شرطی که توانایی کنترل کامل اون رو داشته باشد
من خودم برای اینکه این مشکل ام رو حل کنم ذکر "لا حول و لا قوه الا بالله" رو هر موقع ذهنم بدون اختیار شروع به تخیل و تصویر سازی می کرد می گفتم ، و سعی می کردم این ذکر رو تو ذهنم تصویر سازی کنم (برای من بعد از 2 ماه که این کار رو کردم ذهنم کاملا تحت کنترل خودم در اومد )
حالا که این توانایی را تحت کنترل گرفتین وقت این است که از اون برای افزایش قدرت حافظه (تصویری) تون استفاده کنید
--------------------------------------------------------------------------------------------
چند تا مثال می زنم
+ استاد مطلبی رو جلسه امروز درس داد وقتی یه وقت آزاد پیدا کردید ، چشماتون رو ببندید و تمام مطالب جلسه به صورت یه فیلم تو ذهنتون تصویر سازی و مرور کنید
+ تصویر یه منظره رو 30 ثانیه ببینید ، بعد چشمانتون و از توانایی تصویر سازی ذهنتون استفاده کنید تا اون منظره رو داخل ذهنتون بیارید (اگه نتونستید تمام جزئیات رو تو ذهنتون تصویر کنید دوباره همین روند رو تکرار کنید)
+ کلی مثال دیگه هم وجود داره (که اگه تو این مسیر قرار بگیرید خودتون پیدا می کنید) ...
هرچه بیشتر ذهنتون رو با روش های مختلف پرورش بدید قدرت و توانایی این نعمتی که خدا داده رو بیشتر حس می کنید (من که شدیدا فهمیدم به فرض زمانی که می خوای یه صفحه کتاب رو "حفظ کنید" تصویر اون صفحه از شماره صفحه ، تعداد پاراگراف ها ، تعداد خط ها ، و اینکه هر مطلب در کجا خط بود به ذهنتون تصویر میشه)
--------------------------------------------------------------------------------------------
و اما مورد دوم ، به نظر من بهترین کار اینه که یه هدف مورد نظر (مثل خوندن یه کتاب) رو به چند هدف کوچکتر تقسیم کنید (مثلا امروز هدفتون فقط خوندن فصل اول کتاب باشه) و بهمین ترتیب ...
(چون قصدمون بر اینه که آروم آروم حس اعتماد به نفس تو شما بعد از به نتیجه رسوندن یه هدف و حس رضایت از خودتون افزایش پیدا کنه)
--------------------------------------------------------------------------------------------
و در نهایت مورد سوم ، آرمان گرا بودن
من خودم (قبلا) بر این اساس این طرز فکر عمل کردم : تمام فکر و ذهنم هدف هام بود ، شبانه روزی با تمام وجود تلاش میکردم گرچه به اهدافم رسیدم ولی عوارض اش خیلی برام سنگین تموم شد : استرس شدید ، کاهش شدید انرژی جسم و در نهایت بیماری ... (به عبارتی سیستم ام کاملا ترکید!)
زمان زیادی گذشت که تونستم دوباره خودم رو به لطف خدا ریکاوری کنم ، این بار تصمیم گرفتم واقع گرایانه عمل کنم : تلاشت رو بکن ، به خدا توکل کن (وقتی آدم خداش رو باور میکنه همه چیز حل میشه) الان خیلی بیشتر از اون موقع اهدافم به سرانجام میرسه
--------------------------------------------------------------------------------------------
و دو تا جمله آخر :
# از نقاط قوت تان برای مخفی کردن نقاط ضعف تون استفاده کنید (شاید دیگران این جمله رو قبول نداشته باشند ولی من کاملا قبولش دارم)
# و از همه مهمتر ،یاد خدا ، توکل ، و اینکه بدونی هیچ وقت تنهات نمی زاره
--------------------------------------------------------------------------------------------
شب خوش
[="Tahoma"][="Teal"]به نام خدا
سلام
سعي كنيد يه سري مسئوليت ها رو به عهده بگيريد تا با دنياي واقعي بيشتر آشنا بشين.چون مسئوليت باعث ميشه شما به مسائل واقعي زندگي توجه كنيد وبراي مسائل و مشكلات آن فكر كنيد و ذهنتان مشغول به همين عالم باشد
ضمن اينكه بعد از روبرو شدن با دنياي واقعي ميفهمي كه به خيلي از رويا ها و آرزو ها نميشه رسيد يا بايد تلاشت رو بيشتر كني اين به واقع بينيت بيشتر كمك ميكنه.
موفق باشي:Gol:[/]
سلام علیکم!
من خودم با این مشکل مواجه هستم . اگر اشتباه نکنم جناب بوعلی راه حل دوری از اوهام را استفاده از قواعد منطق و ریاضی دونسته . هرچه قوه عقل فعالتر بشه وهم و خیالات کمتر خواهد بود . در ضمن برای مدتی تلویزیون نگاه نکنید (من امتحان کردم خیلی موثره) بخصوص فیلم ها .
از طرفی اوقات تنهایی خودتون رو کم کنید .سعی کنید درجمع باشید . از صحبت خیلی زیاد پرهیز کنید .کمتر حرف بزنید .کار مهمتر اینکه جسمتون رو خسته کنید با فعالیتهای ورزشی . از طرفی روی قوه تمرکزتون کار کنید . سعی کنید برای مدتی مثلا تصویر کلمه "الله" رو در ذهن تصور کنید و دقایقی بر روی اون تمرکز کنید .حتی موقع خواب . سعی کنید خودتون رو اینقدر خسته کنید که وقتی به رختخواب میرید زود خواب برید . باطل کردن فکر هم کار آخر هست.
ان شاء الله که موفق میشید. برای من هم دعا کنید منم درگیر چنین مسائل مشابه ای هستم
سلام
و از زمان کودکی همینطور خیال پرداز بودم.مثلا یادمه بازی هایی که با اسباب بازی هام هم که انجام میدادم همیشه مدل داستانی و خیالی و دنباله دار بود!!!!مثل یک فیلم!!!!!عواملی که باعث میشه وارد دنیای خیال و وهم بشم مختلفه ،ممکنه دیدن یک فیلم باشه یا گوش کردن به یک موسیقی یا خواندن یک کتاب و یا روبرو شدن با یک مشکل در زندگیم و چندین عوامل دیگه که شاید خاطرم نباشه.یعنی اگر بهتون بگم که من از زمان حضرت آدم تا الان با همه مردم عصر های مختلف و البته امروزه بودم گزافه نگفتم!!!!!!!!گاهی اوقات این قدر خیال پردازیم شدید میشه که مثلا تو خیابون دارم راه میرم دیگه متوجه دور برم نیستم بلکه دارم تو خیابون خیالی خودم و فضایی رویایی راه میرم !!!!!!!واقعا نمیدونم باید چی کار کنم.
سلام
چرا فکر می کنید این یک معزله؟
شاید این یک موهبت الهی هستش.
من شنیده ام که در برخی از کشورهای پیشرفته در همان مدارس ابتدائی مشاورهای مجرب "استعداد یاب" وجود داره و مثلا 2-3 روز بچه ها را به یک اردوی تفریحی می برند و بعدش کارشناسان میکن فلانی به درد این می خوره که مورخ بشه دومی برای دامپزشکی مناسبه , سومی ریاضیدان بشه چهارمی فرمانده ارتش بشه پنجمی مدیریت بخونه بعدی نگهبان خوبیه (مثلا پلیس).
اصلا اجازه بدید یک داستان واقعی بگم:
برادری دارم که از همون دوران ابتدائی علاقه زیادی به جوجه و مرغ و خروس و ......داشت ولی درس خون نبود .همیشه تو خونه جنگ و دعوا بود که مادرم می گفت تو خونه رو به گند میکشی,حیاطو باغچه و .....
هرموقع میدیدمش یک دو تا خروس زیر بغل زده بود و تو کوچه اینور و اونور می رفت که با خروسهای محله های دیگخ جنگ بندازن......
یا هر وقت پیک نیک یا مسافرت می رفتیم میدیدمش که مثلا کنار لونه یک کرم خاکی یا لونه مورچه ها نشسته و داره باهاشون بازی میکنه...بهش میگفتیم آخه دیوونه اومدی اینجا برای این کارا...خوب برو تو رودخونه آب بازی کن ولی......اگر هم میومد کنار رودخونه سرگرم ماهی و....می شد.
کم کم در سن جوانی تو راه پله خونه چند تا قفس قناری آویخته بود که صداش دیوونمون می کرد.
به دلیل بی علاقگی به درس هم تا سوم راهنمائی بیشتر نخوند و رفت تو کار مبل و .....
بعد از 10-15 سال دست از پا درازتر اون کار را هم ول کرد ولی تو اون مدت همیشه 3-4 تا قفس قناری تو کارگاهش داشت.
یه ادم بی نظم و بدقول و تنبل و حرف پشت گوش اندازی بود که واقعاً همه خونواده رو دیوونه کرده بود.
ما که دیگه ازش نامید بودیم.
یعنی آرزو به دل بودیم که یه بار بتوه قبل از 12 شب بخوابه و قبل از8-9 صبح بیدار شه.
از کتاب و کامپیوتر و اینترنت هم که فقط اسمشونو شنیده بود.
هر روز تا ساعت 12-13 میخوابید و پا میشد صبحنه میخورد و ناهار هم ساعت 5-6 عصر ..اصلا یه وضع افتضاحی....زندگی هم که تعطیل...
---------------
اما یه دفعه همه چیز تغییر کرد: الآن حدود 2 ساله که علی رغم مخالفتهای شدید خانواده که دیگه نباید در خانه پرنده نگه داره , خودش رفته و یه محلی رو اجاره کرده و 200-300 تا قناری ریخته اونجا و باور کنید مثل یه مادراز اونها نگهداری میکنه,هر روز 8 صبح پامیشه و میره تخم مرغ آب پز و بادام و هویج و .....آسیاب میکنه و براشون خرید میکنه و میبره اونجا و یه دفتر دستکی درست کرده که باورتون نمیشه ....همه قفسا رو و پرنده ها را کد گذاری کرده , مثلا کی به دنیا اومدن , کی وقت جفت گیریه...کدوم ویتامینها رو خوردن...چند خریده و چند باید بفروشه.....
خلاصه همه ما خوشحالیم و از همه بیشتر مادرم که دیگه لازم نیست هر روز ببینش که تا لنگه ظهر خوابیده...
تازه یکبار که پشت کامپیوتر بودم دیدم تو فکره گفتم داداشی چی شده ؟ گفت یه بیماری زده تو یکی دوتا از پرنده هام و میترسم بقیشون هم بگیرن....40-50تومن قناری یه شبه میرن تو هوا.......
زدم تو گوگل و وقتی سایتهای در مورد پرنده رو دید برق از چشماش درخشید...گفت اوه اوه بابا همه رفیقام دنبال اینا می گردن و حاضرن کلی پول بابتش بدن..پس گوگول گوگول که میگن اینه؟؟؟؟؟بابا ایول گوگول......:Cheshmak:
خلاصه الآن هم خیلی معروف شده و هم کل خانواده حاضرن که توی کارش سرمایه گذاری کنن...(باورتون نمیشه ولی قناری داریم که تا 10-15 میلیون تومان براش پول میدن):Gol:
-------------------------------------
خستتون کردم
بهتون پیشنهاد می کنم برید تو کار نویسندگی داستانهای تخیلی
الآن خودتون هم می دونید نویسنده کتابهایی نظیر هری پاتر و خیلی های دیگه پولشون از پارو بالا میره...
حتی اگر تو کشور خودمون هم طالب نداشتید با انتشاریهای دیگر کشورها مکاتبه کنید.
فقط شاید لازم باشه اولش یکی دو دوره داستان نویسی و فن نگارش و ویرایش را بگذرونید که کار مشکلی نیست.
------------------------------------
شاید زمانیکه برای اولین بار انسان نفت رو دید ,دماغش و گرفت و از اونجا فرار کرد که پیف پیف چه بویی میده و چه چیز گندیه که به هر چشمه آبی هم که نزدیک میشه آب و به گند میکشه....ولی امروز نفت=طلای سیاه!
همچنین در مورد باد و باران و ...که روزی مردم از بودنش ناراحت می شدن و امروز همه دنبالشن.
------------------------------------
یه داستان دیگه در مورد یک از دوستامه که خونوادشو ذله کرده بود که هر چیز برقی تو خونه دارن از بچگی ایکی ثانیه با یه چاقو یا پیچ گوشتی بازش می کرد و دخلشو می اورد....پدر و مادرش دنبال روانشناس بودن که این بیماره ...ولی الآن بیا و ببین که از کار الکترونیک و تعمیرات تلویزیو نو رادیو ....لوازم برقی چه ثروتی به هم زده.....اون بنده خدا هم تا اول دبیرستان بیشتر نخوند و جذب بازار کار شد........به خدا یه معلم ادبیات داشت که عزرائیل رو میذاشت تو جیبش ع این رفیقمون هم اهل درس نبود و همیشه ناپلئونی قبول می شد .یه روز برای شیره مالیدن سر معلم یه کیت ساده از (مهران کیت) گرفت و یه کاردستی ساده برای معلمه درست کرد .معلمه تو همون سال (1366-67) براش خط و نشون کشید که اگه به خدا اگر سال دیگه ببینیمت باز اومدی مدرسه هر جا ببینمت اونقدر میزنمت که جنازتو ببرن..باید بری تو کار الکترونیک و .....حالا بعد از سالها رفیقم میگه خدا پدر اون معلممو بیامرزه اگه حرف اون روزش نبود شاید الآن اندرخم یه کوچه بود.
اووووووووففففففففففففففففف خدائی خسته شدم.
موفق باشی.........منتظر داستانهاتون نو کتاب فروشیها هستمااااااااا:Cheshmak: