تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾✾✿

تب‌های اولیه

606 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

دائم الوضو

ابراهیم به نماز جمعه و جماعات اهمیت خاصی قائل بود. در چندین ساله آخر عمر کوتاه اما پر برکتش دیده نشده بود که جمعه ای برسد و ابراهیم در نماز جمعه حاضر نشود. در دیگر روزها نیز موقع اذان، هر کجا که بود، خودش را به اولین مسجد می رساند و نماز را به جماعت می خواند. همیشه قبل از خوابیدن و بیرون رفتن از خانه وضو
می گرفت و دائم الوضو بود و اگر نمی توانستی او را بیابی، کافی بود وقت اذان منتظرش باشی، هر کجا بود خودش را به نماز جماعت می رساند. هیچ چیزی برایش با اهمیت تر از نماز اول وقت نبود. در معاشرت با مردم چنان حساس بود که اگر کسی به چیزی نیاز داشت قبل از درخواست با تمام وجود به کمکش می شتافت و سعی داشت به اندازه ذره ای هم که شده مشکلی از درماندگان را برطرف سازد.
یکی از بچه های محل تعریف می کرد که روزی با ابراهیم به پیرزنی برخوردیم که درمانده و راهش را گم کرده بود. ابراهیم پیش رفت و با عطوفت تمام هر طوری بود فهمید او کجا خواهد رفت. پیرزن را سوار ماشین کرده و کرایه را نیز قبلا پرداخت کرد و از راننده خواهش کرد که او را به مقصد برساند...

خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم احمدپوری (از شهدای تفحص)
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 669


یک روز محمد را دیدم که خیلی ناراحت است، از او علتش را پرسیدم، در حالیکه می گریست گفت:«این چه وضعی است، بیت المال را بیهوده مصروف می کنیم، اما هیچ حمله ای نمی شود، خیلی کسل شده ام، من از روی امام و ملت شرمنده هستم که چرا عملیات نمی کنیم.» شهید محمد امین پور
منبع : سایت صبح

یک روز در حالی که با یکی از بچه ها شوخی می کردم، پایم اتفاقی به نادر که خواب بود،خورد. نادر با ناراحتی بیدار شد،اما همین که خواست چیزی بگوید، گفت:«لا حول و لا قوه الا بالله» و دوباره خوابید. فهمیدم که چقدر زود خشم خود را فرو برد. شهید نادر علی میرواری
منبع : سایت صبح

روزی که احمد با شادی و شعف بسیار زیاد به خانه آمد را هیچ گاه نمی توانم فراموش کنم، روزنامه ای در دست داشت آن را به من داد و گفت : « با دقت این خبر را بخوانم» خبر راجع به خانواده بهایی که در نزدیکی منزل اسکان داشتند بود، این خانواده بعد از سالیان دراز از فرقه ی ضاله ی بهائیت بیزاری جسته و توبه کرده و مسلمان و شیعه شده بودند و خوشحالی احمد به خاطر تلاش زیادی بود که از نظر فرهنگی روی تفکر آن ها انجام داده بود. شهید احمدپورحسین
منبع : سایت صبح

شگرد جالب یک شهید برای دوری از غیبت!

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/27370/1_IMG08211024.jpg)

همسرش می گوید: یک روز که آمدم خانه، چشمهایش سرخ شده بود. نگاه کردم دیدم کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب را در دستهایش گرفته است.

بهش گفتم:«گریه کردی؟» یک نگاهی به من کرد و گفت:«راستی اگه خدا اینطوری که توی این کتاب نوشته
با ما معامله کنه عاقبت ما چی می شه؟»مدتی بعد، برای گروه خودشان، یک صندوق ساخته بود و به دوستهایش گفته بود:«هرکی غیبت کنه باید پنجاه تومن بندازه توی صندوق!
باید جریمه بدیم تا گناه تکرار نشه.»

منبع : پایگاه خبری فاروج

با اینکه ما خودمان به پول آدامس فروشی نیاز داشتیم ، ولی گاهی اوقات علی اجازه نمی داد من یا خودش فروش کنیم . وقتی می دید بچه ای از خودش فقیرتر است و وضع و حالش از ما بدتر است ، او را جلو می فرستاد و می گفت : تو برو و تو اون ماشین ، آدامش و شکلات را بفروش . خودش کنار می ایستاد و نگاه می کرد . من از این کار علی خیلی خوشم می آمد. با اینکه علی آن موقع شاید کلاس دوم یا سوم ابتدایی بود ، من همه کارهایش را بی برو برگرد قبول داشتم . می دانستم درست عمل می کند. شهید علی حسینی
منبع : به نقل از خواهر شهید علی حسینی ، کتاب دا ، ص51

[h=3]هدیه معجزه‌وار شهید رستگار به مادرش[/h]مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیند. پسر به او می‌گوید: توی بهشت جام خیلی خوبه. چی می‌خوای برات بفرستم؟
مادر می‌گوید: «چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم. می‌دونن من سواد ندارم، بهم می‌گن همون سوره توحید رو بخون.». پسر می‌گوید: «نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!»بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد. قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن. خبر می‌پیچد. پسر دیگرش این‌را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند. حضرت آیت‌الله نوری همدانی نزد مادر شهید می‌روند. قرآنی را به او می‌دهند که بخواند. به راحتی همه جای قرآن را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه. می‌فرمایند:«قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!».مادر شهید شروع می‌کند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط. آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند:«جاهایی که نمی‌توانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم.».

IMAGE(https://us-mg5.mail.yahoo.com/ya/download?mid=2%5f0%5f0%5f1%5f1317092%5fAK12imIAABFgVJKE7QmweD7ckKA&m=YaDownload&pid=2&fid=Inbox&inline=1&appid=yahoomail)

رسول در رابطه دوستانه اش بسیار خوش اخلاق و خوش خلق بود.یک از روز که به منزل یکی از دوستانش رفته بود دختر کوچک صاحب خانه از او پرسید : «عموجان! چرا شما هرگاه به منزل ما می آیید تنها هستید و همسرتان را نمی آورید؟» رسول با همان لبخند همیشگی که روی لبهایش بود گفت:«در تعاون اسمم را نوشته ام تا کی نوبت من برسد!؟ خدای می داند.....!؟». شهید رسول قره حسین لو
منبع : سایت صبح

محمود خیلی به حضور در میدان نبرد علاقه داشت، تکیه کلام همیشه اش بود، به من رزمنده نگویید بلکه شرمنده بگویید. شهید محمود باباصفرعلی
منبع : سایت صبح

با نام خدا

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/27370/2______________________.jpg)

اومد بهم گفت: " میشه ساعت 4 صبح بیدارم کنی تا داروهام رو بخورم؟ "
ساعت 4 صبح بیدارش کردم، تشکر کرد و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...
بیست الی بیست و پنج دقیقه گذشت، اما نیومد ...
نگرانش شدم؛ رفتم دنبالش و دیدم یه قبر کنده و توش نماز شب می خونه و زار زار گریه می کنه!
بهش گفتم: " مرد حسابی تو که منو نصف جون کردی! می خواستی نماز شب بخونی چرا به دروغ گفتی مریضم و می خوام داروهام رو بخورم؟؟! "
برگشت و گفت: [HL]" خدا شاهده من مریضم، چشمای من مریضه، دلم مریضه. من شونزده سالمه!
چشام مریضه! چون توی این شانزده سال امام زمان عج رو ندیده ...
دلم مریضه! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با خدا خوب ارتباط برقرار کنم ...
گوشام مریضه! هنوز نتونستم یه صدای الهی بشنوم ... "
[/HL]
^^^^^^^^^^^^^^
آنها مریض بودند و ما مریض ؛ اما آنها کجا و ما کجا........

منبع : روضه نیوز

یکی از دوستان خاطرهای تعریف می کرد که دو نفر بودیم که اسم هر دوی ما مجید بود که من رنگم تیره و او رنگش سفید بود که به من قره مجید(یعنی مجید سیاه لفظ ترکی)و به او آق مجید (مجید سفید) می گفتند.یه روز با هم روبرو شدیم و من به شوخی به او گفتم که یا جای تو اینجاست یا جای من که در خانه اگر کس است یک نفر بس است (البته ضرب المثل رو هم به شوخی عوض کرده بود).مجید سفید به من گفت که آقا خانه مال شماست ما به زودی رفتنی هستیم.
روز بعد منطقه رو بمباران کردند و از آق مجید چیزی نماند جز پیکری کاملا سوخته که شاید 70 سانتی متر بیشتر نبود.
دوستم تعریف میکرد(باگریه)که واقعا او روسفید بود چون خودش هم سفید بود و من رو سیاه که از نامم معلوم بود.
شهدا در قهقهه مستانه شان عند ربهم یرزقونند.

«حسن» به مادرش در روزهای آخر می گفت:«هروقت عبدالله، فرزندم را صدا می زنید و می خواهید کلمه ی بابا را به او یاد بدهید عکس امام را به او نشان داده و بگویید او بابای شماست.» شهید حسن امیری فر
منبع : سایت صبح

در عمليات خيبر در محور طاييه بوديم . عمليات شروع شده بود. يك شب بعد از حمله در داخل سنگر كه سقف خيلى كوتاهى داشت و رزمندگان بايستى نشسته نماز مى خواندند، يكى از رزمندگان به نام شهيد حسين نانكلى گفت : بچه ها من مى روم بيرون سنگر نماز بخوانم ، اين جا در اين سنگر كوتاه نماز به من حال نمى دهد و نمى چسبد. رفت بيرون چفيه خود را باز كرد و مشغول نماز شد. در حين نمازش چند گلوله خمپاره در نزديكى هاى سنگر اصابت كرد ولى او تكان نخورد و نمازش را به پايان رساند. او هيچ آسيبى نديد و تازه بعد از نماز فهميديم متوجه خمپاره هم نشده است . شهيد حسين نانكلى
منبع : نماز عشق - راوی:عباس عرب

هنگامي‌كه علي‌اكبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علي‌اكبر حسين (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم! چشمانت را باز كن تا يك‌بار ديگر تو را ببينم. آن‌گاه چشمانش را باز كرد» و اين‌چنين شهيد علي‌اكبر صادقي، پيك لشكر 27 محمد رسول ا... آخرين درخواست مادرش را اجابت كرد و براي ما تصاويري به يادگار گذاشت كه بدانيم «شهدا زنده‌اند».
منبع : منبع :روزنامه جمهوري اسلامي راوي : مادرشهيد

فقط 14 سالش بود. شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح ، پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد؛ اذان صبح شده بود. من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید ( پیرمرد گردان). باران آتش و گلوله ، لحظه ای تمامی نداشت. پیرمرد گفت :" مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ...؟" هنوز حرف پیرمرد تمام نشده بود که گشتاسب ، حالت مردانه ای به خودش گرفت و گفت : "عمو! حواست کجاست ؟! یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم؟! " بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن! شهید گشتاسب گشتاسبی
منبع : خاطره از یکی از رزمندگان لشگر 33 المهدی جهرم

بارها با هم در زمین فوتبال به اتفاق دیگر دوستان بازی کردیم ،. اخلاق ما مثل بقیه هم سن و سالهایمان بود ؛ یک گل که میخوردیم ، سر هم تیمی هایمان داد می کشیدیم ؛ توپ که اوت می رفت ، جرزنی میکردیم . خلاصه خیلی موقع ها احترام هم دیگر را نگه نمی داشتیم. اما از وقتی حسین به جمع ما اضافه شد ، توی هر تیمی بود نمی گذاشت بچه ها به هم بی احترامی کنن. می گفت :« خب چیه ؟! گل خوردیم دیگه ، جبران می کنیم، ارزش نداره و ...» همه بچه ها تحت تاثیر این آرامش و مهربانی حسین قرار می گرفتند و آرام می شدند. شهید حسین نوروزی
منبع : می خواهم حنظله باشم ، ص 14

جمعه به جمعه با دوستاش میرفت کوهنوردی. یه بار نشد که دست خالی برگرده . همیشه برام گلهای وحشی زیبا یا بوته های طلایی میآورد. معلوم بود که از میون صدتا شاخه و بوته به زحمت چیده . بعد از شهادتش رفتم اتاق فرماندهی تا وسایلشو ببینم و جمع کنم. یددم گوشه اتاقش یه بوته خار طلایی گذاشته که تازه بود. جریانش رو پرسیدم ، گفتند: از ارتفاعات لولان عراق آورده بود. شک نداشتم که برای من آورده. سید حسن آبشناسان
منبع : نیمه پنهان ماه ج 12 . ص 30

به سال اول دبیرستان که رسید مادرم یک کلید از روی کلید خونه ساخت و داد دستش که وقتی از مدرسه برگشت و یه وقت خونه نبودیم، پشت رد نمونه. کلید می انداخت به در ، باز می کرد و بعدش هم زنگ می زد و بلند می گفت: یا الله ، یا الله؛ بعدش می اومد توی حیاط. اگر ما توی حیاط نبودیم یا چیزی نمی گفتیم ، دم درِ ساختمان که می رسید ، با کلید می زد توی شیشه و دوباره میگفت : یا الله . بعد وارد می شد. می گفت : می خوام خیالم راحت بشه نامحرم خوبه نیست. شهید رضا عامری
منبع : سفر بیست و پنجم ، ص24

محمدعلی(نیکنامی) وصیت کرده بود: ""وقتی پیکرش را برای طواف به حرم می برند مدت بیشتری پای ضریح نگه دارند"". به خدام که گفتیم قبول نکردند و گفتند: حرم شلوغه و پیکر ایشون همانطور که با بقیه شهدا وارد می شه همراه بقیه هم خارج می شه. آن روز حدود سی تا چهل شهید را کنار ضریح قرار داده بودند. مراسم نوحه خوانی هم برگزار شد و بعد شهدا رو طواف دادند. اما وقتی نوبت محمدعلی شد متوجه ریختن قطره های خون از پایین پیکر شدیم و خدام را خبر کردیم. به خاطر اینکه آب خون روی فرش ها می ریخت از تکون دادن پیکر خودداری کردند. حدود بیست و پنج دقیقه طول کشید تا پیکر را توی دو لایه پلاستیکی قرار دادند و دیگه خونی ازش نریخت به خاطر اتفاقی که افتاد، محمدعلی نیم ساعت بیشتر از بقیه کنار ضریح بود و به خواسته اش که توی وصیت نامه اش گفته بود رسید.
منبع : راوی:خواهر شهید منبع:کتاب من شهید می شوم ص۱۲۸

[h=1][/h]


[/HR] متن زیر خاطرات کوتاهی است از شهیدان سردار شهید محمد ناصر ، شهید علی اصغر قربانی ، و نوجوان شهید علیرضا شهبازی.
[/HR]
[h=2]IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1391/11/4017089080902489165254104212255222165.jpg)
روی سرخ[/h]
می دانستم [سردار شهید محمد ناصر] ناصری قرار است به افغانستان برود. شب در خانه نشسته بودم و روزنامه را ورق می زدم که تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم ، با همان لحن همیشگی گفـت:
« سلام، چطوری؟ دارم می رم، همین فردا پس فردا. این روزها مشغول خواندن غزل خداحافظی هستم. با خیلی ها خداحافظی کرده ام. امروز رفته بودم بهشت رضا- علیه السلام- با شهید کاوه خداحافظی کردم. آخر نمی شد بدون خداحافظی با او، به این سفر رفت. جایت خالی! کلی با محمود آقا حرف و حدیث کردیم. از آن جا رفتم دیدن پدر شهید کاوه و باهاش خداحافظی کردم. از پیرمرد خواهش کردم برایم دعا کند که در این سفر شهید بشوم. و بعد رفتم دیدن آقا بزرگ ، خداحافظی کردم و از او هم خواهش کردم از خدا بخواهد من شهید شوم.»
گفتم: «ناصرجان! این حرف ها چیه که می زنی؟ ما هنوز تو را لازم دارم ، شما باید زنده باشید و صد تا کردستان دیگه رو هم فتح کنی.» از پشت تلفن آهی کشید وگفت: « تو سومین کسی هستی که ازت خواهش می کنم ، دعا کن خدا مرا بیامرزد ، با روی سرخ بپذیرد. رئیس ! تو پیش خدا آبرو داری ، من از تو خواهش می کنم ... دعا کن شهادت نصیبم شود.
[h=2]اسمی برکف پا[/h] در عملیات خیبر، ما ، عقبه ی لشکرامام حسین - علیه السلام- بودیم . فردای روزی كه قرار بود به خط اعزام بشویم یكی از برادران به نام اصغر قربانی به بچه‌ها گفت: « من یقیناً فردا شهید می‌شوم و برای این كه جنازه‌ام روی زمین نماند و به دست خانواده‌ام برسد می‌خواهم اسمم را كف پایم بنویسم. بعد، دوستی از میان جمع داوطلب شد و با ماژیك سبز رنگ كف پای او نوشت: « شهید علی اصغر قربانی .» همان هم شد.
بعد از این كه به خط مقدم رفتیم، به محض پیاده‌شدن از نفربر زرهی تركش به سرش خورد و بلافاصله شهید شد.

در عملیات خیبر، ما ، عقبه ی لشکرامام حسین - علیه السلام- بودیم . فردای روزی كه قرار بود به خط اعزام بشویم یكی از برادران به نام اصغر قربانی به بچه‌ها گفت: « من یقیناً فردا شهید می‌شوم و برای این كه جنازه‌ام روی زمین نماند و به دست خانواده‌ام برسد می‌خواهم اسمم را كف پایم بنویسم. بعد، دوستی از میان جمع داوطلب شد و با ماژیك سبز رنگ كف پای او نوشت: « شهید علی اصغر قربانی .» همان هم شد.

[h=2]مسافر کربلا[/h] چهار ساله بود ، مریضی سختی گرفت. پزشکان جوابش کردند . گفتند : این بچه زنده نمی ماند! پدرش او را نذر آقا اباالفضل (ع) کرد . به نیت آقا به فقرا غذا می داد. تا اینکه به طرز معجزه آسایی این فرزند شفا یافت !هر چه بزرگتر میشد ارادت قلبی این پسر به قمر بنی هاشم بیشتر میشد . تاریخ تولد شناسنامه را تغییر داد و به جبهه رفت !در جبهه انقدر شجاعت از خود نشان داد که مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشگر امام حسین (ع) شد . خوشحال بود که به عاشقان اربابش خدمت می کند .علیرضا کریمی شانزده سال بیشتر نداشت .آخرین باری که به جبهه می رفت گفت: راه کربــــــــــــــلا که باز شد برمیـــــگردم !شانزده سال بعد پیکرش بازگشت . همان روزی که اولین کاروان به طور رســــمی به سوی کربـــــــــــــــلا می رفت !!!آمده بود به خواب مسئول تفحص ، گفته بود :زمانش سرسیده که من برگـــردم !!! مــــــحل حضورپیکرش را گفته بود !!عجیب بود .
پیکرش به شهردیگری منتقل شد . مدتی بعد او را آوردند ، روزی که تشییع شد روز تاســوعا بود . روز اباالـــفضل(ع)در پایان آخرین نامه اش برای من و شما نوشته بود : به امید دیدار در کربلا_ برادر شما علیرضا .حالا هرکس مشکلی برای سفر کربلا داره به سراغ علیرضا میره ...
راوی :مادر شهید

مادر شهید می گوید: من نمیدانستم هر وقت می خواهد به مدرسه برود با وضو می رود، تا اینکه چند بار توی حیاط وقتی داشت وضو می گرفت دیدمش. بهش گفتم : مگر الان وقت نمازه که داری وضو میگیری؟! می گفت :""می دونی مادر! مدرسه عبادتگاهه؛ بهتره انسان هر وقت می خواد مدرسه بره، وضو داشته باشه"" شهید رضا عامری
منبع : سفر بیست و پنجم ، ص26

بعد از ماجرای بنی صدر، یک روز با بچه ها، سر قضیه نافرمانی بنی صدر از امام، خیلی بحث کردیم. دیدم علی رضا یک گوشه ای نشسته و با حالتی خاص به ما نگاه می کند؛ مثل اینکه داشت با نگاهش مطلبی را به ما میگفت. رفتم پیشش و گفتم : چیزی شده ؟ گفت : « میشه بگید سر چی دارید بحث میکنید ؟! خدا به ما ولی فقیه داده ، ما رهبر داریم، راهمون معلومه ، هرچی آقا فرمود همونه ، ما باید اطاعت کنیم. این بازی های سیاسی بد نیست؛ اما خیلی دور و بر این مسائل چرخیدن ، ما را از اصل موضوع - که ولایت فقیه باشد - دور میکنه» و ادامه داد : « حواستون کجاست ؟! یادتون رفته که امام فرمود : پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد ؟!» شهید علیرضا کریمی
منبع : مسافر کربلا ، ص34


IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/27708/medium/1_agha_emam1.jpg)



تیر ماه 1378 بود، سردار باقرزاده اكيپ هاي تفحص را جمع كرد و گفت: «مردم تماس مي گيرند و درخواست مي كنند مراسم تشييع شهدا بگذاريد تا عطر شهدا حال و هواي جامعه را عوض كند.» سردار گفت:«برويد در مناطق به شهدا التماس كنيد و بگوييد شما همگي فدايي ولايت هستيد. اگر صلاح مي دانيدبه ياري رهبرتان برخيزيد.» چند روز گذشت. يك روز صبح به محور عملياتي بدر و خيبررسيديم. برای رفع تكليف، همان جملات سردار را گفتم. ناهار را كه خورديم، برگشتيم به اهواز.همان روز در شلمچه تعدادي شهيد پيدا شد. چند ساعتي بيشتر در پادگان نبودم كه گفتند از هور تماس گرفتند كه شهيدي پيدا شده است.
چند روز گذشت و از شرهاني و فكه، نيز هر روز خبرهاي خوشي مي رسيد. شب بود،
مشغول خوردن شام بوديم كه سردار تماس گرفت: «چه خبر؟» گفتم: «شهدا خودشان را رساندند.
درهاي رحمت خدا باز شد.» گفت: «فردا صبح، شهدا را به تهران بفرست.» از تعداد شهدا پرسيد،
گفتم: «هنوز شمارش نكرده ام.» و همين طور كه گوشي را با كتفم نگه داشته بودم، شروع كردم
به شمردن: «16 تا فكه؛ 18 تا شرهاني و.....كه در مجموع 72 شهيد هستند.»
سردار گفت:
الله اكبر! روز عاشورا هم 72 نفر پاي ولايت ايستادند.» سعي كردم به بهانه اي معطل كنم
تا تعداد شهدا بيشتر شود، اما نشد....

[h=1][/h]نزدیک غروب بود. وقتی از شیب ملایم تپه بالا می‌آمد یکی از بچه‌ها او را دیده بود و با هم تا جلو چادر آمده بودند. توی چادر یکی دراز کشیده بود. یکی نامه می‌نوشت. دیگری پوتین‌هایش را واکس می‌زد. شهردار هم در تدارک روشنایی و شام بچه‌ها بود.
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1389/06/2432381951292181902062201756522519820420416725.jpg)
با شنیدن صدای سلام همه سرها در چادر چرخید. جلو در چادر ایستاد بود و با لبخند بهت زده بچه‌ها را نگاه می‌کرد؛ با یک پیراهن چهار خانه قرمز و شلوار قهوه‌ای و یک جفت کتانی، یک قیف کوچک پارچه‌ای روی چشم راستش بیشتر جلب توجه می‌کرد. همه از جا جستند. به گرمی یک یک بچه‌ها را در آغوش کشید. حسین خسروی آمده بود.
پیش از آن که دهان کسی به سئوال باز شود با لحن طلبکارانه‌ای همیشگی‌اش شروع کرد به گفتن: چی فکر کردید؟ به این راحتی ول کن نیستم. کدام آدم عاقلی با یک ترکش فسقلی می‌رود و بر نمی‌گردد. نه خیر. از این خبرها نیست.
سعی می‌کرد خودش را سر حال نشان دهد. اما همه می‌دیدند که تحلیل رفته. ده روز پیش بود که حسین با فرماندهان می‌روند کوه های اطراف (جایی که محل عملیات احتمالی لشکر علی بن ابیطالب بود) برای شناسایی. آن روز وقتی همه برگشتند، کسی حسین را ندید. او زخم برداشته بود و برده بودندش عقب. حسین جزئیات ماجرا را گفت.
وقتی به آخرین سنگر‌های خود رسیدیم هوا داشت تاریک می‌شد و ما وقت کمی برای شناسایی داشتیم. به همین دلیل دائم روی قله جا به جا می‌شدیم. همین باعث شد دشمن متوجه شود و آن نقطه را زیر رگبار دو شکا و خمپاره شصت بگیرد. من داشتم به دقت محل سنگر‌های دشمن را به خاطر می‌سپردم که ناگهان متوجه شدم صورتم خیس شد. دست کشیدم دیدم خون است. در این وقت همه چیز جلو چشمانم تیره و تار شد و دیگر هیچ کجا را ندیدم. نفهمیدم چطوری از بالای آن صخره‌‌ها مرا پایین آوردند. فکر می‌کنم بعد از درمان مقدماتی در مریوان، به سنندج منتقل شدم و از آن جا با هواپیما به اصفهان بردندم. در آن جا سر از بیمارستان آیت الله کاشانی در آوردم. آن هم وقتی متوجه شدم که از اتاق عمل به بخش منتقلم کرده بودند. و اثرات داروی بیهوشی تمام شده بود.
آن طور که تعریف می‌کرد، پس از عمل مرتب از دکتر و پرستار و هر کس که بالای سرش می‌آمد سئوال می‌کرد: من کی مرخص می‌شوم. خانواده و دوستان حسین هم که فهمیده بودند او در بیمارستان بستری است، از خمین به اصفهان آمده، به دیدارش رفته بودند و قرار شده بود یک هفته بعد بیایند و او را برای ادامه درمان به بیمارستان خمین ببرند. ولی او قبل از آن که به سراغش بیایند، با اصرا فراوان و سپردن تعهد و قبول مسئولیت خطرات احتمالی از بیمارستان خارج شده بود و یک راست خود را به سنندج و سپس به مریوان رسانده بود.
حرف حسین به این جا که رسید، سرزنش‌ها شروع شد مرد حسابی آخر کی با این وضعیت پا می‌شود می‌آید منطقه؟ می‌رفتی خمین یک مدت استراحت می‌کردی بعداً می‌آمدی! جنگ هم که قربانش بروم حالا حالاها تمامی ندارد.
حسین سگرمه‌هایش را در هم کشید و گفت: اولاً حال من از همه تان بهتر است؛ بیخودی برای من دلسوزی نکنید. ثانیاً من به دعوت شما به جبهه نیامدم که با دستور شما هم برگردم. من می‌مانم و تو عملیات شرکت می‌کنم. بهتر است دیگر راجع به این موضوع هم کسی صحبت نکند.
همه می‌دانستند که آدم یک دنده‌ای است و حرفش دو تا نمی‌شود، دیگر کسی حرف نزد.
فریاد بلند الله اکبر حاج ابوالفضل توری توی بلند گوی دستی، خبر از غروب آفتاب می‌داد بچه‌های گردان یکی یکی زیر شیرهای دو سه منبع بزرگ آب که اطراف مقر گردان جا گرفته بود وضو ساختند و در تنها بخش هموار تپه‌های پوشیده از درخت بلوط و درختچه‌های سماق جنوب مریوان برای نماز به صف ایستادند. وقت نماز، چون همه جا ساکت و آرام می‌شد.
صدای غرش توپ‌ها و کاتیوشا بهتر شنیده می‌شد. آن شب چلچله‌ها پیش از موقع شروع به خواندن کرده و چنان خشمگین و پی در پی آتش می‌ریختند که گویی تا صبح قصد خوابیدن ندارند.
نماز که تمام شد حسین ساعدی فرمانده گردان دست حسین خسروی را گرفت و با خود به طرف چادر فرماندهی برد. حسین حدود ساعت ده آمد ناراحت و برافروخته بود، پرسیدم: چیه چه اتفاقی افتاده؟ گفت: همه پاهاشان را تو یک کفش کرده‌اند که حتماً باید برگردی شهر. هر چه می‌گویم، اگر می‌خواستم بر گردم، این همه راه را نمی‌آمدم. زیر بار نمی‌روند حسین ساعدی می‌گوید اسلحه و تجهیزات بهت نمی دهم. من که اسلحه نمی‌خواهم با این گردان هم به عملیات نمی‌آیم خودم وارد عملیات می‌شوم.
خندیدم و گفتم: مرد حسابی این چه حرفی است که می‌زنی؟ مگر کسی می‌تواند تنها وارد عملیات شود؟ اینها خوبی تو را می‌خواهند دوست دارند کاملاً خوب شوی برای عملیات بعدی.
جواب داد: این حرف‌ها نیست. من این بار از خدا قول گرفته‌ام نیامدم که با یک زخم کوچک میدان را خالی کنم. بدان اگر همه گردان و حتی همه لشکر مرا به برگشتن مجبور کنند قدمی عقب نخواهم رفت. مطمئن باش تا این دفعه مرادم را نگیرم ول کن نیستم. به خود خدا هم گفتم به چیزی کمتر از شهادت راضی نیستم.

همان جا به یاد خوابی افتادم که حسین چند شب پیش دیده بود و صبحش برایم تعریف کرد. او در خواب محل اصابت گلوله به بدن خود را دیده بود او می‌گفت: من دیگر به این دنیا تعلق ندارم. دنیای دیگر در انتظار من است دستی به آن یک چشم سالمش کشیدم. پلک هایش برای همیشه روی هم افتاد و چشمانش به دنیایی که منتظرش بود گشوده شد.

حرف در دهانم ماسید. جز سکوت چیزی نداشتم تحویلش دهم. خوابیدم و من در خیال خود هنوز با صدای آتشباری سنگین سلاح‌های دور برد که آن شب خواب نداشتند مشغول بودم. هر از گاهی سرکی به مدرسه کشیدم. سر کلاس تاریخ می‌نشستم و به حرف‌های معلم که شرح جنگ های ایران و روس و واگذاری بخش‌های وسیع و حاصل خیزی از خاک ایران را به روسیه می‌داد گوش می‌سپردم. در دل به بیچارگی مردم ایران که شاهان ابلهی چون فتحعلی شاه را تحمل کرده بودند می‌گریستم. در همان کلاس می‌دیدم بچه‌ها زیر میز لواشک تقسیم می‌کنند و یکی پشت گوش معلم تاریخ را به دانه‌‌ای ماش که از لوله خودکار شلیک می‌شد داغ می‌کند و او از این بلاهت آشفته حال می‌شود و کلاس را به نشانه اعتراض ترک می‌کند. پرنده خیالم از کلاس به سوی بازار پر می‌کشید و آن جا جماعتی را می دید که در کمال آسودگی خاطر تو حجره‌ها جا خوش کرده‌اند و مشغول کسب حلال‌اند. آن جا، زیر سقف یکی از حجره‌ها حاجی محترمی را می‌بینیم که به خاطر ده ریال با پیرزنی روستایی و ظاهراً ندار بر سر کمشک است و قسم حضرت عباس می‌خورد که این جنس آن قدر برای او سود ندارد که ده ریال از آن کم کند. هنوز از بازار بیرون نیامده بودم که حسین به آرامی از چادر بیرون خزید. دقیقه‌ای بعد، پاورچین پاورچین وارد شد و بر همان بسترش به نماز ایستاد در یکی از قنوت‌ هایش شاید ده بار تکرار کرد: "اللهم الرزقنا توفیق شهادة فی سبیلک " در سجده آخر صدای گریه‌اش، با صدای موذن صبح در هم آمیخت.
صبح‌، وقتی صحبت‌های امام جمعه خمین - که برای دیدار از جبهه به مقر لشکر آمده بود. - در تصمیم حسین تأثیری نگذاشت. فرمانده گردان فهمید که چاره‌ای جز در اختیار گذاشتن تجهیزات انفرادی به حسین ندارد.
چند روز گذشت. صبح روز نهم آبان پیک گردان به چادر فرماندهی گروهان یک آمد و دستور فرماندهی را مبنی بر جمع آوری تجهیزات، برچیدن چادرها و آماده بودن برای حرکت رساند.
ساعتی از ظهر گذشته، کمپرسی‌های غول پیکر، یکی یکی به محوطه مقر لشکر وارد شدند و لابه لای درختان خود را استتار کردند وقتی دستور حرکت صادر شد، نفرات هر دسته از دیوارهای بلند یک کمپرسی بالا رفته و داخل آن جای گرفتند.
قطار کمپرسی‌ها از جاده خاکی وارد جاده آسفالته سنندج - مریوان شد. پس از کمی حرکت به سوی مریوان کاروان از جاده شمالی دریاچه‌ زریوار به سوی مرز ادامه مسیر داد. در این هنگام شب چادر سیاه خود را بر کوه و دشت کشید و کاروان توانست راه پر پیچ و خم و طولانی و خطرناک مریوان تا دره شیلر را پشت سر بگذارد.
سوز سرمای آن نیمه شب پاییزی در کوهستان‌های شرق عراق، خواب را از چشمان همه ربوده بود و تنه خشن و فلزی کمپرسی‌ها نیز حسابی بدن‌ها را خسته و کوفته کرده بود. هر کس وسایل شخصی خویش به اضافه بخشی از وسایل عمومی مثل میله‌های چادر، ظرف‌های غذا، پتو و ... را به دوش گرفته بود و فاصله نسبتاً طولانی و ناهموار بین محل توقف کمپرسی‌‌ها تا آن جایی که قرار بود ارودگاه بر پا شود به زحمت طی می‌کرد. سپیده‌ از شرق بالا آمد و به تدریج بر سیاهی غلبه کرد. آن وقت بود که کم کم جغرافیای منطقه قابل تشخیص شد رودخانه‌ای کم عرض و کم آب (که همان رود شیلر می‌خوانندش) تپه‌های نسبتاً مرتفع با جنگل هایی انبوه از درختان بلوط، در بین تپه‌ها که شیب‌های تندی هم داشتند شیارهایی وجود داشت که رسوبات ته آن به ما می‌گفت در ایامی از سال به جویبار و سرچشمه‌های رود شیلر تبدیل می‌شوند. دستور رسید که چادرها در امتداد همین شیارها و لابه لای درختان بر پا شوند. همان روز شاهد جنگ هوایی جنگنده‌های خودی به بمب افکن‌های دشمن بر فراز منطقه شیلر بودیم نتیجه درگیری آتش گرفتن و سقوط یک فروند میراژ عراقی بود.
اقامت در شیلر سه روز بیشتر نکشید عصر روز سوم خبر دادند که قبل از غروب آفتاب به سوی منطقه عملیاتی حرکت خواهیم کرد. ولوله‌ای در گردان افتاد. برخی لباس‌های خاکی رنگ تازه‌ای که در کوله بار خود برای چنین شبی نگه داشته بودند. بیرون کشیده بر تن کردند اسلحه‌ها خیلی فوری تمیز شد. قطار فشنگ‌ها، نارنجک ها، قمقه‌های و سرنیز‌ه‌های بر پشت و سینه و کمرها‌ حمایل شد. بی سیم چی‌ها یک بار دیگر دستگاههای خود را امتحان کردند. گردان در صفی طولانی به سوی قطار خودروهای لندکروز که کنار جاده‌ ایستاده بودند به حرکت در آمد. هر دسته در دو خودرو جای گرفت و هنگامی که دیگری کسی روی زمین نمانده بود، لندکروزها پشت سر هم به حرکت درآمدند. کاروان هنگامی که از روی پل شیلر گذشت. در دل جاده‌ای که بر پشت کوه بلند‌‌تری کنده شده بود ادامه مسیر داد. حسین هم پشت خودرویی که نشسته بود دائم یک بیت از شعری را می‌خواند. لحظه‌ی وصل چون شود نزدیک، آتش عشق تیز تر گردد. بقیه بچه‌ها با هم دم گرفته بودند و می‌خواندند: عزم سفر دارند انصار حسینی
دست دعا بردار مولا جان خمینی.
هر کس آن جمع را می‌دید، اگر به اسلحه‌هاشان نگاه نمی‌کرد هرگز نمی‌فهمید آنان به جنگ می‌روند. خنده‌ها شعرها، خونسردی و آرامش بچه‌ها بیش از آن که نشان دهد آنان به سوی جنگ می‌روند خبر از آن می‌داد که به سوی میهمانی و جشن پیش می‌روند.
در دل تاریکی شب رسیدیم به جایی که آتش دو طرف درگیری دیدنی بود. نور ناشی از انفجار‌ها حدود محل درگیری را نشان می‌داد. در آن میان گلوله توپ های دور برد فرانسوی که از جبهه‌ عراق شلیک می‌شد، چونان دو ستاره که با هم در حال حرکتند بیشتر جلب توجه می‌کرد. آن شب تا صبح لحظه‌ای شلیک این توپ‌ها متوقف نشد. خودروها وقتی به بالای قله رسیدند، مأموریت شان به پایان رسید و باقیمانده راه که طولانی و ناهموار بود باید پیاده طی می‌شد. نمازها در شیب تندی خوانده شد و پس از آن لحظه وداع فرا رسید. وداع حسین از همه پرشورتر و سوزناکتر بود. صدای گریه حسین لحظه‌ای قطع نمی‌شد به هر کس می‌رسید، دست در گردنش می‌انداخت و اصرار می‌کرد دعا کن که در بین شهدا پذیرفته شوم.
دل ها سبک شد و حرکت آغاز گردید. هر چه فاصله با دشمن نزدیکتر می‌شد، حجم آتش نیز افزونتر می‌گشت. توپ ها و خمپاره اندازها لحظه‌ای آرامش نداشتند. در هر ثانیه چندین گلوله بر زمین می‌خورد و سنگ و خاک کوه ها و تپه‌های دور و بر کانی مانگا را خراش می‌داد. خوشبختانه این آتش خدشه و خسارتی بر تن بچه‌ها وارد نکرد. مسیر ناهموار و طولانی اجازه نداد گردان به موقع پای کار برسد. این بود که اندکی قبل از طلوع آفتاب، گروهان ها از یکدیگر جدا شده و در دل شیارهای تپه‌های غرب کانی مانگا و در پناه صخره‌ها پناه گرفتند تا در تاریکی به دشمن بزنند.
بالاخره دستور فرماندهی برای حرکت صادر شد انفجارهای مکرر گلوله های خمپاره شصت دشمن امکان تحرک را از همه گرفته بود. از آن بدتر موشک پرانی هلیکوپترهای عراقی بود که از لحظه روشن شدن هوا تا غروب آفتاب دست از سر بچه‌ها برنداشت. حاصل این عملیات هوایی دشمن، شهادت احمد علی قمری (معاون گردان) و زخمی شدن علی رسولی (فرمانده گروهان یک) بود.
با خارج شدن علی رسولی از صحنه، بار دیگر حسین خسروی فرماندهی گروهان را بر عهده گرفت. هدف گردان یک تپه‌ای بود مشرف بر عقبه دشمن در ارتفاعات کانی مانگا با آزاد سازی آن تپه عقبه دشمن در ارتفاعات کانی مانگا، با آزاد سازی آن تپه، عقبه دشمن زیر آتش مستقیم قرار می‌گرفت و به عقب نشینی او منجر می‌شد با این کار گردان هایی از لشکر محمد رسول الله که در محاصره بودند آزاد می‌شدند. با تاریکی هوا حرکت آغاز شد. در بیشتر راهی که طی شد تعداد زیادی مجروح ناله کنان برای نیروهای عمل کننده، آرزوی موفقیت می‌کردند.
نقطه رهایی، آخرین تپه‌ای بود که نیروهای خودی با زحمت و با چنگ و دندان از آن دفاع کرده بودند و روز سیزدهم آبان را روی آن به شب رسانده بودند. گروهان با آرایش خاص خود در سمت چپ و فرماندهی در سمت راست به سوی دشمن پیشروی کرد. در آن شب سیاه جز صدای انفجارهای پراکنده در دور و نزدیک صدایی به گوش نمی‌رسید. نور حاصل از سوختن درختچه‌های بلوط منطقه نیز تنها نقطه‌ای روشن در دل تاریکی بود. ساکت بودن تیربارهای دشمن حکایت از آن می‌کرد که زمان عملیات برای دشمن نامعلوم مانده و خبر از حضور ایرانی‌ها در نزدیکی خود ندارد.
حسین برخلاف رویه همیشگی از موقع غروب آفتاب ساکت شده بود و حرفی نمی‌زد، مگر آن که ضرورت فرماندهی ایجاب می‌کرد وقتی که درگیری در سی قدمی اولین سنگرهای دشمن آغاز شد، منطقه در یک لحظه آتش گرفت.
برق سلاحهای خودی را می‌دیدی که بی‌هیچ واهمه به سوی نوک تپه حرکت می‌کنند هر لحظه کسی بر زمین می‌افتاد و آتش سلاحش خاموش می‌شد ولی پیشروی متوفق نشد.
حسین هم برای حمایت بچه‌ها دست به تفنگ برده، سنگرهای دشمن را هدف قرار داده بود. لحظه‌ها به سرعت سپری می‌شد و دیگر غرش سلاحهای سنگین هم به گوش می‌رسید تا تصرف هدف چند قدمی پیش نمانده بود که گلوله‌ای بر سینه حسین نشست. چرخی به دور خود زد و آرام بر زمین افتاد. رفتم بالای سرش پرسیدم: چه شد؟ جواب داد:
تیر خوردم
کجا؟
شکمم، لااله الا الله
و این آخرین کلامی بود که از گلوی او خارج شد تکانی خورد دستی بر زمین کشید و دیگر هیچ .
حسین! حسین
...
همان جا به یاد خوابی افتادم که حسین چند شب پیش دیده بود و صبحش برایم تعریف کرد. او در خواب محل اصابت گلوله به بدن خود را دیده بود او می‌گفت: من دیگر به این دنیا تعلق ندارم. دنیای دیگر در انتظار من است دستی به آن یک چشم سالمش کشیدم. پلک هایش برای همیشه روی هم افتاد و چشمانش به دنیایی که منتظرش بود گشوده شد.

فارس به نقل از محمد جواد مرادی نیا

عباس به هنگام شهادت مسئول گروه تخریب قرارگاه کربلا بود، اما از این مسئولیت های مهم قبلی خود هیچ چیز نمی گفت. هربار که از او پرسیدم:«در جبهه چه می کنی؟» می گفت:«هیچ کار»، خدمتگزار بچه های رزمنده هستم. شهید عباس عسگری

هم خوب در می خواند و هم کار میکرد. خیلی از هم سن و سال هایش بدون توجه به اوضاع مالی خانواده شان خرج میکردند ؛ درس هم نمی خواندند. طوری بود که بچه های سال دوم-سوم راهنمایی هم می آمدند مشکلات ریاضیشان را پیش محمود حل می کردند. از هر فرصتی هم برای کمک به اوضاع مالی خانواده ، استفاده می کرد. روزی قرار بود دیوار سنگی برای دبیرستان امیرکبیر را بگذارند؛ رفته بود خودش را برای آوردن سنگ معرفی کرده بود تا به این وسیله پولی به دست بیاورد و کمک خرج ما باشد. شهید محمود پایدار
منبع : گردان نیلوفر ، ص17

برادر شهید می گوید: اوضاع و احوال زندگیمان خیلی عجیب و غریب بود. مانده بودم که چطور علی توی اون اوضاع درس و مشق انجام می داد! سر ظهر رفتیم مکتب . باید حتما جلوی ملا چهار زانو می نشستیم و هوش و حواسمان رو جمع می کردیم . بعد که می آمدیم خانه پدرمان ما را می فرستاد دنبال گوسفندها. هنوز نرسیده مادرمان می گفت: علی این مشک را بگیر و برو سر قنات آب بیاور . بعد از آووردن آب پدرمان داس می داد دستمان و می گفت : تا شب نشده برید هیزم جمع کنید. تازه شب موقع نوشتن تکالیف مکتب بود؛ ملا گفته بود اگه کسی ننویسه سر و کارش با ترکه اناره ! با همه ی این احوال علی اینقدر خوب درس می خواند که بارها ملا تعریفش رو پیش بابام کرده بود.
شهید علی بینا
منبع : تل آتشین ، ص 23

پدرش می گوید : در طول مدتی که در محله خودمان زندگی می کردیم ، علی آقا برای همه شناخته شده بود؛ خصوصا به لحاظ ادب و تواضعی که نسبت به من و مادرش داشت . از سرِ کار که به منزل می آمدم ، معمولا علی توی کوچه با هم سن و سالهایش ، مشغول بازی بودند . تا چشمش به من می افتاد ، بازی را رها می کرد و می دوید به طرف من . خیلی مودب سلام می داد و می رفت به طرف منزل تا آمدن من را اطلاع بدهد. این کار علی ، معمولا هر روز با آمدن من تکرار می شد ؛ فرقی هم نمی کرد کجای بازی باشد . بچه های هم سن و سالش حسابی تحت تاثیر این حرکت علی قرار گرفته بودند. شهید علی شریفی
منبع : قربانگاه عشق ، ص 164

پيشنهاد دادم بيايد با خودم باجناق شود و همين مقدمه اي براي ازدواجش شد. به مادر خانومم گفتم:اين رفيق ما از مال دنيا غير از يك دوربين عكاسي چيزي نداره!! گفت:مادر اينها مال دنياست،بگو ببينم ار دين و ايمان چي داره؟ گفتم:ار اين جهت هرچي بگم كم گفتم!ما كه به گرد پاي او هم نمي رسيم گفت:خدا حفظش كنه من دنبال همچين دامادي بودم. شهيد سرتيپحاج محمد جعفر نصر اصفهاني
منبع : جانم فداي اسلام،ص42

[h=1]تو باید بمونی[/h][CENTER]


[/HR] آنچه که می خوانید قسمتی از خاطرات شهید داداش پور است به روایت حاج مفیدی.
[/HR]
[/CENTER]
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1391/06/2341531701986543511682911511523119231699.jpg)
داشتیم توی محوطه گردان حمزه لشکر25، فوتبال بازی می کردیم. از دور مرتضی را دیدم داره میاد. با یک چهره برافروخته و نورانی. نزدیک تر که شد، دیدم خیلی حالش گرفته ست.
من دروازه بان بودم. آمد کنارم ایستاد و گفت:
- مفید! فوتبال را تعطیل کن بیا کارِت دارم.
گفتم:
- چی شده؟
گفت:
- بیا کارِت دارم دیگه.
دروازه را وِل کردم، یکی از بچه ها را صدا زدم که بیاید جای من دروازه بایستد. مانده بودم، چی شده که اینقدر مرتضی ناراحت است.
با هم راه افتادیم، مرتضی ساکت بود، داشتیم کم کم از بچه ها دور می شدیم. برگشتم به نیم رخش نگاه کردم. دیدم اشک دور چشمان معصومانه اش حلقه زده. حلقه اشک را که دور چشمان مرتضی دیدم، بغض کردم و با ترس و اضطراب گفتم:
- مرتضی اتفاقی افتاده؟
گفت:
- یه خوابی دیدم، می خوام برات تعریف کنم.
خواستم با شوخی کمی از این حالت دَرش بیارم.
گفتم:
- خواب دیدی زن گرفتی؟
خیلی جدی همانطور که شانه به شانه هم می رفتیم، گفت:
- نه، بیا، شوخی نکن.
لبخند روی لبهام خشک شد. تا اینکه جای خلوتی پیدا کرد و گفت:
- دیشب رفتم نمازخانه. تکیه داده بودم به گونی های نمازخانه. حرفش را قطع کرد، دستم را گرفت و گفت:
- ولی باید یه قولی بهم بدی.
گفتم:
- چه قولی؟
گفت:
- قول بده که این خواب را برای کسی تعریف نکنی. هر وقت شهید شدم می تونی بگی، راضی نیستم که قبل از شهادتم به کسی بگی. قول می دی؟
قول دادم. گفت:
- خواب دیدم تو یک عملیات بزرگی شرکت کردم آنقدر وسعت عملیات و آتش دشمن و هواپیماهای دشمن زیاد بود که ما اصلاً توان راه رفتن نداشتیم. هواپیماها پشت سرِ هم می آمدند، بمباران می کردند و برمی گشتند. یکهو دیدم، خانُمی کنارم ایستاده؛ به بغل دستی ام گفتم:
- این کیه؟
- گفت:
- خانُمِ دیگه. تو مگه این خانُم را نمی شناسی؟
گفتم:
- نه، اصلاً این زن اینجا چیکار می کنه؟ تو عملیات، وسط بمباران و آتش.
جواب داد:
- بابا! این مادر بچه ها ست دیگه!

از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی. انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم. مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت: التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم. بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.

گفتم:
- خُب باشه.
گفت:
- اگه نباشه تو عملیات بعدی ما شکست می خوریم.
من هم دیگه به او توجهی نکردم، خیره شده بودم به رفتارهای خانُم. چادر سیاهی روی سرش بود. صورتش را نمی تونستم ببینم. به هواپیماها که در آسمان بودند نگاه می کرد و به هر هواپیمایی که چشم می دوخت، آتش می گرفت و سقوط می کرد. یکی از هواپیماها را طوری به زمین زد که من محو تماشایش شده بودم.
ما به کمک همین خانُم تونستیم به خاکریز برسیم و برای خودمون سنگر بکَنیم. داشتم سنگر می کندم که آن خانُم از کنارم رد شد و به طرف عراق رفت.
از خواب پریدم. به ساعت نگاه کردم، یک و نیم شب بود. وقتی که بیدار شدم تمام بدنم خیسِ عرق شده بود. وضو گرفتم و برگشتم، رفتم داخل مسجد. حاج آقا هم آمده بود. خوابم را برای حاج آقا تعریف کردم. گفت: - تو حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدی. انشاالله ما در عملیاتی که در پیش داریم پیروز می شیم و هواپیماهای زیادی را هم می زنیم.
مرتضی سرش را پایین انداخت و گفت:
- التماس دعا مفید. با دیدن این خواب یعنی من شهید می شم و توی عملیاتی که در پیش داریم، می رم.
بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن.
گفتم:
- آخه شاید من قبل از تو شهید بشم.
نگاهی به من کرد و خیلی مطمئن و محکم گفت:
- تو شهید نمی شی!
گفتم:
- آخه تو از کجا می دونی؟
گفت:
- تو باید بمونی و پیام من را برسونی.
محکم در آغوشش گرفتم. گرمای وجود مرتضی می ریخت توی تنم. گریه امانمان را بریده بود. من که نمی تونستم طاقت بیارم. فکر از دست دادن مرتضی دیوانه ام می کرد.
سرانجام، مرتضی در همان عملیاتی که خوابش را دیده بود "کربلای پنج" بر اثر اصابت ترکش به پهلو، بازو و صورتش زهراگونه به شهادت رسید.

[h=1][/h]


[/HR] سید مجتبی علمدار، به سال چهل و پنج، در هنگامه سحر به دنیا آمد، آقا سید مجتبی اولین صدائی را که در این جهان هستی، پس از اولین لحظه تولدش شنید، اذان صبح بود.
[/HR]
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1391/04/223103242135154201472811181916424715711517.jpg)
«شهید سید مجتبی علمدار، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل، لشکر 25 کربلا بود.»
من و مجتبی ساروی هستیم، «مازندرانی». من هر کجا که مجتبی بود، حاضر بودم، مجتبی همیشه می گفت: علیرضا خیلی دوست دارم مانند مادرم«حضرت زهراء(س)» شهید بشوم.
آن شب «عملیات والفجر 10»، به سمت سه راهی دجیله پیش می رفتیم، آتش دشمن لحظه ایی قطع نمی شد، و آرزوهائی مجتبی شنیدنی تر شده بود، تیربارها مانند، بلبل می خواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود. گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.
مجبتی می گفت: فدای مادرم بشوم، مادرم زهراء(س) که آن نانجیبان، پهلویش را شکستند و بازویش را، هوا تاریک بود، وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه یازهراء های که گفته بودم ریخت توی دلم. تیرخورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم فاطمه بودم.
حس کردم دستم قطع شده، پهلویم را درد شدیدی پیچیده بود، شدت گلوله استخوان را خرد کرده، دستم را پیدا نمی کردم کجاست، چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهائی.
مجتبی که در عملیات والفجر10 زخمی سختی شده بود، در بیمارستان بوعلی سینا ساری بستری بود.
من هم چند تایی تیر خورده بودم، از بیمارستان که به خانه برگشتم، عصا زنان سراغ آقاسیدمجتبی رفتم. شده بودم یک پا پرستار مجتبی، دو سه ماهی مجبتی بستری بود، دیگر از آن هیکل ورزشکاری و قامت برافراشته و رشید، شده بود پوست و استخوان، مثل یک گنجشک زخمی زیر باران، افتاده بود روی تخت. بچه های جبهه ایی می آمدند و می‌رفتند، سید مجتبی چون پهلویش را تیر شکافته بود، کلسترومی شده بود، یک وضعیت بسیار سخت برای یک مجروع جنگی، به همین خاطر بوی نابه هنجاری فضای اتاق را گرفته بود. بعضی از بچه ها مجبور بودند، جلوی بینی و دهان شان را بگیرند.
مجتبی می گفت: بچه ها این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم می شود چه بلائی سرتان می آورد.
«آقاسید مجتبی البته این ها را از روی اخلاصی که داشت می گفت، وگرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص.»
روزگار گذشت، جنگ گذشت و مجتبی احوالی دیگر داشت، فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات جبهه ائی اش تنزل نکرده بود.
یک روز بهم گفت: علی رضا، آروزی مهمی دارم!
گفتم: چه آرزوئی؟
گفت: دلم می‌خواهد خانه خدا نصیبم بشود.
مجتبی که آرزو می کند، ناگهان به لطف مادرش خانم فاطمه الزهراء(س) خیلی زود بر آورده می شود.
آقاسید مجتبی، مداح اهلبیت بود و یک جائی روضه غریبی از مادرش فاطمه الزهراء(س) می خواند.
آقارحیم یوسفی، اهل گرگان، توی آن مجلس وقتی ضجه های آقا مجتبی را برای رفتن به حج می شنود، بعد جلسه غروب زنگ می‌زند به خانه آقا سید مجتبی و می گوید: آقا سید مجتبی، آرزوئی که داشتی بر آورده شده، می روی حج، چون آقا مجتبی عضو رسمی سپاه بود، باید مجوز خروج هم می گرفت.

مجتبی می گفت: بچه ها این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم می شود چه بلائی سرتان می آورد.«آقاسید مجتبی البته این ها را از روی اخلاصی که داشت می گفت، وگرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص.»روزگار گذشت، جنگ گذشت و مجتبی احوالی دیگر داشت، فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات جبهه ائی اش تنزل نکرده بود.

می رود ستاد مرکزی سپاه تهران، آن روز کلی دوندگی می‌کند، موفق نمی شود، دیگر داشت، تعطیل می شد، مجتبی می رود توی محوطه، بین درختان، می نشیند، آنجا گریه می کند، می گوید: یازهراء من گیر افتادم، اگر امروز اینجا کارم درست نشود، همچی بهم می خورد، بلند می شود، می رود، می بیند، کارش خدائی درست شده است. صدا می کنند: بیا این نامه ات برو.
رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوئیدمش، بوسیدمش. رفتیم جای خلوتی، مجتبی گریه کرد، من گریه کردم، گفت: علیرضا، عرفات بوی شلمچه میداد.
یک روز توی عرفات، جای خلوتی یافتم، جائی که من بودم و دلم بود، دست بردم خاک عرفات را بوئیدم.
ـ گفتم: عرفات، بی معرفت، بوی شلمچه می دهی!
و من دلم را آنجا حسابی خالی کردم، سبک شدم.
سید مجتبی علمدار بعد از بازگشت عمره مفرده، دیگر با قبل فرق داشت، یک جورائی دیگه، پرستو شده بود و سکوی پرواز می خواست.
سال هفتاد و پنج، بر اثر جراحت ناشی از جنگ، این آخری بیمارستان امام ساری بستری شد.
روز آخری، آقایحیی کافوئی بالای سرش، غروب بود، می گفت: همین که اذان مغرب شد، مجتبی چشم اش را باز کرد، بین اذان بود، گفت: «تو که آخر گره را باز می کنی، پس چرا امروز و فردا می کنی؟»
هنوز اذان تمام نشده بود که سید مجتبی چشم هایش را بروی دنیا بست و پرستو شد و پرید.
تشیع جنازه مجتبی یک حال هوائی غریبانه ائی داشت،
شلوغ بود، اشک و بود، روضه بی بی دو عالم، فاطمه زهراء(س)
مجتبی به من گفته بود: روز شهادتش، بعد از تشیع، توی قبر که گذاشتن اش، اذان بگویم، وقتی مجتبی را گذاشتیم توی قبر، صدای اذان ظهر بلندگو، بلند شد، آن وقت من ایستادم، رو به قبله، کنار قبری که مجتبی را گذاشته اند.
اذان گفتم....
اذان که تمام شد، مجتبی توی قبر آرام خوابیده است، هنوز سنگ لحد را نگذاشته ائیم.
حاج آقا دیانی از دوستان آقا مجتبی ایستاد به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم.
نماز که تمام شد، آقا مجتبی به من تاکید کرده بود که روضه مادرش حضرت زهرا(س) را سر قبرش بخوانیم .
سید مجتبی وصیت کرده بود، آن شال سبزی که در هنگام روضه خوانی اشک هایش را پاک می کرد و کمرش را می بست، داخل قبرش بگذاریم.
مجتبی گفته بود، روضه که می خوانید، هنگام گریه صورت های تان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشک های تان بریزد توی قبرم...
ـ روضه مادرش فاطمه زهراء(س) بود.
آقارضا کافی، مداح اهلبیت ساروی، ایشان روضه می خواند، گریه می کردیم و اشک های مان می چکید داخل قبر، روضه حضرت زهراء(س) روی قبر خوانده شد، سنگ لحد را گذاشتیم و خاک ریختیم و سید مجتبی رفته بود بهشت...
ما برگشتیم به زندگانی...
«آقا سید مجتبی، روز یازدهم دی ماه 1345 هنگام اذان صبح بدنیا آمد و یازدهم دی ماه هفتاد و پنج، هنگام اذان مغرب شهید شد و درست هنگام اذان ظهر به خاک سپرده شد.
«شهید سید مجتبی علمدار مداح اهلبیت و روضه خوان فاطمه الزهراء(س) رفت بهشت مهمان مادرش شد.»
راوی: رضا علیپور همرزم شهید علمدار

علاقه‌ي عجيبي به عبادت داشت، مخصوصاً به نماز. دوست داشت كه هميشه نماز را در مسجد بخواند. زيبا دعا مي‌خواند و با خدا راز و نياز مي‌كرد. با رفتار خويش باعث شده بود كه مردم برايش احترام خاصي قايل باشند. احترامش به پدر و مادر درخور ستايش بود. با محبت با آن‌ها رفتار مي‌كرد. زماني كه مي‌خواست براي آخرين بار به جبهه برود چشمانش پر از اشك شد و آهسته گفت: «اين آخرين مرخصي من بود، من ديگر برنخواهم گشت! و ديگر هيچ‌گاه قدم بر خاك روستايمان نگذاشت».
منبع : منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 67 راوي : برادر شهيد

صبح زود حمید میخواست بره بیرون. براش تخم مرغ آب پز کرده بودم. وقتی رفتم از روی گاز بردارم پشت سرم .عمینکه برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش. هم عصبانی بودم که اومده تو آشپزخونه و هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. حمید سریع خودشو رسون تو اشپزخونه و با خونسردی بهم گفت: آروم باش . تا تو اروم نشی بچه رو نمیبرم دکتر. این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد که اروم شدم. یه هفته تموم میبردش دکتر. بهم میگفت: دیدی خودتو بیخود ناراحت کردی ، دیدی بچه خوب شد. شهید حمید باکری
منبع : نیمه پنهان ماه ج 10 ص 26

راه مدرسه اش دور بود. همکلاسی هایش با ماشین می رفتند. آن موقع روزی دوازده ریال پول تو جیبی به او می دادیم تا بتواند هم خودش را ادره کند و هم به مدرسه برود . با اینکه پول کمی بود اما این بچه هیچ وقت شکایتی نداشت. مدتی که گذشت ، متوجه شدیم که اسد الله زودتر از ساعت همیشگی از خانه بیرون می رود و تا مدرسه پیاده روی می کند. علت کارش را متوجه نشدیم تا اینکه یک روز خواهر کوچکش مریض شد. پول کافی برای دوا و رمانش در خانه نبود. وقتی اسد الله متوجه موضوع شد ، رفت و مقداری پول آورد و گفت : این ها را برای روزی مثل امروز پس انداز کرده بودم . طفلکی پیاده مدرسه می رفت تا همان دوازده ریال را هم پس انداز کند!
شهید اسدالله کشمیری منبع : شهیدان اینگونه بودند ، ج1 ، ص38

همه سرشان با صداي انفجار خمپاره ي 60 و سرو صداي پيك دسته از سنگر ، بيرون آورده بودند . چهره وحشت زده پيك كه به زحمت مي توانست حرف بزند همه را ترسانده بود . یكي از بچه ها كه از سنگر بيرون پريد و رفت به سمت سنگر فرماندهي دسته . با چهره ي رنگ پريده برگشت و گفت : « غلامي شهيد شد » محمد غلامي از بچه هاي گنبد بود كه روز قبل جايگزين فرمانده شده بود . وقتي بالاي سرش رفتم به پيك دسته حق دادم كه آن طور ترسيده باشد . خمپاره درست به فرق سرش اصابت كرده بود . وقتي به دقت به پيكر شهيد نگاه كردم ، در دستش خودكاري را ديدم كه نوك آن روي دفترچه قرار داشت . همان لحظه به كنجكاو شدم آخرين جمله اي را كه نوشت بخوانم . خم شدم و خودكار و دفترچه را از دستش در آوردم . روي كاغذ را خون ، مغز و موي سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه كاغذ را پاك كردم . مو در بدنم سيخ شد . لرزش را در خودم احساس كردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود .« خدايا مرگ مرا شهادت درراه خود قرار بده » آن روز آيه ، « ن والقلم و مايسطرون » برايم تفسير شد و تا امروز مرا در طلب آن قلم و دفتر ، سرگردان كوچه باغ هاي خاطرات كرده است .
منبع : راوی:حميد رسولي

[h=1]اینجا کجاست؟![/h]IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1386/04/23852206781432231131235567718117517937144.jpg)
[h=3]تجدید عهد، با علی محمودوند، مجید پازوکی ... تمامی آن ملائک قربانگاه فکه[/h]... امروز، روز پنجم است که در محاصره هستیم؛ آب را جیره بندی کرده ایم، نان را جیره بندی کرده ایم... عطش، همه را هلاک کرده؛ همه را، جز شهداء، که حالا کنار هم، در انتهای کانال خوابیده اند. دیگر شهداء تشنه نیستند، فدای لب تشنه ات، ای پسر فاطمه(س).
* آخرین برگ دفترچه یادداشت یکی از شهدا گردان حنظله لشکر 27
[از کنار تابلوی فلش گونه ای رد می شویم که از فرط اصابت رگبار گلوله کالیبر سبک و برخورد ترکش ها، مشبک و آبکش شده است. تابلو را، سال ها پیش، عناصر تبلیغات سپاه چهارم ارتش بعث در اینجا کاشته اند و با خط سرخ برسینه ی سفید آن نوشته اند: «موقف ابی عبیده» و زیر آن به خط سیاه: «جئنا، لنبقی... یعنی که: آمده ایم تا بمانیم.]
... همین جا که الان داریم از کنارش می گذریم، نقطه ی اوج درگیری این شیربچه های شکارچی تانک، با دشمن بوده، می فهمی چه می گویم؟! از این فرش ترکشی که روی زمین را پوشانده بگیرد و بیا، تا این برزخ چهار کیلومتری میدان مین و سیم های خاردار عنکبوتی و فرشی و حلقوی، و بشکه های 10 لیتری فوگاز، که محتویات آن، فولاد را ذوب می کنند، چه رسد به بدن آدمیزاد، تا این خورشیدی ها و تله های انفجاری ناپالم و.. [حمله ی شدید سرفه به ریه های بی رمق اش، کلام او را قطع می کند]
... این بچه های مظلوم ما، شب حمله ی والفجر، مثل قرقی از لابه لای شانزده رده موانع ایذایی این چنینی گذشته اند، تا خودشان را به پای خط اول پدافندی بعثی ها برسانند... چه فایده دارد اینها را ضبط می کنی؟!
تو با این ضبط فسقلی و آن یک کف دست دوربین قراضه ات، چه طور می خواهی برای مردم شهر، که هیچ کدام از این صحنه ها را ندیده اند، حق مطلب را در توصیف اینجا ادا کنی؟... اصلاً چرا با ما مصاحبه می کنی؟ کاش ضبط صوتی، چه می دانم، دوربینی هم وجود داشت، که می شد با آنها، حرف های این شهداء را ضبط کرد؛ تا خودشان به ما می گفتند در آن شب ها، اینجا چه بر اینها گذشته... [باز هم هجوم بی امان سرفه، به پهنای صورت اشک می ریزد] ... برو، برو با شهداء مصاحبه کن خبرنگار.
[h=3]***[/h]* مرتضی شادکام؛ جانباز شیمیایی، تخریب چی اکیپ تفحص
... به جوان ها می گویم؛ به آنهایی که اسم «عطاالله مجید» را نمی دانند. بگذار بچه هایی که اسم ستاره های قلابی هالیوود و «آرنولد» و «رمبو» را بلدند، یک بار هم شده، اسم عطاء را بشنوند. عطاءالله، کسی است که اگر هیچ کدام او را نشناسیم، ملائکه آسمان او را می شناسند. این بسیجی کم سن و سال، با آن که از ناحیه یک پای خودش معلول مادرزادی بود، خودش را به قافله شهداء رساند. شب حمله ی والفجر مقدماتی، ستون نیروها با سرقدم های بلند در آن ظلمات شبانه داشت جلو می کشید. «عطاء»، هر دو، سه قدمی را که راه می آمد، زمین می خورد، بلند می شد، چند قدم جلو می آمد و دوباره زمین می خورد، اما از ترس این که مبادا مسؤولین گردان او را به عقب برگردانند، به هر مکافاتی بود، قدم به قدم ما می آمد. آن چند کیلومتر آخر، خیس عرق و تلوتلو خوران جلو می آمد. از آنجا به بعد، خودم زیر بغلش را گرفته بودم.
آن شب، بچه ها شانزده، هفده کیلومتر راه را در تپه های رَملی، با بار و بنه ی سنگین – هر نفر 20 کیلو بار مبنا – یک نفس کوبیدند و جلو آمدند. صدای «تاپ، تاپ» خفیف برخورد پوتین بچه های گردان با رمل ها، دم گرم و خفه ی نجوای «حسین، حسین»شان، مثل نوای شوری بود، که حرکت شبانه ما را همراهی می کرد. «عطاء» کمی که رمق پیدا کرد، نگذاشت زیر بغلش را بگیرم، با همان وضع وخیم جسمی خودش، از اول تا آخر ستون در حال حرکت با ما می دوید و با گفتن کلمات روحیه دهنده، بچه ها را دلداری می داد. این بود، تا برخوردیم به یک کمین دشمن، تعدادی در جا شهید شدند و تعدادی هم مجروح. مجروحین ما، پای سنگر کمین دشمن افتاده بودند. زیر منور بعثی ها، ستون نفرات ما زمین گیر شده بود. اما آنها هنوز ستون ما را ندیده بودند. مجروحین، لب هایشان را می گزیدند، طوری که لب های شان، از فرط گزش دندان ها، خونین شده بود؛ سعی داشتند به هر ترتیبی که شده، ناله نکنند تا صدای شان، بعثی ها را هشیار نکند. در آن لحظات، خیلی از زخمی ها، این جوری، بی صدا شهید شدند.... کالیبر سنگر کمین دشمن، یک روند همه جا را زیر آتش گرفته بود... عطاءالله، در همان لحظه و جایی به شهادت رسید، که خودش آرزوی آن را داشت؛ حین اذان صبح، در میدان جنگ. دستش را روی سینه ی نحیف خودش گذاشته بود و از لابه لای انگشت های لاغرش، خون فواره می زد... با لبخند رضا بر لب، شهید شد.
[h=3]***[/h]* احمد شفیعی ها؛ از رزم آوران نبرد والفجر مقدماتی
... عملیات والفجر مقدماتی، جزو 17 نفر تخریب چی هایی بودم که از طرف واحدمان، به «گردان حنظله» مأمور شدیم. می دانی، اکثر بچه های این گردان، توی همین حمله شهید شدند. از ما هفده نفر تخریب چی هم، فقط سه نفر زنده به عقب برگشتند. بقیه، با شهداء رفتند... بچه های این گردان، با آن که اکثراً پانزده، شانزده سال بیشتر نداشتند، توی آن کانال ماندند و دمار از روزگار تیپ های مجهز و نفرات تازه نفس لشکر 14 بعثی درآوردند... البته، موقعی که محاصره شدیم، اوضاع سخت اشکی شد.
[h=3]***[/h]* شهید علی محمودوند؛ فرمانده جانباز اکیپ تفحص
... از همان گرگ و میش هوای سحر، پاتک تیپ های لشکر 14 دشمن شروع شد. به طرز وحشتناکی روی سرمان آتش می ریختند.
زمین، دائماً می لرزید. قبضه های خمپاره اندازشان، وجب به وجب خط ما را هدف قرار می دادند. تک تیراندازهای دشمن هم با تفنگ های «سیمینوف» مجهز به دوربین های دقیق، بیشتر بچه های فعال ما را می زدند.
داشتم خشاب اسلحه ام را عوض می کردم که ناغافل، نفر بغل دستی ام، نقش زمین شد.
وقتی رویش را برگرداندم، دیدم تیر سیمینوف، وسط پیشانی اش خورده، و از پشت سرش خارج شده. گل های گردان ما، یکی، یکی پرپر می شدند، اما با این وجود، مقاومت بچه ها ادامه داشت.
[h=3]***[/h]* گل علی بابایی؛ جانباز شیمیایی؛ از رزم آوران نبرد والفجر مقدماتی
... زمین و زمان به لرزه درآمده بود. رفقام، جلوی چشم هایم داشتند پرپر می زدند. مسؤول گردان شهید شد... معاون اش، مرا فرستاد، تا بلکه بتوانم از توی میدان مین پشت سرمان، معبر بزنم؛ برای بیرون بردن زخمی ها و اجساد شهداء... تازه داشتم برای سیخونک زدن زمین، سرنیزه را از غلاف بیرون می کشیدم، که صدای رگبار ممتد و قهقهه ی دیوانه واری، مرا سر جایم میخکوب کرد.
یک کماندوی سودانی، تیربار گرینوف را مثل تفنگ کلاش، رویدست گرفته بود و مست و لایعقل، از شیار پشت سرمان، جلو می آمد و ما را بسته بود به رگبار. آمدم دست به اسلحه ببرم، دیدم فشنگ ندارم. خواستم برگردم توی کانال... پاهایم توی توده ی رمل ها، بُکسواد می کردند! اما آن یاروی سودانی، که روی پوتین هایش از این رو کش های ضدِ رَمل کشیده بود، توی آن تپه های رَملی، مثل آهو می دوید و دنبال ام می کرد... داغ زدن معبر، به دلم ماند.
[h=3]***[/h]* محمدرضا درویش؛ تخریب چی جانباز اکیپ تفحص
... ارتش بعث، یک سری تیپ های کماندویی داوطلب اردنی و سودانی را به منطقه آورد.
اردنی ها، معروف بودند به «قوای یرموک» (نیروهای یرموک)، سودانی ها هم، به «قوای عروبه» (نیروهای عربیت). از حیث قامت، هر دام، قد یک دکل! بعد از گرفتار شدن گردان ما در حلقه محاصره آتشبارهای سنگین و ادوات سبک بعثی ها، اول با شلیک گلوله های فسفری به داخل کانال، گِرای ما را ثبت کردند و بعد، با توپ و کاتیوشا و موشک 107 و باران خمپاره، بچه ها را زیر آتش گرفتند. عوامل جنگ روانی سپاه چهارم بعثی ها، هر از چند ساعت یک بار، می آمدند حول حوش کانال ما، با بلندگو به ما فحش های رکیک می دادند، دست آخر هم می گفتند: راه فرار ندارید... باید تسلیم بشوید!
[h=3]***[/h]* شهید علی محمودوند؛ فرمانده جانباز اکیپ تفحص
... از شدت هُرم گرما، رمل های مقتل، انگار آتش گرفته اند. بچه های اکیپ تفحص، توی گودال قتلگاه گِرد هم حلقه زده اند و بی اعتنا به دوربین خوش اشتهای حاج نادر [طالب زاده]، گوش دل سپرده اند به شاعر شیعه نامه؛ محمد رضا آقاسی، که با همان شور قلندروارش، دارد زبان حال شهدای مظلوم قتلگاه را، برای شان روایت می کند:
اگر تیغ عالم بجنبد ز جای
به کرنش نیفتد ولی خدای
مرا از دم تیغ ها بیم نیست
سر مرد، بر خاک تسلیم نیست
که قفنوس را، بیم آتش مباد
فروبسته تسلیم آتش مباد
که آتش به قفنوس، پر می دهد
به معراج، بال سفر می دهد
و من، رفته ام توی بحر آنچه در پیرامون ام می بینم: خشاب های خالی، تفنگ های درهم شکسته، پرچم های سوخته، تکه های خرد شده ی جمجمه ها و سربندهایی که تک و توک، از زیر رمل ها بیرون زده اند، و این حصار مین ها والمر، با آن شاخک های بد ترکیب شان... یا حسین(ع)! اینجا کجاست؟!
[h=3]***[/h]* برشی از یادداشت های سفر تفحص، مرداد 1373
... توقع داری به اینها چه بگویم؟ این سید مرتضی آوینی بود که وجود داشت توی این قتلگاه ها بیاید. عوض این که ایام عیدی با خانواده برود «زیبا کنار» و «کیش» صفا کند، زن و بچه را توی تهران به امان خدا رها کرد و آمد اینجا؛ چرا؟ چون دلش پیش این شهدا بود. اما همان فیلم هایی را هم که او آمد و از این قتلگاه ها گرفت، می بینی بی انصاف ها برای نشان ندادن شان، چه بازی ها که از خودشان در نمی آورند؛ یا موقعی آن را نشان می دهند که حتی مرده های توی قبرستان هم در آن نصفه شبی رفته اند مرخصی، یا اگر هم ناپرهیزی کردند و قرار شد چنین فیلمی را توی یک وقت مناسب، از یک کانال پخش کنند، درست همزمان با پخش آن، می بینی یک کانال، سریال پلیسی مهیج خارجی گذاشته، آن یکی کانال، دارد فیلم سینمایی آمریکایی نشان می دهد، کانال بعدی هم، پخش مستقیم مسابقه فوتبال جام قهرمانی باشگاه های اروپا، بین رئال مادرید با بارسلونا!
حالا خودت را بگذار جای جوان این مملکت؛ مشتری کدام شان می شوی؟!
«ستارگان آسمان گمنامی» را که شهید آوینی درباره این قتلگاه ها ساخته، نباید پخش آن تکرار بشود... روزنامه نویس ها و خبرنگارهای شان هم کم کوتاهی نکردند. این همه روزنامه و هفته نامه و ماه نامه و فصل نامه رنگی و سیاه و سفید توی این مملکت چاپ می شوند، خودت انصاف بده، به اندازه عکس ها و مطالبی که درباره ی «اعطای جایزه اسکار» و نحوه ی پروش «گل های آپارتمانی» کاغذ و قلم خرج می کنند، آیا خرج قتل عام شده های شانزده ساله ی کانال های فکه کرده اند؟ بعد توقع داری به این ها چه بگویم؟
[h=3]***[/h]* مرتضی شادکام؛ جانباز شیمیایی، تخریب چی اکیپ تفحص
... ببین اخوی جان! نمی خواهم مأیوس بشوی، ولی خدا وکیلی از قلم و کاغذت چه کاری بر می آید؟ منعکس کردن زحمات بچه های تفحص پیشکش؛ آخر چطوری می خواهی آن لحظه های محاصره بچه ها را، برای مردم مجسم کنی؟ طوری که بفهمند مقاومت تا پای شهادت در حلقه ی محاصره، یعنی چه؟
[h=3]***[/h]* سید مجید هاشمی؛ جانباز شیمیایی، تخریب چی اکیپ تفحص
... مهمات کم داشتیم، بچه ها داخل کانال، توی خاک و خُل، دنبال چار تا فشنگ کلاش می گشتند. به علت عمق زیاد پیشروی ما در شب اول حمله، از آتش پشتیبانی و این جور چیزها، خبری نبود. یک هفته مقاومت کرده بودیم. مختصر آب و کمپوت های باقی مانده، جیره بندی شده بود. تشنگی و گرسنگی بیداد می کرد. محاصره هم برای ما شده بود نور علی نور! اما هر وقت صدای بلندگوهای دشمن بلند می شد، بچه ها همگی، با آخرین رمقی که در وجودشان باقی مانده بود، همصدا می شدند و تکبیر می گفتند. می دانی؟ من یکی تا زنده ام، صداهای درهم پیچیده ه ی دعوت به تسلیم بلندگوهای دشمن، و تکبیرهایی را که از لب های قاچ، قاچ شده ی بچه ها بیرون می آمد، فراموش نمی کنم.
[h=3]***[/h]* شهید علی محمودوند؛ فرمانده جانباز اکیپ تفحص
... داخل سنگر فرماندهی سپاه یازده قدر، همه از شدت فشار عصبی و تحمل بی خوابی چند شبانه روز گذشته، کلافه شده بودیم. یادم هست در آن ساعت های آخر مقاومت بچه ها در کانال، صدای بی سیم چی گردان حنظله را از لبندگوی مرکز پیام شنیدیم، که می خواست با حاج همت صحبت کند. حاجی پای بی سیم آمد و گوشی را به دست گرفت. صدا ضعیف و پر از خشخشی را از آن سر خط شنیدیم که می گوید: «فلانی رفت، فلانی هم رفت... باتری بی سیم دارد تمام می شود، من هم دیگر با شما خداحافظی می کنم.»
همت که قادر به شکستن حلقه محاصره تیپ های تازه نفس دشمن و نجات دادن بچه ها نبود، در حالی که به زحمت سعی می کرد احساسات خودش را مهار کند، گفت: «بی سیم را قطع نکن... حرف بزند. هر چه دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن، حرف بزن عزیزم.»
در جواب همت، بی سیم چی گفت: «حاج آقا؛ سلام ما را به امام مان برسان. از قول ما به امام بگویید همان طور که گفته بودید، حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و جنگیدیم.»
دیگر از بلندگوی مرکز پیام، صدایی به جز خش ممتد بی سیم نشنیدیم. همگی متوجه بودیم چه اتفاقی افتاده. همت دیگر طاقت نیاورد؛ از سنگر بیرون زد. دنبالش رفتم؛ دیدم توی آن غروب دلگیر بیابان خدا، خودش را رها کرده و دارد با صدای بلند، گریه می کند.
[h=3]***[/h]* سردار سعید قاسمی؛ مسؤول وقت واحد اطلاعات لشکر 27
... من جملات حضرت امام را درباره ی عملیات والفجر مقدماتی یادداشت کرده ام. وقتی که در جریان گزار ش این عملیات به امام گفته شد: والفجر مقدماتی به شکست انجامید، امام در پاسخ جملاتی دارد، که شنیدن آن، تن آدم را می لرزاند، امام فرمود: شما اسم این واقعه را شکست نگذارید، این عدم موفقیت بود. شما بودید که به دشمن حمله کردید و در ابتدا، ابتکار عمل، با شما بود. ما در صدر اسلام هم، در جنگ ها، ناکامی زیاد داشتیم، این که شکست نبود، بلکه عدم موفقیت بود. پس هیچ روحیه تان را نبازید. با شجاعت باشید. استقامت داشته باشید.
بعد که به امام گفته شد بسیجی ها چند شبانه روز در کانال ماندند و جنگیدند و شهید شدند، امام در جواب فرمود: «اینها، همان ملائکه الله هستند!»
[h=3]***[/h]* شهید حاج همت؛ فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله(ص)
... کنار کانال، کز کرده و توی خودش رفته. هق هقی بی صدا، شانه های تکیده اش را می لرزاند. می پرسم: مجیدجان، حرف بزن...
چیزی بگو... تو چه دیدی اینجا؟!
پاسخ ام، فقط سکوت است و هق هق فرو خورده و صورت خیس از اشک او... فردا باید برگردم تهران؛ در حالی که حاصل سفر این باره ام به فکه، هیچ نیست مگر یک نوار یک ساعته، از صدای رهای همهمه ی باد در کانال قتلگاه، آمیخته با ضجه های آتشناک جانباز رده پنج و تخریب چی گمنام اکیپ تفحص شهداء، مجید پازوکی...
انصاف ات را شکر مؤمن!
آخر صدای گریه ات را، چطور بدهم دست حروفچین؟!
* آخرین برگ از یادداشت های سفر تفحص، محرم سال 74

[h=1][/h] هفتم خرداد سال 88 شهرستان لالی خوزستان میزبان دو شهید گمنام دفاع مقدس بود، شهیدانی که درد نامه‌ی یک نوجوان بختیاری را شنیدند و به دعوت او و اهالی شهرستان لبیک گفتند.
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1389/06/103572261582201411816754192225110021792166.jpg)
‌ نوجوان بختیاری در گوشه‌ای از نامه‌ ی خود آورده بود: « شهدای عزیز؛ ما مردم غیور بختیاری دوست داریم که شهر ما را با نور استخوان های شکسته ی خود مزیّن کنید...ای بندگان مخلص خداوند و ای بی اثر از نام ها و نشانه ها و ای سربازان گمنام آقا امام زمان (عج) ، ما سوخته دلانی هستیم که پدران مان رنج های بسیار در طول انقلاب و هشت سال دفاع مقدس متحمل شده اند. »

بسم ربّ الشهدا و الصدیقین
نامه ای به شهدای گمنام
شهدای عزیز؛ ما مردم غیور بختیاری دوست داریم که شهر ما را با نور استخوان های شکسته ی خود مزیّن کنید. شهدای گرامی؛ ما عاشق جان نثاری ها و فداکاری های شما هستیم. ای فرزندان این مرز و بوم، ما خوشحال خواهیم شد اگر میزبانی ما را بپذیرید و میهمان ما شوید. فدای آن پاره استخوان هایی برویم که در زیر هزاران خروار خاک مدفون گشته بودند.
ای کسانی که مایه ی افتخارید و نام آوران بدون نام و نشان که در موطن خود انگار در غربت هستید؛ ما عشایر بختیاری شما را هیچ گاه در غربت و تنهایی رها نخواهیم کرد. امیدواریم که ما را در تنهایی خود سهیم کنید. ای سرافرازان خطه شیر پرور ایران، ما برای حضور شما در این شهر از هیچ کاری دریغ نخواهیم کرد.
ای بندگان مخلص خداوند و ای بی اثر از نام ها و نشانه ها و ای سربازان گمنام آقا امام زمان (عج) ، ما سوخته دلانی هستیم که پدران‌مان رنج‌های بسیار در طول انقلاب و هشت سال دفاع مقدس متحمل شده اند.
ای شهدا؛ شما خوشبخت هستید و ما نگون بخت، زیرا شما با جان هایتان با خداوند معامله کردید و بهشت و رضایت خداوند را به جان خریدید، پس بر ما بد بختان نظری بنمایید که اگر شما نبودید حالا ما می بایست زیر سایه‌ ی آن کشوری باشیم که هم اکنون تسلیحات جنگی به اسرائیل می رساند و کودکان و مادران و پدران و جوانان غزه را به شهادت می رسانند. ما نیز می بایست برای جنگ با غزه به اسرائیل می رفتیم و علیه مظلومین تیغ می کشیدیم، خدایا شکر که در میان ما چنین جوانانی بوده و جان خویش را به خطر افکندند، تا ما زیر سایه ی ولایت فقیه باشیم.
مادران شهدا؛ می دانیم که از غم دوری فرزندانتان بسیار ناراحت هستید، از شما متشکریم که همچنین جوانانی را فدای اسلام کرده اید.
و حال ای رهبرم و سرور و تاج سرم، من نوجوانی از شهر لالی هستم و از شما مولایم و آقا و پاره‌ی جگرم درخواست می کنم که با آوردن شهدای گمنام به این خطه که امام خمینی(ره) در باره ی آن می فرمایند: « من هیچ گاه ایل بختیاری و سلحشوری‌هایشان را فراموش نخواهم کرد. » پس من می خواهم که با آوردن شهدای گمنام به این خطه ی دلاور خیز از میهن اسلامی، اینجا را با عطر وجودی شهداء عطرآگین و با نور آنها این شهر را منوّر بگردانید تا جوانانی که اصلیّت خویش را فراموش کرده‌اند، جرقه‌ای در وجودشان ایجاد شود و به خود بیایند و خود راه این شهداء را پیدا کنند.
اکنون قطعه شعری برای مولایم سروده ام:
ای رهبر و سرور و مولایم
شمایید بعد از خدا پشت و پناهم
از شما درخواست دارم عاجزانه
شهدای گمنام را آرید در این خانه
تو را به حق امام رضا
بهره‌ مند ساز ما را از نور شهدا
تو را بحق دردانه‌ ی زهرا(س)
این درخواست را بپذیر از ما
ما عشایر غیور بختیاری
برای موفقیت کنیم هر کاری
علی هزاریان، 15 ساله، از شهرستان لالی
29/10/87

منبع : خمول

[h=1]درخواست نصحیت عارفی از یک شهید
[/h]سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم (شهید ابراهیم هادی)عقب موتور نشسته بود.
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1389/07/16923234158216485045176865188220759992.jpg)
از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!
گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا!‌ من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.
با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود.
به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان‌ها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهره‌ای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ‌ها!
ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمی‌کنیم خدمت برسیم.
همین طور که صحبت می‌کردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب می‌شناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!
ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش می‌کنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاء‌الله در جلسه هفتگی خدمت می‌رسیم.
بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.
بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت می‌کردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!‌
با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی می‌گی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟
جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی‌ها نمی‌دانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.
سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.

منبع : فارس به نقل از امیر منجر

[h=1]

[/h]متن زیر دست نوشته شهید مرتضی احسانی، یکی از سه شهیدی است که خانواده احسانی تقدیم انقلاب اسلامی کرده اند می باشد او بعد از خوابی که می بیند این چند سطر را برای مادرش می نویسد.
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1389/07/20101018170041290_020.jpg)
بسم الله الرحمن الرحیم
«مادر»
آخ مادر من، مادر رنج دیده من.
چه خوابی دیشب دیدم، خواب دیدم كه در جبهه می‌جنگم همانند جوانان هم وطنم در میدان جنگ زیر باران آتش جوانی جان می‌كندم تیری جگر سوز به قلبم اصابت كرده بود... در آخرین لحظات زندگی جوان مرده‌ام. نامه‌ای از تو بدستم رسید. درست بخاطر ندارم چه نوشته بودی . ولی خلاصه نامه‌ات را در خواب چنین به شعر در آوردم : كجاست قبر تو جانم. كجا به خاک افتادی. پیام مرگ خودت را عزیز من. به كه دادی. هرآنچه تا كه بدن داشتن به نامه نهادم. چقدر نامه نوشتم. چرا جواب ندادی.

نیمه شب وحشت زده و گیج از خواب پریدم و تمام شب را به تو به تو مادر عزیزم فكر كردم.

[h=1][/h]IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1386/10/64932552275085804023710713024316913283112.jpg)
[h=2]پرداخت پول کتبی[/h]گفتم شما فرمانده ی لشکرید، اختیار همه ی امور را دارید. چند کپی که در راستای کارهای لشکر هم هست که دیگه شخصی حساب نمی شه. گفت: بگو چقدر می شه، بیت المال، فرمانده لشکر یا نیروی عادی نمی شناسه. از من اصرار از نگرفتن پول، از او اصرار به پرداخت. بالاخره کوتاه آمدم، پول کپی ها را داد البته دو برابر.
به نقل از غلامرضا شفیعی
[h=3]***[/h][h=2]یک کیلو موز به جای یک موز[/h]خیلی کم پیش می آید که بچه هایش را همراه خود لشکر بیاورد آن روز ظاهراً خانواده حاجی جای رفته بود و حاجی مجبور شده بد، محمد مهدی را همراه خود بیاورد از صبح که آمد خودش رفت جلسه و محمد مهدی را پیش ما گذاشت. جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه آمده بود یکی را به محمد مهدی دادم تا لااقل از او نیز پذیرایی کرده باشم نمی دانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد. محمدمهدی هم پشت سر من وارد دفتر او شد. وقتی بچه را دید چهره اش برافروخته شد، طوری که تا حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم، با صدای بلند گفت: کی به شما گفت به او موز بدهید، گفتم: حاجی این بچه صبح تا حالا هیچ چیز نخورده یه موز که بیشتر به او نداده ایم تازه از سهم خودم هم بوده. نگذاشت صحبتم تمام شود دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد و گفت: همین الان می روی و جای آن موز را می خری و می گذاری البته گفت به جای یک موز یک کیلو!؟
به نقل از محمد حسن سالمی
[h=3]***[/h][h=2]سنگر خاطره[/h]او نگهبان پست 12 شب تا 2 بعد از نیمه شب بود و من 2 تا 4 صبح تپه های حسین آباد بین سنندج و دیوان درده بودیم نوبت پست من که رسید گفت: از اول شب تاکنون سر و صدای زیادی از پایین دره می آید. گفتم پس اجازه بده از ارتش درخواست کنم یک منوری بزند شاید کومله و دمکرات باشند. گفت: اتفاقاً من هم همین نظر را داشتم اما توجه به کمبود مهمات بهتر دیدم این کار را نکنم. گفتم من در پست خودم درخواست می کنم. گفت تو هم این کار را نکن من حاضرم تا صبح با هم پست بدهیم. آن شب 4 ساعت پست داد ولی حاضر نشد به خاطر کمبود مهمات یک گلوله منور درخواست کند.
به نقل از حسن ربانیان
[h=3]***[/h][h=2]روز عاشورا[/h]بعد از عملیات خیبر زمانی كه جاده بغداد - بصره را از دست دادیم و فقط جزایر برای ما باقی ماند، حضرت امام اعلام فرمودند كه جزایر به هر قیمتی باید حفظ شود كه من بلافاصله به شهید كاظمی فرمانده پد غربی، شهید باكری و زین الدین در پد وسط و حاج همت در پد شرقی اطلاع دادم. از همه مهمتر به دلیل وجود چاه‌ها‌ی نفت پد غربی بود كه مانند ابر انبوه، گلوله،خمپاره و بمب از آسمان بر آن می‌بارید. شهید كاظمی در آن موقعیت، مقاومت بی سابقه‌ای از خود نشان داد، انگشتش قطع شد و وقتی برگشت سر و صورتش خاكی، سیاه و دودی بود و چند شبانه روز بود كه نخوابیده بود. وقتی به او خسته نباشید گفتم و او را بوسیدم گفت: وقتی دستور امام (ره) را به من گفتی، دیگر نفهمیدم چه شد، بچه‌ها‌ را جمع كردم و گفتم كه اینجا كربلاست، الان عاشورا است و باید به هر قیمتی اینجا را حفظ كنیم.
محسن رضایی
[h=3]***[/h][h=2]تعهد[/h]حاج احمد كاظمی در سال 1371 فرمانده قرارگاه حمزه سید الشهدا شده بود و زمانی بود كه آمریكا به عراق آمده بود،ضد انقلاب در شمال عراق مستقر شده بود و تشكیلاتی برای خودش درست كرده بود،تابستان و پاییز وارد كشور می‌شد، اذیت می‌كرد، پول زور از مردم می‌گرفت و هر كاری دلش می‌خواست انجام می‌داد.حاج احمد در آن زمان گفت كه تنها راه حل، ورود به خاك عراق است كه من با مقام معظم رهبری مطرح كردم و ایشان موافقت كردند، بلافاصله شهید كاظمی با 600 كامیون و 50 قبضه توپ وارد عراق شد و منطقه آنها را كه در 100 كیلومتری مرز عراق بود محاصره كرد و با شلیك توپ بالای سر آنها، از آنها تعهد كتبی گرفت تا سلاح را كنار بگذارند و كار سیاسی انجام دهند و از سال1374 تاكنون نیز به تعهدخود عمل كرده‌اند.
نكته جالب دیگر در هنگام برگشت این ستون بوده كه انواع هواپیماهای اف 16 آمریكایی از سر ستون تجهیزات رد می‌شد و مانور می‌داد و دنبال بهانه می‌گشتند تا به طور كامل تجهیزات ما را از بین ببرند اما شهید كاظمی توانسته بود ستون را با مهارت فوق العاده و بدون هیچ عكس العملی نسبت به مانور هواپیماهای آمریكایی وارد ایران نماید
محسن رضایی
[h=3]***[/h][h=2]پسر دار شدن حاج احمد[/h]در حین عملیات كربلای 5 كه آتش سنگین و سختی هم بود به ما اطلاع دادند كه حاج احمد كاظمی پسردار شده است و او هم از قبل گفته بود اسمش را محمد بگذارند، وقتی پشت بی سیم به او گفتم كه خدای متعال به تو هدیه‌ای داده است،ابتدا فكر كرد رزمندگان به پیروزی خاصی دست پیدا كرده‌اند و وقتی به او گفتم خدای متعال به تو پسری داده است،چند ثانیه مكث كرد و گفت بگذارید بعد ازعملیات صحبت كنیم و من فكر می‌كنم او یك جهاد نفسی انجام داد و برای جلوگیری از تاثیر این خبر بر روحیه خود آن را به بعد از عملیات موكول كرد.
وی به خاطره دیگری راجع به بحث سفر مقام معظم رهبری به منطقه تحت فرماندهی شهید كاظمی اشاره كرد و گفت: در آن زمان استاندار، امام جمعه و سایر مسئولان، سفر ایشان را به صلاح نمی‏دانستند اما وقتی این موضوع را با حاج احمد مطرح كردم او از سفر رهبر معظم انقلاب استقبال كرد و گفت: «سفر ایشان با من» و الحمدالله سفر ایشان به ارومیه بركات زیادی داشت و باعث تثبیت پیروزی‌ها‌ شد.
محسن رضایی

دو ماه از شروع جنگ تحميلي گذشته بود. يك شب بچه‌ها خبر آوردند كه يك بسيجي اصفهاني در ارتفاعات كاني تكه‌تكه شده است. بچه‌ها رفتند و با هر زحمتي بود بدن مطهر شهيد را درون كيسه‌اي گذاشتند و آوردند. آن‌چه موجب شگفتي ما شد، وصيت‌نامه‌ي‌ اين برادر بود كه نوشته بود: «خدايا! اگر مرا لايق يافتي، چون مولايم اباعبدالله‌الحسين (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.»
منبع : منبع :كتاب كرامات شهدا - صفحه: 75 راوي : خاطره از بسيجي محمد

گفتند: ما وضع مادی بسیار بدی داشتیم. حسین برای ما، ماهیانه به عنوان های مختلف پول می فرستاد و مایحتاج ما را از قبیل کتاب، دفتر، خودکار و لباس تهیه می کرد. این گونه بود که فهمیدیم او بدون آن که به کسی، حتی پدر و مادرش بگوید. پول ماهیانه ی خودش را خرج آن ها می کرده است. شهید سیدحسین صدر عاملی
منبع : سایت صبح

[FONT=arial black]دو ماه از شروع جنگ تحميلي گذشته بود. يك شب بچه‌ها خبر آوردند كه يك بسيجي اصفهاني در ارتفاعات كاني تكه‌تكه شده است. بچه‌ها رفتند و با هر زحمتي بود بدن مطهر شهيد را درون كيسه‌اي گذاشتند و آوردند. آن‌چه موجب شگفتي ما شد، وصيت‌نامه‌ي‌ اين برادر بود كه نوشته بود: «خدايا! اگر مرا لايق يافتي، چون مولايم اباعبدالله‌الحسين (ع) با بدن پاره‌پاره ببر.»

با نام خدا

این بچه، فرمانده‌ی گردان تخریبه..!

IMAGE(http://www.askdin.com/gallery/images/27370/medium/1_3558694405310153868.jpg)
داخل که شدیم، دیدم بسیجی نوجوانی توی ستاد فرماندهی نشسته.

گفتم: «بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه‌اس.»
یکی از کسانی که آنجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: «این بچه، فرمانده‌ی گردان تخریبه.»

برگرفته شده از خون بها

IMAGE(http://www.khorasannews.com/NewsImage.aspx?id=364058)

شهيد محمد زارع

شهيد محمدزارع مصعبي تاريخ تولد: 1345 محل تولد: دهستان مصعبي تاريخ شهادت: 16/4/1365 محل شهادت: جبهه مهران مزار شهيد: گلزارشهداء مصعبي زندگينامه: شهيد در خانواده اي مذهبي متولد شد كه بعلت همزماني با ولادت پيامبر (ص) نامش را محمد مي گذارند . راستگويي تواضع و فروتني را سرلوحه زندگي خود كرده بود ، با شروع جنگ تحميلي شجاعانه نداي حسين خود را لبيك گفت و به جبهه شتافت . شهيد حرفش بسم الله كارش في سبيل الله مقصد ش الي الله بود ودراين راه عشق و علاقه اش به امام سبب شد جانش را تقديم اين انقلاب نمايد . وصيتنامه: از برادرانم تقاضا دارم كه همانطور كه من راه خونين امام حسين (ع) را در پيش كرفته ام و شهادت نصيبم شد شما هم راه برادرتان راه همچون راه قرآن و اسلام را بگيريد و راهم را ادامه دهيد و از رفتن به جبهه كه يك دانشگاه اسلام ساز است و انسان را از زشتيها و منكرات باز مي دارد خوداري نكنند . راهش پررهروويادش گرامي باد

یک روز در خانه نشسته بودیم که امیر از در وارد شد.مادرم از او پرسید:«امیرجان دیگر به جبهه نمی روی؟» امیر گفت:«چرا مادر، تازه اول کار است» وقتی مادرم گفت:«بس است دیگر» چند بار رفته ای دیگر نرو» امیر پاسخ داد:«در آخرت وقتی از حضرت زهرا (س) پرسیدند که تو برای اسلام چه دادی؟ در جواب می گوید: من حسینم را در راه اسلام دادم، آن وقت اگر از تو بپرسند که تو چه در راه اسلام داده ای، پیش حضرت فاطمه (س) روسیاه خواهی شد، ولی اگر من به جبهه بروم و به اسلام خدمت کنم، جوابی برای حضرت زهرا (س) خواهی داشت. شهید محمدعلی امیرفاضل
منبع : سایت صبح

تا اسماعیل خبر شهادت یکی از دوستانش را می شنید، می گفت: «من گنه کارم که خداوند شهادت را نصیبم نمی کند». او با ناراحتی از این که روستایش شهیدی تقدیم اسلام نکرده، می گفت: «می خواهم با شهادتم پرچم شهید وشهادت را در این روستا _ دشتبان نهاوند _ برافرازم. شهید اسماعیل قاسمی
منبع : سایت صبح

توبه یکی از شهدا و رضایت خواستن او
یکی از دوستان تعریف میکرد که شب عملیات یکی از رزمندگان که در همون عملیات شهید شد با چشمان اشکبار به فرمانه گردان مراجعه می کنه و از اون حلالیت می طلبه که شما چند روز پیش اومدید برای سخنرانی من به یکی از دوستان گفتم حالا این بابا می خواد چی کار کنه که این جوری اومد پشت بلند گو.و بعد از حرف خودم پشیمون شدم که چرا غیبت کردم .چند روزی بود که ناراحت بودم و می خواستم از شما حلالیت بطلبم.
بله فقط کفته بود این بابا حالا می خواد چی کار کنه و به خاطر این حرف چند روز هم ناراحت بود و بعد از رضایت هم در همون عملیات به درجه رفیع شهادت نایل می آد و از این دنیای خاکی رخت بر می بنده و می ره به جایی که به اونجا تعلق داره.
به نظر من زمین لیاقت نگه داشتن چنین افرادی رو نداشته،بس که جایگاه این افراد رفیع بوده

حسین در آخرین دیدارش با دوستان و آشنایان خداحافظی کرد و گفت:«این آخرین باری است که همدیگر را می بینیم من می روم و شما بعد از چند روز دیگر، خبر شهادتم را می شنوید». شهید حسین خلیلی
منبع : سایت صبح

روایت از همسر شهید همت
من آخرین بار که چشمان محمد رو دیدم فهمیدم که شهید می شه
با نگاه آخرینش خنده کرد **** ماندگان را تا ابد شرمنده کرد