چگونگی پوشش و حجاب دختر
ارسال شده توسط Sajjad007 در چهارشنبه, ۱۳۹۶/۰۶/۲۹ - ۱۷:۰۶من دوست ندارم همسرم چنین عکسهایی پروفایلش بگذارد.
من دوست ندارم همسرم چنین عکسهایی پروفایلش بگذارد.
با سلام
اگر شخصی به خواستگاری دختری رفته باشه و ظاهرا قبول کرده باشند (یعنی شخص پسر) ولی خبری نشده باشه از جانب پسر، درست هست که دختر از طریق واسطه که باعث آشنایی این دو فرد شده، درخواست بده که علت تاخیر یا حتی جواب منفی احتمالی را از پسر بپرسه؟
با عرض سلام
بنده با خانمی که تازه یک هفته طلاق گرفته میتوانم صیغه کنم یا خیر و چه زمان باید منتظر بمونم.
با تشکر
سلام
مسئله ای را که خدمتتان عرض میکنم واجب است اما نه بدان معنا که اگر ترک شود گناهی در پرونده ما ثبت میشود بلکه بدان جهت که اگر انجام نشود این احتمال میرود که زندگی تلخی برای زوجین رقم بخورد! و چه به بسا دچار طلاق عاطفی یا طلاق واقعی شوند
وقتی در شرع اجازه داده شده که بعد از اتمام تمام مراحل و قبل از خواندن عقد مرد ( خواستگار) حق دارد به عروس آینده خود بدون حجاب( حدش را فقها تعیین کرده اند) نگاه کند برای چه مردان ( البته نه همه آقایان) در مورد مطرح کردن این موضوع تردید می کنند یا خجالت( حیای مذموم) می کشند و بعد از عقد زندگی را به کام خود و همسرشان تلخ می کنند؟!
یک توصیه به آقایان محترم:
قبل از عقد ( مخصوصا اگر می بینید برایتان بسیار مهم است ) حتما درمرحله نهایی درخواست معقول و شرعی خود را مطرح نمایید
البته به روش خاص خودش و با آداب خودش
و
یک توصیه به خواهران عزیز:
اگر آقایی که به خواستگاری شما آمده چنین درخواستی کرد بدانید که این بیشترین نفعش برای خود شما است چرا که زن دوست دارد محبوب قلب همسرش باشد و این برای زن اصلا دوست داشتنی نیست که بعد از عقد متوجه شود همسرش از او اکراه دارد یا متنفر است!
امید است که با سهل انگاری خودمان زمینه بروز طلاق را افزایش ندهیم.
اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً
[h=1][/h]
طی دو روزی که مهمان خانواده مهربان بشردوست بودم چند بار خواستم درخواست خودم را مطرح کنم؛ ولی هر دفعه، در لحظه سخن گفتن درباره این موضوع، ناگهان ته دلم خالی میشد و جرئت بیان پیدا نمیکردم. روز دوم حضورم در آنجا، بالاخره دل به دریا زدم و سرّ ضمیرم را برای پسر ارشد خانواده، حاجآقا بشردوست، آشکار کردم. ایشان، خیلی بزرگوارانه، حرفهایم را با دقت و حوصله گوش داد و بعد از مشورت با پدر و مادرش در پاسخ به من گفت: «خیلی خوب، فکر میکنم لازم باشد اول شما و دختر خانم یکدیگر را ببینید و حرفهایتان را با هم بزنید. اگر با هم به توافق رسیدید، من به سهم خودم تلاش میکنم این وصلت پا بگیرد.»
[h=2]*باید هر طور شد یخ جلسه را بشکنم[/h] در ادامه همین گپ و گفت صمیمانه، خود حاج آقا جلسه معارفه ای بین من و خواهرشان تشکیل دادند. در این جلسه من یک طرف، حاج آقا طرف دیگر، و خواهر ایشان هم، با فاصلهای کم، کنار ایشان روی زمین نشستیم. حاج آقا کتاب در دست گرفته بود و وانمود میکرد دارد مطالعه میکند. ما هم باید از این فرصت استفاده میکردیم و حرفهایمان را میزدیم. یکی از ما دو نفر باید سکوت را میشکست و سر صحبت را باز میکرد. من، این طرف اتاق، خودم را با بازی کردن با گلهای قالی با سرانگشتانم سرگرم کرده بودم و طرف گفتوگو هم آن طرف اتاق، صم و بکم، نشسته بود. دست آخر با خودم گفتم که با این وضعیت هیچ نتیجهای عایدم نمیشود. باید هر طور شد یخ جلسه را بشکنم. این شد که بعد از کلی من من کردن دلم را به دریا زدم و سن و سال و میزان تحصیلات طرف گفتوگو را پرسیدم. ایشان گفت: «نوزده سال دارم و در سال آخر دبیرستان، رشته علوم تجربی، تحصیل میکنم.» گفتم: «با توجه به سن شما قاعدتا باید درستان تا حالا تمام شده باشد. چه شده که تمام نشده؟ گفت: قبل از انقلاب به خاطر حفظ حجابم یک سال نتوانستم ادامه تحصیل بدهم. برای همین هنوز دیپلمم را نگرفتهام.
در ادامه این گفتوگوی دلهره خیز، من هم از سوابق دانشجویی خودم برایش گفتم از خانوادهام که در یزد زندگی میکردند و از وظیفهای که در جبهه بر عهدهام گذاشته شده بود گفتم: من دانشجوی رشته معماریام اما در حال حاضر فقط یک رزمنده ساده در جبههام و تا وقتی نیاز باشد در منطقه خواهم ماند. بعد هم در حالی که زیرچشمی حاج آقا بشردوست را زیر نظر داشتم، رو به خواهرشان گفتم: می خواهم مهندس معماری بشوم اصلا دوست ندارم داخل شهر بمانم. میخواهم بروم روستاها و برای مردم محروم مناطق روستایی خانه و جاده بسازم اگر شما حاضر به ازدواج با من باشید باید خودتان را برای خانه به دوشی و از این روستا به آن روستا رفتن هم مهیا کنید. دست آخر هم گفتم: من همسری میخواهم که هم سنگر من هم باشد. از آنجا که ایشان هم در بسیج سپاه بابلسر فعالیت میکرد و هم چند بار برای کارهای سازندگی به روستاها رفته بود و روحیه جهادی خوبی داشت شرایطم را پذیرفت و حتی مرا برای داشتن چنین ایدهآلهایی تحسین کرد. در پایان آن گفتوگوی دو نفره هم من و هم ایشان احساس کردیم میان ما دو نفر تفاهم اصولی وجود دارد و میتوانیم یکدیگر را به خوبی درک کنیم.
[h=2]*تو داری توی جبهه میجنگی یا رفتی دنبال زن گرفتن؟[/h] بعد از آن جلسه معارفه دیگر معطل نکردیم و سریع به تهران برگشتم و تلفنی با خانوادهام در یزد تماس گرفتم. یادم است گوشی تلفن را مادرم برداشت وقتی موضوع را به ایشان گفتم با صدای بلند خندید و گفت: پسرجان تو داری توی جبهه میجنگی یا رفتی دنبال زن گرفتن؟ گفتم: مادر جان هم دارم میجنگم و هم دارم زن میگیرم. گفت آخر مگر این طوری میشود زن گرفت؟ گفتم اگر شما کمک کنی حتما میشود گفت حالا این دختر خانم که توانسته دل تو را ببرد کیست؟ اهل کجاست؟ ما نباید روی ماه او را ببینیم؟ گفتم یک دختر مومن از اهالی بابلسر است. گفت: بابلسر؟ گفتم: درست شنیدی در استان مازندران در شمال ایران دوباره خندید و گفت: عزیز من جبهه جنوب کجا و بابلسر کجا؟ اصلا میفهمی چه داری میگویی؟ تازه دو تا برادر بزرگتر از خودت هم داری که هنوز زن نگرفتهاند. تو چطور میخواهی زودتر از آنها زن بگیری؟ گفتم اولا این دختر خانم همشیره یکی از رفقای همرزم من است و از خانوادهای بسیار مومن و محترم در ثانی مگر چه عیبی دارد که من زودتر از داداشهایم خط شکنی کنم؟ گفت: عیبی که ندارد عزیزم هر طور خودت صلاح میدانی همان جور عمل کن.
از آنجا که مادر با روحیه من آشنا بود و میدانست اهل ازدواج درون فامیلی نیستم مخالفت چندانی نکرد و همه چیز را به خودم واگذار کرد. حاصل مکالمه تلفنی من و مادرم این شد که ایشان قبول کرد خوش موضوع را به پدرم بگوید. لم عواطف و خلقیات مادر دستم بود و از طرف ایشان چندان نگران نبودم. اما از واکنش پدرم به این قضیه خاطرجمع نبودم منتها چون خدا هم به این وصلت عنایت داشت با کمال تعجب دیدم پدر هم مخالفت چندانی نکرد و گفت هر تصمیمی که محمد علی بگیرد برای ما محترم است مادر بلافاصله تلفنی رضایت پدر را به من اطلاع داد و گفت: حالا که پدرت مخالفتی با این وصلت ندارد ردیف کردن باقی قضایا هم میافتد به گردن خودت. گفتم ای به چشم. سریع تلفنی با بابلسر هماهنگ کردم تا قرار و مدار بگذاریم و من و خانوادهام برویم آنجا. بعد هم با مادرم تماس گرفتم و به او گفتم مادر جان زحمت بکشید با پدر بیایید تهران تا به اتفاق هم برویم بابلسر.
[h=2]*اتفاقی که بعد از آن دیگر هیچ وقت در زندگیام تکرار نشد[/h] فردای آن روز آنها با ماشین سواری پدرم از یزد راهی تهران شدند. به محض اینکه به تهران رسیدند عمهام که ساکن تهران بود و بعدها دو فرزندش در جنگ شهید شدند به جمع ما ملحق شد و همگی با همان ماشین راه افتادیم به سمت بابلسر. من پشت فرمان نشسته بودم پدر در صندلی کنار من نشسته بود و عمه خانم و مادرم هم در صندلی عقب. چون عجله داشتم و میخواستم زودتر برسیم اصلا نمیفهمیدیم چطور دارم به ماشین گاز میدهم فقط یادم است مسیر چهار ساعته را دو ساعت و نیمه طی کردم اتفاقی که بعد از آن دیگر هیچ وقت در زندگیام تکرار نشد.
این مسافرت دسته جمعی در واقع سفر رسمی برای خواستگاری نبود. پدر، مادر و عمه میرفتند تا صرفا دختر و خانواده او را از نزدیک ببینند و به قول معروف بر انتخابم مهر تائید بزند.
[h=2]*از فرط خوشحالی در ابرها سیر میکردم[/h] به بابلسر که رسیدیم خانواده حاج آقا بشر دوست به گرمی از ما استقبال کردند. وقتی سوالات جورواجور مادر و عمه از مادر و پدر طرف مقابل شروع شد، دلشوره و نگرانیهای من هم شدت گرفت. با خودم میاندیشم که نکند این ها از شخص مورد انتخاب من خوششان نیابد و هر چه را تا آن زمان رشته بودم پنبه کنند. خوشبختانه به خیر گذشت و مادر جان و عمه خانم بر انتخاب من مهر تائید زدند و قرار خواستگاری رسمی گذاشته شد.
بعد از این قول و قرارها در حالی که من از فرط خوشحالی در ابرها سیر میکردم با همان تویوتای پدر، بابلسر را ترک کردیم. به تهران که رسیدیم پدر گفت: خوب پسر جان دوباره کی آمادگی داری برویم و این کار را فیصله بدهیم؟ گفتم: یکی دو ماه دیگر. با تعجب پرسید تو که این همه تعجیل داشتی چرا ادامه قضیه را میگذاری برای دو ماه دیگر؟ گفتم برای اینکه در حال حاضر کارهای ناتمامی در جبهه دارم که باید بروم و آنها را سروسامان بدهم گفت: پسر درست نیست دختر مردم را چشم انتظار بگذاری و بروی دنبال کار خودت؟ گفتم: نگران نباش پدر جان سعی میکنم هر چه زودتر به کارهایم در جبهه سروسامان بدهم و برگردم.
با پدر و مادرم خداحافظی کردم و همان روز با قطار از تهران به جبهه برگشتم حضور دوباره من در جبهه سوسنگرد با دفعات قبلی کمی فرق داشت قبل از جدی شدن موضوع ازدواج خودم را زیاد مقید نمیدانستم که طی حضور در جبهه حتما به شهر بروم و باخانواده تلفنی تماس بگیرم اما از وقتی نامزد کردیم هر هفته روزهای سهشنبه که برای شرکت در جلسه قرارگاه گلف سپاه به اهواز میرفتم حتما باید تماسی هم با بابلسر میگرفتم و خبر سلامتیام را به خانواده همسر آیندهام میدادم.
عملیات امام علی (ع) با موفقیت تمام شد اوایل تیر ماه 1360 به تهران برگشتم و از آنجا که همراه پدر و مادر عمه و عمو رفتیم بابلسر تا مراسم خواستگاری رسمی انجام بگیرد.
تا قبل از شروع مراسم رسمی عمو و پدرم طبق رسم و رسومات معمول در چنین مراسمی خودشان را آماده کرده بودند تا حسابی سر مبلغ مهریه و شیربها و این جور چیزها چانه بزنند اما وقتی پدر عروس خانم گفت: مهریه دختر من یک شاخه نبات یک جلد کلام الله مجید و 14 هزار تومان به نیت 14 معصوم است. آنها خشکشان زد و خلع سلاح شدند و طوری که عمویم که به قول قدیمیها سرش توی حساب بود همان جا که نشسته بود وارفت و این بار به آن طرف غش کرد. به این معنا که شروع کرد به اعتراض کردن و گفت: ما را از یزد کشاندید آوردید اینجا بگویید مهریه عروس خانم فقط 14 هزار تومان است؟! نکند ما را دست انداختهاید؟ من مهریهای با این مبلغ را قبول ندارم باید تغییر کند. طوری هم حرف میزد که معلوم نبود حرفهایش جدی است یا شوخی. اما نظر خانواده حاج آقا بشردوست از همه مهمتر دختر خانمشان همین مقدار بود و اصلا راضی به اضافه کردن مبلغ مهریه نشدند. عموی من هم وقتی وضعیت را این طور دید کوتاه آمد و شروع کرد به شوخی کردن و بذله گویی. همان جا خطبه عقد موقت ما دو نفر را خواندند و به این ترتیب مراسم خواستگاری رسمی و صیغه محرمیت به خیر و خوشی انجام گرفت.
در همین اثنا رادیو خبر ترور حضرت آیتالله خامنهای رئیس جمهور در مسجد ابوذر تهران و انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی ایران و شهادت دکتر بهشتی و هفتاد و دو تن از یارانش را پخش کرد. از آنجا که علاقه زیادی به آقای خامنهای و شهید بهشتی داشتم شنیدن این خبر تاثیر بسیار ناگواری در روحیهام داشت و پاک کلافهام کرد. اما به هر حال انقلاب بود و دشمنیهایی که با آن میشد از یک طرف حوادث پیش آمده نگرانم کرده بود و از طرف دیگر به سبب به سرانجام رسیدن این امر خیر خیالم راحت شده بود. بعد از مراجعت به تهران سریع برگشتم به منطقه و کارم در جبهه سوسنگرد ادامه دادم.
سلام
18 سالمه و حدود 5 ماهه که به استادمون علاقه شدید پیدا کردم(دانشجو نیستم منظورم استادم تو آموزشگاه کنکور)....البته باید بگم ایشون ازم 18 سال بزرگترن،مجردن و از یه استان دیگه میان...
من تمام مدت هرکاری کردم نتونستم فراموششون کنم و خودمو قانع کنم که احتمال به ثمر نشستن این علاقه خیلی پایینه...بیشتر از اونچه فکرشو بکنید ناراحت بودم و کلی هم با خودم کلنجار رفتم تا اینکه دقیقا همین هفته پیش، بعد از کلاس پیششون رفتم و بعد سوالای درسی و اینا، اخرسر گفتم "اگه یکی از شاگرداتون بگه بهتون علاقه داره چه واکنشی نشون میدید؟" ایشونم با لبخند بیسابقه شون!!(چون خیلی خیلی جدی هستن تو محیط اونجا) گفتن"عصبی میشم...ببین من جای داداشتم!"
میدونم کار جالبی نکردم ولی واقعا نتونستم صبر کنم {واقعا}...
الان حالم اصلا خوب نیست...از یه طرف یاد اون دو تا جمله شون میفتم و داغون میشم از طرف دیگه تغییر رفتارای اخیرشون (از حدود دو-سه جلسه پیش که قبل و بعد کلاس مث قبل عصبی و با اخم و تخم نبودن...تحویل گرفتن و لبخند و مواظب باش و چشم و...) البته نمیخام بگم این چیزا نشونه علاقه ست ها ولی برا شخصیت واقعا جدی ایشون که برا همه شناخته شده هست، یه مقدار عجیبه!
حتی بچه ها یکی دوبار به شوخی راجبش باهام حرف زدن که اونم نذاشتم تکرار کنن حرفاشونو { از اینجور شوخیا بدم میاد و نمیخام دوروز دیگه حرف دربیارن...}الان نظر میخوام راجب کل قضیه ک کمکم کنه
با سلام.مدتی پیش خواستگارانی داشتم که بالاخره از یکی موارد خوشم اومدhappy اول تحقیق کردم همه گفتند پسر خوبیه و کلا کسی بدی نگفت ما رفتیم مشاوره و گفت نامزدی مونو شروع کنیم 8->ما هم قبول کردیم بعد از یکماه رفت و امد تمام اطرافیان . خانواده یهویی گفتن نه :-??.که نظر بنده هم برگشت چون خانواده با تجربه ترن هستند و هرچی اونا صلاح بدونن.ولی طرف دوستش دارم ولی مجبورم چون هیچکس قبولش نمیکنه:-s.سوالم اینه چرا بعد از یکماه این اتفاق برام میوفته:-o این دفعه اول نیست بلکه چند مورد دیگری هم هست همش تا نصفه میریم بعد اینجور میشه واقعا خسته شدم تا دارم خودمو با یکی شریک زندگی میدونم اینجور میشه~X(
به نظرتون ایا نفرینی چیزی پشت سرمه که اینجور میشه:-s
ممنون
با نام و یاد دوست
سلام
یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود
لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:
سلام
در خصوص حدیث زیر سوالی داشتم:
رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله : إذا جاءَكُم مَن تَرضَونَ خُلُقَهُ و دِينَهُ فَزَوِّجُوهُ «إلاّ تَفْعَلُوهُ تَكُنْ فِتنَةٌ في الأَرضِ و فَسادٌ كَبيرٌ»
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هرگاه كسى كه اخلاق و دينش را مى پسنديد به خواستگارى نزد شما آمد، به او زن بدهيد كه «اگر چنين نكنيد در روى زمين فتنه و فساد بزرگى پديد آيد».
الإمامُ الباقرُ عليه السلام ـ لَمّا سُئلَ عَنِ النِّكاحِ ـ : مَن خَطَبَ إلَيكُم فَرَضِيتُم دِينَهُ و أمانَتَهُ فَزَوِّجُوهُ «إلاّ تَفعَلُوهُ تَكُنْ فِتنَةٌ فِي الأَرضِ و فَسادٌ كَبيرٌ»
امام باقر عليه السلام ـ در پاسخ به سؤال از ازدواج ـ فرمود: هرگاه كسى از دختر شما خواستگارى كرد و ديندارى و امانتدارى او را پسنديديد، به او همسر دهيد كه «اگر چنين نكنيد فتنه و فساد بزرگى در روى زمين پديد آيد».
آیا این حدیث فقط برای خواستگاری پسر از دختر مطرح است ؟
اگر در صورتی که دختر متدینی از پسری متدین خواستگاری کند پسر باید قبول کند ؟
در صورت مهیا نبودن شرایط ازدواج برای پسر و یا عدم آمادگی برای ازدواج و شروع زندگی مشترک در پسر چطور؟
با تشکر
با تشکر
در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید