17 شهریور و شهید قاسم دهقان
تبهای اولیه
منبع عکس: خبرگزاری تسنیم
شهید «قاسم دهقان سنگستانیان» سال 1336 در همدان بهدنیا آمد. اواخر سال 1355 به سربازی رفت و در روزهای پر تبوتاب انقلاباسلامی که سرباز ارتش شاهنشاهی بود، هر چه بیشتر در درونخود نسبت به رژیم کینه یافت. در روز 17 شهریور سال 1357 (جمعه سیاه) هنگامی که میخواستند «قاسم دهقان» و هم قطارهایش را از لویزان برای سرکوب مردم به شهر بفرستند، به هر سرباز دو خشاب دادند، ولی به او چهار خشاب دادند... وقتی اوضاع میدان ژاله را میبیند، به جای به رگبار بستن مردم، همراه دو نفر دیگر از دوستانش با اسلحه فرار می کنند. بعد هم ساواک خانه شان را محاصره کرد و درگیر شدند.
سرانجام در حمله ساواک به محل اختفای آنان، «محمد محمدی خلَّص» در دم به شهادت میرسد، «علی غفوریسبزواری» از ناحیه مغز و سر مورد اصابت گلوله قرار میگیرد - که اکنون بهعنوان جانبازی بزرگوار زنده است - و «قاسم دهقان» نیز از ناحیه هر دو پا تیر خورده و دستگیر میشود. ماهها داشتند شکنجهشان میکردند. حکم اعدامشان هم صادر شده بود، منتهی به لطف خدا و با پیروزی انقلاب، نجات پیدا کردند.حمل شکنجههای فراوان او را از پای درنیاورد و درحالی که ایام را در زندان سپری میکرد، با پیروزی انقلاباسلامی آزادی خود را باز یافت. بعد از انقلاب، اول وارد کمیته شد، بعد هم سپاه. بعد از تشکیل تیپ 27 توسط حاج احمد، او هم آمد و گردان ابوذر را راهاندازی کرد. در تمام لحظههای فتحالمبین و بیتالمقدس حاضر بود. بعد هم همراه حاج احمد به لبنان رفت.
منبع عکس: خبرگزاری تسنیم
بعد از مراجعت به ایران، به تیپ 27، که حالا شده بود لشکر 27، «حاج همت» فرماندهی بچههای گردان مالک اشتر را به او داد. حماسهای که حاج قاسم و بچههای گردان او در «والفجر یک» توی ارتفاع 112 خلق کردند، در عقل هیچ بنیبشری نمیگنجد. فقط این را میتوانم بگویم که مظلوم بود. چه وقتی که زنده بود، چه وقتی که شهید شد. هفده شهریور 57 به یاران خمینی:doa(2): ملحق شد، هفده شهریور 74 هم به دیدار حق شتافت.
او در ایام جنگ، مسئولیت چند گردان رزمی را برعهده داشت و حماسههایی در خور ستایش آفرید. در دوران جنگ چندین نوبت بهسختی مجروح شد ولی از پای ننشست. وی پس از پایان جنگ همراه با سید شهیدان اهل قلم «سیدمرتضی آوینی» برای تفحص و کشف شهدا، راهی منطقه فکه شد. حضور قاسم دهقان در فکه، بهواسطه آشناییاش به منطقه عملیاتی، همراه بود با کشف محل صدها شهید مفقودالاثر توسط او. قاسم دهقان که دستی در هنر داشت و علاقه خاصی در ارائه اهداف و اثرات انقلاب و جنگ از طریق سینما، سرانجام در روز 17 شهریور سال 1374 به هنگام بازسازی صحنهای از حماسه رزمندگان اسلام در فیلم «قطعهای از بهشت» به عنوان طراح صحنه، مشاور نظامى و بازیگر این فیلم، بر اثر انفجار مین، بهشهادت رسید.
سردار سعید قاسمی در روایتی از این شهید میگوید: فقط این را میتوانم بگویم که مظلوم بود.
فرآوری : سامیه امینی
منبع: بخش پایداری تبیان
برای مظلومیتهای شهید «حاج قاسم دهقان»، مرثیهای از زبان فرزندش:
اللهم الحقنی بالشهداء والصدیقین بابا، سلام. خیلی دلم برات تنگ شده، میدونم هر چی مینویسم، زود میخونی. مگه خودت نمیگفتی که شهیدا آدما رو میبینن؟
بابا، مگه خودت نمیگفتی که دوست داری با بدن خونی بری پهلوی دوستانت؟ وقتی میرفتی توی اون اتاق، تنهایی گریه میکردی و همش میگفتی: آقا «مرتضی»، دست منم بگیر، بچهها منم ببرین، رسمش این نبود… .
بابا، از وقتی آقای «آوینی» شهید شد، من دیگه خنده رو لبهای خوشگلت ندیدم. خیلی ناراحت بودی. یادم نمیره، وقتی خیلی بهت فشار میاومد، میگفتی: آخه من که باهاش فاصلهای نداشتم، چرا من نه؟
بابا، تو که آخرش رفتی، اگه آدما میدونستن خدا این قدر زود هر چی را ازش بخوای بهت میده، میریختن دورت و ازت میخواستن که براشون گنج درخواست کنی!
بابا، پدر خوبم تو که خودت میدونستی این جوری میشه، کاشکی یه کاری هم برای ما میکردی!
بابا، یه وقت فکر نکنی من از اینکه تو دیگه برنمیگردی، ناراحت میشم و غصه میخورم! نه! نه که دروغه. راستش گریه زیاد میکنم. مخصوصا وقتی مامانو میبینم که به عکس تو زل میزنه. بابا میدونی کِی برات خیلی گریه کردم؟ رفتم توی اون اتاقی که تو نماز شب میخوندی، سرمو گذاشتم روی همون سجادهات و زار زار گریه کردم. اون روز خواهر کوچکم از مدرسه اومد خونه، قهر کرده بود. گریه میکرد. اولش خندیدم، بهش گفتم: باز درستو بد خوندی، توی کلاس اذیت کردی و معلم…. ولی اون جیغ زد؛ دوید طرف مامان. حودشو انداخت توی بغلش. مامان دستپاچه شده بود. اولش نمیدونست چیه، ولی بعد که خواهرمو ساکت کرد، بهش گفت: چرا گریه میکنی؟ مگه امروز جشن تکلیف تو نیست؟ گریهات واسه چیه؟
بابا میدونی آبجیم چی گفت؟ صدای گریهاش بیشتر شد، باز خودشو چسبوند به مامان. حتما از من خجالت میکشید. مامان به من گفت که برم توی اون اتاق. من گوش میکردم. میشنیدم چی داره به مامان میگه. اون با هق هق گفت: امروز مدیر مدرسمون اومد اسم دخترا رو خوند. اسم اونایی که قرار بود جشن تکلیف برن پیش آقای خامنهای. اسم همه بچههای شهدا رو حوند. ولی اسم منو نخوند. وقتی بلند شدم و بهش گفتم: خانم اجازه، اسم ما رو نخوندین، اون یه جوری نگام کرد. خیلی سخت، جلو همه، جلو فاطمه که باباش و داداشش شهید شدن، جلو دوستام، خیلی تند گفت: تو که بابات شهید نشده، اون مرده…. اینجا دیگه مامان بود که زار میزد، مامان بود که خودشو انداخت تو بغل آبجیم.
بابا، اینا راست میگن؟ تو شهید نیستی؟ تو مردی؟ کجا؟ برای چی مردی؟ توی دعوا که نبود! تصادف هم که نکردی! سکته هم که نکردی! من خودم اینا رو خوب میدونم. عکست رو که دیدم خودت از خاطرات جبههات برام میگفتی! از اینکه تو قتلگاه فکه، چطور نیرویهای گردانِ تو زیر بغل و آغوش گرفته بودی و اونا یکی یکی شهید میشدن. بابا، اون روز یاد حرفای تو افتادم که میگفتی سر دوستتو توی بغلت میگرفتی، اونا شهید میشدن، تو گریه میکردی. وای اون روز، هم مامان گریه میکرد، هم آبجی.
بابا، مگه بدن تو از تیر و ترکش پر نبود؟ مگه همین تو نبودی که یه دقیقه از درد آروم و قرار نداشتی؟ مگه تو نبودی که گفتی: میخوام همه اون روزای خوبو به مردم نشون بدم. مگه نرفتی که فیلم بسازی تا ما بچهها، وقتی بزرگ شدیم، بدونیم فکه یعنی چی. شلمچه کجاست؟
بابا، اگه تو مردی، خودت بگو و خیال ما رو راحت کن. نمیخوام پز بدم که بابام شهید شده، ولی اینکه، یکی میگه بابات شهید شده، روزنامه مینویسه شهید، ولی اون جوری خواهرمو اذیت میکنن. من طاقت ندارم. بابا، دیگه صبر و عقل ندارم. اگه بار دیگه اینجوری بشه، اگه بار دیگه کسی نیشخند بزنه و بگه: بابای تو مرده است؛ داد میزنم: – آره! بابای من مرد – بابای من، پدر سه تا خواهر و برادرم، شهید نشد. اون اصلا زنده نبود!
بابای من نرفت جبهه که اسم شهید روش باشه. بابای من مرد. هر جور که شما دوست دارین بگین. چقدر باید به شما بپردازیم که دست از این کارا بردارین؟ بابای من اندازه بچه این و اون که معلوم نشد چه جوری مرد، ارزش نداشت که بغل امام خاکش کنن. نمیخواد! بابام عاشق امام بود، ولی همین که نزدیک آقا مرتضی خاکش کردن، براش خیلی خوبه. دیگه زیر عکسای بابام ننویسن «سردار شهید حاج قاسم دهقان» اصلا بابای من سردار نبود. کی گفته «حاج قاسم دهقان» روز ۱۷ شهریور ۵۷، اون حماسه رو انجام داد؟ کی گفته «ساواک» اونو گرفت و شکنجهاش داد؟ کی گفته اون کردستان بوده؟ کی گفته اون تو جبهه فرمانده گردان بوده؟ اصلا کی گفته حاج قاسم تا حالا تیر و ترکش خورده بوده؟ کی گفته اون با حاج همت بوده؟ با «حاج احمد متوسلیان» بوده؟ بابای من مرد تمام شد و رفت! ولی بابا، این حرفا رو به اونا زدم؛ پهلوی خودت بمونه، من یکی خوب میدونم تو کی هستی و چی هستی. درسته که هر موقع عکستو میبینم، گریه میکنم، ولی خوشحالم، مگه خودت نبودی که میگفتی: من خوشحالم که دستام شهید شدن، چون اونا الآن پهلوی خدا هستن… راستی بابا اونجا چه خبره؟ اونجا که دیگه پهلو شهدا هستی، مگه نه؟!
بابا، داشت یادم میرفت؛ خوهر کوچکم، اون روز که تو مدرسه گریهاش رو در آورده بودن، با بغض به مامان گفت: مامان آقا من رو دوست نداره؟ بابای منو دوست نداره؟ مامان گفت: چرا خیلی هم دوست داره، اگه بابام شهید شده و آقا شهیدارو دوست داره، چرا نذاشتن من برم اونو ببینم و بهش بگم: آقاجون، من دختر کوچولو شهید «حاج قاسم دهقان» هستم.
شهریور پر حادثه شهید قاسم دهقان/تولد دوباره یک شهید در ۱۷ شهریور
روحش شاد و راهش پر رهرو باد