شیمیایی

گلدان پشت شیشه

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


متن زیر برگرفته از هفته نامه یالثارات الحسین:doa(4): شماره 654
نویسنده : ز. شریعتی



گلدان پشت شیشه


روز اول



مریم برایت یک دسته گل سرخ خریده است. همان که همیشه دوست داشتی. گلفروش فکر کرد، چون فقط گل سرخ خواسته ایم، دسته گل عروس است و داشت زیاد بهش می رسید. مریم نگذاشت. گفت: نه آقا! نمی خوام تزیینش کنید. مال پدرمه و با احتیاط پنج شاخه گل سرخ را که فروشنده با روبان و کاغذ سلیفون به هم پیچیده بود، گرفت. سرش را بلند کرد و به من گفت: برای روز پدر و بعد از مدت ها خندید.
روز میلاد بود و خیابان ها شلوغ. دیر رسیدیم. وقتی برای دیدنت آمدیم، از پشت آن اتاقک شیشه ای که سه متر با تو فاصله داشت، تو را دیدم که رنگ به رویت نیست و فقط لب هایت تکان می خورد. می دانستم چه می گویی. نذر زیارت عاشورا داشتی. به سختی سرت را برگرداندی و به ما نگاه کردی. پرستار آرام در گوشم گفت: حالش بدتر شده. فعالیت مغزی اش خیلی کم شده، شاید نفهمد که شما کی هستید.
خودم می دانستم حالت خوب نیست. اما تو حتما فهمیدی ما کی هستیم. مگر لب هایت به دعا تکان نمی خورد؟ پرستار این را نمی دید. ولی من دیدم.
قد مریم تا آنجا که سرت را ببیند، کفایت می داد. قسمت شیشه ای اتاقک از گردن مریم بالاتر بود. برای این که تو را بهتر ببیند، از زمین بلندش کردم. لبخند نامحسوس تو را دید و با ذوق و شوق دسته گل را برایت تکان داد.
فریاد زد: بابا روزت مبارک! و بعد از بغلم دولا شد و دست گل را جای همیشگی که می توانستی ببینی، در گلدان پشت شیشه گذاشت. حیف که نمی شد عطرشان را حس کنی! مریم می دانست. اما پرسید: حالا نمی شه بدهیم بابا بوش کنه؟ شاید بهتر شد؟
اما نگاه غمگین من و سر کج شده پرستار فهماند که نمی شود. عطر گل برایت زهر شده بود؛ همان که پیش از شیمیایی شدنت برایت عطر زندگی و شادابی بود.
مریم از پرستار پرسید: صدای مرا می شنوه؟
پرستار با سر جواب مثبت داد و از اتاق بیرون رفت. مریم همان طور که توی بغل بود، گفت: می خوام براش شعر بخونم، خسته نمی شی؟
او را محکم تر به خودم فشردم و گفتم: نه عزیزم! بلند بخون. بابا داره نگاهت می کنه و شروع کرد با صدایی شبیه فریاد به خواندن. فکر می کرد تو از پشت شیشه نمی توانی درست بشنوی. شعری را در جشن دیروز مدرسه خوانده بود، برایت خواند.
مریم منتظر پاسخ بود. لبخندی با تکان دستی؛ ولی من می دانستم که نمی توانی. زیارت عاشورایت تمام شده بود. تمام توانت را برای خواندن آن مصرف کرده بودی. در گوشش گفتم: چشم های بابا را ببین؛ بازتر شد.
و او به چشمهایت دقیق شد و خندید. فهمید که شنیده ای. خیالش راحت شد و خودش را از بغلم سر داد پایین. برایت سر تکان داد و رفتیم.

ادامه دارد....

قصه غصه‌های مردم شیمیایی روستای "زرده دالاهو" + تصاویر

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

به گزارش خبرگزاری تسنیم از دالاهو، هشت سال دفاع مقدس نقطه عطفی در تاریخ استان کرمانشاه است، تاریخی که در آن دلیر مردان و زنان این استان جانانه پای ذره ذره خاک مقدس کشورشان ایستادند و شهادت پدران، مادران، همسران و فرزندان خود را به نظاره نشستند اما اندکی شک بر دل خود راه ندادند و بر راهشان در دفاع از کیان اسلامی ثابت قدم ماندند و از نخستین گلوله جنگ تا آخرین آن را با پوست، گوشت و خون خود حس کردند و چه خوش فرمودند رهبر معظم انقلاب که "کرمانشاه سینه ستبر ایران زمین است".
هر چند زوایای پنهان جنگ در کرمانشاه همچنان ناگفته باقی است، اما در هشت سال دفاع مقدس بمباران شیمیایی زرده، دیره، نودشه و بیمارستان سومار غصه فاجعه باری را برای مردم این سرزمین رغم زده که همچنان و پس از گذشت 26 سال از جنگ عواقبش پیدا است و مردمانش از خس خس سینه، دردهای آبله و سوزش پوست و تولد فرزندانی با مشکلات جسمی رنج می‌برند و دریغ از تلاشی برای شناساندن این دلیر مردمان به دیگر مردم سرزمینمان ایران.
در جریان هشت سال دفاع مقدس، کرمانشاه 9800 شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرده و پنج بار از سوی رژیم بعث عراق مورد حملات شیمیایی قرار گرفته که برجای ماندن سه هزار و 500 مصدوم شیمیایی یادگار حملات نامیمون رژیم ستمکار بعثی بوده است.

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/30757/1_139304310908228163261254.jpg)


زرده، دهکده شیمیایی‌ها



در فاصله 10 کیلومتری شهرستان سرپل‌ذهاب در غررب استان کرمانشاه، جاده‌ای فرعی در سمت راست به طول هشت کیلومتر وجود دارد که به منطقه خوش آب و هوای ریجاب ختم می‌شود.
ریجاب، مرکز دهستانی به همین نام است که مجموعه روستاهایی در فاصله چند کیلومتر در شهرستان دالاهو را در بر می‌گیرد. این منطقه در میان کوه‌های نزدیک به دالاهو محصور و در زیر درختان انبوه بلوط، انجیر، گردو و انگور پنهان شده است.
روستای زرده معروف به دهکده شیمیایی‌ها در منتهای منطقه ریجاب و در دامنه ارتفاعات دالاهو قرار دارد و مردم این روستا و چند روستای اطراف براساس برخی روایات تاریخی برای حفظ آئین زرتشتی از اورامان به این شبه پناهگاه‌های کوه دالاهو کوچ کرده اند.



اشعار خردلی برای یادگاران جنگ

انجمن: 

دستت دوباره در پی کپسول می‌دوید‌

IMAGE(http://media.afsaran.ir/iLYhTx.jpg)

جریان گرفت در ریه‌ات قحطی نفس
دستت دوباره در پی کپسول می‌دوید

تاول فقط به راه گلو زخم می‌زد و


شکر خدا که حنجره‌ات را نمی‌برید

دنبال قرص‌های تو از جا پریدم
دستم گرفت بر لب لیوان و آب ریخت

لبریز بود بغض درون نگاه من
یک دفعه بی مقدمه و بی‌حساب ریخت


بابا نفس بکش... به خدا خوب می‌شوی
تنها، حماسه‌ی نفست خواهش من است

قرآن بخوان دوباره برایم، بخوان پدر
باور بکن صدای تو آرامش من است


این تخت قتلگاه شده بعد رفتنت
مادر نشسته و تو را زار می‌زند

هر وقت او بلند شد از جا توان نداشت
دیدم مدام تکیه به دیوار می‌زند



•▪•● جانبازان را فراموش نکنیم ●•▪• صـوتــی

انجمن: 

ما توی زندان سکوتیم...!

ستاره های آسمون، درجات ایثار و شجاعتش بودند اما آسمون سردوشیش یه ستاره هم نداشت.
با نگاه اول و آخر، یه ساده دل بی ادعا بود، اسمو نشونیش هرچی بود دلش می خواست به اسم کوچیک صداش کنن، بسیجی نام خانوادگیش نبود، اسمش بود.

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//8087/1_1557_634750868691930781_l.jpg)

این زندان سکوتو قبول کردیم بخاطر خدا، هیچ بحثی هم نداریم، شاکریم به درگاه خدا.

اینو یه جانباز 70 درصدی می گفت وقتی که بغض گلوشو می فشرد.
جانبازان شیمیایی مظلومند، اونا رو فراموش نکنیم.

head
بشنویم... بیاندیشیم


:parandeh: دانلود با کیفیت عالی با حجم 2.37 مگابایت :parandeh:
:parandeh: دانلود با کیفیت عادی با حجم 622 کیلوبایت :parandeh:

◆ خداحافظ رفیق ...

انجمن: 

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images//514/1_nf00114365-1.jpg)

به روم نیار بی معرفتیامو ، راهمو گم کردم ، نیتم خرید متاع دنیا و آرایش گناه از اون برج بلند شهربود، منتهی چون مسیر طرح ترافیک بود ، میانبر زدم و راه و گم کردم ، تو کوچه باریک پایین شهر یه پیرمرد با یه کیسه مچاله برام دست تکون داد ، صدای ضبطو کم کردم و سوارش کردم


پیش دستی کرد و سلام کرد.


نگاهش نافذ ، صداش خسته ، دستاش لروزن، بهم گفت خدا خیرت بده جوون.


راه افتادم گفتم کجا میری پدر جان ،
گفت میرم دیدن پسرام ،


گفتم خدا حفظشون کنه ، گفت ممنونم


گفتم کجا پیادت کنم راحتی؟


گفت هر جا که راحتی؟


گفتم هر جا شما امر کنید


گفت اگه به امر منه پس برو بهت میگم


گفت سه تا پسر دارم


محمد


حسن


حسین


گفتم خدا برات نگهشون داره


گفت زنده باشی جوون


گفت ۲۷ سال پیش ، شب عاشورا ، تو حسینیه خط جمع شدیم


محمد میخوند


حسن گریه می کرد


حسین سینه میزد


صبح عاشورا


محمد شیمیایی شد دیگه نخوند


حسن مفقود شد غریب موند


حسین شهید شد بی سر بود


عرق سرد به تنم نشست


نگاش کردم


لبخند رضایت داشت گفتم حاجی شرمنده ام


گفت دشمنت، اشکام مثل روزای خوش هیئت سرازیر شد، اخه خیلی وقت بود اشک باهام قهر کرده بود


زدم کنار


دست گذاشت رو شونم گفت رسیدیم من پیاده میشم


گفتم کجا؟


گفت آسایشگاه جانبازای شیمیایی


میرم پیکر محمدمو تحویل بگیرم ....


وای خدا من ، دنیای ساختگیم تو یه خیابون باریک ویراونه شد


سرمو بالا کردم


حاجی تو دود اسپند محو شد


رو سر در نوشته بودن

خداحافظ رفیق