شهید، شهادت

ابن الخلیل

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:یادکردی از طلبه دانشجو

شهید احمدعلی کاظمی :Gol:


چهارمین علی

در سال 1342، در روستای گلپاشین از توابع ارومیه، خدا پسری به خلیل، مرد با تقوا و زن مومنه اش عنایت کرد که نامش را احمدعلی گذاشتند. او چهارمین فرزند پسر خانواده بود. خلیل، آن همه محبت امیرالمومنین:doa(6): را در دل داشت که نام سه تا از فرزندانش را علی گذاشته بود و برای اینکه از یکدیگر تمیز داده شوند، پیشوندی به نام علی افزوده بود. برای همین پیشوند « احمد » را برای چهارمین علی انتخاب کرد...


********************

بزرگمرد کوچک

احمد علی، با بچه های همسن و سال خودش بسیار فرق می کرد. به سبب رفتارهای بزرگوارانه و ادب و اخلاق حسنه اش، هیچ کس او را به چشم بچه نگاه نمی کرد و از همان ابتدا طفولیتش همه به او احترام می گذاشتند. احمدعلی از همان کودکی، رفتارهای بخصوص و منحصر بفردی داشت و کشش و جذبه عجیبی که او را به سوی معنویات سوق می داد، باعث تمایز او از همه همسن و سالانش می شد...

********************
برای خودش

وقتی کوچک بود از روی پشت بام افتاد. همه ترسیدند جز پدر و مادر که انگار به آنها الهام شده بود این فرزندشان را خدا نگه داشته و قرار نیست جز با شهادت از دنیا برود... صبح که شد آرام و بی سر و صدا، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، بلند شد و رفت مدرسه!

********************
بالوالدین احسانا

از همان دوران کودکی بسیار به پدر و مادر نیکی می کرد و برایشان احترام قائل بود...
پدر بنایی داشت و دست تنها بود. آمد کمک پدر و با مساعدت او ظهر نشده کار تمام شد. پدر گفت: برویم صبحانه بخوریم. گفت: نه آقا جان، من باید بروم. امروز امتحان دارم. پدر ناراحت شد و گفت: تو که امتحان داشتی چرا نگفتی؟ چرا اومدی کمک من؟ می رفتی دنبال درس و مشقت... استدلال محکمی داشت علیرغم سن کمش.
گفت: نه آقا جان، نمی تونستم دست تنها بذارم شما رو برم دنبال کار خودم!

********************
طبیب روحانی

از سه سالگی به نام « طبیب » معروف بود!
به بعضی ها که می رسید. جملات بخصوصی می گفت. مثلا می گفت تو بیماری، با قرص و شربت خوب می شوی! به بعضی ها هم می گفت تو روحت بیمار است، با دعا کارت راه می افتد! به بعضی ها هم می گفت تو خوب شدنی نیستی! جالب این است که هیچ کس از او دلخور نمی شد و همه طبیب صدایش می کردند!
انگار از همان کودکی می دانست که قرار است روزی طبیب معنوی شود و نسخه شفابخش بنوشاند. از جرعه های کلام الله و کلام رسول الله و اهل بیت:doa(6):، تشنگان را... و گرنه زیاد با بچه ها بازی نمی کرد. اصلا این کارها را دوست نداشت و همیشه رفتارش بیشتر از سن و سالش نشان می داد. زیاد از خانه بیرون نمی رفت و وقتش را برای بازی و کارهای بیهوده تلف نمی کرد.


شهیدی که در ماه رمضان به دنیا آمد و در ماه رمضان آسمانی شد

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:طلبه ی شهید ایوب توانایی :Gol:

شهیدی که در ماه رمضان به دنیا آمد و در ماه رمضان آسمانی شد


ایوب در ماه مبارک رمضان متولد شد، در ماه مبارک رمضان برای فراگیری دروس حوزوی عزیمت کرد. در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد. در عملیات رمضان شهید و مفقودالجسد گشت و در نهایت در ماه رمضان پیکرش به زادگاهش بازگشت.


به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از کرمان، طلبه شهید ایوب توانایی متولد 1345 روستای علی آباد سادات از توابع جیرفت است. در خانواده‌ای مذهبی و کشاورز متولد شد. در دوران نوجوانی به صف تلاشگران خستگی ناپذیر نهضت انقلاب اسلامی‌ پیوست و به تحصیل علوم دینی در حوزه‌ی علمیه کاشان پرداخت. با شروع جنگ تحمیلی به میدان‌های رزم اعزام شد و در عملیات رمضان در منطقه هورالعظیم در تاریخ 23 تیر 61 بر اثر ترکش گلوله‌ی توپ به شهادت رسید. در ادامه بخش‌هایی از زندگی این شهید را می‌خوانید:

تولد و زندگی ایوب در کپر و روی حصیر بود. وقتی ایوب به سن تحصیل رسید با برادرش به مدرسه می‌رفت. مدرسه‌ای که 2 ساعت باید پیاده می‌رفتند تا به آن برسند. کفشهای پلاستیکی، لباس‌های مندرس، یک تکه نان و مقداری خرما توشه و همراه آنها‌‌ بود. هیچگاه در گرما؛ طعم خنکی و در سرما، طعم گرما را نچشیدند.

قبل از آنکه به سن تکلیف برسد، نماز و روزه‌هایش را ادا می‌کرد. از غیبت کردن به شدت نفرت داشت و مرتب این را در مجالس مختلف به دیگران تذکر می‌داد.

با وجود اینکه سن و سالی کمی‌ داشت و نوجوان بود، اما در مبارزه با خوانین و نظام فئودالی حاکم بر منطقه جیرفت بسیار روشنگری می‌کرد و طرفدار محرومین منطقه بود. با تلاش و روشنگری ایشان و مبارزات مردم، طومار خوانین منطقه برای همیشه در هم پیچیده شد.

در شرایطی که دنیاطلبی بسیاری از جوانان را بر زمین میخکوب می‌کرد او به راحتی و سبکبال از دنیا و مادیات فاصله گرفت، تاریخ تولد خود را در شناسنامه دستکاری کرد و راهی جبهه شد. شدت علاقه‌ی او به حضور در جبهه به حدی بود که مخالفتهای دیگران را براحتی خنثی می‌کرد و رضایت همه را جلب و عازم جبهه می‌شد. او نه با زیاد ماندنش، که با رفتن و مشتاق بودن برای رفتن به همه نشان میداد که با کدام سو باید رفت، ثابت کرد که می‌توان از دنیا کام نگرفته، پرواز کرد.

با وجود سن کم، مسائل سیاسی را خوب می‌فهمید و تجزیه و تحلیل می‌کرد، آن زمان که او در مورد بنی صدر و بی لیاقتی‌های او و از طرفی در خصوص شخصیت والای شهید بهشتی سخن می‌گفت، نوجوانی بیش نبود. اما با دید وسیع و درک بالا، مسائل سیاسی روز را برای بچه‌ها‌‌ تشریح کرد.

اخلاق بسیار خوش و نیکویی داشت. در حوزه و جبهه دوستان بسیاری را جذب کرده بود و همه پروانه وار گرد شمع وجودش می‌گشتند. چهره‌ی خندان او، به استقبال خطر رفتن، از خود گذشتگی و ایثارش زبانزد همگان بود.

می‌گفت:خیلی باید نیت‌هایمان را خالص کنیم. نیت شهادت اگر برای خدا نباشد، آن وقت ما پیش مردم شهیدیم و نزد خدا شهید نیستیم. پس حواسمان باشد نیت و عمل و رفتار و گفتارمان فقط برای رضای خدا باشد تا شهید راه خدا محسوب شویم.

ایوب در ماه مبارک رمضان متولد شد، در ماه مبارک رمضان برای فراگیری دروس حوزوی عزیمت کرد. در ماه مبارک رمضان عازم جبهه شد. در عملیات رمضان شهید و مفقودالجسد شد. در ماه مبارک رمضان پیکر مطهرش به زادگاهش بازگشت.

ایوب در عملیات رمضان مفقود شد و پیکرش بعد از 14 سال شناسایی و به زادگاهش منتقل شد. مادر بزرگوارش یک ماه قبل از پیدا شدن پیکر مطهر شهید، خواب می‌بیند که ایوب آمده و یک لباس گونی مانند تنش کرده است. ظاهراً اسیری بوده که آزاده شده. و می‌گوید: همینطور که آمد سر روی زانوهای من گذاشت. او را بغل کردم و شروع کردم به گریه کرد. گفت: مادر گریه نکن من بحمدالله از بند صدام مرخص شدم.


منبع: خبرگزاری دفاع مقدس

عاشق صادق

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید نادر اکبرزاده :Gol:


در سال 1342 در خانواده ای متدین و با تقوا چشم به جهان گشود. پدر نانش حلال بود و مادر دامانش پاک و هر دو به تربیت اولاد اهمیت بسیار می دادند. مادر و خواهرهایش با آنکه اوضاع جامعه بسیار نابسامان بود و فساد بیداد می کرد، محجبه بودند و مومنه.
بستر خانواده برای تربیت اولاد شایسته و صالح آماده بود و باور نادر و خانواده اش نیز آن بود که نادر نیز از همان سربازان در گهواره حضرت روح الله رضوان الله علیه است که برای روزهای سخت انقلاب و جهاد به دنیا آمده است.


********************

تربیت صحیح

مادر، زنی مومنه و در عین حال ساده دل و باصفا بود. پدر هم بسیار بافرهنگ و اهل فکر و اندیشه بود. بسیار به تربیت اولادش اهمیت می داد. آنقدر که حتی جزئیات امور تربیت بچه ها برایش مهم بود، هیچ چیز دیگری آن همه مهم نبود. خیلی با سختی بچه ها را از فساد حاکم در جامعه حفظ می کرد و حتی لحظه ای از آنها غافل نمی شد. می گفت: من این بچه ها را توی پر کتم حفظ می کنم که سالم بمانند، مانند مادری که نوزادش را در آغوشش حفظ می کند. اینگونه هم بود که فرزندانش یکی از یکی صالح تر و مومن تر شد و زمین تا آسمان با جوانهای همسن و سالشان فرق داشتند.


********************

بسیار مهربان

می گویند نادر از همان دوران کودکی جنب و جوش زیادی داشت و بچه فعال و بانشاطی بود. در عین حال بسیار هم دلسوز و مهربان بود و خیلی خون گرم و زود جوش. با همه اعم از خانواده خودش و پدر و مادر و برادران و خواهرانش تا همسایه ها و بچه های همسن و سال خودش بسیار مهربان بود و اگر کسی از او چیزی می خواست نه نمی گفت و هر کاری از دستش برمی آمد برای طرف مقابل می کرد.


********************

اینکه ارزش ندارد

پدر همیشه نگران فرزندانش بود. مخصوصا برای نادر که به خاطر تربیت خوب و صحیحش نسبت به مسائل مذهبی حساسیت بخصوصی داشت، همیشه نگران بود.
پدر می گفت: مواظب خودت باش و سر هر چیزی بحث نکن، نادر ناراحت می شد و می گفت: نماز صبح و شبمان را می خوانیم؛ ولی نماز ظهرمان را به سختی
می توانیم در اول وقتش بخوانیم. چون ظهر موقع نماز در مدرسه بود و اجازه نمی دادند نماز خوانده شود، می گفت اینکه ارزشی ندارد. به هزار راه می زنیم برویم برای نماز اما نمی شود. نماز خانه هست اما اجازه نماز خواندن نمی دهند!


********************

زیر نور چراغ برق

از همان کودکی بسیار باملاحظه و اهل گذشت و صبر بود. بسیاری از شبها که شرایط به گونه ای بود که نمی توانست در خانه درس بخواند، می رفت کنار تیر چراغ برق کوچه و زیر نور و روشنایی آن درس می خواند و با همین سختی درسش هم همیشه خوب بود. اهل بهانه گیری و از زیر کار در رفتن نبود. بلافاصله خودش را با سختی ها وفق می داد و سختی ها را به جان می خرید.

********************
کمربند مشکی


پدر به ورزش بچه ها خیلی اهمیت می داد. با بچه ها ورزش می کرد. خیلی وقتها هم چهار پسرش را برای تماشای مسابقه فوتبال می برد تبریز. اینگونه بود که نادر هم به ورزش علاقه خاصی پیدا کرده بود و هم والیبال بازی می کرد و هم تکواندو کار می کرد. بعدها در تکواندو حتی کمربند مشکی هم گرفته بود اما با شروع جنگ، ورزش را رها کرده و به جبهه رفته بود.


********************

با تمام وجود

بعد از آشنایی با نهضت عظیم امام روح الله:doa(2): دیگر حتی یک لحظه بیکار نبود و تمام اوقاتش صرف انقلاب می شد. شبها تا صبح اعلامیه پخش می کرد و روزها تا شب دوباره فعالیت داشت. اگر تظاهراتی بود می رفت و شرکت می کرد و اگر هم نبود به فقرا و محرومین رسیدگی می کرد. صبحها می آمد سراغ مادر و می گفت: مادر، روغن داری؟ برنج داری؟ شکر داری؟ چای داری؟... از مادر می گرفت و برای محرومان و بی بضاعتها می برد. با آنکه خودشان هم زیاد مرفه نبودند و زندگی متوسطی داشتند ولی هرچه از دستش برمی آمد برای فقرا و محرومین انجام می داد.


سی تیر؛ روز گمنامان نام آور و تنها نام یک خیابان!

بسم الله الرحمن الرحیم

سی تیر؛ روز گمنامان نام آور و تنها فقط نام یک خیابان!

عصر ایران؛ مهرداد خدیر - امروز سی اُم تیر است. یاد آور قیام مردم تهران با یاری مردمانی که از شهرهای اطراف به تظاهر کنندگانی پیوستند که خواستار بازگشت مصدق به قدرت بودند و انتصاب قوام السلطنه به جای او را به رسمیت نمی شناختند.
قیامی خونین در 30 تیر 1331 خورشیدی با سه چهره نام دار و ده ها انسان که جان خود را از دست دادند و موجب بازگشت دکتر محمد مصدق به قدرت و دولت شدند اما نام آنان تنها با عنوان کلی«شهیدان 30 تیر» ثبت شده است.

شهیدی که نام و نشانش با رمضان گره خورده است/ نام:رمضان، ولادت:رمضان، شهادت:رمضان

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:

شهید رمضان کیخا سیستانی :Gol:

یکی از فدائیان ولی امر که نام و نشانش با ماه مبارک رمضان گره خورد و خداوند در این ماه او را مهمان خود کرد.
گروه دفاع مقدس نسیم سرخس: اذان صبح ماه مبارک «رمضان» ۱۳۴۸ بود که موذن خبر از تولد «رمضان» داد.
«رمضان» در خانواده‌ای کشاورز زاده در روستای قوش علی جان سرخس به دنیا آمد و به همین دلیل پدر و مادرش نام او را «رمضان» گذاشتند.

هر چند «رمضان» با شروع جنگ فقط ۱۱ سال داشت ولی حتی سن کم او هم مانع رفتنش به جبهه نشد.
نوجوان دلیر سرخسی ۳ بار به جبهه اعزام و سرانجام در عملیات والفجر ۸ در ماه مبارک «رمضان» براثر اصابت ترکش خمپاره به مهمانی خدا رفت.



عکس یادگاری شهید در روز اعزام به جبهه



فرازی از وصیت‌نامه شهید:

خدایا شهادت در راه خودت را نصیب ما گردان که شیرین‌ترین مرگ‌ها شهادت است.
امت پیروز است بر تابوتم عکس امام را بزنید و در کناره آن عکس کوچک من را بزنید تا مردم بدانند که این شهید پیرو و وفادار ولایت بوده بر تابوت من یک جلد قرآن بگذارید تا مردم بدانند درراه قرآن خواهیم بود. در شهادت من گریه نکنید و لباس سیاه نپوشید که امت اسلام هیچ‌وقت سیاه‌پوش نمی‌باشند.
هرکس با ولایت‌فقیه مشکل دارد بر تشیع جنازه من حاضر نشود چون‌که روح من را آزار می‌دهد. هرکس می‌خواهد بر جنازه من فاتحه بخواند اول امام را دعا کند بعد برای من فاتحه بخواند.

« شهدا را یاد کنید با ذکر یک صلوات»


منبع: پایگاه خبری تحلیلی نسیم سرخس

ستاره ای از منظومه شیدایی

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید محمد امیری کیا :Gol:


منبع عکس: خبرگزاری دفاع مقس

محمد

نهمین روز فروردین ماه سال 1350 خداوند متعال فرزند پسری به حسین آقای امیری کیا و همسرش زهرا خانم عنایت کرد که اولین فرزند خانواده بود و بالطبع نور چشم و عزیز پدر و مادرش...
به خواست مادر نامش را «محمد» گذاشتند تا بر اثر تاثیر حسنه این نام نیکو خلق و خوی محمدی داشته باشد و مسلمانی تمام عیار باشد.
چهره ای زیبا و ملیح و معصوم داشت؛ آرام و ساکت و صبور. خانواده اش مذهبی بودند و متدین. پدر که خودش حسینی بود و اهل هیئت و مسجد، مادر هم بسیار عفیفه و پاکدامن و معتقد.

********************
نابغه کوچک

محمد از همان کودکی نبوغ خاصی داشت. هوشی سرشار و استعداد شگفت در آموختن و یادگیری...
از همان 4،3 سالگی مانند بزرگترها و ای بسا زیباتر و خالصانه تر نماز می خواند و روزه می گرفت واین نشات گرفته از علاقه وافر او به معنویات بود. از همان کودکی تا پایان عمر کوتاه اما پر برکتش چهره اش معصومیت خاصی داشت که آن هم به خاطر پاکی دل و صفای باطنش بود.


********************

ذکر صلوات

دیدن یک بچه چهار ساله با آن چهره معصوم و آن حالت عجیب لابلای صفوف نماز جماعت نشسته، هر شب همه نمازگزاران را به وجد می آورد؛ مخصوصا وقتی نماز تمام می شد و دستهایش را برای دعا به سمت آسمان بلند می کرد. معمولا اطرافش را می گرفتند و نگاهش کرده و لبخند ملیحی از لبهای همیشه مترنمش به ذکر صلوات دریافت می کردند...
محمد خیلی سحرخیز بود. از همان دوران کودکی صبحها زود از خواب بلند می شد و به نماز اول وقت اهمیت می داد. شبها هم به همراه پدر می رفتند مسجد. مسجد شفا در خیابان ژاله ( که الان شده خیابان مجاهدین )...

********************
حسینیه فاطمیون

مقابل منزلشان حسینیه ای بود به نام حسینیه «فاطمیون» در ماه محرم صبحها در آنجا عزاداری برگزار می شد. محمد 5 سال بیشتر نداشت. همراه پدر صبحها می رفت عزاداری. روضه که شروع می شد محمد 5 ساله به حدی گریه می کرد و اشک می ریخت که وقتی روضه تمام می شد همه جمع می شدند اطرافش و التماس دعا می گفتند. همه دوستش داشتند و برای حس و حال خوبی که داشت به او احترام می گذاشتند...


********************

بردارید بابا

محمد برنامه کودک تلویزیون را خیلی دوست داشت. برای همین یک تلویزیون خریده بودند اما چون آن زمان برنامه های تلویزیون مبتذل و غیر اسلامی بود فقط عصرها که برنامه کودک پخش می شد آن را روشن می کردند.
همان 6،5 سالگی محمد بود و ماه محرم... از حسینیه که بیرون آمدند پدر با دیدن حال خوب و معنوی محمد گفت: دیدی بابا مجلس روضه چه خوب بود... این تلویزیون که ما هم خریدیم میگن تماشا کردنش معصیت داره. کاش بشه برداریم که چشممون نخوره بهش... محمد بلافاصله و بدون مکث و تعلل محکم جواب داد: بردارید بابا! اگر که معصیته بردارید. بعد که برگشتند خانه خودش هم کمک کرد تلویزیون را برداشتند. چند روز بعد هم برای اینکه وسوسه نشود دوباره برنامه کودک ببیند کلا تلویزیون را از خانه بیرون بردند... محمد دیگر بعد از آن حتی حرف تلویزیون را هم نزد.

********************
دوران تحصیل

دوران تحصیلش را تا کلاس سوم ابتدایی در مدرسه معرفت که مدرسه ای اسلامی بود و به منزلشان نزدیک بود گذراند. از کلاس چهارم به بعد را در مدرسه علوی، واقع در خیابان ایران تحصیل کرد و دوران راهنمایی را در مدرسه نیک پرور (وابسته به مدرسه علوی) و دوره دبیرستان را هم در دبیرستان علوی در رشته ریاضی سپری کرد. دوران تحصیل او مصادف بود با موج عالمگیر انقلاب اسلامی. محمد هم توامان با درس و تحصیل فعالیتهایی انقلابی داشت و علیرغم سن کم، خوب مسائل را تجزیه تحلیل می کرد...



دلباخته ایام روح الله

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید جلیل موذن خوش الحان :Gol:


از راست شهید جلیل موذن خوش الحان ، حسین غفاری(چادر دسته، سال 65، پادگان شهید باکری، دزفول)
منبع عکس : وبلاگ بیدمشک

انتخاب

در سال 1345 در تهران دیده به جهان گشود... پدر به نام نامی خداوند با مجد و عظمت نام وی را «جلیل» نهاد. اولین فرزند خانواده بود و به همین سبب پدر علاقه وافری به وی داشت. این عشق و علاقه از همان روزهای نخستین حیات او شروع شده و تا پایان عمر کوتاه اما پربرکت جلیل ادامه یافت...
سالهای تحصیل جلیل در ارومیه گذشت...
تا قدرت انتخاب و تصمیم گیری پیدا کرد، مکتب انسان ساز حضرت روح الله:doa(2): را انتخاب نمود و علیرغم آنکه از خانواده متمول و مرفهی بود، پشت پا بر تمام زخارف و علقه های دنیوی زده و به عضویت بسیج درآمد و بعد از آن تمام وقتش در خدمت بسیج و انقلاب گذشت. با آنکه آن زمان از برکت دم مسیحایی حضرت روح الله تمام نوجوانان و جوانان به میدانهای جهاد فی سبیل الله می شتافتند ولی انتخاب جلیل شکوه دیگری داشت. چون او اگر اراده می کرد تمام اسباب رفاه و آسایش برایش مهیا بود ولی او با آنکه سن و سال زیادی هم نداشت انتخاب بزرگی کرد و پشت پا به دنیا زد و جانش را تقدیم اعتلای انقلاب اسلامی نمود...


********************
نابغه های مومن

جلیل و تمام بچه های گردان حضرت قاسم:doa(6): که همگی 16 الی 20 ساله بودند، در عین جهاد در جبهه جنوب و شمالغرب از فعالیتهای دیگر نیز باز نمی ماندند. همگی در کنار رزم و جهاد و بسیج درس می خواندند. در این میان جلیل هم چه بعد از اعزام به جبهه و چه قبل از آن از درس و مدرسه غافل نبود. از قضا بسیار هم مستعد و باهوش بود و این استعداد نه فقط در زمینه درس و جهاد که در تمام فعالیتهای فرهنگی و سیاسی به چشم می خورد و از این رو باید بچه های
گردان قاسم:doa(6): را نابغه های مومن نامید!


********************

پایگاه ثارالله

اواخر ساله 62، زمان تجلی حماسه های بزرگی بود. بسیاری از نوجوانان و جوانانی که از شهدا جا مانده بودند قلم و دفتر و کتاب زمین گذاشتند و با فرمان حضرت امام روح الله به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافتند. پایگاه ثارالله ارومیه در آن روز شاهد ازدحام و تجمع نوجوانان و جوانان عاشقی بود که صادقانه با حضرت احدیت معامله می کردند و جان در طبق اخلاص می نهادند... بیشتر آن نوجوانها شهدای سال 1365 عملیات کربلای 5 بودند که آن روز در پایگاه ثارالله جمع شده بودند. جلیل موذن و رفقای شهیدش «مرتضی میلانی» و «علی حمداللهی» و «سعید خیرآبادی» و بسیاری دیگر از بچه های گردان حضرت قاسم:doa(6): که آن روزها همگی 15_16 ساله بودند...


********************

بانی حسینی

جلیل یکی از بانیان اصلی دسته ها و هیئت های عزاداری در میان رزمندگان بود. چه در جبهه و چه در پشت جبهه بیشترین هم و غمش راه اندازی دسته های عزاداری و مجالس سوگواری سیدالشهدا:doa(6): در میان بچه های رزمنده بود. اگر در جبهه نبود سه شنبه شبها هر هفته در منزل یک شهید مراسم عزاداری برپا می کرد. در جبهه هم همینگونه بود و جلیل هر کجا که بود مجلس عزاداری برای سیدالشهدا:doa(6): هم برقرار بود.

********************
شور حسینی

می گویند در جبهه هر کجای لشکر عاشورا که مراسم عزاداری حسینی بود محوریت اداره آن مراسم و هیئت با جلیل بود. حضورش همیشه یک شور حسینی در میان بچه های رزمنده ایجاد می کرد. حتی می گویند آن روزها تازه شور «حسین جان حسین جان» گفتنها وارد هیئات مذهبی در تهران شده بود که همزمان در ارومیه و در لشکر عاشورا نیز جلیل این شور و این فضا را در میان بچه ها ایجاد کرده بود. وارد هر جمعی که می شد با یاد و نام سیدالشهدا:doa(6): شور و حال دیگری به
جمع می بخشید.

********************
پیرو حسین:doa(6): _ عاشق خمینی

جلیل واقعا امام حسین:doa(6): را با تمام وجودش دوست داشت و از همین محبت سیدالشهدا:doa(6): به عشق حضرت روح الله رسیده بود؛ به گونه ای که تمام عمرش صرف عزاداری برای سیدالشهدا:doa(6): و جهاد فی سبیل الله برای اعتلای کلمه انقلاب گذشت. هر کجا هیئتی و دسته ای و مجلس عزاداری بود، حتما جلیل در راس آن بود. می گویند اصلا جلیل را با هیئت می شد شناخت. سراغش را که می گرفتی فقط در هیئت و دسته و مجلس عزاداری پیدایش می کردی. با تمام وجودش عاشق سیدالشهدا:doa(6): و امام روح الله بود. بطوری که نمی شد او را از امام حسین:doa(6): جدا دانست. محبت حسین بن علی:doa(6): در گوشت و پوست و استخوانش جریان داشت...



بی قرار پرواز

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:یادکردی از

شهید حسین گلشنی آذر :Gol:


نان حلال و شیر با وضو

نان پدر حلال بود. زحمت زیادی برایش می کشید. مادر هم متدین بود و با خدا.... نامش را گذاشت «حسین» و بی وضو به او شیر نداد. قطرات اشکش برای حسین:doa(6):
می چکید بر گونه های طفل شیرخواره و حسین با گریه های جانسوز و بی صدای مادر انس گرفت...


********************

وقتی همه ندارند

چهار پنج سال بیشتر نداشت... تمام تعطیلات عید پول جمع کرده بود. مادرش پولها را گرفت و برایش شلوار نویی خرید. دو سه روز پوشید و بعد آن را به مادر داد و گفت: مادر، من شلوارو نمی خوام، پولمو پس بگیر! بعد همان شلوار کهنه خودش را پوشید. می گفت: وقتی همه ندارند و هیچ کس لباس نو نمی پوشد، من چرا بپوشم؟


********************

مواظب نمازتان باشید

از همان کودکی حساسیت بخصوصی به نماز اول وقت داشت. هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که نمازها را در اول وقت به جا می آورد و اگر تنها چند دقیقه همنشینش می شدی، فقط به نماز اول وقت توصیه می کرد و اگر هم سالها همنشینش بودی باز به تو می گفت: «مواظب نمازت باشی.»
خواهرهایش از خودش بزرگتر بودند اما مثل او به اوقات نماز دقیق نبودند. می گفت اگر نماز نخوانید یا اوقات نماز را مواظبت نکنید، بقیه کارهایتان هم مورد قبول نخواهد بود. مواظب نمازهایتان باشید... خیلی ها به عشق او نماز اول وقتی شدند!


********************

خدا ایمانتان را کامل کند

برادر بزرگش ازدواج کرده بود اما حسین هنوز سنی نداشت و کوچک بود. شش سال تمام که برادرش به همراه خانمش با حسین و پدر و مادر زندگی می کرد، حسین هرگز سربلند نکرد و به چهره زن برادرش نگاه هم نکرد. وقتی هم که خانه بود، دو زانو می نشست و به زمین زل می زد و اگر هم حرفی می زد یک جمله بیشتر
نمی گفت: «خدا ایمانتان را کامل کند.»
دیگر شده بود تیکه کلامش، نجابت و پاکی او برادر و زن برادرش را هم به تحسین وا می داشت. تقید عجیبی به مسائل شرعی داشت؛ از همان کودکی.

********************
نگو! به زحمت می افتد

خیلی اهل صله ارحام و سر زدن به بستگانش، مخصوصا خواهرها و خاله اش بود. وقتی می خواست به خانه خاله اش که فرزندی نداشت و حسین را خیلی دوست داشت برود، مادر می گفت: حسین جان، بذار حداقل خبر بدیم، بعد برو.
می گفت: نه، نگو! اینطوری به خاطر من به زحمت می افتد. غذا درست می کند و تشریفات می شود... می دونی که مادر، من از تشریفات متنفرم!

********************
دنیا را سه طلاقه کرده بود

آنچه از حسین تعریف می کنند، دقیقا یادآور تکه بریده هایی از زندگی علی:doa(6): است... او به راستی به امیرالمومنین:doa(6): تاسی کرده بود.. می گویند خیلی کم غذا می خورد و بعد از آشنایی با حضرت امام رضوان الله علیه و افتادن در خط مبارزه و انقلاب کمتر هم شده بود!
مخصوصا در ماه مبارک، هرچه غذا جلویش می گذاشتند لب نمی زد... می گویند نان را تکه تکه می کرد و به کره می زد و در دهان می گذاشت و با همان چند لقمه روزه می گرفت! یا می گویند هرگز روی تشک گرم و نرم و راحت نمی خوابید...


ستاره درخشان

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید فرشید (حامد) فتح اللهی :Gol:


منبع عکس: تبیان

تولد یک پروانه

دومین فرزند ایوب در ارومیه به دنیا آمد و نامش را گذاشتند «فرشید». روز بیست و سوم مهر ماه 1345 در خانواده ای مذهبی و دارای باورهای اصیل.
پدر به شدت به تربیت فرزندانش حساس بود و مادر زنی عفیفه و پاکدامن و مومن بود...
تاثیرات مراقبتهای پدر و دلسوزیهای مادر از همان اوان کودکی در حالات و رفتار فرشید بروز و ظهور پیدا می کرد و او را از تمام همسن و سالانش متمایز می نمود.


********************

من نمی توانم دروغ بگویم

آن موقع پدر شهردار سردشت بود و روزانه ارباب رجوع بسیاری داشت. فرشید سه ساله بود. پدر کسالتی داشت و آن روز نمی خواست ارباب رجوع ببیند. به فرشید گفت اگر کسی آمد بگویید من در خانه نیستم. فرشید گفت: من نمی توانم دروغ بگوییم. پدر گفت: پس تو برای باز کردن در نرو! و اصلا تعجب نکرد که یک کودک سه ساله با این قاطعیت از دروغ گفتن پرهیز می کند؛ چرا که با آنهمه دقت و وسواسی که او در انتخاب همسر و بعدها در تربیت فرزندانش داشت، جز این انتظار نمی رفت....


********************

نماز اول وقت

دوران ابتدایی را می گذراند که به خاطر شغل پدر رفتند میاندوآب. درس و مشقش خیلی خوب بود. از آن بچه هایی که در کلاس می خواند و می نوشت و یاد می گرفت.
اما خوبیهای او فقط در اخلاقش یا خوب درس خواندنش خلاصه نمی شد. از سن نه سالگی شروع کرد نماز خواندن و روزه گرفتن. یازده ساله که شد نمازهایش شدند نمازهای همیشه اول وقت. بموقع و سر وقت.

********************


ستاره درخشان

چهار، پنج سالی هم در میاندوآب ماندند و بعد از پنج سال به ارومیه آمدند. فرشید آن موقع در مقطع دبیرستان تحصیل می کرد و برای همین بعد از آمدن به ارومیه وارد دبیرستان شهید چمران شد. مدرسه ای که بیشتر شهدای محصل و یا دانشجوی ارومیه از دانش آموزان آن بوده اند. نمرات خوب و استعداد بالای فرشید و حسن خلق او و روح بلندش باعث شد تا آنجا هم چونان ستاره ای درخشان بدرخشد...


********************

سالهای مدرسه

شرایط پدر خاص بود و نباید مطلقا سر و صدایی در خانه می بود. پدر در اتاق بزرگتر در بستر می خوابید. و بچه ها بدون کوچکترین سر و صدایی می رفتند و می آمدند و درس می خواندند. حتی لامپ هم نمی شد روشن کنند. فرشید با کاغذ کاهی بالای چراغ گرد سوزی را گرفته بود و سالها همینطوری و شبها در نور آن چراغ درس
می خواند.

********************
یک حدیث

به ورزش فوتبال و کوهنوردی خیلی علاقه داشت. در کوهنوردی مقام کسب کرده بود و به او یک کوله پشتی جایزه داده بودند. بعضی وقتها کوله را بر می داشت و راه
می افتاد. مادر می پرسید: شماها ساعت 4 صبح می روید کوهنوردی؟!
می گفت: نه، مربی کوهنوردی به هرکسی که زودتر برسد یک حدیث یاد می دهد!


شهیدی که بعد از 9 سال جنازه اش سالم است

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:پاسدار وظیفه

شهید عبدالنبی یحیایی :Gol:

سایت ساجد - پاسدار وظیفه شهید عبد النبى یحیائى در سال ١٣۴٢ در انارستان از توابع دشتستان متولد شد. از نوجوانى به کشاورزی و دامدارى پرداخت و سپس به همراه خانواده به تنگ ارم مهاجرت نمود. او مؤذن و نوحه خوان محل بود. براى دفاع از اسلام به جبهه عزیمت کرد. در مرحله بعد که به عضویت سپاه درآمده بود مجدداً به جبهه رفت و در عملیات والفجر٢ در منطقه حاج عمران عراق به شهادت رسید و در گلزار شهداى تنگ امر دشتستان به خاک سپرده شد.


آنچه پیش رو دارید ماجرای کرامتی است از این شهید:

در چهارم آبان ماه سال ١٣٧١ حین مطالعه روزنامه رسالت، خبرى توجهم را جلب کردم. در آن خبر امده بود پس از ٩ سال که خواسته‌اند قبر مطهر شهیدى را که بر اثر مرور زمان آسیب دیده بود، مرمّت و بازسازى کنند در حین بازسازى مشاهده مى کنند جسد صحیح و سالم مانده و مانند روزى است که او را به خاک سپرده کند. در روزنامه تاریخ این حادثه شگفت ٧١/٧/١٩ ذکر شده بود. دو ماه پس از این واقعه به روستاى «تنگ ارم» برازجان رفتم تا از نزدیک در جریان این حادثه مهم قرار گیرم.

نام آن شهید که یک نوجوان بسیجى بود، عبد النبى یحیایى است. او در آخرین اعزام خود در مورخّه ١٣۶٢/٢/۵ به غرب کشور در جمع رزمندگان اسلام حضور مى یابد و در این منطقه هنگامى که مى خواسته جسد همرزم شهیدش را که در ارتفاعات غرب به شهادت رسیده بود و در منطقه بین نیروهاى خودى و دشمن قرار داشت به عقب بیاورد از ناحیه سر مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن قرار مى گیرد و در مورخّه ١٣۶٢/۵/٨ به شهادت مى رسد.

وقتى از پدر این شهید که هم اکنون در روستاى تنگ ارم به شغل آهنگرى اشتغال دارد، خواستم ماجراى فرزندش را روایت کند گفت: یک بار با جمعى از بستگان براى نثار فاتحه به سر قبر فرزند شهیدم رفته بودیم، آنجا متوجه شدم سنگ بالاى قبر سوراخ شده و نیاز به تعمیر و مرمّت دارد. وسایل تعمیر را آماده کردیم و سنگ بالاى قبر را برداشتیم و با جسد فرزندم که درون لحد بود، مواجه شدیم. بنّایى که براى این کار آورده بودیم پیشنهاد کرد و گفت: حالا که سنگ بالاى قبر را برداشته ایم، سنگهاى اطراف و زیر لحد را هم عوض و مرتب و آن را تعمیر اساسی کنیم. ما هم قبول کردیم.

به همین منظور کسی داخل قبر رفت تا جسد شهید را که هنوز داخل پلاستیک بود، به بیرون قبر بیاورد. یکى از بستگان شهید وقتى پلاستیک را به کنارى مى زند متوجه مى شود صورت شهید مانند روز اول دفن سالم مانده است. با این تفاوت که مقدارى خشک شده و آن تازگىِ روز دفن را ندارد، ولى خراشیدگی روى بینى او دقیقاً مانند روز دفن بود. نکته حیرت آور در انتقال جسد شهید به بیرون قبر این بود که وقتى جسد را به بالا مى آوردیم، ناگهان مشاهده کردیم از سر او که به دلیل اصابت ترکش سوراخ شده بود، قطرات خون تازه به داخل قبر فرو ریخت که مایه تعجب و شگفتى همه شد.

عموى این شهید که در لحظه تدفین مجدّد شهید درون قبر بوده است، مى گوید: من دست شهید را که کاملاً سالم و مثل روز شهادت بود از کنارش برداشته و به روى شکم و سینه او گذاشتم ولى افسوس در آن لحظه به ذهن هیچ یک از ما که ٢٢ نفر بودیم نرسید از این اعجاز و آرامت شهید تصویربردارى کنیم.

وقتى این خبر به شهرستان برازجان رسید، امام جمعه، فرماندارو مسؤولین شهر و مردم روستا دسته دسته به زیارت قبر این شهید امدند و مراسم باشکوهى بر سر قبر او برگزار شد.


هم اکنون مردم به مزار این شهید که در میان اهل روستا به صداقت و پاکی و ایمان شهرت داشته و در ایام عزادارى سیدالشهداء (علیه السلام) در ماه محرم به شروه خوانی (نوحه خوانی خاص منطقه) مى پرداخت دسته دسته مشرف مى شوند و از روح پاک این شهید حاجت مى طلبند. قبل و بعد از شهادت این شهید پدر و مادر وى خوابهاى جالبى از او دیده اند.

پدر شهید مى گوید یک شب حضرت زهرا(علیها السلام) را به خواب دیدم که به من سجاده نمازى را هدیه دادند. مادرش مى گوید: قبل از شهادت فرزندم را در خواب دیدم، دو کبوتر سفید رنگ در بالاى حیاط منزل ما در حال پرواز هستند که ناگهان به یکى از آنها تیرى اصابت نمود و به داخل حیاط ما افتاد.


منبع: جام نیوز به نقل از سایت جامع دفاع مقدس (ساجد)