بسم الله الرحمن الرحیم
تفقد از حال جانبازان و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس که از جان و مال و خانواده شان برای حفظ دین و ایمان و مال و ناموس مردم گذشتند همواره یکی از تکالیف و تعهدات ما در مقابل ایشان است. در میان ایشان جانبازان اعصاب و روان از مظلومیت مضاعفی برخوردارند ضمن اینکه خانواده های ایشان نیز شریک دردهای جانباز هستند. برای آشنایی با وضعیت زندگی این جانبازان مصاحبه ای را با آقای جلالی مربی ورزش جانبازان اعصاب و روان که از نزدیک با این جانبازان برخورد داشته و در زندگی ایشان وارد شده، ترتیب دادیم.
فرهنگ نیوز: جانباز اعصاب و روان در اثر چه حادثه ای جانباز می شود؟ ابعاد مریضی و مشکلات این جانبازان چیست؟
اجازه بدهید کمی در مورد چرایی جانباز شدن این عزیزان صحبت کنم. نگاه کنید در طول تاریخ بسیار رزمنده و جانباز و شهید داشته ایم که در راه ایمان و عقاید خود به میدان جنگ می رفتند. جانباز کسی است که به خاطر ایمانش به خدا و پیغمبر و با اراده شخصی خودش به میدان کارزار رفته و در صحنه جنگ زخمی شده و جانباز نامیده می شود. رزمندگان دفاع مقدس از دانشگاه و خانواده و شغلشان گذشتند و به میدان جنگ رفتند زیرا به امام و فرمان او ایمان داشتند.
در دفاع مقدس رزمندگان با یک کشور درگیر نبودند، قریب به 38 کشور جهان به عراق کمک می کردند ضمن اینکه با دشمنان خودی همچون مجاهدین خلقی ها هم درگیر بودند، منافقین در نیروهای خودی نفوذ می کردند و مثلا به یکباره نارنجک در اتاق فرماندهان می انداختند. شرایط محیطی و آب و هوایی برای همه رزمندگان مناسب نبود، حیوانات عجیبی که در آنجا آزار می دادند. خوب شرایط جنگ هم که شرایط خاصی است. شما فکر کنید یک رزمنده مدام در کنارش می بیند دوستانش را که به وضع فجیعی کشته می شوند، سختی های مختلف به او فشار می آورد و در آخر هم یک بمب در کنارش منفجر می شود و موج انفجار او را می گیرد و بسیاری از جانبازان اعصاب و روان به این شکل جانباز می شدند.
حالا همه این جانبازان با درصدهای مختلف جانبازی شرایط مشکلی را در زندگی دارند. این جانبازان خانواده دارند، باید دنبال دوا و درمان خودشان باشند، دختر و پسری دارند که باید عروس و داماد کنند و حداقل می توان ادعا کرد هرگونه مشکلی که در زندگی امروز ما وجود دارد مثل مسکن و گرانی گریبانگیر ایشان هم هست.
اینها کسانی اند که بخاطر حفاظت از ناموس ما و بخاطر امنیت و پیشرفت این سرزمین الان دوران سخت جانبازی را تحمل می کنند. بنده با جانبازان اعصاب و روان کار می کنم با جانبازان شیمیایی و قطع نخاعی هم کار می کنم، باور کنید زندگی سخت و مشقت باری دارند که هیچ عقل سلیمی و هیچ کشوری چنین کسانی را که بخاطر دفاع از مملکتشان به این وضعیت دچار شدند در مشکلات مادی زندگی شان رها نمی کند ضمن اینکه مردم کشور از ایشان تجلیل می کنند.
از میان جانبازان مختلفی که وجود دارد بگذارید از جانبازان مظلوم اعصاب و روان بگویم.
کسی که دندان درد دارد، می فهمد و به دندان پزشک مراجعه می کند اما جانباز اعصاب و روان چه می کند! دندان ایشان درد می کند، دهانش باد می کند اما متوجه نمی شود، اعصاب دردی ایشان کار نمی کند چون درد زیادی کشیدند. پزشک ها و روانشناسان کار می کنند تا بفهمند چه مشکلی برای این جانباز اتفاق افتاده تا هم داروهایش را مشخص کنند و هم درمانش جهت دار شود.
این جانبازان اصلا متوجه درد در بدنشان نمی شوند، به یکباره می بینیم صورتشان زخم برداشته، در آسایشگاه همدیگر را می زنند و متوجه نمی شوند حالا چگونه می توان از این عزیزان قدردانی کرد؟ من فکر می کنم ایشان از دین ما دفاع کردند و الان هر گونه دین و جایگاهی که در زندگی داریم مدیون ایشانیم.
سلام بابای منم جانبازه...یک ترکش نزدیک قلبشه که هر لحظه ممکنه تکون بخوره و اونوقته که بابا..... اون موجی هم هست...یک کم هم شیمیایی... وقتی اینجا میام دلم آروم میشه هرچند حق بابای من و این باباهای جانباز ادا نشده...و خیلی بی توجهی بهشون میشه...برای سلامتی بابام دعا کنین هرچند خودشون میگن برای شهادتم دعا کنین...نمیدونم برای کدوم دعا کنم که خدا راضی تره... خدایا راضیم به رضای تو
سلام بابای منم جانبازه...یک ترکش نزدیک قلبشه که هر لحظه ممکنه تکون بخوره و اونوقته که بابا..... اون موجی هم هست...یک کم هم شیمیایی... وقتی اینجا میام دلم آروم میشه هرچند حق بابای من و این باباهای جانباز ادا نشده...و خیلی بی توجهی بهشون میشه...برای سلامتی بابام دعا کنین هرچند خودشون میگن برای شهادتم دعا کنین...نمیدونم برای کدوم دعا کنم که خدا راضی تره... خدایا راضیم به رضای تو
بسم رب الشهدا
عرض سلام و ادب خدمت سرکار راحیل محشر گرامی
شاید بیش از اونکه شرمنده شهدا باشیم شرمنده شهدای زنده ای مثل پدر شما هستیم. هم خودشون و هم خانوادشون سختی های خیلی زیادی کشیدن که ماها بی خبریم و شاید یک درصدشم نتونیم تو زندگیمون تحمل کنیم!
اگه قابل باشم برای سلامتیشون دعا میکنم.اما به گفته خودتون ایشون بی قرار وصال هستند! انشاالله هر چی خیره پیش میاد...
سلام بابای منم جانبازه...یک ترکش نزدیک قلبشه که هر لحظه ممکنه تکون بخوره و اونوقته که بابا..... اون موجی هم هست...یک کم هم شیمیایی... وقتی اینجا میام دلم آروم میشه هرچند حق بابای من و این باباهای جانباز ادا نشده...و خیلی بی توجهی بهشون میشه...برای سلامتی بابام دعا کنین هرچند خودشون میگن برای شهادتم دعا کنین...نمیدونم برای کدوم دعا کنم که خدا راضی تره... خدایا راضیم به رضای تو
سلام نمیدونم بهتون غبطه بخورم یا برایتان نارحت بشم ولی اینو میدونم که الان داخل خانه شما مرد آسمانی هست که همه ما بهشون مدیون هستیم فقط میخواستم یه توصیه بکنم اینها همینطوری که از غافله شهدا جا موندن دارن حسرتش رو میخورن :Ghamgin: شما با دعا کردن برای شهید شدن پدرتون هم از دردهای جسمانی و روحیشان کم میکنید هم آرزوشونو بر آورده میشه هم هدیه ای به خدا تقدیم می کنید هم برای خودتون افتخار کسب کنید که فرزند شهید میشین از جای من بر پیشانی پدرتون بوسه ای بزنید که برای ما هم دعا کنن
من یبار اسایشگاه جانبازان رفتم فکنم اسمش ستایش یا نیایش بود همون که تو سعادت اباده نزدیکای دانشگاه ازاد
اگه اسمشو اشتباه گفتم تصحیح کنید
هیچ مو قع تا حالا انقدر شرمنده نبودم سینم سنگین شده بود با خودم فکر میکردم اونا که شهید شندند چه شانس بزرگی اوردند
نموندند که ....
تمیتونم یگم چی دیدم فقط خدا صبرشون بده اجرشون بده هم خودشون هم خانوادهاشونو
تو بیمارستان که بودیم یه جانباز رو آوردن موجی بود . 20 سال با این درد زندگی کرده بود بستری که شد همسرش نشست کنارش و شروع کرد به گریه کردن پرستار پرسید چی شده ؟ با صورتی کبود و تنی رنجور پرسید : نمیشه خودم تو خونه مراقبش باشم ؟ پرستار گفت : باز حالش بد بشه کتکت بزنه چیکار میکنی ؟ در حالیکه چشمش به همسرش بود جواب داد : خوب منو بزنه بهتر از اینه که خودشو بزنه شوهرمه . عشقمه . دوسش دارم . و باز گریه کرد
*شب عروسی دوستم*
نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم نگاه میكرد و میخندید. به خودم گفتم: عجب غلطی كردم قبول كردمها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم. خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممكن بود همه چیزو به هم بریزه و كلی آبرو ریزی میشد. اونشب برای اینكه آرومش كنم سعی كردم بیشتر بهش نزدیك بشم و باهاش صحبت كنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه باره بیمقدمه گفت: توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینكه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه. انگار دارم رو ابرا راه میرم.... روی ابرا كسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فكر میكنی من دیوونهام؟؟؟...
:Gol:سلام....:Gol:
چه جالب یکی از دوستای منم همین طور هست تا یه چیزی می گم می گه یعنی من دیونم بعد و بغض می کنه یه منم باشوخی می گم تو این جوری فک کن اونم بد می گه نمی شه با تو مثل آدم حرف زد بعدم غش غش می خنده شمام از همین راه وارد شید..:Gol:موفق باشید:Gol:
سن و سال کمی داشتند اما به اندازه یک مرد درک میکردند؛ آنها یک روز ابری، دور از ریا و با قلبی به وسعت دریا راهی جبهههای نبرد حق علیه باطل شدند؛ اما امروز همان مردان که جراحتشان دور از چشمهای ما است، با دلی پر از درد، در بهشت کوچک گوشه شهرمان، غم میخورند.
«رضا اکبری» یکی از جانبازان دفاع مقدس است که در 15 سالگی به درجه جانبازی نائل آمد.به مناسبت میلاد حضرت ابوالفضل(ع) که به عنوان روز جانباز نامگذاری شده است. پای درد دلهای این جانباز مینشینیم ،باشد که این همه گذشت و تحمل، مورد توجه مسئولان و مردم قرار بگیرد.
* صدامیها مرا تا گردن زیر خاک کردند
بنده در 15 سالگی در حالی که میتوانستم در کنار پدر و مادرم باشم، عازم جبهه شدم؛ رزمنده بسیجی بودم؛ اول فروردین 67 یعنی یک ساعت و نیم از تحویل سال نو گذشته بود؛ در منطقه مریوان سه شبانه روز جنگیدم؛ سپس از شدت خستگی به پایگاه عراقیها رفتم و خوابیدم؛ در مدتی که من خواب بودم، پایگاه عراقیها از دست ما رفت؛ یک موقع از خواب بیدار شدم و دیدم یکی از پشت، گردنم گرفته و بلندم کرده است؛ او را که نگاه کردم خیلی ترسیدم؛ از نیروهای گارد ریاست جمهوری صدام بود و مانند هیولا؛ یک لگد به کمرم زد و هنوزم جای آن محل ضربه درد میکند.
صدامیها مرا تا گردن زیر خاک کردند؛ آن روز باران هم میبارید و 4 ساعت اسیر گِل بودم؛ صدامیها مشروب میخوردند و سر مرا نشانه میگرفتند و میخندید؛ خدا خواست بچههای ما که از آن طرف شکست خورده بودند، صحنه را دیدند و صدامیها را زدند؛ بچهها مرا از زیر گِل بیرون کشیدند؛ رزمندهای آذریزبان مرا روی دوشش گرفته بود تا از منطقه خارج کند؛ آن موقع در پایگاه عراقیها درگیری شد و او در همانجا به شهادت رسید. بعد از درگیری، من هم داخل درهای عمیق افتادم و بعد از مدتی مرا از آن جا بیرون آورده بودند که در ابتدا مانند جنازه بودم که بعد از مدتی درمان توانستیم روی پا بایستم.
* انگشت مادرم را قطع کردم
در طول این سالها زجر زیادی کشیدم؛ بیمارستانها و شهرهای مختلف بستری میشدم؛ برخی جانبازان چشمهایشان را از دست دادند، اما جانباز اعصاب و روان قضیهای متفاوت دارد، چون معلوم نیست این حالتها چه زمانی به سراغاش میآید. حالتهای آنها فرق میکند.
اگر به نمونههایی از آن بخواهم اشاره کنم، آیا شما دیدهاید فردی که مادرش را خیلی دوست دارد، انگشت او را با دندان قطع کند؟! من این کار را کردم. به مادرم گفته بودند اگر تشنج کردم نگذارد دندانهایش قفل شود، یک شیءای بین دندانهایش بگذارید. مادرم وقتی در این موقعیت قرار گرفت، انگشت خود را بین دو فک من گذاشت، من هم انگشت او را قطع کردم. بعد از اینکه به حالت عادی برگشتم، انگشت را از دهانم بیرون آوردند و بعد بردند پیوند زدند.
* خانوادهام مرا ترک کردند
بنده دو بار ازدواج کردم؛ با توجه به شرایط خاصی که داشتم، در ازدواج نخست، همسر سابقام نتوانست خیلی تحمل کند؛ نمونهای از اتفاقهایی که در آن زمان افتاد این بود که وقتی دخترم دو ساله بود، نیمه شب بیماری به سراغ من آمد و او را از بالا بلند میکنم و وسط میز شیشهای پرتاب کردم. از آنجا که خدا مرا دوست داشت اتفاقی برای دخترم نیفتاد.
از این اتفاقها زیاد در زندگی داشتیم؛ سرانجام همسر سابقام پسر 6 ساله و دختر 9 سالهام را از من گرفت و در 25 خرداد سال 79 به نروژ رفت؛ از آن زمان تاکنون بچههایم را ندیدم؛ میشنوم که پسرم در حال تحصیل در رشته وکالت است و دخترم پزشکی میخواند. زجر برای من این بود که رشد و پیشرفت بچههایم را ندیدم؛ البته به مادر بچهها حق میدهم چنین کاری را انجام بدهد.
* همسرم مبارز است
بنده مجدد ازدواج کردم؛ همسر کنونیام کُرد زبان است؛ برعکس همسر اول، وی مبارز است؛ اما مبارز بودن او به قیمت شکسته شدن دندانها و دستش تمام شده است؛ چون زمانی که بیماری به سراغم میآمد، آن موقع من کسی را نمیشناسم، نمیدانم که در اطراف من برادرم است، خواهرم است یا همسرم... دست که به دستم میرسد، میشکنم.
* بیهوشی در هوای سرد بیرون از منزل
ماجراهای بسیاری بر ما گذشته است؛ یک شب که این تشنجات عصبی به سراغم آمد، حالم بد شد، در آن حالت لباسهایم را از تن بیرون آوردم، در شب زمستانی و در زمین برفی از منزل خارج شدم؛ به باغی رفته و آنجا خوابیدم. بعد از مدتی پیرمردی که صاحب باغ بود، میخواست خش و خاشاک باغ را جمع کند، مرا پیدا میکند؛ با پلیس تماس میگیرد؛ در ابتدا به عنوان یک آواره و بعد دوستان محله، مرا شناسایی میکنند.
* تکرار غروبهایی پر از غم در آسایشگاه
داروهایی که مصرف میکنیم آرامبخش است، اما عوارض آن زیاد است؛ اگر یکی از قرصها را اشتباه مصرف کنیم، ممکن است دچار ایست قلبی شویم؛ که اخیراً برای یکی از دوستان همین اتفاق رخ داد؛ من از 29 فروردین 1392 در آسایشگاه نیایش بستری شدهام؛ به دلیل مصرف داروها تا ظهر حال جانبازان خوب است؛ وقت غروب که میرسد، چون اثر داروهای ظهر از بین میرود، آسایشگاه پر از غم میشود؛ حال بدی به بچهها دست میدهد.
* مستأجر هستم
با اوضاع جسمی که جانبازان اعصاب و روان دارند، هم مورد بیمهری مسئولان قرار گرفتیم و هم مردم. با توجه به شرایطی که دارم، نتوانستم خانهای برای خانواده بخرم؛ سال گذشته در شهریار یک خانه اجاره کردم پول پیش 4 میلیون دادم و قرار شد هر ماه 450 هزار تومان کرایه خانه بدهیم؛ امسال آن صاحبخانه آمده است و میگوید پول پیش را به 8 میلیون افزایش دهید با کرایهای به مبلغ 550 هزار تومان.
بنده الآن آسایشگاه هستم؛ مرد در خانه نیست؛ اگر شب یک مرد بخواهد به منزل برود، احتمالاً شرمنده همسر و بچهاش نشود، میرود و مسافرکشی میکند؛ دفعه آخر که 3 روز خانه ماندم، خیلی غصه خوردم و ای کاش ما را هم درک کنند.
* پسرم به من افتخار میکند
در حال حاضر از همسر دومم یک فرزند پسر دارم؛ به او میگویم «رضازاده کوچولو» مادرش به او رسیدگی میکند؛ درسهایش خوب نیست؛ از نظر حفظ قرآن عالی است، اگر یکبار آیات قرآن را بخوانیم حفظ میشود. او علاقه دارد و باهوش است. او را به مریوان و محل جانبازیام بردم او به من افتخار میکند.
* روزی که با پسرم به شهربازی رفتیم
من در تابستانی که گذشت، در بیمارستان بستری بودم؛ پسرم در این تابستان تفریح نرفت چون امکان تفریح برای او نبود. مادرش خیلی سختی کشیده است. الآن مادرش کار میکند. شانههایش طاقت این همه بار سنگین را ندارد. در این سه ماه «پلیاستیشن» میشود، همه سرگرمی او. یک روز پنجشنبه به مرخصی رفتم، به پسرم گفتم آماده شو برویم شهربازی، به شهربازی رفتیم؛ دستم خالی بود؛ وقتی به شهربازی رسیدیم، پرسیدم: «دفتر شهربازی کجاست؟» به آنجا رفتیم؛ برگه مرخصیام را به مأموران نشان دادم و گفتم: «امروز از بیمارستان اعصاب و روان به مرخصی آمدم تا همراه پسرم باشم، بلیط نیمبها میدهید؟» آن مأموران جوان گفتند: «نه آقا، این مسائل گذشت، برو کنار بایست»؛ بعد مدیر آنجا رفت چند بلیط گرفت و به ما داد.
* حرفهایی که نباید از مردم بشنویم
یک مدت که حالم خوب شده بود، در یک تاکسی سرویس کار میکردم؛ در آنجا آقا پسری به من گفت: «خوب به شما خوش میگذرد، جانباز هستید و هوای شما را دارند» به او گفتم: «من حقوقم را به شما میدهم و اجازه بدهید انگشتم را داخل چشمتان فرو ببرم» او گفت: «مگر من دیوانهام» گفتم: «مگر من دیوانه بودم که رفتم» آن موقع که ما رفتیم این حرفها نبود، مردم ما را با الفاظ دیگری بدرقه میکردند، آن هم در سن 15 سالگی.
من یک جانباز اعصاب و روانم یا همان طور که بعضی ها می گویند؛ «موجی». «موج جنگ» یک جور مرا گرفت، «موج جبهه» یک جور. موج جنگ، سال های سال است که اعصاب و روانم را به هم ریخته، اما موج جبهه… موج جبهه… امان از موج جبهه! گاهی که موج جبهه، مرا می گیرد، دلم پر می کشد جاده اهواز – خرمشهر. گاهی که موج جنگ، مرا می گیرد، از خانه و طبیب خانه، در می روم سمت خیابان. داد می زنم، فریاد می زنم، عربده می کشم و آنقدر درد می کشم، تا دیگر، حتی برای درد کشیدن نایی نداشته باشم! من اما از شکم مادرم، موجی به دنیا نیامده ام. سالم بود اعصاب و روانم. گاهی مردم، طوری مرا نگاه می کنند که انگار، مادرزاد، موجی بوده ام! گاهی مردم، حتی به من موجی هم نمی گویند. رسما می گویند؛ دیوانه! در وصفم می گویند؛ فلانی یک تخته عقلش کم است! مسخره ام می کنند و با دست، مرا نشان همدیگر می دهند! آری! حق با مردم است؛ من دیوانه ام! یک دیوانه خطرناک زنجیری که خدا نکند موج جنگ، بگیرد مرا! یا دست خودم کار می دهم، یا دست زن و بچه ام! یک بار که خیلی موجی شدم، زدم و شیشه تلویزیون را شکستم! یک بار اما از این هم بیشتر، موجی شدم و وقتی آقای [HL]مسئول عالي رتبه اي[/HL]، آمده بود آسایشگاه، دیدن ما، به ایشان گفتم: می شود این انگشتر قشنگ فیروزه ای تان را به من بدهید؟! ایشان بحث را عوض کرد و انگشترش را نداد که نداد! یعنی من با این همه موج، اندازه یک انگشتر هم نمی ارزم؟! شهدا البته ببخشند مرا! اگر آن لحظه موجی نمی شدم، خودم را کوچک نمی کردم پیش این و آن! دست خودم نبود؛ موج جنگ، مرا گرفت و خیال کردم، جز «علی» کس دیگری هم پیدا می شود که «نگین پادشاهی، دهد از کرم گدا را»!! یا جز «سیدعلی» کس دیگری هم پیدا می شود که خودش چفیه قشنگش را روی دوش من جانباز اعصاب و روان بگذارد و در گوشم بگوید؛ من از شما عطر بهشت، استشمام می کنم. البته که من گدایی هم کرده ام! آدم موجی، هم گدایی می کند و هم پادشاهی! دست خودش نیست؛ دست موجش است! بستگی دارد که موج، کدام طرف بکشدش! کاش موج، جوانمردی کند و مرا بکشاند طرف مرگ. بنیاد شهید هم «شهید» حسابم نکرد، نکرد! حتی حاضرم «منافق» حسابم کنند، اما بروم از این دنیا! راستش دیگر خسته شده ام از این زندگی. زندگی نیست که من دارم می کنم! مرگ، پیش این زندگی، پادشاهی است. شما تا به حال موجی بوده اید؟! شما تا به حال موجی شده اید؟! تحمل یک ثانیه اش را ندارید، و الا مرا متهم نمی کردید به کفرگویی. من وقتی موجی می شوم، اعصابم بر تک تک سلول های بدنم، طغیان می کند. دست و زبانم که هیچ، حتی اختیار ادرارم را هم ندارم. بیچاره زنم! بیچاره بچه ام! بیچاره خودم! یک بار موج، مرا گرفت. چهارشنبه سوری بود. خیال کردم آتش اراذل، آتش بعثی هاست. از رویش رد شدم، اما هر چه «حاج احمد» را صدا زدم، جوابم را نداد! احمد، احمد، احمد! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! کجایی حاج احمد؟! من مثلا نیروی تحت امر تو بودم ها! تو که بی معرفت نبودی! تو که هوای بسیجی ها را داشتی! حاج احمد! یادت هست توی «الی بیت المقدس» در حالی که فقط ۳ روز تا فتح خرمشهر باقی مانده بود، چگونه موج، در جبهه شلمچه مرا گرفت؟! لاکردار، همه بدنم شروع کرد لرزیدن. گیر کرده بودم میان بهشت و جهنم. لابد سعادت شهادت نداشتم. نداشتم دیگر! سعادت من، همین «بیمارستان نیایش» است در سعادت آباد! سعادت آباد مرا نگاه کن، سعادت آباد شهدا را!! «اوج» آنها را ببین، «موج» مرا ببین! «عروج» آنها را ببین، «جنون» مرا ببین! گاهی که موجی می شوم، توهم برم می دارد و خیال می کنم به شهادت رسیده ام! خودم برای خودم فاتحه می خوانم و خودم به مناسبت شهادت خودم اشک می ریزم! گاهی که در انتخابات شرکت می کنم، صدا و سیما اصلا مرا نشان نمی دهد، چرا که لابد رای من، مشت محکمی بر دهان هیچ استکباری نیست!! جانبازی اگر به درصد باشد، بارها و بارها از مرز صددرصد گذشته ام، اما هیچ وقت به شهادت نرسیده ام! بعضی از مردم، لطف می کنند و به من می گویند؛ «شهید زنده»، اما کدام شهید، این همه درد می کشد که من؟! و کدام یک از این القاب، ذره ای از درد مرا کم می کند؟! هر نفسی که من می کشم، «ممد حیات» نیست؛ دردم را تمدید می کند. عده ای وقتی درد دارند، فریاد می کشند، من اما، وقتی فریاد دارم، درد می کشم! درد می کشم و درون خودم می ریزم این همه درد را. حجم این همه درد، وقتی بالا می زند، تازه آغاز موج گرفتگی من است، چرا که دیگر دل، گنجایش این همه درد، و جگر، کشش این همه سوز را ندارد. مثل نارنجکی می مانم که وقت انفجارش فرا رسیده! اصلا مرا بگو که دارم دردم را برای شما تشریح می کنم! درد من اگر نوشتنی بود، تا الان درمان شده بود! درد من، نخاع قطع شده نیست، بی دستی و بی پایی نیست، نشستن روی ویلچر نیست؛ یک درد نامرئی است که فقط خودم می بینم و فقط خودم می دانم و فقط خودم باید تحمل کنم. این نسخه، فقط و فقط برای من و چند تایی دیگر پیچیده شده است. ما خیلی زیاد نیستیم، اما هستیم! آدمیم! نفس می کشیم! ما از دنیای شما، چیز زیادی نمی خواهیم. ما از دنیای شما، جای زیادی نمی خواهیم. ما گونه نادری هستیم از همان نسل که در شناسنامه شان دست بردند تا سن شان به جهاد قد دهد. آن روز که عازم جبهه شدیم، تفنگ، از قد ما بلندتر بود. جوانی ما در جنگ گذشت. زندگی ما در جنگ گذشت. عمر ما در جنگ گذشت. عمر ما در جبهه جا ماند. زندگی ما در جبهه جا ماند. «جنوب» بخشی از خاطرات ما نیست؛ همه هستی ماست. بعد از جنگ، زندگی ما زیادی بود. بعد از جنگ، چرا شعار بدهم؟! زندگی بر ما سخت گذشت. بعد از جنگ، این زندگی بود که بدتر از بعثی ها، داشت با ما می جنگید. هنوز هم زندگی با ما سر جنگ دارد و روزگار با ما سر ناسازگاری. تو باید موجی باشی، تا درد یک جانباز اعصاب و روان را بدانی. من اما رسما موجی ام. حق با مردم است. کاش اما مردم، بفهمند ما را. کاش درک مان کنند. «ما زنده به آنیم که آرام نگیریم، موجیم که آسودگی ما عدم ماست». ما را که فقط موج جنگ نمی گیرد! گاه هست که ما جانبازان اعصاب و روان را موج جبهه می گیرد! من عاشق موج جبهه ام، و وقتی جبهه ای، موجی می شوم، شانه هایم می لرزد از شدت اشک. می روم و آلبوم جبهه را نگاه می کنم و آه می کشم و برای خودم صفا می کنم و خاطره هایم را مرور می کنم و با شهدا نجوا می کنم و دعوای شان می کنم و بی معرفت صدای شان می زنم و… اما آنها، همچنان از توی عکس، می خندند به من! دوست دارم خنده شان را! برق نگاه شان را! بغل شان می کنم و پشت سرشان نماز می خوانم و خودم را در عکس، نشان شان می دهم و این یکی خودم را، مخفی می کنم از نگاه شان! مزه «قائم با شک» با شهدا را به یقین، فقط ما موجی ها می فهمیم!! به هر حال، موجی بودن هم برای خودش محسناتی دارد! جانباز اعصاب و روان، زبان شهدا را می فهمد! ما پشت در بهشت نشسته ایم! هر روز و هر شب، صدای شهدا به گوش ما می رسد! گاهی حتی ما را دعوت می کنند داخل بهشت! شرط است که «موج جبهه» را قشنگ بگیریم! یا «موج جنگ» ما را قشنگ بگیرد! شهدا اما به ما «موجی» نمی گویند. ما را «دیوانه» نمی خوانند. به ما حتی «جانباز اعصاب و روان» هم نمی گویند! شهدا برای ما شخصیت قائل اند! شهدا حتی به حال ما غبطه می خورند! فقط این نیست که ما به حال شهدا، حسودی کنیم!! قصه مهربانی ما و شهدا، یک سر نیست. «چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی، که یک سر، مهربونی درد سر بی؛ اگر مجنون دل شوریده ای داشت، دل لیلی، از او شوریده تر بی». آری! گاهی شهدا به ما غبطه می خورند، چرا که در پرونده اعمال ما، سابقه جنگ، در روزگار بعد از جنگ، از سابقه جنگ، در روزگار جنگ، بیشتر است. نمی دانم؛ فهمیدید چه گفتم یا نه؟! بگذار واضح تر بگویم؛ دیشب دم در بهشت، شهیدی را دیدم که به من گفت: هر نفسی که توی دنیا، با خس خس سینه ات می کشی، یک قدم، تو را به «سیدالشهدا» نزدیک تر می کند. بجنب که تا آغوش ارباب بی کفن، فقط چند گام دیگر فاصله داری!
چند روزی بود که به محضر رفت و آمد می کردند . مدارکشان را که کامل کردند نزد من آمدند.
” پدرم حال خوبی نداره . نمیتونه بیاد سر عقد. میشه بدون حضور اون خطبه عقد رو بخونین؟”
جواب دختر منفی بود. گفتم که اگر ایشان بیمارند و نمی توانند حرکت کنند و به محضر بیایند یا مثلا در بیمارستان بستری هستند من می روم و همانجا از او وکالت می گیرم. دیگر نیازی به آمدن به محضر ندارند.
گفت : نه آخه.. اونجوری نیست … پدر من یه جورایی مشکل روانی داره . اگه بیاد اینجا آبرومونو میبره.
گفتند که : اینجاست .. تو ماشینه . اگه می خواین بگم بیاد.
پدر آمد . او عرض سالن دفتر را به سرعت طی می کرد و بالا و پایین می پرید.. گاهی خنده های رعب آور می کرد و گاه بحثی را ظاهرا منطقی اما بی سرو ته و طولانی پی می گرفت هرچند نسبت به عقد دخترش کاملا آگاه بود .
روز عقد وقتی مهمانها آمده بودند و عروس و داماد منتظر شروع مراسم، پدر را آوردند و در همان محوطه حیاط دفتر ، همکارم اوراق را برد و با قرار دادن بر روی صندوق عقب خودرو گلکاری شده ، آنها را در مقابل پدر قرار داد تا امضا کند.
..........پدر مجروح جنگی بود.. موج انفجار بیست و چند سال بود که او را به این عذاب فراخوانده بود… برای خود و برای خانواده .
برگرفته از وبلاگ خاطرات یک عاقد با عنوان مرگ برجنگ
سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش بد نیست کمی در باره این درد دلها تعمق کنیم ودر برخی مسایل مبتلی به امروز تجدیدنظر :Graphic (41):هدیه به دلاوران جانباز اعصاب و روان؛ مامان هوار می زد، شوهرمو بگيرين...! کمک می خوايم حاجی جون، بچه ها قیچی شدن... دويدم و دويدم سر کوچه رسيدم بند دلم پاره شد از اون چيزي که ديدم بابام ميون کوچه افتاده بود رو زمين مامان هوار ميزد شوهرمو بگيرين مامان با شيون و داد ميزد توي صورتش قسم ميداد بابارو به فاطمه ، به جدش تو رو خدا مرتضي زشته ميون کوچه بچه داره ميبينه تو رو به جون بچه بابا رو کردن دوره بچههاي محله بابا يه هو دويد و زد تو ديوار با کله هي تند و تند سرش رو بابا ميزد تو ديوار قسم ميداد حاجي رو حاجي گوشي رو بردار نعرههاي بابا جون پيچيد يه هو تو گوشم الو الو کربلا جواب بده به گوشم مامان دويد و از پشت گرفت سر بابا رو بابا با گريه ميگفت کشتند بچههارو بعد مامانو هلش داد خودش خوابيد رو زمين گفت که مواظب باشين خمپاره زد، بخوابين الو الو کربلا پس نخودا چي شدن؟ کمک ميخوايم حاجي جون بچهها قيچي شدن تو سينه و سرش زد هي سرشو تکون داد رو به تماشاچيا چشاشو بست و جون داد بعضي تماشا کردن بعضي فقط خنديدن اونايي که از بابام فقط امروز و ديدن سوي بابا دويدم بالا سرش رسيدم از درد غربت اون هي به خودم پيچيدم درد غربت بابا غنيمت نبرده شرافت و خون دل نشونههاي مرده اي اونايي که امروز دارين بهش ميخندين براي خندههاتون دردشو ميپسندين امروزشو نبينين بابام يه قهرمونه يهروز به هم ميرسيم بازي داره زمونه يه روز پشيمون ميشين که ديگه خيلي ديره گريههاي مادرم يقه تونو ميگيره
روایتهای تخریبچی خیبری؛از دژ العماره تا موجگرفتگی عملیات
این آرپیجی زمانی را هر موقع میزدند در یک ارتفاع دو متری سمت سر فرد منفجر میشد. موج انفجار داشت. در عملیات خیبر اول کار یکی از این آرپیجیها بالای سر من منفجر شد و موج انفجار من را گرفت. [h=1] [/h] شهید «سید علیاکبر عدل» با سابقه 37 ماه حضور در جبهه مجروحیتهای مختلفی را متحمل شد که حادترین آن مربوط به نخاع بود که این خیبری را ویلچرنشین کرد. او در عملیات بدر به افتخار جانبازی 70 درصد نائل شده بود. او سال گذشته بعد از تحمل 29 سال مجروحیت بهسوی یاران شهیدش پر کشید. شهید عدل روایت های مختلفی از عملیات خیبر داشت که در گفتوگو با تسنیم آنها را نقل کرده بود. برخی از این خاطرات در ادامه میآید: در اسفند 62 عملیات خیبر انجام شد. در والفجر4 و مابعد آن دیگر کارم تخریب و انفجار بود. در والفجر یک و به قبل از آن تک تیرانداز بودم. در عملیات خیبر همگی پخته و باتجربهتر شده بودیم و بهتر میتوانستیم اوضاع را تشخیص دهیم. وقتی داشتیم در یکی از محورها راه میرفتیم یک دژی بود به اسم "دژ العماره" که ما اسمش را گذاشته بودیم "جاده معلم". انتهای دژ میدان مین بود و ابتدایش هم یک جایی را درست کرده بودند که اگر بچهها مجروح میشدند، میبردند آنجا تا آمبولانس بتواند بچهها را بردارد و ببرد. فرمانده دستهای به نام محمد قنبری داشتیم. یکی از این شبها که ما داشتیم میرفتیم برای کارهای عملیاتی. یک جایی نزدیک درگیری فرمانده دسته گفت: بایستید. بعد پشتش را به جمع کرد و گفت من نگاهتان نمیکنم. ببینید 50 متر دیگر مانده. هر کسی بریده، ترسیده یا نمیتواند، برگردد. من نمیبینمش. ما به خودمان نگاه کردیم و گفتیم ما که این همه در عملیات بودهایم و ترس دیگر معنی ندارد. یک نگاهی به سمت چپم کردم دیدم که چند نفری دارند میروند. از رفقا بودند. صدایشان کردم. گفتم فلانی! کجا داری میروی؟ قنبری، فرمانده گردان شنید و گفت: "عدل! به تو ربطی ندارد. فرمانده منم." دیگر چیزی نگفتم. در خیبر، مرا موج انفجار گرفت رفتیم جلو. همان اول کار که میخواستیم عملیات انجام شود و ملحق به گردان دیگری بشویم. یک نوع آرپیجی به نام آرپیجی زمانی زدند. این آرپیجی زمانی را هر موقع میزدند در یک ارتفاع دو متری سمت سر فرد منفجر میشد. موج انفجار داشت. اول کار یکی از این آرپیجیها بالای سر من منفجر شد و موج انفجار من را گرفت. موج انفجار هم سر و هم کمرم را گرفت. کج ماندم و دیگر نتوانستم صاف بایستم. درد هم در سرم افتاده بود. نیروها رفتند و من با آن حالم ماندم. کنار دژ و حور الهویزه، آن هم در تاریکی شب. باتلاق هم بود. خیلی سخت میتوانستم بفهمم اطرافم چه خبر است. کمی به بیراهه زدم. خوردم به باتلاق و پاهایم در باتلاق فرو رفت. خیلی سخت پاهایم را بلند میکردم. قدم سوم و چهارم بود که دیدم پوتین به پاهایم نیست و در باتلاق جامانده است. در آن تاریکی وقتی داشتم به زور خود را عقب میکشیدم، دیدم یکی مچ پایم را گرفت. ترس در وجودم آمده بود. نه میتوانستم سرم را برگردانم. نه میتوانستم بپرسم کی هستی. بالاخره با یک سختی برگشتم و دیدم یکی از رزمندگان است که فقط مقدار کمی از صورتش از باتلاق بیرون است. یعنی کاملا زیر باتلاق مانده بود و فقط میتوانست به زحمت بگوید کمک. پایم را که ول کرد تا آمدم با آن حالت خمیده کمکش کنم، دیدم دیگر چیزی معلوم نیست. فرو رفته بود. بالاخره با یک اوضاعی یک نفر پیدا شد در میانه راه و کولم کرد و به عقب بازگرداند. این خاطره در خیبر بود. اگر خدا نخواهد، کسی کشته نمیشود قبل از اینکه در شب دوم یا سوم من مجروح شوم، سه یا چهار تخریبچی بودیم که مأمور شدیم به گردان عمار که فرماندهاش قبل از اینکه شهید بشود حاج لشگری بود. وقتی رفتیم، میدان مین پیدا شد و اطلاعات-عملیات گفت و خود را آماده کردیم برای پاکسازی. یکی از دوستان به نام "امیر ذبیحی" میدان را تمیز کرد. فرمانده لشگری پرسید خیالمان راحت باشد که تمیز است؟ گفتم بله و خودم هم مجددا شروع کردم میدان را چک کردن تا آخر. از همان جایی که فرمانده نیرو را خوابانده، ابتدای میدان مین تا انتهای آن، یک چیزی حول و حوش 25 یا 30 متر بود. بعد از میدان مین هم سیم خاردارهای بود و بعد از آن یک کانال و پشت آن هم یک خاکریز بود. ما که بچههای تخریبچی بودیم و داشتیم کار میکردیم آنطرفمان را خبر نداشتیم که چه خبر است تمیز کردیم و طنابهای معبر را هم زده و آماده کردیم. گفتیم که ما میدان را پاک کردهایم پس چرا عمل نمیکنید. در همانجا شنیدم که حاج لشگری داشت پشت بیسیم میگفت: نه حاجی! نه! ما عمل نمیکنیم. چون آن طرف دوشکاست. به محض اینکه پایمان را در معبر بگذاریم، بچهها را تکه تکه میکنند. از جایی که حاج لشگری نشسته بود تا بیست و پنج متر آن طرفتر که میدان مین، سیم خاردار، کانال و پشتش خاکریز بود. فرمانده گردان دستور عقب نشینی داد. موقع عقب نشینی دیدیم از همان طرف صدای تیر میآید. ترسیدیم. همه توی کانالها خوابیدند. دیدیم 5 یا 6 نفر از آن طرف آمدند در معبر. کمی که نگاه کردیم و آمدیم با تیر بزنیمشان دیدیم که سربند یا ابالفضل و یا ثارالله دارند. فهمیدیم خودی و از بچههای تیپ الغدیرند. مال شیراز؛ پرسیدیم چطور از سمت عراقیها آمدید؟ مگر اینجا عراقی نیست؟ گفتند چرا برادرا، اگر خدا بخواهد کسی کشته نشود نمیشود. گفتیم جریان چیست؟ گفتند ما محور دیگری بودیم. و در آن محور عملیات میکردیم که پنج شش نفری مسیرمان را گم کردیم. آمدیم و خوردیم پشت این عراقیها و دیدیم جنب و جوش میکنند. گفتیم حتما یک خبری هست. رفتیم جلو و کمی تیزبازی درآوردیم و فهمیدیم نیروهای ما آن طرف خاکریزند و عراقیها منتظرشان هستند. از پشت آنها را بستیم به رگبار و وقتی مطمئن شدیم که نیروهای خودی هستید، آمدیم پیش شما؛ چرا عراقیها؟ خودم میکشمت! یکبار یادم هست دستور عقب نشینی آمد. گردان دوید. حالا وسط دویدنها خمپاره هم میخورد و چند تا شهید و چند مجروح هم دادیم. دوستی داشتیم به نام "محمد بحری" که دست چپش معلول بود. بچه شوخ طبعی هم بود. بیست، سی متری دوید و بعد درازکش خوابید. به او گفتم: "محمد! پاشو عراقیها دارند دنبالمان میکنند." گفت: "من نمیتوانم بیایم." گفتم: "الان همهمان را میکشند." گفت: "بگذار بکشند." گفتم: "اسیر میشویم." گفت: "بشویم." من هم دیدم که اینطور رفتار میکند، اسلحه کلاش را آماده کردم و گفتم: "چرا عراقیها؟ خودم میکشمت." اسلحه را گرفتم کنارش و یک گلوله در کردم. چشمانش را باز کرد و گفت "یا حضرت عباس!" بلند شد دید شوخی نیست و دوید. همان موقع هم یک اردنگی و یک پس گردنی هم از من خورد. دیگر نفهمید چطوری بدود. چند روز بعد که دیدمش گفتم: "چطوری؟" گفت: "اکبر! اگر آن روز آن تیر و پس گردنی را نمیزدی، معلوم نبود الان کجا بودم." من در مرحلهی بعدش با آرپیجی زمانی، موجی شده و سر و کمرم مجروح شد و بیمارستانی شدم. و بیشتر از این در خیبر نماندم. خود را آماده کردم برای عملیاتهای بعدی.