تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾✾✿

تب‌های اولیه

606 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

داستان جبهه رفتن مرحمت بالازاده
در هفدهم خردادماه 1349 در یك كیلومتری تازه كند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، خانواده ای صاحب فرزندان دوقلویی می شوند كه یكی از آنها نیامده به سوی پروردگار بر می گردد و آن یكی برای خانواده اش تحفه ای می ماند. خانواده نام "مرحمت" را برایش بر می گزینند.
پدرش "حضرتقلی" در روستاهای اطراف دستفروشی می كرد و مادرش هم به كارهای خانه مشغول بود. مرحمت از اوایل كودكی جسور بود به طوری كه مادرش به او می گوید: «می ترسم چشم بخوری و نظر شوی»
بالاخره تحصیلاتش را تا ابتدایی ادامه می دهد و همین مواقع مصادف می شود با پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از آن شروع جنگ تحمیلی.
مرحمت دیگر نمی تواند تحمل كند و می خواهد در دوران ابتدایی به جبهه اعزام شود ولی هیچ كس تصورش را هم نمی كند كه او می خواهد به مناطق عملیاتی برود.
بالاخره مرحمت وارد بسیج می شود و توانایی های خود را نشان می دهد. در پایان دوره آموزشی در امتحان تیراندازی، مرحمت در كل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگیخته بود. ولی با تمام اینها به خاطر سن كمش با اعزام او مخالفت می كردند. چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود.
مرحمت سرش را پائین انداخته و با حسرت می گوید: "اینها به من می گویند سن تو كم است اما خیال كرده اند، هر طوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم".
او به هر دری می زند تا اینكه فرجی پیدا شود. اما واقعاً هم سن و هم هیكل او در قد و قواره جنگ نبود.
مرحمت تكلیف خود را شناخته بود و بر اساس آن تكلیف باید به جبهه می رفت، لذا برای رسیدن به هدف، تصمیم بزرگی می گیرد و خود را به تنهایی و با مشقت هر چه تمام تر به پایتخت می رساند و به ملاقات رئیس جمهور می رود. با چه مشكلاتی وارد ساختمان ریاست جمهوری می شود، بماند.
رئیس جمهور وقت حضرت آیت الله خامنه ای مد ظله را ملاقات می كند. در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره می كند و می گوید "اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می كنم كه دستور بدهید بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود."
حرف های مرحمت رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داد و ایشان دست خطی با این مضمون می نویسد كه «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود» یعنی مجوزی بسیار معتبر كه نوجوانی با این قد و قواره ولی شجاع و نترس از رئیس جمهور می گیرد، جای هیچ حرفی و حدیثی را باقی نمی گذارد

IMAGE(http://askdin.com/sites/default/files/gallery/images/30757/medium/1_7016opagttm2ff711z.jpg)
منبع عکس:http://www.gordanaemeh

احترام به سادات

محمد در عملیات می گفت: بچه سیدها پیشانی بند سبز ببندند. واقعا صحنه زیبایی ایجاد می شد. نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند.
خود محمد به شوخی می گفت: یک اشتباه صورت گرفته من باید سید می شدم! برای همین من شال سبز می بندم!
یادم هست بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت. آن زمان محمد تورجی فرمانده گردان شده بود. نشسته بود داخل چادر.
برگه ای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک می ریخت. جلو رفتم و سلام کردم. برگه اسامی
شهدای گردان در شلمچه بود. تعداد شهدای ما صد و سی و پنج نفر بود.
محمد گفت: خوب نگاه کم. نود نفر این ها سادات هستند. فرزندان حضرت زهرا:doa(8):. آن هم در عملیاتی که با رمز یا فاطمه الزهرا:doa(8):بود!


خاطره ای از زندگی
شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: دکتر سید احمد نواب
منبع: کتاب یا زهرا(س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

[h=1][/h]


[/HR]

حاج منصور حاج‌امینی، معاون گردان انصارالرسول (ص)، مردی عابد و زاهد بود؛ تا جایی که این خصوصیت حاجی در بین رزمندگان گردان زبانزد بود، وی در 12 اسفندماه سال 1365 به شهادت رسید.



[/HR] IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/12/2038791103242113632279917914094169141215221.jpg)
حاج‌منصور به نماز و عبادات خود اهمیت زیاد می‌داد و با دقت خاصی همه فرایضش را در زمان خود به انجام می‌رساند. حتی در زمان‌هایی که قصد جابه‌جایی از محلی به محل دیگر را داشتیم و این کار می‌بایست باعجله صورت می‌گرفت هم اگر با زمان نماز اول وقت تداخل داشت، حاجی با آرامش خاصی فرایض خود را انجام می‌داد و سپس به‌سرعت سراغ انجام وظایف خود می‌رفت. او با این‌که پیش‌تر دریکی از عملیات به‌افتخار جانبازی نائل شده و از ناحیه یک‌چشم آسیب‌دیده بود، هیچ‌گاه جبهه و جنگ را ترک نکرد و همواره در سمت‌های فرماندهی در کنار عزیزان رزمنده بود.
حاج‌امینی آن‌قدر صبور و مهربان بود که خیلی از بسیجی‌ها برای طرح مشکلات خود خدمت او می‌رسیدند و او با دقت و محبت به حرف‌های آن‌ها گوش می‌داد و در صورت نیاز به آن‌ها کمک می‌کرد.
در ادامه به بیان خاطره‌ای از دوستان و هم‌رزمان وی می‌پردازیم.

IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/12/51781838302026613311488691598323911842.jpg)
در میدان مین هستیم
سعید خندان از رزمندگان و فرماندهان گردان انصار 27 روایت می‌کند: یادم است وقتی گردان انصار در مهران مستقر بود و ما در خط پدافندی بودیم، حاجی و چند نفر دیگر برای سرکشی به گرو هان‌ها، عازم خط مقدم شدند. من هم همراهشان بودم. همین‌طور که حرکت می‌کردیم، ناگهان حاجی ایستاد و رو به ما گفت: «از جایتان تکان نخورید. ما در میدان مین هستی...»
آن شب با دقت و درایت حاج‌منصور توانستیم راه را پیدا کنیم و از میدان مین خارج شویم.
چند ماه بعد، عملیات کربلای 5 شروع شد و گردان در مرحله اصلی عملیات شرکت کرد. پس از بازگشتِ باقی‌مانده گردان به عقب، به همت حاجی و فرماندهان دیگر، گردان مجدداً بازسازی شد و دریکی از سخت‌ترین لحظات درگیری و پاتک دشمن در مرحله تکمیلی کربلای 5، وارد منطقه شد. ما با حاج‌منصور در یک سنگر بودیم. حاجی برای انجام مسئولیت‌های فرماندهی از سنگر خارج شد. آتش دشمن بسیار سنگین بود. حاجی رفت و دیگر بازنگشت. ملائکه الهی، در میانه راه، انتظار حاجی را می‌کشیدند. او به محبوب خویش پیوسته بود.
IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/12/5114523373210143781433825523410820885103.jpg)
برنامه‌ای برای گم‌شده!
محمد کشوری از دیگران دوستان و هرزمان شهید روایت می‌کند: مدتی بود در اردوگاه کرخه بودیم و گردان مشغول سازمان‌دهی و آموزش و رزم برای آمادگی بهتر و بیشتر بچه‌های بسیجی برای شرکت در عملیات آینده بود. در اردوگاه رسم بر این بود که واحد تبلیغات گردان، برنامه‌هایی را برای بالا بردن روحیه معنوی بچه‌ها اجرا می‌کرد که ازجمله پخش قرآن و اذان در اوقات نماز بود؛ امّا مدتی بود که گردان، مسئول تبلیغات نداشت و این کارها با مشکل مواجه شده بود. روزی حاج‌امینی در هنگام نماز ظهر گفت که بچه‌هایی که به کارهای تبلیغات وارد هستند، خودشان را معرفی کنند. بعد از نماز، من خدمت حاجی رفتم و گفتم: «اجازه می‌دهید من در تبلیغات کارکنم و امور فرهنگی گردان را انجام دهم؟»
حاجی که از سابقه بنده و دوستان دیگرم در شیطنت و شوخی و اذیّت دیگران آگاه بود و از طرفی جوانی وارسته و عارف بود، نگاهی به من کرد و گفت: «کشوری، من برای تبلیغات به کسی نیاز دارم که برای کارش برنامه‌ریزی داشته باشد و طوری روی بچه‌ها کار فرهنگی کند که صبح‌ها وقتی از خواب برمی‌خیزند، همه به دنبال گمشده خود بگردند. اگر شما می‌توانید این هدف را پیاده کنید، برنامه خود را تا دو روز دیگر به من ارائه کنید.»

حاجی برای انجام مسئولیت‌های فرماندهی از سنگر خارج شد. آتش دشمن بسیار سنگین بود. حاجی رفت و دیگر بازنگشت. ملائکه الهی، در میانه راه، انتظار حاجی را می‌کشیدند. او به محبوب خویش پیوسته بود

بعد از دو روز، بعد از نماز ظهر و عصر، در همان حسینیه گردان انصارالرسول (ص) در اردوگاه کرخه خدمت حاج‌امینی رفتم و گفتم: «حاج‌آقا، ما برای رسیدن به آن هدف برنامه‌ریزی کرده‌ایم.»
حاجی تعجب کرد و گفت: «خوب است. چه برنامه‌ای دارید؟»
من گفتم: «اگر اجازه بدهید، ما (من و دوستانم ازجمله بهمن قاسم‌زاده و...) به تبلیغات برویم و باهم کارکنیم».
او گفت: «برنامه‌تان چیست؟»

IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1393/12/935117313218166242502515521212977175163200.jpg)
گفتم: «ما معمولاً هر شب تا نزدیک صبح بیدار هستیم. یکی دو ساعت مانده به اذان صبح، ابتدا مناجات نورایی را از بلندگوها پخش می‌کنیم تا افرادی که می‌خواهند برای نماز شب بلند شوند، با این نوا برخیزند. سپس برای اجرای هدف نهایی که شما فرمودید، به‌اتفاق بهمن و بچه‌های دیگر به جلوی چادر گرو هان‌ها می‌رویم و ابتدا پوتین‌های بچه‌های گروهان هجرت را جلوی چادرهای گروهان جهاد می‌گذاریم و بعد پوتین‌های گروهان جهاد را به گروهان شهادت انتقال می‌دهیم و به همین شکل، این کار را در مورد گروهان شهادت و دسته‌های ادوات، مخابرات و دیگران انجام می‌دهیم. همین حالا شما می‌توانید تجسم کنید که وقتی بچه‌ها برای نماز صبح برمی‌خیزند، همگی به دنبال گمشده خود خواهند گشت.»
حاج‌امینی که تا آن موقع با دقت به حرف‌های ما گوش کرده بود، خندید و گفت: «بروید. شما به درد این کار نمی‌خورید.»


[/HR] منابع: کتاب خاطرات رزمندگان گردان انصارالرسول لشکر 27 محمد رسول‌الله صلوات‌الله‌علیه «ما آنجا بودیم»، سایت شفیق فکه، وبلاگ انصار 27

وقتی احسان می خواست به جبهه برود، پدرش که سخت بیمار بود، به او گفت:« پسرم! برای چه می خواهی به جبهه بروی؟ من جبهه تو هستم، پیش من بمان تا وقتی که حالم خوب شود. آن وقت برو.» احسان گفت:«پدر من که چیزی نیستم، تو خدا را داری.»…با این حرف رضایت پدر را جلب کرد و به جبهه رفت. شهید احسان آطاهریان
منبع : سایت صبح

محمد بخوان

محمد گفت: آقا محمود، می تونی ردیف کنی بریم خط؟ گفتم: آخه با این وضعیت؟! گفت: ببین چیکار می تونی بکنی. گفتم: باشه اما باید با حاج حسین هماهنگ کنم.
موقع ناهار بود. آن روز بعد از مدت ها غذای حسابی آوردند. چلوکباب! ما همگی مشغول شدیم. بی سیم چی مشغول صحبت با حاج اسماعیل صادقی بود. حاج حسین هم آنجا بود. ما هم مشغول ناهار. بعد گوشی را داد به محمد تورجی و گفت: حاج اسماعیل شما رو کار داره.
تورجی گفت: آخه الان! بعد به سفره و ظرف چلوکباب اشاره کرد. خندید و به شوخی گفت: اگه بیام از قافله عقب می مونم!
اما بعد رفت پشت بی سیم. با برادر صادقی صحبت کرد. حاج اسماعیل گفت: محمد، حاج حسین اینجا نشسته می گه برامون بخون!
محمد کمی مکث کرد. یکباره حال و هوای او عوض شد بعد با حالت خاصی شروع کرد:

در بین آن در و دیوار زهرا:doa(8):صدا می زد پدر

دنبال حیدر می دوید از پهلویش خون می چکید



همینطور ادامه داد. همه اشک می ریختند. بعد ها از سردار صادقی شنیدم که گفت: حاج حسین آنجا خیلی گریه کرد. داغ دوستان شهیدش برای او خیلی سنگین بود. وقتی حال حاج حسین منقلب شد بی سیم را گرفتم و گفتم: محمد ممنون ادامه نده!
بچه های مخابرات صدای محمد را پشت همه بی سیم ها پخش کرده بودند. نگذاشتیم محمد به خط برود. آن روز را در مقر لشکر ماند. غروب همان روز گردان یا زهرا:doa(8): به عقب برگشت. محمد تورجی هم با آن ها به اردوگاه برگشت. برادر صادقی فردا به توصیه حاج حسین خرازی به خط بازگشت.
به محض اینکه با ایشان به خط رسیدیم با یک انفجار حاج حسین خرازی به شهادت رسید. این یک شوک بزرگ به لشگر حماسه ساز امام حسین:doa(6):بود. پیکر حاجی را برداشتیم. برگشتیم به اردوگاه. مداحی محمد تورجی را فراموش نمی کنم. در کنار پیکر فرمانده اش در مسجد چهارده معصوم دارخوئین آنقدر عاشقانه خواند که همه اشک می ریختتند. بعد هم پیکر حاج حسین را در اردوگاه تشییع کردیم و به اصفهان فرستادیم.

خاطره ای از زندگی شهید محمدرضا تورجی زاده
راوی: محمود نجیمی
منبع: کتاب یا زهرا(س) ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

پدر گفت: خواهرت رو به کی می سپاری و می ری؟ پدر و مادرش را به کناری کشید و آهسته گفت: « علی اکبر چطور از سکینه جدا شد؟ اگه ما امروز نریم، روز قیامت مسئولیم. شهدا به گردن ما حق دارند!» پدر گریه کرد. پسر بی تاب شد. - شما باید منو مثل امام حسین که علی اکبر رو تشویق می کرد، برای رفتن به جنگ تشویق کنید!
منبع : سایت صبح

داخل که شدیم، دیدم بسیجی جوانی توی ستاد فرماندهی نشسته.
گفتم: بچه بلند شو برو بیرون. الان اینجا جلسه است.
یکی از کسانی که اونجا بود، سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: این بچه، فرمانده‌ی گردان تخریبه!!


IMAGE(http://cdn.yjc.ir/files/fa/news/1392/6/30/1553393_913.jpg)

پس از شهادت او بچه ها دفتر خاطراتش را از کوله پشتی اش بیرون آوردند، در آن نوشته بود: «خدایا مرا مثل علی اصغر امام حسین (ع) بپذیر.» شهیدجعفر حجازی
منبع : سایت صبح

وقتی در عملیات نصر4، خمپاره ای در کنارم منفجر شد و مجروح شدم، دست به چشمانم کشیدم، دیدم خون آلود است. احساس کردم بینایی ام را از دست داده ام. در همان لحظه فکر کردم که حالا بدون چشم چگونه می توانم در جبهه بمانم؟ فوراً به فکرم رسید که در توپخانه می توان بدون چشم خدمت کرد. شهید احمد امین پور
منبع : سایت صبح

آن روز، به مسجد نرسيده بود. براي نماز به خانه آمد و رفت توي اتاقش. داشتم يواشکي نماز خواندنش را تماشا مي‌کردم. حالت عجيبي داشت. انگار خدا، در مقابلش ايستاده بود. طوري حمد و سوره مي‌خواند مثل اين که خدا را مي‌بيند؛ ذکرها را دقيق و شمرده ادا مي‌کرد. بعدها در مورد نحوه‌ي نماز خواندنش ازش پرسيدم، گفت:«اشکال کار ما اينه که براي همه وقت مي‌ذاريم، جز براي خدا! نمازمون رو سريع مي‌خونيم و فکر مي‌کنيم زرنگي کرديم؛ اما يادمون مي‌ره اوني که به وقت‌ها برکت مي‌ده، فقط خود خداست.» شهيد علي‌رضا کريمي
منبع : سایت صبح

وقتی جعفر به استخدام سپاه پاسداران درآمد، تقدس خاصی برای سپاه قائل بود. وقتی حقوق می گرفت، دو سوم آن را جدا می کرد و به مصرف مردم فقیر و بی بضاعت می رساند. حتی یادم هست یک بار باقی مانده ی حقوقش را صرف تجهیز و تقویت کتابخانه ی روستای خود که از توابع صومعه سرا بود کرد. شهید جعفر غلامی
منبع : سایت صبح

بهرام علاقه ی عجیبی به انفاق داشت. بعد از شهادتش متوجه شدیم او در ساعت های فراغت خود در باغ های اطراف کرج، کار می کرده است. و با پول آن کتاب های مذهبی برای کودکان مناطق محروم می خریده است. شهید بهرام علی اجلالی
منبع : سایت صبح

[FONT=B Mitra]سالهایی که نماینده مجلس بود ، گاهی عبایش را کنار پیاده رو جلو ساختمان مجلس پهن می کرد و همان جا به درخواست مراجعین رسیدگی می کرد . یک روز یکی از مسئولین حراست مجلس به محافظانش گفت: « به حاج آقا بگویید صورت خوبی ندارد کنار پیاده رو بنشیند» . موضوع را به گوش حاج آقا رساندیم ، گفت: « اگر آنها نگران آمد و شد مردم هستند جایمان را عوض می کنیم ، اما اگر نگرانند که مردم بد عادت شوند که در اشتباه اند . بگو مسئولان باید در کوچه و خیابان ها راه بیفتند و به وظایفشان عمل کنند » . حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي
منبع : برگرفته از كتاب "به لطافت باران "، بيژن كياني

شب دكتر آماده باش داد. حركت كرديم سمت اهواز. چند كيلومتر قبل از شهر پياده شديم. خبر رسيد لشكر 92 زمين گير شده. عراقى ها دارند مى رسند اهواز. دكتر رفت شناسايى. وقتى برگشت، گفت «همين جا جلوشان را مى گيريم. از اين ديگر نبايد جلوتر بيايند.» ما ده نفر بوديم، ده تا تانك زديم و برگشتيم. عراقى ها خيال كرده بودند از دور با خمپاره مى زنندشان. تانك ها را گذاشتند و رفتند. شهید مصطفی چمران
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رهي رسولي فر

در عملیات «طریق القدس» زمین مسطح بود و بار عملیات سنگین. آنقدر تعداد افراد دشمن و تجهیزات آنها زیاد بود كه تعداد شهدا و مجروحین، لحظه به لحظه زیادتر می‌شد. تقریباً من مانده بودم و احمد كاظمی و تعداد انگشت‌شماری از بچه‌ها. نمی‌توانستیم تصمیم بگیریم كه خط را ترك كنیم یا حفظش نماییم. بعد از آنكه دو گلولة آرپی‌جی به طرف تانكهای دشمن شلیك كردیم، با احمد قرار گذاشتیم عقب برنگردیم. ما اصلاً از اینكه خودمان پشت خط مانده بودیم و هیچ نیرویی نبود، نمی‌ترسیدیم. خدا به ما لطف كرده بود كه از دشمن نهراسیم. به احمد گفتم: باید كاری بكنیم. دشت رو به روی ما پر از تانك بود. آنها برای پاتك آماده می‌شدند. تصمیم گرفتیم تعدادی نارنجك برداریم و به طرف تانكها برویم. مطمئن بودیم اگر این كار را نكنیم،‌ خط تا صبح سقوط می‌كند. تعدادی نارنجك به كمرهامان بستیم و تعدادی داخل یك جعبه ریخته، به سمت تانكها رفتیم. از خاكریز خودی كه رد شدیم، فقط من و شهید احمد كاظمی بودیم. مدام آیة «و جعلنا...‌» می‌خواندیم. آن لحظه، حال خوشی داشتیم. فكر می‌كردیم حتماً شهید می‌شویم، و اینجا آخر خط است. خیلی مضحك بود؛ جنگ تانك با نفر! من و احمد در آن زمان سبك وزن بودیم. در یك آنی از تانكها بالا می‌رفتیم و ضامن نارنجكها را می‌كشیدیم و آنها را داخل تانكها می‌انداختیم. عراقیها كه از صبح، خیلی خسته شده بودند و در دشت، هر كدام به طرفی افتاده بودند، متوجه حضور ما نبودند. یك گردان تانك به شكل مثلث در خط چیده شده بود، و ما تقریباً قبل از آنكه عراقیها به خودشان بیایند، در درون آنها نفوذ كردیم، و آتش بازی جالبی به راه افتاد. الآن كه فكر می‌كنم، پی به حقیقت ماجرا می‌برم كه آن شب مثل آنكه به ما الهام شده بود آن كار را انجام دهیم. شهيد احمد كاظمي
منبع : راوي: سردار مرتضي قرباني، ر.ك: فاتح خرمشهر، ص147 ـ145


[/HR]

[FONT=times new roman, times, serif]عجب عاشقي!


شهيد «محمد كشتكار» كودكي را با طعم تلخ يتيمي سپري كرده بود و پدر و مادرش به رحمت واسعه الهي پيوسته بودند. بعد از آن برادرش «حسين» به فيض شهادت نايل آمد، خود با وجودي كه سن و سال زيادي نداشت، لباس رزم بر تن نمود و راهي حبهه شد، در خط مقدم نبرد او را ديدم كه با خطي درشت بر پشت پيراهنش نوشته بود: «جگر شير نداري سفر عشق مكن»
چندي بعد كه خبر شهادتش را شنيدم به ديدارش شتافتم، نگاهم كه به پيكر بي سرش افتاد گفتم لشكر علي(ع) عجب شير مرداني را در خود جاي داده است.
منبع: كتاب با ياران سپيده، نويسنده: محمدخامه يار، ص82

[FONT=times new roman, times, serif]اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک

شهید شاهمرادی فردی شوخ طبع بود یکی از بزرگترین جاذبه های او همین اخلاق وتبسم دائمی وی بود.او آنقدر خوش اخلاق بود که حاضر نبود لبخندش را با هیچ چیز عوض کند. یک بار در منطقه عملیاتی بیمار شد. ولی از آنجا که به وجود او نیاز بود مدت چهل روز بیماری ودرد را تحمل کرد وحاضر نشد برای معالجه به عقب برود. در حالی که درد را در اندرون خود تحمل می کرد یک لحظه تبسم ولبخند از لبانش دور نمی شد. شهید محمد علي شاهمرادي
منبع : به نقل از رمضان الله وكيل

او با بیش از 2500 ساعت بالاترين ساعت پرواز در جنگ را در جهان داشت و با بيش از 40 بار سانحه و بيش از 300 مورد اصابت گلوله بر هليكوپترش باز هم سرسختانه جنگيد... شهید علي اكبر شيرودي
منبع : منبع : سايت آويني

در لشكر 27 به فرماندهان، خودرو داده بودند تا در رفت و آمدها راحت‌تر باشند. وقتی پدرم از محل كار به منزل می‌آمد، بارها شده بود كه جلوی درب پادگان، سربازها را سوار می‌كرد و تا جایی كه در مسیرشان بود، آنها را می‌رساند. یكی از سرداران به ایشان گفت: شما جانشین لشكر 27 محمد رسول الله‏ صلی‏ الله‏ علیه ‏و آله هستید و این حركت شما باعث می‌شود كه روی سربازها به شما باز شود. پدرم به ایشان گفت: این درجه‌ها نباید باعث شود ما برای خودمان ابهتی قائل شویم و خودمان را كسی تلقی كنیم؛ برای اینكه غرور، ما را نگیرد، رساندن چند سرباز ایرادی ندارد. رابطه پدرم با سربازها رابطه فرمانده و سرباز نبود كه بخواهد درجه را ملاك برای نوع برخوردش قرار دهد. بارها می‌گفت: «اینها هم مثل من می‌مانند.‌» احترامی را كه به همكارانِ هم‌درجه‌ای خودش می‌گذاشت، به سربازها نیز می‌گذاشت.‌»
سردار «سعید سلیمانی» در حادثه سقوط هواپیما در نوزده دی 84 همراه سردار حاج احمد كاظمی و جمعی از فرماندهان دفاع مقدس به سوی معبود شتافت. سردار سعيد سليماني
منبع : راوي: فرزند شهيد، ر.ك: فاتح خرمشهر، ص385

دویست و پنجاه نفر بسیجی بودند . باید از دیواندره می اوردیم شان سقز. مسئول گروه اسکورت محمود بود. پایین گردنه ایرانخواه کمین خوردیم . باران اتش باریدن گرفت روی سرمان . محمود حتی سرش را خم نکرد راست راست می دوید این طرف ان طرف . داد می زد بچه ها را راهنمایی می کرد. اول بسیجی ها را فرستاد کناره های ارتفاع بعد هم بچه های اسکورت را دو گروه کرد یک عده توی خط اتش و حرکت شروع کردند به بالا رفتن از ارتفاع. محمود هم با چند نفر دیگر رفت که گردنه را دور بزند می خواست برود پشت سر کومله ها زود فهمیدند که دارند رو دست می خورند فرار کردند. خبر توی سپاه سقز پیچید . همه می گفتند گروه کاوه اولین گروهی بود که یک عده نیرو رو صحیح و سالم رسوند سقز. می گفتند خون هم از دماغ کسی نیومده. محمود کاوه
منبع : منبع : سایت سبک بالان

در والفجر مقدماتى از ناحیه شكم مجروح شده بود. جراحتش خوب نشده بود؛ ولى در همه مراحل آموزش حضور داشت؛ حتّى گاهى در این كارها از محل زخمش خون جارى مى‏شد؛ ولى به روى خود نمى‏آورد. یك دفعه كه محل زخمش عفونت كرد، گفتم: «آقا رضا! آخه تو مربّى هستى و باید آموزش بدى، چه ضرورتى داره خودت هم سینه خیز برى...؟!» گفت: «من نمى‏توانم كارى رو كه نمى‏كنم، به بسیجیها تكلیف كنم.‌» محمدرضا در منطقه تمرچین - از حاج عمران در عملیات والفجر دو - كه به مین آلوده بود، بر اثر انفجار یك مین ضد تانك به شهادت رسید. بدن او از ناحیه كمر دو نیم شده بود شهید محمد رضا احمدي گوگاني
منبع : راوى: آفاقى، ر. ك: آشنایى‏ها، ص 61 - 64

در آستانه سقوط خرمشهر، شهید جهان آرا به یکی از خواهران خرمشهری که در حال خروج از شهر بود می گوید: « تو را به خدا بروید؛ ما که دستمان به امام نمی رسد، شما بروید، هرچه هست بگویید، شاید نگذارند با امام حرف بزنید. اگر نشد بروید توی مجلس حرف بزنید به همه بگویید؛ در نماز جمعه ها و هرکجا که شد. شهر به شهر بایستید و بگویید بر خرمشهر چه گذشت. بگویید که چه عزیزانی را از دست دادیم...» شهيد محمد جهان آرا
منبع : برگرفته از سايت شهيدان .62

شهید زارعى در عملیات رمضان، لحظه‏اى آرام و قرار نداشت. گاهى پشت تیربار بود و گاهى نارنجك پرتاب مى‏كرد. گمان كنم بیش از 300 - 400 گلوله آر پى جى به سوى تانكهاى دشمن شلیك كرد. وقتى گردان مى‏خواست عقب بیاید، او نمى‏آمد. با اصرار و تحكم و دستور، او را عقب آوردیم. مبهوتِ چهره نورانى آن قهرمان دلاور بودم كه چشمم به گوشش افتاد. خون در گوشش خشكیده بود شهيد زارعي
منبع : راوى: برادر مظاهرى، ر. ك: ده مترى چشمان كمین،ص 249.

گفت: آقاي... جايگاه من توي سپاه چيه؟ سئوال عجيب و غريبي بود! ولي مي‌دانستم بدون حكمت نيست. گفتم: شما فرمانده‌ي نيروي هوايي سپاه هستين سردار. به صندلي‌اش اشاره كرد. گفت: آقاي ...، شما ممكنه هيچ وقت به اين موقعيتي كه من الان دارم، نرسي؛ ولي من كه رسيدم، به شما مي‌گم كه اين جا خبري نيست! آن وقت‌ها محل خدمت من، لشكر هشت نجف اشرف بود. با نيروهاي سرباز زياد سر و كار داشتم. سردار گفت: اگر توي پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن خون كردي ، اين برات مي‌مونه؛ از اين پست‌ها و درجه‌ها چيزي در نمي‌آد! شهید احمد كاظمي
منبع : برگرفته از پايگاه منبرك

هفته ای دو بار توی یکی از سنگرها که از همه دنج تر و تمیز تر بود، کلاس انتقاد را تشکیل می دادیم.حسن و جواد بیش تر از همه ی ما انتقاد می کردند.
علی گفت: مگر خودتان هیچ ایرادی ندارید که این همه از دیگران ایراد می گیرید؟
حسن گفت: خب، این کلاس را برای همین گذاشته شده که ایرادهای هم دیگر را بگوییم.
من گفتم: تا جایی که من می دانم، انتقاد به معنی نقد و بررسی است.یعنی می شود نکات مثبت هم دیگر را هم بگوییم و یاد بگیریم.
عباس گفت: بابا، بیایید کلاس را شروع کنیم.
یک نفر پرده ی سنگر را کنار زد و آمد تو.
-اجازه هست؟
حاج مهدی وحیدی بود..
-سلام حاج مهدی، بفرمایید.
بعد از مکه رفتنش ، به آقا مهدی، حاج مهدی می گفتیم.
گفت: شنیده ام یک کلاس جالب تشکیل داده اید، می شود من هم توی کلاستان شرکت کنم؟ همه یک صدا گفتند: چرا که نه، حتما بفرمایید. همان دم در نشست.. مرتضی گفت: حاج مهدی! نظرت را درباره ی کلاس عجیب و غریب ما بگو، فکر می کنم خوشت بیاید. خندید.
-فکر کنم جالب باشد.
چشم هایش می درخشید.
سریع گفت: می شود انتقادها را از من شروع کنید؟ عیب و ایرادهایم را بگویید، دوست دارم اشتباهاتم را بدانم و اصلاح کنم.
به صورت هم دیگر نگاه کردیم. معلوم بود هر کدام توی ذهنمان دنبال این می گردیم که چه انتقادی می توانیم از او بکنیم. اما انگار ایراد گرفتن از کارهای او بیش تر شبیه شوخی بود.
گفتم: حاج مهدی، کم لطفی می کنید.
مرتضی گفت: ما از شما جز خوبی چیزی ندیده ایم. مهربان و وظیفه شناس هستید، اهل مطالعه هستید؛ بارها دیده ام که نهج البلاغه و قرآن و کتاب های استاد مطهری و آقای دستغیب را می خوانید.
حاج مهدی گفت: تعارفات را کنار بگذراید، اگر زمانی کسی را اذیت کرده ام، همین الان بگوید.
بچه ها شروع کردند به زمزمه کردن.
عباس گفت: راستش حاج مهدی، ببخشیدها، شما خیلی سخت گیرید، آدم از شما می ترسد.
-سخت گیری ام را ببخشید. باور کنید فقط به خاطر این است که کارها درست پیش برود. جنگ و جبهه شوخی بردار نیست، می دانید که.
جواد گفت: همیشه گفته اند حرف راست را از بچه بشنو، عباس راست می گوید.
و سرش را دزدید. حاج مهدی خندید، همه مان خندیدیم.
عنایت گفت: یک ایراد دیگر هم دارید. خیلی عبادت می کنید؛ گاهی دلم برایتان می سوزد. روزها این همه کار و شب ها به جای استراحت، می روید روی خاک ها نماز می خوانید. گاهی هم به حالتان غبطه می خورم.
حاج مهدی چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و صورتش سرخ شد.
وقتی کار و ماموریتی نداشتیم، عنایت عادت داشت می رفت و توی دشت گشت می زد. بارها از او شنیده بودم که می گفت حاج مهدی را توی یک جای دور و پرت از سنگرها، در حال عبادت دیده است.
عباس گفت: این که ایراد نیست، خیلی هم خوب است.

وقتی سردار مهدی خندان، معاونت تیپ عمار از لشكر محمد رسول اللّه صلی الله علیه وآله، بوی عملیات والفجر 4 را استشمام كرد، خود را به منطقه رساند و با سختی زیاد توانست نظر حاج همت (فرمانده لشكر) را برای شركت در عملیات، جلب نماید. او در عملیات، به عنوان تخریب چی كار می‌كرد. بعد از آنكه معبری در میدان مین زد و پشت سیمهای خاردار كلافی شكل رسید، مدتی برای گرفتن سیم چین به انتظار نشست؛ ولی وقتی به آن دست پیدا نكرد، با دستهای خود شروع به بازكردن كلافها كرد. تیرهای ضد هوایی دشمن از كنار سیمها و از بالای سر مهدی می‌گذشتند. سرانجام حلقه‌های بلند كلافها از هم باز شد و او با سر وارد كلافها شد و وسط آنها نشست و با دستهای زخمی مشغول بازكردن ردیف دیگر سیم خاردار شد. با هر تكانی كه می‌خورد، خارهای بیشتری در تنش فرو می‌رفت. سرانجام ردیف آخر را هم باز كرد و خود را به طرف دیگر كلافها كشاند. لباسهایش به خارها گیر كرده، پاره پاره شده بود. با آنكه خون زیادی از بدنش رفته بود، روی دو پایش ایستاد و با صدای بلند گفت: «اِنْ تَنْصُرُوا اللَّهَ ینْصُرْكُمْ» این را در حالی گفت كه فاصله زیادی با دشمن نداشت. در آن لحظات، خط آتش دشمن درست روی میدان مین و سیمهای خاردار متمركز شده بود. ناگهان، هاله‌ای از سرخی تیرها مهدی را فرا گرفت و او تكانی خورد و در حالی كه دستهایش باز بود، به روی سیمها افتاد و به شهادت رسید. وی كسی بود كه حاج همت به او لقب شیر كوهستان داد. شهید مهدي خندان
منبع : راوی: برادر علی جزمانی، ر. ك: قله 1904، ص 165

[h=1][/h]


[/HR]

پدر شهید «علی بخش غلامی» از شهدای تازه احراز هویت شده بابیان اینکه مادر شهید چند سال پیش، چشم‌انتظار از دنیا رفت، گفت: خوشحالم که فرزندم درراه امام حسین (ع) به شهادت رسیده است.



[/HR] IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1394/02/17891042511182311819921721525515016925211310.jpg)
پدر شهید «علی بخش غلامی» از اهالی کوار استان فارس که روزهای اخیر پیکر مطهر فرزندش احراز هویت شد، گفت: از این اتفاق خیلی خوشحالم. دو روز پیش حدود ساعت 3 بعدازظهر خبر احراز هویت پیکر فرزندم را به من دادند. پیکر او در دانشگاه علوم پزشکی بابل دفن بود. وی افزود: سال 62 به ما خبر دادند که علی جاویدالاثر شده است و کسی نیز لحظه شهادت او را ندیده است. تمام این سال‌ها چشم‌انتظارش بودیم. مادرش چند سال قبل، پیش‌ازاین که این خبر خوشحال‌کننده را بشنود با چشم‌انتظاری از دنیا رفت.
غلامی تصریح کرد: با آزادی اسرا، مطمئن شدیم که فرزندمان به شهادت رسیده است. سال گذشته از بنیاد شهید مراجعه کردند و از من آزمایش DNA گرفتند.
وی بابیان اینکه 4 پسر و 4 دختردارم، گفت: علی شانزده‌ساله بود که از طریق بسیج به جبهه رفت. روزی که می‌خواست برود گفت می‌روم قبر آقا امام حسین (ع) را زیارت کنم. در این راه یا شهید می‌شوم یا اسیر.
پدر شهید بابیان اینکه فرزندم، اهل نماز اول وقت و روزه گرفتن بود، بیان داشت: هر جا که مجلس امام حسین (ع) برپا می‌شد و او صدای نوحه و روضه ارباب را می‌شنید، به آن مجلس می‌رفت.

گفتم دانشگاه مکان بهتری است و جوانان و دانشجویان سر قبرش می‌روند تا راه را گم نکنند و باانگیزه و همت درراه دفاع از ایران اسلامی تحصیل کنند

او ادامه داد: پسرم یک‌بار که به جبهه رفته بود، مادرش از نبود او دل‌تنگ شده بود و مریض شد. به علی زنگ زدم. پل کرخه بود. وقتی متوجه شد مادرش مریض شده است، برگشت. بعد که وضعیت مادرش بهتر شد، رضایتش را گرفت و دوباره به جبهه رفت.
پدر این شهید بزرگوار با ابراز خوشحالی از شهادت فرزندش درراه امام حسین (ع)، گفت: اگر بازهم به گذشته برگردیم و فرزندم از من اذن حضور در جبهه را بخواهد، به او اجازه می‌دهم؛ و امروز یک شوق وصف‌ناشدنی دارم که می‌خواهم قبر فرزندم را در آغوش بگیرم.
وی در پاسخ به این سوال که دوست دارید فرزندتان در کجا مدفون باشد، بیان کرد: برای من فرقی نمی‌کند. گفتند اگر در دانشگاه باشد، بهتر است. من هم موافقت کردم و گفتم دانشگاه مکان بهتری است و جوانان و دانشجویان سر قبرش می‌روند تا راه را گم نکنند و باانگیزه و همت درراه دفاع از ایران اسلامی تحصیل کنند.

در خانه با بچه‌ها مثل پدر رفتار مي‌كرد. به همه مي‌گفت: " لباس‌هايتان را خودتان بشوييد و اتو كنيد تا مادر فقط برايتان غذا درست كند. او مسئول انجام كارهاي شما نيست‌. خسته مي‌شود. " در درس دادن و كمك علمي در خانه هم زبانزد بود. برادر دومش ‌وقتي كه تا كلاس ششم خواند، ديگر نمي‌خواست ادامه تحصيل دهد و پدرش او را به مكانيكي ‌فرستاد. يك روز كه با لباس روغني به خانه آمد، گفت ‌كه دوستانش با او سرسنگين هستند و ناراحت شد و تصميم گرفت دوباره به مدرسه برگردد. وقتي علي متوجه اين موضوع شد، به برادرش دلداري داد كه ناراحت نباشد. آن زمان خودش در حال ورود به دانشكده افسري بود و سه ماه از ثبت نام كلاس‌هاي دبيرستان گذشته بود، ولي او به برادرش قول داد كه برادرش را براي امتحان ورودي آماده كند. صیاد شیرازی
منبع : شاهد یاران / روایت مادرش

پس از شهادت پدرم دست خطي از ايشان در پشت كتاب «مواعظ العدديه» پيدا شد. اين دست خط را «آيت الله خزعلي،‌ آيت الله مطهري و آقاي طباطبايي» ديدند. پدرم در اين كتاب نوشته بودند: «شبي در خواب ديدم كه به منزل آيت الله خميني مي‌روم. در اين راه علامه طباطبايي را ديدم. ايشان مرا صدا زدند و با هم تا آستانه منزلشان رفتيم. علامه به من فرمودند:«من ديشب آقا ابا عبدالله ( عليه السلام) را در عالم خواب ديدم كه به من فرمودند: «به سعيدي بگو به اينجا بيا، چيزي نيست ما نگهدار توييم...» وقتي از خواب بيدار شدم، شكر خدا را كردم و اين خواب را پشت كتاب «مواعظ العدديه» نوشتم.» [اين مسأله مربوط به زماني بود كه پدرم به علت طرفداري از حضرت امام (ره) در معرض دستگيري مأموران شاه بود.] به نقل از فرزند شهيد شهيد آيت الله سعيدي
منبع : برگرفته ازسايت ابنا

وقتي زنگ مي زدم و مي خواستم به خانه شان بروم، موقع برگشت مرا تا پله هاي هواپيما همراهي مي كرد و سپس خودش به محل كارش كه در ميدان توپخانه بود، راهي مي شد. وقت اذان، سجاده را پهن مي‌كرد، كفش هايم را جفت مي كرد، رختخوابم را پهن و جمع مي كرد. صیاد شیرازی
منبع : شاهد یاران/ روایت مادرش

رفتارش در منزل نمونه رفتار يك انسان بزرگ بود. در منزل خيلي كمك و همكاري مي‌كرد. آگاه بود كه چه كاري را بايستي انجام ‌بدهد و قدرت درك بالايي داشت‌. به خواهر اولش كه زبانش ضعيف بود، طوري انگليسي را ياد داده بود كه بهتر از فارسي مي‌نوشت. ‌هر چه به او مي‌گفتم‌: ""استراحت كن‌. "" مي‌گفت: ""عزيز جان! بگذار همين يك سال كه اينجا هستيم‌، از تمام وقت و امكانات استفاده كنيم و برنامه‌ريزي داشته باشيم "". صیاد شیرازی
منبع : شاهد یاران / روایت مادرش

با تشکر از دوستان و خدا قوت
یه پیشنهاد داشتم تا خوندن مطالب شهدا با رغبت بیشتری انجام بگیره اینه که اندازه فونت نوشته ها رو بزرگتر کنید چون نوشته ها با فونت کوچک برای خواندن سخت تر هستش و فشار بیشتری به چشم وارد میشه بخاطر همین خیلیها میلی به خوندن پیدا نمیکنن و همچنین اگر نوشته ها رنگی باشه جذابیت بیشتری به نوشته میده
با تشکر


[/HR] یکی از این شهدا، شهید «ذکی بهفر» و تنها پسرش «محمدرضا» هستند که در دفاع از خاک این مرزوبوم، گوی سبقت را از هم ربودند و در پیشگاه الهی شهادت را به همدیگر تبریک گفتند.


[/HR] IMAGE(http://img1.tebyan.net/big/1394/02/81451667116257200122174821101701385047207.jpg)
تاکنون هر چه گفتیم سخن از پدران آسمانی و فرزندان زمینی بود. پدرانی که رفتند و یادگاران آن‌ها رهرو راهشان هستند اما در این میان عده‌ای مستثنا شدند چون هم پدر و هم فرزند، هر دو باهم آسمانی و برای شهادت درراه خدا انتخاب شدند. در میان خیل شهدای هشت سال دفاع مقدس، پدران و فرزندان بسیاری هستند که از یک خانواده در کنار هم در جبهه‌های مبارزه حق علیه باطل حضور یافتند و پدر و فرزند باهم بر بال فرشتگان و بارنگی سرخ به کهکشان پرگشودند و آسمانی لقب گرفتند.
اما این پدر و پسر با شهادت خویش، ایثار و ازخودگذشتگی را معنای زیبایی بخشیدند و نشان دادند برای پاسداری از دین و اسلام، پدران و فرزندان بسیاری باید آسمانی شوند.
حاج ذکی با آن وجود مهربانش که در تمام عمر یار و یاور مردم به‌ویژه مستضعفان بود و در دوران طلایی مبارزات انقلابی به‌عنوان نماینده کارگران شرکت ملی نفت ناحیه اردبیل با کمیته انقلاب اردبیل ارتباط و در کنار روحانیون مبارز منطقه هدایت جامعه کارگری شرکت نفت را بر عهده داشت. وقتی دید دشمن وطنش را آماج حملات ددمنشانه خود قرار داده است تاب نیاورد و در سال 1362 برای دفاع، اسلحه به دوش انداخت و بادل کندن از بچه‌ها و زندگی‌اش، راه جبهه را پیش گرفت.
محمدرضا وقتی عزم راسخ پدر را برای دفاع از کشور و ناموس مردم دید تصمیم گرفت او هم در کنار پدر بجنگد اما مانده بود که چگونه به مادر بگوید که عزم راه عشق کرده است. بگذار پدرت بگردد
لطیفه مطهری، مادرش می‌گوید: محمدرضا وقتی موضوع رفتنش به جبهه را گفت ناراحت شدم و گفتم: «پدرت که جبهه است بگذار او برگردد بعد تو برو». گفت: «مادر جان! تو چشم من هستی و انقلاب و اسلام قلب من است. بدون چشم می‌توانم به زندگی ادامه دهم ولی بدون قلب نه. خواهش می‌کنم اجازه بده برای زنده ماندن قلبم به جبهه بروم». با شنیدن حرف‌هایش، ناخودآگاه در آغوشش گرفتم. بعد از چند روز راضی شدم که او هم برای دفاع از کیان اسلامی راهی جبهه‌های حق علیه باطل گردد.

پدر در روز 28 مهر 1362 در محور مریوان (پنجوین عراق) به شهادت رسید و پسرش محمدرضا هم در کمتر از 10 روز و در هشتم آبان به پدرش پیوست و پیکر مطهرش غروب 11 آبان در کنار پدر آرام گرفت

محمدرضا متولد 1346، سال 1361 و درحالی‌که دانش‌آموز رشته مکانیک در هنرستان فنی رازی اردبیل بود سنگر جبهه را بر سنگر مدرسه ترجیح داد و در گروه تخریب لشکر عاشورا مشغول شد و در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کرد. او بار دیگر درحالی‌که با اتمام امتحاناتش تنها یک درس فاصله داشت، عازم جبهه شد تا دوشادوش پدر درراه زنده نگه‌داشتن آرمان‌های انقلاب و امام راحل (ره) مبارزه کند.
عاشقانه در آسمان
حاج ذکی که در جبهه به‌عنوان راننده آمبولانس خدمت می‌کرد وقتی در جریان عملیات والفجر 4 به‌شدت مجروح شد از هم‌رزمانش خواست پسرش محمدرضا را از جبهه برگردانند تا ضمن رسیدگی به خانواده، در حوزه علمیه قم تحصیل کند غافل از اینکه فرزندش در فاصله نه‌چندان دوری از پدر مجروح شده و براثر شدت جراحت در بیمارستان شهید مصطفی خمینی تهران بستری‌شده است.
پدر در روز 28 مهر 1362 در محور مریوان (پنجوین عراق) به شهادت رسید و پسرش محمدرضا هم در کمتر از 10 روز و در هشتم آبان به پدرش پیوست و پیکر مطهرش غروب 11 آبان در کنار پدر آرام گرفت. پیکرها مطهر پدر و پسر آسمانی در فاصله چند روز از هم به اردبیل منتقل شد و با حضور انبوهی از مردم تشییع و در گلزار شهدای بهشت فاطمه به خاک سپرده شدند.
فرازی از وصیت
من راهم را خودم با آگاهی انتخاب کردم و همه و همه می‌دانند که راه ما، راه امام حسین (ع) بوده و هست؛ بنابراین مادرم زیاد برایم گریه نکند و اگر خواست گریه کند بر سید شهیدان امام حسین (ع) و شهدای کربلای حسینی گریه کند. از همه بخصوص از فرزندانم می‌خواهم که با تمام توان خود، درراه اسلام و انقلاب اسلامی تلاش و کوشش کنند.

از در آمد تو. گفت «لباساى نظامى من كجاست؟ لباسامو بيارين.» رفت توى اتاقش، ولى نماند. راه افتاد بود دور اتاق. شده بود مثل وقتى كه تمرين رزم تن به تن مى داد. ذوق زده بود. بالأخره صبح شد و رفت. فكر كرديم برگردد، آرام مى شود. چه آرام شدنى! تا نقشه ى عمليات را كامل كند و نيروها را بفرستد منطقه، نه خواب داشت نه خوراك. مى گفت «امام فرمودن خودتون رو برسونيد كردستان.» سر يك هفته، يك هواپيما نيرو جمع كرده بود. شهید مصطفی چمران
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رهي رسولي فر

در سال 1359 تعدادى نیرو به فرماندهى محمدعلى طالبى - معروف به میرزاى نجف‏آبادى - براى عملیات شناسایى به منطقه شوش فرستاده شدند و گروه شناسایى دشمن را كه قصد حمله داشتند، شناسایى كردند. میرزا خیلى جدى گفت: «برادران عزیز من! امروز یا باید مقاومت كنید و دشمن را شكست دهید، یا اگر كوتاهى كنید، همه شما كشته و اسیر مى‏شوید.‌» بچه‏ها وقتى صداى او را شنیدند، با صداى بلند گفتند: «مقاومت، مقاومت!» حمله شروع شد. تعداد افراد ما 70 نفر بودند و عراقیها حدود 300 نفر. جنگ سختى در گرفت. به علت نبرد خوب بچه‏ها عراقیها مجبور به عقب‏نشینى شدند. در آن بین میرزا خواست نماز بخواند؛ براى همین از ما فاصله گرفت و قصد داشت تیمم كند كه صداى خمپاره شنیده شد. به سمت میرزا كه برگشتم دیدم روى زمین افتاده است. تركش به پهلویش اصابت كرده و به دیدار حق نایل گشته بود شهید محمد علي طالبي
منبع : راوى: برادر مرتضى هاشمى، ر. ك: در امتداد دیروز، ص 9

پنجمین شب از عملیات خیبر بود. یك بسیجىِ اهل مراغه به نام حضرتى از من پرسید: «برادرعابدى! چرا اجازه ندادى خط اوّل بروم؟» مى‏دانستم معلم است و چهار بچه قد و نیم قد دارد. گفتم: «به موقع مى‏گم.‌» هفتمین روز از عملیات بود. جنگ سختى داشتیم. خسته و كوفته برگشتیم تا كمى استراحت كنیم. كانكس اورژانس، پنج تخت بیمارستانى داشت. مى‏خواستم روى تخت اوّل بخوابم كه حضرتى آمد و گفت: «برادر عابدى! شما جاى من بخواب و من جاى شما مى‏خوابم.‌» پرسیدم: «چرا؟» گفت: «كلیه‏هاى من ناراحت است. شبها زیاد بیرون مى‏روم. نمى‏خواهم شما را زیاد اذیت كنم.‌» جایمان را عوض كردیم و خیلى زود خوابم برد. سپس، عراقیها با توپ فرانسوى، آنجا را سخت كوبیدند؛ به حدى كه دو گردان از لشكر عاشورا عقب‏نشینى كردند؛ ولى با این حال، ما بیدار نشدیم تا اینكه یكى از گلوله‏ها به كنار كانكس خورد و از خواب پریدم. به بچه‏ها گفتم بروید بیرون. صداى حضرتى نمى‏آمد. چراغ قوه را كه روشن كردم، دیدم مغزش روى صورتش ریخته و در حال شهادت است. شهید حضرتي
منبع : ر. ك: آشنایى‏ها، ص 56 و 57

[FONT=B Mitra]گفتیم: «امیر! جبهه های غرب را بیشتر دوست داری یا جنوب را؟» گفت: «جنوب را؛ چون شهید شدن در گرمای جنوب مثل شهید شدن در صحرای کربلاست و من هم دوست دارم با عطش شهید شوم، در بیابانی سوزان.» در یکی از گرم ترین روزهای مرداد ماه، در منطقه شلمچه، پیکری عطشان و غرق به خون را دیدیم. او کسی نبود جز امیر یارمحمدی، مسئول گروهان کوثر از گردان حضرت زهرا سلام الله علیها، از لشکر 10 سیدالشهداء علیه السلام. شهيد امير يار محمدي
منبع : برگرفته از کتاب دو رکعت عشق/ علیرضا قزوه

بعد از شهادت محمدحسن، آقايي به خانه ما آمد و گفت: شهيد ابراهيمي مرا هدايت كرد و هميشه به ايشان مديونم. اسمش يوسف بود. گردن‌بندي داشت با نقش شمشير امام علي عليه‌السلام كه رويش نوشته شده بود: لافتي الا علي لاسيف الا ذوالفقار. مي‌گفت شهيد آن را به او هديه داده است. گردن‌بند را به فاطمه داد و گفت يادگاري پدرش، بهتر است پيش خودش باشد. شهيد شيخ محمد حسن ابراهيمي (رايزن فرهنگي ايران در گويان كه بدستور سيا سلاخي شد )
منبع : برگرفته ازسخنان همسر شهيد به نقل از پايگاه حي علي الجهاد

هم قد گلوله توپ بود …
گفتم : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس !
گفتم : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟
گفت : با التماس !
به شوخی گفتم : میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟
لبخندی زد و گفت : با التماس !
تکه های بدنش رو که جمع میکردم فهمیدم چقدر التماس کرده.

مى‏گفت: من از خدا خواسته‏ام و با او پیمان بسته‏ام كه قبل از شهادت، آن قدر زجر بكشم كه به خاطر هیچ گناهى بازخواست نشوم؛ پاكِ پاك خدا را زیارت كنم. در مرحله دوم عملیات، همان برادر (یعنى عسكرى مقدم) مجروح شد و وسط میدان مین افتاد، امكان اینكه او را به عقب منتقل كنیم، وجود نداشت. وقتى با مرحله بعدى عملیات آن منطقه را تصرّف كردیم، با پیكر شهید عسكرى مقدم مواجه شدم. او مسافت زیادى را به طور سینه خیز آمده بود. سر انگشتانش زخم برداشته بود. هواى گرم خوزستان در خردادماه هم گواهى مى‏داد كه لب تشنه شهید شده است. شهيد عسكري مقدم
منبع : راوى: حسین وفایى، ر. ك: این راه بى‏پایان، ص‏112.

[h=1] دوقلوهای شهید + عکس [/h]


اینجا تشییع جنازه‌ی محمدعلی نصیری‌هاست که در ۳۰دی‌ماه۱۳۶۵ به شهادت می‌رسد. آن سوی تصویر زنان به شیون مشغول‌اند و در سوی دیگر در مقابل عکاس ۴چشم به دوربین چشم می‌دوزند تا آرامش نفس مطمئن خود را در این قالب هنری به تاریخ نشان داده و ثبت کنند.
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، علی رستمی، نویسنده و رزمنده دفاع مقدس می نویسد: چندی قبل مشغول تدوین کتابی برای شهدای کرج بودم که در بین آنان صحنه‌ای تکرارناشدنی مرا چنان مست خود کرد که یادآوری‌اش همانند روضه‌ی وداع اشک از من می‌گیرد.

IMAGE(http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1394/2/27/1033759_371.jpg)


اینجا تشییع جنازه‌ی محمدعلی نصیری‌هاست که در ۳۰دی‌ماه۱۳۶۵ به شهادت می‌رسد. آن سوی تصویر زنان به شیون مشغول‌اند و در سوی دیگر در مقابل عکاس ۴چشم به دوربین چشم می‌دوزند تا آرامش نفس مطمئن خود را در این قالب هنری به تاریخ نشان داده و ثبت کنند.

محسن و مصطفی سال بعد در آستانه سالگرد برادرشان محمدعلی ۲۶دی‌ماه۱۳۶۶ در عملیات بیت‌المقدس۲ با هم به شهادت رسیده و در بارگاه باعظمت شهیدان و حضور یافتند.

وقتی محمد شکری شهید شد، هنگام دفنش، سید احمد او را داخل قبر گذاشت و به او گفت: « قبل از اینکه چهلمت برسه، میام پیشت! » او گفته بود که من شنبه شهید می شوم و دوشنبه جنازه ام را می آورند.همان هم شد. جنازه او را روز دوشنبه مقارن با چهلم محمد شکری آوردند. شهید سید احمد پلارک
منبع : خاطره ای از زندگی شهید سید احمد پلارک منبع: کتاب پلارک

در عملیات بدر، تیپ 15 امام حسن‏علیه‏السلام، الصخره و البیضه را به تصرّف خود درآورد؛ اما در جناح چپ، از برخى یگانها موفقیت چندانى دیده نشد و به اهداف از پیش تعیین شده نرسیدند؛ از اینرو، سردار حبیب اللّه شمایلى دستور داد به پایگاه‏هاى خود به روى آبهاى هور برگردیم. به او گفتم: «برادر حبیب! شما چون فرمانده هستید، به عقب بروید و نگران نباشید. من گردان را برمى‏گردانم و لازم نیست شما اینجا بمانید.‌» در همان بین گلوله خمپاره‏اى به قایق ایشان اصابت كرد و برادر شمایلى از ناحیه پا مجروح شد. باز اصرار كردم كه خون‏ریزى پاى شما مشكل‏ساز شده و بهتر است بچه‏ها شما را عقب ببرند؛ ولى باز مخالفت كرد و گفت: «تا زمانى كه تمام نیروها عقب برنگردند، از اینجا نمى‏روم.‌» بعد از آنكه بچه‏ها را عقب فرستادیم، به ایشان گفتم: «دیگر جاى نگرانى نیست. حال اجازه دهید شما را به پایگاه بفرستیم.‌» باز نپذیرفت و گفت: «تا تمام قایقها به منطقه شط على نرسند، از اینجا نمى‏روم.‌» بعد از آنكه قایقها به شط على رسیدند، ایشان را كه در وضعیت خطرناكى به سر مى‏برد، با پیكرى مجروح و خونین به بهدارى رساندیم. مسئولان بهدارى بعد از معاینه گفتند: «اگر لحظه‏اى دیگر درنگ مى‏كردید، به شهادت مى‏رسید!» شهید حبيب الله شمايلي
منبع : راوى: یوسف‏على حمیدى، ر. ك: صبح ارغوانى، ص 96 و 97

نمازهای اول وقت سردار معروف بود. محال بود نماز را از اول وقتش به تاخیر بیفکند. همیشه دقایقی پیش از اذان خود را آماده می کرد و همیشه هم وضو داشت. فقط هم، این نبود! یعنی علاوه بر نماز اول وقت، حضور قلب فراوانی هم در نمازهایش داشت... می گویند از همان جوانی اش اینگونه بود. وقتی صدای اذان را می شنید، به نزدیکترین مسجد می رفت و اگر مسجدی نمی یافت، کنار خیابان بدون خجالت نمازش را می خواند. حتی در ماموریتهایش هم همینگونه بود و تا صدای اذان می آمد، همه کارهایش را تعطیل می کرد و به نماز می ایستاد... شهید تهرانی مقدم
منبع : منبع: هفته نامه یالثارات الحسین علیه السلام شماره 649

بالاخره یك ساعت درگیری طول كشید تا توانستم سنگرهای اول دشمن را فتح كنیم و خودمان را به بالای قله برسانیم و پیروزی خودمان را تثبیت كنیم. صبح فردا شهید عالی آنقدر خوشحال بود كه در پوست خود نمی گنجید. رفته رفته به ظهر و اذان نزدیك می شدیم ... من باتفاق سید محمد مشكاتی نزد شهید رسیدیم وبا او سلام و علیكی كردیم و در كنار ایشان به فاصله 2 متری داخل كانال نشستیم . این سفارش ایشان هم بود كه فاصله را رعایت كنید تا خدای ناخواسته برای همه حادثه ای رخ ندهد. انگار خداوند هم می خواست كه ما یك لحظه چشم از ایشان برنگردانیم و سیمای نورانی ایشان را تماشا كنیم و این آخرین لحظات عمر، ‌شهید آنقدر صدای دلنشین و گوش نوازی داشت كه هر انسان را مجذوب خود می كرد. شهید توسط بی سیم در حال صحبت كردن با فرماندهی قرارگاه عقبه بود و انگار به او سفارش می كردند كه مواظب خودت باش و ایشان می گفت من و شهادت!،جالب اینجاست كه به زبان مادری خود صحبت می كرد و جالبتر اینكه آخرین كلمه شهید كه پشت بی سیم می گفت این بود: حسین حسین شعار ماست... هیچگاه یادم نمی رود همین كه گفت: حسین حسین شعار ماست، شهادت افتخار و ناگهان تركش خمپاره حنجره مباركش را پاره كرد و سرشان را از بدن جدا نمود چند دقیقه ای از شهادت ایشان نگذشته و ما همه اندوهگین و ناراحت كه یك باره صدای شهید بزرگوار حاج حسین بصیر را شنیدم كه می گفت گوشی را بدهید به عالی . بی سیم چی گفت ذبیح الله به نزد پیامبر (صلي الله عليه و آله و سلم)‌ سفر کرد. شهید ذبيح الله عالي كرد كلايي
منبع : برگرفته از سايت آويني

از ویژگیهای شهید سرلشكر «مسعود منفرد نیاكی» این بود كه همیشه در كنار سربازان خود بود. حتی در خط اول نیز به آنها سركشی می‌كرد و به آنها روحیه می‌داد و مشكلات آن عزیزان را برطرف می‌نمود؛ لذا در میان پرسنل از محبوبیت ویژه‌ای برخوردار بود. در گرمای تابستان در كانكس او كولر روشن نمی‌شد. همیشه یك كلاه آهنی به سر و كلتی به كمر داشت. یك‌بار برای دقایقی وارد كانكس او شدم. گرما كشنده بود. گفتم: جناب نیاكی! تو چطور در این گرمای داخل كانكس، بدون كولر زندگی می‌كنی؟ با لبخند گفت: سربازهای من در خط، كولر ندارند. چطور وجدانم را راضی كنم به داشتن كولر؟ آنها وقتی به كانكس من بیایند و ببینند من هم كولر ندارم، با انگیزة بیش‌تری كار می‌كنند. در آغاز عملیات بیت‌المقدس،‌ هنگام مرگ فرزندش، به همسر خود گفت: «فرزندم كسانی را دارد كه در كنارش باشند؛ ولی من نمی‌توانم در این بحبوبه جنگ، فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.‌» شهيد مسعود منفرد نياكي
منبع : ر.ك: اطلاعات (30/2/88)، ص10

تـا رمـز عـملیات رو گـفـتم
دیـدم داره آب قـمـقمه اش رو خـالی مـیکنـه روی خـاک!
بـا تـعجب گـفـتم :
پـانـزده کیلومـتر راهه...! چـرا آب رو مـیریـزی...؟!
گـفت:مـگه نـگفتـی رمـز عـملیات
یـا ابـوالفضل العباس علیه السلام...
مـن شـرم مـیکنم بـا اسم آقـا بـرم عمـلیات و بـا خـودم آب بـبرم. . .

باردار بود.
همسرش بهش گفت بيا نريم كربلا؛ ممكنه بچه از دست بره.

كربلا رفتند، حالش بد شد و دكتر گفت بچه مرده!

مادر با آرامش تموم گفت: " درست می ‌شه. فقط كارش اينه كه برم كنار ضريح امام حسين (ع)؛ بعد خودشون هوای ‌ما رو دارند. "

كنار ضريح امام حسين (ع) یه مدت گريه كرد.

خواب ديد كه بانویی يه بچه رو توی بغلش گذاشته.

از خواب كه بلند شد دكتر گفت اين بچه همون بچه‌ ایه كه مرده بود نيست؛
معجزه شده!! مادر حاج ابراهيم همت وقتی سر بچه اش جدا شد و خواست جنازه بچه اش رو داخل قبر بذاره به حضرت زهرا (س) گفت: " خانم! امانتی ‌تون رو بهتون برگردوندم. "

مخففت که میکنند میشوی " ماه " محمد ابراهیم همت

IMAGE(http://mojahedat.ir/wp-content/uploads/2013/09/shahid-hemmat-2.jpg)

شهیدی بود که همیشه ذکرش این بود، نمی دونم شعر خودش بود یا غیر...

یابن الزهرا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرادر کفن کن.

از بس این شهید به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) علاقه داشت به دوست روحانی خود وصیت می کند. اگر من شهید شدم دوست دارم در مجلس ختم من تو سخنرانی کنی...
روحانی می گوید: ما از جبهه برگشتیم وقتی آمدیم دیدیم عکس شهید را زده اند. پیش پدر و مادرش آمدم گفتم: این شهید چنین وصیتی کرده است آیا من می توانم در مجلس ختم او سخنرانی کنم؟ و آنان اجازه دادند...
در مجلس سخنرانی کردم بعد گفتم ذکر شهید این بوده است:

یا بن الزهرا
یا بیا یک نگاهی به من کن
یا به دستت مرا در کفن کن

وقتی این جمله را گفتم ، یک نفر بلند شد و شروع کرد فریاد زدن . وقتی آرام شد گفت: من غسال هستم دیشب آخرهای شب به من گفتند یکی از شهدا فردا باید تشییع شود و چون پشت جبهه شهید شده است باید او را غسل دهی
وقتی که می خواستم این شهید را کفن کنم دیدم یک شخص بزرگواری وارد شد گفت: برو بیرون من خودم باید این شهید را کفن کنم.

من رفتم در وسط راه با خود گفتم این شخص که بود و چرا مرا بیرون کرد؟؟؟ با عجله برگشت و دیدمدیدم این شهید کفن شده و تمام فضای غسالخانه بوی عطر گرفته بود.
از دیشب نمی دانستم رمز این جریان چه بود.اما حالا فهمیدم ...نشناختم...

منبع: کتاب روایت مقدس صفحه ۹۶ به نقل از نگارنده کتاب "میر مهر" حجه الاسلام سید مسعود پور اقایی

فروشگاه زندان حلوا ارده و ماست و پنير مى فروخت. زندانى ها مى توانستند بخرند. عبداللّه هيچ وقت چيزى نمى خريد. غذاهاى زندان را هم بيش تر وقت ها نمى خورد. مانده بودم چه جورى زندگى مى كند؟ نشسته بودم كنار تختم. عبداللّه نشسته بود سر جاش، طبقه ى سوم يكى از تخت ها كه ديدم يك چيزى از تختش افتاد زمين. كيسه ى نان خشك بود. عبدالله ميثمي
منبع : برگرفته از مجموعه كتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | مریم برادران