مجموعه کتاب صوتی نیمه پنهان ماهᴂᴂشهید مهدی زین الدینᴂᴂ
تبهای اولیه
فایل های صوتی نیمه پنهان ماه قابل پخش در گوشی موبایل و کامپیوتر می باشد.این فایل ها خلاصه ای از کتاب ها ی نیمه پنهان ماه به روایت همسر شهدا است و بسیار بسیار زیبا......در واقع توضیح مختصری درباره ی زندگی شهدا میباشد.کسانی که وقت و فرصت خواندن کتاب را ندارن این کتاب یکی از بهترین گزینه ها برای آشنایی با شهدا میباشد.
آنچه در این تاپیک قرار می دهم از سایت ایران صدا، به سردبیری آنيتا جلالي و تهیه کنندگی سارا عشقي نيامی باشد.
شهید سرلشکر "احمد کشوری" در تیرماه 1332، در خانوادهای متوسط در فیروزکوه چشم به جهان گشود. وی دوران دبستان و سه سال اول دبیرستان را به ترتیب در "کیاکلا" و "سرپل تالار" و سه سال آخر را در دبیرستان "قناد" بابل گذراند.
پدرش فردی شجاع و ظلمستیز بود، بهطوریکه به رغم تصدی پست فرماندهی ژاندارمری در یکی از شهرهای شمال، به مبارزه با سردمداران زر و زور پرداخت و در نهایت مجبور به استعفا و به کشاورزی مشغول شد.
از ایمان و قدرت روحی مادرش همین بس که هنگام دفن شهید کشوری، در حالی که عکس او را می بوسید، پرچم جمهوری اسلامی ایران را که با دست خود دوخته بود بر سر مزار فرزند آویخت و فریاد زد: "احسنت پسرم، احسنت".
شهید احمد کشوری علاوه بر اینکه در دوران تحصیل، شاگردی ممتاز و دارای استعداد فوقالعاده بود به رشته های ورزشی و هنری علاقهمند بود و در بیشتر مسابقههای هنری نیز شرکت میکرد.
وی در عنفوان جوانی به خاطر عشق و علاقه سرشارش به اسلام، قدم در راه فعالیتهای مذهبی گذاشت و با صدایی پرسوز، حال و هوای خاصی به مجالس مذهبی میبخشید. دلباخته امام حسین (ع) بود. در ایام محرم، عاشقانه و بیریا عزاداری و مرثیهخوانی میکرد.
این شهید همچنان که به فعالیتهای تحصیلی و مذهبی میپرداخت، در خصوص مسائل سیاسی جامعه نیز کنجکاو و حساس بود، بهطوریکه در سال آخر دبیرستان، با دو تن از همکلاسان خود، دست به فعالیتهای سیاسی زد و با کشیدن طرحها و نقاشیهای سیاسی، ماهیت رژیم را افشا میکرد.
وی که پس از اخذ دیپلم، آماده ورود به دانشگاه شد به علت فقر مالی و هزینه سنگین دانشگاه، از ورود به آن بازماند و در سال 1351، وارد ارتش (هوانیروز) شد.
شهید احمد کشوری به خاطر هوش سرشار و استعداد فوقالعادهای که داشت، توانست دورههای آموزش خلبانی بالگردهای "کبری" و "جت رنجر" را با موفقیت به پایان رساند.
با توجه به ممنوعیت نگهداری و مطالعه کتابهای مذهبی، سیاسی و روشنگر در ارتش، کشوری اینگونه کتابها را مخفیانه نگهداری و در فرصت مقتضی مطالعه میکرد و به همین دلیل چندین بار مورد بازجویی و تهدید قرار گرفت.
وی که سعی وافری در ترویج روحیه انفاق در بین همکارانش داشت، در اوایل اشتغال به کار در کرمانشاه، پس از شناسایی فقرا و نیازمندان شهر، همراه با تعدادی از همکاران و با کمک افراد خیّر و نیکوکار هوانیروز، مخفیانه صندوق اعانهای برای کمک و مساعدت به آنها تشکیل داد.
کشوری، چه در زمان قبل و بعد از انقلاب اسلامی، به عنوان مجاهد فی سبیلالله برای اعتلای اسلام عزیز و تحقق حکومت الهی، پیوسته تلاش کرد و همگام و همراه با حرکتهای توفنده ملت، در همه صحنههای انقلاب حضور داشت و بسیاری از شبها را با چاپ اعلامیههای امام خمینی (قدس سره ) به صبح رسانید.
در جنگ از خود شجاعت و لیاقت فراوانی نشان داد و یک بار که خودش به شدت زخمی و به هلیکوپترش نیز آسیبی شدید وارد شده بود، توانست با هوشیاری و مهارت، آن را به مقصد برساند.
شهید خلبان "شیرودی " نیز درباره او گفته بود: احمد، استاد من بود. زمانی که صدام آمریکایی به ایران یورش آورد، احمد در انتظار آخرین عمل جراحی برای بیرونآوردن ترکش از سینهاش بود. اما روز بعد از شنیدن خبر تجاوز صدام، عازم سفر شد. به او گفته بودند بماند و پس از اتمام جراحی برود، اما او جواب داده بود: وقتی که اسلام در خطر است، من این سینه را نمیخواهم.
او با جسمی مجروح به جبهه رفت و شجاعانه با دشمن بعثی آنگونه جنگید که بیابانهای غرب کشور را به گورستانی از تانکها و نفرات دشمن تبدیل کرد.
کشوری شجاعانه به استقبال خطر میرفت، ماموریتهای سخت و خطرناک را از همه زودتر و از همه بیشتر انجام میداد، شبها دیر میخوابید و صبحها خیلی زود بیدار میشد و نیمهشبها نماز شب میخواند.
سرانجام شهید سرلشگر خلبان احمد کشوری در روز 15 آذر 1359، در حالی که از یک ماموریت بسیار مشکل، اما پیروز باز میگشت، در ایلام (منطقه میمک - دره بینا) مورد حمله مزدوران بعثی قرار گرفت و در حالی که هلیکوپترش در اثر اصابت راکتهای دو فروند میگ عراقی به شدت میسوخت، آن را تا مواضع خودی هدایت کرد و آنگاه در خاک وطن سقوط کرد و به آرزوی دیرینهاش رسید و شربت شهادت را مردانه سرکشید.
پیکر پاک او را به تهران انتقال دادند و در مزار شهیدان (بهشت زهرا)، میعادگاه عاشقان الله ، به خاک سپردند.
هر روز ستارهای را از این آسمان به پایین میکشند، امّا باز این آسمان پر از ستاره است. این بار نیز در پی امر امام، دریایی خروشان از داوطلبیان به طرف جبهههای حق علیه باطل روان شد و من قطرهای از این دریایم و نیز میدانید که این اقیانوس بیپایان است و هر بار بر او افزوده میشود. راه شهیدان را ادامه دهید...
این برنامه روایتی داستان گونه از زندگی شهید علیرضا نوبخت است که پیوند علم و ایمان را در حماسة دفاع مقدس به تصویر می کشد. شهیدی که در پیشرفت و ارتقای معارف مکتب عشق آنقدر پیش رفت تا به مرز شهادت رسید . علیرضا نوبخت در شهریور سال 1333 در شهر بابلسر دیده به جهان گشود.در برابر مشکلات صبور بود و اگر برای دوستانش مشکلی پیش می آمد در رفع آن می کوشید. بعضی وقتها فکر می کرد تا بتواند مشکل خود یا دیگران را حل کند. به مادر و پدرش توجه زیادی داشت و فرزندی مهربان و مطیع برای آنان بود. به حرف آنها گوش می داد. هیچگاه صدایش را برای آنان از حد معمول بلند تر نمی کرد. درباره حجاب و نحوه رفتار و گفتار و همچنین خندیدن بر رعایت با موازین و شئون اسلامی تاکید داشت. بعد از پیروزی انقلاب مطالعه زیادی داشت بیشتر کتابهای اخلاقی و تفسیر قرآن مطالعه می کرد. نیروهای تحت امر علیرضا شیفته اخلاق و رفتار او بودند. با نیروها رفتاری برادرانه داشت و بیشتر روزها سرکشی به نیروهایش به درون چادرها یا سنگرها می رفت تا از روحیات نظامی و نیازهای آنان آگاهی یابد. توصیه شهید حمیدرضا نوبخت به مناسبت شهادت برادرش علیرضا نوبخت: او همچنین در پیامی به مادر چنین توصیه کرد: ای خواهران عزیزم! از شما می خواهم که بعد از شهادتمان زینب گونه باشید و زینب وار به مبارزه ادامه دهید و هرگز شیون نکنید بلکه فرزندان خود را بزرگ کنید و مانند دایی هایشان به مبارزه حق علیه باطل بفرستید.. حمید خطاب به همسر برادر شهیدش چنین پیام داد: از لابلای خاطرات شهید: اونقدر بهش اصرارکردند که راضی شد شلوار و پیراهن بخره.لباسها را پوشیده بود،داشت در حیاط قدم می زد،بعد هم یکمی نشست و بلند شد.می گفت:"خجالت می کشم با این لباسها برم بیرون،ممکنه کسی نداشته باشه.می خوام یه کمی چین و چروک بخوره بعد برم."... دریافت با کیفیت 16kb
ملت مسلمان و همیشه در صحنه بابلسر، این حقیر برادر شهید علیرضا نوبخت که هم اکنون در جبهه های حق علیه باطل مشغول نبرد هستم ولی نمی خواهم برادر بی وفایی برای شهیدمان علی و علی ها باشم. به خدا قسم، آن قدر مبارزه می کنم تا به خدای علی بپیوندم و به برادر شهیدم بگویم که برادر جان همانطور که در دنیا هر دو در کنار هم بودیم در آخرت هم در کنار هم خواهیم بود.
مادر! مبادا در شهادت ما اشک غم بریزی، بلکه دوست داریم اشک شوق شهادت بریزی، زیرا که تو مادری همانند زینب هستی که باید رسالت خون شهیدان را با صبر و استقامت بیش از حد حفط کنی. نکند طوری گریه کنی که دشمن اشک شوق تو را گریه پندارد. هر وقت خواستی گریه کنی به مجلس روضه حسین (ع) برو و به یاد اباعبداللّه الحسین (ع) و یاران باوفایش گریه کن؛ به یاد کربلای ایران و به یاد بلبلانی که در بهار امسال نمی خوانند. در شبهای جمعه دعای کمیل بخوان و گریه کن..
امیدوارم آنچنان صبور و شکیبا باشی که صبرت ،دل دشمن را به درد آورد و درسی برای ملت مبارز و همیشه در صحنه انقلاب ما و انقلابهای دیگر باشد. علی کاری حسینی کرد، نوبت توست که کاری زینبی کنی و از پا ننشینی، همانند زینب (س) دخت علی (ع) و فاطمه (س) که خاموش ننشست. مسئولیت بس سنگین به عهده تو واگذار شده و رسالت خون علی بر دوش توست، زیرا تو بیش از همه او را درک کردی و می دانستی که از خدا انتظاری جز رفتن به سوی او و پاک کردن سرزمین اسلام از لوث منافقین و کفار نداشت.. [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
این برنامه روایتی داستانگونه از زندگی شهید رشید جعفری است که پیوند علم و ایمان را در حماسة دفاع مقدس به تصویر میکشد. شهیدی که در پیشرفت و ارتقای معارف مکتب عشق آنقدر پیش رفت تا از مرز شهادت گذشت.
در اولین روز از فروردین سال 1341 رشید جعفری با تولدش در یکی از روستاهای مازندران به نام میانا، لبخند شوق را بر لبان پدر و مادرش نشاند و آنها را به تماشای روزی نشاند که سرمنزلشان خانه عشق بود و متبرک شده توسط فرزندی چون رشید جعفری..
از لابهلای خاطرات شهید:
به ورزش خیلی علاقهمند بود. در رشتههای جودو و شنا مهارت خوبی پیدا کرد. تابستان شد و او به سرخده2 آمد. یک روز با هم به منطقهی تفریحی برنجستانک رفتیم. آنجا حوضچهی بزرگی داشت. بچهها به خاطر عمق زیاد آب، از وارد شدن در آن میترسیدند. رشید داشت داخل آب میرفت. من از ترس میخواستم فریاد بزنم. گفتم: «داداش! خطرناکه. هیچ کس توی این آب نمـیره.» خـندید و گفـت: «شنا بلدم، خفه نمیشم.» بعد از چند دقیقه از آب بیرون آمد و مرا بغل کرد و توی آب برد...
کلاس چهارم یا پنجم بود. یکی از همکلاسیهایش بچههای دیگر را اذیت میکرد. آن پسر از پشت سر، گوش دانشآموز جلویی را میپیچاند و صدایش را در میآورد. زنگ تفریح که میشد، هیچ کس را بینصیب نمیگذاشت و ده بیست تومان پول توی جیبی بچهها و جعبهی مدادرنگی و ... را از کیفشان برمیداشت. آن آخرها هم دست بزن پیدا کرده بود. اگر کسی به او اعتراض میکرد، تا سر و دستش را نمیشکست، ولکن نبود. معلم یک روز مدیر را سر کلاس آورد و گفت: «آقا نمیدونم با این پسر چه کار کنم؟ دیگه نه تنبیه کارسازه و نه تشویق.»آقای مدیر جای او را تغییر داد. او را گذاشت کنار رشید. رشید چنان با اخلاق و رفتارش در او تأثیر گذاشت که همهی بچهها، بهخصوص معلم تعجب کردند...
بخشی از وصیتنامهی شهید رشید جعفری :
سلام و درود به همهی شهیدان اسلام، بالاخص شهیدان کربلاهای ایران که ملت ما مرهون و مدیون خون جوشان آنهاست . . .
برادر و خواهر مسلمان من در راهی قدم نهادم و وارد دانشگاهی شدم که استادش حسین ( ع ) و درسش شهادت است و خداوند خدمات و احیاناً شهادت بنده حقیرش را که صرفاً برای استقلال و اعتلای اسلام عزیز است بپذیرد . . .
خداوندا از تو می خواهم که این خدمت نا قابلم را بپذیری، هر چند گرمای طاقت فرسای جنوب برابر با حرارت سوزان عربستان که بلال مقرب درگاهت را عریان بر ریگ های سوزان به پشت می خواباندند و بر سینه اش سنگ می گذاشتند و به این هم اکتفا نمی کردند و شکنجه اش می کردند و من میدانم حسین فاطمه را به اتفاق اهل بیت به چه روش نا جوانمردانه به شهادت رساندند. اما من حقیر با آنها حتی چندین برابر کوچکتر قابل مقایسه نیستم . . . دریافت با کیفیت 16kb
[FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
این برنامه روایتی داستانگونه از زندگی شهید حسن اقاربپرست است که پیوند علم و ایمان را در حماسة دفاع مقدس به تصویر میکشد. شهیدی که در پیشرفت و ارتقای معارف مکتب عشق آن قدر پیش رفت تا از مرز شهادت گذشت.
اصفهان، شهری پر از صلابت اسلامی و مولد بسیاری از عاشقان و رهیافتگان، در اردیبهشت سال 1325 بار دیگر آغوشش را به روی یکی از یاوران دین خدا گشود. کودکی که نامش را حسن نامیدند و در ارشادش بسیار کوشیدند. حسن کودکی را در میان جو ّمذهبی و معتقد خانواده سپری کرد و وارد دبیرستان شد. با ورود به دبیرستان، فعالیتهای مذهبی و فرهنگی او شدت یافت و در کنار دروس تحصیلی، مطالعه کتابهای آموزنده و مفید، شرکت در جلسات مذهبی و فراگیری درس عربی را نیز سرلوحه اقداماتش قرار داد. در سال 1343 دیپلمش را در رشته ریاضی دریافت کرد و پس از مشورت و تفکر و تحقیق، تحصیل در دانشکده افسری ارتش را برای مسیر زندگی انتخاب کرد.
دوره سه ساله دانشکده افسری را در کنار دوستانی چون شهید کلاهدوز با موفقیت طی کرد و برای گذراندن دوره مقدماتی زرهی به شیراز منتقل شد. او همیشه تلاش میکرد از پرسنل ممتاز باشد و فنون نظامی را به نحو احسن یاد بگیرد، تا در مواقع لزوم، سربازی مفید برای اسلام باشد. همچنین از ورزش نیز غافل نمیشد و از اسبسواران خوب ارتش محسوب میشد.
در سال 1350 با بهترین یار زندگیاش آشنا شد و با او پیوند مقدس همسری بست که حاصل این پیوند چهار پسر بود. دو سال بعد برای تکمیل آموختههایش راهی سفری کوتاه به خارج از کشور شد. اقاربپرست با پیروزی انقلاب، حیاتی دوباره در رگهایش جاری شد و به سالمسازی و تقویت ارتش جمهوریاسلامی ایران پرداخت. هنگامیکه اولین ضربات سخت مستکبران به انقلاب اسلامی در قالب حمله عراق به مرزهای کشور آغاز شد، حسن به خرمشهر رفت و همراه دیگر رزمندگان به دفاع از آن پرداخت، اما در آخرین روزهای مقاومت خرمشهر، با گلوله دشمن، از ناحیه گلو مجروح و به تهران منتقل شد. او پس از سقوط خرمشهر و بهبودی زخمش، به آبادان رفت و گردان المهدی را با همکاری بسیجیان سازماندهی کرد.
اوایل سال 1362 پس از دو سال خدمت در تهران دوباره به جنوب بازگشت و در لشگر 92 زرهی اهواز به فعالیتهایش ادامه داد. همیشه می گفت:«نور الهی در آنجا [جبهه] متجلی است، آنجا جایگاه تزکیه نفس است.»
صبح روز بیست و پنجم مهر 1363 امیر اقاربپرست هنگامی که به همراه عدهای از فرماندهان، از جزایر مجنون بازدید میکرد، آخرین گامهایش را در طی طریق حق، برخاکهای سرخ جنوب (جبهه ) نهاد و «اللهم الرزقنا شهادة فی سبیلک» را آمین گفت. لحظاتی بعد خمپارهای فرود آمد و خون سرخ او را بر زمین جاری ساخت.
بخشهایی از وصیتنامه شهید:
«اللهم الرزقنا شهادة فی سبیلک تحت رایت نبیک و ولایتی علی بن ابیطالب (ع)»
این بنده حقیر متذکر میشوم که هر چه آقایی و عزت است در خدمتگزاری درگاه این اوصیاء و برگزیدگان الهی است. تا توان دارید در راه خدمتگزاری به این اولیاء الله کوتاهی نکنید، که خود آنها بزرگواری دارند و پاداش بیش از حد میدهند.
اما پدر و مادر عزیزم و برادران و خواهرم، امید است خداوند هدیه خانواده شما را بپذیرد که خون من عزیزتر از خون علی اکبر، ابوالفضل و امام حسین (ع) عزیز نبوده، هر چه دارم و داشتم از لقمه حلالی بوده که شما به دهانم گذاردید و اما همسر ارجمندم، ای یار سختیها و گرفتاریهایم. سفارشم چنگ زدن به دامان اهل بیت (ع ) و پیروی از نائب اوست که ان شاء الله خداوند به همه شما ملت عزیز کمک خواهد کرد تا نام اسلام عزیز اعتلاء یابد و به زودی امر فرج مهدی (عج) عزیز را اصلاح نماید.
همسر عزیز، صبر و تقوا تنها توشهای است که برایت میگذارم و انشاء الله بتوانی فرزندان عزیزمان را از یاران مهدی (عج) و نایب برحق او تربیت کنی که مایه مباهات ما در صحرای محشر و در حضور خداوند تبارک و تعالی باشند. آنچه را که از ابتدای آشنایی تا آخرین لحظه حیات به تو دادم، از من نبود بلکه از اسلام بود و لذا تو را به همان اسلام راهنمایی میکنم.
دریافت با کیفیت 16kb [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
این برنامه روایتی داستان گونه از زندگی شهید سید علی اندرزگو است که پیوند علم و ایمان را در حماسة دفاع مقدس به تصویر می کشد. شهیدی که در پیشرفت و ارتقای معارف مکتب عشق آنقدر پیش رفت تا به مرز شهادت رسید .
شهید اندرزگو در رمضان سال 1316 شمسی، در خیابان شوش تهران در یک خانواده متوسط دیده به جهان گشود. او پس از طی دوران کودکی و در پایان تحصیلات ابتدایی به سبب مشکلات معیشتی، ترک تحصیل کرد و در یک کارگاه نجاری مشغول به کار شد. از آن جایی که به علوم دینی علاقه وافری داشت پس از فراغت از کار روزانه، تا پاسی از شب در مسجد هرندی دروس فقه و اصول می خواند.
او از بچه گی شیفته منبر رفتن و روضه خواندن بود . در منزل ایشان ایام خاصی را جهت سوگواری تعیین میکردند و ایشان همانند یک خطیب بالای منبر میرفت و سپس روضه میخواند . طبق نقل بستگان شهید او بسیار باهوش و بااستعداد بود و سعی میکرد با همه افراد خانواده خوش رفتاری و خوش کرداری پیشه کند .
اندرزگو در تمام عمرش تی یک روز نمازش قضا نشد و از این نظر بسیار به مسائل وظایف دینی و شرعی اهمیت میداد . سید علی اندرزگو از 16 سالگی فعالیتهای سیاسی اش را شروع کرد و همواره با جسارت به مبارزه با ظلم پرداخت.
شهید اندرزگو در آخرین دیداری که با همسرش داشته به او می گوید : من میروم و ممکن است دیگر مرا نبینی اما دوست دارم فرزندانم را به گونه ای بزرگ کنی که جز به انجام رسالت و مسئولیت مکتبی به هیچ چیز دیگر فکر نکنند تا شایستگی ادامه راه را پیدا کنند . اندرزگو این را می گوید و سپس به سوی تقدیر خویش حرکت می کند .
شهید اندرزگو به دوستان و همرزمانش بارها گفته بود که من زنده به دست نیروهای دشمن نخواهم افتاد و این چنین هم شد. با حرکتی موجبات تیراندازی مأموران را فراهم کرد و صدها تیر به طرف او شلیک شد. تعداد زیادی گلوله در بدن او نشست و شهید سید علی اندرزگو با تنی خسته از مبارزات دلیرانه در راه اعتلای اسلام با زبان روزه به ملاقات خدای خویش شتافت.
دفتر یادداشت کوچکی از او به یادگار ماند که طبق اظهار همسرش مربوط به سال ها پیش بود و همیشه آن را با خود به همراه داشت. در این دفتر چند قطعه شعر بود که سروده های شهید است.
کمال مرد به جاه و جلال و حشمت نیست تو را که کاخ رفیع است و جامه های ظریف شبی به کلبه آشفتگان مسکین رو چو در سرای تو می گسترند بستر ناز دریافت با کیفیت 16kb
کمال اگر طلبی مرد جود و احساس باش
به فکر مردم بی خانمان و عریان باش
میان جمع پریشان،تو هم پریشان باش
به یاد در به در خفته در بیابان باش... [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
این برنامه داستان گونه از زندگی شهید مهدی زین الدین است که پیوند علم و ایمان را در حماسة دفاع مقدس به تصویر می کشد. مهدی زینالدین فرماندهی بود که هم از علم جنگی و هم از علم اخلاق اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصههای جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود.
به سال 1338 ه.ش در کانون گرم خانوادهای مذهبی، متدین و از پیروان مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود. مادرش که بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش کوشش فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردادن فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم میداد.
نبوغ و استعداد مهدی باعث شد که او دراوان کودکی قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان در اوقات بیکاری به پدرش که کتابفروشی داشت، کمک میکرد و به عنوان یک فرزند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری میداد.
از خصوصیات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شکنی شبهای عملیات و جنگیدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سختترین پاتکها به خاطر این روحیه بود. روحیهای که اساس و بنیان آن بر ایمان و اعتقاد به خدا استوار بود.
مجاهدت دائمی او برای خدا بود و هیچگاه اثر خستگی روحی در وجودش دیده نمیشد.
شهید زینالدین در کنار تلاش بیوقفهاش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت که جبهههای نبرد، مکانی مقدس است و انسان دراین مکان، به خدا تقرب پیدا میکند. همیشه به رزمندگان سفارش میکرد که به تزکیه نفس و جهاد اکبر بپردازند.
او همواره سعی میکرد که با وضو باشد. به دیگران نیز تاکید مینمود که همیشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسیار داشت و با قرآن مجید مانوس بود و به حفظ آیات آن میپرداخت.
به دلیل اهمیتی که برای مسائل معنوی قایل بود نماز را به تانی و خلوص مخصوصی به پا میداشت. فردی سراپا تسلیم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبی از همان دوران کودکی در زندگی مهدی متجلی بود.
در کنار این بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زیرا رفتار و صحبتهایش در عمق جان نیروهای رزمنده مینشست. بارها پس از سخنرانی، او را در آغوش خویش میکشیدند و بر بالای دستهایشان بلند میکردند.
او یکی از فرماندهان محبوب جبههها به شمار میآمد. فرماندهی که نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و این نورانیت به اطرافیان نیز سرایت کرده بود. چنانچه گفته میشود: 70% نیروهای پاسدار و بسیجی آن لشکر، نماز شب میخواندند.
او شخصیتی چند بعدی داشت: شخصیتی پرورش یافته در مکتب انسان ساز اسلام. خیلیها شیفته اخلاق، رفتار، مدیریت و فرماندهی او بودند و او را یک برادر بزرگتر و معلم اخلاق میدانستند. زیرا او قبل از آنکه لشکر را بسازد، خود را ساخته بود.
از ساده ترین امکانات و لباسهای لشکر استفاده می کرد.یه جفت پوتین داشت که خیلی رنگ و رو رفته بود.
در آبان سال 1363 شهید زینالدین به همراه برادرش مجید (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علیبن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت میکنند. در آنجا به برادران میگوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم!
موقعی که عازم منطقه میشوند، رانندهشان را پیاده کرده و میگویند: خودمان میرویم. حتی در مقابل درخواست یکی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، برادر مهدی به او میگوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمیتوانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را میتوانیم بدهیم.
فرمانده محبوب بسیجیها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبههها و شرکت در عملیات و صحنههای افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش را از این جسم خاکی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.
او از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و میگفت عمل کرد و عاشقانه به دیدار حق شتافت...
دریافت با کیفیت 16kb [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
این برنامه داستانگونهای از زندگی مهندس شهید «عبدالحسین ناجیان» است که پیوند علم و ایمان را در حماسه دفاع مقدس به تصویر میکشد. مهندس ناجیان طی سالهای جنگ در مناطق جنگی پروژههای فراوانی را به اجرا درآورد..
کمتر کسی است که از طریق جهاد سازندگی به مناطق جنوب کشور اعزام شده باشد و با نام حسین ناجیان آشنا نباشد. اعجوبه جبههها، مهندس شهید «حسین ناجیان» یکی از چهرههای درخشان جهاد سازندگی و از بنیانگذاران این نهاد شریف است.
حسین به سال ۱۳۳۳ در خانوادهای مذهبی در شهر تهران متولد شد. از ۵ سالگی در جلسات قرآن حضور یافت و به تدریج با سایر معارف دینی، تجوید و حدیث آشنا شد. او از همان ابتدای نوجوانی الگوی دیگر همسالان خود بود و چونان نگینی در میان آنان میدرخشید. پس از پایان تحصیلات دبیرستانی وارد دانشگاه پلیتکنیک تهران شد و در همان جا از فعالان انجمن اسلامی بود. با شروع جنگ تحمیلی عاشقانه به سوی جبههها پر کشید و در کنار دوست دیرین و یار همیشگی خود، شهید محمد طرحچی و دیگر همسنگران، ستاد پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد در جنوب را بنا نهادند.
شهید حسین ناجیان با تلاشی بیشائبه و فارغ از هرگونه هیاهو و تبلیغ، توانست ثقلی از نیروهای انسانی مدیر و مؤمن را حول ستاد پشتیبانی جنگ جهاد ایجاد کند، به گونهای که آن ستاد قادر به پذیرفتن مسئولیت بسیار سنگین مهندسی جنگ در جبهههای جنوب گردید.
خود او نیز همواره یکی از عوامل مؤثر در ایفای این نقش بود. او فردی متفکر، دوراندیش، خلاق، شکیبا، منطقی، کمحرف و ژرفاندیش بود و میگفت: کارهای بزرگ را باید به انسانهای بزرگ سپرد که هم توان فکری و هم قدرت اجرایی لازم را واجد هستند.
معتقد بود که نگاه ژرف به زندگی بزرگان و پندآموزی از اعمال آنان، انسان را به حقیقت مطلق میرساند و یا این که «انسان، انسانیت گم شده خود را باید در میان انسانها پیدا کند، نه در تنهایی و رهبانیت در کوهها و بیابانها.»
شیوه رفتار و فرماندهیاش عالمانه بود و تبسم دائمی، زیبا و جذابش از خصوصیات خاص او محسوب میشد. شهید ناجیان به وصایای امام علی (ع) علاقه فراوان داشت و متن وصیتنامهاش که برگرفته از کلام ایشان است، گواه این ادعاست. در یک کلام، الحق که جز شهادت حق او نبود و سرانجام در مهر ۱۳۶۱ دعوت حق را لبیک گفت و در جبهه سومار به شرف بزرگ شهادت نائل آمد.
دریافت با کیفیت 16kb [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
در این برنامه زوایای پنهان زندگی شهید غلامحسین افشردی را مرور میکنیم. آنچه میشنوید خاطرات همسنگران و خانواده ایشان از زندگی اوست.
غلامحسین افشردی (حسن باقری) در روز 25 ماه اسفند ماه سال 1334 شمسی در خانواده ای دوستدار اهل بیت علیهالسلام چشم به جهان گشود.
در سال 1354 در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه قبول شد. در این زمان در کنار تحقیقات و مطالعات منظمی که در زمینه موضوعات اسلامی داشت، در کلاسهای مسجد دانشکده درباره اصول عقاید اسلامی صحبت می کرد.
اتکال شهید باقری به خداوند تبارک و تعالی بسیار بالا بود و در سایه این توکل، اطمینان و استقامت عجیب وی بخوبی مشهود بود و در سختترین شرایط و حساسترین موقعیتها ضمن حفظ صبر و آرامش و خونسردی، با تدبیر عمل میکرد.
استعداد و خلاقیت شهید باقری با توجه به کمی سن و تجربه وی، بسیار قابل توجه و مورد تحسین بود.
شهید باقری همواره با هوشمندی و ذکاوت خویش شرایط رزمی و عملیاتی را پیشبینی و تحلیل میکرد و در کنار آن با قدرت بالای فکری، راههای کار و طرحریزی عملیاتی خود را ارائه مینمود و بدون هراس از مشکلات، به فعالیت و تلاش در این زمینه میپرداخت. هرگز نسبت به دشمن اظهار عجز و ناتوانی نداشت، بلکه همواره نسبت به برتری نیروهای خودی بردشمن با اطمینان صحبت میکرد.
قاطعیت و قدرت تصمیمگیری شهید باقری به عنوان یک فرمانده لایق و موفق چشمگیر بود و در مراحل بحرانی و شرایط سخت با جرأت کامل ضمن حفظ آرامش و خونسردی، نظر لازم و مؤثر را ارائه و در این باره تصمیمگیری میکرد.
شجاعت و شهامت شهید باقری بسیار بالا و قابل توجه بود. او با توجه به اینکه یک مسئول رده بالای نظامی بود، ولی همراه عناصر اطلاعاتی در شناساییها شرکت میکرد. در صحنههای رزم و در خطوط مقدم جبهه و در بعضی از موارد نیز در پشت خط دشمن حضور مییافت و حتی در هدایت گروهانها و گردانهای رزمی مستقیماً وارد عمل میشد.
پس از عملیات رمضان در شهریور ماه 1361 که مقارن با ایام حج بود، در پاسخ به پیشنهاد یکی از دوستانش جهت عزیمت به سفر حج گفته بود:
هنوز که کار جنگ تمام نشده و دشمن بعثی در خاک ماست، بروم به خدا چه بگویم؟ وقتی میروم که حرفی برای گفتن داشته باشم..
چند ماه پس از این صحبت در نهم بهمن ماه 1361 در طلیعه ایام مبارک دهه فجر در حالی که تعدادی از همرزمان و همسنگرانش به دیدار حضرت امام خمینی(ره) شتافته بودند، او برای شناسایی و آمادهسازی عملیات والفجر مقدماتی به همراه تعدادی از برادران سپاه در خطوط مقدم چنانه (منطقه فکه) در سنگر دیدهبانی مورد هدف گلوله خمپاره دشمن بعثی قرار گرفت و همراه همسنگرانش شهیدان مجید بقایی، وزوائی و ... به لقاءالله شتافت.
آخرین کلامی که از این شهید بزرگوار شنیده شد پس از ذکر شهادتین، نام مبارک امام شهیدان، حسین(ع) بود.
شهید باقری در همه مدت حضورش در جبهههای جنگ تنها یکبار، آن هم به مدت پنج روز برای ازدواج، از جنگ جدا شد و به جهت عشق به حضرت امام زمان(عج) نام نرگس را برای تنها فرزندش برگزید.
گزیده ای از وصیت نامه شهید غلامحسین افشردی:
در این موقعیت زمانی و مکانی ، جنگ ما جنگ کفر است و هر لحظه مسامحه و غفلت ، خیانت به پیامبر ( ص ) و امام زمان ( عج ) و پشت پا زدن به خون شهداست . ملت ما باید خودش را آماده هر گونه فداکاری بکند ...
در چنین میدان وسیع و این هدف رفیع انسانی و الهی جان دادن و مال دادن و فداکاری امری بسیار ساده و پیش پا افتاده است و خدا کند که ما توفیق شهادت متعالی در راه اسلام و با خلوص نیت پیدا کنیم ...
غلامحسین افشردی ساعت 12 شب 27/7/59 اهواز
دریافت با کیفیت 16kb [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
او بالاترین عشق خود را شهادت در راه خدا میدانست؛ آنجا که در وصیتنامه خود هیچ قطرهای در مقیاس حقیقت در نزد خدا را بالاتر از قطره خونی که در راه خدا ریخته میشود، نمیداند.
و آرزوی خود را اینچنین فریاد میزند:"... من میخواهم که با این قطره خون به عشقم برسم که خداست."
سردار سرتیپ پاسدار شهید حاج عباس کریمی قهرودی، از فرماندهان برجسته دوران دفاع مقدس است که به اخلاص و سادهزیستی همچون دیگر سرداران شهید شهره است، او به گفته دوستان و همرزمانش همراه با جهاد اصغر به جهاد اکبر که همانا خودسازی و دوری از رذایل اخلاقی است، همواره همت میگمارد، چنانکه شهید دستواره در مورد وی میگوید:" در جسم کوچک او یک روح بزرگ و با عظمت و متصل به عظمت خدا نهفته بود که او را یک انسان الهی کرده بود" او زندگی یک مجاهد فی سبیلالله را مانند زندگی مردمان عادی نمیدانست و معتقد بود: " من فکر نمیکنم که ما به آنجا برسیم که بتوانیم یک زندگی مثل مردم عادی تشکیل بدهیم، ما همیشه در جنگیم. اگر جنگ ما با عراق تمام شود، با اسرائیل شروع میشود و اگر با آنجا تمام شود با آمریکا تمام نمیشود، ما باید بجنگیم تا همه این کارها را تمام کنیم."
حاج عباس مدتی که به علت مجروحیت حین عملیات فتحالمبین در بیمارستان بستری شد، وقت را مغتنم شمرده و در مورد تشکیل خانواده فکر میکرد. همسر یکی از دوستان عباس، مرا به او معرفی کرد و این آغاز آشنایی ما، در سال 1361 بود. در جریان خواستگاری احساس همدلی و همفکری کردم و به جهت اطمینان استخاره کردم، آیههای سوره نور آمد: «الله نورالسموات والارض» بعد از خرید مختصری بر طبق آداب و رسوم در تاریخ 21/7/1361 دلهایمان با نور قرآن پیوند خورد و عقدمان جاری گشت. روز بعد از مراسم عقد به گلزار شهدا رفتیم و عباس حلاوت خودش را در این مدت برایم توصیف کرد: «وقتی برای خواستگاری به سراغت آمدم بار سنگینی بر سینهام حس میکردم، با شنیدن نامت (زهرا) آرام شدم، وقتی به درخواستم جواب مثبت دادی، همه درهای بسته به رویم گشوده شد.» همه به او سفارش میکردند که مراسم عروسی را در باشگاه برگزار کند، اما او نپذیرفت چون از خانواده شهدا خجالت میکشید و نمیخواست خود را درگیر مراسم کند. لباس دامادی او نیز همچون سرداران دیگر جامه سبز سپاه بود. مراسم در عین سادگی انجام شد و حاج عباس بعد از ازدواج بلافاصله به منطقه بازگشت.
سرانجام این شهید سعید در روز پنج شنبه 23 اسفند سال 1363 در حالی که آخرین دستور ابلاغی از جانب قرارگاه را در عملیات بدر (منطقه شرق دجله و شمال القرنه) اجرا میکرد (و لبخندی متین بر لب داشت) بر اثر اصابت ترکش خمپاره به ناحیه سرش مجروح شد و جان را به معشوق تسلیم نمود. به هنگام انعکاس خبر شهادت عباس، خانواده معظم شهدای لشکر 27 محمد رسول الله(ص) دگربار احساس شهادت فرزندانشان را به خاطر آوردند و در رثای آن سردار رشید اسلام اشک تاثر جاری کردند.
متن زیر وصیتنامه این شهید بزرگوار است که با مطالعه آن میتوان گوشهای از دغدغه وی را در مبارزه با دشمنان اسلام و لزوم توجه به قرآن جستجو نمود:
" بسم ا... القاسم الجبارین
چرا در راه خدا جهاد نمی کنید در صورتی که جمعی ناتوان از مرد و زن و کودک شما در چنگال ظلم کافرانند. بکشید کافران را تا بر کنده شود ریشه فساد، و دین منحصر به دین خدا شود.« وما لکم لا تقاتلون فی سبیل ا... والمستضعفین من الرجال و النساء والوالدان و قاتلوهم حتی لاتکون فتنه و یکون الدین الله»
هیچ قطره ای در مقیاس حقیقت در نزد خدا از قطره خونی که در راه خدا ریخته شود، بهتر نیست و من میخواهم که با این قطره خون به عشقم برسم که خداست.
شهید کسی است که حقیقت و هدف الهی را درک کرد و برای این حقیقت پایداری کرد و جان داد. شهادت در اسلام نه مرگی است که دشمن به مجاهد تحمیل می کند بلکه انتخابی است که وی با تمام آگاهی و شعور و شناختش به آن دست مییازد.
« ولا تقولو لمن یقتل فی سبیل الله اموات احیاء ولکن لاتشعرون».به آنانکه در راه خدا کشته می شوند، نگویید مردگان، بلکه آنها زنده اند ولی شما در نمییابید(بقره155)
شهادت برای من یک فیض بزرگی است. من لیاقت یک شهید را ندارم و امیدوارم که آنها که قبل و بعد از من به درجه شهادت نائل آمدهاند من را در آن دنیا شفاعت نمایند. انشاءالله
دریافت با کیفیت 16kb [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
در این برنامه زوایای پنهان زندگی شهید آیتالله دکتر محمد حسینی بهشتی را مرور میکنیم. آنچه میشنوید خاطرات همسنگران و خانواده ایشان از زندگی اوست.
من، محمد حسینی بهشتی، در دوم آبان 1307 در شهر اصفهان در محله لومبان متولد شدم. منطقه زندگی ما از مناطق بسیار قدیمی شهر است. خانوادهام یک خانواده روحانی است و پدرم هم روحانی بود. ایشان هم در هفته چند روز در شهر به کار و فعالیت میپرداخت و هفتهای یک شب به یکی از روستاهای نزدیک شهر برای امامت جماعت و کارهای مردم میرفت و سالی چند روز به یکی از روستاهای دور که نزدیک حسین آباد بود و به روستای دورتر از آن که حسنآباد نام داشت، میرفت.
آمد و شد افرادی که از آن روستای دور به خانه ما میآمدند برایم بسیار خاطرهانگیز است. پدرم وقتی به آن روستا میرفت، در منزل یک پنبهزن بسیار فقیر سکونت میکرد. آن پیرمرد اتاقی داشت که پدرم در آن زندگی میکرد. نام پیرمرد جمشید بود و محاسن سفید، بلند و باریک، چهره روستایی و نورانی داشت. پدرم میگفت: ما با جمشید نان و دوغی میخوریم و صفا میکنیم و من سفره ساده نان و دوغ این جمشید را به هر جلسه دیگری ترجیح میدهم. جمشید هر سال دوبار از روستا به شهر و به خانه ما میآمد و من بسیار به او انس داشتم.
خانواده ما سه فرزند داشت، من و دو خواهرم که هم اکنون هر دو خواهرم در قید حیاتند. ولی پدرم در سال 1341 به رحمت ایزدی پیوست و مادرم هنوز در قید حیات است. مرگ پدر در زندگی ما جز تأثیر عاطفی و بار مسئولیت برای مادر و خواهرانم تأثیر دیگری نداشت. در واقع تأثیر شکنندهای نداشت، البته از نظر عاطفی چرا، من بسیار ناراحت شدم، ولی چنان نبود که در شیوه زندگی من تأثیر بگذارد. آن موقع من ازدواج کرده بودم و فرزند هم داشتم.
من اردیبهشت سال 1331 با یکی از بستگانم ازدواج کردم که او هم از یک خانواده روحانی است و ثمره ازدواجمان تا امروز، 29 سال زندگی مشترک با سختیها و آسایشها و تلخیها و شادیها بودهاست. چون همسرم همه جا همراه من بود، در خارج همینطور، در اینجا همینطور، و چهار فرزند؛ دو پسر و دو دختر.
من در هامبورگ اقامت داشتم، ولی حوزه فعالیتم کل آلمان و همچنین اتریش و مقدار کمی هم سوئیس و انگلستان بود؛ و با سوئد، هلند، بلژیک، امریکا، ایتالیا، فرانسه، به صورت کتبی ارتباط داشتیم.
من بنیانگذار این انجمنها بودم و با آنها همکاری میکردم و مشاور بودم و در سخنرانیها، مشورتهای تشکیلاتی و سازماندهی شرکت میکردم و مختصر کمکهای مالی که از مسجد میشد، برای آنها میبردم. یک سمینار اسلامی بسیار خوبی برای آنها در مسجد هامبورگ بهطور شبانهروزی تشکیل دادیم. سمینار جالبی بود و نتایج آن هم در چند جزوه در حوزهها پخش شد.
جزوههای «ایمان در زندگی انسان»، «کدام مسلک» در آن موقع پخش میشد که جزوههای مؤثری هم بود.
اولین دوستان در حوزه که خیلی با هم مأنوس بودیم و همبحث بودیم: آقای حاج سید موسی شبستری زنجانی، از مدرسین برجسته قم هستند، آقایان سید مهدی روحانی، آذری قمی، مکارم شیرازی، امام موسی صدر؛ اینها دوستانی بودند که پیش از همه با هم بحث داشتیم و با آقای مطهری و آقای منتظری هم در زمینه اسلام، رئالیسم و موضوعات دیگر بحث داشتیم.
کتابهایی که بنده تاکنون نوشتهام عبارتند از:
1. خدا از دیدگاه قرآن
2. نماز چیست؟
3. بانکداری و قوانین مالی اسلام
4. یک قشر جدید در جامعه ما
5. روحانیت در اسلام و در میان مسلمین
6. مبارز پیروز
7. شناخت دین
8. نقش ایمان در زندگی انسان
9. کدام مسلک
10. شناخت
11. مالکیت
...
شهد بهشتی در سال 1333، دبیرستان دین و دانش قم را تأسیس کرد و تا سال 1342 سرپرستی آن را برعهده داشت. در فاصله سالهای 1335 تا 1338، دوره دکترای فلسفه الهیات را گذراند. سپس با شرکت فعال در مبارزات سالهای 41 و 42 از سوی ساواک مجبور به عزیمت از شهر قم به تهران گردید.
این شهید عالیقدر سرانجام در سال 1349، به ایران بازگشت و به فعالیتهای علمی، فرهنگی و سیاسی روی آورد. در این مدت، چندین بار توسط ساواک دستگیر و روانه زندان شد. در آذر 1357 به فرمان امام خمینی رحمهالله شورای انقلاب را تشکیل داد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی همواره به عنوان ایدئولوگ و لیدر در صحنههای سیاسی، اجتماعی به فعالیت میپرداخت. حزب جمهوری اسلامی را با هدف تربیت و شناسایی نخبگان سیاسی فرهنگی پایهگذاری کرد.
در تدوین قانون اساسی به عنوان نایب رئیس مجلس خبرگان ایفای نقش میکرد. پس از استعفای دولت موقت در سال 1358، مدتی به عنوان وزیر دادگستری و سپس، از سوی امام خمینی رحمهالله به ریاست دیوان عالی کشور منصوب گردید. وی سرانجام در حین انجام وظیفه در این سمت بود که در شامگاه 7 تیر سال 1360 در حین سخنرانی در تالار حزب جمهوری اسلامی بر اثر انفجار ساختمان حزب توسط منافقین به همراه کاروان 72 نفره خود به خیل عظیم شهدای کربلا پیوست. این ره عشق است ره عاقلان نیست… دریافت با کیفیت 16kb
عقل محاسبهگر
عاشق شوید
زندگی به عشق است… [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
در این برنامه زوایای پنهان زندگی شهید داوود حیدری را مرور میکنیم. آنچه میشنوید خاطرات همسنگران و خانواده ایشان از زندگی اوست.
داوود به سال 1342 در تهران در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود . پدرش فردی نظامی بود . از این رو خانوادهاش همواره برای مأموریت، از این شهر به آن شهر میرفتند . داوود کلاس اول و دوم را در دبستان "طبسی " تهران گذراند. پس از آن پدرش به اسلامآباد غرب مأموریت یافت و او تا پنجم ابتدایی را در آنجاخواند.
داوود دوره راهنمایی را در تهرن، مدرسه شهیاد پشت سر گذاشت و پس از آن برای ادامه تحصیل، وارد دبیرستان "اختری" شد. تا کلاس سوم در این مدرسه به تحصیل پرداخت و پس از آن، برای حضور در جبهه، مجبور به ترک تحصیل شد.
داوود در راهپیماییها و دیگر حرکتهای مردمی، حضور جدی و پرتلاشی داشت و شب و روز خود را وقف انقلاب اسلامی کرد. چه شبها که مادر با دلشوره و نگرانی به انتظار آمدنش چشم به در میدوخت و چه روزها که با لباس خونین از تظاهرات به خانه برمیگشت و حدیث شهادت دوستانش را بازگو میکرد. برای پخش اعلامیههای حضرت امام (ره) در میان دانشآموزان مدرسه از هیچ کوشش فروگذار نمیکرد.
داوود با شهامت و خستگیناپذیر، در روزهای پیروزی انقلاب حضور یافت.
داوود حیدری برای حفظ دستاوردهای انقلاب اسلامی، فعالانه برای مبارزه باگروهکهای ضد انقلاب قیام میکند. در مدرسه برای ایجاد تشکلی واحد برای انقلابیون جوان، انجمن اسلامی راه می اندازد. در عین حال، از مطالعه و تحصیل باز نمیایستد .
او به عنوان عضو فعال مسجد "امام جعفر صادق " جوانان محل را جذب مسجد میکند و برنامه های فرهنگی برای آنان ترتیب میدهد. کتابخانة مسجد را فعال و در ترویج کتابخوانی نقش بهسزایی ایفا میکند. جوانان را به کوهنوردی میبرد و در کوه نیز به عنوان عضو فعال پایگاه بسیج مسجد "علی اکبر" فعالیت میکند و در آن پایگاه نیز با شور و علاقه، به اقدامهای فرهنگی و نظامی همت میگمارد. پس از آن، جذب جهاد سازندگی میشود و به فعالیتهای عمرانی میپردازد. از سوی جهاد به کردستان اعزام میشود و در آنجا به مردم محروم خدمت میکند. یک بار نیز به عنوان جهادگر به سیستان و بلوچستان میرود .
پس از شروع جنگ تحمیلی، به عنوان عکاس جنگی از سوی جهاد سازندگی، به جبهههای جنوب اعزام میشود و در خرمشهر به شکار لحظههای ناب جنگی و دفاع رزمندگان مشغول میشود. در روزهای سقوط خرمشهر، یک بار به علت انفجار گلوله توپ، تعدادی از همرزمان داوود شهید میشوند و او هم به علت موجگرفتگی، بیهوش در میان شهدا میافتد. امدادگران نیز او را، به خیال آنکه شهید شدهاست، همراه شهدای دیگر به سردخانه آبادان منتقل میکنند. حیدری پس از ساعتی به هوش میآید. به دلیل قطع برق سردخانه تا صبح در کنار اجساد شهدا به سر میبرد. امدادگران وقتی صبح درِ سردخانه را باز میکنند ، او را زنده مییابند و سریع به بیمارستان میرسانند.
او پس از بهبود، به تهران باز میگردد و به پیشنهاد برادر بزرگش، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلمی تهران در میآید. این بار از سوی سپاه برای مقابله با دشمن، به جبهه "بازی دراز " اعزام میشود و در عملیات شرکت میکند و به خاطر ابراز شجاعت و لیاقت، در هفده سالگی به عنوان فرمانده دسته برگزیده میشود و در عملیات "مسلم بن عقیل" با همین مسئولیت شرکت میکند.
داوود در تهران نیز در جبههای مشکلتر به مقابله با گروهک منافقین میپردازد. یک بار به خانه یکی از آنان یورش میبرد و پس از گریز و تعقیب، او را دستگیر میکند و به پادگان "ولی عصر" تحویل میدهد. یک بار خودش در کوچهشان توسط منافقین ترور میشود. گلوله به کتف راستش اصابت میکندکه به طرز معجزهآسایی نجات مییابد.
یکبار دیگر به فاصله یک ماه از این حادثه، دوباره توسط منافقی دیگر مورد هدف قرار میگیرد که این بار نیز جان سالم به در میبرد.
داوود حیدری، برای عملیّات "فتح المبین" خود را به جبهه میرساند و به عنوان فرمانده دسته، در این عملیّات شرکت میکند و رشادت و توانمندی شایستهای را از خود نشان میدهد. او در عملیات بیتالمقدس به عنوان فرمانده گروهان وارد عمل میشود و با فداکاری و ایثار، سهمی را در آزادسازی خرمشهر به خود اختصاص میدهد. پس از پایان عملیّات، در خرداد 1361 برای کمک به مردم مظلوم لبنان عازم آنجا میگردد و مدت چهار ماه در آنجا به عنوان مسئول روابط عمومی به خدمت میپردازد.
حیدری در عملیّات "کربلای 8" به عنوان فرمانده تیپ، به هدایت رزمندگان مشغول میشود .
شهید داوود حیدری، پس از مدتها مجاهدت و تحمل رنجهای فراوان، در عملیات "کربلای 8" بر اثر اصابت خمپاره 80 عاشقانه و پرشور به شهادت رسید، او همچون مولایش حسین (ع) سرش از تن جدا شد. مانند علمدار کربلا دستش قطع شد و چونان حضرت زهرا (ع) با پهلوی شکسته به عروج عاشقانه شتافت و در میهمانی کرّوبیان حضور یافت ...
دریافت با کیفیت 16kb [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
در این برنامه زوایای پنهان زندگی شهید محمد حسن نظرنژاد را مرور میکنیم. آنچه میشنوید خاطرات همسنگران و خانواده ایشان از زندگی اوست.
حاج محمد حسن در یکی از روستاهای حومه مشهد به نام بوته مرده ( بابا نظر کنونی ) در سال 1325 در یک خانواده محروم ولی باایمان و وابسته به روحانیت دیده به جهان گشود . از دوران طفولیت با قرآن و عترت انس و الفت خاصی پیدا کرد. در دوران نوجوانی و جوانی به کمک خانواده خود برای تامین معاش پرداخت .
توصیههای پدرش به او چنین است : " پسرم ! باید شجاع باشی ولی در مقابل دشمن، ترسوترین فرد باشی ولی در مقابل خدا، قویترین مرد باشی ولی در مقابل ظالم، نیرومند باشی ولی در مقابل ظلم، برای دفاع از ارزشهای انسانی و مکتبی خود محکم باش، در اراده و عهدی که میبندی استوار باش و از مال دنیا و ثروت خود به نیازمندان انفاق و کمک کن.
در دوران انقلاب با توصیه پدر به حمایت از روحانیت عظیمالشان میپردازد و به خدمت حضرت آیتالله شیرازی میرسد و اظهار میدارد من برای هر گونه خدمت و انجام وظیفه در مسیر دفاع از ولایت مهیا و آمادهام و سپس در مسیر انقلاب تلاشهای وافری از خود نشان میدهد. با پیروزی انقلاب داوطلبانه به کمیته انقلاب اسلامی می پیوندد و به عنوان مسئول گروه ضربت به تعقیب و دستگیری ضد انقلاب و نیروهای وابسته به نظام ستمشاهی میپردازد. در غائلههای گنبد، پاوه، سنندج، سقز و دیگر مناطق غرب کشور حماسههای بسیار شگفتآوری از خود نشان میدهد که در تاریخ انقلاب اسلامی ثبت و ضبط گردیده است .
در جنگ تحمیلی از اولین نیروهای اعزامی به مناطق عملیاتی جنوب کشور بود که تا پایان جنگ با حضور مستمر خود در این میادین در شجاعت و شهامت آوازه بسیار بالایی یافت و در مسئولیت های رده بالای نظامی ایفای نقش نمود . وی از فرماندهی گردان گرفته تا مسئولیت های دیگر اعم از فرماندهی محور و معاونت عملیاتی لشکر و دیگر مناصب نظامی در سپاه را تجربه نمود و در 45 عملیات در نقش فرماندهی نیروهای خط شکن حضور پیدا می کرد . از نزدیک ترین فاصله با دشمن، به فرماندهی نیروهای تحت امر خود پرداخت و نیز در چندین مرحله در جنگ تن به تن با دشمن مواجه گردید.
این شهید بزرگوار چندین بار تا مرز شهادت پیش میرود و با جراحتهای بسیار زیادی از منطقه عملیاتی خارج می شود. پس از حصول اندکی بهبودی باز می گردد و برای ادامه عهد و پیمانش با خدا در میادین نبرد حضور مییابد. در یک مرحله چشم و یک گوش خود را از دست می دهد و در مرحله دیگر از ناحیه کمر و پا آسیب شدیدی می بیند و ماه ها روی تخت بیمارستان ها به سر می برد. در این مقطع متخصصین پزشکی به او می گویند : " دیگر امیدی نیست و تا آخر عمر شما برروی تخت بیمارستان به صورت جانباز قطع نخاعی خواهید بود ."
اما محمد حسن با استعانت از خداوند و ائمه (ع) شفا می یابد و باز به مناطق عملیاتی بر می گردد و بار دیگر در میادین نبرد طی عملیاتهای مختلف از قبیل والفجز مقدماتی ، والفجر یک ، سه ، هشت ، نصر هشت ، بیت المقدس دو ، کربلای چهار و پنج و ده ، حماسه ها می آفریند. در این ایام نیز ترکشهای توپ و خمپاره ، نارنجک و آر پی جی هفت، بارها در بدن او فرو می رود به طوری که برابر نظریه متخصصین رادیو گرافی در عکسبرداری های مختلف بیش از 108 تیرو ترکش بزرگ و کوچک در بدن شهید بابانظر مشاهده میشود .
این شهید بزرگوار و گرانقدر که مطابق نظر کمیسیون پزشکی، دارای بیش از 92 در صد مجروحیت بود همچنان بر عهد و پیمانی که با خدا بسته بود مقاوم و استوار ، و در همه دردها و رنج هایش صابر بود و هر لحظه در پی خدمتی بهتر و فداکاری پر بهاتر بود و لحظه ای در عزم و اراده اش از خود تردید نشان نداد . وی بارها در سخنان خود و در توصیه هایش به دوستان و همرزمان و فرزندان انقلاب می گفت که دست از حمایت امام و انقلاب می گفت که دست از حمایت امام و انقلاب بر ندارید چون راه امام راه امام حسین (ع) است . سردار نظرنژاد آرزوی در سر داشت و مرگ در بستر را از خدا نمیخواست.
در ماه های پایانی حیاتش بارها خانواده او وی را می دیدند که در گوشه های از منزل کرده و با خدای خود راز و نیاز می کند . سرانجام در ماموریت سرکشی و بازدید از نیروهای مستقر در آن مناطق به آنان می گوید : " قدر خدمت کردن به نظام مقدس جمهوری اسلامی ، در این مناطق را بدانید که این جا شهدا ، حماسهها آفریدند. در میان مناطق ، نقطه ای از این منطقه نزدیک تر به خدا نیست ."
از همین زمان بود که آثار جراخت جنگی سردار نظرنژاد بروز کرد و سرانجام پس از مدتی درد و رنج که با صبر حیرتانگیز او طی شد، ردای شهادت بر قامتش راست گردید.
دریافت با کیفیت 16kb [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
در این برنامه زوایای پنهان زندگی شهید احمد متوسلیان را مرور میکنیم. آنچه میشنوید خاطرات همسنگران و خانواده ایشان از زندگی اوست.
احمد متوسلیان در سال 1332 در جنوب تهران چشم به جهان گشود. پدر و مادرش اهل تقوا و دیانت بودند و بر این نسخ، احمد را تربیت کردند. احمد ضمن تحصیل، در بازار به پدرش کمک میکرد. او از همان سالهای نوجوانی، شوق و رغبت خاصی به شرکت در کلاسهای مذهبی و قرآن از خود نشان میداد. در آن کلاسها با مظالم و جنایتهای رژیم شاه آشنا شد و از همان نوجوانی، وارد میدان مبارزه با عوامل رژیم ستمشاهی شد. او پس از پایان دوره ابتدایی، در هنرستان صنعتی شبانه، به تحصیل ادامه داد و در سال 1351 با موفقیت مدرک دیپلم را دریافت کرد.
آگاهی و شناخت بالای ایشان در مسائل سیاسی-اجتماعی از جمله خصوصیات بارز این سردار بزرگوار بود. در تدبیر و تصمیمگیریهایش دقت نظر داشت. ضمن قاطعیت در کار،بر دلها فرماندهی میکرد و همواره در بطن مشکلات حضور داشت. به همین سبب، در سختترین اوضاع، کسی او را تنها نمیگذاشت. او گاهی بیشتر از نیروهای تحت امر خود، به رغم برخورد قاطعانه در امر فرماندهی، در کارهای جمعی مانند ساختن سنگر، نظافت محیط، شستن ظروف و...با پرسنل تحت امر همراهی میکرد. علاقه به مطالعه و بحث در باره اخبار و رویدادها، از خصوصیات دیگر او بود. در مواقع مقتضی در جمع صمیمی همرزمانش در خصوص مسائل اعتقادی بحث میکرد.
حاج احمد برای شهدا و خانوادههای محترمشان احترام خاصی قائل بود و در هر فرصتی به مزار شهدا میرفت و برای رسیدگی به معضلات و حوائج خانوادههای این عزیزان تلاش میکرد. در غم فراق همرزمانش میسوخت و نقل میکنند: « هنگامی که برمزار شهید جهانآرا حاضر میشد، آنچنان از خود بیخود میشد که ساعتها بیوقفه اشک میریخت و با روح بلند او نجوا میکرد.
برادر دیگری نقل میکند: « شبی در جوار مرقد مطهر حضرت زینب (س) تا صبح به گریه و نماز مشغول بود. حوالی سحر با سیمایی بشاش و لبی خندان به سوی همسفرانش آمد و در پاسخ به سؤال دوستانش که خوشحالی او را جویا شده بودند،گفته بود: از سر شب داشتم در فراق برادران شهیدم، مخصوصاً شهید محمد توسلی اشک میریختم، به عمه سادات متوسل شدم، بلکه ایشان در کارم عنایتی فرمایند. چند لحظه پیش ناگهان دیدم یک پیرمرد نورانی با محاسنی سفید و لباس بسیجی بر تن، کنارم آمد و ایستاد و گفت پسرم! بیتابی نکن، لحظه اجابت دعایت نزدیک شدهاست.
احمد متوسلیان دوران تحصیلات خود را در دبستان اسلامی «مصطفوی» سپری کرد. از همان کودکی ضمن اشتغال به درس و مدرسه بهرغم نارسایی قلبی و ضعف توان جسمی در مغازه شیرینیفروشی پدرش، قنادی متوسلیان یزدی واقع در بازار تهران کارگری کوشا و زحمتکش بود.
مادرش میگوید:
احمد کلاً بچه ساکتی بود. مثل پسربچههای همسن و سال خودش نبود؛ شر و شوری نداشت. از همان کوچکی خیلی گوشهگیر بود و همیشه یک گوشهای تنها برای خودش مینشست.
به روایت همرزمانش:
با وجود تحمل شکنجههای جسمی و روحی فراوان، حسرت شنیدن یک آخ را هم بر دل سیاه مزدوران ساواک گذاشت، تا اینکه او را به بند عمومی منتقل کردند و حدود نهماه نیز در آنجا گذراند و با بالاگرفتن موج انقلاب اسلامی از زندان آزاد گردید و به آغوش ملت بازگشت.
دریافت با کیفیت 16kb [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
در این برنامه زوایای پنهان زندگی شهید محمد جهان آرا را مرور میکنیم. آنچه میشنوید خاطرات همسنگران و خانواده ایشان از زندگی اوست.
شهید محمد جهان آرا در روز 6 شهریور ماه سال 1333 در خرمشهر بدنیا آمد. سیزده ساله بود که پایش به فعالیتهای دینی مساجد و هیأت های مذهبی باز شد. در کلاسهای آموزش و تفسیر قرآن شرکت میکرد و عضو ثابت جلسات هفتگی هیأت های مذهبی بود.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی محمد پس از دو سال و نیم زندگی مخفی به خرمشهر بازگشت. او دو دوستانش در خرمشهر گروهی تشکیل دادند به نام کانون فرهنگی نظامی انقلابیون خرمشهر.
محمد جهان آرا در سال 1358 ازدواج کرد. در همان سال ها فرماندهی سپاه خرمشهر را به عهده گرفت و همزمان جهاد سازندگی خرمشهر را نیز پایهگذاری کرد. با شروع جنگ دوش به دوش مردم از شهر دفاع کرد.
به سال 1333 در خانوادهای مستضعف، مسلمان، متعهد و دردکشیده در خرمشهر متولد شد. پایبندی خانواده او (بویژه پدرش) به اسلام عزیز باعث گردید که از همان کودکی عشق به خدا و خاندان عصمت و طهارت(ع) در جان و قلب محمد ریشه دواند. از همین ایام وی تحت نظر پدر بزرگوارش به فراگیری قرآن مجید پرداخت.
شهید جهانآرا در کنار فعالیتهای گسترده نظامی، به مسئله خودسازی و جهاد با نفس و کوششهای عرفانی در جهت تقرب هرچه بیشتر به خداوند با تلاوت پیوسته قرآن، دعا و تلاش برای افزایش میزان آگاهیهای سیاسی و اجتماعی توجه ویژهای داشت.از قدرت تجزیه و تحلیل بالایی برخوردار بود و نفوذ کلام عجیبی داشت.
خوش خلقی، قاطعیت، خلوص، تقوی، توکل، فداکاری، اعتماد عمیق به ولایت فقیه و حضرت امام(ره) و خستگیناپذیری از خصوصیات بارز وی بود.به برادران میگفت:«انقلاب بیش از هرچیز برای ما یک امتحان الهی و یک آزمایش تاریخی و اجتماعی است و در جریان آن امتحان باید رنج، محرومیت، مصایب و ناملایمات را با آغوش باز بپذیریم و در برابر آشوبها و فتنهها با خلوص و شهامت، محکم بایستیم و از طولانی شدن دوران امتحان و افزایش سختیها و ناملایمات نهراسیم، زیرا علاوه بر اینکه خود را از قید افکار شرکآلود و وابستگیها، پاک و خالص میکنیم، ریشه و نهال انقلابمان عمیق و استوارتر میشود و از انحراف و شکست مصون میماند.»در مبارزات، هیچگاه به مسیر انحرافی گام ننهاد و همیشه از محضر علما و روحانیون کسب فیض میکرد. عشق و علاقه زیادی به حضرت امام خمینی(ره) داشت و تکه کلامش این بود: من مخلص و چاکر امام هستم. از جمله سخنانش این بود که: مادامی که به خدا اتکا داریم و رهبریت بزرگی چون امام داریم، هیچ غمی نداریم.
سید محمد دارای روحیهای عرفانی بود و بسیاری از اوقات دیده میشد که در حال راز و نیاز با خدای خود است. زمانی که در زندان به سر میبرد، از نماز شب غفلت نمیکرد.تواضع و فروتنی در سید موج میزد. با وجود اینکه فرماندهی سپاه خرمشهر را به عهده داشت خود را یک بسیجی میدانست و در حالی که فرماندهی قاطع بود اما رابطه عاطفی و برادرانه خود را با نیروهای تحت امر حفظ کرده بود.او به تربیت کادرهای کارآمد توجه خاصی داشت و در رشد دادن نیروهای مردمی، تلاش چشمگیری نمود. صبر و استقامت، فداکاری و شهادتطلبی از خصایص بارزی بود که وجود سید را بسان شمعی در انقلاب ذوب نمود و جان شیرینش را فدای جانان کرد.
سید محمد از پانزده سالگی مبارزه با رژیم سابق را شروع کرد، او، سیدعلی و تعدادی از بچههای خرمشهر گروه حزبالله را تشکیل دادند و طوماری از خواستهایشان را که نام تمامی آنها در آن ذکر شده بود با خونشان امضا کردند. در همان سالها سید محمد دستگیر شد و شش ماه در زندان بود که پس از آزادیاش زندگی مخفی خود را همراه با سیدعلی در گروه منصوریون شروع کردند، سیدعلی پس از اندکی دستگیر شد و به شهادت رسید. پس از پیروزی انقلاب سید محمد به عضویت سپاه درآمد که در زمان فتح خرمشهر و چندی پیش از آن فرمانده سپاه خرمشهر بود. ( به روایت پدر شهید )
پیوند جهانآرا و خرمشهر بهنظر من به علت علاقه زیادی بود که محمد به خرمشهر داشت. جهانآرا میگفت: مردم خرمشهر مظلوم واقع شدهاند. به آنها کمکی نشد. تجهیزاتی نیامد. آنان از دل و جان نیرو گذاشتند. جهانآرا میگفت: من بعضی از شبها جسد بچههای خرمشهر را میبینم که توسط سگها تکهپاره میشود، ولی ما نمیتوانیم از سنگرها و پناهگاهها خارج شویم و این جنازهها را نجات دهیم. شب و روز جهانآرا خرمشهر بود. از روزی که عراق به خرمشهر هجوم آورد، محمد همّ خود را وقف جنگ کرد. (به نقل از همسر شهید)
همکارانش معتقدند او فرمانده سپاه خرمشهر بود، اما مثل یک سپاهی عادی رفتار میکرد، آنها میگویند وقتی اسلحه به خرمشهر میبردیم و آنجا خالی میکردیم جهان آرا اصلاً خسته نمیشد. به او میگفتند تو چرا خسته نمیشوی و او پاسخ میداد، وقتی که در رژیم سابق زندگی مخفی داشتم برای کسب درآمد در کورههای تهران آجر بار میکردم در حالیکه روزه هم بودم، اگر بدنم مقاومت دارد از بابت آن روزها است.( به روایت پدر شهید )
دریافت با کیفیت 16kb [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
در این برنامه زوایای پنهان زندگی شهید حسین صنعتکار را مرور میکنیم. آنچه میشنوید خاطرات همسنگران و خانواده ایشان از زندگی اوست.
روحانی بود. در سال 1337 "ه ش" در کاشان متولد شد و پس از طی دوران مدرسه به حوزه علمیه وارد شد و به تحصیل معارف اسلامی پرداخت.
در سال 1361 برای اولین بار به جبهه عزیمت کرد و آنچنان تحت تاثیر عرفان حاکم بر جبهه واقع شد که گفت: تا زنده ام در جبهه خواهم بود. و بر سر پیمان خود ماند تا در جبهه شربت شهادت نوشید.
قابلیت های زیاد او در کنار جذابیت فوق العاده و اخلاق پسندیده اش اش باعث شده بود که همه نیروهایش لشگر آرزو کنند تحت فرماندهی صنعتکار فعالیت نمایند. او مسئولیتهای زیادی داشت, فرمانده واحد تخریب، واحد آموزش، عملیات و یگان دریایی لشکر 8 از جمله مسئولیتهای این شهید بزرگواراست.
در این مدت هر جا حسین بود همه می خواستند آنجا بروند. وی در تمام عملیات لشگر، شرکت فعالانه داشت و هر محوری که صنعتکار مسئولش بود ,خاطر فرماندهان راحت و آسوده بود, چون می دانستند به خوبی و با شجاعت و مدیریت خاص خود از عهده انجام ماموریت بر خواهد آمد. شهید صنعتکار همیشه چند صندوق از کتاب های حوزه را همراه داشت و زمانی که همه خسته از کار و فعالیت روزانه یا حتی کار شبانه روزی استراحت می کرد, کتابی برداشته در گوشه ای به مطالعه می پرداخت.
خاتمه عمر این روحانی بر جسته و فرمانده شجاع لشکر اسلام در25 مرداد ماه سال 1365 بود. او که جهت شناسایی منطقه عملیاتی جدید وارد میدان مین شده بود در اثر انفجار مین به شهادت رسید.
از زبان همسر شهید (خانم زهرا میر عبدالهی):
بسیار مقید به نماز اول وقت و قرآن خواندن بعد از نماز صبح بود. اگر منزل بود امکان نداشت مسجد رفتنش ترک شود. خیلی اهل شوخی و خنده بود. مخصوصا با بچه ها خیلی زود ارتباط برقرار می کرد. به حجاب من خیلی اهمیت می داد. خیلی با احترام برخورد می کرد، در طول مدتی که ما با هم زندگی کردیم یکبار اسم من را تنها صدا نکرد و همیشه می گفت، زهراخانم، چون شما سید هستی احترامت واجبه.
من خیلی سعی می کردم در کارهایش کنجکاوی نکنم. یک شب منزل مادرم بودم که شهید صنعتکاران تماس گرفت و گفت من امشب نمی آیم. من هم راحت قبول کردم. فردا که آمد دیدم ترکش انگشتش را باز کرده بود و تمام صورت و سینه اش پر از ترکش بود. گفتم چه شده؟! گفت داشتیم با نادعلی (که بعدها ایشان هم به شهادت رسید) و چند نفر دیگر موادی را بررسی می کردیم که ناگهان منفجر شد. در این اتفاق شهید نادعلی هم از ناحیه چشم به شدت مجروح شده بودند.
برایم تعریف کرده بود: قبل از اینکه وارد سپاه شوم در یک طلا فروشی کار می کردم. اما چون به نظرم درآمدی که از آنجا به دست می آورم شبهه ناک است آن را رها کردم. مادرشان می گفتند: پس اندازی را هم که از آ دوران جمع کرده بود بخشید و گفت نمی خواهم این پول را در زندگی ام خرج کنم.بعد از آن رفته بود بسیج مالک اشتر در محلشان و سپس به همراه دوستانش، شهید ترابیان و شهید قاسمی وارد پادگان امام حسین(ع) شده بودند. که هر سه این شهدا از مربی های تخریب بودند. نمی دانم کارشان به چه صورت بود که زیاد در مناطق جنگی نبودند و گاهی سه روز می رفتند و بر می گشتند. البته زمانی هم که تهران بودند صبح زود از خانه می رفت و آخر شب بر می گشت.....
دریافت با کیفیت 16kb [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
این برنامه روایتی داستانگونه از زندگی شهید مسعود قصری است که پیوند علم و ایمان را در حماسة دفاع مقدس به تصویر میکشد. شهیدی که در پیشرفت و ارتقای معارف مکتب عشق آنقدر پیش رفت تا به شهادت رسید.
سخت است از آنان که ندیده ایم سخن بگوییم از آنان که افتخاری در دل تاریخ اند. باید که پلی زنیم به معنای انسانیت.
سحرگاه یازدهم بهمن ماه بود که مسعود قصری در خانواده ای متدین از اهالی سنندج و در دامنه کوه آبیدر پای به عرصه وجود گذاشت.
او پس از اخذ دیپلم، به عنوان سپاهی دانش به روستای حسین آباد شهر سنندج رفت و ضمن تعلیم و تربیت فرزندان آن سامان با همت و همکاری مردم روستا مدرسه ای نو برای آنان ساخت و برای آنان به یادگار گذاشت.
روز هفتم آذر ماه سال 1360 هنگامی که از یکی از مدارس سنندج راهی منزل بود بر اثر اصابت گلوله نیروهای ضد انقلاب قلب پاک و تپنده او مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بدین سان معلمی دیگر از قافله فرهنگیان مومن این دیار به شهادت میرسد و به کاروانیان همیشه جاوید کربلا می پیوندد.
شهید منتظر مرگ نمیماند، این اوست که مرگ را برمیگزیند. شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید، به اختیار خویش میمیرد و لذت زیستن را نیز هم او می یابد نه آن کس که دغدغه مرگ حتی آنی به خود او وانمیگذاردش و خود را به ریسمان پوسیده غفلت میآمیزد.
دریافت با کیفیت 16kb [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
این برنامه روایتی داستان گونه از زندگی شهید محمد جعفر کریمی است که پیوند علم و ایمان را در حماسة دفاع مقدس به تصویر می کشد. شهیدی که در پیشرفت و ارتقای معارف مکتب عشق آنقدر پیش رفت تا به مرز شهادت رسید.
رشته کوههای زاگرس، آنگاه که درازای خودرا به منطقه ی اورامانات می رساند شکوهش را بیش از پیش ، به رخ آسمان می کشد و شانه های ستبر و سترگش را بر پیشانی ان می ساید . در دل این کوههای با صلابت، مردمانی زیسته اند که کاتب تاریخ، یاد رشادتها و دلیریهای آنان را، در اوراق ماندگار خود ثبت کرده است.
محمد جعفر در اولین روز از مهر ماه سال 1320 به دنیا آمد، زادگاهش روستای دزآور از توابع شهرستان نوسود است که در حال حاضر جزیی از استان کرمانشاه است.
محمد جعفر کودکی اش را در بحبوحه حوادث آن سالها آغاز کرد و از نزدیک با بحرانهای سیاسی – اجتماعی دوره دوم رژیم پهلوی آشنا شد. پنج سال از دوره ابتدایی را در دزآور طی نمود وبرای پایه ششم به نودشه - روستای همجوار رفت. و مدرک ششم ابتدایی اش را از مدرسه الفت، آنجا دریافت کرد. عشق و علاقه ی محمد جعفر به تعلیم وتربیت فرزندان آن دیار، سبب شد که برای ادامه تحصیل و انتخاب شغل معلمی، در سال 1337 وارد دانشسرای عشایری اسلام آباد غرب شد . وی دوره یک ساله این مرکز را پشت سر گذاشت و در سال 1338 درکسوت معلمی به زادگاهش – دزآور برگشت.
شهید کریمی مدام می کوشید تا اساس وقاعده ظالمانه پیروی بی چون و چرا از اوامر حکومت را برای همیشه برهم بزند وبه جای آن ، آزاد اندیشی و آزاد منشی را در جامعه پی ریزی کند. وی رسیدن به چنین هدفی را، در گرو کسب علم ومعرفت و ارتقائ آگاهیهای سیاسی واجتماعی می دانست. وعموم مردم را برای تحصیل این مقدمات و لوازم ضروری آن ترغیب می کرد. این معلم آزاده، برای نیل به اهداف والایی که داشت ، 9 سال از عمر معلمی خود را در محرومترین روستاههای پاوه و اورامانات سپری کرد و با خدمتی صادقانه فرزندان آن سامان را، با نور دانش و معرفت و مسئولیتهای اجتماعی آشنا ساخت.
شهید کریمی بعداز اینکه حکم اعدامش را در پادگان جلدیان تایید شد روی برگ قرآنی که انیس شبهای زندانش بود این چنین وصیت میکند:
پدرجان کارخداوند است و تقدیربودفرزندت اینطوربمیرد.هیچ نگران نباشیدامیدوارم شما ومادر مهربان وبرادران وخواهران عزیز وهمسرم وسایراقوام و خویشان همه مرا حلال و آزاد نمایند. از تمام دوستان و آشنایان و تمام کسانی که برای فاتحه خوانی می
آیند بخواهید مرا حلال کنند. روز جمعه در مسجدازتمام مردم تقاضا نمایید که مرا حلال کنند و برایم دعای خیر کنند. پدر جان !از شما تمنا میکنم .در دهات کیمنه، هانه گرمله، نودشه ،نوریاب ،دزآور، تویله، و شهرهای نوسود وپاوه بگردید. هر کس حقی بر گردنم دارد یا بپردازید و یا حلالم کند از تمام اهالی این روستاها بخواهید که حلالم کنند ....
روحش شاد و راهش پررهرو باد . دریافت با کیفیت 16kb [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
این برنامه داستان گونه از زندگی شهید مهدی زین الدین است که پیوند علم و ایمان را در حماسة دفاع مقدس به تصویر می کشد. مهدی زینالدین فرماندهی بود که هم از علم جنگی و هم از علم اخلاق اسلامی برخوردار بود. در میدان اسلام و اخلاق، توانا و در عرصههای جنگ شجاع، رشید، مقاوم و پرصلابت بود.
به سال 1338 ه.ش در کانون گرم خانوادهای مذهبی، متدین و از پیروان مکتب سرخ تشیع، در تهران دیده به جهان گشود. مادرش که بانویی مانوس با قرآن و آشنای با دین و مذهب بود برای تربیت فرزندش کوشش فراوانی نمود. داشتن وضو، مخصوصاً هنگام شیردادن فرزندانش برایش فریضه بود و با مهر و محبت مادری، مسائل اسلامی را به آنها تعلیم میداد. دریافت با کیفیت 16kb
نبوغ و استعداد مهدی باعث شد که او دراوان کودکی قرآن را بدون معلم و استاد یاد بگیرد و بر قرائت مستمر آن تلاش نماید. پس از ورود به دبستان در اوقات بیکاری به پدرش که کتابفروشی داشت، کمک میکرد و به عنوان یک فرزند، پدر و مادر را در امور زندگی یاری میداد.
از خصوصیات بارز او شجاعت و شهامت بود. خط شکنی شبهای عملیات و جنگیدن با دشمن در روز و مقاومت در برابر سختترین پاتکها به خاطر این روحیه بود. روحیهای که اساس و بنیان آن بر ایمان و اعتقاد به خدا استوار بود.
مجاهدت دائمی او برای خدا بود و هیچگاه اثر خستگی روحی در وجودش دیده نمیشد.
شهید زینالدین در کنار تلاش بیوقفهاش، از مستحبات غافل نبود. اعقتاد داشت که جبهههای نبرد، مکانی مقدس است و انسان دراین مکان، به خدا تقرب پیدا میکند. همیشه به رزمندگان سفارش میکرد که به تزکیه نفس و جهاد اکبر بپردازند.
او همواره سعی میکرد که با وضو باشد. به دیگران نیز تاکید مینمود که همیشه با وضو باشند. به نماز اول وقت توجه بسیار داشت و با قرآن مجید مانوس بود و به حفظ آیات آن میپرداخت.
به دلیل اهمیتی که برای مسائل معنوی قایل بود نماز را به تانی و خلوص مخصوصی به پا میداشت. فردی سراپا تسلیم بود و توجه به دعا، نماز و جلسات مذهبی از همان دوران کودکی در زندگی مهدی متجلی بود.
در کنار این بزرگوار صدها انسان ساخته شدند، زیرا رفتار و صحبتهایش در عمق جان نیروهای رزمنده مینشست. بارها پس از سخنرانی، او را در آغوش خویش میکشیدند و بر بالای دستهایشان بلند میکردند.
او یکی از فرماندهان محبوب جبههها به شمار میآمد. فرماندهی که نور معرفت، تقوا، صبر و استقامت سراسر وجودش را فراگرفته بود و این نورانیت به اطرافیان نیز سرایت کرده بود. چنانچه گفته میشود: 70% نیروهای پاسدار و بسیجی آن لشکر، نماز شب میخواندند.
او شخصیتی چند بعدی داشت: شخصیتی پرورش یافته در مکتب انسان ساز اسلام. خیلیها شیفته اخلاق، رفتار، مدیریت و فرماندهی او بودند و او را یک برادر بزرگتر و معلم اخلاق میدانستند. زیرا او قبل از آنکه لشکر را بسازد، خود را ساخته بود.
از ساده ترین امکانات و لباسهای لشکر استفاده می کرد.یه جفت پوتین داشت که خیلی رنگ و رو رفته بود.
در آبان سال 1363 شهید زینالدین به همراه برادرش مجید (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علیبن ابیطالب(ع) بود) جهت شناسایی منطقه عملیاتی از باختران به سمت سردشت حرکت میکنند. در آنجا به برادران میگوید: من چند ساعت پیش خواب دیدم که خودم و برادرم شهید شدیم!
موقعی که عازم منطقه میشوند، رانندهشان را پیاده کرده و میگویند: خودمان میرویم. حتی در مقابل درخواست یکی از برادران، مبنی بر همراه شدن با آنها، برادر مهدی به او میگوید: تو اگر شهید بشوی، جواب عمویت را نمیتوانیم بدهیم، اما ما دو برادر اگر شهید بشویم جواب پدرمان را میتوانیم بدهیم.
فرمانده محبوب بسیجیها، سرانجام پس از سالیان طولانی دفاع در جبههها و شرکت در عملیات و صحنههای افتخارآفرین، در درگیری با ضدانقلاب شربت شهادت نوشید و روح بلندش را از این جسم خاکی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.
او از همرزمانش سبقت گرفت و صادقانه به آنچه معتقد بود و میگفت عمل کرد و عاشقانه به دیدار حق شتافت...
[FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
در این برنامه زوایای پنهان زندگی شهید عبدالحسین برونسی را مرور میکنیم. آنچه میشنوید خاطرات همسنگران و خانواده ایشان از زندگی اوست.
شهید برونسی در سال ۱۳۲۱ در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، قدم به عرصه هستی نهاد. نام زیبندهاش گویی از لحظههایی نشأت میگرفت که در فرمایش « الست بربکم»، مردانه و بی هیچ نفاقی، ندا در داد:«بلی»؛ عبدالحسین.
روحیه ستیزهجویی با کفر و طاغوت، از همان اوان کودکی با جانش عجین میگردد؛ کما این که در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها میکند.
در سال ۱۳۴۱ به خدمت زیر پرچم احضار میشود که به جرم پایبندی به اعتقادات اصیل دینی، از همان ابتدا، مورد اهانت و آزار افسران و نظامیان طاغوتی قرار میگیرد.
سال ۱۳۴۷ سال ازدواج اوست. برای این مهم، خانوادهای مذهبی و روحانی را انتخاب می کند و همین، سرآغاز دیگری میشود برای انسجام مبارزات بیوقفه او با نظام طاغوتی حاکم بر کشور. همین سال، اعتراضات او به برخی خدعههای رژیم پهلوی ( مثل اصلاحات ارضی)، به اوج خود میرسد که در نهایت، به رفتن او و خانوادهاش به شهر مقدس مشهد و سکونت در آنجا میانجامد که این نیز فصل نوینی را در زندگی او رقم میزند.
پس از چندی، با هدفی مقدس، به کار سخت و طاقتفرسای بنایی روی میآورد و رفته رفته، در کنار کار، مشغول خواندن دروس حوزه نیز میشود. بعدها به علت شدتیافتن مبارزات ضد طاغوتیاش و زندانرفتنهای پیدرپی و شکنجههای وحشیانه ساواک و نیز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و ورود او در گروه ضربت سپاه پاسداران، از این مهم باز میماند.
با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی میآورد که این دوران، برگ زرین دیگری میشود در تاریخ زندگی او.
به خاطر لیاقت و رشادتی که از خود نشان می دهد، مسئولیتهای مختلفی را برعهده او میگذارند که آخرین مسئولیت او، فرماندهی تیپ هجده جوادالائمه (سلامالله علیه) است که قبل از عملیات خیبر، عهدهدار آن میشود.
با همین عنوان، در عملیات بدر، در حالی که شکوه ایثار و فداکاری را به سر حد خود میرساند، مرثیه سرخ شهادت را نجوا میکند.
تاریخ شهادت این سردار افتخارآفرین، ۲۳ اسفندماه ۱۳۶۳ است و پیکر مطهرش، مفقودالأثر میشود.
دریافت با کیفیت 16kb
[FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb
[h=4]در این برنامه زوایای پنهان زندگی شهید عباس دوران را مرور میکنیم. آنچه میشنوید خاطرات همسر و همدم گرامیشان «نرگس خاتون دلی روی فر» از دوران کودکی، آشنایی، ازدواج، رفتار، اخلاق و گفتار ایشان در منزل و برخورد با دیگران بازگو شدهاست.[/h] سال ۱۳۲۹ بود، که عباس پا به عرصه هستی نهاد. مادر با شوق فراوان به تربیت او همت گماشت و عباس در شهر زیبای شیراز دوران شیرین کودکی را پشت سر نهاد.
سال ۱۳۵۱ بعد از اتمام تحصیلات به دانشگاه خلبانی نیروی هوایی ارتش رفت، با اتمام دوره مقدماتی جهت ادامه تحصیل به امریکا اعزام شد و با اخذ نشان و گواهینامه خلبانی به ایران بازگشت.
تا از خاک پاک کشور خود محافظت نماید.با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری نفتی شهید نوژه ادامه داد و در طول سالهای دفاع مقدس بیش از یک صد سورتی پرواز جنگ انجام داد.
از لابلای خاطرات همسر شهید:
در زمان جنگ عباس دوران در پایگاه بوشهر بود ، از او دعوت کردند تا به تهران برود ولی او قبول نکرد و به همدان رفت زیرا از پشت میز نشستن خوشش نمی آمد و دوست داشت همیشه در تکاپو و پرواز باشد.
عباس دوران همیشه ساکت و محجوب بود و در میان هشت فرزند خانواده اش و حتی اقوام از محبوب ترین افراد بود.
شجاع و نترس بودن عباس دوران باعث شده بود که دوستان شوخ طبعش به او بگویند « عباس همیشه جوراب شانس می پوشد و بعد به عملیات می رود»
در حق عباس دوران بسیار کم لطفی شده است . طی این سال ها کسی چندان به موضوع شهادت او نپرداخته است . و شما کمتر جایی یا برنامه و حتی نشریه ای می بینید که در آن سخنی از عباس به میان آمده باشد . حتی آخرین عملیات او که به گفته بسیاری از صاحب نظران از لحاظ سیاسی ، بین المللی و نظامی در درجه بسیار بالای اهمیت قرار داشت ، هنوز هم ناشناخته مانده است .
روحش شاد وراهش پر رهرو باد. دریافت با کیفیت 16kb [FONT=arial black]
دریافت با کیفیت 32kb
دریافت با کیفیت 64kb