بر بال ملائک
ارسال شده توسط *طهورا* در یکشنبه, ۱۳۹۳/۰۴/۰۸ - ۱۷:۰۶:Gol:یادکردی از نوجوان شهید محمدباقر اصغری :Gol: بچه مسجدی
از همان بچگی عاشق مسجد بود. تا پدر می خواست به مسجد برود، حاضر می شد و می دوید جلوی پدر را می گرفت که او را هم با خودش ببرد. در قضایای انقلاب و مسجد اعظم ارومیه هم با اینکه سن و سالی نداشت اما با پدرش رفته بود و پدر در آن شلوغیها او را گم کرده بود. وقتی به خانه رسید، مادر پرسید: پس محمد کو؟
پدر گفت که او را در شلوغی و ازدحام جمعیت گم کرده است. مادر سراسیمه دوید سمت کوچه. دید محمد دارد می آید. گفت: محمد، زدنت؟ محمد گرد و خاک لباسهایش را تکاند و گفت: نه بابا، خیال کردند من بچه ام. گفتد برو خونه تون. با تو کاری نداریم! ناراحت شده بود انگار!
عاشق شهدا
مادر را از مدرسه خواسته بودند. رفت. گفتند: روزهایی که تشییع جنازه شهیدی باشد، آن روز محمدباقر به مدرسه نمی آید. می رود تشییع جنازه اگر هم دیر مطلع شود، می رود می ایستد مقابل پنجره و به بیرون نگاه می کند... بیقرار شهادت بود و عاشق شهدا. مادر کاری از دستش برنمی آمد. گفت: محمد باقرم عاشق شهداست!
********************
شیدا
هر روز چند مرتبه می گفت بذارین برم جبهه! انگار قوت روزانه اش شده بود این جمله همیشگی! مادر می گفت: بمون پیش ما محمد، تو پدر و مادر و خواهر و برادر و
همه کس منی. پدر می گفت: محمدم! من خودم پاسدارم. دیگه تو بمون و مراقب مادر و برادرت باش...
با آن سن کم استدلال محکمی داشت. می گفت: آقا جان، ثواب کار شما رو که به من نمی دن. پاسداری که هستی، هرکسی باید تکلیف خودش رو انجام بده!
استدلالش پدر را متقاعد کرد و وقتی آنهمه شیدایی و سر از پا نشناختن محمد را دید، رخصت داد.
********************
شهادت از ناحیه سر!
آن روزها شهادت پاسدارها و بسیجیان مظلوم در منطقه شمالغرب توسط مزدوران ضد انقلاب و حزب منحله کومله و دمکرات نگرانی و تشویشی برای خانواده های پاسداران و بسیجیانی که به صحنه رزم می رفتند ایجاد می کرد...
محمد هم با آنکه 16 سال بیشتر نداشت اما هیبت و قامتش خیلی بیشتر نشان می داد. نترسی و شجاعتش هم مزید بر علت می شد. مادر خیلی نگران و ناراحت بود. می گفت: محمد، نرو... نشنیدی چه شده... می گیرند شکنجه ات می کنند، می سوزانند...
قرص و محکم می گفت: نه مادر، نترس. هیچ کاریم نمی کنند. من از ناحیه سر به شهادت می رسم. می دانم! مادر که می پرسید: از کجا می دونی محمد؟ می گفت: خواب دیده ام مادر. می دونم.
*******************
خاطره اش می ماند!
آمده بود مرخصی. پدر داشت بنایی می کرد. خانه خودشان را می ساخت. گفت: مش باقر! یه مشت گچ بریز اینجا! محمد نگاهی کرد و رفت گوشه ای نشست. مادر با تعجب گفت: چه عجب محمد برای یک بار به حرف پدرت گوش ندادی؟! گفت: من می رم، جاش می مونه، خاطره اش می مونه براتون و هربار نگاه کنید یادم می کنید ناراحت می شید. تا پایان کار هم هیچ کمکی نکرد. مصر بود که خاطره اش نماند!