راه بهشت ღღღ روایاتی کوتاه و خواندنی از زندگانی امام رضا علیه السلام
تبهای اولیه
من چهل و چهار سالم است هربار سر سن امام بحث می کردیم ، به نتیجه نمی رسیدیم. قرار شد یک بار که خدمت امام:doa(6): رسیدیم از خودش بپرسیم. عیون اخبارالرضا علیه السلام ، ج2 ، ص220 خدا پشتیبان ماست بحار الانوار ، ج 49 ، ص47
پیش امام حرفمان گل انداخته بود و پاک یادمان رفته بود یک سؤال مهم داریم ، که خودش گفت : «فلانی تو چند سالت است؟» گفتم «سی و نه سال» امام
گفت : «اما من چهل و چهار سالم است.»
شنیدم که شخصی توی مکه حرف های ناشایستی به امام زده است. قسم خوردم از مسجد که بیرون آمد او را به ضرب چاقو بکشم. بیرون مسجد ایستاده بودم که برایم نامه ای از امام
آوردند. نوشته بود : «تو را به حقی که بر گردنت دارم قسم می دهم دست از این کار برداری ، خدا برای من کافی است و او پشتیبان ماست.»
خدا یکی ، سفره یکی! روضه کافی: ج8 ، ص192 غنیمت است! منتهی الآمال ، ج2 ، ص867
همه دور یک سفره ی بزرگ نشسته بودند ؛ آزاد و برده.
بعضی ها به این هم نشینی اعتراض کردند. امام گفت: «خدای ما یکی است ، پدر و مادرمان هم یکی»
همه سر همان سفره نشستند.
خراسان که بود ، تمام اموالش را بین فقرا تقسیم کرد. وزیر مأمون گفت : «این خسارت و غرامت است.»
امام جواب داد : «این غرامت نیست ، غنیمت است! هیچ وقت چیزی را که به وسیله اش اجر و کرامت خدا نصیبت می شود ، غرامت ندان. »
امامان ما بعد از رحلت نیز حجتند و الا خریدار حرف دل زایرینشون نبودن.
اول واست دعوت نامه می فرستن.اگه ناز نیاریم و بریم محضرشون جواب سلامت رو هم خصوصی میدن.در محضرشون هم هنوز حرف نزدی حاجتتو میدن،حتی بهتر از اون چیزی که فکرشو بکنی.
جدا که شیعه بزرگترین سرمایه ها رو داره که با هیچ چیز قابل قیاس نیست.
همین کافی است!
میهمان ها نشستند و تا دلشان خواست از یونس بد گفتند. یونس می شنید اما اجازه نداشت بیرون بیاید.
بعد از رفتنشان یونس غمگین و ناراحت پیش امام:doa(6): آمد و گفت : «نمی دانستم پشت سرم این طور حرف میزنند!»
امام:doa(6): گفت : «حرف مردم چه اهمیتی دارد وقتی واقعیت همان است که بود؟ اگر یک در گرانبها توی دستت داشته باشی و مردم بگویند سنگ است ، یا اگر یک کلوخ در دستت گرفته باشی و مردم بگویند یک در قیمتی در دستش است ، فرقی به حال تو نخواهد داشت.»
و گفت :«همین کافی ست که امام از تو راضی باشد.»
بحار الانوار ، ج2 ،ص65
دلداری اش میداد! مناقب آل ابی طالب ، ج4 ، ص362
توی حمام همه بد جوری نگاهش می کردند. امام[FONT=Times New Roman] را نشناخته بود و از ایشان خواسته بود پشتش را کیسه بکشد.
حالا امام[FONT=Times New Roman] داشت پشت مرد را کیسه می کشید!
بالاخره اطرافیان ، مرد را متوجه کردند ؛ با شرمندگی عذرخواهی کرد. ولی امام[FONT=Times New Roman] باز هم به کارش ادامه داد و هیچ ناراحت نشد. تازه مرد را هم دلداری میداد.
در همان یک قطره غرق شدیم! کار داشتند. یکی شان شروع کرد به حرف زدن با امام[FONT=Times New Roman][FONT=Times New Roman]
. مهلت نمیداد بگوییم امام[FONT=Times New Roman][FONT=Times New Roman]
زبان حبشی نمی داند!
همه حرف هایش که تمام شد امام[FONT=Times New Roman][FONT=Times New Roman] به زبان حبشی و با لهجه خودشان پاسخش را داد.
حسابی گیج شده بودیم.
امام[FONT=Times New Roman][FONT=Times New Roman] گفت : «علم ما یک دریای بی نهایت است و این ، فقط قطره آبی بود که پرنده ای به منقار از آن دریا گرفته باشد»
بحارالانوار ، ج26 ، ص191
خدا تو را بالا می برد با سه تا از رفقایم پیش امام :doa(6): بودیم. موقع خداحافظی ، امام بحار الانوار ، ج 49 ، ص 49 رو به من گفت : «احمد! تو بمان.»
آن قدر از توجه امام به وجد آمدم که همان جا به سجده رفتم و توی دلم کلی به خودم افتخار کردم که از بین همه ، امام
من را انتخاب کرده.
همه که رفتند امام به من گفت : «امیرالمؤمنین علی
رفت عیادت صعصعة ابن سوهان. بالای سرش گفت حالا که به عیادتت آمده ام به دیگران فخر نفروش. عیادت من باعث نشود خودت را بالاتر از آنها بدانی. خداست که تو را بالا می برد »