جمع بندی دانستن زبان حیوانات
تبهای اولیه
روز اول خدمتکارش برایش صبحانه آورد و مقداری از نان خرده ها را در حیاط ریخت. سگ و خروس جلو دویدند. خروس تکّه ی بزرگ نان را با نوکش گرفت. سگ اعتراض کرد: «ای خروس تو همیشه به ما ظلم می کنی. تو می توانی دانه ی گندم و جو بخوری، اما از این مختصر غذایی که قسمت ما سگ هاست هم نمی گذری؟» خروس گفت: «دوست عزیز ناراحت نباش! فردا اسب ارباب می میرد. مردن اسب، جشن شما سگ هاست. تا می توانید از لاشه ی آن خواهید خورد». مرد جوان وقتی این را از خروس شنید، فورا به بازار رفت و اسبش را فروخت. روز دوم باز هم هنگام صبحانه شنید که سگ به خروس گفت: «ای دروغگو! مگر نمی گفتی اسب ارباب می میرد؟ پس چرا نمرد؟» خروس گفت: «چرا مُرد؛ ولی در جای دیگر؛ چون ارباب همان دیروز آن را فروخت. اما دوست عزیزم ناراحت نباش! فردا قاطر ارباب می میرد و شما تا چند روز گوشت زیادی می خورید». مرد جوان با شنیدن این سخن، قاطر را هم به بازار برد و فروخت. روز سوم مرد جوان باز هم به صحبت های سگ و خروس گوش داد. سگ گفت: «ای دروغگوی فریبکار! چند روز است که با وعده هایت فریبم می دهی. مگر نگفتی قاطرش می میرد؟ پس چه شد؟» خروس گفت: «تقصیر من چیست؟ من دروغ نگفتم. قاطرش مرده؛ ولی ضررش به خریدار رسیده؛ زیرا همان دیروز او قاطرش را فروخت. اما ناراحت نباش! غلامِ ارباب فردا می میرد. ارباب و نزدیکان غلام خیرات خواهند کرد و نان های زیاد نصیب شماخواهد شد.» مرد جوان تا این را شنید، غلامش را هم به بازار برد و فروخت. روز چهارم مرد جوان خیلی خوش حال بود و با خود می گفت: «چه موفّقیت بزرگی نصیبم شده. از آن زمان که زبان حیوانات را آموختم جلو بسیاری از زیان ها را گرفتم و بلاها را از خود دور ساختم.» درهمین فکر و خیال بود که صدای بلند سگ و خروس را شنید. سگ با عوعوی تند و عصبانی اش می گفت: «ای خروس! از من دور شو تا روی دروغگویی چون تو را نبینم. » خروس که شرمنده شده بود گفت: «می دانم. حق با تو است. برای من هم عجیب است. هر که را اسم می برم، ارباب آن را می فروشد؛ اما دوست عزیز فردا صد در صد به آرزویت خواهی رسید و غذای سیری خواهی خورد.» سگ گفت: «لابُد این دفعه نوبت کنیزش هست و ارباب هم آن را خواهد فروخت. » خروس جواب داد: «نه! دیگر خرید و فروشی در کار نخواهد بود. » سگ با تعجّب پرسید: « چطور مگر؟» خروس گفت: «آخر این بار نوبت خودِ ارباب است. فردا او می میرد و تا چند روز غذای زیادی به شما سگ ها خواهد رسید. » مرد جوان تا این را شنید وحشت کرد. با شتاب به سوی خانه ی حضرت موسی(ع) دوید. در پای موسی افتاد و با گریه و زاری گفت: «ای کلیم الله به فریاد من برس!» حضرت موسی (ع) پرسید: « چه شده؟» مرد تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. حضرت موسی (ع) گفت: «من همان روز اوّل به تو هُشدار دادم که این کار برای تو خطرناک است؛ اما تو گوش نکردی و اصرار داشتی زبان حیوانات را یاد بگیری. آن اسب و قاطر و غلام «بلا گردان» تو بودند. مردن آن ها تا زمانی که تو صاحب شان بودی بلا را از تو دور می کرد؛ اما تو...». مرد جوان باز اصرار کرد که مرا از مرگ نجات بده. موسی (علیه السلام) گفت: «با تقدیر الهی نمی شود کاری کرد. تنها می توانم برایت دعا کنم تا خداوند از گناهت درگذرد و با ایمان از دنیا بروی». بنابراین حضرت موسی(ع) به درگاه خدا دعا کرد: «خدایا از گناهانش درگذر و او را با ایمان از دنیاببر».روزی روزگاری در زمان حضرت موسی(ع) مرد جوانی به خدمت او رسید و گفت: «ای پیامبر خدا! سال هاست که آرزو دارم زبان جانوران را یاد بگیرم. از تو خواهش می کنم زبان آن ها را به من بیاموز». حضرت موسی(ع) گفت: «این چه هوس خامی است! از این آرزو بگذر که برای تو خطرناک است ». اما مرد جوان دست بردار نبود و اصرار می کرد. حضرت موسی(ع) با خدا به راز و نیاز پرداخت و به خداخواسته جوان را عرض کرد. وحی آمد:«ای موسی خواسته ی او را اجابت کن». جوان زبان حیوانات را با دعای حضرت موسی (علیه السلام) آموخت.
این داستان در مثنوی معنوی، دفتر سوم ذکر شده است. من منبع معتبرتری پیدا نکردم.
برای این داستان در منابع رواتی شیعه ویا اهل سنت منبع معتبری وجود دارد؟
width: 700 | align: center |
---|---|
[TD="align: center"]با نام و یاد دوست | |
[/TD] | |
[TD="align: center"][/TD] | |
کارشناس بحث: استاد صدرا | |
[TD][/TD] | |
سؤال: آیا این داستان که مولوی در کتاب مثنوی آورده سند روایی دارد؟
توضیح:
داستانی را مولوی ذکر نموده که صورت آن به صورت داستان چنین است: روزی روزگاری در زمان حضرت موسی(علیه السلام) مرد جوانی به خدمت او رسید و گفت: «ای پیامبر خدا! سال هاست که آرزو دارم زبان جانوران را یاد بگیرم. از تو خواهش می کنم زبان آن ها را به من بیاموز». حضرت موسی(علیه السلام) گفت: «این چه هوس خامی است! از این آرزو بگذر که برای تو خطرناک است ». اما مرد جوان دست بردار نبود و اصرار می کرد. حضرت موسی(ع) با خدا به راز و نیاز پرداخت و به خداخواسته جوان را عرض کرد. وحی آمد:«ای موسی خواسته ی او را اجابت کن». جوان زبان حیوانات را با دعای حضرت موسی (علیه السلام) آموخت.
روز اول خدمتکارش برایش صبحانه آورد و مقداری از نان خرده ها را در حیاط ریخت. سگ و خروس جلو دویدند. خروس تکّه ی بزرگ نان را با نوکش گرفت. سگ اعتراض کرد: «ای خروس تو همیشه به ما ظلم می کنی. تو می توانی دانه ی گندم و جو بخوری، اما از این مختصر غذایی که قسمت ما سگ هاست هم نمی گذری؟» خروس گفت: «دوست عزیز ناراحت نباش! فردا اسب ارباب می میرد. مردن اسب، جشن شما سگ هاست. تا می توانید از لاشه ی آن خواهید خورد». مرد جوان وقتی این را از خروس شنید، فورا به بازار رفت و اسبش را فروخت. روز دوم باز هم هنگام صبحانه شنید که سگ به خروس گفت: «ای دروغگو! مگر نمی گفتی اسب ارباب می میرد؟ پس چرا نمرد؟» خروس گفت: «چرا مُرد؛ ولی در جای دیگر؛ چون ارباب همان دیروز آن را فروخت. اما دوست عزیزم ناراحت نباش! فردا قاطر ارباب می میرد و شما تا چند روز گوشت زیادی می خورید». مرد جوان با شنیدن این سخن، قاطر را هم به بازار برد و فروخت.
روز سوم مرد جوان باز هم به صحبت های سگ و خروس گوش داد. سگ گفت: «ای دروغگوی فریبکار! چند روز است که با وعده هایت فریبم می دهی. مگر نگفتی قاطرش می میرد؟ پس چه شد؟» خروس گفت: «تقصیر من چیست؟ من دروغ نگفتم. قاطرش مرده؛ ولی ضررش به خریدار رسیده؛ زیرا همان دیروز او قاطرش را فروخت. اما ناراحت نباش! غلامِ ارباب فردا می میرد. ارباب و نزدیکان غلام خیرات خواهند کرد و نان های زیاد نصیب شماخواهد شد.» مرد جوان تا این را شنید، غلامش را هم به بازار برد و فروخت. روز چهارم مرد جوان خیلی خوش حال بود و با خود می گفت: «چه موفّقیت بزرگی نصیبم شده. از آن زمان که زبان حیوانات را آموختم جلو بسیاری از زیان ها را گرفتم و بلاها را از خود دور ساختم.» درهمین فکر و خیال بود که صدای بلند سگ و خروس را شنید. سگ با عوعوی تند و عصبانی اش می گفت: «ای خروس! از من دور شو تا روی دروغگویی چون تو را نبینم. » خروس که شرمنده شده بود گفت: «می دانم. حق با تو است. برای من هم عجیب است. هر که را اسم می برم، ارباب آن را می فروشد؛ اما دوست عزیز فردا صد در صد به آرزویت خواهی رسید و غذای سیری خواهی خورد.»
سگ گفت: «لابُد این دفعه نوبت کنیزش هست و ارباب هم آن را خواهد فروخت. » خروس جواب داد: «نه! دیگر خرید و فروشی در کار نخواهد بود. » سگ با تعجّب پرسید: « چطور مگر؟» خروس گفت: «آخر این بار نوبت خودِ ارباب است. فردا او می میرد و تا چند روز غذای زیادی به شما سگ ها خواهد رسید. » مرد جوان تا این را شنید وحشت کرد. با شتاب به سوی خانه ی حضرت موسی(علیه السلام) دوید. در پای موسی افتاد و با گریه و زاری گفت: «ای کلیم الله به فریاد من برس!» حضرت موسی (علیه السلام) پرسید: « چه شده؟» مرد تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. حضرت موسی (علیه السلام) گفت: «من همان روز اوّل به تو هُشدار دادم که این کار برای تو خطرناک است؛ اما تو گوش نکردی و اصرار داشتی زبان حیوانات را یاد بگیری. آن اسب و قاطر و غلام «بلا گردان» تو بودند. مردن آن ها تا زمانی که تو صاحب شان بودی بلا را از تو دور می کرد؛ اما تو...». مرد جوان باز اصرار کرد که مرا از مرگ نجات بده. موسی (علیه السلام) گفت: «با تقدیر الهی نمی شود کاری کرد. تنها می توانم برایت دعا کنم تا خداوند از گناهت درگذرد و با ایمان از دنیا بروی». بنابراین حضرت موسی(ع) به درگاه خدا دعا کرد: «خدایا از گناهانش درگذر و او را با ایمان از دنیاببر». حال سؤال آن است که آیا چنین داستانی مصدر روایی دارد یا خیر؟
پاسخ:
در منابع روایی فریقین چنین خبری نقل نشده؛ لذا ظاهرا تنها مصدر اصلی نقل آن کتاب مثنوی در دفتر سوم است.
موفق باشید.