پاهایی که در خاکریزهای جبهه جا ماند با پای دل عازم رفتن به آشیانه دلاورمردی از نسل ایثار و شهادت شدیم، پایی که ایستادن نمیشناسد و بیمحابا میرود تا مهمان صاحبخانهای شود که سالهاست بدون پا زندگی میکند، به روستای پاپی خالدار در حومه شهر خرمآباد میرویم و مهمان «حاج کاکا» جانباز ۷۰ درصدی میشویم که هر دوپایش را در میان خاکریزهای جبهه جاگذاشته و ۳۷ سال دستانش تکیهگاه او شده است. سرهنگ حاج محمدحسین عباس زاده که همرزمانش او را «حاج کاکا» صدا زده و امروز با کلام نافذش روایتگر دلاوریهای مردمان خوب سرزمینمان شده و آنچه میخوانید گوشهای از زندگی این جانباز سرافراز است. حاج کاکا که هماکنون ۶۵ سال سن دارد، سال ۵۹ در سن ۲۵ سالگی در نبرد با دشمن بعثی در منطقه سوسنگرد مجروح شده و پاهایش را از دست میدهد، او از روز اعزام خود به جبهه میگوید: اوایل جنگ بود که از پادگان امام حسین (ع) خرمآباد با تعداد زیادی از رزمندگان که تعدادشان به ۲۰ مینیبوس و چندین کمپرسی میرسید به سوسنگرد اعزام شدیم. عاشق جبهه رفتن بودم و به پیروی از فرمان امام خمینی (ره) عازم جبهه شدم و از اینکه به جبهه میرفتم خیلی خوشحال بودم، پس از اعزام در سوسنگرد مستقرشده و جز گروههای نامنظم قرار گرفتم، سرپرستی گردان را رجبعلی مشهودی که فردی بسیار شجاع و نترس بود بر عهده داشت که پس از نبردهای مختلف به شهادت رسید. پاهای «حاج کاکا» در اصابت خمپاره تکهتکه شد
جانبازی زیر گوش پدرم زمزمه کرد: پول جهیزیه دو تا دختر دم بختم را ندارم...
بماند
و اما هنوز هم نام این مکان " بیمارستان روانپزشکی نیایش" هست !!!!!!!!!
جایی که ایثارگرانمان زندگانی(!) می گذرانند، هیچ نامی از ایثار بر سر درش نیست!
غلامرضا مرادی جانباز شیمیایی 55 ساله، اهل خوزستان، نفس نفس که می زد، نمی توانست حرف بزند و من سکوت می کردم
تا اشک هایش را پاک کند و آرام بگیرد. بهانه گفتگوی ما سفر درمانی اش به تهران بود که بی نتیجه مانده بود و مسئولان بیمارستان ... دست رد به سینه اش زده و بستری اش نکرده بودند
و او داشت با دلی شکسته بر می گشت به شهرش؛ شهری که برای آزادی اش جنگیده بود و حالا آنقدر غبار داشت که راه نفسش را بسته و تپش های قلبش را به شماره انداخته بود. غلامرضا کمتر از نیم ساعت توانست با من درد دل کند و بعد آنقدر متاثر شد که دیگر نخواست حرفی بزند.
خداحافظی کرد و با چشم های خیس رفت و آخرین جمله اش این بود که « کاش همراه بقیه بچه ها، شهید می شدم...» چند بار شیمیایی شدید ؟
دو بار، یکبار در کربلای 4 جزیره مینو و یک بار در فاو. کدام بیشتر یادتان مانده است ؟
داری می پرسی کدام فجیع تر بود؟ ..... چه طور بگویم برایت که بتوانی تصور کنی من چه دیده ام... نه نمی توانی.. نمی شود... هیچکس نمی تواند. شاید اگر تعریف کنید غم تان، سبک شود...
در کربلای 4 سال 65 ، عراق از گاز اعصاب استفاده کرد. محل عملیات یک میدان بزرگ کشتار بود، همه جا پر از شهدا و بچه هایی بود
که داشتند جان می دادند.... می لرزیدند.... دهان شان کف کرده بود...سفیدی چشم های شان رفته بود.... عراق به جنگ زمینی بسنده نکرد، با هواپیما روی سر بچه ها آتش می ریخت.
دیگر پیگیر این نشدم که این دوست مشترک کیست . این همسرجانباز خودش را معرفی کرد، صحبت هایش موج چندان آسیب رسانی نداشت اما در پایان صحبت هایش درخواست کرد نه نامی از خودش بیاید و نه همسرش، بیش از اینکه نگران مشکلات خودش باشد هراس آن را داشت که صحبت هایش دشمن شادکن شود، اما درددل یک هموطن و جانباز اسلام هرگز نمی تواند دل دشمنان ایران اسلامی را شاد کند. برای همین هم تصمیم گرفتم تا حرف های ناگفته اش که تنها درد او نیست را به گوش مسئولان برسانیم. گفت وگو با و این همسرجانباز در ادامه می آید. لطفا خودتان را معرفی کنید.
زینب هستم، 38 سال دارم و همسرم 42 سال. 2 سال است که ازدواج کرده ام و همسرم سال 74 در منطقه جیرفت و بافق هنگام درگیری با اشرار معلول شد و جانباز 60 درصد اعلام شد اما الان جزء پرسنل سپاه و بازنشسته محسوب می شود. لطفا همسرتان را معرفی کنید؟ میزان تحصیلاتش و این که از چه زمانی به استخدام سپاه درآمد؟ عبدالکریم، و تا سوم راهنمایی درس خوانده است. پاسدار وظیفه بود. زمانی که پاسدار وظیفه بود این اتفاق برایش افتاد؟
بله ولی بعد از آن هم یک مقدار سنوات خدمت داشتن که در فیش حقوقی نوشته شده است، من دقیقا نخوانده ام اما چند سالی خدمت در آن فیش حقوقی نوشته شده است.
او در منطقه جیرفت کرمان مجروح شد و آن زمان جزء نیروهای سردار قاسم سلیمانی بود. سردار سلیمانی آن زمان فرمانده لشکر ثارالله بودند و الان فرمانده لشکر قدس هستند. من منتظر شنیدن ناگفته های شما هستم.
در حقیقت من می خواهم که شما لطف کنید و صحبت من را به گوش مسئولان و دولت مردان برسانید. قبل از سال 66 جنگ با جبهه خارجی بود و الان که سربازان ما خدمت می کنند چه در سال 1374 که این اتفاق برای همسرم افتاد در مبارزه با اشرار این اتفاق برایش افتاد و 60 درصد مجروح شد چه امروز در سال1392که با درد و مشلات جسمی مسایل مالی هم دامنگیرمان شده است.
الان حق نگهداری از جانباز به من تعلق می گیرد و ما یک سال در کمیسیون پزشکی توانستیم تاییدیه بگیرم و بعداز رفتن به تهران تعلق گرفت. از سال 82 حق نگهداری به ایشان تعلق میگیرد و بیشتر از یک سال است که جواب کمیسیون پزشکی از تهران آمده است. اما معوقات پرداخت نشده است و به ما نمی دهند با این که جوازش از تهران آمده است. این معوقات ما تا الان ده سال و خورده ای می شود اما یک ریال هم پرداخت نشده است. مسئولان چه پاسخی داده اند؟
مسئولان که پاسخی جز صبرکن ندارند. یک حرف خواهرانه به شما می گویم؛ اسیران ما سال 67 آزاد شده اند و سال 59 یا 60 اسیر شده بودند و از آن موقع که اسیر شده اند این حق و حقوق به خانواده آنها تعلق می گرفته است اما هنوز پرداخت نشده است. حالا این را هم به آنها اضافه کنید.
مثل شما کم نیستند. این را هم مسئولان گوش زد می کنند و می دانم که امسال من زیاد هستند. من هم می خواستم شما این حرف ها را هرجایی که می توانید، بنویسید تا به گوش مسئولان برسد و از مقام معظم رهبری تقاضا دارم که پیگیری کنند. شما هم در آن تحریریه خودتان بنویسید که نه تنها من بلکه افرادی مثل من زیاد هستند. خدا شاهد است در یک آپارتمان کوچک ماهانه 300 هزار تومان اجاره می دهیم در حالی که تنها 800 هزار حقوقم می گیریم. با این حقوق و هزینه ها نگهداری از همسرم برای من مشکل است. الان مشکل اصلی شما چیست؟
همسرم مشکل ضایعه نخاعی دارد و این مشکل صعب العلاج است. من می گویم او جانباز است و به خاطر خدا افتخار می کنم که به یک جانباز دارم خدمت می کنم؛ اما زمانی که به آژانس زنگ می زنم و می آید جلوی در منزل که تا او را به بیمارستان یا جایی ببرم، نمی گوید که این جانباز است و برای رضای خدا من این کار را انجام بدم و پولش را می گیرد. نظافتش با من است اما هزینه دارد. اینها همه مشکل است ومن اینها را تحمل می کنم چون واقعا خدمتی است که به آن افتخار می کنم. امثال من هم زیاد هستند. این را به گوش مسئولان برسانید ما به اینان خدمت می کنیم و آن ها نیز برای مملکت خدمت کرده اند آنها هم کمکی به ما کنند که زندگی بیش از این برما سخت نگیرد. معوقات که به تعویق افتاده بیش از این سهل انگاری در امور مدافعان نظام و کشور نکنند. شما بچه هم دارید؟
خیر. همسرم ضایعه نخاعی است. الان کجا زندگی می کنید؟
شیراز. من الان کوشند شیراز زندگی می کنم. الان همسرتان در چه وضعیتی است؟
همان اوایل مجروحیت پزشکان از او قطع امید کرده بودند و به او می گفتند که شما دیگر از روی ویلچر نمی توانید بلند بشوید. ولی حالا نمیدانم به خاطر دعای مادرش بوده و یا خواست خدا یک مقداری بهتر شده و روی یک پا با عصا راه می رود. در حده 50 متر و بیشتر نمی تواند راه برود و برایش خیلی مشکل است.
سیره و خاطراتی از شهدا هیچگاه نخواست رزمنده بودن و شیمیایی شدنش را به رخ دیگران بکشد. این اواخر سرفههایش زیاد شده بود. معلم بود. مادر یکی از بچهها که از زبان پسرش شنیده بود در کلاس خیلی سرفه میکند یک روز صبح پیش مدیر دبیرستان رفت و از معلم پسرش شکایت کرد و گفت: اگر سرما خورده چرا خودش را درمان نمیکند؟ مگر بچههای مردم چه گناهی کردهاند که معلمشان آنها را مریض میکند؟ مدیر دبیرستان از سرگذشت این معلم خبر داشت اما چون میدانست ناراحت میشود حرفی از جانبازیش نزد. اما هر کاری کرد مادر دانشآموز راضی نشد. دست آخر هم به مدیر گفت به منطقه شکایت میکند. چند روزی گذشت. بیشتر دانشآموزان از غیبت معلم خود نگران شده بودند. همهمههای دبیران و دانشآموزان زیاد شده بود. مادر این دانشآموز که گفته بود اگر حرفی بزند به آن عمل میکند، به منطقه رفت و از معلم شکایت کرد. خبر داشت چند روزی است به مدرسه نیامده است. با کپی برگه شکایتی که در دست داشت وارد دفتر مدیر دبیرستان شد و در حالی که قیافه حق به جانب گرفته بود گفت: بالاخره این معلم شما حرف گوش کرد؟ ولی فکر نمیکنی غیبت هایش طولانی شده است؟ چرا باید بچههای مردم از درسشان عقب بیفتند؟ چرا به جایش معلم دیگری معرفی نمیکنید؟ مدیر که تا این لحظه ساکت مانده و سر به زیر انداخته بود در حالی که اشک از چشمانش جاری شده بود سرش را بلند کرد و گفت: خانم، ایشان به حرف شما گوش کرد و خودش را درمان کرد. مادر دانشآموز که با تعجب مدیر را نگاه میکرد پرسید پس اگر درمان کرده چرا سر کلاس حاضر نمیشود؟ شما چرا گریه میکنید؟ چیزی شده؟ مدیر در حالی که هر لحظه بر هق هق گریههایش افزوده میشد با اشاره دست دیوار دفتر را نشان داد و گفت: ایشان حاضرند… مادر دانشآموز در حالی که فکر میکرد با برگشتن به سمت دیوار، معلم را میبیند به جایش یک اعلامیه ترحیم را دید که در آن نوشته شده بود: شهید … پس از تحمل ۲۰ سال درد و رنج ناشی از بمباران شیمیایی دشمن در عملیات … به شهادت رسید. مادر دانشآموز نمیدانست چه بگوید. برگه شکایت از دستش افتاد و در حالی که میخواست چیزی بگوید درب دفتر مدیر دبیرستان باز شد… ببخشید من معلم جدید دانشآموزان کلاس… هستم…
این تصویر را خیلی ازما دیدیم ، در کتابها ، یادواره ها و تلوزیون و اینترنت ، اما هیچ کدوممون نمیشناسیم نه فقط این بزرگوار را خیلی از رزمندگان را که در همه جا دیدیم ولی بخاطر کم کاری خودمون و مسئولین نمیشناسم حتی اسمشو هم نمیدونیم !!!
نام و نام خانوادگی : علی عظیمی سن حال : اطراف 65 متولد شهر مهاجران استان همدان ، برادر شهید هم تشریف دارند. برای سلامتیش دعا کنید چون بنابر گفته ها در ماه چندین بار بستری می شوند . به نقل از:یاران صالح
بسم الله الرحمن الرحیم
تفقد از حال جانبازان و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس که از جان و مال و خانواده شان برای حفظ دین و ایمان و مال و ناموس مردم گذشتند همواره یکی از تکالیف و تعهدات ما در مقابل ایشان است. در میان ایشان جانبازان اعصاب و روان از مظلومیت مضاعفی برخوردارند ضمن اینکه خانواده های ایشان نیز شریک دردهای جانباز هستند. برای آشنایی با وضعیت زندگی این جانبازان مصاحبه ای را با آقای جلالی مربی ورزش جانبازان اعصاب و روان که از نزدیک با این جانبازان برخورد داشته و در زندگی ایشان وارد شده، ترتیب دادیم.
فرهنگ نیوز: جانباز اعصاب و روان در اثر چه حادثه ای جانباز می شود؟ ابعاد مریضی و مشکلات این جانبازان چیست؟
اجازه بدهید کمی در مورد چرایی جانباز شدن این عزیزان صحبت کنم. نگاه کنید در طول تاریخ بسیار رزمنده و جانباز و شهید داشته ایم که در راه ایمان و عقاید خود به میدان جنگ می رفتند. جانباز کسی است که به خاطر ایمانش به خدا و پیغمبر و با اراده شخصی خودش به میدان کارزار رفته و در صحنه جنگ زخمی شده و جانباز نامیده می شود. رزمندگان دفاع مقدس از دانشگاه و خانواده و شغلشان گذشتند و به میدان جنگ رفتند زیرا به امام و فرمان او ایمان داشتند.
در دفاع مقدس رزمندگان با یک کشور درگیر نبودند، قریب به 38 کشور جهان به عراق کمک می کردند ضمن اینکه با دشمنان خودی همچون مجاهدین خلقی ها هم درگیر بودند، منافقین در نیروهای خودی نفوذ می کردند و مثلا به یکباره نارنجک در اتاق فرماندهان می انداختند. شرایط محیطی و آب و هوایی برای همه رزمندگان مناسب نبود، حیوانات عجیبی که در آنجا آزار می دادند. خوب شرایط جنگ هم که شرایط خاصی است. شما فکر کنید یک رزمنده مدام در کنارش می بیند دوستانش را که به وضع فجیعی کشته می شوند، سختی های مختلف به او فشار می آورد و در آخر هم یک بمب در کنارش منفجر می شود و موج انفجار او را می گیرد و بسیاری از جانبازان اعصاب و روان به این شکل جانباز می شدند.
حالا همه این جانبازان با درصدهای مختلف جانبازی شرایط مشکلی را در زندگی دارند. این جانبازان خانواده دارند، باید دنبال دوا و درمان خودشان باشند، دختر و پسری دارند که باید عروس و داماد کنند و حداقل می توان ادعا کرد هرگونه مشکلی که در زندگی امروز ما وجود دارد مثل مسکن و گرانی گریبانگیر ایشان هم هست.
اینها کسانی اند که بخاطر حفاظت از ناموس ما و بخاطر امنیت و پیشرفت این سرزمین الان دوران سخت جانبازی را تحمل می کنند. بنده با جانبازان اعصاب و روان کار می کنم با جانبازان شیمیایی و قطع نخاعی هم کار می کنم، باور کنید زندگی سخت و مشقت باری دارند که هیچ عقل سلیمی و هیچ کشوری چنین کسانی را که بخاطر دفاع از مملکتشان به این وضعیت دچار شدند در مشکلات مادی زندگی شان رها نمی کند ضمن اینکه مردم کشور از ایشان تجلیل می کنند.
از میان جانبازان مختلفی که وجود دارد بگذارید از جانبازان مظلوم اعصاب و روان بگویم.
کسی که دندان درد دارد، می فهمد و به دندان پزشک مراجعه می کند اما جانباز اعصاب و روان چه می کند! دندان ایشان درد می کند، دهانش باد می کند اما متوجه نمی شود، اعصاب دردی ایشان کار نمی کند چون درد زیادی کشیدند. پزشک ها و روانشناسان کار می کنند تا بفهمند چه مشکلی برای این جانباز اتفاق افتاده تا هم داروهایش را مشخص کنند و هم درمانش جهت دار شود.
این جانبازان اصلا متوجه درد در بدنشان نمی شوند، به یکباره می بینیم صورتشان زخم برداشته، در آسایشگاه همدیگر را می زنند و متوجه نمی شوند حالا چگونه می توان از این عزیزان قدردانی کرد؟ من فکر می کنم ایشان از دین ما دفاع کردند و الان هر گونه دین و جایگاهی که در زندگی داریم مدیون ایشانیم.
1- نشست، زنش کنارش... نمیتونست حرف بزنه،
زنش آهنربا خواست، به هر جای بدن که میزد میچسبید ، نقطه به نقطه...
آه کشید... من شکستم...
2- محکم وایساده بود ، مادر شهید بود ، پرسیدم: نحوه ی شهادت؟
نشست ، خرد شد، گریه کرد .
گفت : همه از تشنگی شهید شدن ، پسر من موند تو محاصره ، تو سرما یخ زد
گریه کرد
آه کشید من شکستم...
3-نشست ، نگاه کرد ، فحش داد ،لعنت کرد ، ناله کرد، گریه کرد.
گفت: به جای درمان ، برای اینکه صدامون در نیاد ، سهمیه تریاک دادن...رایگان...
آه کشید... من شکستم...
4- پیرمرد بود ، موهاش مثل برف سفید ،
پرسید : آمار جدید نداری؟
گنگ بودم ، گریه کرد .گریه کردم
گفت: میدونم برمیگرده ، انقدر باحاج خانم زنده میمونیم تا برگرده .
گریه کردم ،گریه کرد
آه کشید... من شکستم...
5- شیمیایی بود ، ده درصد! دروغم نمیگفت ، مدارک پزشکیش کامل بود.
دوتا دختر داشت ، هردو عقب افتاده...از اثرات شیمیایی
گریه کرد...
آه کشید... من شکستم...
6- موجی بود ، فریاد زد ، با سر بینی یک نفر و شکست ،
نشست ، گریه کرد
دختر هفده سالش دوشب بود که فرار کرده بود ، از دست بابای موجیش...
گریه کرد...
آه کشید... من شکستم...
7- از اثرات جانبازی شهید شده بود ،
حتی اسمشو شهید نذاشتن . زنش رفته بود.
دو تا بچه داشت با یک پدربزرگ پیر
پدربزرگ گریه کرد
آه کشید... من شکستم...
8- نشست ،آروم ، اسمش حسین بود .
دکمه هاش و باز کرد ، ترسیدم ،
توی بیمارستان چه بلاهایی که سرش نیاورده بودن ،
از بالا تا پایین بخیه ، بخیه هایی که عفونت کرده بود ،
موجی هم بود ، دوباره برده بودنش کمیسیون ،
با بزرگواری !!! ده درصد داده بودن ،
یه بار که موجی شده بود،
دختر سه ساله شو چنان به دیوار زده بود که کلیه ی بچه مشکل پیدا کرده بود ،
مثل یه بچه گریه میکرد ، دعواش کردم ، بغض کرد...واقعا بچه بود...
قول داد دیگه کار بد نکنه
گریه کرد...
آه کشید... من شکستم...
9- بیشتر از بیست سال بود که روی تخت می خوابید . 70 درصد بود
از گردن به پایین قطع نخاع بود .
دکترای حقوق داشت
حتی خانواده اش فراموشش کرده بودن
لبخند میزد . حتی از زخم بستر هم شکایت نمیکرد
یکدفعه همه ی بدنش شروع به لرزیدن کرد ، حتی تخت هم میلرزید
منم میلرزیدم
رفتم عقب
سرمو پایین انداختم
از خودم شرمنده بودم
دعوام کرد
گفت رفتم جنگیدم تا تو گریه نکنی
فدای سرت
آه کشید... من شکستم...
10- باباش مفقودالاثر بود
گفته بودن یا سهمیه ی دانشگاه یا کمک هزینه ی خرید مسکن ،
به خاطر مادرش دانشگاه نرفته بود ...
آه کشید... من شکستم...