دیدار با ملائک
تبهای اولیه
:Gol:خاطرات و زندگینامه سردار
شهید جلیل ملک پور :Gol:
بشارت
صبح بود. هوا تازه روشن شده بود که از خانه آمدم بیرون. حرکت کردم به طرف زمین. نزدیک مسجد که رسیدم مش رحیم را دیدم. مشتی یه صندلی کنار دیوار می گذاشت و با ابزارهای قدیمی خودش کار سلمانی انجام می داد.
به مش رحیم سلام کردم و رد شدم. جواب داد. بعد یک دفعه من را صدا کرد و گفت: آقا جلال!
برگشتم و گفتم: چی شده؟!
با تعجب به من نگاه می کرد. بعد هم جلو امد و بی مقدمه گفت: می خوام یه بشارت بهت بدم! خدا به همین زودی ها یه پسر به شما می ده! این پسر عاشق خدا و اهل بیت می شه! بعد ادامه داد: این پسر باعث سرافرازی دنیا و آخرت شما می شه. مطمئن باش! او بنده بسیار خوب خدا می شه.
مردم روستا مش رحیم رو دوست داشتند. آدم ساده و اهل دلی بود. به صورت پیرمرد خیره شدم. این حرف های او چه معنایی داشت؟!
خیلی تعجب کردم. همسر من آن زمان باردار بود. اما تقریبا کسی خبر نداشت. من هم نپرسیدم که از کجا این حرف رو می زنه. اما با خوشحالی گفتم:
ان شاالله. بعد هم به راه خودم ادامه دادم.
مش رحیم بعدها گفت که این مطالب رو توی خواب دیده.
********
شهریور سال 41 بود و موقع برداشت محصول. خیلی کار داشتیم. آخرین روز تابستان بود که با خستگی آمدم خانه. حال همسرم خوب نبود. آخرین روزهای بارداری اش بود. آن شب فقط دعا می کردم. گفتم: خدایا از تو فرزندی سالم و صالح می خواهم. اگر قرار است فرزندم با خدا نباشد اصلا نمی خواهم.
اولین روز پاییز بود که خانه ما بهاری شد. همه خوشحال بودند. پسرم به دنیا آمد. پدرم گوسفندی برای این فرزند قربانی کرد. اهل کوشکِ میدان همه دعوت شده بودند. به یاد مرحوم برادرم اسمش را جلیل گذاشتیم. بعد هم پدر در گوش او اذان و اقامه گفت.
جلیل زندگی را در خانه ما تغییر داده بود. وجودش خیر و برکت را به خانه ما آورده بود.
راوی: حاج جلال ملک پور (پدر شهید)
منبع: کتاب دیدار با ملائک (گروه فرهنگی
نوجوانی
روز به روز بزرگ تر می شد. جلیل در همان ایام کودکی با پدر به زمین کشاورزی می رفت. به او کمک می کرد. دیگر فرزندان نیز مطیع او بودند. هر جا می رفتند با هم بودند. وقتی هفت ساله شد به دبستان کوشکِ میدان رفت. در مدرسه همیشه ممتاز بود. کارهایش را خودش انجام می داد. از همان ایام کودکی به یاد نداریم که نماز او قضا شده باشد. هروقت برای نماز او را صدا می کردیم سریع بلند می شد. برای همه فامیل و همه بچه های روستا یک الگو بود. هرچه بزرگ تر می شد صفات مثبت او هم بیشتر می شد. همه او را دوست داشتند. بارها دیده بودم که برای بچه ها صحبت می کرد. از خدا و نماز و ... می گفت. او از همان کودکی محور همه بچه ها بود. هر چه به سال های پایانی دبستان می رسید نبوغ او بیشتر نمایان می شد. سال 51 با معدل بالا کلاس پنجم را به پایان رساند. جلیل وارد مدرسه راهنمایی آرش (شهید دستغیب) شد.
به کارهای فنی بیشتر علاقه نشان می داد. یک روز دیدم یک بسته کیت رادیو خرید! بعد با لحیم و دیگر وسایل مشغول کار شد. آنقدر تلاش کرد تا رادیو را درست کرد. کم کم استعداد خودش را در رشته های فنی اثبات نمود. در تعمیر وسایل برقی استاد شده بود. هر وسیله برقی خراب که در خانه داشتیم او را به کار وا می داشت.
در جوشکاری استاد شده بود. با جوش دادن قطعات فلزی وسایل زیبایی درست می کرد. با خرده آهن ها یک هواپیمای کوچک و زیبا درست کرده بود. در آن ایام به ورزش هم علاقه پیدا کرد. کُشتی را از همان نوجوانی آغاز نمود. جلیل کشاورزی می کرد. برای همین بدن بسیار قوی و نیرومندی داشت، بنابراین در ورزش خیلی سریع پیشرفت کرد. اما یک رشته خاص را ادامه نمی داد. به فوتبال و والیبال مسلط بود. مدتی به سراغ شنا رفت.
راوی: خواهر شهید
منبع: کتاب دیدار با ملائک (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)