بسم رب الشهداء
خدایا به داد برس!
سنندج شهری مرده و غرق در خون. در گوشه و كنار شهر اجساد زنان و مردانی كه متهم به همكاری با سربازان جمهوری اسلامی شده بودند، پای دیوارها تلمبار شده بود.
زمین كوچهها و خیابانها پر از چالههای انفجار، به صورتی آبله گرفته میماند.
یحیوی و نیروهایش سرمست و نعرهزنان در خیابانها میگشتند؛ لباس خونین نصرتزاد را به دست گرفته بودند و هوار میزدند.
ـ آهای مردم غیور كردستان، بیایید و لباس خونین جلاد شهرتان را ببینید!
ـ نصرتزاد را كشتیم. شهر دست ماست.
ـ كردستان را آزاد میكنیم. ما خلق كرد باید حقوق خودمان را بدست بیاوریم.
دود آتش و انفجار بر فضای شهر سنگینی میكرد. خیابانها به شكل محسوسی رعبآور بود و نگاههای تندتند و كنجكاو از پشت پنجرههای بسته و پسِ پردههای آویخته به نیروهای ضدانقلاب خیره میماند.
یحیوی گفت: «باید نیروهایش هم ببینند.»
رفتند به سوی پادگان. نیروهای مدافع از پسِ حصار آهنی پادگان از درون سنگرها به نیروهای ضدانقلاب كه محاصرهشان كرده بودند و به سویشان شلیك میكردند، جواب میدادند. برای لحظهای صدای شلیك ضدانقلاب قطع شد. بعد صدای یحیوی از بلندگویی به گوش محاصرهشدگان رسید: «آهای فریبخوردهها ببینید! این لباس فرمانده شماست. این خون نصرتزاد است كه این لباس را سرخ كرده است.»
چند سرباز گریه كردند. امیری نهیب زد: «خجالت بكشید؛ دروغ میگوید.»
یكی از سربازها گفت: «پس چرا سرهنگ نمیآید. نكند همة ما اینجا كشته شویم و كسی به فریادمان نرسد؟»
امیری گفت: «از بیسیم خبر دادند كه نیروهای كمكی در راهند. میجنگند و میآیند. قول دادهاند امشب خودشان را برسانند.» سرباز دیگر گفت: «سروان، دیگر نه غذا داریم نه چكهای آب. مجروحین آب میخواهند؛ تشنه شهید میشوند.»
امیری بغض كرد. از لحظهای كه وصیت نصرتزاد را شنیده بود، برای لحظهای گریسته بود؛ خودش را كنترل میكرد تا جلوی سربازها اشك نریزد.
ـ گفتهاند میآیند. من مطمئنم میآیند. همین امشب میآیند.
ـ الان چهل روز است تو محاصرهایم. میخواستند بیایند تا حالا آمده بودند.
ـ توكّلتان كجا رفته! جادهها بسته است. میآیند، امشب میآیند!
امیری خمیده و پرشتاب به سوی ساختمان اصلی پادگان دوید. مجروحین در اتاقها ناله میكردند و آب میخواستند. امیری مستأصل از دیدن حال و روز آنها به اتاق خلوتی رفت. در را بست و نشست. دلش گرفت. به سجده رفت. شانههایش لرزید. گریه تسكینی برای دردهایش شد.
سربازی آمد و گفت: «قربان! بچههای باشگاه افسران میگویند دیگر حتی آب لجنی ته استخر باشگاه هم تمام شده. چكهای آب ندارند!»
امیری آه كشید. بلند شد و بیرون رفت. چشم دوخت به باشگاه افسران كه روی یك بلندی وسط شهر قرار داشت. فكری شد كه آنها چهل و چهار روز است با چنگ و دندان مقاومت میكنند. با گرسنگی و تشنگی دست و پنجه نرم میكنند. «ای خدا به دادمان برس!»
گرگ و میش صبح بود و نسیم خنكی میوزید. صدای خشك چند تكتیر فضا را شكافت. چشمان امیری سرخ و متورّم به روبرو دوخته شده بود. به جایی كه ضدانقلاب آزاد و راحت میگشتند و به دلخواه شلیك میكردند.
امیری بیسیم خواست. گوشی بیسیم را گرفت.
ـ اژدر، اژدر، عقاب! اژدر، اژدر، عقاب!
ـ اژدر بهگوشم.
امیری چشم به باشگاه افسران دوخت كه در بلندای وسط شهر چون قایقی شكسته بر صخرهای در میان دریای پُركوسه محاصره شده بود.
ـ اژدر اوضاع چطوره؟
ـ قربان دیگر لجنِ ته استخر هم دارد ته میكشد. عطش، بچهها تشنهاند. امیری لب زیریناش را به دندان گرفت. آه سردی كشید و گفت: «میآیند، قول دادهاند!»
امیری ولوم فركانس بیسیم را چرخاند. به گوشة دیگر شهر - جایی كه نمیدید اما فرودگاه شهر آنجا بود - دقیق شد.
ـ پرستو، پرستو، عقاب!
ـ پرستو بهگوشم.
ـ چه خبر؟
ـ قربان چی شد؟
ـ میآیند پرستو.
ـ مهماتمان دارد تمام میشود!
صدای بلندگوی مهاجمین در فضا پیچید:
«با شما هستم فریبخوردهها. این آخرین اخطارمان است. فقط نیم ساعت وقت دارید. دستانتان را بگذارید روی سرتان و تسلیم شوید. قول شرف میدهم كاریتان نداشته باشیم. چرا به خاطر هیچ و پوچ خودتان را به هلاكت میدهید. به خاطر كی؟ به خاطر...»
امیری گوش تیز كرد. صدای نامفهومی از ورای صدای بلندگو میآمد. بیسیمچی گفت: «قربان میشنوید؟»
امیری هیس گفت و دستش را بلند كرد. فریاد شادمانِ دیدهبانی از بالای ساختمان مركزی كه دوربینش را تكان میداد، همه را به خود آورد.
ـ هلیكوپتر. هلیكوپتر. آمدند!
فریاد شادمانِ سربازها بلند شد. صدای بلندگو قطع شد.
بیسیمچی گوشی را دست امیری داد. امیری دستش میلرزید.
ـ بهگوشم!
ـ من صیّادشیرازی هستم. به بچههای فرودگاه بگو تامین بدهند.
ـ چشم قربان. خوش آمدید!
هلیكوپتری در گوشة آسمان ظاهر شد و بعد دو هواپیمای غول پیكر c-130 به سوی باند فرودگاه پایین كشیدند.
منبع: آخرین گلوله صیاد، به قلم داود امیریان
تبیان