ظهور ايرانيان در تاريخ
تبهای اولیه
ايرانيان در مشرق چگونه برخاستند؟
6-1- هنگامي كه گروهي از مهاجمان آريايي زبان در مسيري كه گفتيم به سوي يونان و يونان بزرگ در پيشرفت بودند و درياي سياه را دور ميزدند يك گروه ديگر از مردم آريايي زبان (كه خون نورديك ايشان شايد در اين زمان با عناصري مغولي در آميخته بود)، شمال و مشرق امپراطوريهاي آشور و بابل جاي ميگرفتند و پراكنده ميشدند. اين آرياييان نورديك در شمال درياي سياه و درياي خزر پراكنده گشتند. شايد اقوام آريايي هند و فارسي زبان هم خرد خرد از همين راه به ايران زمين راه يافتند و از سويي راه مشرق در پيش گرفتند و در 2000 تا 1000 پ.م. به هند رفتند و از سوي ديگر چون جمعيت ايشان در سرزمين ايران فزوني گرفت و نيرومند شدند، نخست در 650 پ.م. به آشور تاختند و سپس (در 538 پ.م.) به بابل.
6-2- آرياييان مشرق درياي خزر هم زمان با هنگامي كه ميسن و تروا و كنوسوس در برابر يونانيان شكست ميخوردند در صفحهي تاريخ آشكار ميشوند. مردمي به نام كيميريان در پيرامون درياچههاي اورميه و وان پديدار شدند و پس از اندكي آرياييان از ارمنستان به عيلام راه جستند. در سدهي نهم پ.م. مردمي كه ماد ناميده ميشدند (و با پارسيان كه در مشرق ايشان بودند بستگي فراوان داشتند) در كتيبههاي آشوري پديدار ميگردند. از ايشان در كتيبه به عنوان «مادهاي خطرناك» ياد شده است. اينان مردمي عشيري بودند و زير فرمان سركردهي واحدي نبودند.
6-3- در حدود سدهي هفتم پ.م. عيلاميان (كه شوش پايتخت ايشان بود) و سنتي تاريخي داشتند، كه حداقل هم زمان با حكومت سومر بود) ناگهان از صفحهي تاريخ برافتادند. بر ما روشن نيست كه چه روي داد. چنين مينمايد كه سرزمين ايشان در باد پاي مردم مهاجم افتاده و خودشان با فاتحان درآميخته باشند. اينك شوش در دست پارسيان است.
6-4- چهارمين مردمي كه با اين آرياييان پيوند دارند (و در تاريخ هرودوت نام ايشان آمده است)
پاسخ هرد و پيشگويكسان بود: «گفتند كه اگر در جنگ با ايرانيان پيشدستي كند او امپراطوري بزرگي را نابود ساخته است. پس چون پاسخها را آوردند و به كرزوس رساندند از پيش گويان خشنود شد و منتظر بود كه بيگمان پادشاهي كوروش را براندازد. در اين هنگام بار ديگر گروهي به پرستشگاه دلفي فرستاد و براي هر يك از خادمان آنجا ده تالان زر فرستاد و خواست كه براي كرزوس و ليديان به هنگام فالزدن تقدم قائل شوند و از همهي پرداختها به ايشان معاف شوند و در مسابقات حق نشستن در رديف پيشين خاص آنان باشد و هر كس از ايشان كه بخواهد بتواند به تابعيت دلفي درآيد.»
« سكاها » هستند. تا زماني شاهان آشور اين مردم گوناگون را از كيمري و مادي و پارسي و سكايي به جان هم مياندازند. شاهزاده خانمهاي آشوري (مثلاً دختر اسرحدون يا اسارحادون) را به سركردگان سكايي به زني ميدهند، بختنصر هم با دختري از آن كياكسار (Cyaxares) (كه به پادشاهي ماد رسيده بود) پيوند زناشويي بست. سكاهاي آريايي هواخواه آشوريان سامي و مادهاي آريايي هواخواه بابليان سامي گشتند (همين كياكسار بود كه نينوا پايتخت آشور را در 606 پ.م. گرفت و بابل را از بند آشور رها ساخت تا بابل زير فرمان كلدانيان، دوران امپراطوري دوم را آغاز كند). از اين پس ديگر از سكاهاي همدست با آشور خبري نيست. ايشان راه شمال پيش ميگيرند و به زندگي خويش سرگرم ميشوند و با مردم جنوب و كارهاي آنان نميآميزند. نگاهي به تاريخ اين دوران نشان ميدهد كه در طول هفتاد سال چگونه دومين امپراطوري بابل همچون برهاي در دامن شير مادهاي خفته بوده است.
ظهور كوروش و مرزهاي ايران
6-5- از جنگ خانگي ميان مادها و پارسيان كه سرانجام منجر به چيرگي كوروش (پارس) و رسيدن او به تخت كياكسار در 550 پ.م. گرديد سخني نميگوييم. در آن سال كوروش بر كشوري فرمانروايي ميكرد كه مرز آن از ليديه تا پارس و شايد تا هند كشيده ميشد. نبونيد بازپسين فرمانرواي بابل همچنان كه گفته شد سرگرم كاوش كتيبهها و نوشتههاي كهن در ساختمانها و پرستشگاههاي باستاني بابل بود.
در آن اوضاع و احوال، كرزوس چه ميكرد؟
6-6- ولي در اين گيرودار يك پادشاه بود كه با بيداري پيشرفتهاي كوروش را زير چشم داشت. اين مرد كرزوس پادشاه ليدي بود. پسرش را به زاري زار آن چنان كه هرودوت توصيف كرده و ما در اينجا به آن نميپردازيم، كشته بودند، هرودوت گويد:
«از آن پس تا دو سال كرزوس خاموش ماند و به سوك نشست. زيرا پسرش كشته شده بود. اما پس از اين دوران با از تخت افتادن كياكسار به دست كوروش و پيشرفت پارسيان، كرزوس دست از سوك كشيد و كوشيد از نيروي پارسيان به هر تدبير كه باشد بكاهد تا بلكه به اوج قدرت نرسند.» سپس بر آن شد تا از پيش گويان گوناگون پرستشگاهها پرسش كند.
6-7- «كرزوس به ليدياني كه مأمور رسانيدن اين هديهها به پرستشگاهها بودند سپرد كه بپرسند: آيا شايسته هست كه كرزوس در جنگ با پارسيان پيشدستي كند و آيا شايسته هست كه از دوستان با خود به جنگ ببرد؟ چون ليديان به جاهايي كه بنابود بروند رسيدند و هديههاي معهود را دادند از پيشگويان پرسيدند: كرزوس پادشاه ليدي و ملتهاي ديگر، كه تنها شما را پيشگويان راستين ميداند هديههايي در خور شما تقديم ميكند و ميپرسد كه آيا شايسته است كه در جنگ با ايرانيان پيشدستي كند؟ و اگر چنين باشد آيا شايسته است كه سپاهياني را به همدستي و ياري با خود همراه كند؟ چنين پرسيدند و پاسخ هرد و پيشگويكسان بود: «گفتند كه اگر در جنگ با ايرانيان پيشدستي كند او امپراطوري بزرگي را نابود ساخته است. پس چون پاسخها را آوردند و به كرزوس رساندند از پيش گويان خشنود شد و منتظر بود كه بيگمان
«كوروش چون ميدانست كه سواره نظام ايران به خوبي سواره نظام ليدي نيست به پيشنهاد هارپارگ مادي تدبيري كرد كه براي پارسيها بسيار مفيد افتاد. توضيح آنكه امر كرد شترهاي بنه را پيش صف وا داشتند. در نتيجه اسبهاي ليدي از هيكل و بوي آنها رم كرده اطاعت سواران خود را نكردند و ليديهاي رشيد مجبور شدند كه پياده جنگ كنند. در اين حال ليديها پاي فشرده، جنگي بسيار خونين كردند. ولي بالاخره برتري با ايرانيها گرديد و پارسيها با حملات شديد ليديها را از جاي كندند. پس از آن ليديها پناه به قلاع سارد بردند و كوروش بيدرنگ قصد تسخير شهر را كرد.»
پادشاهي كوروش را براندازد. در اين هنگام بار ديگر گروهي به پرستشگاه دلفي فرستاد و براي هر يك از خادمان آنجا ده تالان زر فرستاد و خواست كه براي كرزوس و ليديان به هنگام فالزدن تقدم قائل شوند و از همهي پرداختها به ايشان معاف شوند و در مسابقات حق نشستن در رديف پيشين خاص آنان باشد و هر كس از ايشان كه بخواهد بتواند به تابعيت دلفي درآيد.»
6-8- پس كرزوس با اسپارت و مصر اتحاد دفاعي بست. هرودوت سپس ميگويد: و به هنگامي كه كرزوس سرگرم تهيهي تدارك براي رفتن به جنگ ايرانيان بود يكي از ليديان كه او را دانا ميدانستند به كرزوس گفت: «اي پادشاه خود را آماده ميكني با مردمي درآويزي كه پاپوشهاي چرمين و جامعههاي چرمين بر تن ميكنند و خوراك نه آن چنان كه دلخواه آنان است بلكه از آنچه به دستشان برسد ميخورند و در سرزميني سنگلاخ و كوهستاني زيست ميكنند و مي نمينوشند و جز به آب لب نميزنند و پس از خوراك نه انجير ميخورند و نه خوراكهاي خوب ديگر. اگر تو بر آنان پيروز شوي از ايشان چه خواهي گرفت؟ آنان چيزي ندارند. اگر آنان بر تو چيره شوند قياس كن كه چه چيزهاي خوبي از دست ميدهي. آنان چون از نعمتها برخوردار شوند بدانها سخت دلبسته خواهند شد و بيرون كردن ايشان كاري است دشوار. خداي را سپاس ميگويم كه ايشان را به انديشهي تاختن برليدي نينداخته است. سخنان او نتوانست كرزوس را قانع كند. زيرا كه ايرانيان پيش از چيره شدن برليديان هرگز مزهي فر و شكوه و چيزهاي نيكو را نچشيده بودند.»
جنگ كوروش و كرزوس در ميگيرد
6-9- كرزوس و كوروش درپتريوم جنگي درپيوستند و كرزوس ناكام باز كشت. كوروش به دنبال او روان شد و در بيرون سازد پايتخت ليدي دو دشمن باز درآويختند. نيروي بيشتر ليدي سواره نظام بود. سوارهي ليدي گو اينكه انضباطي نداشت نيرويي عالي بود و با نيزههايي بلند پيكار ميكردند.
«كوروش چون ميدانست كه سواره نظام ايران به خوبي سواره نظام ليدي نيست به پيشنهاد هارپارگ مادي تدبيري كرد كه براي پارسيها بسيار مفيد افتاد. توضيح آنكه امر كرد شترهاي بنه را پيش صف وا داشتند. در نتيجه اسبهاي ليدي از هيكل و بوي آنها رم كرده اطاعت سواران خود را نكردند و ليديهاي رشيد مجبور شدند كه پياده جنگ كنند. در اين حال ليديها پاي فشرده، جنگي بسيار خونين كردند. ولي بالاخره برتري با ايرانيها گرديد و پارسيها با حملات شديد ليديها را از جاي كندند. پس از آن ليديها پناه به قلاع سارد بردند و كوروش بيدرنگ قصد تسخير شهر را كرد.»
تا چهارده روز سارد شهر بندان بود. سرانجام كرزوس گرفتار شد... «چون پارسيان او را به پيشگاه كوروش بردند فرمان داد تا انبوهي هيزم گرد آورند و او را در غل و زنجير بر بالاي آن پشته برند و نيز چهارده تن از ليديان را با او همراه كنند. شايد ميخواست نخستين ثمرهي پيروزي خود را قرباني يكي از خدايان كند و يا نذري كرده و ميخواست آن را ادا كند يا آنكه شنيده بود كه كرزوس مردي خدا ترس است و او
سپس چون كوروش ديد كه كرزوس دوستدار خدايان و مردي نيك است فرمان داد تا او را از فراز هيزمها پايين آوردند و از او پرسيد: «كرزوس بگو چه كسي ترا بر آن داشت تا به سوي كشور من بتازي و به جاي دوست دشمن من گردي؟» كرزوس گفت: «اي پادشاه اين كار از خوشبختي تو و از شوربختي من روي نمود و سبب آن خداي يونانيان بود كه مرا بر آن داشت تا بر كشور تو بتازم. زيرا هيچكس اين چنين بيخرد نيست كه جنگ را بر صلح برتري دهد. چون در صلح پسران پدران را به خاك ميسپارند، ولي در جنگ پدران پسران را.
را از آن رو برفراز انبوه هيزم فرستاد تا ببيند از نيروهاي الهي واكنشي ميشود و او را از سوختن رها خواهند ساخت؟
كرزوس، بر پشته هيزم!
6-10- گويند كرزوس همچنان كه برفراز تودهي هيزم ايستاده بود با آن حال زار گفتهي سولون به يادش آمد كه با الهام الهي گفته بود كه هيچ زندهاي را نميتوان خوشبخت دانست. و هنگامي كه اين انديشه به خاطرش رسيد گويند پس از خاموشي دراز آهي از دل پر درد برآورد و نام سولون را بر زبان راند. كوروش چون اين بديد از مترجمان خواست تا بپرسند اين مرد كيست كه نامش را بر زيان راند. مترجمان به كرزوس نزديك شدند. از او سبب را پرسيدند. كرزوس گويند تا زماني خاموش ماند. اما سپس با اصرار ايشان به سخن آمد و گفت: «اي كاش مردي كه نام بردم با همهي پادشاهان سخن ميگفت». چون اين سخنان هم گرهي نگشود از او معني اين را نيز پرسيدند و اصرار ورزيدند. كرزوس داستان چگونگي بازديد سولون را از دارايي او و داستان مرد خوشبخت را بيان كرد و گفت آنچه او گفت همه راست آمد. آنچه او گفته بود تنها به كرزوس مربوط نبود، بلكه همهي جهانيان را در برميگرفت به ويژه كساني كه خود را خوشبخت ميانگارند. چون سخن كرزوس به اينجا رسيد آتش از دو سو پيش ميآمد. كوروش با شنيدن اين سخنان از مترجمان، تغيير رأي داد و دريافت كه او نيز گرفتار همان داوري است و با اين همه مردي ديگر را كه از او در خوشبختي فرو دستتر نيست زنده به آتش سپرده. اندكي انديشيد و دريافت كه هيچكس ايمن نيست. پس فرمان داد تا آتش را با شتاب فرو نشانند و كرزوس و همراهانش را از فراز تودهي هيزم پايين آورند. گويند هر چه كوشيدند نتوانستند آن را خاموش كنند. چون كرزوس ديد كه كوروش تغيير رأي داده و ميكوشند تا آتش را خاموش كنند و نميتوانند به آواي بلند از آپولون خواست كه هرگاه يكي از پيشكشهاي بيشمار او به درگاهش قبول افتاده باشد به ياري او بيايد و از مرگ نجاتش بخشد. چنان با سرشك فراوان استدعا كرد كه ناگهان با آنكه آسمان صاف و هوا آرام بود ابري پديدار گشت و طوفاني برخاست و رگباري سخت باريدن گرفت و آتش خاموش شد».
6-11- سپس چون كوروش ديد كه كرزوس دوستدار خدايان و مردي نيك است فرمان داد تا او را از فراز هيزمها پايين آوردند و از او پرسيد: «كرزوس بگو چه كسي ترا بر آن داشت تا به سوي كشور من بتازي و به جاي دوست دشمن من گردي؟» كرزوس گفت: «اي پادشاه اين كار از خوشبختي تو و از شوربختي من روي نمود و سبب آن خداي يونانيان بود كه مرا بر آن داشت تا بر كشور تو بتازم. زيرا هيچكس اين چنين بيخرد نيست كه جنگ را بر صلح برتري دهد. چون در صلح پسران پدران را به خاك ميسپارند، ولي در جنگ پدران پسران را. گمان ميكنم كه خدايان خوش داشتند كه چنين چيزي روي نمايد». ولي نوشتههاي هرودوت مفصلتر از آن است كه بتوان در اين كليات تاريخ بسيار بهره گرفت.
در مصر كمبوجيه ديوانه شد. با پرستشگاههاي مصر كارهاي شگفت كرد و در ممفيس دست به كار «گشودن گورها و بازرسي پيكر مردگان زد.» وي به مصر نيامده كرزوس پادشاه ليدي و برادرش سمرديس را كشته بود. به هنگام بازگشت به شوش در سوريه از زخمي كه تصادفاً بر او رسيده بود درگذشت و وارثي براي تاج و تخت بر جاي نگذاشت.
بهتر است بقيهي زندگاني كرزوس و پندهاي او را به كوروش در كتاب او بخوانيد.
هنگامي كه ليدي زبون گشت كوروش رو به سوي نبونيد نهاد. سپاه بابل را كه به سرداري بلشصر يا بلشزر بود در بيرون بابل شكست داد و گرداگرد آن شهر را گرفت و در 538 پ.م. به بابل راه جست. شايد همچنان كه گفتيم با ياري و همداستاني كاهنان به عمل كامروا گشت.
حملهي داريوش به روسيه
6-12- پس از كوروش پسرش كمبوجيه به شاهي رسيد و در 525 پ.م به مصر لشكر كشيد. در دلتاي نيل جنگي در گرفت كه در هر دو سو سربازان مزدور يوناني پيكار ميكردند. هرودوت گويد كه استخوانهاي كشتگان را ديده است كه پس از پنجاه يا شصت سال هنوز در ميدان مانده است. او از نازكي جمجمهي ايرانيان سخن گفته است. پس از اين جنگ كمبوجيه بر ممفيس و بيشتر مصر چيره شد.
گويند در مصر كمبوجيه ديوانه شد. با پرستشگاههاي مصر كارهاي شگفت كرد و در ممفيس دست به كار «گشودن گورها و بازرسي پيكر مردگان زد.» وي به مصر نيامده كرزوس پادشاه ليدي و برادرش سمرديس را كشته بود. به هنگام بازگشت به شوش در سوريه از زخمي كه تصادفاً بر او رسيده بود درگذشت و وارثي براي تاج و تخت بر جاي نگذاشت. جاي او را داريوش مادي پسر ويشتاسب پيشواي رايزنان كوروش (در 521 پ.م.) گرفت.
پهناورترين امپراطوري
6-13- شاهنشاهي داريوش اول از همهي امپراطوريهايي كه تاكنون بشمرديم پهناورتر بود و شمال سراسر آسياي صغير و سوريه يعني ليدي باستان و امپراطوري حتيان و سراسر آشور و بابل و مصر و قفقاز و كرانههاي درياي خزر و ماد و پارس و شايد پارهاي از هند تا سند ميشد. از ميان مردمي كه در خاورميانهي امروزي جاي دارند تنها بيابانگردان عرب بودند كه به شهربانهاي داريوش خراجي نميپرداختند. سازمان اين شاهنشاهي بزرگ گويا بر پايهاي بسيار بالاتر و شايستهتر از دولتهاي پيشين استوار بود. شبكهي وسيعي از راهها، استانها را به هم ميپيوست و چاپارخانههاي سلطنتي به فاصلههاي معين ساخته شده و پيكها از آنها براي بردن پيامهاي شهربانان با مسافراني كه اجازهي سفر از حكومت داشتند برخوردار ميشدند و اسب و توشه تا رسيدن به چاپارخانهي ديگر ميگرفتند. حتيان گويا سالها پيش از اين شاهراههايي كه در كشورشان بود سنگفرش كرده بودند. اما اين نخستين سازمان پستي و نامهرساني است كه در جهان پديد آمده. شهربانان جز از دادن حق راه و پرداخت خراج در ديگر امور قلمرو خويش آزادي فراوان داشتند. ايشان از پيكار با يكديگر نهي ميشدند كه اين نيز به سود آنان بود. در آغاز شهرهاي يوناني آسياي صغير خراج ميدادند و در اين امنيت پارس سهيم بودند.
کانون ايرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت