زندگینامه

بر بال ملائک

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از نوجوان شهید محمدباقر اصغری :Gol:

بچه مسجدی

از همان بچگی عاشق مسجد بود. تا پدر می خواست به مسجد برود، حاضر می شد و می دوید جلوی پدر را می گرفت که او را هم با خودش ببرد. در قضایای انقلاب و مسجد اعظم ارومیه هم با اینکه سن و سالی نداشت اما با پدرش رفته بود و پدر در آن شلوغیها او را گم کرده بود. وقتی به خانه رسید، مادر پرسید: پس محمد کو؟
پدر گفت که او را در شلوغی و ازدحام جمعیت گم کرده است. مادر سراسیمه دوید سمت کوچه. دید محمد دارد می آید. گفت: محمد، زدنت؟ محمد گرد و خاک لباسهایش را تکاند و گفت: نه بابا، خیال کردند من بچه ام. گفتد برو خونه تون. با تو کاری نداریم! ناراحت شده بود انگار!

********************
عاشق شهدا

مادر را از مدرسه خواسته بودند. رفت. گفتند: روزهایی که تشییع جنازه شهیدی باشد، آن روز محمدباقر به مدرسه نمی آید. می رود تشییع جنازه اگر هم دیر مطلع شود، می رود می ایستد مقابل پنجره و به بیرون نگاه می کند... بیقرار شهادت بود و عاشق شهدا. مادر کاری از دستش برنمی آمد. گفت: محمد باقرم عاشق شهداست!


********************

شیدا

هر روز چند مرتبه می گفت بذارین برم جبهه! انگار قوت روزانه اش شده بود این جمله همیشگی! مادر می گفت: بمون پیش ما محمد، تو پدر و مادر و خواهر و برادر و
همه کس منی. پدر می گفت: محمدم! من خودم پاسدارم. دیگه تو بمون و مراقب مادر و برادرت باش...
با آن سن کم استدلال محکمی داشت. می گفت: آقا جان، ثواب کار شما رو که به من نمی دن. پاسداری که هستی، هرکسی باید تکلیف خودش رو انجام بده!
استدلالش پدر را متقاعد کرد و وقتی آنهمه شیدایی و سر از پا نشناختن محمد را دید، رخصت داد.


********************

شهادت از ناحیه سر!

آن روزها شهادت پاسدارها و بسیجیان مظلوم در منطقه شمالغرب توسط مزدوران ضد انقلاب و حزب منحله کومله و دمکرات نگرانی و تشویشی برای خانواده های پاسداران و بسیجیانی که به صحنه رزم می رفتند ایجاد می کرد...
محمد هم با آنکه 16 سال بیشتر نداشت اما هیبت و قامتش خیلی بیشتر نشان می داد. نترسی و شجاعتش هم مزید بر علت می شد. مادر خیلی نگران و ناراحت بود. می گفت: محمد، نرو... نشنیدی چه شده... می گیرند شکنجه ات می کنند، می سوزانند...
قرص و محکم می گفت: نه مادر، نترس. هیچ کاریم نمی کنند. من از ناحیه سر به شهادت می رسم. می دانم! مادر که می پرسید: از کجا می دونی محمد؟ می گفت: خواب دیده ام مادر. می دونم.


*******************

خاطره اش می ماند!

آمده بود مرخصی. پدر داشت بنایی می کرد. خانه خودشان را می ساخت. گفت: مش باقر! یه مشت گچ بریز اینجا! محمد نگاهی کرد و رفت گوشه ای نشست. مادر با تعجب گفت: چه عجب محمد برای یک بار به حرف پدرت گوش ندادی؟! گفت: من می رم، جاش می مونه، خاطره اش می مونه براتون و هربار نگاه کنید یادم می کنید ناراحت می شید. تا پایان کار هم هیچ کمکی نکرد. مصر بود که خاطره اش نماند!


بریده از خاک

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از شهید عبدالاحد گرامیفرد :Gol:

تولد یک پروانه

فرزند دوم عبدالحسین در تاریخ 29 اردیبهشت 1340 چشم به جهان گشود. دایی مادرش، فرزندی نداشت. فرزند خواهر زاده اش را که در آغوش گرفت از دیدن زیبایی و جذابیت او دچار تحیر شد و پیشانی کودک را بوسید و گفت: برای او نامی از اسماء الحسنی باید گذاشت و نام احد را برای او برگزید.
اما وقتی خودش بزرگ شد گفت: به من بگویید عبدالاحد. احد درست نیست. یگانه فقط خداست. من بنده آن یگانه عالمم!

********************
نور بزرگ

پدر خیلی در تربیت فرزندانش و بخصوص عبدالاحد دقیق بود. مادر بدون وضو به او شیر نمی داد. گاهی اوقات که فرزندش را در آغوش می گرفت و یا به او شیر می داد یا بالای سرش شبهایی را بیدار می نشست، سیدی را می دید با لباس و ردایی سبز که نور بزرگش اتاق را پر می کرد و مادر بهت زده فقط نگاه می کرد. به کسی چیزی نمی گفت اما می دانست هرچه هست مربوط به فرزند شیرخواره اوست.


********************

نابغه

در تمام دوران تحصیل شاگرد ممتاز محسوب می شد. نمره هایش عالی بود و استعداد وافری در ریاضیات داشت. معلمهایش می گفتند « نابغه » است. در مدرسه جامع ( که مخصوص استعداد های برتر است ) درس می خواند و بعد هم که به دبیرستان رفت ( دبیرستانی که بعدها شهید چمران نام گرفت ) بازهم شاگرد ممتاز بود.
از دانش آموزان ممتاز رشته ریاضی بود....


********************

و نظم امرکم

همه کارهایش حساب و کتاب داشت. یعنی نظم عجیبی در تمام امور روزمره اش جریان داشت و این از همان کودکی در رفتارش مشهود بود. تسلط زیادی بر امور شخصی خویش داشت. به نوجوانی هم که رسید مصداق بارز « و نظم امرکم » شد.

********************
جای دیگری

آنچه برای کودکان و نوجوانان همسن و سال او مهم بود، برای او اهمیتی نداشت! از بازیهای دوران کودکی گرفته تا آوردن نمره های خوب و عالی تا بزرگ منشی و جوانمردی که او را علیرغم سن و سال کمش مردی تمام عیار می نمود. کارنامه هایش را که می گرفت بی آنکه به کسی نشان دهد یا حرفی از شاگرد ممتازی اش بزند لای کتاب می گذاشت و می رفت مسجد! انگار اصلا هیچ علاقه ای به هر آنچه از این دنیا باشد نداشت.
حتی بعدها که با رتبه خوب در دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شد اصلا برایش فرقی نکرد. نه خوشحالی کرد و نه خندید. فکرش جای دیگری بود انگار، همیشه!

********************
طی طریق به عنایات الهی

برای همه همسایگان و اهل فامیل یک معمای بزرگ شده بود! کودکی به این سن و سال چگونه این همه عاقل و رشید است؟ از مادر دلیلش را که جویا می شدند تبسم می کرد. او الطاف بخصوص الهی را از همان کودکی در حق عبدالاحد دیده بود و خوب می دانست برای زندگی در دنیای خاکی آفریده نشده است. می دانست به نوری دارد راه را طی می کند و گرنه حتی کسی به این کودک یاد نداده بود برود مسجد. خودش داشت طی طریق می کرد.



انقلابی تمام عیار

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یاکردی از

شهید سید احمد محسنیان :Gol:

به سال 1341، خداوند متعال فرزندی به سید ابراهیم محسنیان و فاطمه خانم علی پناه عنایت فرمود که نامش را به یاد شریف نبی مکرم اسلام و
علی بن موسی الرضا:doa(6): « سید احمدرضا » گذاشتند. در یکی از خانه های محله رستم آباد شمیران. اولین فرزند خانواده بود و بالطبع به دنیا آمدنش، موجی از شادمانی و سرور برای پدر و مادر ایجاد کرده بود. پدرش، سید ابراهیم انسانی بود متدین و با تقوا که به حق، خوب حق پدری را به جا آورد. هم اسم نیکو برای فرزندش انتخاب کرد و هم با نان حلال، روح او را مستعد فهم اسلام ناب محمدی نمود و هم با ایجاد فضای مذهبی و اسلامی در تربیت او سنگ تمام گذاشت. مادرش هم مثل سید ابراهیم، انسانی متدین و با تقوا بود. سید احمد در چنین محیطی به دنیا آمده و رشد و نمو یافت.

********************
نخبه کوچک

دوران کودکی سید احمد نیز مثل خیلی از همسفرانش کوتاه مدت بود و زود بزرگ شد و زود به فهمیدن رسید. در شش سالگی وارد مدرسه اسلامی قائمیه شد و با هوش سرشار و استعداد فراوانی که داشت به سرعت و با نمرات عالی سال اول را به پایان رساند. برای سال دوم، به مدرسه پویا رفت و تا سال سوم راهنمایی نیز در همان مدرسه تحصیلات خود را ادامه داد؛ باز هم با نمرات عالی. هوش سرشار و استعداد فراوان او، آن همه بود که پدر اصرار داشت برای آنکه وقت سید احمد تلف نشود، هر دو سال مدرسه را یکجا بخواند و برای همین خیلی تلاش کرد اما موفق نشد ولی نمرات و کارنامه های درخشان سید احمد، همه حاکی از آن بود که او حقیقتا یک نخبه است.

********************
بچه مسجد

محیط خانه و خانواده سید احمد، همه مذهبی و آکنده از تعالیم مذهبی بود. پدر، که خودش اهل مسجد و روضه و منبر بود و همیشه در محافل مذهبی حضوری پررنگ داشت و سید احمد را هم با خود به جلسات مذهبی و مسجد و روضه می برد. سید احمد هم تقریبا اکثر شبها به مسجد می رفت و به فعالیت مشغول بود و به نوعی بچه مسجد بود و کودکی و نوجوانی اش در مسجد و هیئات و محافل مذهبی گذاشته بود و همین حضور در مسجد از همان ابتدا او را انسانی مقید و متشرع با آورده بود که در میان همسالان خود بدرخشد.


********************

اتفاق بزرگ

اواخر دوران ابتدایی را می گذراند که بزرگترین اتفاق زندگی اش رخ داد!
آن روزها، یعنی پنج سال مانده به پیروزی انقلاب، حوالی سالهای 51، آیت الله شیخ مهدی شاه آبادی، از شاگردان برجسته حضرت امام رضوان الله علیه به عنوان امام جماعت مسجد اعظم رستم آباد شمیران برگزیده شد و در سنگر مسجد مبارزه را دنبال نمود و در این موقعیت بنای خود را بر تربیت کودکان و نوجوانان قرار داد و جهت تحقق بخشیدن به این امر جلساتی را برای این سربازان آینده اسلام و انقلاب دایر نمود. جلساتی ار قبیل قرائت و تفسیر قرآن و عربی و... و آنقدر این جلسات جذاب بود که حدود 20 تا 25 نفر با شوق و اشتیاق در آنها شرکت می کردند و شالوده فکری و معنوی آنها در همین زمان توسط استاد ریخته می شد. یکی از این نوجوانها که با اشتیاق جلسات شیخ را دنبال می کرد، سید احمد بود. به عشق آیت الله شاه آبادی هر شب به مسجد می رفت و با تشویق ایشان مکبر بود و دعاهای بعد از نماز را می خواند. همین اتفاق بزرگ نقطه عطف زندگی سید احمد شد. آشنایی با آیت الله شاه آبادی او را با افکار و اندیشه ها و نهضت جهانی امام روح الله آشنا نمود و بعد از آن تحولی عظیم در زندگی او ایجاد شد. شیخ، برای سید یک اسوه کامل و تمام عیار بود...


13 تیر ماه سالروز شهادت شهید سید محمدرضا دستواره

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:سردار سرتیپ پاسدار شهید سید محمدرضا دستواره :Gol:

قائم مقام فرمانده لشكر 27 محمدرسول الله(ص)

تولد و کودکی

به سال 1338 ه.ش در خانواده ای مذهبی و مستضعف در جنوب شهر تهران به دنیا آمد و دوران تحصیل دبستان را در مدرسه ای بنام باغ آذری گذراند. سپس تا مقطع دیپلم، تحصیلات خود را با نمرات عالی به پایان رساند. ایشان در تمام طول دوران تحصیل از هوش و حافظه ای قوی برخوردار بود.
گرایش دینی و علایق مذهبی از همان كودكی در حركات و سكنات شهید دستواره به وضوح نمایان بود و هر روز افزایش می یافت. او به تلاوت قرآن و شركت در مسابقات قرائت قرآن علاقه وافری داشت. زمانی كه خود هنوز به سن تكلیف نرسیده بود اعضای خانواده را به انجام تكالیف الهی و رعایت اخلاق اسلامی توصیه می كرد و همسایگان، او را به عنوان روحانی خانواده اش می شناختند.

سردار شهید بردبار همچون نامش بردبار بود

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:به بهانه سالروز شهادت سردار شهید محمد رحیم بردبار :Gol:




به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از ساری، سیزدهم تیر ماه امسال، بیست و هشتمین سالروز شهادت سردار شهید « محمد رحیم بردبار» فرمانده واحد تخریب لشکر ویژه 25 کربلا بود. به همین مناسبت

زندگی نامه ی این شهید بزرگوار را ورق می زنیم و صفحات پر از عشق و حماسه ی لحظات زندگی این شهید عزیز را مرور می کنیم.

ابن الخلیل

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:یادکردی از طلبه دانشجو

شهید احمدعلی کاظمی :Gol:


چهارمین علی

در سال 1342، در روستای گلپاشین از توابع ارومیه، خدا پسری به خلیل، مرد با تقوا و زن مومنه اش عنایت کرد که نامش را احمدعلی گذاشتند. او چهارمین فرزند پسر خانواده بود. خلیل، آن همه محبت امیرالمومنین:doa(6): را در دل داشت که نام سه تا از فرزندانش را علی گذاشته بود و برای اینکه از یکدیگر تمیز داده شوند، پیشوندی به نام علی افزوده بود. برای همین پیشوند « احمد » را برای چهارمین علی انتخاب کرد...


********************

بزرگمرد کوچک

احمد علی، با بچه های همسن و سال خودش بسیار فرق می کرد. به سبب رفتارهای بزرگوارانه و ادب و اخلاق حسنه اش، هیچ کس او را به چشم بچه نگاه نمی کرد و از همان ابتدا طفولیتش همه به او احترام می گذاشتند. احمدعلی از همان کودکی، رفتارهای بخصوص و منحصر بفردی داشت و کشش و جذبه عجیبی که او را به سوی معنویات سوق می داد، باعث تمایز او از همه همسن و سالانش می شد...

********************
برای خودش

وقتی کوچک بود از روی پشت بام افتاد. همه ترسیدند جز پدر و مادر که انگار به آنها الهام شده بود این فرزندشان را خدا نگه داشته و قرار نیست جز با شهادت از دنیا برود... صبح که شد آرام و بی سر و صدا، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، بلند شد و رفت مدرسه!

********************
بالوالدین احسانا

از همان دوران کودکی بسیار به پدر و مادر نیکی می کرد و برایشان احترام قائل بود...
پدر بنایی داشت و دست تنها بود. آمد کمک پدر و با مساعدت او ظهر نشده کار تمام شد. پدر گفت: برویم صبحانه بخوریم. گفت: نه آقا جان، من باید بروم. امروز امتحان دارم. پدر ناراحت شد و گفت: تو که امتحان داشتی چرا نگفتی؟ چرا اومدی کمک من؟ می رفتی دنبال درس و مشقت... استدلال محکمی داشت علیرغم سن کمش.
گفت: نه آقا جان، نمی تونستم دست تنها بذارم شما رو برم دنبال کار خودم!

********************
طبیب روحانی

از سه سالگی به نام « طبیب » معروف بود!
به بعضی ها که می رسید. جملات بخصوصی می گفت. مثلا می گفت تو بیماری، با قرص و شربت خوب می شوی! به بعضی ها هم می گفت تو روحت بیمار است، با دعا کارت راه می افتد! به بعضی ها هم می گفت تو خوب شدنی نیستی! جالب این است که هیچ کس از او دلخور نمی شد و همه طبیب صدایش می کردند!
انگار از همان کودکی می دانست که قرار است روزی طبیب معنوی شود و نسخه شفابخش بنوشاند. از جرعه های کلام الله و کلام رسول الله و اهل بیت:doa(6):، تشنگان را... و گرنه زیاد با بچه ها بازی نمی کرد. اصلا این کارها را دوست نداشت و همیشه رفتارش بیشتر از سن و سالش نشان می داد. زیاد از خانه بیرون نمی رفت و وقتش را برای بازی و کارهای بیهوده تلف نمی کرد.


عاشق صادق

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید نادر اکبرزاده :Gol:


در سال 1342 در خانواده ای متدین و با تقوا چشم به جهان گشود. پدر نانش حلال بود و مادر دامانش پاک و هر دو به تربیت اولاد اهمیت بسیار می دادند. مادر و خواهرهایش با آنکه اوضاع جامعه بسیار نابسامان بود و فساد بیداد می کرد، محجبه بودند و مومنه.
بستر خانواده برای تربیت اولاد شایسته و صالح آماده بود و باور نادر و خانواده اش نیز آن بود که نادر نیز از همان سربازان در گهواره حضرت روح الله رضوان الله علیه است که برای روزهای سخت انقلاب و جهاد به دنیا آمده است.


********************

تربیت صحیح

مادر، زنی مومنه و در عین حال ساده دل و باصفا بود. پدر هم بسیار بافرهنگ و اهل فکر و اندیشه بود. بسیار به تربیت اولادش اهمیت می داد. آنقدر که حتی جزئیات امور تربیت بچه ها برایش مهم بود، هیچ چیز دیگری آن همه مهم نبود. خیلی با سختی بچه ها را از فساد حاکم در جامعه حفظ می کرد و حتی لحظه ای از آنها غافل نمی شد. می گفت: من این بچه ها را توی پر کتم حفظ می کنم که سالم بمانند، مانند مادری که نوزادش را در آغوشش حفظ می کند. اینگونه هم بود که فرزندانش یکی از یکی صالح تر و مومن تر شد و زمین تا آسمان با جوانهای همسن و سالشان فرق داشتند.


********************

بسیار مهربان

می گویند نادر از همان دوران کودکی جنب و جوش زیادی داشت و بچه فعال و بانشاطی بود. در عین حال بسیار هم دلسوز و مهربان بود و خیلی خون گرم و زود جوش. با همه اعم از خانواده خودش و پدر و مادر و برادران و خواهرانش تا همسایه ها و بچه های همسن و سال خودش بسیار مهربان بود و اگر کسی از او چیزی می خواست نه نمی گفت و هر کاری از دستش برمی آمد برای طرف مقابل می کرد.


********************

اینکه ارزش ندارد

پدر همیشه نگران فرزندانش بود. مخصوصا برای نادر که به خاطر تربیت خوب و صحیحش نسبت به مسائل مذهبی حساسیت بخصوصی داشت، همیشه نگران بود.
پدر می گفت: مواظب خودت باش و سر هر چیزی بحث نکن، نادر ناراحت می شد و می گفت: نماز صبح و شبمان را می خوانیم؛ ولی نماز ظهرمان را به سختی
می توانیم در اول وقتش بخوانیم. چون ظهر موقع نماز در مدرسه بود و اجازه نمی دادند نماز خوانده شود، می گفت اینکه ارزشی ندارد. به هزار راه می زنیم برویم برای نماز اما نمی شود. نماز خانه هست اما اجازه نماز خواندن نمی دهند!


********************

زیر نور چراغ برق

از همان کودکی بسیار باملاحظه و اهل گذشت و صبر بود. بسیاری از شبها که شرایط به گونه ای بود که نمی توانست در خانه درس بخواند، می رفت کنار تیر چراغ برق کوچه و زیر نور و روشنایی آن درس می خواند و با همین سختی درسش هم همیشه خوب بود. اهل بهانه گیری و از زیر کار در رفتن نبود. بلافاصله خودش را با سختی ها وفق می داد و سختی ها را به جان می خرید.

********************
کمربند مشکی


پدر به ورزش بچه ها خیلی اهمیت می داد. با بچه ها ورزش می کرد. خیلی وقتها هم چهار پسرش را برای تماشای مسابقه فوتبال می برد تبریز. اینگونه بود که نادر هم به ورزش علاقه خاصی پیدا کرده بود و هم والیبال بازی می کرد و هم تکواندو کار می کرد. بعدها در تکواندو حتی کمربند مشکی هم گرفته بود اما با شروع جنگ، ورزش را رها کرده و به جبهه رفته بود.


********************

با تمام وجود

بعد از آشنایی با نهضت عظیم امام روح الله:doa(2): دیگر حتی یک لحظه بیکار نبود و تمام اوقاتش صرف انقلاب می شد. شبها تا صبح اعلامیه پخش می کرد و روزها تا شب دوباره فعالیت داشت. اگر تظاهراتی بود می رفت و شرکت می کرد و اگر هم نبود به فقرا و محرومین رسیدگی می کرد. صبحها می آمد سراغ مادر و می گفت: مادر، روغن داری؟ برنج داری؟ شکر داری؟ چای داری؟... از مادر می گرفت و برای محرومان و بی بضاعتها می برد. با آنکه خودشان هم زیاد مرفه نبودند و زندگی متوسطی داشتند ولی هرچه از دستش برمی آمد برای فقرا و محرومین انجام می داد.


بی قرار پرواز

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:یادکردی از

شهید حسین گلشنی آذر :Gol:


نان حلال و شیر با وضو

نان پدر حلال بود. زحمت زیادی برایش می کشید. مادر هم متدین بود و با خدا.... نامش را گذاشت «حسین» و بی وضو به او شیر نداد. قطرات اشکش برای حسین:doa(6):
می چکید بر گونه های طفل شیرخواره و حسین با گریه های جانسوز و بی صدای مادر انس گرفت...


********************

وقتی همه ندارند

چهار پنج سال بیشتر نداشت... تمام تعطیلات عید پول جمع کرده بود. مادرش پولها را گرفت و برایش شلوار نویی خرید. دو سه روز پوشید و بعد آن را به مادر داد و گفت: مادر، من شلوارو نمی خوام، پولمو پس بگیر! بعد همان شلوار کهنه خودش را پوشید. می گفت: وقتی همه ندارند و هیچ کس لباس نو نمی پوشد، من چرا بپوشم؟


********************

مواظب نمازتان باشید

از همان کودکی حساسیت بخصوصی به نماز اول وقت داشت. هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که نمازها را در اول وقت به جا می آورد و اگر تنها چند دقیقه همنشینش می شدی، فقط به نماز اول وقت توصیه می کرد و اگر هم سالها همنشینش بودی باز به تو می گفت: «مواظب نمازت باشی.»
خواهرهایش از خودش بزرگتر بودند اما مثل او به اوقات نماز دقیق نبودند. می گفت اگر نماز نخوانید یا اوقات نماز را مواظبت نکنید، بقیه کارهایتان هم مورد قبول نخواهد بود. مواظب نمازهایتان باشید... خیلی ها به عشق او نماز اول وقتی شدند!


********************

خدا ایمانتان را کامل کند

برادر بزرگش ازدواج کرده بود اما حسین هنوز سنی نداشت و کوچک بود. شش سال تمام که برادرش به همراه خانمش با حسین و پدر و مادر زندگی می کرد، حسین هرگز سربلند نکرد و به چهره زن برادرش نگاه هم نکرد. وقتی هم که خانه بود، دو زانو می نشست و به زمین زل می زد و اگر هم حرفی می زد یک جمله بیشتر
نمی گفت: «خدا ایمانتان را کامل کند.»
دیگر شده بود تیکه کلامش، نجابت و پاکی او برادر و زن برادرش را هم به تحسین وا می داشت. تقید عجیبی به مسائل شرعی داشت؛ از همان کودکی.

********************
نگو! به زحمت می افتد

خیلی اهل صله ارحام و سر زدن به بستگانش، مخصوصا خواهرها و خاله اش بود. وقتی می خواست به خانه خاله اش که فرزندی نداشت و حسین را خیلی دوست داشت برود، مادر می گفت: حسین جان، بذار حداقل خبر بدیم، بعد برو.
می گفت: نه، نگو! اینطوری به خاطر من به زحمت می افتد. غذا درست می کند و تشریفات می شود... می دونی که مادر، من از تشریفات متنفرم!

********************
دنیا را سه طلاقه کرده بود

آنچه از حسین تعریف می کنند، دقیقا یادآور تکه بریده هایی از زندگی علی:doa(6): است... او به راستی به امیرالمومنین:doa(6): تاسی کرده بود.. می گویند خیلی کم غذا می خورد و بعد از آشنایی با حضرت امام رضوان الله علیه و افتادن در خط مبارزه و انقلاب کمتر هم شده بود!
مخصوصا در ماه مبارک، هرچه غذا جلویش می گذاشتند لب نمی زد... می گویند نان را تکه تکه می کرد و به کره می زد و در دهان می گذاشت و با همان چند لقمه روزه می گرفت! یا می گویند هرگز روی تشک گرم و نرم و راحت نمی خوابید...


ستاره درخشان

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید فرشید (حامد) فتح اللهی :Gol:


منبع عکس: تبیان

تولد یک پروانه

دومین فرزند ایوب در ارومیه به دنیا آمد و نامش را گذاشتند «فرشید». روز بیست و سوم مهر ماه 1345 در خانواده ای مذهبی و دارای باورهای اصیل.
پدر به شدت به تربیت فرزندانش حساس بود و مادر زنی عفیفه و پاکدامن و مومن بود...
تاثیرات مراقبتهای پدر و دلسوزیهای مادر از همان اوان کودکی در حالات و رفتار فرشید بروز و ظهور پیدا می کرد و او را از تمام همسن و سالانش متمایز می نمود.


********************

من نمی توانم دروغ بگویم

آن موقع پدر شهردار سردشت بود و روزانه ارباب رجوع بسیاری داشت. فرشید سه ساله بود. پدر کسالتی داشت و آن روز نمی خواست ارباب رجوع ببیند. به فرشید گفت اگر کسی آمد بگویید من در خانه نیستم. فرشید گفت: من نمی توانم دروغ بگوییم. پدر گفت: پس تو برای باز کردن در نرو! و اصلا تعجب نکرد که یک کودک سه ساله با این قاطعیت از دروغ گفتن پرهیز می کند؛ چرا که با آنهمه دقت و وسواسی که او در انتخاب همسر و بعدها در تربیت فرزندانش داشت، جز این انتظار نمی رفت....


********************

نماز اول وقت

دوران ابتدایی را می گذراند که به خاطر شغل پدر رفتند میاندوآب. درس و مشقش خیلی خوب بود. از آن بچه هایی که در کلاس می خواند و می نوشت و یاد می گرفت.
اما خوبیهای او فقط در اخلاقش یا خوب درس خواندنش خلاصه نمی شد. از سن نه سالگی شروع کرد نماز خواندن و روزه گرفتن. یازده ساله که شد نمازهایش شدند نمازهای همیشه اول وقت. بموقع و سر وقت.

********************


ستاره درخشان

چهار، پنج سالی هم در میاندوآب ماندند و بعد از پنج سال به ارومیه آمدند. فرشید آن موقع در مقطع دبیرستان تحصیل می کرد و برای همین بعد از آمدن به ارومیه وارد دبیرستان شهید چمران شد. مدرسه ای که بیشتر شهدای محصل و یا دانشجوی ارومیه از دانش آموزان آن بوده اند. نمرات خوب و استعداد بالای فرشید و حسن خلق او و روح بلندش باعث شد تا آنجا هم چونان ستاره ای درخشان بدرخشد...


********************

سالهای مدرسه

شرایط پدر خاص بود و نباید مطلقا سر و صدایی در خانه می بود. پدر در اتاق بزرگتر در بستر می خوابید. و بچه ها بدون کوچکترین سر و صدایی می رفتند و می آمدند و درس می خواندند. حتی لامپ هم نمی شد روشن کنند. فرشید با کاغذ کاهی بالای چراغ گرد سوزی را گرفته بود و سالها همینطوری و شبها در نور آن چراغ درس
می خواند.

********************
یک حدیث

به ورزش فوتبال و کوهنوردی خیلی علاقه داشت. در کوهنوردی مقام کسب کرده بود و به او یک کوله پشتی جایزه داده بودند. بعضی وقتها کوله را بر می داشت و راه
می افتاد. مادر می پرسید: شماها ساعت 4 صبح می روید کوهنوردی؟!
می گفت: نه، مربی کوهنوردی به هرکسی که زودتر برسد یک حدیث یاد می دهد!


آیت الله شهـید دکـتر مـفتح ، نمـاد وحـدت حـوزه و دانشـگاه

كودكي و تحصيلات مقدماتي

شهيد آيت الله دكتر محمد مفتح در سال ۱۳۰۷ ه.ش در خانواده اي روحاني در همدان به دنيا آمد. پدر ايشان مرحوم حجت الاسلام حاج شيخ محمود مفتح از وعاظ بزرگ همدان بود.
استعداد فراوان و عشق زياد شهيد به تحصيل باعث شد كه بزودي مراحل مختلف تحصيل را بگذراند، به نحوي كه ديگر حوزه همدان براي او قابل استفاده نبود و لذا در سال ۱۳۲۲ در حالي كه تنها ۱۵ سال داشت براي ادامه تحصيل به حوزه علميه قم مهاجرت كرد