جمع بندی خودکشی برادرم و آشفتگی زندگی ما
تبهای اولیه
با سلام،برادر من نزدیک به ۴ ماه پیش خودکشی کرد،اون هم بی دلیل و تنها برای آزار و اذیت من و مادرم؛ما با تمام وجود او را دوست داشتیم و از هیچ کمکی برای او دریغ نمی کردیم ؛مادرم عاشق فرزندانش هست و در حدی که آنها را می پرستید به آنها خدمت می کرد با اینکه همیشه مریض بود ؛اما برادرم به دلایل واهی و با توجه به اینکه البته ۱۰ سال هم معتاد بود شروع به آزار و اذیت مادرم می کرد؛به هر حال و در نهایت دست به خودکشی زد و الان تقریبا نزدیک به ۴ ماه که ما در جهنم زندگی می کنیم،مادرم و من شب و روز گریه می کنیم که چرا برادرم تا این حد با ما دشمن بود،در ضمن جز خانواده های سرشناس شهر بودیم و این مساله در وجهه ما در این شهر نیز تاثیر گذار شد؛پدرم فرد سرشناس و جزء کسبه شهر است،با تمام این وجود مادرم و من داریم ذره ذره از غم نبود برادرم از بین می رویم؛در ضمن مادرم به هیچ عنوان از برادرم راضی نمی شه؛به این دلیل که بسیار دلتنگ اون هست؛برادرم هیچ وقت هیچ جمله محبت آمیزی به مادرم نزد اما مادرم با تمام وجود او رو دوست داشت
می خواستم بدونم وضعیت برادرم در آن دنیا چه طور است؛و اینکه متاسفانه مادرم بر اثر شدت غم و اندوه از برادرم راضی نمی شود؛با اینکه برای او خیرات و دعا و صدقه بسیار فرستاده می شود ؛اما در مورد وضعیت او در آن دنیا بسیار نگران هستم و اینکه آیا ممکن است خدا او را ببخشد؛
مساله دیگری که وجود دارد:این است که الان من در خانه با پدر و مادرم زندگی می کنم و فعلا تنها فرزند در خانه هستم ؛پدر و مادرم مدام با همدیگه دعوا می کنن و تقصیر و گردن همدیگه می اندازند؛من واقعا خسته شدم و فشار روحی زیادی رو دارم تحمل می کنم؛تا حالا صبر کردم ؛غم دوری از برادرم و دعواهای پدر و مادرم داره من و روز به روز ضعیف تر می کنه؛احساس می کنم دارم خورد میشم از طرفی مادرم مریض هست و نمی تونم اونو تنها بزارم؛در قبال مادرم احساس مسءولیت می کنم؛چون پدرم حاضر نیست به اون محبت کنه و تقریبا می تونم بگم که اونها خیلی از هم بهشون میاد؛من تو این چند سال که با اونها زندگی کردم همیشه تلاش می کردم که رابطه ها رو خوب نگه دارم و مواظب همه از لحاظ عاطفی باشم ولی الان فکر می کنم که همه چیز از دست من خارج شده؛و من مثل یک انسان سرگردان شدم
در ضمن برادرم برای مدت ۷ ماه بود که دچار وسواس فکری شده بود؛و مدام فکر می کرد که دچار بیماری ناعلاجی شده بود؛من برای مدت ۷ ماه تمام او رو به دکتر های مختلف میبردم؛حتی اون رو بردم دکتر و متادونش رو ترک دادم ؛ بعد دکترهای مختلف بردمش و در نهایت اون رو پیش روانپزشک بردم؛روانشناس به اون قرص داد اما داروهاش رو مصرف نمی کرد و همیشه می گفت که بیما ری روحی نداره و مشکل جسمی داره؛من خودم به مدت یک هفته به زور داروهاش رو بهش می دادم که اوضاعش بهتر شده بود اما بعد از یک هفته شروع به بهانه گیری کرد و داروهاش رو مصرف نکرد ؛بخصوص دفعه آخر که دست من و گاز گرفت و موهام رو کشید و من ترسیدم و دیگه بهش داروهاش رو ندادم چون فکر می کرد که من می خوام اون رو با داروها بکشم اما هر چه قدر بهش توضیح میدادم که چه داروهایی دارم بهت می دم قبول نمی کرد و مدام می گفت من رو ببرید دکتر دیگه ای؛اما چون روانپزشک گفته بود که دیگه دکتر نبریدش چون باعث میشه بیشتر استرس بگیره من هم دیگه دکتر نبردمش؛راستش رو بخواهید کمی هم خسته شده بودم؛چون اون دکتر رفتن رو رها نمیکرد و خودشم دکتر نمیرفت؛و هیچ یک از اعضای خانواده هم به من کمک نمی کرد؛من تنها بودم و همه دنبال دل مشغولی های خودشون بودن و تمام بار مسءولیت رو رو دوش من انداخته بودن؛خوب من هم پژوهش گر بودم و از کارهای تحقیقاتی ام عقب مونده بودم؛اما هیچ یک از اعضای خانواده من رو آدم حساب نمی کردن؛و فکر می کردم چون من کار در منزل دارم باید کارها رو انجام بدم:من از لحاظ روحی تحت فشار بودم؛جوری که بعضی وقت ها می نشستم وسط خونه د فقط جیغ میزدم؛اما برادرم به روحیه من اهمیت نمی داد و به آزار روحی و روانی من ادامه می داد؛من خیلی برای خوب شدنش زحمت کشیدم اما اون هیچ اهمیتی به کارهای من نمی داد و مدام حرف خودش که من رو دکتر ببرید تکرار می کرد:من به حرف دکتر روانپزشک گوش داده بودم که دیگه نباید دکتر می بردمش؛اما اون به لجبازی به من خودشو کشت و بار این عذاب وجدان رو رو دوش من گذاشت؛و حالا من مرام پیش خودم فکر می کنم اگر دکتر برده بودمش شاید خودشو نمی کشت و این موضوع زندگی رو برای من سخت کردهشما تمام تلاش خود را برای بهبود برادرتان کرده بودید و بیشتر از یک خواهر برایش انرژی گذاشتید متأسفانه ایشان به نظر می رسد دچار اختلال شدیدی بودند و احتمالا نیاز بود که بستری شوند و تحت مراقبت های بیشتر روانپزشکی قرار بگیرند. هر کسی در دنیا مسئول رفتارهای خویش است و ایشان از دست خودشان به ستوه آمده بودند که اقدام به این کار کردند. اگر از شدت بیماری و شرایط بد روحی بوده باشد که خدا بهتر از من و شما آگاه به مسائل ایشان است و مورد غفران الهی قرار می گیرند. پس از این، شما لازم است مواظب شرایط روحی خود باشید. البته اجازه دهید دوران سوگ شما طی شود و بخاطر غم و ناراحتی ای که دارید دلواپس نباشید و طبیعی است. باید زمان بگذرد تا خود را بازیابی کنید و اگر بعد از مدت شش ماه هنوز، بهبودی برایتان ایجاد نشد؛ به یک روانشناس بالینی مراجعه نمایید.