شهید بسیجی «علی قرائی» بسیار زیاد سجده می کرد و می گریست. در شبانه روز 5 بار زیارت عاشورا می خواند. همیشه می گفت: «من در سجده به شهادت می رسم.» در کربلای 5 بود که شنیدیم شهید قرائی در حال سجده به شهادت رسیده است. شهید بسیجی علی قرائی
در عمليات والفجر 3 در مهران بوديم . 36 ساعت زير آتش سنگين دشمن ، نيروها مقاومت بسيار خوبى كرده بودند و سرانجام دشمن را وادار به عقب نشينى كردند. وارد عمليات شده بوديم كه به خودم آمدم كه نماز صبح را نخوانده ام و فكر كردم وقت اذان صبح گذشته است . آب نبود، دست هاى من هم خونى بود؛ چون يكى از برادران آرپى جى زن را پانسمان كرده بودم . در همان حالت تيمم كردم و گفتم اگر آب پيدا كردم بعدا دوباره نماز مى خوانم ، بعد از خواندن نماز ديدم يك تويوتا كنار سنگرم ايستاد و صدا زد برادران هر كس شام نخورده بيايد شام بگيرد. اتفاقا شام هم مرغ بود. من خودم زدم زير خنده . گفتم عجب امشب به من سخت گذشته كه احساس كردم صبح شده و نماز صبح را خوانده بودم . وقتى ساعت را پرسيدم گفتند: ساعت 5/1 بامداد است عباس اشرفی
محمد در عملیات ها، به عنوان تک تیرانداز و یا آرپی جی زن شرکت می کرد به دلیل قابلیت هایی که داشت، به او اصرار کردند که مسئولیت های بالاتری را بپذیرد، ولی او با اخلاصی که داشت، از ترس این که مبادا شبهه ای نفسانی در پذیرش این مسئولیت داشته باشد، امتناع کرد. سرانجام بر اثر اصرار زیاد همرزمانش که به او عشق می ورزیدند، مجبور شد ابتدا فرماندهی دسته و سپس معاونت گروهان را عهده دار شود. شهیدمحمد بابلی
آمده بود اهواز. شنیده بود اینجا جنس ارزان است. هر دفعه می آمد و خرید می کرد و می رفت. اما این بار با فرمانده گردان ما رفیق شده بود. آمده بود گردان ما. همین طوری بدون پرونده! مدتی پیش ما ماند. بچه ها با او رفیق شده بودند. یک روز با او صحبت کردم. یکدفعه با تعجب دیدم صلیب در گردن دارد! اسمش را پرسیدم. گفت: فردریک
مدتی در گردان ماند. شاید خدا می خواست او بماند. با بچه ها خیلی صمیمی شده بود. اصلا یکی از خود ما شده بود.
مدتی گذشت. روز 28 صفر بود. مجلس عزاداری امام حسن مجتبی:doa(6): برگزار شد. همه گریه می کردند. همه اشک می ریختند. فردریک هم یکی از ما شده بود. او هم برای پسر فاطمه:doa(8): اشک می ریخت. بعد از جلسه در حالی که خیلی منقلب شده بود. جلوی بچه ها قرار گرفت و گفت: من را دیگر مجتبی صدا کنید!
با تعجب نگاهش می کردیم. اینگونه فردریک شد مجتبی! او دیگر یکی از نیروهای فعال گردان شده بود. به مرخصی نمی رفت. مانده بود در جبهه. حال و هوای جبهه ها او را هم تحت تاثیر قرار داده بود.
البته مثل او کم نبودند. سیصد شهید و جانباز و آزاده از خانواده ارامنه نشان می دهد که فضای معنوی جبهه ها فقط برای مسلمانان نبود. یکی دیگر از آنها ارسلان بود. او به خاطر رفقایش به جبهه آمد. شجاعت ارسلان به خصوص در سال اول جنگ همه را حیرت زده می کرد. یکبار با یکی از نیروها به عمق مواضع دشمن رفت و با دوازده اسیر برگشت! بارها در طول جنگ مجروح شد. خانواده اش او را طرد کردند! همه آنها به خارج از کشور رفتند. اما ارسلان که مسلمان شده بود تا پایان جنگ در جبهه ها ماند. او در سال 83 در اثر عوارض شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. ارسلان گرجی در بهشت زهرا:doa(8): آرام گرفت.
آمادگی گردان هر روز بهتر از روز قبل بود. فردریک یا همان مجتبی رفیق صمیمی ما شده بود. فروردین 66 به سوی شلمچه حرکت کردیم. در ادامه کربلای پنج این بار عملیات کربلای هشت آغاز شده. مجتبی می خواست در میان نیروهای خط شکن باشد. هر چه اصرار کردیم در مقر گردان بماند بی فایده بود. نیمه های شب حرکت بچه ها شروع شد. به سرعت از میان موانع و میدان مین عبور کردیم. خودمان را به خاکریز های دشمن رساندیم. در راه تعدادی از بچه ها به شهادت رسیدند. یک روز هم در خطوط اول نبرد ماندیم. شب بعد با گردان دیگری جا به جا شدیم و برگشتیم. فرمانده لیست اسامی را در دست گرفته بود. حضور و غیاب می کرد. بیشتر بچه ها حاضر بودند. اما از مجتبی خبری نبود! هیچکس از او خبری نداشت. فقط محسن در آخرین لحظات او را دیده بود. به سراغ او رفتیم. اشک امانش نمی داد. بعد از دقایقی گفت: در میدان مین ابتدا گلوله خورد و مجروح شد. به سختی به همراه بچه ها جلو آمد. لحظاتی بعد روی مین رفت و انفجار شدیدی رخ داد. از پیکر مجتبی هیچ چیزی باقی نماند. او هم به کاروان شهدای جاویدالاثر پیوست.
منبع: کتاب های آسمانی ها و شاهرخ و کتاب شهید گمنام ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
محسن از 9 سالگی نماز خواندن را شروع کرد، اما من نمی دانستم، یک روز پسر کوچکم، گفت :«مامان، محسن یک کاری کرد.» من با ناراحتی پرسیدم:«چه کاری؟» گفت:«روزی دو ریال به من می دهد و می گوید به مامان نگو که نماز می خوانم.» عادت همیشه اش بود کارهای خداپسندانه اش را از من مخفی می کرد. شهید محسن ساری
مریضی مادرش همزمان شده بود با آزمون مهمی که سپاه قرار بود بگیرد. محمد چند ماهی مرخصی گرفته بود تا حسابی مطالعه کند . بر خلاف تصور خیلی ها، محمد قید امتحان را زد و دنبال مریضی مادرش را گرفت تا این که مادر بستری شد. یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد. رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند. بارها مادر را بر دوش گذاشته و از پله های بیمارستان آورده بود پایین! به مادرش خیلی احترام می گذاشت . شهید محمد گرامی
عبدالحسین به دوستان و خویشان خود کمال مهربانی را داشت و سر زدن به فامیل و دوستان را هرگز فراموش نمی کرد. همیشه به دیگران اهمیت صله ی رحم را سفارش می کرد. او در این مورد، دفتری تهیه نموده و آن را زمان بندی و مرتب کرده بود و سعی می کرد صله ی رحم را طبق برنامه، منظم و به طور کامل به جا آورد. شهیدعبدالحسین بادروج
مادر بهش گفت: ابراهيم، سرما اذيتت نميکنه؟ گفت: نه مادر، هوا خيلي سرد نيست. هوا خيلي سرد بود، ولي نميخواست ما را توي خرج بيندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفتم و يک کلاه برايش خريدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشيد و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگم، دعوام نميکني؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چيکارش کردي؟ گفت: يکي از بچههاي مدرسهمون با دمپايي مياد؛ امروز سرما خورده بود؛ ديدم کلاه براي اون واجب تره. شهيد ابراهيم اميرعباسي
شب عمليات بدر بود كه با قايق به طرف منطقه مورد نظر خود به راه افتاديم . بعد از رسيدن به خشكى كه با مشقت زياد و عبور از موانع خورشيدى و سيم خاردارهاى حلقوى انجام گرفت . دستور حركت صادر شد. خط اول را نيروهاى خط شكن از وجود نيروهاى دشمن پاك كرده بودند و گوشه و كنار جاده جنازه هاى آن ها ديده مى شد. منطقه فوق العاده با تلاقى بود و گاهى تا مچ پا در گل و لاى فرو مى رفتيم . ما كه تجهيزات كامل همراه داشتيم و در حال دويدن هم بوديم ، فهميديم كه وقت نماز صبح شده است . اعلام شد امكان توقف و اقامه نماز نيست و بايد در همين حالت نماز بخوانيد. ما در حال دويدن و در وضعيتى كه گلوله هاى خمپاره در اطرافمان به زمين مى خورد و نيز عده اى هم مجروح مى شدند. نماز صبح را در حال دويدن اقامه كرديم . منبع : نماز عشق - راوی:علی اکبر اشراقی
غیرت فوق العاده ای داشت. اصلا دوست نداشت مادر یا خواهرانش را در صف خرید نان و ... ببیند. با هر وضعیت ممکن خودش متقبل خرید خانه و ... می شد. حتی ثبت نام بچه ها را با اینکه خود سن و سالی نداشت انجام می داد. به حجاب بسیار حساس بود و سفارش همیشگی اش. در همه حال و در هر موقعیتی آنچه در زندگی حسین و افعال و افکارش نمود بیشتری داشت، غیرت به یادماندنی حسین بود. چه در خانه و محله و برای مادر و خواهرانش و چه در کردستان و خرمشهر برای زنان و دختران کردستانی و خرمشهری. اصلا حسین مجسمه غیرت بود...
خاطره ای از زندگی شهید محمد حسین فهمیده
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام شماره 646
هر كس به نوعى نماز شب خواندن خود را كتمان مى كرد.شوخى ها و مزاح هاى جالبى بر سر اين موضوع انجام مى گرفت . مثلا به پاى بعضى از بچه ها هنگامى كه خواب بودند قوطى كنسرو و كمپوت مى بستند كه به محض بلند شدن در نيمه هاى شب سر و صدا كند و همه را از خواب بيدار كند تا نماز شب بخوانند. يا چند بار دو سه نفر از بچه ها را با طناب به هم مى بستند تا وقتى كه يكى از آنها بلند مى شد ديگران را هم بيدار كند و بقيه متوجه مى شدند كه چه كسى براى نماز شب زودتر بيدار مى شود. ولى همان فرد از همه بيشتر اين موضوع را كتمان مى كرد. با وجود اين همه پنهان كارى ها، نيمه هاى شب هيچ كس در چادر نبود و هر كس جاى خلوتى را گير مى آورده و مشغول عبادت شبانگاهى خودش بود. منبع : نماز عشق - راوی:علیرضا بهرامی نسب
به خاطر کار حسین از ارومیه رفتیم سیرجان. شرایط برام خیلی سخت بود.از یه طرف آب و هوا غیر قابل تحمل بود و از طرفی زندگی با صاحب خونه ی بداخلاق. یه روز دیگه طاقتم طاق شد و گفتم:"" زندگی تو این شرایط خیلی برام سخت شده"". حسین هم سریع رفت یه خونه با موقعیت بهتر اجاره کرد. دو ماه از رفتنمون به خونه دوم گذشته بود که فهمیدم اجاره ای که واسه این خونه می ده از حقوق ماهیانه اش بیشتره. بهش گفتم:"" خواهش می کنم بریم یه خونه دیگه.نمی خوام بیشتر از این اذیت بشی"". گفت:"" نمی خوام همسری که تموم قوم و خویشش رو ول کرده و به خاطر من به یه زندگی ساده تن داده و از شهر خودش دور شده رو، ناراحت ببینم"". شهید حسین تاجیک
یک بار موقع تحویل سال که همه در منزل دور هم بودیم، از برادرام اکبر، عیدی خواستم. گفتم:«حرفی نیست، اما به شرطی که هرکس هر سوره ای که از قرآن کریم حفظ داشته باشد، بخواند. او با این کارش، لحظه ی تحویل سال را با قرائت قرآن برای همه ی بچه ها مبارک ساخت. شهید اکبر احمدی
ماه مبارک رمضان که از راه می رسید بچه ها را صدا می زد و می گفت: بیایید و این کیسه های برنج را وزن کنید و بسته بندی کنید. کیسه های برنج را همراه روغن و دیگر آذوقه ها بسته بندی می کردند و آنها را می برد در خانه ایتام و نیازمندان... روال همیشه و هرساله اش بود...
خاطره ای از زندگی شهید محمدحسین افتخاری
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین(علیه السلام) شماره 662
شهید رنجبر همیشه در موقع صبحگاه یا مانور، یا راهپیمایی های طولانی، جلوی همه ی بچه ها حرکت می کرد. او پشت پیراهن خود با ماژیک نوشته بود: «جایی که دشمن هرگز نخواهد دید». او فرمانده ی دسته ی ما بود. شهید رنجبر
صدای انفجار آمد و سنگرش رفت هوا . هرچه صداش زدیم ، جواب نداد . سرش شده بود پر از ترکش . توی جیبش یک کاغذ بود که نوشته بود : گناهان هفته : شنبه : احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل ؛ یک شنبه : زود تمام کردن نماز شب ؛ دوشنبه : فراموش کردن سجده ی شکر یومیه ؛ سه شنبه : شب بدون وضو خوابیدن ؛ چهارشنبه : در جمع با صدای بلند خندیدن ؛ پنج شبنه : سلام کردن فرمانده زودتر از من ؛ جمعه : تمام کردن صلوات های مخصوص جمعه و رضایت دادن به هفتصد تا . اسمش حسینی بود . تازه رفته بود دبیرستان .2 ـ "آخرین امتحان" ، ص 74. (مرکز فرهنگی مطاف عشق)
سپیده صبح بود که دشمن با صدها تانک و نیروهای تازه نفس شروع به تک کرد. ۴۸ ساعت با دشمن درگیر بودیم
تا اینکه نیروهای کمکی که از برادران اصفهانی بودند جایگزین ما شدند. بعد از ۴۸ ساعت درگیری خسته و گرسنه حدود نیمه شب بود
که به اردوگاه رسیدیم. بنابراین از غذا و شام وحتی یک تکه نان هم خبری نبود به جز یک جعبه خرما
که آن را به معاون فرمانده که از همه ما خستهتر بود،دادند.
فرمانده تیپ، برادر «چلوی»، شهید شده بود. معاون فرمانده همگی ما را که حدود ۱۴۰ یا ۱۵۰ نفر بودیم به خط کرد و گفت: برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورند و آنهایی که میتوانند، تا فردا صبح تحمل کنند. خدا میداند با وجود اینکه بعضی از بچهها هنوز افطار نکرده بودند و تنها از آبی که در قمقمه داشتند خورده بودند ولی جعبه خرما به دست هر کس میرسید میگفت سیرم، و به نفر بعدی خود میداد و آخرین نفر جعبه خرما را دست نخورده به معاون فرمانده داد. همگی خسته و گرسنه و به یاد دوستان و همسنگران خود که در این عملیات با زبان روزه به کاروان شهدا، مجروحان و اسرا پیوسته بودند دعا و گریه کردیم.
محمود هنوز نوجوان بود که روزی با اعلامیه ی شهیدی به خانه آمد و گفت:«مادر! چه خوب است که عکس مرا هم در این اعلامیه بزنند» پس از شهادت دوستانش، علی خانیان و حسین رستمی دیگر تاب نیاورد و با اصرار به مادر گفت:«از روی مادر شهدا خجالت می کشم.» دیگر هر طور شده باید به جبهه بروم. او با رضایت مادر به جبهه رفت و به شهادت رسید. شهید محمدعلوی
جبهه که آمد، گفتند بچه است، بهتره امدادگر بشه ... هر کس می افتاد ، داد می زد : امدادگر ... امدادگر ... اگر هم خودش نمی توانست، دیگرانی که اطرافش بودند ، داد می زدند : امدادگر ... امدادگر ... خمپاره منفجر شد... اینبار همین بچه ی امدادگر افتاد رزمنده ها نمی دانستند چه کسی رو صدا بزنن ولی خودش گفت: یا زهرا... یا زهرا...
رفتیم توی کمپ اسرای عراقی. توی آن همه،یک اسیر ناراحت و درهم،کز کرده بود یه گوشه. علی آقا رفت سروقت او.دستی روی سر او کشید. عراقی سفره دلش رو باز کرد که: «یه انگشتری یادگاری از خانواده ام داشتم،یه رزمنده ایرانی به زور اون رو از دستم در آورد!» علی آقا،این رو که شنید انگشتر خودش رو درآورد و کرد توی انگشت اسیر عراقی. یه تسبیح هم بهش هدیه کرد و یه کمپوت گیلاس براش باز کرد. اسیر عراقی زیر و رو شده بود. شهید علی چیت سازیان منبع : کتاب دلیل
یک روز هنگام توزیع غذا، دشمن آتش زیادی بر سر ما می ریخت، تا جایی که بعضی از بچه ها گفتند: «در این آتش، چه طور غذا را به خط ببریم؟» محمد بلند شد و در آن شدت آتش، غذاها را با موتور به چادرهای جلو رساند. وقتی برمی گشت، غذایی برای خودش باقی نمانده بود. محمد بعد از خوردن تکه نانی، از بچه ها خداحافظی کرد و گفت: «بچه ها! من دیگر فردا میان شما نیستم، مرا حلال کنید». سپس دست و پای خود را حنا بست، ساعت 4 صبح بلند شد و نماز خواند و به دیدبانی رفت و لحظه ای بعد به شهادت نایل شد. شهید محمد امین پور منبع : سایت صبح
منبع عکس:پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت نوید شاهد
مهذب نفس
آنها که بیشتر می شناسندش می گویند در میدان جنگ، در مبارزه با مظاهر استکبار و در میدان شهادت پیشتاز بود و از همه سبقت می گرفت
و به تعبیر امیرالمومنین:doa(6): مصداق عینی حملو بصائرهم علی اسیافهم بود. چهره زیبای او در موارد و صحنه های مختلف عبادت و دعا و ذکر مصیبت
حضرت سیدالشهدا:doa(6): نورانیتی خاص پیدا می کرد و چشمان منورش به واسطه عشق بر این خاندان از زیادی گریه قرمز می شد بر هر بیننده ای تاثیر می گذاشت و هر ناظری را منقلب می کرد. او نمونه یک انسان ساخته شده مکتب اسلام بود و اخلاص در اعمالش موج می زد و به همین خاطر بود که در جمع رزمندگان چون ستاره ای
می درخشید و روشنی بخش محفل آنان بود. او مذهب النفس و عاشق ولایت بود و عمل خویش را خالصانه برای اداء و انجام امر ولایت در طبق اخلاص گذاشته بود...
خاطره ای از زندگی جانباز شهید اکبر آقابابایی
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 675
شهید عبدالعلی ملک ذاکر از فرماندهان گردان بلال، در منطقه لیجان، هر شب پس از نماز مغرب و عشا، همه را با مرثیه ها و نوحه هایش به کربلا می برد. شب عملیات او را دیدیم که در میدان مین، در زیر گلوله های دشمن، سر به سجده گذاشته و مشغول مناجات است. جلوتر که رفت میهمان خدا شد.
خاطره ای از زندگی شهید عبدالعلی ملک ذاکر
راوی: مهران آخوند باغی
منبع: کتاب حکایت سرخ(انتشارات حدیث نینوا)
سوم دبيرستان بود. دوست داشت به جبهه برود. گفتم:«يك سال ديگه صبر كن، ديپلمت رو بگير بعد برو! ». گفت:« نه، مملكت ما در حال جنگه و از هر طرف آتش ميباره؛ اون وقت من اين جا راحت و بيخيال بشينم؟ » شهید رضا حسین ابوالی منبع : راوی: پدر شهيد
باسلام
یادش بخیر انگار همین دیروز بود!
میرفت گلزار شهدا و میگفت اگه شما رفتید و به مقامی رسیدید که امام جعفرصادق ع فرمودند آن را کوچک نپندارید من هم وقتی شهید میشم که عالم فقیه شده باشم و علم فقه مرا با خون شهدا در یک کفه برای حسابرسی بگذارند.
انسانی عجیب بود! خدا بر درجاتش این روز جمعه بیفزاید و از نعمات او شامل ما هم کند. شهید کربلایی محمدجواد طاهری را میگم
خودش میگفت وقتی فکر کردم آدم شدم دیگه ریش و سبیلم را با تیغ نزدم! ما هم به شوخی میگفتیم بابا تو و ما آدم بشو نیستیم چرا که اسممون لا اقل آدم نیست.
با هم میخندیدیم و او میگفت که هر وقت خندیدید امام محمدباقر ع وقتی میخندیدند میفرمودند خدایا بر ما خشم مگیر! گفتیم چی؟!
گفت آخه شاید یه مومنی مسلمونی عزا دار باشه فکر کنه از مصیبت او میخندیم در حالی که ما با او همدردیم.
طلبه نبود اما دست کمی از طلبه ها نداشت! اگر نگم بهتر بود از بعضی ها اما کمتر هم نبود!/
یادش بخیر همیشه تربت سیدالشهدا دستش بود حتی موقع خواب! گفتیم بابا این دیگه چه وضعیه ؟
میگفت مگه نشنیدید امام زمان عج فرمودند اگه قادر به ذکر نیستید تربت جدم دستتون باشه باهاتون ذکر حساب میشه!
کاری میکرد دستامون بالا بود الله اکبر!
خدا پدر و مادرش را بیامرزه روز شهادتش انگار که ....
الهی شکر که دوستش بودیم و شاید ما را ضمانت کنه!
خاطرات عبدالله زنده بودی از دوستان شهید
می دانست از ساواکی ها می باشند و می خواهند براش پرونده سازی کنند. از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟ گفته بود: من کە نظری ندارم باید از روحانیت پرسید! من فقط یه حدیث بلدم کە هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد بی غیرت است و خداوند او را لعنت می کند. ساواکی ازش پرسید شاه را داری می گی؟ خنده ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم.
خاطره ای از زندگی شهید محمد منتظر القائم
منبع: وبلاگ یاد یاران آسمانی
یکی از راویان دفاع مقدس می گوید: بهترین ذکر رزمندگان یا زهرا:doa(8):بود و در شب عملیات بعضی التماس ها و دعواها بر سر سربند یا زهرا:doa(8): بود؛ این علاقه چنان بود که وقتی عملیاتی با نام مقدس حضرت زهرا:doa(8): انجام می شد بیشتر آنان از ناحیه پهلو یا سینه آسیب می دیدند.
حجت الاسلام مهدیان ادامه می دهد: شهید سید ابراهیم تارا بارها می گفت: می خواهم مثل مادرم فاطمه:doa(8): گمنام باشم، کسی برایم چلچراغ نگذارد. بعضی بچه ها پلاک خود را به دیگری می دادند و می گفتند: حضرت زهرا:doa(8): نشانی نداشته باشد، من داشته باشم؟!
غلامعلی پیچک سال 1338، در تهران متولد شد. پدرش کارمندی متوسط و آبرومند بود و در تربیت دینی فرزند،از هیچ کوششی دریغ نکرد.
[/HR]
غلامعلی پیچک از 10 سالگی در انجام فرائض دینی مقید و از شروع تکلیف، مقلد حضرت امام(س) شده بود.
پس از ورود به دانشگاه و آشنایی با تعدادی دانشجوی مسلمان و مبارز، جدیتر از گذشته وارد جریانهای سیاسی شد و خیلی سریع نسبت به مسائل سیاسی داخلی اطلاعات کسب کرد و رژیم شاه را رژیمی فاسد و ظالم یافت و از این رو، مصممتر از پیش، وارد مبارزات سیاسی شد.
از آن پس تحت مراقبت و تعقیب عوامل ساواک قرار گرفت. او طی فعالیتهای خود، مبارزات خود را گسترش داد.
این روزها که چالش سطل آب یخ مد روز شبکه های اجتماعی است و کار به ظاهر خیر با ریای تمام انجام می شود، خواندن خاطره ای از سردار بسیجی سپاه خمینی غلامعلی پیچک خالی از لطف نیست.
بانو کبری اسلامی مادر رشید این سردار جبهه های غرب می گوید: «در روزهایی که خیلی ها از ساواک می ترسیدند غلام علی انگار نه انگار. هیچ از ساواک ترس نداشت. حمام که می رفت همیشه با آب سرد دوش می گرفت. می گفت؛ اگر یک وقت ساواکی ها من را گرفتند می خواهم بدنم زیر شکنجه قوی باشد. یک وقت هایی که در خانه بود به من می گفت مادر، به من مشت بزن، می خواهم بدنم را ورزیده کنم! البته خیلی کم در خانه بند می شد.»
این روزها که چالش سطل آب یخ مد روز شبکه های اجتماعی است و کار به ظاهر خیر با ریای تمام انجام می شود، خواندن خاطره ای از سردار بسیجی سپاه خمینی غلامعلی پیچک خالی از لطف نیست
شهید غلامعلی پیچک کسی است که مقام معظم رهبری درباره ایشان میفرماید: «درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صمیمی و فداکار اسلام، غلامعلی پیچک، شهیدی که در دشوار ترین روزها مخلصانه ترین اقدامها را برای پیروزی در نبرد تحمیلی انجام داد. یادش بخیر و روحش شاد.»
شهید در وصیت نامه خود می گوید: «من در این راهی که انتخاب کرده ام، سختی بسیار کشیده ام؛ خیلی محرومیت ها لمس کرده ام.
همه ی هدفم این است که زحماتم از بین نرود.
از خدا می خواهم که حتماً این کارها را از من قبول کند و اجرم را بدهد.
اجر من تنها با شهادت ادا می شود و اگر در این راه شهید نشوم، همه زحماتم هدر رفته است.»
سیاهی شب همه جا را گرفته بود. بچه ها آرام و بی صدا پشت سر هم به ترتیب وارد آب می شدند. هرکس گوشه ای از طناب را در دست داشت. گاه گاهی نور منورها سطح آب را روشن می کرد و هر از گاهی صدای خمپاره های سرگردان به گوش می رسید. 30 متر به ساحل اروند یکی از نیروها تکان خورد. خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چیزی زمزمه کرد. اشک از چشمان جوان سرازیر شد، چشم هایش را به ما دوخت و در حالی که با حسرت به ما می نگریست، گوشه ی طناب را رها کرد و در آب ناپدید شد. از مرد پرسیدم: «چه چیزی به او گفتی؟» با تأمل گفت: «گفتم نباید کوچک ترین صدایی بکنیم وگرنه عملیات لو می رود، اون وقت می دونی جون چند نفر... عملیات نباید لو بره» تمام بدنم می لرزید، جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می رفت. منبع : سایت صبح - راوی: آقای جابری
بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی، که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس میگذشت، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق کارم به عباس گفتم: ـ پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس. سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم: ـ عباس! مداد خودت کجاست؟ گفت:ـ در خانه جا گذاشتم. به او گفتم: ـ پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشقهایت را با آن بنویسی ، ممکن است در آخر سال رفوزه شوی. او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند. شهید عباس بابایی منبع : مرحوم حاج اسماعیل بابایی(پدرشهید)
جبهه، یک زندگی قشنگ بود؛ رزم، نبرد فیزیکی و جنگی که متأسفانه در فیلمها جبهه را خلاصه به آن کردهاند، آخرین مرحله جبهه بود.
آنهایی که در میدان رزم خوب میدرخشیدند، دقیقاً همین بچههایی بودن که خوب زندگی میکردند، کارشان
را که به دوش دیگری نمیگذاشتند، از زیر کار شانه خالی نمیکردند،
بلکه به دوستانشان هم کمک میکردند و گاهی کارای اونارو هم انجام میدادند.
فابریک نوشت: اگر چه ظاهرش رختشویی است اما روح و باطنش «تهذیب نفس» بود.
بسیاری از اوقات هم متوجه نمی شدی لباس هایت را چه کسی شسته.
وقتی متوجه می شدی که یا روی بند افتاده و یا تا کرده و مرتب روی ساک و وسایل شخصی گذاشته شده.انتقال فرهنگ ایثار، ترویج روحیه نوعدوستی؛ نزدیک شدن قلوب به یکدیگر؛ عملیاتی بود و عینی و ملموس.
[FONT=B Mitra]اعلام کرده بودن که راهپیمایی برائت از مشکرین ممنوعه و حسابی هم تهدید کرده بودن . ولی حافظه ، صبح خیلی زود بلند شد ، غسل شهادت کرد ، ساق بست و مقنعه اش رو محکم کرد . می گفت : می خوام اگه تو خیابون زد و خورد شد حجابم بهم نخوره. یه بازوبند از روی چادر به بازوش زد که روش نوشته بود : انتظامات خواهران یه کتری بزرگ هم برداشت تا تو راهپیمایی به حاجیا آب بده . وقتی داشت می رفت بیرون بهم گفت : امروز اولین سالگرد شهادت پسرم حسینه... همون روز رفت پیش حسینش و هیچ وقت هم جسدش پیدا نشد شهیده حافظه سلیمان شاهی منبع : برگرفته از : میهمان خدا ، صفحه 95 و 97
از جبهه برگشته بود برای مرخصی. دیر وقت بود که رسید خانه.زمستان بود و هوا هم سرد.کلید در حیاط را داشت ولی در ورودی هال از پشت قفل بود. رفته بود توی زیرزمین و همان جا روی خاک ، توی سرما و بدون پتو خوابیده بود. نمی خواست کسی را بیدار کند. شهید مسعود دارابی منبع : فهمیده های کلاس - روایت هایی کوتاه از زندگی دانش آموزان شهید
اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار بیاد. همین که اومد ،رفتم سر قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همه ی سیب زمینی ها له شده ، خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم ، خنده اش گرفت . خودش رفت غذا رو آورد سر سفره . اون روز اینقدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده شهید یوسف کلاهدوز منبع : نیمه پنهان ماه ، جلد 8
سوار تاکسی که شد از راننده خواست که نوارش را خاموش کند. راننده که جوان خوش چهره ای بود گفت:
(بابا بی خیال! ما جوانیم، بزارید آزاد باشیم) محمود گفت: شما اگر جایی آتش باشه بنزین داخلش می ریزید؟!
پسر جوان که از سوال تعجب کرده بود، گفت: « نه! این طوری که آتش شعله ور می شه » محمود گفت:
« خوب، شما جوانید و آتش شهوت درونتون شعله وره، دیگه نباید با این چیزا بیشترش کنید، ممکنه به جایی
برسه که دیگه نتونید جلوش را بگیرید و دین و دنیاتون را از دست بدید !... »
خاطره ای از شهید محمود سعیدی نسب یکی از فرماندهان گردان حضرت ابوالفضل(ع) لشکر41 ثارالله
وبلاگ قرآن بهار دلها
شب عملیات والفجر هشت بود. قاسم قلم به دست می گیرد و نامه ای برای دوستش می نویسد. نگاه
می کنم تا ببینم او چه می نویسد. دیدم می نویسد:« در حالی این نامه را می نویسم که دل از تمامی دنیا
شسته و آماده برای پیکاری که خداوند سرنوشت آن را معلوم می کند، هستم. امیدی به بازگشت ندارم.
گویا کسی در گوشم چنین زمزمه می کند که لحظه های آخر زندگانی ات فرا رسیده و خداوند خواهان آن
است که با پاره تن گشتنت، تو را از پلیدی ها و چرکین بودن گناه برهاند.»
آری، چه خوش در سحرگاه عملیات والفجر هشت، با عشق وصال دوست،به خیل شهیدان حق پیوست.
[ منبع : کتاب وداع لاله ها، فصل سوم وداع با دوستان]
به من می گفت: مادر جان وقتی من و داداش خونه ایم درست نیست شما و خواهرم در حیاط را باز کنید . یا من می روم یا داداش، شاید یه مرد نامحرمی پشت در باشه خوب نیست صدای شما را نامحرمی شنوه خیلی حساس بود با اینکه ما خودمان رعایت می کردیم اما همیشه حواسش بود، مخصوصا به خواهرش شهید حسن آقاسی زاده منبع : شهاب ص24
داشتیم درباره ی مسائل سیاسی روز و اوضاع جنگ صحبت می کردیم که یکدفعه پرسید: اگه من شهید شوم تو برام چیکار می کنی؟ سؤال عجیبی بود.تعجب کردم.سنش کوچکتر از آن بود که جبهه راهش بدهند.گفتم: خدا نکنه این چه حرفیه؟گفت: نه!بگو برام چیکار می کنی؟! گفتم:خب هزار تا صلوات، یه دور قرآن، چند روز روزه، دو هفته میام سر مزار و فاتحه سفارشی.شاید هم یه مراسم ختم با شکوه برات گرفتم،خدارو چه دیدی؟! داشتم بحث رو به شوخی می کشوندم که گفت: نه نشد. گفتم: اصلا هرچی تو بگی!خودت چیکار دوست داری برات انجام بدم؟ گفت: بعد از من به مادرم سر بزن،آخه خیلی تنها میشه!!! امتداد 19 صفحه 34 "بعد شهدا ما چند بار به خانواده هاشون سر زدیم؟؟؟؟؟؟؟"
از سنگر فرماندهی لشکر رفت بیرون. برگشتش خیلی طول کشید؛ آن قدر که حاج قاسم نگران شد نکند برایش اتفاقی افتاده باشد و چند نفر را فرستاد دنبالش.
جای دوری نرفته بود. توی سنگر کناری نشسته بود و انگار داشت با خدا دعوا می کرد، نهیب می زد: خدایا... دیگه کجا رو باید درست کنم؛ کدوم راه رو باید برم تا به تو برسم...؛ به من، سید پابرهنه بگو دیگه چه کار کنم؛ کدوم راه رو باید برم؛ به جدم قسم... به ذاتت قسم دیگه تحمل ندارم.
دست هایش را رو به آسمان گرفته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت.
********************
بارها گفته بود که آرزویش فقط فقط شهادت است.
هر وقت جایی سر صحبت باز می شد، می گفت فقط می خواهم شهید شوم.
در عملیات خیبر دیدمش که داشت نماز می خواند. همین طور اشک می ریخت و با خدا حرف می زد.
دست هایش را بالا گرفته بود و از خدا می خواست شهید بشود.
بچه ها بهش گفتند: سید، ما توی جنگ به تو نیاز داریم ولی تو مرتب دعا می کنی شهید بشی!
گفت: دیگه بسه... من چهل ماه توی جبهه موندم. شما هم مثل من چهل ماه بمونید بعد برید. برای من دیگه بسه، باید برم.
خاطره ای از زندگی سردارشهید سید حمید میرافضلی
منبع: کتاب سید پابرهنه
روایت این مرد شنیدنیه...
برای بار دوم دعوت شد حج واجب...سال 66 ،مرداد ماه...
گفت کجا برم؟
حج من خنثی کردن مین هایی هست که سد راه بچه هاست...
برای پاکسازی منطقه رفت دوپازا نزدیک سردشت ؛
درست روز عید قربان بود .همونطور که مشغول کار بود و قربون صدقه مین های خنثی نشده می رفت...ریش های حناییش قرمز شد و قربانی راه خدا شد...
می شناسیش؟
اسمش حاج محسن دین شعاری هست ؛ فرمانده گردان تخریب لشکر 27 محمد رسوالله:doa(1): ؛
روحش شاد یادش گرامی...
علی در خانه بسیار مؤدب بود و تمام آداب اسلامی را در نقطه نقطه ی زندگی اش پیاده می کرد. گه گاهی با ورود من به اتاق، تمام قد می ایستاد و یا پایش را جمع می کرد و هیچ گاه لبخند روی لب هایش محو نمی شد. شهید علی ناهیدی منبع : سایت صبح
یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند ، رسید به چراغ قرمز .
ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر ...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .
اشهد ان لا اله الا الله ...
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید
چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟ !
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :
"مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"
همین!
"برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین” (شادی روحشون صلوات)
[url]https://plus.google.com/u/0/111296093211289188295/posts/UenjKaeZBB4[/url]
در عملیات والفجر چهار یک روز هنگام غروب همه با خستگی مفرط از فعالیت های چند روزه به قرارگاه گردان بازگشتیم. از شدت خستگی همه حتی بدون شام خوابشان برد و هیچ کس نبود که نگهبانی قرارگاه را تقبل نماید.
من و شهید صنعتکار تصمیم گرفتیم دو نفری علی رغم خستگی تا صبح نگهبانی بدهیم. پس از مدتی من هم بی اختیار پلک هایم را به هم می چسبید!
صنعتکار در حالی که با صلابت قدم می زد و نگهبانی می داد به من گفت: برو بخواب خیلی خسته هستی.
من هم رفتم و او از این موقعیت حداکثر ثواب را بهره برداری کرد.
راوی: علی زمانی نژاد
منبع: کتاب حکایت سرخ (انتشارات حدیث نینوا)
[FONT=B Mitra]عمليات كربلاى پنج بود. در يك كانال پناه گرفته بوديم و فاصله ما با عراقى ها كم تر از 200 متر بود. شهيد حميد باقرى بالاى كانال ايستاده بود. صدايش زديم حميد بيا داخل كانال . اين جا امن تر است .ممكن است هدف قرار بگيرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود بعد از چند دقيقه او آمد پايين و در پشت كانال مشغول نماز شد. در همين حين خمپاره يا كنارش خورد و به شهادت رسيد. ما خواستيم خود را به بالاى سر او برسانيم كه خمپاره ديگرى درست روى پيكر مطهرش خورد و همچون گلى او را پرپر كرد. بعد از مدتى به صحبت او فكر كردم كه مى گفت هر چه خدا بخواهد همان مى شود. وقتى در معرض ديد و تير بود هيچ اتفاقى نيفتاد، ولى هنگامى كه از ديد و تير خارج شد، در هنگام نماز به شهادت رسيد و باز هم ثابت شد، هر چه خدا بخواهد همان مى شود. منبع : نماز عشق - راوی : سيد محمد مير محمد على
شهید بسیجی «علی قرائی» بسیار زیاد سجده می کرد و می گریست. در شبانه روز 5 بار زیارت عاشورا می خواند. همیشه می گفت: «من در سجده به شهادت می رسم.» در کربلای 5 بود که شنیدیم شهید قرائی در حال سجده به شهادت رسیده است. شهید بسیجی علی قرائی
در عمليات والفجر 3 در مهران بوديم . 36 ساعت زير آتش سنگين دشمن ، نيروها مقاومت بسيار خوبى كرده بودند و سرانجام دشمن را وادار به عقب نشينى كردند. وارد عمليات شده بوديم كه به خودم آمدم كه نماز صبح را نخوانده ام و فكر كردم وقت اذان صبح گذشته است . آب نبود، دست هاى من هم خونى بود؛ چون يكى از برادران آرپى جى زن را پانسمان كرده بودم . در همان حالت تيمم كردم و گفتم اگر آب پيدا كردم بعدا دوباره نماز مى خوانم ، بعد از خواندن نماز ديدم يك تويوتا كنار سنگرم ايستاد و صدا زد برادران هر كس شام نخورده بيايد شام بگيرد. اتفاقا شام هم مرغ بود. من خودم زدم زير خنده . گفتم عجب امشب به من سخت گذشته كه احساس كردم صبح شده و نماز صبح را خوانده بودم . وقتى ساعت را پرسيدم گفتند: ساعت 5/1 بامداد است
عباس اشرفی
محمد در عملیات ها، به عنوان تک تیرانداز و یا آرپی جی زن شرکت می کرد به دلیل قابلیت هایی که داشت، به او اصرار کردند که مسئولیت های بالاتری را بپذیرد، ولی او با اخلاصی که داشت، از ترس این که مبادا شبهه ای نفسانی در پذیرش این مسئولیت داشته باشد، امتناع کرد. سرانجام بر اثر اصرار زیاد همرزمانش که به او عشق می ورزیدند، مجبور شد ابتدا فرماندهی دسته و سپس معاونت گروهان را عهده دار شود. شهیدمحمد بابلی
فردریک
آمده بود اهواز. شنیده بود اینجا جنس ارزان است. هر دفعه می آمد و خرید می کرد و می رفت. اما این بار با فرمانده گردان ما رفیق شده بود. آمده بود گردان ما. همین طوری بدون پرونده! مدتی پیش ما ماند. بچه ها با او رفیق شده بودند. یک روز با او صحبت کردم. یکدفعه با تعجب دیدم صلیب در گردن دارد! اسمش را پرسیدم. گفت: فردریک
مدتی در گردان ماند. شاید خدا می خواست او بماند. با بچه ها خیلی صمیمی شده بود. اصلا یکی از خود ما شده بود.
مدتی گذشت. روز 28 صفر بود. مجلس عزاداری امام حسن مجتبی:doa(6): برگزار شد. همه گریه می کردند. همه اشک می ریختند. فردریک هم یکی از ما شده بود. او هم برای پسر فاطمه:doa(8): اشک می ریخت. بعد از جلسه در حالی که خیلی منقلب شده بود. جلوی بچه ها قرار گرفت و گفت: من را دیگر مجتبی صدا کنید!
با تعجب نگاهش می کردیم. اینگونه فردریک شد مجتبی! او دیگر یکی از نیروهای فعال گردان شده بود. به مرخصی نمی رفت. مانده بود در جبهه. حال و هوای جبهه ها او را هم تحت تاثیر قرار داده بود.
البته مثل او کم نبودند. سیصد شهید و جانباز و آزاده از خانواده ارامنه نشان می دهد که فضای معنوی جبهه ها فقط برای مسلمانان نبود. یکی دیگر از آنها ارسلان بود. او به خاطر رفقایش به جبهه آمد. شجاعت ارسلان به خصوص در سال اول جنگ همه را حیرت زده می کرد. یکبار با یکی از نیروها به عمق مواضع دشمن رفت و با دوازده اسیر برگشت! بارها در طول جنگ مجروح شد. خانواده اش او را طرد کردند! همه آنها به خارج از کشور رفتند. اما ارسلان که مسلمان شده بود تا پایان جنگ در جبهه ها ماند. او در سال 83 در اثر عوارض شیمیایی به یاران شهیدش پیوست. ارسلان گرجی در بهشت زهرا:doa(8): آرام گرفت.
آمادگی گردان هر روز بهتر از روز قبل بود. فردریک یا همان مجتبی رفیق صمیمی ما شده بود. فروردین 66 به سوی شلمچه حرکت کردیم. در ادامه کربلای پنج این بار عملیات کربلای هشت آغاز شده. مجتبی می خواست در میان نیروهای خط شکن باشد. هر چه اصرار کردیم در مقر گردان بماند بی فایده بود. نیمه های شب حرکت بچه ها شروع شد. به سرعت از میان موانع و میدان مین عبور کردیم. خودمان را به خاکریز های دشمن رساندیم. در راه تعدادی از بچه ها به شهادت رسیدند. یک روز هم در خطوط اول نبرد ماندیم. شب بعد با گردان دیگری جا به جا شدیم و برگشتیم. فرمانده لیست اسامی را در دست گرفته بود. حضور و غیاب می کرد. بیشتر بچه ها حاضر بودند. اما از مجتبی خبری نبود! هیچکس از او خبری نداشت. فقط محسن در آخرین لحظات او را دیده بود. به سراغ او رفتیم. اشک امانش نمی داد. بعد از دقایقی گفت: در میدان مین ابتدا گلوله خورد و مجروح شد. به سختی به همراه بچه ها جلو آمد. لحظاتی بعد روی مین رفت و انفجار شدیدی رخ داد. از پیکر مجتبی هیچ چیزی باقی نماند. او هم به کاروان شهدای جاویدالاثر پیوست.
منبع: کتاب های آسمانی ها و شاهرخ و کتاب شهید گمنام ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
محسن از 9 سالگی نماز خواندن را شروع کرد، اما من نمی دانستم، یک روز پسر کوچکم، گفت :«مامان، محسن یک کاری کرد.» من با ناراحتی پرسیدم:«چه کاری؟» گفت:«روزی دو ریال به من می دهد و می گوید به مامان نگو که نماز می خوانم.» عادت همیشه اش بود کارهای خداپسندانه اش را از من مخفی می کرد. شهید محسن ساری
مریضی مادرش همزمان شده بود با آزمون مهمی که سپاه قرار بود بگیرد. محمد چند ماهی مرخصی گرفته بود تا حسابی مطالعه کند . بر خلاف تصور خیلی ها، محمد قید امتحان را زد و دنبال مریضی مادرش را گرفت تا این که مادر بستری شد. یک ماه و نیم به مادر رسیدگی کرد. رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند. بارها مادر را بر دوش گذاشته و از پله های بیمارستان آورده بود پایین! به مادرش خیلی احترام می گذاشت . شهید محمد گرامی
عبدالحسین به دوستان و خویشان خود کمال مهربانی را داشت و سر زدن به فامیل و دوستان را هرگز فراموش نمی کرد. همیشه به دیگران اهمیت صله ی رحم را سفارش می کرد. او در این مورد، دفتری تهیه نموده و آن را زمان بندی و مرتب کرده بود و سعی می کرد صله ی رحم را طبق برنامه، منظم و به طور کامل به جا آورد. شهیدعبدالحسین بادروج
مادر بهش گفت: ابراهيم، سرما اذيتت نميکنه؟ گفت: نه مادر، هوا خيلي سرد نيست. هوا خيلي سرد بود، ولي نميخواست ما را توي خرج بيندازد. دلم نیامد؛ همان روز رفتم و يک کلاه برايش خريدم. صبح فردا، کلاه را سرش کشيد و رفت. ظهر که برگشت، بدون کلاه بود! گفتم: کلاهت کو؟ گفت: اگه بگم، دعوام نميکني؟ گفتم: نه مادر؛ مگه چيکارش کردي؟ گفت: يکي از بچههاي مدرسهمون با دمپايي مياد؛ امروز سرما خورده بود؛ ديدم کلاه براي اون واجب تره. شهيد ابراهيم اميرعباسي
شب عمليات بدر بود كه با قايق به طرف منطقه مورد نظر خود به راه افتاديم . بعد از رسيدن به خشكى كه با مشقت زياد و عبور از موانع خورشيدى و سيم خاردارهاى حلقوى انجام گرفت . دستور حركت صادر شد. خط اول را نيروهاى خط شكن از وجود نيروهاى دشمن پاك كرده بودند و گوشه و كنار جاده جنازه هاى آن ها ديده مى شد. منطقه فوق العاده با تلاقى بود و گاهى تا مچ پا در گل و لاى فرو مى رفتيم . ما كه تجهيزات كامل همراه داشتيم و در حال دويدن هم بوديم ، فهميديم كه وقت نماز صبح شده است . اعلام شد امكان توقف و اقامه نماز نيست و بايد در همين حالت نماز بخوانيد. ما در حال دويدن و در وضعيتى كه گلوله هاى خمپاره در اطرافمان به زمين مى خورد و نيز عده اى هم مجروح مى شدند. نماز صبح را در حال دويدن اقامه كرديم .
منبع : نماز عشق - راوی:علی اکبر اشراقی
غیور مهربان
غیرت فوق العاده ای داشت. اصلا دوست نداشت مادر یا خواهرانش را در صف خرید نان و ... ببیند. با هر وضعیت ممکن خودش متقبل خرید خانه و ... می شد. حتی ثبت نام بچه ها را با اینکه خود سن و سالی نداشت انجام می داد. به حجاب بسیار حساس بود و سفارش همیشگی اش. در همه حال و در هر موقعیتی آنچه در زندگی حسین و افعال و افکارش نمود بیشتری داشت، غیرت به یادماندنی حسین بود. چه در خانه و محله و برای مادر و خواهرانش و چه در کردستان و خرمشهر برای زنان و دختران کردستانی و خرمشهری. اصلا حسین مجسمه غیرت بود...
خاطره ای از زندگی شهید محمد حسین فهمیده
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام شماره 646
هر كس به نوعى نماز شب خواندن خود را كتمان مى كرد.شوخى ها و مزاح هاى جالبى بر سر اين موضوع انجام مى گرفت . مثلا به پاى بعضى از بچه ها هنگامى كه خواب بودند قوطى كنسرو و كمپوت مى بستند كه به محض بلند شدن در نيمه هاى شب سر و صدا كند و همه را از خواب بيدار كند تا نماز شب بخوانند. يا چند بار دو سه نفر از بچه ها را با طناب به هم مى بستند تا وقتى كه يكى از آنها بلند مى شد ديگران را هم بيدار كند و بقيه متوجه مى شدند كه چه كسى براى نماز شب زودتر بيدار مى شود. ولى همان فرد از همه بيشتر اين موضوع را كتمان مى كرد. با وجود اين همه پنهان كارى ها، نيمه هاى شب هيچ كس در چادر نبود و هر كس جاى خلوتى را گير مى آورده و مشغول عبادت شبانگاهى خودش بود.
منبع : نماز عشق - راوی:علیرضا بهرامی نسب
به خاطر کار حسین از ارومیه رفتیم سیرجان. شرایط برام خیلی سخت بود.از یه طرف آب و هوا غیر قابل تحمل بود و از طرفی زندگی با صاحب خونه ی بداخلاق. یه روز دیگه طاقتم طاق شد و گفتم:"" زندگی تو این شرایط خیلی برام سخت شده"". حسین هم سریع رفت یه خونه با موقعیت بهتر اجاره کرد. دو ماه از رفتنمون به خونه دوم گذشته بود که فهمیدم اجاره ای که واسه این خونه می ده از حقوق ماهیانه اش بیشتره. بهش گفتم:"" خواهش می کنم بریم یه خونه دیگه.نمی خوام بیشتر از این اذیت بشی"". گفت:"" نمی خوام همسری که تموم قوم و خویشش رو ول کرده و به خاطر من به یه زندگی ساده تن داده و از شهر خودش دور شده رو، ناراحت ببینم"". شهید حسین تاجیک
یک بار موقع تحویل سال که همه در منزل دور هم بودیم، از برادرام اکبر، عیدی خواستم. گفتم:«حرفی نیست، اما به شرطی که هرکس هر سوره ای که از قرآن کریم حفظ داشته باشد، بخواند. او با این کارش، لحظه ی تحویل سال را با قرائت قرآن برای همه ی بچه ها مبارک ساخت. شهید اکبر احمدی
روال همیشه
ماه مبارک رمضان که از راه می رسید بچه ها را صدا می زد و می گفت: بیایید و این کیسه های برنج را وزن کنید و بسته بندی کنید. کیسه های برنج را همراه روغن و دیگر آذوقه ها بسته بندی می کردند و آنها را می برد در خانه ایتام و نیازمندان... روال همیشه و هرساله اش بود...
خاطره ای از زندگی شهید محمدحسین افتخاری
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین(علیه السلام) شماره 662
شهید رنجبر همیشه در موقع صبحگاه یا مانور، یا راهپیمایی های طولانی، جلوی همه ی بچه ها حرکت می کرد. او پشت پیراهن خود با ماژیک نوشته بود: «جایی که دشمن هرگز نخواهد دید». او فرمانده ی دسته ی ما بود. شهید رنجبر
صدای انفجار آمد و سنگرش رفت هوا . هرچه صداش زدیم ، جواب نداد . سرش شده بود پر از ترکش . توی جیبش یک کاغذ بود که نوشته بود : گناهان هفته : شنبه : احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل ؛ یک شنبه : زود تمام کردن نماز شب ؛ دوشنبه : فراموش کردن سجده ی شکر یومیه ؛ سه شنبه : شب بدون وضو خوابیدن ؛ چهارشنبه : در جمع با صدای بلند خندیدن ؛ پنج شبنه : سلام کردن فرمانده زودتر از من ؛ جمعه : تمام کردن صلوات های مخصوص جمعه و رضایت دادن به هفتصد تا .
اسمش حسینی بود . تازه رفته بود دبیرستان .2
ـ "آخرین امتحان" ، ص 74.
(مرکز فرهنگی مطاف عشق)
با نام خدا
سپیده صبح بود که دشمن با صدها تانک و نیروهای تازه نفس شروع به تک کرد. ۴۸ ساعت با دشمن درگیر بودیم
تا اینکه نیروهای کمکی که از برادران اصفهانی بودند جایگزین ما شدند. بعد از ۴۸ ساعت درگیری خسته و گرسنه حدود نیمه شب بود
که به اردوگاه رسیدیم. بنابراین از غذا و شام وحتی یک تکه نان هم خبری نبود به جز یک جعبه خرما
که آن را به معاون فرمانده که از همه ما خستهتر بود،دادند.
فرمانده تیپ، برادر «چلوی»، شهید شده بود. معاون فرمانده همگی ما را که حدود ۱۴۰ یا ۱۵۰ نفر بودیم به خط کرد و گفت: برادرانی که خیلی گرسنه هستند از این خرما بخورند و آنهایی که میتوانند، تا فردا صبح تحمل کنند. خدا میداند با وجود اینکه بعضی از بچهها هنوز افطار نکرده بودند و تنها از آبی که در قمقمه داشتند خورده بودند ولی جعبه خرما به دست هر کس میرسید میگفت سیرم، و به نفر بعدی خود میداد و آخرین نفر جعبه خرما را دست نخورده به معاون فرمانده داد. همگی خسته و گرسنه و به یاد دوستان و همسنگران خود که در این عملیات با زبان روزه به کاروان شهدا، مجروحان و اسرا پیوسته بودند دعا و گریه کردیم.
محمود هنوز نوجوان بود که روزی با اعلامیه ی شهیدی به خانه آمد و گفت:«مادر! چه خوب است که عکس مرا هم در این اعلامیه بزنند» پس از شهادت دوستانش، علی خانیان و حسین رستمی دیگر تاب نیاورد و با اصرار به مادر گفت:«از روی مادر شهدا خجالت می کشم.» دیگر هر طور شده باید به جبهه بروم. او با رضایت مادر به جبهه رفت و به شهادت رسید. شهید محمدعلوی
جبهه که آمد، گفتند بچه است، بهتره امدادگر بشه ... هر کس می افتاد ، داد می زد : امدادگر ... امدادگر ... اگر هم خودش نمی توانست، دیگرانی که اطرافش بودند ، داد می زدند : امدادگر ... امدادگر ... خمپاره منفجر شد... اینبار همین بچه ی امدادگر افتاد رزمنده ها نمی دانستند چه کسی رو صدا بزنن ولی خودش گفت: یا زهرا... یا زهرا...
خاطره ای از زندگی فرمانده گردان حضرت علی اصغر:doa(6): شهید حاج حسین اسکندرلو
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 613
رفتیم توی کمپ اسرای عراقی. توی آن همه،یک اسیر ناراحت و درهم،کز کرده بود یه گوشه. علی آقا رفت سروقت او.دستی روی سر او کشید. عراقی سفره دلش رو باز کرد که: «یه انگشتری یادگاری از خانواده ام داشتم،یه رزمنده ایرانی به زور اون رو از دستم در آورد!» علی آقا،این رو که شنید انگشتر خودش رو درآورد و کرد توی انگشت اسیر عراقی. یه تسبیح هم بهش هدیه کرد و یه کمپوت گیلاس براش باز کرد. اسیر عراقی زیر و رو شده بود. شهید علی چیت سازیان
منبع : کتاب دلیل
یک روز هنگام توزیع غذا، دشمن آتش زیادی بر سر ما می ریخت، تا جایی که بعضی از بچه ها گفتند: «در این آتش، چه طور غذا را به خط ببریم؟» محمد بلند شد و در آن شدت آتش، غذاها را با موتور به چادرهای جلو رساند. وقتی برمی گشت، غذایی برای خودش باقی نمانده بود. محمد بعد از خوردن تکه نانی، از بچه ها خداحافظی کرد و گفت: «بچه ها! من دیگر فردا میان شما نیستم، مرا حلال کنید». سپس دست و پای خود را حنا بست، ساعت 4 صبح بلند شد و نماز خواند و به دیدبانی رفت و لحظه ای بعد به شهادت نایل شد. شهید محمد امین پور
منبع : سایت صبح
منبع عکس:پایگاه اطلاع رسانی فرهنگ ایثار و شهادت نوید شاهد
مهذب نفس
آنها که بیشتر می شناسندش می گویند در میدان جنگ، در مبارزه با مظاهر استکبار و در میدان شهادت پیشتاز بود و از همه سبقت می گرفت
و به تعبیر امیرالمومنین:doa(6): مصداق عینی حملو بصائرهم علی اسیافهم بود. چهره زیبای او در موارد و صحنه های مختلف عبادت و دعا و ذکر مصیبت
حضرت سیدالشهدا:doa(6): نورانیتی خاص پیدا می کرد و چشمان منورش به واسطه عشق بر این خاندان از زیادی گریه قرمز می شد بر هر بیننده ای تاثیر می گذاشت و هر ناظری را منقلب می کرد. او نمونه یک انسان ساخته شده مکتب اسلام بود و اخلاص در اعمالش موج می زد و به همین خاطر بود که در جمع رزمندگان چون ستاره ای
می درخشید و روشنی بخش محفل آنان بود. او مذهب النفس و عاشق ولایت بود و عمل خویش را خالصانه برای اداء و انجام امر ولایت در طبق اخلاص گذاشته بود...
خاطره ای از زندگی جانباز شهید اکبر آقابابایی
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 675
میهمان خدا
شهید عبدالعلی ملک ذاکر از فرماندهان گردان بلال، در منطقه لیجان، هر شب پس از نماز مغرب و عشا، همه را با مرثیه ها و نوحه هایش به کربلا می برد. شب عملیات او را دیدیم که در میدان مین، در زیر گلوله های دشمن، سر به سجده گذاشته و مشغول مناجات است. جلوتر که رفت میهمان خدا شد.
خاطره ای از زندگی شهید عبدالعلی ملک ذاکر
راوی: مهران آخوند باغی
منبع: کتاب حکایت سرخ(انتشارات حدیث نینوا)
سوم دبيرستان بود. دوست داشت به جبهه برود. گفتم:«يك سال ديگه صبر كن، ديپلمت رو بگير بعد برو! ». گفت:« نه، مملكت ما در حال جنگه و از هر طرف آتش ميباره؛ اون وقت من اين جا راحت و بيخيال بشينم؟ » شهید رضا حسین ابوالی
منبع : راوی: پدر شهيد
باسلام
یادش بخیر انگار همین دیروز بود!
میرفت گلزار شهدا و میگفت اگه شما رفتید و به مقامی رسیدید که امام جعفرصادق ع فرمودند آن را کوچک نپندارید من هم وقتی شهید میشم که عالم فقیه شده باشم و علم فقه مرا با خون شهدا در یک کفه برای حسابرسی بگذارند.
انسانی عجیب بود! خدا بر درجاتش این روز جمعه بیفزاید و از نعمات او شامل ما هم کند.
شهید کربلایی محمدجواد طاهری را میگم
خودش میگفت وقتی فکر کردم آدم شدم دیگه ریش و سبیلم را با تیغ نزدم! ما هم به شوخی میگفتیم بابا تو و ما آدم بشو نیستیم چرا که اسممون لا اقل آدم نیست.
با هم میخندیدیم و او میگفت که هر وقت خندیدید امام محمدباقر ع وقتی میخندیدند میفرمودند خدایا بر ما خشم مگیر! گفتیم چی؟!
گفت آخه شاید یه مومنی مسلمونی عزا دار باشه فکر کنه از مصیبت او میخندیم در حالی که ما با او همدردیم.
طلبه نبود اما دست کمی از طلبه ها نداشت! اگر نگم بهتر بود از بعضی ها اما کمتر هم نبود!/
یادش بخیر همیشه تربت سیدالشهدا دستش بود حتی موقع خواب! گفتیم بابا این دیگه چه وضعیه ؟
میگفت مگه نشنیدید امام زمان عج فرمودند اگه قادر به ذکر نیستید تربت جدم دستتون باشه باهاتون ذکر حساب میشه!
کاری میکرد دستامون بالا بود الله اکبر!
خدا پدر و مادرش را بیامرزه روز شهادتش انگار که ....
الهی شکر که دوستش بودیم و شاید ما را ضمانت کنه!
خاطرات عبدالله زنده بودی از دوستان شهید
حدیث دردناک
می دانست از ساواکی ها می باشند و می خواهند براش پرونده سازی کنند. از او پرسیده بودند نظرت در مورد حجاب چیه؟ گفته بود: من کە نظری ندارم باید از روحانیت پرسید! من فقط یه حدیث بلدم کە هرکس همسرش را بی حجاب در معرض دید دیگران قرار دهد بی غیرت است و خداوند او را لعنت می کند. ساواکی ازش پرسید شاه را داری می گی؟ خنده ای کرد و گفت من فقط حدیث خواندم.
خاطره ای از زندگی شهید محمد منتظر القائم
منبع: وبلاگ یاد یاران آسمانی
بر سر سربند یا زهرا:doa(8): دعوا بود:
یکی از راویان دفاع مقدس می گوید: بهترین ذکر رزمندگان یا زهرا:doa(8):بود و در شب عملیات بعضی التماس ها و دعواها بر سر سربند یا زهرا:doa(8): بود؛ این علاقه چنان بود که وقتی عملیاتی با نام مقدس حضرت زهرا:doa(8): انجام می شد بیشتر آنان از ناحیه پهلو یا سینه آسیب می دیدند.
حجت الاسلام مهدیان ادامه می دهد: شهید سید ابراهیم تارا بارها می گفت: می خواهم مثل مادرم فاطمه:doa(8): گمنام باشم، کسی برایم چلچراغ نگذارد. بعضی بچه ها پلاک خود را به دیگری می دادند و می گفتند: حضرت زهرا:doa(8): نشانی نداشته باشد، من داشته باشم؟!
[h=1][/h]
[/HR]
غلامعلی پیچک سال 1338، در تهران متولد شد. پدرش کارمندی متوسط و آبرومند بود و در تربیت دینی فرزند،از هیچ کوششی دریغ نکرد.
[/HR]
غلامعلی پیچک از 10 سالگی در انجام فرائض دینی مقید و از شروع تکلیف، مقلد حضرت امام(س) شده بود.
پس از ورود به دانشگاه و آشنایی با تعدادی دانشجوی مسلمان و مبارز، جدیتر از گذشته وارد جریانهای سیاسی شد و خیلی سریع نسبت به مسائل سیاسی داخلی اطلاعات کسب کرد و رژیم شاه را رژیمی فاسد و ظالم یافت و از این رو، مصممتر از پیش، وارد مبارزات سیاسی شد.
از آن پس تحت مراقبت و تعقیب عوامل ساواک قرار گرفت. او طی فعالیتهای خود، مبارزات خود را گسترش داد.
این روزها که چالش سطل آب یخ مد روز شبکه های اجتماعی است و کار به ظاهر خیر با ریای تمام انجام می شود، خواندن خاطره ای از سردار بسیجی سپاه خمینی غلامعلی پیچک خالی از لطف نیست.
بانو کبری اسلامی مادر رشید این سردار جبهه های غرب می گوید: «در روزهایی که خیلی ها از ساواک می ترسیدند غلام علی انگار نه انگار. هیچ از ساواک ترس نداشت. حمام که می رفت همیشه با آب سرد دوش می گرفت. می گفت؛ اگر یک وقت ساواکی ها من را گرفتند می خواهم بدنم زیر شکنجه قوی باشد. یک وقت هایی که در خانه بود به من می گفت مادر، به من مشت بزن، می خواهم بدنم را ورزیده کنم! البته خیلی کم در خانه بند می شد.»
این روزها که چالش سطل آب یخ مد روز شبکه های اجتماعی است و کار به ظاهر خیر با ریای تمام انجام می شود، خواندن خاطره ای از سردار بسیجی سپاه خمینی غلامعلی پیچک خالی از لطف نیست
شهید غلامعلی پیچک کسی است که مقام معظم رهبری درباره ایشان میفرماید: «درود خدا و فرشتگان و صالحان بر سردار شجاع و صمیمی و فداکار اسلام، غلامعلی پیچک، شهیدی که در دشوار ترین روزها مخلصانه ترین اقدامها را برای پیروزی در نبرد تحمیلی انجام داد. یادش بخیر و روحش شاد.»
شهید در وصیت نامه خود می گوید: «من در این راهی که انتخاب کرده ام، سختی بسیار کشیده ام؛ خیلی محرومیت ها لمس کرده ام.
همه ی هدفم این است که زحماتم از بین نرود.
از خدا می خواهم که حتماً این کارها را از من قبول کند و اجرم را بدهد.
اجر من تنها با شهادت ادا می شود و اگر در این راه شهید نشوم، همه زحماتم هدر رفته است.»
سیاهی شب همه جا را گرفته بود. بچه ها آرام و بی صدا پشت سر هم به ترتیب وارد آب می شدند. هرکس گوشه ای از طناب را در دست داشت. گاه گاهی نور منورها سطح آب را روشن می کرد و هر از گاهی صدای خمپاره های سرگردان به گوش می رسید. 30 متر به ساحل اروند یکی از نیروها تکان خورد. خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چیزی زمزمه کرد. اشک از چشمان جوان سرازیر شد، چشم هایش را به ما دوخت و در حالی که با حسرت به ما می نگریست، گوشه ی طناب را رها کرد و در آب ناپدید شد. از مرد پرسیدم: «چه چیزی به او گفتی؟» با تأمل گفت: «گفتم نباید کوچک ترین صدایی بکنیم وگرنه عملیات لو می رود، اون وقت می دونی جون چند نفر... عملیات نباید لو بره» تمام بدنم می لرزید، جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می رفت.
منبع : سایت صبح - راوی: آقای جابری
بعد از ظهر یکی از روزهای پاییزی، که تازه چند ماهی از شروع اولین سال تحصیلی ابتدایی عباس میگذشت، او را به محل کارم در بهداری شهرستان قزوین برده بودم. در اتاق کارم به عباس گفتم: ـ پسرم پشت این میز بنشین و مشق هایت را بنویس. سپس جهت تحویل دارو به انبار رفتم و پس از دریافت و بسته بندی، آنها را برای جدا کردن و نوشتن شماره به اتاق کارم آوردم. روی میز به دنبال مداد می گشتم. دیدم عباس با مداد من مشغول نوشتن مشق است. پرسیدم: ـ عباس! مداد خودت کجاست؟ گفت:ـ در خانه جا گذاشتم. به او گفتم: ـ پسرم! این مداد از اموال اداری است و با آن باید فقط کارهای مربوط به اداره را انجام داد. اگر مشقهایت را با آن بنویسی ، ممکن است در آخر سال رفوزه شوی. او چیزی نگفت. چند دقیقه بعد دیدم بی درنگ مشق خود را خط زد و مداد را به من برگرداند. شهید عباس بابایی
منبع : مرحوم حاج اسماعیل بابایی(پدرشهید)
با یاد خدا
عملیات رخت شویی
[SPOILER]
جبهه، یک زندگی قشنگ بود؛ رزم، نبرد فیزیکی و جنگی که متأسفانه در فیلمها جبهه را خلاصه به آن کردهاند، آخرین مرحله جبهه بود.
آنهایی که در میدان رزم خوب میدرخشیدند، دقیقاً همین بچههایی بودن که خوب زندگی میکردند، کارشان
را که به دوش دیگری نمیگذاشتند، از زیر کار شانه خالی نمیکردند،
بلکه به دوستانشان هم کمک میکردند و گاهی کارای اونارو هم انجام میدادند.
فابریک نوشت: اگر چه ظاهرش رختشویی است اما روح و باطنش «تهذیب نفس» بود.
بسیاری از اوقات هم متوجه نمی شدی لباس هایت را چه کسی شسته.
وقتی متوجه می شدی که یا روی بند افتاده و یا تا کرده و مرتب روی ساک و وسایل شخصی گذاشته شده.انتقال فرهنگ ایثار، ترویج روحیه نوعدوستی؛ نزدیک شدن قلوب به یکدیگر؛ عملیاتی بود و عینی و ملموس.
منبع : جام جم انلاین
عطش....
[FONT=B Mitra]اعلام کرده بودن که راهپیمایی برائت از مشکرین ممنوعه و حسابی هم تهدید کرده بودن . ولی حافظه ، صبح خیلی زود بلند شد ، غسل شهادت کرد ، ساق بست و مقنعه اش رو محکم کرد . می گفت : می خوام اگه تو خیابون زد و خورد شد حجابم بهم نخوره. یه بازوبند از روی چادر به بازوش زد که روش نوشته بود : انتظامات خواهران یه کتری بزرگ هم برداشت تا تو راهپیمایی به حاجیا آب بده . وقتی داشت می رفت بیرون بهم گفت : امروز اولین سالگرد شهادت پسرم حسینه... همون روز رفت پیش حسینش و هیچ وقت هم جسدش پیدا نشد شهیده حافظه سلیمان شاهی
منبع : برگرفته از : میهمان خدا ، صفحه 95 و 97
از جبهه برگشته بود برای مرخصی. دیر وقت بود که رسید خانه.زمستان بود و هوا هم سرد.کلید در حیاط را داشت ولی در ورودی هال از پشت قفل بود. رفته بود توی زیرزمین و همان جا روی خاک ، توی سرما و بدون پتو خوابیده بود. نمی خواست کسی را بیدار کند. شهید مسعود دارابی
منبع : فهمیده های کلاس - روایت هایی کوتاه از زندگی دانش آموزان شهید
اوایل ازدواجمون بود و هنوز نمیتونستم خوب غذا درست کنم. یه روز تاس کباب بار گذاشتم و منتظر شدم تا یوسف از سر کار بیاد. همین که اومد ،رفتم سر قابلمه تا ناهارو بیارم ولی دیدم همه ی سیب زمینی ها له شده ، خیلی ناراحت شدم. یه گوشه نشستم و زدم زیر گریه. وقتی فهمید واسه چی گریه میکنم ، خنده اش گرفت . خودش رفت غذا رو آورد سر سفره . اون روز اینقدر از غذا تعریف کرد که اصلا یادم رفت غذا خراب شده شهید یوسف کلاهدوز
منبع : نیمه پنهان ماه ، جلد 8
شما اگر جایی آتش باشه بنزین داخلش می ریزید ؟!
سوار تاکسی که شد از راننده خواست که نوارش را خاموش کند. راننده که جوان خوش چهره ای بود گفت:
(بابا بی خیال! ما جوانیم، بزارید آزاد باشیم) محمود گفت: شما اگر جایی آتش باشه بنزین داخلش می ریزید؟!
پسر جوان که از سوال تعجب کرده بود، گفت: « نه! این طوری که آتش شعله ور می شه » محمود گفت:
« خوب، شما جوانید و آتش شهوت درونتون شعله وره، دیگه نباید با این چیزا بیشترش کنید، ممکنه به جایی
برسه که دیگه نتونید جلوش را بگیرید و دین و دنیاتون را از دست بدید !... »
خاطره ای از شهید محمود سعیدی نسب یکی از فرماندهان گردان حضرت ابوالفضل(ع) لشکر41 ثارالله
وبلاگ قرآن بهار دلها
لحظه های آخر بیاد شهید قاسم میرزا باباپور
شب عملیات والفجر هشت بود. قاسم قلم به دست می گیرد و نامه ای برای دوستش می نویسد. نگاه
می کنم تا ببینم او چه می نویسد. دیدم می نویسد:« در حالی این نامه را می نویسم که دل از تمامی دنیا
شسته و آماده برای پیکاری که خداوند سرنوشت آن را معلوم می کند، هستم. امیدی به بازگشت ندارم.
گویا کسی در گوشم چنین زمزمه می کند که لحظه های آخر زندگانی ات فرا رسیده و خداوند خواهان آن
است که با پاره تن گشتنت، تو را از پلیدی ها و چرکین بودن گناه برهاند.»
آری، چه خوش در سحرگاه عملیات والفجر هشت، با عشق وصال دوست،به خیل شهیدان حق پیوست.
[ منبع : کتاب وداع لاله ها، فصل سوم وداع با دوستان]
به من می گفت: مادر جان وقتی من و داداش خونه ایم درست نیست شما و خواهرم در حیاط را باز کنید . یا من می روم یا داداش، شاید یه مرد نامحرمی پشت در باشه خوب نیست صدای شما را نامحرمی شنوه خیلی حساس بود با اینکه ما خودمان رعایت می کردیم اما همیشه حواسش بود، مخصوصا به خواهرش شهید حسن آقاسی زاده
منبع : شهاب ص24
قدر مادر
سؤال عجیبی بود.تعجب کردم.سنش کوچکتر از آن بود که جبهه راهش بدهند.گفتم: خدا نکنه این چه حرفیه؟گفت: نه!بگو برام چیکار می کنی؟!
گفتم:خب هزار تا صلوات، یه دور قرآن، چند روز روزه، دو هفته میام سر مزار و فاتحه سفارشی.شاید هم یه مراسم ختم با شکوه برات گرفتم،خدارو چه دیدی؟!
داشتم بحث رو به شوخی می کشوندم که گفت: نه نشد.
گفتم: اصلا هرچی تو بگی!خودت چیکار دوست داری برات انجام بدم؟
گفت: بعد از من به مادرم سر بزن،آخه خیلی تنها میشه!!!
امتداد 19 صفحه 34
"بعد شهدا ما چند بار به خانواده هاشون سر زدیم؟؟؟؟؟؟؟"
از سنگر فرماندهی لشکر رفت بیرون. برگشتش خیلی طول کشید؛ آن قدر که حاج قاسم نگران شد نکند برایش اتفاقی افتاده باشد و چند نفر را فرستاد دنبالش.
جای دوری نرفته بود. توی سنگر کناری نشسته بود و انگار داشت با خدا دعوا می کرد، نهیب می زد: خدایا... دیگه کجا رو باید درست کنم؛ کدوم راه رو باید برم تا به تو برسم...؛ به من، سید پابرهنه بگو دیگه چه کار کنم؛ کدوم راه رو باید برم؛ به جدم قسم... به ذاتت قسم دیگه تحمل ندارم.
دست هایش را رو به آسمان گرفته بود و به پهنای صورت اشک می ریخت.
********************
بارها گفته بود که آرزویش فقط فقط شهادت است.
هر وقت جایی سر صحبت باز می شد، می گفت فقط می خواهم شهید شوم.
در عملیات خیبر دیدمش که داشت نماز می خواند. همین طور اشک می ریخت و با خدا حرف می زد.
دست هایش را بالا گرفته بود و از خدا می خواست شهید بشود.
بچه ها بهش گفتند: سید، ما توی جنگ به تو نیاز داریم ولی تو مرتب دعا می کنی شهید بشی!
گفت: دیگه بسه... من چهل ماه توی جبهه موندم. شما هم مثل من چهل ماه بمونید بعد برید. برای من دیگه بسه، باید برم.
خاطره ای از زندگی سردارشهید سید حمید میرافضلی
منبع: کتاب سید پابرهنه
اکبر اکثر شب ها قرآن می خواند. وقتی از روی کنجکاوی نیمه های شب نگاهش می کردم، می دیدم با خدای خویش راز و نیاز می کند. شهید اکبر باقری
منبع : سایت صبح
روایت این مرد شنیدنیه...
برای بار دوم دعوت شد حج واجب...سال 66 ،مرداد ماه...
گفت کجا برم؟
حج من خنثی کردن مین هایی هست که سد راه بچه هاست...
برای پاکسازی منطقه رفت دوپازا نزدیک سردشت ؛
درست روز عید قربان بود .همونطور که مشغول کار بود و قربون صدقه مین های خنثی نشده می رفت...ریش های حناییش قرمز شد و قربانی راه خدا شد...
می شناسیش؟
اسمش حاج محسن دین شعاری هست ؛ فرمانده گردان تخریب لشکر 27 محمد رسوالله:doa(1): ؛
روحش شاد یادش گرامی...
:Gol:شادی روح شهدا صلوات :Gol:
علی در خانه بسیار مؤدب بود و تمام آداب اسلامی را در نقطه نقطه ی زندگی اش پیاده می کرد. گه گاهی با ورود من به اتاق، تمام قد می ایستاد و یا پایش را جمع می کرد و هیچ گاه لبخند روی لب هایش محو نمی شد. شهید علی ناهیدی
منبع : سایت صبح
شهدای تشنه عملیات رمضان
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، توی منطقه عملیاتـی رمضــان محاصره شده بودیــم
۱۵ نفــری مــی شدیم
تشنــگـــی فشار آورده بود
همه بــی حال و خسته خوابمون بــرد
وقتــی بیدار شدیــم ، شهید فایــده گفت :
بچه ها من خواب حضرت زهــرا:doa(6): رو دیدم
حضرت با دست خودشون به من آب دادنــد
و قمقمه ی شهیــدی رو پُر از آب کردنــد
سریع رفتم سراغ قمقمه ی یکی از بچه ها که شهیــد شده بود
دست زدیــم ، پر از آب خنــک بود !
انگار همین الان توش یــخ انداخته بودنــد !
منبع : کتاب افلاکیان ، صفحه ۲۸۴
روضه...
اومد پیشم گفت: خیلی دلم گرفته. روضه میخونی؟؟؟ شاید دیگه فرصت نباشه!!
گفتم! برو شب عملیاته! خیلی کار دارم!!
رفت و با دوستش برگشت! اصرار که فقط چند دقیقه!! خواهش میکنم.
3تایی نشستیم
گفتم:چه روضه ای؟
گفت:دلم هوای عباس:doa(6): کرده!
منم شروع کردم!
ای اهل حرم میر علمدار نیامد.علمدار نیامد!
سقای حرم سید و سالار نیامد.علمدار نیامد!
کلی وقت با همین2بیت گریه کردند.رهاشون کردم ب حال خودشون!
عملیات با رمز یا ابالفضل العباس:doa(6): شروع شد.
بیسیم زدم وضعیتشو بپرسم
گفتند:چند لحظه قبل شهید شد با دست بریده و نارنجک به دست !
منبع:http://www.ebrahimhadi.com/
یه موتور گازی داشت که هرروز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت .
یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند ، رسید به چراغ قرمز .
ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد :
الله اکبر و الله اکــــبر ...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب .
اشهد ان لا اله الا الله ...
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک مینداخت و هرکیم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید
چش شُدِه ؟!
قاطی کرده چرا ؟ !
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقااا مجید ؟ چطور شد یهو ؟ حالتون خوب بود که !
مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت :
"مگه متوجه نشدید ؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن .
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان داره گناه میشه . به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه . دیدم این بهترین کاره !"
همین!
"برگی از خاطرات شهید مجید زین الدین” (شادی روحشون صلوات)
[url]https://plus.google.com/u/0/111296093211289188295/posts/UenjKaeZBB4[/url]
نگهبانی فرمانده
در عملیات والفجر چهار یک روز هنگام غروب همه با خستگی مفرط از فعالیت های چند روزه به قرارگاه گردان بازگشتیم. از شدت خستگی همه حتی بدون شام خوابشان برد و هیچ کس نبود که نگهبانی قرارگاه را تقبل نماید.
من و شهید صنعتکار تصمیم گرفتیم دو نفری علی رغم خستگی تا صبح نگهبانی بدهیم. پس از مدتی من هم بی اختیار پلک هایم را به هم می چسبید!
صنعتکار در حالی که با صلابت قدم می زد و نگهبانی می داد به من گفت: برو بخواب خیلی خسته هستی.
من هم رفتم و او از این موقعیت حداکثر ثواب را بهره برداری کرد.
راوی: علی زمانی نژاد
منبع: کتاب حکایت سرخ (انتشارات حدیث نینوا)
[FONT=B Mitra]عمليات كربلاى پنج بود. در يك كانال پناه گرفته بوديم و فاصله ما با عراقى ها كم تر از 200 متر بود. شهيد حميد باقرى بالاى كانال ايستاده بود. صدايش زديم حميد بيا داخل كانال . اين جا امن تر است .ممكن است هدف قرار بگيرى . او در جواب گفت : هر چه خدا بخواهد همان مى شود بعد از چند دقيقه او آمد پايين و در پشت كانال مشغول نماز شد. در همين حين خمپاره يا كنارش خورد و به شهادت رسيد. ما خواستيم خود را به بالاى سر او برسانيم كه خمپاره ديگرى درست روى پيكر مطهرش خورد و همچون گلى او را پرپر كرد. بعد از مدتى به صحبت او فكر كردم كه مى گفت هر چه خدا بخواهد همان مى شود. وقتى در معرض ديد و تير بود هيچ اتفاقى نيفتاد، ولى هنگامى كه از ديد و تير خارج شد، در هنگام نماز به شهادت رسيد و باز هم ثابت شد، هر چه خدا بخواهد همان مى شود.
منبع : نماز عشق - راوی : سيد محمد مير محمد على