فرازی از وصیت نامه تکان دهنده شهید محمد علی شاهمرادی
تبهای اولیه
فرازی از وصیت نامه تکان دهنده شهید محمد علی شاهمرادی
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ای متعهدان و ای روشنفکران !!![/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ما خون خویش را نثار کردیم تا خون شما رنگ گیرد.[/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ما تاریکی و دشواری را بر خود پذیرفتیم تا راه شما روشن شود .[/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ما جان خود را چون جرقه ای در این راه دادیم تا اسمان شما مهتابی شود .[/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] و اینک[/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] اگر از این پس تباهی پدید امد باید بر شما افسوس خورد.[/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بر شما باید گریست.[/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مراقب خود و جامعه خود و وظیفه و تعهد خود باشید تا حماسه تان را از ذهن شما[/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] [/]
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] بیرون نکنند و روح قدرتمندتان را از شما نگیرند.[/]
[=times new roman, times, serif]خاطره اي به نقل از عين الله صدريان برایتان بازگو می کنیم :
[=times new roman, times, serif]
[=times new roman, times, serif]اولين بار بود كه به جبهه ميرفتم . نام شاهمرادي را شنيده بودم و خيلي دلم مي خواست او را از نزديك ببينم . اتفاقاً در جبهه با هم برخوردي داشتيم ولي او را نشناختم . از من پرسيد : “جوشكاري هم ميداني ؟“ گفتم : “چطور ؟” گفت : “ميخواهم سوله بسازي .” با خود گفتم : بايد از مسئولين باشد . ساعتي بعد جهت كاري به بهداري رفتم . درست جوابم را ندادند و گفتند : بايد ساعت 2 بعد از ظهر بيايي . آن برادر هم آمد ، مسئول آنجا به او نيز همين را گفت و اضافه كرد : “وقت ناهار است .“ او گفت : ”من سرما خورده ام . فقط چند تا قرص ميخواهم .” فايده اي نداشت . بايد ساعت 2 ميآمد .
[=times new roman, times, serif]
[=times new roman, times, serif]گفتم : اگر فرمانده يا مسئول باشد با او چنين برخوردي نمي كنند . تا ساعت 2 صبر كردم ؛ او نيز آمد . در حال گرفتن دارو بود كه يك نفر صدايش كرد : “برادر شاهمرادي” يكه خوردم . اي عجب او شاهمرادي است . آن مسئولي كه از ظهر شاهمرادي را براي چند قرص معطل كرده بود نمي دانست چگونه عذر خواهي كند . ولي شاهمرادي جوانمردتر از اين حرف ها بود و گرنه شاهمرادي نمي شد . در حالي كه با او دست مي داد گفت : “عيبي ندارد برادر ! طوري نيست ! اينجا ما همه در خدمت رزمندگان هستيم . سعي كن بيشتر به نيروها رسيدگي كني . ”