درهم شکسته شدم
ارسال شده توسط صائب تبریزی در دوشنبه, ۱۳۹۷/۰۸/۲۱ - ۰۱:۲۲سلام. از اینکه با این سایت آشنا شدم خیلی خوشحالم. سوالم رو می پرسم، برای صدمین یا شاید هم هزارمین بار.
من دختری هستم حدودا سی ساله و تک فرزند .
من دارم یک مشکل خیلی جدی پیدا میکنم. ارتباط من با دنیای بیرون در حال قطع شدنه. من خیلی خیال پردازم و مغزم قدرت تحلیل برخی مسائل رو فراتر از حالت عادی داره. من از بچگی کتاب زیاد میخوندم. یادم هست که پنجم ابتدایی بودم و از کتابخونه کتابهای راما- اودیسه فضایی - اودیسه 2000 ایزاک آسیموف رو میگرفتم و چند بار میخوندم. عاشق مجلات فیلم بودم. می نشستم تحلیل برخی فیلمهای امریکایی رو که تلویزیون بعد از پخش فیلم داشت با دقت نگاه میکردم.
من در دوران راهنمایی در مدرسه شبانه روزی درس میخوندم و در خوابگاه و دور از خانواده بودم. چون به پدرم قول داده بودم که همیشه شاگرد اول بشم تمام فکرم به درس خوندن بود. از اول راهنمایی مشکل من شروع شد. بچه ها میرفتند اتاق تلویزیون تا سریال خط قرمز- پس از باران- همسایه ها- خواب و بیدار رو ببینن. تنها فردی که در اتاق می ماند من بودم و کل خوابگاه 300 نفره میرفتند داخل اتاق تلویزیون. من می ماندم و درس می خوندم. اوایل خوب بود. سکوت فراوان به من آرامش می داد اما بعد احساس بدی داشتم. اینکه نرمال نیستم از طرفی از اینکه بخوام برم و مثل بقیه سریال ببینم احساس عذاب وجدان میکردم و حس اینکه به پدرم خیانت میکنم . بنابراین بعد از این که هم اتاقی هام بر میگشتند من ازشون داستان اون قسمت رو می پرسیدم و اونها هم تعریف میکردند. کم کم شروع کردم زمانی که بقیه میرفتند اتاق تی وی، حدس زدن اینکه چی میشه. بازیگر ها و داستان رو همونطوری که دوستام تعریف کرده بودند تخیل میکردم و دیالوگها و ماجراهای جدیدی در ذهنم براشون شکل میدادم. به هر کدومشون چهره خاصی رو نسبت میدادم و تصور میکردم. کم کم این شد کار من وقتی در اتاق تنها بودم و سریال پخش می شد. گاهی تمام دیالوگها صحنه های ممکن رو توی ذهنم تصور میکردم و فیلم رو میساختم. کم کم این امر به سایر بخش ها هم تسری پیدا کرد.
ایامی که پلیس جوان شهاب حسینی پخش می شد، وقتی دلتنگ خانواده می شدم یا با بچه ها مشکلی پیدا میکردم، روی تخت دراز میکشیدم و شروع به فیلم بافی میکردم . خودم رو در نقش زن مقابل بهگر میگذاشتم و از این که تنها نیستم و یک نفر هوامو داره ودوستم داره لذت می بردم. داستان فیلم رو در تخیلم مطابق میلم تغییر میدادم. و کم کم ادامه پیدا کرد به موضوعات واقعی. مثلا معلمم با من یک رفتار خاصی میکرد که من دوست نداشتم. شروع میکردم به تخیل اینکه معلم با من رفتاری کرده که من خیلی دوست داشته ام، با تمام دیالوگها و دکور و لوکیشن ها. بعد ها بیشتر و بیشتر شد. تا اینکه خیلی زیاد شد. مشکلات خانوادگی فراوان و بی محبتی والدین بهم و داد و فریاد و جنجال و توقعشون از من که بهترین باشم من رو هر روز بیشتر توی لاک خودم فرو میبرد. پیش دانشگاهی که بودم گاهی تا 15 ساعت می نشستم و خیال می بافتم. یک خانواده خوب رو تصور میکردم با تمام روابط ممکن بینشون با خونشون، چهره هاشون ، دیالوگهاشون با هم. و این امر مثل داستان دنباله دار تکرار میشد. گاهی با هم میرفتیم گردش، گاهی دعوا میکردیم، گاهی بستنی میخوردیم و ... .
من افت تحصیلی شدیدی در پیش پیدا کردم و نتونستم کنکور خوبی بدم. یعنی کتاب عربی رو میگرفتم دستم و برای خوندن راه میرفتم. به خودم می امدم میدیدم که 6 ساعت تمام دارم راه میرم و خودم رو در نقش مقابل رابرت دنیرو در فیلم رونین گذاشته ام و فیلمنامه های مختلف رو دارم تست میکنم. دو سالی که برای کنکور گذاشتم همینطور رد شد و من رشته خوبی قبول نشدم. در تمام طی دانشگاه وضع همین بود و بلکه بدتر شد. افراد جدید به زندگی من اضافه شدن. همکلاسی های پسر ، دختر اساتید کارمندها و ... برای هرکدامشان یک داستان خیالی با تمام جزئیات می ساختم و لذت می بردم. به انتهای لیسانس که رسیدم به اندازه ده ها نفر زندگی کرده بودم، غصه خورده بودم، هفت تیر کشیده بودم، به زندان افتاده بودم، طلاق گرفته بودم، ازدواج کرده بودم، بانک زده بودم، سر دهها نفر رو کلاه گذاشته بودم، شاگرد اول شده بودم و ... .
همیشه شب امتحانی بودم چون زندگی های تخیلی بسیار جذاب من وقتی برای درس خواندن نمیگذاشت اما با این حال بین 120 نفر رتبه 3 رو اوردم. یادم هست که وقتی خواب و بیدار سالها قبل دوباره پخش شد، من مثل این تشنه های در بیابان مانده می نشستم و تمام قسمتها رو میدیدم . انگار حسرتی توی دل من کاشته شده بود از زمانی که همه می دیدند و من نمیدیدم. برای بار سوم و چهارم هم که پخش شد همین طور بود. سریال هایی مثل بسوی جنوب، همسایه ها و .. هم همینطور بود. حتی الان هم اگر دوباره پخش بشن بی اختیار میشینم و می بینم. برای ارشد هم رتبه خیلی خوبی اوردم اما چون مادرم حالش خوب نبود در شهر خودمان ماندم و چون پدرم میگفت صرفه جویی کن من هم رفتم با استادی تز برداشتم که از او بدم می امد اما کارش نیازی به پول نداشت. و این شکست دوباره سیل خیالات و رویاها رو بسمت من سرازیر کرد. رویای کار کردن با استادی که دوست داشتم، درس خواندن در دانشگاهی که دوست داشتم و میتونستم بهش وارد بشم. خیلی به خودم فشار اوردم در طی راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه که هم درس بخونم و هم خیالاتم رو داشته باشم. به تدریج که نارضایتی های من از محیط دانشگاه و استاد زیاد شد و دعواهای خانوادگی به روزهای اوج رسیده بود، من در رویاهام همیشه خودم رو فردی بدبخت تصور میکردم. کسی که ایدز داره، مجرم بیگناهی که نتونسته بی گناهیش رو ثابت کنه و به زندان افتاده، کسی که ناغافل تیر خورده، کسی که به ناحق تا سر حد مرگ کتک خورده ، مادری که بچه اش رو بزور ازش گرفتند ، فردی که اعضای خانواده اش رو جلوی چشمش تکه تکه کرده اند و .. و برای هرکدوم از اینها در ذهنم یک فیلم دنباله دار (مینی سریال) میساختم با کلی بازیگر و دیالوگهای دقیق .
سال 91 بود که در برنامه تلویزیونی دیدم که دکتر ابراهیم میثاق گفتند کسانی که مدام خودشون رو بدبخت تصور میکنند مشکلات جدی دارند. از اون روز بود که من فهمیدم مشکل دارم. تا اون موقع فکر میکردم که همه همینطورند، همه در ذهنشون چیزهایی رو تصور میکنند. خوب دسترسی به مشاور نداشتم که این مشکل رو بهش بگم و در نتیجه به راه خودم ادامه دادم. طوری بود که در سال 93 طاقت من تمام شد. یعنی طاقت تحمل اینکه اینقدر بین رویاها و خیالاتم با این زندگی تفاوت وجود داره و این باعث شد یک نوع بی علاقگی محض به زندگی کنونی ام پیدا کنم. در حالی که همه به فکر پیشرفت و بهتر کردن و بالاکشیدن خود بودن من به فکر رها شدن از این زندگی بودم. دو بار در کنکور دکتری قبول شدم اما هر بار نشستم و فکر کردم. این زندگی با این سیستم برای من چه لذتی داشته؟ من مجبور بودم بخاطر شرایط روحی مادرم دوباره شهر خودم و انتخاب کنم و میدونستم که این رو نمیتونم دیگه تحمل کنم. با خودم فکر کردم چرا یک شکست پشت شکست های دیگه بسازم؟ من نفر سوم ارشد شدم اما دریغ از یک ذره درک لذت درس خواندن در تمام این سالها. به مصاحبه های دکتری نرفتم. پدر و مادرم در زمینه ازدواج من خیلی سخت گرفته بودندو هر کدوم تقصیر رو به گردن دیگری می انداختند. علاوه بر این جدالهای زیادی که سالها با هم داشتند، کتک زدن همدیگه، و اینکه هر کدوم سعی میکرد ما رو از دیگری متنفر کنه باعث شد تا به تدریج به درست بودن حرفهاشون که گاهی اوقات واقعا هم درست بود شک کنم. در تصمیم های مهم زندگی یا یاری ام نمیدادند یا با هم دعوا می کردند یا سرکوفت میزدند. اعتمادم به نظراتشان الان نزدیک به صفره.
مشکل جدی من مربوط به این 6 ماهه اخیره. در این 6 ماه من به شدت دروغ گو شده ام. یعنی مرز بین واقعیت و خیال برای من اصلا معنی نداره.
از طرفی باید بگم که من بسیار مهربان هستم. یعنی وقتی کسی در حق من خطایی میکنه تا چند بار می بخشمش. گربه ای رو درخیابون میبینم که به دنبال غذا میگرده خیلی دلم میسوزه. تحمل دیدن افراد متکدی رو کنار خیابون ندارم اگر پول همراهم نباشه که بدم احساس خیلی بدی دارم و خیلی خیلی موارد زیاد... . من الان مشکل جدی دارم. مثلا اصلا نمیدونم که نیاز جنسی به همسر دارم یا نه. در ذهنم بارها از زندگی با کسی فیلم ساخته ام. گاهی خودم رو مرد تصور کردم و از لحظه خواستگاری تا زمان پیری رو با یک زن (گاهی زن قوی و مغرور گاهی زن بدبخت و بی نوا گاهی زن دیوانه و زخم خورده) تصور کرده ام و گاهی یک زن. اصلا نمیدونم که نیاز به درس خوندن دارم یا نه.میخوام بشینم برای دکتری بخونم اما نمیتونم موارد انتفاع یا ضررش چیزهایی رو که بدست میارم یا از دست میدم رو در واقعیت طبقه بندی کنم. حس هام همه در هم قاطی شده. واقعا نمیدونم چطور باید بگم اما توان تمایز واقعیت از خیال برای من به صفر رسیده.
این حرفها رو چندین با در مشاوره های حضوری پرسیده ام. به من راهکار درستی نداده اند. یعنی تا گفتم زمان مشاوره تمام شد و جلسات بعد مجبور بودم دوباره ریوو بگذارم و کلی وقت هدر میرفت و اخرش هم میگفتند بنویس و پاره کن کش به دستت ببند ورزش کن افکار ناخواسته را موکول کن به بعد و ... . متوجه نیستند که این افکار ناخواسه رواگر من کنار بگذارم و بخوام به زندگی واقعی بپردازم طوری اضطراب میگیرم که قلبم میخواد بایسته. روانپزشک هم رفتم. اصلا نمیفهمید من چی میگم با این که هیات علمی بود . خیلی توضیح دادم و اخرش خسته شدم. بیشتر داروهای خواب اور می نوشت. من 1 سال دارو خوردم و واقعا بهتر نشدم. هنوز هم من آرام نشده ام. این متن رو هم چندین بار خوندم تا تخیلی توش نباشه. بذار یکبار مجازا راست بگم.
میدونم که خیلی وقتتون رو گرفتم . میدونم که زمان پاسخگوییتون محدوده .
میدونم که هیچ چیز جای مشاوره حضوری رو نمیگیره اما من درمانده و در هم شکسته شدم.
شاید اگر این همه سال اینقدر تنها نبودم کارم به اینجا نمیرسید.
با سپاس