به دنبال خلاصی از فشار روحی
ارسال شده توسط Hamed.hbv در پنجشنبه, ۱۳۹۶/۰۹/۳۰ - ۰۶:۳۷@};-
@};-
سلام دخترم سه سال و نیم داره چون شاغلم از نوزادی تنهاش میذاشتم الان با سر کار رفتن من مشکلی نداره و کنار اومده یعنی موقعی که میرم سر کار پشت سرم گریه نمیکنه تو خونه میمونه .مشکلش وقتیه که جایی میریم مثلا خونه ی کسی میاد بهم میچسبه و اصلا نمیره با بچه ها بازی کنه اگرم بره مدام میاد بهم سر میزنه ببینه سر جام هستم یا نه اگه از اتاق بیرون رفته باشم وحشت زده میشه و گریه می کنه و وقتی میگم پرا؟میگه فکر کردم گمشدم یا تو گمشدی تو خیابون هم اگر یک لحظه منو نمیبینه وحشت میکنه خیلی نگرانشم چون بچه ی اجتماعی هستش بجوش هست با بقیه ولی نه تو خارج از محدوده ی خونه ی خودمون ..لطفا راهنماییم کنید
سلام
همانطور که می دونید، شیاطین هم دارای مقام رتبه هستند، اما سوال من اینجاس بر چه اساسی،این رتبه بندی تعیین میشه، مثلا برای شخص مومن از روئسای شیاطین حظور پیدا میکنه، یا شخصیه ک خیلی گناه کار باشه، شیاطنش قدرت زیادی داره که می تونه یکی از رئیس ها باشه؟
ممنونم دوستان
حرف هایم انقدر زیاد است که دوره کردنش هم در توان خودم نیست چ رسد که دیگران بخواهد ساعاتی را در پای حرف های بی اساسم وقت بگذرانند
خیلی چیزها عوض شدند
روزها
احساس ها
حرف ها
ادم ها
و مهم تر از همه خودم
ادم بی خیال دیروز تبدیل به ننه غر غروی تلخ این روزا شده ..حرفهای تلخم شنوایی ندارد
کسی نمیداند در پشت نقابم ادم خسته و گیجی پنهان شده که خودش هم از دست افکار ویران کننده اش خسته شده اس
دیگر شانه هایم تکیه گاه خوبی برای هیچ کسی نیست
این روزا خود در پی شانه ای برای یک دل سیر زار زدن می گردم
کسی هست که معنای حرفم را بداند
کسی هست که مفهوم ترس و اضطرابم را بفهمد ؟
کسی هست که بداند غر غر هایم و تلخ حرف زدن از بد جنسی نیست و از نگرانیست که دست در گیربانم انداخته و راه نفسم را بند اورده ؟
ادم دیروز تبدیل شده به ادم ترسویی که دیگر از تماشای مناظر لذت نمیبرد و میترسد
سرم را در گریبان فرو می برم و تا رسیدن به مقصد چشمانم را میبندم
دیگر از سرعت . مسافرت لذت نمیبرم
چند روز مانده به مسافرتلخ تر از همیشه می شوم ..غر میزنم ...داد میزنم ..همه را تا مرز دیوانگی میکشانم
اما نمی توانم بگویم
اقا جان من از مسافرت و سرعت و جاده می ترسم
اظطراب و نگرانی خفه ام می کند ..همه ی اتفاق های بد دنیا را در ذهنم مرور می کنم و ذهن در همم را بیش از پیش اشفته تر می سازم
اگر خدا بخواهد بعد از چندین سال عاشق شده ام
عاشق کسی که بیش تر از هر کسی در زندگی ام دوستش دارم
نفسش به نفسم بند است
با خنده اش میخندم و با گریه اش ناراحت میشم ...یک کلام
تا مرز جنون عاشق شده ام ..عاشق فرزندم
اگر قبل از ورودش به زندگی تکراری ام از هیچ چیزی هراس نداشتم
اما حالا
میترسم همه چیز خراب شود و از من جدا شود
جدایی که راهی به وصال ندارد ...جدایی از نوع تلخ ترین جدایی ها س
از همان جدایی هایی که میگویند حق است و بالاخره دم خانه هر کسی میخوابد
حس میکنم یک قدم تا جنون فاصله دارم