در عملیات فتح المبين، در تاریکی شب به جایی رسیدیم که بچه های گردان در میان دشت نشسته بودند! ابراهیم به فرمانده گفت: چرا بچه ها را در دشت نگه داشتید! الان هوا روشن میشه. اینها جان پناه و خاکریز ندارند .کاملا هم در تیررس دشمن اند! فرمانده گفت جلوی ما میدان مین است اما تخریبچی نداریم. با قرارگاه تماس گرفتیم تخریبچی در راه است. ابراهیم گفت نمیشه صبر کرد. بعد رو کرد به بچه ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بیان تا راه رو باز کنیم. چند نفر از بچه ها به دنبال او دویدند. ابراهیم وارد میدان مین شد.
پایش را روی زمین می کشید و جلو میرفت.
بقیه هم همین طور. هاج و واج ابراهیم را نگاه میکردم. نفس در سینه ام حبس شده بود. رنگ از چهره ام پریده بود. هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهیم بودم. لحظات به سختی می گذشت اما آنها به انتهای مسیر رسیدند!
چه آرزوهای قشنگی می کردن و چقد زیبا اجابت می شد...
حاج احمد آرزو کرده بود:
"بدست شقی ترین انسانهای روی زمین یعنی اسرائیلی ها کشته بشم"
و حالا دست اونهاست...
حاج همت از خدا خواسته بود:
"مثل مولایم بدون سر وارد بهشت بشم"
ترکش خمپاره سرش رو برد...
شهید برونسی همیشه می گفت:
"دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم"
سالها پیکرش مفقود بود...
آقا مهدی باکری می گفت از خدا خواستم:
"بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه"
آب دجله او رو برای همیشه با خودش برد...
حاج آقا ابوترابی در مسیر پیاده روی مشهد می گفت آرزو دارم:
"در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم"
تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار امام رضا دفن شد...
اللهم اجعل مماتی شهادة فی سبیلک...
+ ما برای این شب ها چی آماده کردیم ...!
قراره تو این شب ها چی بخواییم ؟ خوب فکر کردیم ؟ هزاران و میلیون ها شب قدر قراره بیاد و بره
ولی سهم من و تو معلوم نیست چند شب قدر
مبادا از دست بدیم
هر آموزشی که به بچه ها می داد، خودش هم آن را انجام می داد.
سینه خیز رفتن توی آسفالت داغ، غلت زدن توی برف و سرما و ...
خلاصه هر نیرویی که می آمد تا چهل و پنج روز آموزش ببیند و برود، خود میثم هم با آنها یک بار دیگر تمام آموزش های سخت را می گذراند.
شوخی نبود، او با تک تک افراد همراه بود و پا به پا جلو می رفت که بچه ها نگویند: به ما دستور می دهد ولی خودش انجام نمی دهد.
خاطره ای از زندگی سردار شهید مرتضی(میثم) شکوری
منبع: کتاب شکوری
می خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند.
حتی توی خانه صدایش می کردند " آشیخ احمد "
ولی نرفت ...
می گفت : " کار بابا تو مغازه زیاده "
هم دانشگاه می رفت هم کار می کرد. در یک شرکت تاسیساتی.
اوایل کارش بود که گفت : " برای ماموریت باید بروم خرم آباد ."
خبر آوردند دستگیر شده ، با دو نفر دیگر اعلامیه پخش می کردند.
آن دو نفر زن و بچه داشتند ،
احمد همه چیز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص کند ...
در همان روزهای ابتدايی اسارت شهيد تندگويان، شهيد رجايی به خانه ما آمد و پس از احوالپرسی و جويا شدن حال بچهها گفتند كه عراقیها حاضرند شهيد تندگويان را در قبال آزادی هشت تن از خلبانانشان آزاد كنند كه من گفتم:
اگر بنده هم اين شرط را بپذيرم مطمئنم خود آقای تندگويان نمیپذيرد كه در قبال آزادیاش كسانی آزاد شوند كه مجددا پس از مراجعت به كشورشان میخواهند باز بر سر مردم بیگناه ما آتش بريزند و موشک بزنند.
یک روز یکی از خواهران مستقر در پایگاه دواندوان و با عجله آمد و با صدای بلند مرا صدا زد:
- سوسن، سوسن، بدو، بدو
- چی شده؟ چرا نفسنفس میزنی؟
- شیرسوار، شیرسوار پشت خط است، بجنب تا تلفن قطع نشده.
فکر کردم پدرشوهرم تماس گرفته. گفتم: پدر حاجی؟
- نه. حاجی تو. شوهرت.
چند روزی بود که از بهروز خبر نداشتم. هر چند که دیگر به این بیخبر ماندنها عادت کرده بودم، اما به خاطر آن که دورادور خبر وسعت عملیات و کاربرد سلاحهای شیمیایی را شنیده بودم، خیلی نگران بودم و دل شوره داشتم. دواندوان به سمت تلفن دویدم و گوشی را گرفتم. احساس کردم حرف زدن و لحن صحبت بهروز مثل همیشه نیست. نگرانیام بیشتر شد. ضعیف و بیحال صحبت میکرد. گفتم: تویی بهروز؟ زنگی، پیغامی، خبری؟
گفت: همین دور و اطرافم.
- چرا این طوری حرف میزنی؟ چی شده؟
- چیزی نیست.
- راستش را بگو، بهروز. چی به سرت آمده؟
- یک کم زخمی شدم.
از ناحیه زانو تیر مستقیم خورده بود. دلم آرام و قرار نمیگرفت.
گفتم: اگر چیزی نیست و یک جراحت سطحی است، پس چرا با ناله و درد صحبت میکنی؟ چرا این قدر بیحال و بیرمق حرف میزنی؟
آهی کشید و با صدای مرتعش، گفت: درد دارم، اما نه از بابت مجروح شدن، دردم این است که چرا خدا باز هم مرا لایق ندانست.
مادر #شهیدیوسف_داورپناه میگوید: ضد انقلاب و دمکرات کینه عجیبی از یوسف در سینه داشتند، چندین نفر از سرکرده هایشان را غافل گیر و در بند کرده بود شب خوابید گفته بود برای نماز بیدارش کنم نیم ساعتی به اذان مانده بود که بیدار شدم، دیدم دمکرات ها روی دیوار های خانه با چراغ به یکدیگر علامت میدهند، پدرش را بیدار کردم گفتم: دمکرات ها بیرون خانه هستند
گفت: آن ها هیچ کاری نمیتوانند بکنند آقا یوسف بیدار شد گفت: مامان چه خبره؟ گفتم: چیزی نیست، نگاهی به ساعت کرد و برای نماز #وضو گرفت رکعت اول نمازش را خوانده بود که دمکرات ها وارد خانه شدند، همه جا را گرفتند، یوسف بدون توجه به آن ها نمازش را خواند و تمام کرد اسلحه را به سمت من گرفتند، گفتند لامصب تو هم #حزب_اللهی هستی؟
یوسف تفنگ را از پیشانیم کشید و گفت: شما برای گرفتن من آمده اید، پس با مادرم کاری نداشته باشد میخواستند یوسف را ببرند یوسف گفت: مرا از پشت بام ببرید گفتند: میترسی که از نگاه های مردم روستا شرم سار باشی؟
گفت: میترسم که زنان روستا مرا ببیند و هراس دلهایشان را فرا بگیرد و فکر کنند که شما به منطقه مسلط شده اید
گفتند: تو نماز میخوانی؟ برای رهبرت است؟ این نماز برای خدا نیست و این عبادت ها قبول نیست
گفت: نام رهبرم را به زبان نیاور، من برای رهبری میجنگم که یک ملت در نماز به او #اقتدا می کنند
در این حال یکی از زنان دمکرات با قنداق تفنگ ضربه محکمی به دهان یوسف زد که غرق در خون شد
خلاصه یوسفم را بردند صبح که شد پیغام آوردند که یوسف را شهید کرده ایم، پدر و مادرش برای تحویل جنازه به مقر حزب بیایند پدرش با شنیدن این خبر همان جا دق کرد و جان سپرد من و برادرش به آن سوی رودخانه رفتیم، یوسف را همان جایی که #سپاه چندی از اعضای ضدانقلاب را به هلاکت رسانده بود، شهید کرده بودند بدن یوسفم تکه تکه شده بود انگشت هایش، جگرش، اعضا و جوارحش...
گفتند: اجازه نداری از اینجا خارجش کنی، همین جا دفنش کن در حالی که اعضای ضدانقلاب به صورت مسلح بالای کوه ایستاده بودند، با دست هایم زمین را کندم، تکه تکه یوسفم را در قبر گذاشتم، یک مهر کربلا در دستم بود، خرد کرده و روی تکه های جسدش پاشیدم با فریاد لااله الا الله، الله اکبر و خمینی رهبر دفنش کردم...
(یکبار در کوه های توچال، صخره نوردی میکرد جای خطرناکی بود زیرپا را که نگاه می کردی، چشمت سیاهی می رفت به همراهش گفت طناب را شل کن خودش را به تخته سنگی رساند راحت نمی شد نشست همه ترسیده بودند قلاب را باز کرد نمازش را خواند وقت #نماز بود.
کتاب یادگاران۲۵
سردار سرلشکر پاسدار
#شهیدحسنطهرانیمقدم (https://attach.fahares.com/yI/6QhUYh+KjMtCu6Nhmtw==) یکبار در کوه های توچال، صخره نوردی میکرد جای خطرناکی بود زیرپا را که نگاه می کردی، چشمت سیاهی می رفت به همراهش گفت طناب را شل کن خودش را به تخته سنگی رساند راحت نمی شد نشست همه ترسیده بودند قلاب را باز کرد نمازش را خواند وقت #نماز بود.
رفقایم در بسیج شنیده بودند که مصطفی از من خواستگاری کرده. از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که
«قبول نکن، متعصبه.»
یک اتفاقی بین بسیج خواهران و بسیج برادران پیش آمده بود. تقصیر خواهرهای بسیج بود، ولی مصطفی کوتاه نیامده بود.
خانمهای بسیج،
مصطفایی را می شناختند که وقتی که حرف می زد، سرش را هم بالا نمی گرفت. فقط هم حرف خودش را می زد.
بعد ازدواج محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمیکردند این همان مصطفایی باشد که قبل ازدواج میشناختند.
جواد پس از یک ماه مجروحیت آمد بیدگل ،
خواهرهایش فرصت را غنیمت دانستند و موضوع عروسی داغ شد.
گفتند : « جواد جان ! 4 ساله جبهه ات رو رفته ای ! بابا هم دست تنهاست . بیا ازدواج کن و کم کم بمون اینجا... »
پسرم را می شناختم ، با خودم گفتم شاید من اینجا هستم جواد خجالت می کشد اسم دختر مورد علاقه اش را بر زبان بیاورد.
کاغذ و خودکاری دادم دستش ...
گفتم : « من رفتم بیرون جواد ! با هرکی میخوای ازدواج کنی بگو ، قول میدم همین امشب بریم خواستگاری ! »
این را گفتم و چند ساعتی رفتم بیرون و برگشتم.
کاغذ و خودکار را گذاشته بود لب طاقچه ،
همه منتظر جواب بودند.
کاغذ را باز کردم نوشته بود : «مزد جهاد ، شهادت است ... »
گفتم : « یعنی چی جواد؟ »
گفت : « پدر ، مملکت دست دشمنه ! روزی صدها جوون به خاک می افتن و پدر و مادرها به عزاشون میشینن . اون وقت شما از من می خوایید ازدواج کنم؟ هر وقت جنگ تموم شد ازدواج میکنم ... »
رفت جبهه ...
پس از دو سال و نیم هم شهید شد....
سخنرانی نواب یک سخنرانی عادی نبود .
بلند می شد و می ایستاد و با شعار کوبنده و با شعاری شروع به صحبت می کرد .
من محو نواب شده بودم .
تمام وجودم مجذوب این مرد بود و به سخنانش گوش می دادم .
اساس سخنانش این بود که اسلام باید زنده شود .
من برای اولین بار این حرفها را از نواب صفوی شنیدم و آنچنان این حرفها درون من نفوذ کرد و جای گرفت که احساس می کردم دلم می خواهد همیشه با نواب باشم .
این احساس را واقعا داشتم که دوست دارم همیشه با او باشم ...
خاطره مقام معظم رهبری از سخنرانی شهید سید مجتبی نواب صفوی در مدرسه سلیمان خان مشهد
می گفت: «بچه مسلمان باید محکم باشد.»
ایشان دستور داده بودند که وقت ظهر هرکجا بودند باید اذان بگویند.
یک روز رو به من کرد و گفت: «شما اذان می گویید؟»
گفتم: «نه آقا، خجالت می کشم.»
ایشان گفت: «یک سوال از تو دارم؛ شما چه می فروشید؟» گفتم: «خیار، بادمجان، کدو و...»
آقا پرسید: «آیا داد هم می زنی؟» گفتم: «بله آقا»
گفت: «می شود یکی از آن فریادها را هم اینجا بزنی؟»
گفتم: «نه آقا، خجالت می کشم؛ آخر آقا من که جنس ندارم.» حالا اگر سر کار بودم و مثلا خیار داشتم می گفتم خیار یه قرون؛ اما اینجا که چیزی ندارم.
گفت: «آهان بگو من دین ندارم! یک جوان با این هیبت و توانایی و قدرت، خجالت می کشد فریاد بزند الله اکبر، اشهد ان لا اله الا الله، من شهادت می دهم که خدا از همه بالاتر است! خجالت می کشی این ها را بگویی؟! آن وقت خجالت نمی کشی با این همه عظمت، داد بزنی : خیار یه قرون؟!»
♻️ مصطفی همیشه به بچه ها میگفت:
یه شهید انتخاب کنید، برید دنبالش بشناسیدش ،باهاش ارتباط برقرار کنید ،شبیهش بشید ،حاجت بگیرید، شهید می شید.
اون شهید هنری از گردان عمار رو مرجع کرد ،مثل اون زندگی کرد، مثل اونم شهید شد...
ساعت دو نیمه شب بود که صدای زنگ درب منزل مرا بیدار کرد وقتی در را باز کردم سعید را دیدم که با موتور جلوی در ایستاده است و از من خواست که همراه او بروم و تا زمانی که زنده است پیرامون آن شب با کسی صحبت نکنم
کمکم نزدیک #بهشت_زهرا شدیم او از راههای مخفی میرفت چون هنگام نیمه شب به کسی اجازه نمیدادند وارد بهشت زهرا شود بالاخره به مزار شهدای کربلای۵ رسیدیم ۶ نفر از بچههای زمان جنگ هم مشغول مداحی و گریه بودند سعید حال و هوای دیگری داشت با هر شهیدی نجوایی خاص داشت آن جا #شلمچه شده بود و هر کسی شهیدی را واسطه اتصالش به عالم معنا قرار میداد
#زیارت_عاشورا خواندند نور شهدا همه بچهها را از خود بی خود کرده بود همه آن ها آن شب جواز شهادتشان را گرفتند گرچه من هنوز هم در حیرت و محرومیت بر جای ماندهام...
#راوی: عبدالله ضیغمی
روز شناسایی و وداع این شهدا، مادر شهید #واجد_علی از شهدای زینبیون وقتی خواستیم درب تابوت رو باز کنیم و چهره شهید رو به مادرش نشون بدیم گفت: صبر کنید من یه قولی به بی بی #زینب(س) دادم؛ قول دادم اگه پسرم فدای بی بی شد بالا سر پیکر پسرم نماز شکر بخونم...
نماز شکر رو خوند و #وداع کرد با پیکر مطهر پسرش
#شهید_واجد_علی
#مدافع_حرم
#پاکستانی
#زینبیون
محمودرضا آرشيوى از كليپ هاى مربوط به اغتشاشات #فتنه ٨٨ را ريخته بود روى يك فلش ممورى و با خودش آورده بود تبريز. قرار شد محتوياتش را ببينم و بدون كپى كردن به او پس بدهم. فلش ممورى را كه مى داد گفت: فقط بعضى هايش قابل ديدن نيست زياد. گفتم: چطور؟ گفت: صحنه هاى خشن دارد. گفتم: نمى بينم بيا بگير. گفت: چرا؟ گفتم: قبلا خودم چند تا ديده ام؛ اعصابم از ديدن وحشى گرى شان خورد مى شود. گفت: وحشى گرى نديده اى. بعد تعريف كرد: يكبار در سعادت آباد، يك دسته از اينها را كه اغتشاش راه انداخته بودند با بچه هاى بسيج از خيابان هدايت كرديم داخل يكى از كوچه ها، اما وقتى دنبالشان وارد كوچه شديم يكهو انگار غيب شدند. وسط كوچه بوديم كه ديديم از بالاى يكى از ساختمانهاى نيمه كاره، بلوك سيمانى مى آيد روى سرمان. رفته بودند روى طبقات آن ساختمان و بلوك پرتاب مى كردند. وقتى ديدند ما ديديمشان يك عده شان آمدند پايين كه فرار كنند. يكى از بچه ها كه جلوتر از ما بود افتاد وسط اينها. تا بقيه بچه ها بجنبند و بروند كمكش، با قمه پشتش را از بالا تا پايين شكافتند.
ْ اوایل ازدواجمان برای خرید با شهید هاشمی به بازارچه رفتیم در بین راه با پدر و مادر ایشان برخورد کردیم، که من با صحنه ای جالب روبرو شدم ایشان به محض اینکه پدر و مادرشان را دیدند، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد و بر روی زمین زانو زد و پاهای پدر و مادرش را بوسید این صحنه برای من بسیار دیدنی بود
#سید_مجتبی درحالیکه دارای قامت رشید و هیکل تنومندی بود، در مقابل پدر و مادرش خاضع و فروتن بود و احترام آنان را در حد بالایی نگه می داشت
حاج مسلم، بسيار متواضع، خوش اخلاق، و آرام بود
درعین شوخ طبعی ، متین و باحیا بود،
همیشه به بچه ها آرامش میداد.
همه دوستش داشتند و دارند
حالمان کنارش خوب بود.
رئوف بودن حاج مسلم مثال زدنی بود و تمامی صفات خوب را الحق در وجودش داشت.
کمتر از شهادت حقش نبود.
يک شب داعشی ها حمله شديدی راشروع كرده بودن، اول فکر كرديم از محورهای ديگری هستن و حالت آماده باش ،همه را فرستادند پای قبضه هاكه در صورت لزوم، آتش پشتيبانی را فراهم كنيم،
هنوز مستقر نشده بوديم كه متوجه شدیم
حاج مسلم به ما سریع هشدار داد و ماهم درگيری مان شروع شده بود،
با توپ ٢٣ ميزدن و جلو ميامدن
دوستان ديگر خط را شلوغ كرده بودند و كلی درخواست آتش داشتند برای خودشان.
الحق که حاج مسلم ، علی رغم جوان بودن فرمانده ای باتجربه بود که در شرایط خیلی سخت ، آرامش و اعتماد به نفس بچه هارا تقویت میکرد.
حضورش قوت قلب بود
در آن شرایط پشت بيسيم شروع کردند به راهنمایی کردن و راهکارهای لازم را به ما گفتن
که انصافا صحبتهایشان برای ما خیلی کارساز بود...
من هم کمی استرس داشتم،
البته فقط نگراني ام بابت نيروهای جوانی بود كه در خط بودن ، واقعا از جانشان مايه ميگذاشتند و من هم دعا ميكردم كه خداحفظشان كند،
والّا بچه هايی كه آنجا بودند، فكر همه چیز را كردند كه آمدند ميدان نبرد،
آن شب به لطف خدا، توانستيم ضربه خوبی به داعش بزنيم و كلی تلفات دادن و برگشتن....
سجاد عاشق اهل بیت بود و من میدانم ارادت او به اهل بیت شهادت را نصیبش کرد.سجاد من اصلا وابسته دنیا نبود و مال دنیا برایش ارزشی نداشت.در اندیشه مال دنیا نبود.از همه چیز ساده می گذشت.دنیا ارزشی برایش نداشت و تنها یک بازی بود.این روز ها خاطراتش را که مرور میکنم و میخوانم میفهمم که عاشق شهادت بود .دوستان و همرزمانش هم به این موضوع اذعان دارند و من میدانم که او شهادت را از سید و سالار شهیدان گرفت.من نتوانستم آن طورکه باید اورا بشناسم.
توی هویزه شهید شده بود،
اما خبری نبود از پیکرش. با کاروان شیراز رفتم مکه، توی حرم پیغمبر (ص) نشسته بودم که یادش افتادم. عزیزدردانهام بود، گریهام گرفت.
رو کردم به ضریح پیامبر و گفتم:
یا رسولالله! من فرخ ام را از شما میخواهم.
ناخودآگاه به ذهنم آمد عکس سه در چهارش را که همیشه توی کیفم داشتم بیندازم توی ضریح به نیت پیدا شدن پیکرش...
با روحانی کاروان در میان گذاشتم.
گفت: حرفی نیست فقط هر کاری میکنید دور از چشم مأموران سعودی بماند.
عکس قشنگش را چسباندم به سینهام، بااحتیاط دور و برم را پاییدم و انداختم توی ضریح.
عکس که رها شد از دستم دلم آرام شد. قرار گرفت انگار.
چند ماه پس از برگشتنم پیکر فرخ از خاک هویزه تفحص و شناسایی شد همراه سید حسین علم الهدی، جمال دهش ور و محسن غدیریان.
درست بعد از سه سال و یک ماه پیغمبر صلی الله علیه و آله پیکرش را برگرداند.
جهیزیه ی فاطمه حاضر شده بود .
یک عکس قاب گرفته از بابای شهیدش رو هم آوردم دادم دست فاطمه
گفتم : بیا مادر ! اینو بذار روی وسایلت ...
به شوخی ادامه دادم :
بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگه چیزی کم و کسری داری برات بیاره ...
شب عبدالحسین رو خواب دیدم .
یک پارچ خالی تو دستش بود و داد بهم .
با خنده گفت :
این رو هم بذار روی جهیزیه ی فاطمه ...
فردا رفتیم سراغ جهیزیه ؛
دیدیم همه چیز خریدهایم ، غیر از پارچ ...!
گفت:
«توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».
تعجب کردیم.
بعد گفت:
«یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»
والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد بردنش خورده بود به گلوش.
وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد.
می گفت: آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.
✍️همیشه به بچه ها می گفت شما دو تا مثل دوطفلان مسلم هستید . عاشقانه و خالصانه بچه ها را دوست داشت .از وقتی بچه ها کوچکتر بودند حفظ حریم و غیرت را به بچه ها آموزش می داد و صحبت های مردانه با آنها می کرد .میگفت میخواهم تا وقتی که خودم هستم اینها را به فرزندانم آموزش دهم .
به نماز بچه ها خیلی اهمیت می داد .
روز آخر که می خواست برود به بچه ها گفت که بعد از این شما مرد خانواده هستید و تاکید بسیاری بر روی نمازخواندنشان کرد. هنوز حضور شهیدرا احساس می کنم و در انجام کارها و در سختی ها از او کمک می خواهم .
✍️یه نوجوان 16 ساله بود از محله های
پایین شهر تهران، چون بابا نداشت خیلی
بد تربیت شده بود.
خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم!
تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام
الله علیها زیر و رویش کرد.
بلند شد اومد جبهه.
یه روز به فرماندمون گفت: من از
بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم.
می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم.
یک ۴۸ساعته به من مرخصی بدین برم
حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و
برگردم ...
اجازه گرفت و رفت مشهد. دو ساعت
توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه.توی وصیت نامه اش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ،توی ماشین خواب حضرت رو دیدم.آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت ...
یه قبری برای خودش اطراف پادگان
کنده بود.نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر.گریه می کرد و می گفت:
یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام.
آقا جان چشم به راهم نذار...توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت
و مکان شهادتش رو هم نوشته بود.
شهید که شد، دیدیم حرفاش درست بوده.دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد
شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود...
شهيد جعفر ذاکري در سال 1347 مصادف با سالروز ميلاد حضرت فاطمه الزهرا (س) درتهران در خانواده اي مذهبي وانقلابي ديده به جهان گشود . وي از همان دوران کودکي در جلسات مذهبي به همراه پدر بزرگوارش شرکت مي نمود او علاقه شديدي به اين برنامه ها به ويژه برنامه هاي حاج آقا کافي رحمه الله عليه داشت . جعفر پس از گذراندن تحصيلات ابتدائي به همراه خانواده به حسن آباد نقل مکان نمود . او ضمن ادامه تحصيل در حسن آباد با شروع انقلاب اسلامي فعاليت خود را آغاز نمود و با تشکيل بسيج به عضويت اين نهاد درآمد . وي بعد از مدتي عازم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد . آخرين باري که به مرخصي آمده بود چهره او کاملا فرق کرده بود به نقل از اعضاي خانواده و رفقايش شهادت در چهره او احساس مي شد . آخرين بار در عمليات کربلاي 5 شرکت نمود ودر همين عمليات که همزمان با ايام شهادت بي بي دو عالم بود در تاريخ 7 /11/1365 به درجه رفيع شهادت نائل آمد .
وصيت نامه شهيد :
ثنا وستايش مخصوص خداي يگانه است . خداوندي که انسان را خلق کرده وراه سعادت را به او نشان داد . پيامبراني براي راهنمايي انسان فرستاد که او ل آنها حضرت آدم وآخر آنها محمد رسول الله (ص) است که شهادت مي دهيم بر رسالتش و شهادت مي دهم که علي (ع) و يازده فرزند گراميش وصي او هستند و معتقدم که عبادت ما هيچ نفع و ضرري براي خداوند ندارد بلکه خداوند ما را در بوته آزمايش قرار مي دهد و در انتخاب نيکي و بدي مختاريم ،پدر و مادر گرامي بعد از اين مقدمه که دليلي است بر اعتقاد من به دين مبين اسلام وصيت مي کنم که اولا در تمام کارها توکل به خدا کنيد زيرا بدون اسلام در کارها موفقيت حقيقي حاصل نمي شود ثانيا بردبار و صبور باشيد . اينک که کشورهاي مخالف ما براي سرکوب دين اسلام با ما به جنگ برخواسته اند و همانطوري که امام حسين (ع) با هفتاد ودو تن ياور در مقابل لشگر بي شمار يزيد قرار گرفت اکنون ايران اسلامي هم در مقابل خيل يزيديان قرار گرفته است ما که بارها هنگام يادآوري مصيبت حسين (ع) مي گوييم کاش ما هم در کربلا خدمت امام حسين (ع) بوديم . اکنون اي پدر و مادر گرامي ، اي دوستان ، اي همرزمان و اي ايرانيان بدانيد که امروز آن روز است که حسين زمان با تکيه بر خداي حسين و با اتکا بر دعوت شما مردم آماده جهاد شده است . خدا نياورد آن روز را مانند کوفيان وقتي به خودمان آييم که حسين شهيد شده و زينب به اسيري رفته باشد و ما بر جاي مانده باشيم . ايران ،ايران ده سال پيش نيست که هر بي شرفي بر شرف و ناموس ما حکومت مي کرد . اکنون ايران مملکت امام زمان (عج) است شما که طالب ياري حسين هستيد حسين زمان (خميني) عزيز را تنها نگذاريد همانطوريکه آب فرات را بر روي طفلان حسين بستند اکنون يزيديان ايران را محاصره اقتصادي وسياسي نموده اند ، اگر خودمان را با ياران حسين مقايسه کنيم آنها از تشنگي بدن خود را بر روي زمين مي کشيدند تا از رطوبت آن استفاده نمايند وبا اين وصف از خودشان عجز نشان ندادند آيا انصاف است که ما در مقابل اين از جان گذشتگي آنان داد از کمبود اين وآن بزنيم ودر حالي که مسئله اصلي ما جنگ است ومملکت اسلامي ما بيشتر از هر چيزي به ابزار جنگي نياز دارد .
پدر ومادر عزيزم اگر خداوند توفيق داد واز اين دنياي فاني به حضور حق واصل شدم از شما صبر جليل خواستارم واز شما درخواست دارم توکل کنيد ودر مقابل کساني که از گريه شما خوشحال مي شوند گريه نکنيد واگر خواستيد بر مصيبت حسين گريه کنيد . از رفتن من ناراحت نباشيد زيرا مصلحت خدا وسعادت من وشما بر سرافرازي اسلام ونابودي کفار در شهادت ماست مادر وخواهرانم از شما مي خواهم زينب گونه رهرو راه ما باشيد. در آخر با اميد پيروزي رزمندگان اسلام ودعا براي سلامتي شما اين وصيت نامه را به پايان مي رسانم .
✍️بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی با خدا برقرار میکرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسمالله میگفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا میخواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود.
✍️ گاهی اوقات اگر من از دست بچهها عصبانی میشدم با خنده میگفت اینها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچوقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش میداد بعد اگر درست نبود توجیه میکرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار میآمد. حقالناس را خیلی رعایت میکرد حتی وقتی آب را باز میکرد تا وضو بگیرد. اگر سفره میانداختیم و چند قاشق غذا باقی میماند میبرد جایی برای مورچهها و پرندگان میریخت و میگفت اینها بخورند بهتر از دور ریختن است.
✍️بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی با خدا برقرار میکرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسمالله میگفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا میخواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود.
✍️ گاهی اوقات اگر من از دست بچهها عصبانی میشدم با خنده میگفت اینها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچوقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش میداد بعد اگر درست نبود توجیه میکرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار میآمد. حقالناس را خیلی رعایت میکرد حتی وقتی آب را باز میکرد تا وضو بگیرد. اگر سفره میانداختیم و چند قاشق غذا باقی میماند میبرد جایی برای مورچهها و پرندگان میریخت و میگفت اینها بخورند بهتر از دور ریختن است.
#شهید_سیفالله_شیعهزاده از شهدای #بهزیستی استان مازندران، که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچ کس در جبهه نفهمید خانواده ای ندارد کم سخن میگفت و با سن کم سخت ترین کار جبهه بیسیم چی بودن را قبول کرده بود سرانجام توسط منافقین اسیر شد، برگه و کدهای عملیات رو قبل از اسارت خورده بود و منافقین پس از شهادتش برای بدست آوردن رمز؛ سینه و شکمش را شکافته بودند...
(https://attach.fahares.com/s92nqcU+1ZaaTnGRyhuP7Q==) یڪ دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهـه نبود، بهش گفتند: «با یڪ دست کہ نمی تونے بجنگی برو عقب»
مےگفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یڪ دست نجنگید؟ مگه نفرمود « والله ان قَطعتَموا یَمینــی، اِنی اُحـــامی ابـداً عن دینــــی»...
عملیات والفجر۴ مسئول محور بود #حمیدباکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محـاصره دشمن نجات بـده با عـده ای از نیـروهاش رفت به سمت منطـقه مأموریـت، لحظههای آخر ڪہ قمقمه را آوردن نزدیڪ لبای خشڪش گفت: «مگه مولایم امام حسین عليه السلام در لحظهی شهـادت آب آشامید ڪہ من بیاشامم»
#شهید کہ شد هم #تشنهلب بود هم بیدست...
جوانی بود رعنا و رشید. بسیار خوش چهره و خوش سیما با موهای طلایی و چشم آبی و پوست سفید. اصلا یک شخصیت ویژه و متفاوتی داشت. حسن شب قبل از حرکت مان به من گفت: (به شوخی به من میگفت اوستا) «اوستا میشه من یه خواهشی از شما بکنم؟»
با قیافهام خودنمایی کردم
گفت: «من واقعیتش این است که مشکلی دارم. قبل از آمدن به جبهه، زیاد دنبال لباس و تیپ و غیره و جلوی آینه بودم برای ظاهرم. خواهشم این است که اگر من شهید شدم، شما مقداری از خون من را به بدنم بمالید. چون احساس میکنم که با این قیافه خودنمایی کردهام، باید کفارهای بدهم!» این حرف خودش است نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد!
حسن گفت: «من از شما میخواهم از این خونم به موهایم بمال که من روز قیامت، خوب محشور بشم».
راوی: حاج مهدی مظاهری فرمانده بیسیمچی شهید حسن فاتحی
ـ مصطفی! تو #شهادت رو چگونه میبینی؟
در حالی که دستهایش را به دور خود پیچیده بود و فشار میآورد، ناگهان آنها را باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است شهادت مانند رهایی #پرنده از قفس است.
به سال ۱۳۴۶ متولد شد او در ۲۲ فروردین ۱۳۶۲ در حالی که دانش آموز سال سوم دبیرستان بود، شربت #شهادت نوشيد...
آن چه خواهید خواند، نخستین نامه #داوود_بصائری از خوزستان به زادگاهش، پس از اولین اعزامش به جبهه می باشد
این نامه جلوه ای زیبا و تاثیر گذار از روح دریایی یک بسیجی ۱۴ ساله است:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم اعظم خانم من داوود هستم می خواستم که این نامه را برای #امام_موسی_صدر مادرم بخوانید و بگویید من به #جبهه رفتم و چون مادرم خبر ندارد که من به جبهه رفتم می خواهم او را دلداری بدهید و نگذارید ناراحت شود و به مادرم بگویید چون می دانستم به من اجازه نمی دهید به جبهه بروم برای همین به شما خبر نداده ام و امیدوارم از من راضی باشی و دعای خیر یادت نرود چون من دیگر غم شهادت دوستان را طاقت نیاورده به جبهه رفتم و اگر پرسید درست چه می شود ، بگویید که من درسم خیلی خوب شده بود و می توانم بعدا بیام امتحان بدهم.
یک بار که قرار بود در جلسه ای از فرماندهان یگان های مختلف تقدیر شده و به آن ها هدایایی داده شود ، به شفیع زاده هم یک دستگاه تلویزیون هدیه دادند ؛
او به هیچ عنوان زیر بار قبول این هدیه نرفت و تلویزیون را که پشت ماشینش گذاشته بودند را روی زمین گذاشت .
مسئول تدارکات که از عدم قبول هدیه توسط او کمی ناراحت شده بود ، از او پرسید :
" این هدیه ایه که به همه میدن ، چرا نمیخوای اونو قبول کنی ؟ با این کار چی رو میخوای ثابت کنی ؟ "
شفیع زاده جواب داد :
" ناخالص بودن عمل ، نقطه ی شروعی داره . حس کردم ممکنه این عمل نقطه ی شروعی در ناخالصی زندگی ام باشه . میخوام ذره ای ناخالصی توی عملم نباشه ، من با کس دیگه ای معامله کردم و هدیه ام رو از او میخوام ... "
وقتی این را گفت ، مسئول تدارکات دیگر حرفی برای گفتن نداشت ...
خاطره ای تکان دهنده از شهید ابراهیم هادی
در عملیات فتح المبين، در تاریکی شب به جایی رسیدیم که بچه های گردان در میان دشت نشسته بودند! ابراهیم به فرمانده گفت: چرا بچه ها را در دشت نگه داشتید! الان هوا روشن میشه. اینها جان پناه و خاکریز ندارند .کاملا هم در تیررس دشمن اند! فرمانده گفت جلوی ما میدان مین است اما تخریبچی نداریم. با قرارگاه تماس گرفتیم تخریبچی در راه است. ابراهیم گفت نمیشه صبر کرد. بعد رو کرد به بچه ها و گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بیان تا راه رو باز کنیم. چند نفر از بچه ها به دنبال او دویدند. ابراهیم وارد میدان مین شد.
پایش را روی زمین می کشید و جلو میرفت.
بقیه هم همین طور. هاج و واج ابراهیم را نگاه میکردم. نفس در سینه ام حبس شده بود. رنگ از چهره ام پریده بود. هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهیم بودم. لحظات به سختی می گذشت اما آنها به انتهای مسیر رسیدند!
هو الرحمن الرحیم
چه آرزوهای قشنگی می کردن و چقد زیبا اجابت می شد...
حاج احمد آرزو کرده بود:
"بدست شقی ترین انسانهای روی زمین یعنی اسرائیلی ها کشته بشم"
و حالا دست اونهاست...
حاج همت از خدا خواسته بود:
"مثل مولایم بدون سر وارد بهشت بشم"
ترکش خمپاره سرش رو برد...
شهید برونسی همیشه می گفت:
"دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم"
سالها پیکرش مفقود بود...
آقا مهدی باکری می گفت از خدا خواستم:
"بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه"
آب دجله او رو برای همیشه با خودش برد...
حاج آقا ابوترابی در مسیر پیاده روی مشهد می گفت آرزو دارم:
"در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم"
تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار امام رضا دفن شد...
اللهم اجعل مماتی شهادة فی سبیلک...

+ ما برای این شب ها چی آماده کردیم ...!
قراره تو این شب ها چی بخواییم ؟ خوب فکر کردیم ؟ هزاران و میلیون ها شب قدر قراره بیاد و بره
ولی سهم من و تو معلوم نیست چند شب قدر
مبادا از دست بدیم
منبع: وبلاگ رفاقت به سبک شهید
همراهی بچه ها
هر آموزشی که به بچه ها می داد، خودش هم آن را انجام می داد.
سینه خیز رفتن توی آسفالت داغ، غلت زدن توی برف و سرما و ...
خلاصه هر نیرویی که می آمد تا چهل و پنج روز آموزش ببیند و برود، خود میثم هم با آنها یک بار دیگر تمام آموزش های سخت را می گذراند.
شوخی نبود، او با تک تک افراد همراه بود و پا به پا جلو می رفت که بچه ها نگویند: به ما دستور می دهد ولی خودش انجام نمی دهد.
خاطره ای از زندگی سردار شهید مرتضی(میثم) شکوری
منبع: کتاب شکوری
لطـفا تاآخـــر بخونید
چند روز بعد از عملیات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بود دستش ...
هر جا می رفت همراه خودش می برد
از یکی پرسیدم: چشه این بچه؟
گفت: آرپی جی زن بوده
توی عملیات اونقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنوه
باید براش بنویسی تا بفهمه
[FONT=arial]
✍️ #سیـــره_شهــدا
می خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند.
حتی توی خانه صدایش می کردند " آشیخ احمد "
ولی نرفت ...
می گفت : " کار بابا تو مغازه زیاده "
هم دانشگاه می رفت هم کار می کرد. در یک شرکت تاسیساتی.
اوایل کارش بود که گفت : " برای ماموریت باید بروم خرم آباد ."
خبر آوردند دستگیر شده ، با دو نفر دیگر اعلامیه پخش می کردند.
آن دو نفر زن و بچه داشتند ،
احمد همه چیز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص کند ...
سردار جاویدالاثر حاج احمد متوسلیان
#شهید_محمود_تقی_پور
همسر بزرگوار شهيد تندگويان:
در همان روزهای ابتدايی اسارت شهيد تندگويان، شهيد رجايی به خانه ما آمد و پس از احوالپرسی و جويا شدن حال بچهها گفتند كه عراقیها حاضرند شهيد تندگويان را در قبال آزادی هشت تن از خلبانانشان آزاد كنند كه من گفتم:
اگر بنده هم اين شرط را بپذيرم مطمئنم خود آقای تندگويان نمیپذيرد كه در قبال آزادیاش كسانی آزاد شوند كه مجددا پس از مراجعت به كشورشان میخواهند باز بر سر مردم بیگناه ما آتش بريزند و موشک بزنند.
خاطرات سوسن ملکیان همسر شهید جعفر(بهروز) شیرسوار (37)
فرمانده گردان حمزه سیدالشهدا از لشکر 25 کربلا
یک روز یکی از خواهران مستقر در پایگاه دواندوان و با عجله آمد و با صدای بلند مرا صدا زد:
- سوسن، سوسن، بدو، بدو
- چی شده؟ چرا نفسنفس میزنی؟
- شیرسوار، شیرسوار پشت خط است، بجنب تا تلفن قطع نشده.
فکر کردم پدرشوهرم تماس گرفته. گفتم: پدر حاجی؟
- نه. حاجی تو. شوهرت.
چند روزی بود که از بهروز خبر نداشتم. هر چند که دیگر به این بیخبر ماندنها عادت کرده بودم، اما به خاطر آن که دورادور خبر وسعت عملیات و کاربرد سلاحهای شیمیایی را شنیده بودم، خیلی نگران بودم و دل شوره داشتم. دواندوان به سمت تلفن دویدم و گوشی را گرفتم. احساس کردم حرف زدن و لحن صحبت بهروز مثل همیشه نیست. نگرانیام بیشتر شد. ضعیف و بیحال صحبت میکرد. گفتم: تویی بهروز؟ زنگی، پیغامی، خبری؟
گفت: همین دور و اطرافم.
- چرا این طوری حرف میزنی؟ چی شده؟
- چیزی نیست.
- راستش را بگو، بهروز. چی به سرت آمده؟
- یک کم زخمی شدم.
از ناحیه زانو تیر مستقیم خورده بود. دلم آرام و قرار نمیگرفت.
گفتم: اگر چیزی نیست و یک جراحت سطحی است، پس چرا با ناله و درد صحبت میکنی؟ چرا این قدر بیحال و بیرمق حرف میزنی؟
آهی کشید و با صدای مرتعش، گفت: درد دارم، اما نه از بابت مجروح شدن، دردم این است که چرا خدا باز هم مرا لایق ندانست.
#من مظلوم ترین مادر شهید هستم...
مادر #شهیدیوسف_داورپناه میگوید: ضد انقلاب و دمکرات کینه عجیبی از یوسف در سینه داشتند، چندین نفر از سرکرده هایشان را غافل گیر و در بند کرده بود شب خوابید گفته بود برای نماز بیدارش کنم نیم ساعتی به اذان مانده بود که بیدار شدم، دیدم دمکرات ها روی دیوار های خانه با چراغ به یکدیگر علامت میدهند، پدرش را بیدار کردم گفتم: دمکرات ها بیرون خانه هستند
گفت: آن ها هیچ کاری نمیتوانند بکنند آقا یوسف بیدار شد گفت: مامان چه خبره؟ گفتم: چیزی نیست، نگاهی به ساعت کرد و برای نماز #وضو گرفت رکعت اول نمازش را خوانده بود که دمکرات ها وارد خانه شدند، همه جا را گرفتند، یوسف بدون توجه به آن ها نمازش را خواند و تمام کرد اسلحه را به سمت من گرفتند، گفتند لامصب تو هم #حزب_اللهی هستی؟
یوسف تفنگ را از پیشانیم کشید و گفت: شما برای گرفتن من آمده اید، پس با مادرم کاری نداشته باشد میخواستند یوسف را ببرند یوسف گفت: مرا از پشت بام ببرید گفتند: میترسی که از نگاه های مردم روستا شرم سار باشی؟
گفت: میترسم که زنان روستا مرا ببیند و هراس دلهایشان را فرا بگیرد و فکر کنند که شما به منطقه مسلط شده اید
گفتند: تو نماز میخوانی؟ برای رهبرت است؟ این نماز برای خدا نیست و این عبادت ها قبول نیست
گفت: نام رهبرم را به زبان نیاور، من برای رهبری میجنگم که یک ملت در نماز به او #اقتدا می کنند
در این حال یکی از زنان دمکرات با قنداق تفنگ ضربه محکمی به دهان یوسف زد که غرق در خون شد
خلاصه یوسفم را بردند صبح که شد پیغام آوردند که یوسف را شهید کرده ایم، پدر و مادرش برای تحویل جنازه به مقر حزب بیایند پدرش با شنیدن این خبر همان جا دق کرد و جان سپرد من و برادرش به آن سوی رودخانه رفتیم، یوسف را همان جایی که #سپاه چندی از اعضای ضدانقلاب را به هلاکت رسانده بود، شهید کرده بودند بدن یوسفم تکه تکه شده بود انگشت هایش، جگرش، اعضا و جوارحش...
گفتند: اجازه نداری از اینجا خارجش کنی، همین جا دفنش کن در حالی که اعضای ضدانقلاب به صورت مسلح بالای کوه ایستاده بودند، با دست هایم زمین را کندم، تکه تکه یوسفم را در قبر گذاشتم، یک مهر کربلا در دستم بود، خرد کرده و روی تکه های جسدش پاشیدم با فریاد لااله الا الله، الله اکبر و خمینی رهبر دفنش کردم...
(یکبار در کوه های توچال، صخره نوردی میکرد جای خطرناکی بود زیرپا را که نگاه می کردی، چشمت سیاهی می رفت به همراهش گفت طناب را شل کن خودش را به تخته سنگی رساند راحت نمی شد نشست همه ترسیده بودند قلاب را باز کرد نمازش را خواند وقت #نماز بود.
کتاب یادگاران۲۵
سردار سرلشکر پاسدار
#شهیدحسنطهرانیمقدم (https://attach.fahares.com/yI/6QhUYh+KjMtCu6Nhmtw==) یکبار در کوه های توچال، صخره نوردی میکرد جای خطرناکی بود زیرپا را که نگاه می کردی، چشمت سیاهی می رفت به همراهش گفت طناب را شل کن خودش را به تخته سنگی رساند راحت نمی شد نشست همه ترسیده بودند قلاب را باز کرد نمازش را خواند وقت #نماز بود.
کتاب یادگاران۲۵
سردار سرلشکر پاسدار
#شهیدحسنطهرانیمقدم
رفقایم در بسیج شنیده بودند که مصطفی از من خواستگاری کرده. از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که
«قبول نکن، متعصبه.»
یک اتفاقی بین بسیج خواهران و بسیج برادران پیش آمده بود. تقصیر خواهرهای بسیج بود، ولی مصطفی کوتاه نیامده بود.
خانمهای بسیج،
مصطفایی را می شناختند که وقتی که حرف می زد، سرش را هم بالا نمی گرفت. فقط هم حرف خودش را می زد.
بعد ازدواج محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمیکردند این همان مصطفایی باشد که قبل ازدواج میشناختند.
به روایت از همسر شهید
جواد پس از یک ماه مجروحیت آمد بیدگل ،
خواهرهایش فرصت را غنیمت دانستند و موضوع عروسی داغ شد.
گفتند : « جواد جان ! 4 ساله جبهه ات رو رفته ای ! بابا هم دست تنهاست . بیا ازدواج کن و کم کم بمون اینجا... »
پسرم را می شناختم ، با خودم گفتم شاید من اینجا هستم جواد خجالت می کشد اسم دختر مورد علاقه اش را بر زبان بیاورد.
کاغذ و خودکاری دادم دستش ...
گفتم : « من رفتم بیرون جواد ! با هرکی میخوای ازدواج کنی بگو ، قول میدم همین امشب بریم خواستگاری ! »
این را گفتم و چند ساعتی رفتم بیرون و برگشتم.
کاغذ و خودکار را گذاشته بود لب طاقچه ،
همه منتظر جواب بودند.
کاغذ را باز کردم نوشته بود : «مزد جهاد ، شهادت است ... »
گفتم : « یعنی چی جواد؟ »
گفت : « پدر ، مملکت دست دشمنه ! روزی صدها جوون به خاک می افتن و پدر و مادرها به عزاشون میشینن . اون وقت شما از من می خوایید ازدواج کنم؟ هر وقت جنگ تموم شد ازدواج میکنم ... »
رفت جبهه ...
پس از دو سال و نیم هم شهید شد....
به روایت پدر سردار شهید جواد عنایتی بیدگلی
سخنرانی نواب یک سخنرانی عادی نبود .
بلند می شد و می ایستاد و با شعار کوبنده و با شعاری شروع به صحبت می کرد .
من محو نواب شده بودم .
تمام وجودم مجذوب این مرد بود و به سخنانش گوش می دادم .
اساس سخنانش این بود که اسلام باید زنده شود .
من برای اولین بار این حرفها را از نواب صفوی شنیدم و آنچنان این حرفها درون من نفوذ کرد و جای گرفت که احساس می کردم دلم می خواهد همیشه با نواب باشم .
این احساس را واقعا داشتم که دوست دارم همیشه با او باشم ...
خاطره مقام معظم رهبری از سخنرانی شهید سید مجتبی نواب صفوی در مدرسه سلیمان خان مشهد
می گفت: «بچه مسلمان باید محکم باشد.»
ایشان دستور داده بودند که وقت ظهر هرکجا بودند باید اذان بگویند.
یک روز رو به من کرد و گفت: «شما اذان می گویید؟»
گفتم: «نه آقا، خجالت می کشم.»
ایشان گفت: «یک سوال از تو دارم؛ شما چه می فروشید؟» گفتم: «خیار، بادمجان، کدو و...»
آقا پرسید: «آیا داد هم می زنی؟» گفتم: «بله آقا»
گفت: «می شود یکی از آن فریادها را هم اینجا بزنی؟»
گفتم: «نه آقا، خجالت می کشم؛ آخر آقا من که جنس ندارم.» حالا اگر سر کار بودم و مثلا خیار داشتم می گفتم خیار یه قرون؛ اما اینجا که چیزی ندارم.
گفت: «آهان بگو من دین ندارم! یک جوان با این هیبت و توانایی و قدرت، خجالت می کشد فریاد بزند الله اکبر، اشهد ان لا اله الا الله، من شهادت می دهم که خدا از همه بالاتر است! خجالت می کشی این ها را بگویی؟! آن وقت خجالت نمی کشی با این همه عظمت، داد بزنی : خیار یه قرون؟!»
شهید سید مجتبی نواب صفوی
♻️ مصطفی همیشه به بچه ها میگفت:
یه شهید انتخاب کنید، برید دنبالش بشناسیدش ،باهاش ارتباط برقرار کنید ،شبیهش بشید ،حاجت بگیرید، شهید می شید.
اون شهید هنری از گردان عمار رو مرجع کرد ،مثل اون زندگی کرد، مثل اونم شهید شد...
خاطره ای از شهید تفحص #سعید_شاهدی
ساعت دو نیمه شب بود که صدای زنگ درب منزل مرا بیدار کرد وقتی در را باز کردم سعید را دیدم که با موتور جلوی در ایستاده است و از من خواست که همراه او بروم و تا زمانی که زنده است پیرامون آن شب با کسی صحبت نکنم
کمکم نزدیک #بهشت_زهرا شدیم او از راههای مخفی میرفت چون هنگام نیمه شب به کسی اجازه نمیدادند وارد بهشت زهرا شود بالاخره به مزار شهدای کربلای۵ رسیدیم ۶ نفر از بچههای زمان جنگ هم مشغول مداحی و گریه بودند سعید حال و هوای دیگری داشت با هر شهیدی نجوایی خاص داشت آن جا #شلمچه شده بود و هر کسی شهیدی را واسطه اتصالش به عالم معنا قرار میداد
#زیارت_عاشورا خواندند نور شهدا همه بچهها را از خود بی خود کرده بود همه آن ها آن شب جواز شهادتشان را گرفتند گرچه من هنوز هم در حیرت و محرومیت بر جای ماندهام...
#راوی: عبدالله ضیغمی
(https://attach.fahares.com/P2hYeUGDid7ySQOWwwagiQ==) #شناسایی_و_وداع_خانواده_با_شهید
روز شناسایی و وداع این شهدا، مادر شهید #واجد_علی از شهدای زینبیون وقتی خواستیم درب تابوت رو باز کنیم و چهره شهید رو به مادرش نشون بدیم گفت: صبر کنید من یه قولی به بی بی #زینب(س) دادم؛ قول دادم اگه پسرم فدای بی بی شد بالا سر پیکر پسرم نماز شکر بخونم...
نماز شکر رو خوند و #وداع کرد با پیکر مطهر پسرش
#شهید_واجد_علی
#مدافع_حرم
#پاکستانی
#زینبیون
روایت روزهای فتنه از زبان یک #شهید
محمودرضا آرشيوى از كليپ هاى مربوط به اغتشاشات #فتنه ٨٨ را ريخته بود روى يك فلش ممورى و با خودش آورده بود تبريز. قرار شد محتوياتش را ببينم و بدون كپى كردن به او پس بدهم. فلش ممورى را كه مى داد گفت: فقط بعضى هايش قابل ديدن نيست زياد. گفتم: چطور؟ گفت: صحنه هاى خشن دارد. گفتم: نمى بينم بيا بگير. گفت: چرا؟ گفتم: قبلا خودم چند تا ديده ام؛ اعصابم از ديدن وحشى گرى شان خورد مى شود. گفت: وحشى گرى نديده اى. بعد تعريف كرد: يكبار در سعادت آباد، يك دسته از اينها را كه اغتشاش راه انداخته بودند با بچه هاى بسيج از خيابان هدايت كرديم داخل يكى از كوچه ها، اما وقتى دنبالشان وارد كوچه شديم يكهو انگار غيب شدند. وسط كوچه بوديم كه ديديم از بالاى يكى از ساختمانهاى نيمه كاره، بلوك سيمانى مى آيد روى سرمان. رفته بودند روى طبقات آن ساختمان و بلوك پرتاب مى كردند. وقتى ديدند ما ديديمشان يك عده شان آمدند پايين كه فرار كنند. يكى از بچه ها كه جلوتر از ما بود افتاد وسط اينها. تا بقيه بچه ها بجنبند و بروند كمكش، با قمه پشتش را از بالا تا پايين شكافتند.
به روایت برادر شهید
#شهید_محمودرضا_بیضائی
ْ اوایل ازدواجمان برای خرید با شهید هاشمی به بازارچه رفتیم در بین راه با پدر و مادر ایشان برخورد کردیم، که من با صحنه ای جالب روبرو شدم ایشان به محض اینکه پدر و مادرشان را دیدند، در نهایت تواضع و فروتنی خم شد و بر روی زمین زانو زد و پاهای پدر و مادرش را بوسید این صحنه برای من بسیار دیدنی بود
#سید_مجتبی درحالیکه دارای قامت رشید و هیکل تنومندی بود، در مقابل پدر و مادرش خاضع و فروتن بود و احترام آنان را در حد بالایی نگه می داشت
#شهید_سید_مجتبی_هاشمی
همرزم شهید مهدی نعمایی:
حاج مسلم، بسيار متواضع، خوش اخلاق، و آرام بود
درعین شوخ طبعی ، متین و باحیا بود،
همیشه به بچه ها آرامش میداد.
همه دوستش داشتند و دارند
حالمان کنارش خوب بود.
رئوف بودن حاج مسلم مثال زدنی بود و تمامی صفات خوب را الحق در وجودش داشت.
کمتر از شهادت حقش نبود.
يک شب داعشی ها حمله شديدی راشروع كرده بودن، اول فکر كرديم از محورهای ديگری هستن و حالت آماده باش ،همه را فرستادند پای قبضه هاكه در صورت لزوم، آتش پشتيبانی را فراهم كنيم،
هنوز مستقر نشده بوديم كه متوجه شدیم
حاج مسلم به ما سریع هشدار داد و ماهم درگيری مان شروع شده بود،
با توپ ٢٣ ميزدن و جلو ميامدن
دوستان ديگر خط را شلوغ كرده بودند و كلی درخواست آتش داشتند برای خودشان.
الحق که حاج مسلم ، علی رغم جوان بودن فرمانده ای باتجربه بود که در شرایط خیلی سخت ، آرامش و اعتماد به نفس بچه هارا تقویت میکرد.
حضورش قوت قلب بود
در آن شرایط پشت بيسيم شروع کردند به راهنمایی کردن و راهکارهای لازم را به ما گفتن
که انصافا صحبتهایشان برای ما خیلی کارساز بود...
من هم کمی استرس داشتم،
البته فقط نگراني ام بابت نيروهای جوانی بود كه در خط بودن ، واقعا از جانشان مايه ميگذاشتند و من هم دعا ميكردم كه خداحفظشان كند،
والّا بچه هايی كه آنجا بودند، فكر همه چیز را كردند كه آمدند ميدان نبرد،
آن شب به لطف خدا، توانستيم ضربه خوبی به داعش بزنيم و كلی تلفات دادن و برگشتن....
شهید مدافع حرم سجاد مرادی
سجاد عاشق اهل بیت بود و من میدانم ارادت او به اهل بیت شهادت را نصیبش کرد.سجاد من اصلا وابسته دنیا نبود و مال دنیا برایش ارزشی نداشت.در اندیشه مال دنیا نبود.از همه چیز ساده می گذشت.دنیا ارزشی برایش نداشت و تنها یک بازی بود.این روز ها خاطراتش را که مرور میکنم و میخوانم میفهمم که عاشق شهادت بود .دوستان و همرزمانش هم به این موضوع اذعان دارند و من میدانم که او شهادت را از سید و سالار شهیدان گرفت.من نتوانستم آن طورکه باید اورا بشناسم.
(http://axnegar.fahares.com/axnegar/d5tLryIoRIzl9E/5543319.jpg) شهیدی که تماشاچی در تشییعاش را شفاعت میکند!
(http://axnegar.fahares.com/axnegar/yzYAwfoosmSZQn/5578092.jpg) مادر دانشجوی شهید فرخزاد(فرخ ) سلحشور :
توی هویزه شهید شده بود،
اما خبری نبود از پیکرش. با کاروان شیراز رفتم مکه، توی حرم پیغمبر (ص) نشسته بودم که یادش افتادم. عزیزدردانهام بود، گریهام گرفت.
رو کردم به ضریح پیامبر و گفتم:
یا رسولالله! من فرخ ام را از شما میخواهم.
ناخودآگاه به ذهنم آمد عکس سه در چهارش را که همیشه توی کیفم داشتم بیندازم توی ضریح به نیت پیدا شدن پیکرش...
با روحانی کاروان در میان گذاشتم.
گفت: حرفی نیست فقط هر کاری میکنید دور از چشم مأموران سعودی بماند.
عکس قشنگش را چسباندم به سینهام، بااحتیاط دور و برم را پاییدم و انداختم توی ضریح.
عکس که رها شد از دستم دلم آرام شد. قرار گرفت انگار.
چند ماه پس از برگشتنم پیکر فرخ از خاک هویزه تفحص و شناسایی شد همراه سید حسین علم الهدی، جمال دهش ور و محسن غدیریان.
درست بعد از سه سال و یک ماه پیغمبر صلی الله علیه و آله پیکرش را برگرداند.
جهیزیه ی فاطمه حاضر شده بود .
یک عکس قاب گرفته از بابای شهیدش رو هم آوردم دادم دست فاطمه
گفتم : بیا مادر ! اینو بذار روی وسایلت ...
به شوخی ادامه دادم :
بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگه چیزی کم و کسری داری برات بیاره ...
شب عبدالحسین رو خواب دیدم .
یک پارچ خالی تو دستش بود و داد بهم .
با خنده گفت :
این رو هم بذار روی جهیزیه ی فاطمه ...
فردا رفتیم سراغ جهیزیه ؛
دیدیم همه چیز خریدهایم ، غیر از پارچ ...!
به روایت همسر سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ 18 جوادالائمه (ع)
فقط یک آرزو دارم....!!!
گفت:
«توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».
تعجب کردیم.
بعد گفت:
«یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»
والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد بردنش خورده بود به گلوش.
وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد.
می گفت: آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
✍️همیشه به بچه ها می گفت شما دو تا مثل دوطفلان مسلم هستید . عاشقانه و خالصانه بچه ها را دوست داشت .از وقتی بچه ها کوچکتر بودند حفظ حریم و غیرت را به بچه ها آموزش می داد و صحبت های مردانه با آنها می کرد .میگفت میخواهم تا وقتی که خودم هستم اینها را به فرزندانم آموزش دهم .
به نماز بچه ها خیلی اهمیت می داد .
روز آخر که می خواست برود به بچه ها گفت که بعد از این شما مرد خانواده هستید و تاکید بسیاری بر روی نمازخواندنشان کرد. هنوز حضور شهیدرا احساس می کنم و در انجام کارها و در سختی ها از او کمک می خواهم .
راوے :همسرشهید
#شهید_مجتبی_ذوالفقارنسب
✍️یه نوجوان 16 ساله بود از محله های
پایین شهر تهران، چون بابا نداشت خیلی
بد تربیت شده بود.
خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم!
تا اینکه یه نوار روضه حضرت زهرا سلام
الله علیها زیر و رویش کرد.
بلند شد اومد جبهه.
یه روز به فرماندمون گفت: من از
بچگی حرم امام رضا علیه السلام نرفتم.
می ترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم.
یک ۴۸ساعته به من مرخصی بدین برم
حرم امام رضا علیه السلام زیارت کنم و
برگردم ...
اجازه گرفت و رفت مشهد. دو ساعت
توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه.توی وصیت نامه اش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا علیه السلام ،توی ماشین خواب حضرت رو دیدم.آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت ...
یه قبری برای خودش اطراف پادگان
کنده بود.نیمه شبا تا سحر می خوابید داخل قبر.گریه می کرد و می گفت:
یا امام رضا علیه السلام منتظر وعده ام.
آقا جان چشم به راهم نذار...توی وصیتنامه ساعت شهادت ، روز شهادت
و مکان شهادتش رو هم نوشته بود.
شهید که شد، دیدیم حرفاش درست بوده.دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شهیـد
شد که تو وصیت نامه اش نوشته بود...
#شهید_حمید_محمودی
نام : جعفر
نام خانوادگي : ذاکري
نام پدر : مرتضي
تاريخ تولد : 21/06/1347
محل تولد : تهران
تاريخ شهادت :7/11/1365
محل شهادت : شلمچه
عمليات : کربلاي 5
محل دفن پيکر مطهر : بهشت زهرا
قطعه 29 دريف 5 شماره 13
زندگي نامه شهيد :
شهيد جعفر ذاکري در سال 1347 مصادف با سالروز ميلاد حضرت فاطمه الزهرا (س) درتهران در خانواده اي مذهبي وانقلابي ديده به جهان گشود . وي از همان دوران کودکي در جلسات مذهبي به همراه پدر بزرگوارش شرکت مي نمود او علاقه شديدي به اين برنامه ها به ويژه برنامه هاي حاج آقا کافي رحمه الله عليه داشت . جعفر پس از گذراندن تحصيلات ابتدائي به همراه خانواده به حسن آباد نقل مکان نمود . او ضمن ادامه تحصيل در حسن آباد با شروع انقلاب اسلامي فعاليت خود را آغاز نمود و با تشکيل بسيج به عضويت اين نهاد درآمد . وي بعد از مدتي عازم جبهه هاي نبرد حق عليه باطل شد . آخرين باري که به مرخصي آمده بود چهره او کاملا فرق کرده بود به نقل از اعضاي خانواده و رفقايش شهادت در چهره او احساس مي شد . آخرين بار در عمليات کربلاي 5 شرکت نمود ودر همين عمليات که همزمان با ايام شهادت بي بي دو عالم بود در تاريخ 7 /11/1365 به درجه رفيع شهادت نائل آمد .
وصيت نامه شهيد :
ثنا وستايش مخصوص خداي يگانه است . خداوندي که انسان را خلق کرده وراه سعادت را به او نشان داد . پيامبراني براي راهنمايي انسان فرستاد که او ل آنها حضرت آدم وآخر آنها محمد رسول الله (ص) است که شهادت مي دهيم بر رسالتش و شهادت مي دهم که علي (ع) و يازده فرزند گراميش وصي او هستند و معتقدم که عبادت ما هيچ نفع و ضرري براي خداوند ندارد بلکه خداوند ما را در بوته آزمايش قرار مي دهد و در انتخاب نيکي و بدي مختاريم ،پدر و مادر گرامي بعد از اين مقدمه که دليلي است بر اعتقاد من به دين مبين اسلام وصيت مي کنم که اولا در تمام کارها توکل به خدا کنيد زيرا بدون اسلام در کارها موفقيت حقيقي حاصل نمي شود ثانيا بردبار و صبور باشيد . اينک که کشورهاي مخالف ما براي سرکوب دين اسلام با ما به جنگ برخواسته اند و همانطوري که امام حسين (ع) با هفتاد ودو تن ياور در مقابل لشگر بي شمار يزيد قرار گرفت اکنون ايران اسلامي هم در مقابل خيل يزيديان قرار گرفته است ما که بارها هنگام يادآوري مصيبت حسين (ع) مي گوييم کاش ما هم در کربلا خدمت امام حسين (ع) بوديم . اکنون اي پدر و مادر گرامي ، اي دوستان ، اي همرزمان و اي ايرانيان بدانيد که امروز آن روز است که حسين زمان با تکيه بر خداي حسين و با اتکا بر دعوت شما مردم آماده جهاد شده است . خدا نياورد آن روز را مانند کوفيان وقتي به خودمان آييم که حسين شهيد شده و زينب به اسيري رفته باشد و ما بر جاي مانده باشيم . ايران ،ايران ده سال پيش نيست که هر بي شرفي بر شرف و ناموس ما حکومت مي کرد . اکنون ايران مملکت امام زمان (عج) است شما که طالب ياري حسين هستيد حسين زمان (خميني) عزيز را تنها نگذاريد همانطوريکه آب فرات را بر روي طفلان حسين بستند اکنون يزيديان ايران را محاصره اقتصادي وسياسي نموده اند ، اگر خودمان را با ياران حسين مقايسه کنيم آنها از تشنگي بدن خود را بر روي زمين مي کشيدند تا از رطوبت آن استفاده نمايند وبا اين وصف از خودشان عجز نشان ندادند آيا انصاف است که ما در مقابل اين از جان گذشتگي آنان داد از کمبود اين وآن بزنيم ودر حالي که مسئله اصلي ما جنگ است ومملکت اسلامي ما بيشتر از هر چيزي به ابزار جنگي نياز دارد .
پدر ومادر عزيزم اگر خداوند توفيق داد واز اين دنياي فاني به حضور حق واصل شدم از شما صبر جليل خواستارم واز شما درخواست دارم توکل کنيد ودر مقابل کساني که از گريه شما خوشحال مي شوند گريه نکنيد واگر خواستيد بر مصيبت حسين گريه کنيد . از رفتن من ناراحت نباشيد زيرا مصلحت خدا وسعادت من وشما بر سرافرازي اسلام ونابودي کفار در شهادت ماست مادر وخواهرانم از شما مي خواهم زينب گونه رهرو راه ما باشيد. در آخر با اميد پيروزي رزمندگان اسلام ودعا براي سلامتي شما اين وصيت نامه را به پايان مي رسانم .
#شهید_جعفر_ذاکری
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍️بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی با خدا برقرار میکرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسمالله میگفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا میخواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود.
✍️ گاهی اوقات اگر من از دست بچهها عصبانی میشدم با خنده میگفت اینها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچوقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش میداد بعد اگر درست نبود توجیه میکرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار میآمد. حقالناس را خیلی رعایت میکرد حتی وقتی آب را باز میکرد تا وضو بگیرد. اگر سفره میانداختیم و چند قاشق غذا باقی میماند میبرد جایی برای مورچهها و پرندگان میریخت و میگفت اینها بخورند بهتر از دور ریختن است.
راوے : #همسر_شهید
#شهید_محمد_استحکامی
#گذرے_بر_سیره_شهید
✍️بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی با خدا برقرار میکرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسمالله میگفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا میخواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود.
✍️ گاهی اوقات اگر من از دست بچهها عصبانی میشدم با خنده میگفت اینها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچوقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش میداد بعد اگر درست نبود توجیه میکرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار میآمد. حقالناس را خیلی رعایت میکرد حتی وقتی آب را باز میکرد تا وضو بگیرد. اگر سفره میانداختیم و چند قاشق غذا باقی میماند میبرد جایی برای مورچهها و پرندگان میریخت و میگفت اینها بخورند بهتر از دور ریختن است.
راوے : #همسر_شهید
#شهید_محمد_استحکامی
✅ ای کاش ما هم هنر جذب داشتیم...
خواهر شهید ابراهیم هادی می گفت :
(https://attach.fahares.com/hYdVjg2vYya6OPFW6a/e0Q==) #شهیدی_که_هیچکس_منتظرش_نبود جز خدا...
#شهید_سیفالله_شیعهزاده از شهدای #بهزیستی استان مازندران، که با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچ کس در جبهه نفهمید خانواده ای ندارد کم سخن میگفت و با سن کم سخت ترین کار جبهه بیسیم چی بودن را قبول کرده بود سرانجام توسط منافقین اسیر شد، برگه و کدهای عملیات رو قبل از اسارت خورده بود و منافقین پس از شهادتش برای بدست آوردن رمز؛ سینه و شکمش را شکافته بودند...
حقا که شیعه زاده بود...
(https://attach.fahares.com/s92nqcU+1ZaaTnGRyhuP7Q==) یڪ دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهـه نبود، بهش گفتند: «با یڪ دست کہ نمی تونے بجنگی برو عقب»
مےگفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یڪ دست نجنگید؟ مگه نفرمود « والله ان قَطعتَموا یَمینــی، اِنی اُحـــامی ابـداً عن دینــــی»...
عملیات والفجر۴ مسئول محور بود #حمیدباکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محـاصره دشمن نجات بـده با عـده ای از نیـروهاش رفت به سمت منطـقه مأموریـت، لحظههای آخر ڪہ قمقمه را آوردن نزدیڪ لبای خشڪش گفت: «مگه مولایم امام حسین عليه السلام در لحظهی شهـادت آب آشامید ڪہ من بیاشامم»
#شهید کہ شد هم #تشنهلب بود هم بیدست...
#راوی: همرزم شهیـــد
#شهید_شاپور_برزگر_گلمغانی فرماندهمحورعملیاتیلشکر۳۱عاشورا
عملیات کربلای ۴
جوانی بود رعنا و رشید. بسیار خوش چهره و خوش سیما با موهای طلایی و چشم آبی و پوست سفید. اصلا یک شخصیت ویژه و متفاوتی داشت. حسن شب قبل از حرکت مان به من گفت: (به شوخی به من میگفت اوستا) «اوستا میشه من یه خواهشی از شما بکنم؟»
با قیافهام خودنمایی کردم
گفت: «من واقعیتش این است که مشکلی دارم. قبل از آمدن به جبهه، زیاد دنبال لباس و تیپ و غیره و جلوی آینه بودم برای ظاهرم. خواهشم این است که اگر من شهید شدم، شما مقداری از خون من را به بدنم بمالید. چون احساس میکنم که با این قیافه خودنمایی کردهام، باید کفارهای بدهم!» این حرف خودش است نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد!
حسن گفت: «من از شما میخواهم از این خونم به موهایم بمال که من روز قیامت، خوب محشور بشم».
راوی: حاج مهدی مظاهری فرمانده بیسیمچی شهید حسن فاتحی
ـ مصطفی! تو #شهادت رو چگونه میبینی؟
در حالی که دستهایش را به دور خود پیچیده بود و فشار میآورد، ناگهان آنها را باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است شهادت مانند رهایی #پرنده از قفس است.
#منبع: دیدم که جانم میرود
#شهید_مصطفی_کاظمزاده
به سال ۱۳۴۶ متولد شد او در ۲۲ فروردین ۱۳۶۲ در حالی که دانش آموز سال سوم دبیرستان بود، شربت #شهادت نوشيد...
آن چه خواهید خواند، نخستین نامه #داوود_بصائری از خوزستان به زادگاهش، پس از اولین اعزامش به جبهه می باشد
این نامه جلوه ای زیبا و تاثیر گذار از روح دریایی یک بسیجی ۱۴ ساله است:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم اعظم خانم من داوود هستم می خواستم که این نامه را برای #امام_موسی_صدر مادرم بخوانید و بگویید من به #جبهه رفتم و چون مادرم خبر ندارد که من به جبهه رفتم می خواهم او را دلداری بدهید و نگذارید ناراحت شود و به مادرم بگویید چون می دانستم به من اجازه نمی دهید به جبهه بروم برای همین به شما خبر نداده ام و امیدوارم از من راضی باشی و دعای خیر یادت نرود چون من دیگر غم شهادت دوستان را طاقت نیاورده به جبهه رفتم و اگر پرسید درست چه می شود ، بگویید که من درسم خیلی خوب شده بود و می توانم بعدا بیام امتحان بدهم.
#شهید_داوود_بصائری
یک بار که قرار بود در جلسه ای از فرماندهان یگان های مختلف تقدیر شده و به آن ها هدایایی داده شود ، به شفیع زاده هم یک دستگاه تلویزیون هدیه دادند ؛
او به هیچ عنوان زیر بار قبول این هدیه نرفت و تلویزیون را که پشت ماشینش گذاشته بودند را روی زمین گذاشت .
مسئول تدارکات که از عدم قبول هدیه توسط او کمی ناراحت شده بود ، از او پرسید :
" این هدیه ایه که به همه میدن ، چرا نمیخوای اونو قبول کنی ؟ با این کار چی رو میخوای ثابت کنی ؟ "
شفیع زاده جواب داد :
" ناخالص بودن عمل ، نقطه ی شروعی داره . حس کردم ممکنه این عمل نقطه ی شروعی در ناخالصی زندگی ام باشه . میخوام ذره ای ناخالصی توی عملم نباشه ، من با کس دیگه ای معامله کردم و هدیه ام رو از او میخوام ... "
وقتی این را گفت ، مسئول تدارکات دیگر حرفی برای گفتن نداشت ...
سردار شهید حسن شفیع زاده فرمانده توپخانه سپاه