زندگینامه

سردار سرتیپ دوم پاسدار شهید حاج علیرضا طالعی

انجمن: 


شهید علیرضا طالعی در نخستین روز فروردین ماه سال1342 در شهرستان سلماس در یک خانواده مذهبی و متدین به دنیا آمد.خانواده اش از فرط عشق و علاقه به امام رضا(ع) و تقارن تولد فرزندشان با سالروز شهادت حضرت ثامن الحجج(ع) او را “علیرضا” نامیدند.
وی پس از گذراندن دوران شیرین کودکی قدم در راه تحصیل گذاشت و مقطع دبستان را در شهرستان سلماس با علاقه فراوان شروع کرد.بعد از اتمام دوره ابتدایی در دوره راهنمایی مشغول تحصیل شد و پله پله مراحل کمال و مدارج علمی را با کامیابی گذراند.خوشرویی،ادب،شجاعت جوانمردی و امانتداری از خصوصیات اخلاقی این شهید بزرگوار بود وسخنانش همواره بوی بندگی وایثار می داد.در تربیت دینی شهید صفا و دیانت حاکم بر محیط خانواده نقش موثری داشت و در میان دوستان و آشنایان چهره ای محبوب و دوست داشتنی بود.
با اوج گیری انقلاب روحی تازه در کالبدش دمیده شد وتا واپسین توان برای رساندن پیام انقلاب وسخنان امام(ره)به توده های مردم تلاش می کرد.بعد از انقلاب آنگاه که طلسم شب شکست وسپیده آزادی و ایمان در افق به خون نشسته ملت ایران،طلوع دوباره اسلام را نوید داد،خفاشان شب پرست که نمی توانستند روی خورشید را ببینند،شرارت را آغاز کردند ومنطقه حساس غرب کشور خصوصاً آذربایجان غربی را آشفته کردند.این غیور مرد که در به ثمر نشستن انقلاب اسلامی با همه جان کوشیده بود،از بدو پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران شهرستان سلماس درآمد و در راه اندازی این نهاد انقلابی در این شهرستان نقش برجسته ای داشت و در سرکوبی اشرار منطقه تلاش فراوان کرد.


با آغاز تجاوز آشکار عراق به مرزهای گلگون کشورمان شهید طالعی کوله بار سفر را بست و عازم دیارعاشقان و عارفان شد.تنفس هوای پاک جبهه ها او را نمک گیر دیار خون وشرف کرد و همسایگی فکری و فیزیکی با شهدای سرافراز بویژه سردارشهید محمد قمری و سردارشهید قدرت الله داهیم که از دوستان بسیار صمیمی شهید طالعی بودند،مشعل شهادت را در جانش شعله ور ساخت.
وی با وجود شرکت در جبهه های نبرد،درس و تحصیل را رها نساخت ودر دانشکده امام حسین(ع) در رشته جغرافیای نظامی تحصیلات خود را ادامه داد و سپس در سال1362ازدواج کرد که ثمره این ازدواج 2دختر و 1پسر می باشد.
به عقیده شهید،دفاع مقدس،مقدس ترین و مهم ترین مرحله در آن زمان بود که می توانست انسان را به کمال برساند و بر اساس این اعتقاد در زمان جنگ تحمیلی پیوسته در خط مقدم جبهه حضوری فعال و چشمگیر داشت.ارمغان سالها مجاهدت خالصانه اش در میدان های رزم ده ها گلزخم و داغ دوستان و همرزمان و برادر شهیدش غلامرضا طالعی بود.


این شهید بزرگوار در تثبیت امنیت منطقه و خنثی کردن توطئه های ضدانقلاب تا واپسین لحظات زندگی نقش بسیار والایی داشت،به همین خاطر بارها مورد تهدید اشرار و ضدانقلاب قرار گرفت اما با گذشت زمان،او مصمم تر از قبل با غیرت و شجاعت مثال زدنی حلقه فشار را بر گروهک های مزدور تنگ تر می کرد.
در طول خدمت پاسداری با لیاقت هایی که از خود نشان داد،مدارج نظامی را یکی پس از دیگری با موفقیت تمام طی نمود و معاونت اطلاعات لشکر،فرماندهی سپاه سلماس،جانشینی تیپ دوم اباعبدالله الحسین(ع)لشکر3نیروی مخصوص حمزه و در نهایت فرماندهی آن تیپ مسئولیت هایی بودند که این فرمانده رشید اسلام در آنها کارایی فوق العاده ای را از خود نشان داد.
سرانجام این عاشق عارف که سالها انتظار شهادت را می کشید،با زبان روزه به استقبال شهادت شتافت و در مأموریت پاکسازی منطقه عملیاتی سلماس در روز هفتم خردادماه سال1386 در نبردی شجاعانه روح مشتاقش به ندای «ارجعی الی ربک» لبیک گفت و به ملکوت اعلی پیوست.

شهید ناصر (سرخوش) احدی

انجمن: 

شهیدناصر(سرخوش)احدي در سال 1315 پابر عرصه گيتي نهاد.دوران کودکي را در جمع خانواده مؤمن و متعهد سپري کرد و با اوج گيري انقلاب در صف سربازان روح الله قرار گرفت. سرخوش احدي با آغاز جنگ تحميلي به جبهه‌هاي حق عليه باطل شتافت و بيشتر وقت خود را مصروف حضور در عرصه‌هاي دفاع مقدس و ياري بسيجيان ساخت.تا اين‌که در تاريخ 5/7/1378 توسط چند تن از افراد اراذل و اوباش در محله امام‌زاده حسن هنگام اجراي سنت حسيني و احياي امر‌به ‌معروف به شهادت رسيد. ناصر در سن 63 سالگي در راه حمايت از نواميس ميهن اسلامي جان خود را از دست داد و شهد شيرين و عنبرين شهادت را نوشيد. پيکر پاک او را در بهشت زهراي تهران در قطعه 50 رديف86 شماره 7 به خاک سپردند.

ماجرای شهادت

ناصر هميشه پيرو دستورات و فرمايشات امام خميني (ره) بود و رهبر معظم انقلاب بود. نسبت به مسأله حجاب بانوان حساسيت خاصي داشت درست يادم هست روز پنجم مهرماه ماه بود، ساعت پنج عصر تعدادي از جوانان مقابل مغازه او ايستادند، چند ثانيه بعد دو خانم وارد مغازه شدند اما صحبتهاي رکيک جوانان باعث آزار آنان شد. به همين علت سريع از آنجا گذشتند. ناصر با ناراحتي جلو رفت و به آنها تذکر داد. چند ثانيه‌اي نگذشته بود که جوانان دوباره کار خود را تکرار کردند. احدي خواست، آنها را نسبت به مسئله مقدسات اسلام و حرمت بانوان توجيه کند، اما آنها با عصبانيت به طرف او حمله کردند، و به وسيله چاقو او را مضروب ساختند. احدي عصر روز هفتم آبان ماه به علت جراحات شديد ناحيه سر به آسمان پيوست و در جرگه شاهدان سنت حسيني (ع) قرار گرفت.

دیدار با ملائک

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:خاطرات و زندگینامه سردار

شهید جلیل ملک پور :Gol:



بشارت

صبح بود. هوا تازه روشن شده بود که از خانه آمدم بیرون. حرکت کردم به طرف زمین. نزدیک مسجد که رسیدم مش رحیم را دیدم. مشتی یه صندلی کنار دیوار می گذاشت و با ابزارهای قدیمی خودش کار سلمانی انجام می داد.
به مش رحیم سلام کردم و رد شدم. جواب داد. بعد یک دفعه من را صدا کرد و گفت: آقا جلال!
برگشتم و گفتم: چی شده؟!
با تعجب به من نگاه می کرد. بعد هم جلو امد و بی مقدمه گفت: می خوام یه بشارت بهت بدم! خدا به همین زودی ها یه پسر به شما می ده! این پسر عاشق خدا و اهل بیت می شه! بعد ادامه داد: این پسر باعث سرافرازی دنیا و آخرت شما می شه. مطمئن باش! او بنده بسیار خوب خدا می شه.
مردم روستا مش رحیم رو دوست داشتند. آدم ساده و اهل دلی بود. به صورت پیرمرد خیره شدم. این حرف های او چه معنایی داشت؟!
خیلی تعجب کردم. همسر من آن زمان باردار بود. اما تقریبا کسی خبر نداشت. من هم نپرسیدم که از کجا این حرف رو می زنه. اما با خوشحالی گفتم:
ان شاالله. بعد هم به راه خودم ادامه دادم.
مش رحیم بعدها گفت که این مطالب رو توی خواب دیده.


********

شهریور سال 41 بود و موقع برداشت محصول. خیلی کار داشتیم. آخرین روز تابستان بود که با خستگی آمدم خانه. حال همسرم خوب نبود. آخرین روزهای بارداری اش بود. آن شب فقط دعا می کردم. گفتم: خدایا از تو فرزندی سالم و صالح می خواهم. اگر قرار است فرزندم با خدا نباشد اصلا نمی خواهم.
اولین روز پاییز بود که خانه ما بهاری شد. همه خوشحال بودند. پسرم به دنیا آمد. پدرم گوسفندی برای این فرزند قربانی کرد. اهل کوشکِ میدان همه دعوت شده بودند. به یاد مرحوم برادرم اسمش را جلیل گذاشتیم. بعد هم پدر در گوش او اذان و اقامه گفت.
جلیل زندگی را در خانه ما تغییر داده بود. وجودش خیر و برکت را به خانه ما آورده بود.


راوی: حاج جلال ملک پور (پدر شهید)
منبع: کتاب دیدار با ملائک (گروه فرهنگی

شهید ابراهیم هادی)

زندگینامه و شرح حال و کرامات علمای بزرگ شیعه

class: cke_show_border align: right

class: sttb cke_show_border

[TR]
[TD]
class: sttb cke_show_border

[TR]
[TD]
شرح حال علماي بزگ شيعه

class: sttb cke_show_border


استقامت و پايداري علما

class: sttb cke_show_border


نامه هاي خواندني

class: sttb cke_show_border


حاج شيخ رجبعلب خياط ره

[/TD]

[/TR]

[/TD]

[/TR]

آشنایی با 14 معصوم (ع) ... هر هفته یک معصوم ..


:Kaf:سلام:Kaf:


ان شاءالله میخوایم اطلاعاتمونو در مورد اهل بیت (ع) زیاد کنیم.
:ok:

خیلیامون هنوز شاید چنتا حدیث از امامان بلد نباشیم ...
:Narahat az:

من میشناسم بعضیا حتی اسم بعضی امامان رو بلد نیستن .. البته نداریم اینجا ...
:Ghamgin:
تصمیم گرفتم که هر هفته یه زندگینامه مختصر و مفید همراه با معجزات و کراماتی از اهل بیت (ع) بزارم ...
:Narahat az:

:hamdel:و در آخرش چنتا حدیث هم اضافه خواهم کرد ...:hamdel:

اگر بازدید خوب بود و ان شاءالله استقبال شد سعی میکنم زندگینامه 124000 پیامبر هم بزارم:khoshgel:

لطف خدا خیلی میتونه من و کمک کنه تو این راه همچنین همراهی دوستان..:ok::Gol:

عارفانه

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:زندگینامه و خاطرات عارف

شهید احمدعلی نیری :Gol:


منبع عکس: خبرگزاری کتاب ایران


تویی که نمی شناختمت

این گل پر پر از کجا آمده ***** از سفر کرب و بلا آمده

امروز سوم اسفند سال 1364 است. جمعیت این شعار را می داد و پیکر شهید را از مقابل منزلش به سمت مسجد امین الدوله حرکت می داد. بعد هم از مسجد به همراه جمعیت راهی بازار مولوی شدیم. جمعیت که بیشتر آن ها از جوانان مسجد و شاگردان آیت الله حق شناس بودند شدیدا گریه می کردند و طاقت از کف داده بودند. من مدتی بود که به خدمت حضرت آیت الحق، حاج آقا حق شناس این استاد اخلاق و سلوک الی الله می رسیدم و از جلسات پربار این استاد استفاده می کردم.
سال ها بود که به دنبال یک استاد معنوی می گشتم و حالا با راهنمایی علمای ربانی تهران توانسته بودم به محضر این عالم خودساخته راه پیدا کنم.
شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته، برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم.
مراسم تشییع به پایان رسید. پیکر شهید را به سوی بهشت زهرا:doa(8): بردند. من هم به همراه آن ها رفتم. در آنجا به دلیل اینکه شهید در حین نبرد به شهادت رسیده بود، بدون غسل و کفن با همان لباس نظامی آماده ی تدفین شد. چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز، شهید چمران، برای تدفین او انتخاب شد. من جلو رفتم تا بتوانم چهره ی شهید را ببینم. درب تابوت باز شد. چهره ی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم. شاداب و زیبا بود. گویی به خواب عمیقی فرو رفته! اصلا چهره ی یک انسانی که از دنیا رفته نداشت. تازه دوستان او می گفتند: از شهادت او شش روز می گذرد! دست این شهید به نشانه ادب روی سینه اش قرار داشت!


منبع عکس: وب سایت خانه خشتی

یکی از همرزمانش می گفت: در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد: « السلام علیک یا ابا عبدالله »
بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت. برای همین دستش به نشانه ادب بر سینه اش قرار دارد!
برای من عجیب بود. چرا طلاب علوم دینی و شاگردان استاد، که معمولا انسان های صبوری هستند در فراق این دوست، طاقت از کف داده اند!؟
پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت، و بیرون آمد، رنگش پریده بود! پرسیدم: چیزی شده؟! گفت: وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید با همه ی عطرهای دنیایی فرق داشت!


منبع عکس: وب سایت خانه خشتی

امروز مراسم ختم این شهید است. رفقا گفته اند: خود استاد حق شناس در مراسم حضور می یابند! فراق این جوان برای استاد بسیار سخت بود.
من در اطراف درب مسجد امین الدوله ایستادم. می خواستم به همراه استاد وارد مسجد شوم. دقایقی بعد این مرد خدا از پیچ کوچه عبور کرد و به همراه چند تن از شاگردان به مسجد نزدیک شد. این پیر اهل دل در جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان کردند.
بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند: آه آه، آقا جان... دوباره آهی از سر حسزت کشیدند و فرمودند: « بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می کنید؟! »
... شب موقع نماز فرا رسید. در شب های دوشنبه و غروب جمعه ایشان موعظه داشتند. یک صندلی برایشان می گذاشتند و این مرد وارسته مشغول می شد. آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند، اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند. بعد شروع به صحبت کردند. موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می شد. در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت و فراق این شهید کشیدند. بعد در عظمت این شهید فرمودند: « این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم، از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که ( از برزخ و... ) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و ... اما من را بی حساب و کتاب بردند. »
بعد مکثی کردند و فرمودند: « رفقا، آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود. چه کرد که به اینجا رسید! »
من با تعجب به سخنان حضرت استاد گوش می کردم. به راستی این جوان چه کرده بود که استاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه در وصف او سخن می گوید!؟
بعد از مراسم ختم به یکی از دوستان شهید گفتم: این شهید چندساله بود؟ گفت: نوزده سال!
دوباره پرسیدم: در این مسجد چه کار می کرد؟ طلبه بود؟
او جواب داد: نه، طلبه رسمی نبود. اما از شاگردان اخلاق و عرفان حضرت استاد بود. در این مسجد هم کار فرهنگی و پذیرش بسیج را انجام می داد. تعجب من بیشتر شد. یعنی یک جوان نوزده ساله چگونه به این مقام رسیده که استاد این گونه از او تعریف می کند؟
آن شب به همراه چند نفر از دوستان و به همراه آیت اله حق شناس به منزل همان شهید در ضلع شمالی مسجد رفتیم. حاج آقا وقتی وارد خانه شدند در همان ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطره ای نقل کردند و فرمودند: به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند. بعد نَفسی تازه کردند و فرمودند: من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است.
حضرت آقای حق شناس مکثی کردند و ادامه دادند: من دیدم یک جوان در حال سجده است، اما نه روی زمین!! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است!!
حاج آقا حق شناس در حاالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود ادامه دادند: من جلو رفتم و دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زنده ام به کسی حرفی نزنید.
بعد از تایید حضرت آقای حق شناس بود که برخی از نزدیک ترین دوستان این شهید لب به سخن گشودند. آن ها آنچه را به چشم دیده بودند بیان کردند و من با تعجب بسیار، فقط گوش می کردم.
آیا یک جوان می تواند به این درجه از کمال بشری دست یابد!؟
شاید برای این دوره معاصر که غالب بشر در ورطه ی حیوانی خود دست و پا می زند احمد آقا الگویی شود برای آن ها که می خواهند در مسیر بندگی باشند.



منبع: کتاب عارفانه ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )


چگونه میتوانم اطلاعات کاملی از شهید روحانی جلال افشار به دست آورم؟

انجمن: 

سلام علیکم
باعرض ادب و احترام به محضر شما بزرگواران
بنده حقیر اطلاعات کاملی در خصوص شهید روحانی جلال افشار میخواهم(زندگی نامه،وصیت نامه، مصاحبه ای اگر با خانواده ایشان شده ،خاطرات همرزمانشان، خاطرات دوستان محل تحصیلشان و غیره..)
از کجا و چگونه میتوانم به چنین اطلاعاتی دست پیدا کنم؟

از اینکه بنده حقیر را راهنمایی بفرمایید سپاسگزار خواهم بود

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
یازهرا(س

سید پا برهنه

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:روایاتی از زندگانی سردار

شهید سید حمید میرفضلی :Gol:

سید غلامرضا (حمید) میرفضلی
ولادت: 1335/رفسنجان/کرمان
شهادت:1362/جزیره مجنون/عملیات خیبر

شهیده فاطمه ترکان

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:شهیده فاطمه ترکان :Gol:

توبا تمام غزلهای من غریبه شدی
توبا هجوم نفس های من غریبه شدی
شکست حرمت آئینه بانگاه غروب
توبانگاه غزلخوان من غریبه شدی
چه سخت میگذرد روزهای بی لبخند
تو با طراوت چشمان من غریبه شدی
چه حیف از همه روزهای دلتنگی
توبا نوای دل تنگ من غریبه شدی
من به یاس حضور آبی تو ، شعر های نگفته ای دارم
هر شبی تا سحر زداغ غمت، چشمهای نخفته ای دارم
باز این بیت آخر ومن ، زیر باران مصرعی تازه
دوست می دارمت فرشته من ، خارج از حد و مرز و اندازه

آسمان روی زمین دنبال تکیه های گمشده اش می گردد .
شاید دلمان از آسمان بگیرد که عزیزانمان را به آغوش می کشد اما برای ستاره ها جائی بالاتر از آسمان نیست.

شهیده طیبه واعظی

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:شهیده طیبه واعظی :Gol:



طیبه واعظی دهنوی در سال 1337 در یکی از روستاهای اصفهان متولد شد. او در خانواده ای مذهبی و فقیر رشد کرد و به همین علت خیلی زود با درد و رنج مردم مستضعف آشنا شد. در سن 7 سالگی خواندن قرآن را در خانه پدرش آموخت. در سال 1350 طیبه با پسر خاله مجاهدش ابراهیم جعفریان ازدواج نمود، و این نقطه عطفی در زندگی او بود و همین ازدواج بود که مسیر زندگی او را به طور کلی دگرگون ساخت و او را وارد مرحله ای نوین نمود. طیبه با کمک شوهرش به مطالعه عمیق کتب مذهبی و آگاه کننده و تفسیر قرآن پرداخت و چون ابراهیم همان صداقت و ایمانی را که لازمه یک فرد مبارز است در وجود طیبه یافت او را در جریان مبارزات تشکیلاتی قرار داد و طیبه به عضویت گروه مهدیون در آمد.
به خاطر مبارزه با شاه و تحت تعقیب بودن شوهرش از سال 1354 به زندگی مخفی روی آورد، ولی در نهایت در 30 فرودین 1356 پس از دستگیری شوهرش، دستگیر شد و خواهر شوهرش، فاطمه جعفریان که او هم مبارز بود در این روز کشته شد.
در سال 1354 به علت تعقیب ساواک با اتفاق همسر و کودک شیرخواره اش زندگی مخفی را انتخاب نمودند.
روز سی ام فروردین 56، در پی دستگیری یکی از اعضای گروه در تبریز، یکی از گشت های بازرسی به ابراهیم مشکوک شد و او را دستگیر کرد. در بازرسی بدنی او اجاره خانه ی منزل تبریز را پیدا نمودند و خانه تحت‌نظر قرار می‌گیرد.
طبق قرار قبلی که ابراهیم و طیبه داشتند اگر ابراهیم دیر به خانه می آمد، طیبه می بایست اسناد و مدارک را می سوزاند و خانه را ترک می کرد. طیبه همین کار را انجام داد، غافل از آنکه خانه زیر نظر است.
صبح بر سر قرار با برادرش مرتضی می رود، غافل از آنکه مأموران در پی او هستند. در قرار با مرتضی ماجرای نیامدن ابراهیم را می گوید و بدین ترتیب، مرتضی هم شناسایی می‌شود. سپس به خانه باز می گردد تا خانه را از نارنجک و اسلحه پاکسازی کند غافل از اینکه ساواک منتظر اوست.
طیبه پس از اتمام فشنگ هایش به همراه فرزند چهار ماهه اش مهدی دستگیر می شود و با دستگیری طیبه، مرتضی که از دور شاهد ماجرا بود در دفاع از طیبه به مأموران شلیک می کند و در درگیری به شهادت می رسد. از خانه طیبه برگه اجاره خانه مرتضی را پیدا می کنند و به خانه آنها می روند. فاطمه جعفریان همسر مرتضی حدود سه ساعت مقاومت کرد اما او نیز به شهادت رسید.
وقتی ساواک طیبه را دستگیر و به دست هایش دستبند زده بودند، گفته بود: مرا بکشید ولی چادرم را برندارید.
طیبه، ابراهیم و پسرشان محمدمهدی را پس از دو چند روز شکنجه از تبریز به کمیته تهران منتقل می کنند و یک ماه تمام آنها را زیر سخت ترین شکنجه ها قرار می دهند و سرانجام در سوم خرداد 56 زیر شکنجه به شهادت می رسند.
روز سوم اردیبهشت روزنامه ها خبر شهادت فاطمه و مرتضی را نوشتند ولی دیگر از ابراهیم خبری نشد و بعد از پیروزی انقلاب خانواده از عروج او و طیبه با خبر شدند.
محمدمهدی فرزند خردسال آنها توسط ساواک به پرورشگاهی سپرده شد و گفته بودند که پدر و مادر این کودک بر اثر اعتیاد فراوان از دنیا رفته اند و برای اینکه کسی او را نشناسد، نام او را شهرام گذاشته بودند. دو سال بعد فرزند آنها با پیگیری های فراوان در پرورشگاه پیدا شده و به آغوش خانواده باز می گردد.