اضطراب
گذشته ای که روی زندگی ام سایه انداخته
ارسال شده توسط مدیر ارجاع سوالات در دوشنبه, ۱۳۹۸/۰۴/۱۰ - ۲۰:۰۹با نام و یاد دوست
سلام
یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود
لذا سوال ایشان ضمن حفظ امانت، جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم، با نام کاربری "مدیر ارجاع سؤالات" درج می شود:
سلام
من ۲۲ ساله هستم.دختر.مجرد
لطفا مشاور عزیز (وهمه ی دوستانی ک می تونین راهکار خوب بدین) این متنو بخونید و کمکم کنین.....
من امیدم به خداست می دونم مشکلم انقدر بزرگه ک غیر خودش کسی نمی تونه کمکم کنه
تقصیر خودمم بود اینطوری شد و ایمان دارم کسی هستم ک خدا بیشترین توجه و لطفو بهم کردو من به بدترین شکل جوابشو دادم.....
الانم ک اومدم اینجا برای اینه ک واقعا نیاز به مشاوره دارماز اول زندگیم شروع کنم:
خود ارضاییو بدون اینکه بدونم چیه؟ واقعا نمی دونستم
من ی آدم بی هویت حسود تنبل بودم ک فقط دوست داشتم از همه بالاتر باشم و هیچی نمی فهمیدم از محبت و اینا.یک بچه ی شرور بی ادب...خیییلی بی ادب تقریبا همه رو آزار می دادم
از زندگیم فقط خوردن و خوابیدنو یاد گرفته بودم و عمرمو به باد دادم
مادر و پدر و خانواده خوبی دارم نمی دونم چرا اینطوری بودم
پیرشون کردم مامان و بابامو علاوه بر همه ی این بدیام تکرر و شب ادراری داشتم تا حدود ۱۸ سالگی
به لطف خدا و دعاشون و الان برخلاف همیشه ک نامرد بودم و عوضی می خوام با افتخار بگم حضرت عباس منو شفا داد تو این زمینه.....
ولی من بازم آدم نشدم
و مشکل اصلی من:
با اینکه سن پایینی داشتم اما شروع کردم
و کم کم گذاشتم کنار نمی دونم چرا. ولی چند سال بعد اتفاقی فهمیدم ک اسمش اینه و نمازا قبول نیست و غسل می خواسته
راستی خانوادم فوق العاده گلن و مذهبی من تا ۱۹ سالگی نماز نمی خوندم و روزه هم ک همینطور
اما بعد اون تبدیل شدم به ی آدم افراطیه مثلا مذهبی.....خیلی بده انقدر آدم کثافت باشه
مورد دیگه به خاطر اینکه همش می خواستم بهترین باشم و با همه دشمن باشم براساس ی سوتفاهم فکر کردم دیگران مسخرم می کنن
وقتی ۱۵ سالم بود دوم دبیرستان افسردگیم شروع شد. پشتش وسواس عملی و بعد متاسفانه وسواس فکری مذهبی نسبت به قرآن و ائمه.
که متاسفانه ادامه داره تا الان ...هم عملی هم فکری به بدترین شکلخب الان مشکلم چیه؟
اینه که من یه آدم افسرده و منزوی هستم که به خاطر یهو مذهبی شدنم و همون اخلاق بدم ک فکر می کردم بقیه آدم نیستن الان ناخودآگاه درباره هرکسی تو ذهنم کلی فکر میاد. خانوم مانتویی می بینم می گم حتما فلان کارس(بدترین تصور ممکن)
چادری می بینم می گم ریاکاره اینم ی مشکل اخلاقی داره. و تموم نمی شه این افکار
فکر کنید آدم روزی چند نفرو می بینه تو مترو و خیابون؟!
فقط این نیس هرکی با تلفن حرف می زنه جلوم تو ذهنم میاد حتما رابطه نامشروع داره و داره باهاش قرار می ذاره!!!
خدانکنه کسی حتی مادرم ی اشتباهی تو کارش بکنه شروع می کنم چرت و پرت تو ذهنم گفتن. خاک به دهنم خاک بر سرم نسبت به مادرو پدرم هم تو ذهنم فحش میاد(قبلا از روی پستیم به پدر ومادرم رسما فحش می دادم ولی الان نمی خوام)بنده خداها فقط منو دارن خدا نکنه مثلا بخوام نماز بخونم مادرم بگه فلان کارو بکن کلی چرت و پرت میاد تو ذهم.
درضمن فوق العاده کمتر از آنی هم عصبانی می شم مخصوصا نسبت به پدرو مادرم به دلایل خیلی بی اهمیتو مشکل خیلی بزرگ و اساسی ک التماس می کنم کارشناس متخصص جوابمو بده:
من دیگه خودارضایی فیزیکی بعد اون دوران ک می شه حدود ۶ سال پیش نکردم ولی دائما تو ذهنم فکرای جنسیه.
دائما فکر می کنم همه بمن نظر دارن و کلی چرتو پرت دیگه که با همین افکار باعث می شه بدون هیچ دلیلی همیشه تقریبا انقباض تو بخش تناسلی داشته باشم و خیلی دارم اذیت می شم.
خصوصا یه جا خوندم که تو اوج لذت اسفنکتر خارجی مقعد منقبض می شه ک من اینو دارم.
تو قسمت های پایینی بیشتر وقتا خصوصا موقع استرس (خیلی استرسی ام)انقباض ریتمیک دارم
الان چه خاکی به سرم بریزم؟یعنی دائما باید غسل کنم؟
با کوچکتریک محرکی این اتفاق میفته ! همشم تیمم کنم که هیچ وقت درست نمی شم
من دیگه نمی خوام آدم حسود پست بی شرف سابق باشم
نمی خوام هرز باشم
نمی خوام پدور مادرمو اذیت کنم
نمی خوام انقدر بی رحم باشم ولی با غولی مثل خودم نمی تونم مبارزه کنم
ی حیوون وحشی ساخته شده از من ک هیچی نمی فهمه. نه پدر نه مادر نه حتی بچه
بعضی وقتا با بچه ها حسودی می کنم و فحش می دم!
بخدا خسته شدم با خودم حرف می زنم منزوی شدم براز این که صدای تو ذانمو ک با خدا ائمه مردم پدرومادرم توهین می کنه خفه کنم خودمو می زنم داد می زنم سر خودم ولی خوب نمی شه بدتر باعث می شه استرس بگیرم
این غسلم ک دیگه دلیل اصلی بدبختی.
می دونم با مراقبه شاید بشه گفت من تقصیری ندارم اگر اتفاقیم بیوفته ولی خیلی سخته بخدا سخته.
گفتن برای این مشکل باید آب کم بخوری من دارم می میرم از عطش.
خودمم تنبیه کنم آب نمی خورم
خسته شدم
با هیشکی هم نمی تونم حرف بزنم
الان تو مرحله ی addictive اثرات خودارضاییم ک بیشتر علائمشو دارم ولی نمی دونم ریژش خودبخودی منی رو دارم یا نه؟ خییلی می ترسم
من از خودم ی حیوون ساختم ک خودمم نمی تونم جلوشو بگیرم
از قیافم وجودم بدم میاد
خوش بحالتون آدمین
من خسته شدم خسته شدممممممم
چجوری برم هر دفعه غسل کنم برای نماز با وجود پدرو مادری ک انقد حساسن
توروخدا کمک کنین تو رو خدا
نگین بفلان جا زنگ بزن
تووخدا نگین برو دکتر من نمی تونم اینارو حضوری بگم
آستانه ی صبرم بشدت پایینه در ضمن
من از گذشتم بدم میاد ولی همونطوری هم دارم ادامه می دم
با تشکر
در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید
استرس و لکنت زبان
ارسال شده توسط رسانه در پنجشنبه, ۱۳۹۸/۰۴/۰۶ - ۱۲:۵۴چگونه در هنگام استرس دچار لکنت زبان نشیم؟
ترس و اضطراب بیش از حد
ارسال شده توسط رسانه در پنجشنبه, ۱۳۹۸/۰۲/۲۶ - ۰۶:۳۷سلام وقت به خیر
ی سوال داشتم
من زندگی معمولی وعادی دارم دو فرزند که در درسهاشون موفق هستن وهمسری که سرش به کار و زندگی است
اما حس می کنم بسیار ترسو هستم اگر کوچکترین نوسانی رخ دهد فورا به هم میریزم
بچه هام هم ترسون البته ترس از دکتر
مثلا امروز دخترم رفت یه ازمایش ساده بده من مرتب نگران هستم و اضطراب دارم
ایا این ترس و اضطراب به دلیل کمی ایمان هست؟
تورو به خدا کمکم کنین که برای هر مسله ای خواستگار ،بیماری، خبر های بد تلویزیون و اطرافیان اینقد به هم نریزم و محکم باشم
البته من ادم معتقدی هستم نماز روزه و خمس و.حجاب ... رعایت می کنم
درهم شکسته شدم
ارسال شده توسط صائب تبریزی در دوشنبه, ۱۳۹۷/۰۸/۲۱ - ۰۱:۲۲سلام. از اینکه با این سایت آشنا شدم خیلی خوشحالم. سوالم رو می پرسم، برای صدمین یا شاید هم هزارمین بار.
من دختری هستم حدودا سی ساله و تک فرزند .
من دارم یک مشکل خیلی جدی پیدا میکنم. ارتباط من با دنیای بیرون در حال قطع شدنه. من خیلی خیال پردازم و مغزم قدرت تحلیل برخی مسائل رو فراتر از حالت عادی داره. من از بچگی کتاب زیاد میخوندم. یادم هست که پنجم ابتدایی بودم و از کتابخونه کتابهای راما- اودیسه فضایی - اودیسه 2000 ایزاک آسیموف رو میگرفتم و چند بار میخوندم. عاشق مجلات فیلم بودم. می نشستم تحلیل برخی فیلمهای امریکایی رو که تلویزیون بعد از پخش فیلم داشت با دقت نگاه میکردم.
من در دوران راهنمایی در مدرسه شبانه روزی درس میخوندم و در خوابگاه و دور از خانواده بودم. چون به پدرم قول داده بودم که همیشه شاگرد اول بشم تمام فکرم به درس خوندن بود. از اول راهنمایی مشکل من شروع شد. بچه ها میرفتند اتاق تلویزیون تا سریال خط قرمز- پس از باران- همسایه ها- خواب و بیدار رو ببینن. تنها فردی که در اتاق می ماند من بودم و کل خوابگاه 300 نفره میرفتند داخل اتاق تلویزیون. من می ماندم و درس می خوندم. اوایل خوب بود. سکوت فراوان به من آرامش می داد اما بعد احساس بدی داشتم. اینکه نرمال نیستم از طرفی از اینکه بخوام برم و مثل بقیه سریال ببینم احساس عذاب وجدان میکردم و حس اینکه به پدرم خیانت میکنم . بنابراین بعد از این که هم اتاقی هام بر میگشتند من ازشون داستان اون قسمت رو می پرسیدم و اونها هم تعریف میکردند. کم کم شروع کردم زمانی که بقیه میرفتند اتاق تی وی، حدس زدن اینکه چی میشه. بازیگر ها و داستان رو همونطوری که دوستام تعریف کرده بودند تخیل میکردم و دیالوگها و ماجراهای جدیدی در ذهنم براشون شکل میدادم. به هر کدومشون چهره خاصی رو نسبت میدادم و تصور میکردم. کم کم این شد کار من وقتی در اتاق تنها بودم و سریال پخش می شد. گاهی تمام دیالوگها صحنه های ممکن رو توی ذهنم تصور میکردم و فیلم رو میساختم. کم کم این امر به سایر بخش ها هم تسری پیدا کرد.
ایامی که پلیس جوان شهاب حسینی پخش می شد، وقتی دلتنگ خانواده می شدم یا با بچه ها مشکلی پیدا میکردم، روی تخت دراز میکشیدم و شروع به فیلم بافی میکردم . خودم رو در نقش زن مقابل بهگر میگذاشتم و از این که تنها نیستم و یک نفر هوامو داره ودوستم داره لذت می بردم. داستان فیلم رو در تخیلم مطابق میلم تغییر میدادم. و کم کم ادامه پیدا کرد به موضوعات واقعی. مثلا معلمم با من یک رفتار خاصی میکرد که من دوست نداشتم. شروع میکردم به تخیل اینکه معلم با من رفتاری کرده که من خیلی دوست داشته ام، با تمام دیالوگها و دکور و لوکیشن ها. بعد ها بیشتر و بیشتر شد. تا اینکه خیلی زیاد شد. مشکلات خانوادگی فراوان و بی محبتی والدین بهم و داد و فریاد و جنجال و توقعشون از من که بهترین باشم من رو هر روز بیشتر توی لاک خودم فرو میبرد. پیش دانشگاهی که بودم گاهی تا 15 ساعت می نشستم و خیال می بافتم. یک خانواده خوب رو تصور میکردم با تمام روابط ممکن بینشون با خونشون، چهره هاشون ، دیالوگهاشون با هم. و این امر مثل داستان دنباله دار تکرار میشد. گاهی با هم میرفتیم گردش، گاهی دعوا میکردیم، گاهی بستنی میخوردیم و ... .
من افت تحصیلی شدیدی در پیش پیدا کردم و نتونستم کنکور خوبی بدم. یعنی کتاب عربی رو میگرفتم دستم و برای خوندن راه میرفتم. به خودم می امدم میدیدم که 6 ساعت تمام دارم راه میرم و خودم رو در نقش مقابل رابرت دنیرو در فیلم رونین گذاشته ام و فیلمنامه های مختلف رو دارم تست میکنم. دو سالی که برای کنکور گذاشتم همینطور رد شد و من رشته خوبی قبول نشدم. در تمام طی دانشگاه وضع همین بود و بلکه بدتر شد. افراد جدید به زندگی من اضافه شدن. همکلاسی های پسر ، دختر اساتید کارمندها و ... برای هرکدامشان یک داستان خیالی با تمام جزئیات می ساختم و لذت می بردم. به انتهای لیسانس که رسیدم به اندازه ده ها نفر زندگی کرده بودم، غصه خورده بودم، هفت تیر کشیده بودم، به زندان افتاده بودم، طلاق گرفته بودم، ازدواج کرده بودم، بانک زده بودم، سر دهها نفر رو کلاه گذاشته بودم، شاگرد اول شده بودم و ... .
همیشه شب امتحانی بودم چون زندگی های تخیلی بسیار جذاب من وقتی برای درس خواندن نمیگذاشت اما با این حال بین 120 نفر رتبه 3 رو اوردم. یادم هست که وقتی خواب و بیدار سالها قبل دوباره پخش شد، من مثل این تشنه های در بیابان مانده می نشستم و تمام قسمتها رو میدیدم . انگار حسرتی توی دل من کاشته شده بود از زمانی که همه می دیدند و من نمیدیدم. برای بار سوم و چهارم هم که پخش شد همین طور بود. سریال هایی مثل بسوی جنوب، همسایه ها و .. هم همینطور بود. حتی الان هم اگر دوباره پخش بشن بی اختیار میشینم و می بینم. برای ارشد هم رتبه خیلی خوبی اوردم اما چون مادرم حالش خوب نبود در شهر خودمان ماندم و چون پدرم میگفت صرفه جویی کن من هم رفتم با استادی تز برداشتم که از او بدم می امد اما کارش نیازی به پول نداشت. و این شکست دوباره سیل خیالات و رویاها رو بسمت من سرازیر کرد. رویای کار کردن با استادی که دوست داشتم، درس خواندن در دانشگاهی که دوست داشتم و میتونستم بهش وارد بشم. خیلی به خودم فشار اوردم در طی راهنمایی و دبیرستان و دانشگاه که هم درس بخونم و هم خیالاتم رو داشته باشم. به تدریج که نارضایتی های من از محیط دانشگاه و استاد زیاد شد و دعواهای خانوادگی به روزهای اوج رسیده بود، من در رویاهام همیشه خودم رو فردی بدبخت تصور میکردم. کسی که ایدز داره، مجرم بیگناهی که نتونسته بی گناهیش رو ثابت کنه و به زندان افتاده، کسی که ناغافل تیر خورده، کسی که به ناحق تا سر حد مرگ کتک خورده ، مادری که بچه اش رو بزور ازش گرفتند ، فردی که اعضای خانواده اش رو جلوی چشمش تکه تکه کرده اند و .. و برای هرکدوم از اینها در ذهنم یک فیلم دنباله دار (مینی سریال) میساختم با کلی بازیگر و دیالوگهای دقیق .
سال 91 بود که در برنامه تلویزیونی دیدم که دکتر ابراهیم میثاق گفتند کسانی که مدام خودشون رو بدبخت تصور میکنند مشکلات جدی دارند. از اون روز بود که من فهمیدم مشکل دارم. تا اون موقع فکر میکردم که همه همینطورند، همه در ذهنشون چیزهایی رو تصور میکنند. خوب دسترسی به مشاور نداشتم که این مشکل رو بهش بگم و در نتیجه به راه خودم ادامه دادم. طوری بود که در سال 93 طاقت من تمام شد. یعنی طاقت تحمل اینکه اینقدر بین رویاها و خیالاتم با این زندگی تفاوت وجود داره و این باعث شد یک نوع بی علاقگی محض به زندگی کنونی ام پیدا کنم. در حالی که همه به فکر پیشرفت و بهتر کردن و بالاکشیدن خود بودن من به فکر رها شدن از این زندگی بودم. دو بار در کنکور دکتری قبول شدم اما هر بار نشستم و فکر کردم. این زندگی با این سیستم برای من چه لذتی داشته؟ من مجبور بودم بخاطر شرایط روحی مادرم دوباره شهر خودم و انتخاب کنم و میدونستم که این رو نمیتونم دیگه تحمل کنم. با خودم فکر کردم چرا یک شکست پشت شکست های دیگه بسازم؟ من نفر سوم ارشد شدم اما دریغ از یک ذره درک لذت درس خواندن در تمام این سالها. به مصاحبه های دکتری نرفتم. پدر و مادرم در زمینه ازدواج من خیلی سخت گرفته بودندو هر کدوم تقصیر رو به گردن دیگری می انداختند. علاوه بر این جدالهای زیادی که سالها با هم داشتند، کتک زدن همدیگه، و اینکه هر کدوم سعی میکرد ما رو از دیگری متنفر کنه باعث شد تا به تدریج به درست بودن حرفهاشون که گاهی اوقات واقعا هم درست بود شک کنم. در تصمیم های مهم زندگی یا یاری ام نمیدادند یا با هم دعوا می کردند یا سرکوفت میزدند. اعتمادم به نظراتشان الان نزدیک به صفره.
مشکل جدی من مربوط به این 6 ماهه اخیره. در این 6 ماه من به شدت دروغ گو شده ام. یعنی مرز بین واقعیت و خیال برای من اصلا معنی نداره.
از طرفی باید بگم که من بسیار مهربان هستم. یعنی وقتی کسی در حق من خطایی میکنه تا چند بار می بخشمش. گربه ای رو درخیابون میبینم که به دنبال غذا میگرده خیلی دلم میسوزه. تحمل دیدن افراد متکدی رو کنار خیابون ندارم اگر پول همراهم نباشه که بدم احساس خیلی بدی دارم و خیلی خیلی موارد زیاد... . من الان مشکل جدی دارم. مثلا اصلا نمیدونم که نیاز جنسی به همسر دارم یا نه. در ذهنم بارها از زندگی با کسی فیلم ساخته ام. گاهی خودم رو مرد تصور کردم و از لحظه خواستگاری تا زمان پیری رو با یک زن (گاهی زن قوی و مغرور گاهی زن بدبخت و بی نوا گاهی زن دیوانه و زخم خورده) تصور کرده ام و گاهی یک زن. اصلا نمیدونم که نیاز به درس خوندن دارم یا نه.میخوام بشینم برای دکتری بخونم اما نمیتونم موارد انتفاع یا ضررش چیزهایی رو که بدست میارم یا از دست میدم رو در واقعیت طبقه بندی کنم. حس هام همه در هم قاطی شده. واقعا نمیدونم چطور باید بگم اما توان تمایز واقعیت از خیال برای من به صفر رسیده.
این حرفها رو چندین با در مشاوره های حضوری پرسیده ام. به من راهکار درستی نداده اند. یعنی تا گفتم زمان مشاوره تمام شد و جلسات بعد مجبور بودم دوباره ریوو بگذارم و کلی وقت هدر میرفت و اخرش هم میگفتند بنویس و پاره کن کش به دستت ببند ورزش کن افکار ناخواسته را موکول کن به بعد و ... . متوجه نیستند که این افکار ناخواسه رواگر من کنار بگذارم و بخوام به زندگی واقعی بپردازم طوری اضطراب میگیرم که قلبم میخواد بایسته. روانپزشک هم رفتم. اصلا نمیفهمید من چی میگم با این که هیات علمی بود . خیلی توضیح دادم و اخرش خسته شدم. بیشتر داروهای خواب اور می نوشت. من 1 سال دارو خوردم و واقعا بهتر نشدم. هنوز هم من آرام نشده ام. این متن رو هم چندین بار خوندم تا تخیلی توش نباشه. بذار یکبار مجازا راست بگم.
میدونم که خیلی وقتتون رو گرفتم . میدونم که زمان پاسخگوییتون محدوده .
میدونم که هیچ چیز جای مشاوره حضوری رو نمیگیره اما من درمانده و در هم شکسته شدم.
شاید اگر این همه سال اینقدر تنها نبودم کارم به اینجا نمیرسید.
با سپاس
بیماری روحی- روانی و خودکشی
ارسال شده توسط Sabora در دوشنبه, ۱۳۹۷/۰۲/۳۱ - ۰۵:۳۷سلام خسته نباشید من یک دختر ۳۱ ساله هستم حدود چهارده ساله که به بیماری هراس یا فوبیای اجتماعی مبتلا شدم تو این ۱۴ سال تا جایی که شرایط مالیم اجازه داده چندین بار پیش دکتر روانشناس و روانپزشک مراجعه کردم اما متاسفانه هیچ نتیجه ای نگرفتم آخرین مشاورم گفتن که بهتره با این مشکل کنار بیام ولی مشکل من مسئله ای نیست که باهاش کنار اومد من تو مدرسه دانش آموز زرنگی بودم اما بعد از بیماری درسم کاملا افت کرد و خیلی منزوی شدم دانشگاه هم نتونستم رشته و دانشگاه مورد علاقه ام رو قبول بشم ومتاسفانه دانشگاه پیام نور قبول شدم که اون هم به دلیل بیماریم نتونستم هیچ کدوم از کلاس ها برم و خود خوان درسهام رو پاس کردم به همین خاطر چند ترم مشروط شدم وبا معدل پایین درسمو تموم کردم این وضعیت در مقطع ارشد هم تکرار شد بعد از دانشگاه هم من حدود سه ساله که خونه هستم و به خاطر مشکلی که دارم نمیتونم از خونه بیرون برم راستش سوال اصلیم اینه چرا خودکشی برای آدمی مثل من گناهه لحظه لحظه زندگی من زجر و عذاب و گریه است خیلی از خدا ناراحتم خیلی گله دارم باورم نمیشه خدا منو آفریده که فقط بخورم وبخوابم و توهین بشنوم و عذاب بکشم من که هیچ آینده ای ندارم نه میتونم خانواده ای تشکیل بدم نه میتونم بیشتر از این سربار خانوادم باشم دلم نمیخواد یکی از آدمهای مفتخور و۸ بدبخت که سربار خودشون و خانوادشون و جامعه شون هستند باشم دیگه از تحقیر ها و توهین ها و پوزخندهای مردم خسته شدم
این چه خداییه که با مسخره شدن و تحقیر شدن بنده هاش حکمتش ثابت میشه من از بچگیم زندگی خیلی خیلی سختی داشتم از فقر شدید مالی تا دعواهایی که هر روز تو خونه داشتیم ولی هیچ کدوم برام مهم نبود چون همیشه امید داشتم که که خودم میتونم آیندم رو بسازم و بالخره یک روز خودم رو از این شرایط نجات میدم همیشه تو اون شرایط خدا رو شکر میکردم که سالمم و خدارو دارم و سعی میکردم بنده ی خوبی باشم ولی خدا بهم رحم نکرد وقتی دید من با تمام سختی ها و مشکلات کنار اومدم من رو به این بیماری مبتلا کرد الان موجودی ام که نه جز زنده ها به حساب میام و نه مرده ها فقط سربار خانواده و باعث سر افکندگی اونها هستم
تنها امیدم به خوکشی هست وامیدوارم خدا به خاطر خودکشی منو میبخشه چون فقط خودش از حالم باخبره ولی من هیچ وقت خدارو نمیبخشم به خاطر لحظه لحظه های این ۱۴ سال
اضطراب حاملگی
ارسال شده توسط مدیر ارجاع سوالات در یکشنبه, ۱۳۹۶/۰۸/۰۷ - ۲۰:۴۳با نام و یاد دوست
سلام
یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود
لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:
سلام خسته نباشید
خانمی هستم که نه ساله ازدواج کردم و بچه هم ندارم
من پنج ساله دچار ترس واضطراب خیلی شدیدی شدم دوبارحاملگی ناموفق داشتم وبعد از سقط جنین دچار این ترس شدید شدم
پنج ساله این ترس را دارم. ترسم فقط مربوط میشه به حاملگی که وقتی به حاملگی فکرمیکنم دچارتپش قلب ولرزش کل بدن میشم
و احساس میکنم دارم میمیرم
تورو خدا راهنماییم کنید که آیا میتونه سحر و جادو شده باشم فقط این ترسم برای حاملگی هستش
با تشکر
در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید
@};-کتاب صوتي در آغوش خدا (نگاهی زیبا به مرگ)
ارسال شده توسط ریحــانه الــنبی در شنبه, ۱۳۹۴/۱۰/۱۹ - ۱۳:۳۰
به نویسندگی مهدی خدامیان آرانی
قم مهر 1386
اضطراب، استرس و نا امیدی
ارسال شده توسط مدیر ارجاع سوالات در پنجشنبه, ۱۳۹۴/۰۹/۲۶ - ۰۰:۰۱با نام و یاد دوست
سلام
یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود
لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:
با سلام و عرض ادب
خسته نباشید.
من دختری 20 سال هستم ک فوق العاده ناامیدم واززندگی خسته وهمه زندگیم استرس واضطرابه.
واقعا ب نهایت خستگی رسیدم نمیدونم چرافرجی نمیشه کگه خدانگفته وقتی صبرتموم شه فرج میرسه؟این ی حدیث معروف ازامام صادقه.امامن خیلی وقته ب نهایت بی صبری وبی تابی رسیدم.پس چرااتفاقی نمیفته؟غیرازاینه ک خدانمیخواد؟پارسال من خواستگاری داشتم ک اول خودم رد میکردم ونمیخواستم سنی هم نداشتم اما خانوادم خیلی اصرارداشتن وهمینطورخانواده خودش وخیلی برنامه هاروترتیب دادن ک من بهش علاقه مند شم وقتی من علاقه مند شدم همه کنارکشیدن ومن واقعاخیلی اذییت شدم بعد ازون ی خواستگارخیلی سمج داشتم به خیال اینکه میتونم شخص مورد علاقم روفراموش کنم، بله گفتم اما طرفم شیاد ازآب دراومد وهمه چیزخیلی بدترازقبل شد وحتی کار ب جایی رسید ک نزدیک بود ازدانشگاهم اخراج شم وهمه کسایی ک نسبت بهم حسادت میکردن یادشمنی ای داشتن تو اون شرایط ضربشونو زدن و شرایطم خیلی بدشده بود.
بعدازاون هم تهدیدای اون شروع شد وهرچند ما درظاهراهمیتی نمیدادیم ک نتونه باج بگیره اماهمه وجودم استرسه.از اون طرف خانوادم اصلا درکم نمیکنن و یک درصد فکر نمیکنن خودشون مقصربودن وچ ظلمی ب من کردن ومن تو همه اتفاقایی ک افتاد ازشون کمک خواستم اما خواهروبرادرام سرگرم زندگی خودشون بودن وپدرم بخاطرشغلش سرش خیلی شلوغه ومادرم بیشتر ب بقیه کارا ومشکلات خواهرم وبرادرام میرسید واکثرا وقتی برای من نداشت همیشه تنها بودم.
وقتی همه چیزخراب شدم هم فقط با سرزنش وکنایه و...همه چیزو بدتر کردن و ی نفرحاضر نشد ب حرفام گوش بده.بعد ازاون هم خواهرم بیماری ای گرفت ک هیچکدوم از پزشکان قادرب درمانش نشدن وزن برادرم ام اس گرفت وهمه بیمارستان بودن ومن باروحیه خرابی ک داشتم تمام کارهاروانجام میدادم ازآشپزی وخرید وشستن لباس وبقیه کارای مردونه... .این سه ماه استراحت تابستان من بود ک بجای استراحت روحی وفکری همه چیز بدترشده بود.
تااینکه نامادریم اعتراف کرد ک جادوگری وجن گیری کرده ک ما ب این مشکلات دچارشیم وماهرکاری کردیم اوضاع درست نشد وروز ب روز بدترشد وهمه ما دچارعذاب بودیم.حالا من روحیم خیلی خرابه نمیتونم اصلا آروم باشم باکوچکترین چیز میریزم بهم وحالم خرابه خیلی احساس تنهایی میکنم بخصوص ک توخونه اوضاع خوبی نداشتم والان توخوابگاه هم اتاقی بد دارم واینجا هم آرامش ندارم.موقعی ک تازه زندگی من بهم خورده بود،خانوادم مخصوصا مادرم خیلی منو سرزنش میکردن ومیگفتن خدا بهت خشم کرده دیگه ازت ناامید شدم و...حضرت معصومه ازت بدش میاد و امام رضا ازت عصبی وناراحته وخداخیلی بهت خشم داره نمیبخشتت و...برو ی دعایی کن بلکه عذابی سرت نیاد وخیلی حرف های داغون کننده این مدلی واینکه مگه هولکی بودی؟انقدرعجله داری؟دلت وهرمیخواد؟
یادشون رفته بود ک من اصلا نمیخواستم ازدواج کنم واوانا بودن ک ب زور میخواستن منو راضی کنن وحالا چ حرف هایی ک باید میشنیدم وچقدرتحقیرمیشدم و دم نمیزدم.علنا هم میگفتن تو مهم نیستی انقدرمشکل دارم وقت ندارم ب تو گوش کنم.واقعا دلم میخواست بمیرم.تاقبل ازاینکه منو ازخدا ناامید کنن فقط همه سختی هارو ب امید خداتحمل میکردم ودلم خوش بود ب اینکه خدایی هست.امام بعدازاون همون ی ذره دلیلی هم ک برای زندگی داشتم ازبین رفت.
حالا اصلا نمیتونم ب خدااعتماد کنم خیلی ازش میترسم ونمیتونم باهاش راحت باشم ازائمه خیلی میترسم ازشون ناامیدم ازخداناامیدم وبهم میگن اینجوری نگو خدابهت خشم میکنه کفرنگو یعنی بازم کسی نیست ازمهربونی خدا بهم بگه...بازم کسی نیست ی کم امید بده
فقط مادرم سعی میکنه حرف ها وباورهایی ک ب من قبولوند ک خدا با من اینجوریه رو برطرف کنه ک حرفاش اثرخودشو گذاشته ومن دیگه نمیتونم اون رابطه قبلی ک هیچ درحد ی بنده معمولی باخدا داشته باشم واین فوق العاده منو رنج میده اززندگی وجوونیم ک خوشی ای ندیدم وهمش رنج بود این مدلی هم ک راجع ب خدا برای من گفتن حتما بعد اززندگی پردرد ورنج اینجا باید اون دنیا هم بسوزم.بازم میگن بخاطراین ناامیدی واین افکارت حتما خداهم جوابتو نمیده.خب اگر خدا وقعا مهربونه ک باید خودش ی جوری کمکم کنه وآرومم کنه چون بایدبفهمه ک این مدلی فکرکردن دست خودم نیست وقتی میبینه هرکارمیکنم بیشترازاین نمیتونم خودش باید ی کاری برام بکنه وآرومم کنه ذهن ودلم رو ازاین ناامیدی بیرون بیاره وبهم بقهمونه چقدردوسم داره.پس یعنی واقعا ازم روبرگردونده ک کاری نمیکنه؟
دیگه وقتی میرم حرم حضرت معصومه اصلا مثل قبل نمیتونم باخانم ارتباط برقرارکنم دیگه اصلا نمازهام بهم حسی نمیده همش ازشون میترسم ودیگه دلم میخوادارتباطمو کم کنم ک کمترخجالت بکشم واذییت بشم واین خیلی منو رنج میده ک بخوام ازخدا وائمه وحضرت معصومه ک توغربت بهش پناه بردم وامام رضایی ک واقعا عاشقشم دوری کنم واینجوری باشم ومیگم چرااوناکاری نمیکنن اونا ارومم نمیکنن؟منو ب سمت خودشون نمیبرن؟با تشکر ازشما
با تشکر
در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید
دردهای انساني كه به ياري خداوند اميد دارد
ارسال شده توسط parishoon در شنبه, ۱۳۹۴/۰۹/۱۴ - ۱۰:۲۳نمی دونم نوشتن این حرفا و مشکلاتم سودی داره یا نه
ته دلم هیچ میگه هیچ فایده ای نداره و درد تو درمون نداره
ولی باز می نویسم
یه دختر 34 ساله مجرد هستم
شغلی ندارم و تا ضرورتی پیش نیاد از خونه هم بیرون نمی رم
دچار وسواس شدید پاکی و نجسی و افسردگی شدید و اضطراب هستم
جوری که شب ها از شدت اضطراب یک ساعت به یک ساعت بیدار میشم و استرس دارم و خوابم نمی ره
گاهی هم این طوریه که از شدت خستگی و کم خوابی حدود ساعت 12 تا 3 شب خوابم می ره از اون به بعد از شدت استرس و حال بد چند دقیقه به چند دقیقه بیدارم و زجر می کشم
روزها هم همش بیدارم و درگیر وسواس یا در حال گریه و اشک ریختن یا از شدت اضطراب احساس خفگی می کنم
انقدر وسواس نجسی و پاکی آزارم میده که خیلی وقتا می گم فقط با مردن از این عذاب رها میشم و چقدر خوبه که دیگه تو جهنم این دغدغه مسخره رو ندارم که این نجس شد و اون نجس شد و حالا چکنم...
مدام با خانوادم دعوام میشه و صدام بلند میشه
همه خانواده ازم بدشون میاد و شاید ازم متنفر باشن که البته حق دارن .. من موجود تنفر انگیزی شده ام
با پدر و مادرم زیاد دعوام میشه و سرشون حتی داد می کشم و دلشون ازم خونه
(پدر و مادرم پیر و ناتوان هستن و هفتاد و خرده ای سن دارن)
علاوه بر بیماری های روانی ام مشکلات و بیماری های جسمی زیادی هم دارم
پوستم مشکلات زیادی داره جوری که وقتی وضو می خوام بگیرم پوست صورتم خون می افته و همه جا نجس میشه بخاطر همین حتی نماز هم نمی خونم
پوست بدنم هم بخاطر مشکل کیست تخمدان جوش می زنه و خون میفته و همین باعث میشه نتونم راحت و بدون وابستگی برم و حمام و هر وقت می خوام برم حمام خواهرم باید خونه ما باشه که کمکم کنه و چک کنیم جایی از بدنم خون نیفتاده باشه که بتونم بیام بیرون از حمام
دستگاه گوارش و روده ام هم مشکلات زیادی داره و از یه طرف غذا خوردن کلی برای معده ام مشکل درست می کنه و از طرف دیگه توی دفع مشکل دارم و یه سری مشکلاتی که سخته اینجا برام در حضور عموم بگم (بخصوص که مشکلاتی برای وسواس و حساسیتم به پاکی و نجسی برام ایجاد می کنه)
آلرژی و زانو درد و کیست تخمدان و عوارضش و یه سری مشکلات کوچیک دیگه باقیمونده مشکلات جسمی ام هست
از طرف دیگه آینده ای ندارم. نه خانواده ای نه شغلی نه امیدی نه چیزی
برای هر کاری (از یه آبکشی ساده گرفته تا حمام کردن) محتاج خواهرم هستم که ازدواج کردن و سر خونه زندگیشون هستن ..
حالا بخاطر پیری و احتیاج مادر و پدرم میان منزل ما و یکی شون کلا با ما زندگی می کنه ولی بعد از فوت مادر و پدرم مطمئنم تنها می مونم و احتمالا دیگه هیچ وقتی برای کمک به من ندارن.
چند تا رشته دانشگاهی عوض کردم اما نتونستم به انتها برسونمشون و الان بیکار و بی سواد و بیهوده و بی حاصل تو خونه نشستم و دیگه بخاطر مشکلات جسمی و روانی ام نمی تونم وضعیت شغلی و تحصیلی ام رو برای آینده تغییری بدم.
هیچ فایده ای برای اطرافیانم و جامعه ام و دنیایی که دارم توش زندگی می کنم ندارم. البته کلی ضرر دارم از اسراف آب و دستمال کاغذی و کیسه گرفته تا غذایی که بیهوده می خورم و هوایی که بیهوده نفس می کشم و ...
بخاطر وسواسم هم که مدام رو اعصاب خانوادم راه میرم و زجرشون میدم و دور از ذهن نیست اگه ته دلشون آرزوی مرگ و نیستی ام رو داشته باشن.
همیشه این طوری نبودم.
تا حدود 25 ، 27 سالگی دختر فعالی بودم و دنیایی با اینی که الان هستم فرق داشتم
اما همون موقع هم ظاهرا خیلی به دردبخور نبودم که با اینکه مشکلات الان رو نداشتم نتونسته بودم همراه و شریکی برای ادامه زندگیم پیدا کنم...
چرا این ها رو گفتم؟
برای اینکه بدونید تو چه جهنم درونی و بیرونی ای دارم زندگی می کنم
من دیگه نه می تونم و نه می خوام که این زندگی رو ادامه بدم
لحظه به لحظه تحمل این زندگی برام طاقت فرسا و غیرممکن شده
دلم می خواد نه تنها از زندگی تو این دنیا بلکه کلا از وجود داشتن، از هستی، انصراف بدم.
تو دبیرستان تو کتاب های دینی مون نوشته بود روز قیامت بدکارا و جهنمی ها می گن: یا لیتنی کنت تراب
من همین حالا و تو همین دنیا و قبل از مرگم از ته دل می گم ای کاش خاک بودم
ای کاش انسان نبودم
اصلا ای کاش هیچ وقت "هست" نمیشدم
برای منی که تو این دنیا فقط دارم زجر می کشم و تو اون دنیا چه با مرگ طبیعی بمیرم و چه با خودکشی در هر دو صورت جهنمی ام و مستحق عذاب، وجود داشتن چه فایده ای داره؟
برای عذاب خلق شده ام؟؟؟
هر کاری می کنم و از هر راهی می رم به هیچ امیدی نمی رسم
علی رغم اینکه دیگه دنیا برام هیچ ارزشی نداره و هی به خودم می گم فقط به فکر آخرتت باش و اونو درست کن مدام برای اون هم به در بسته می خورم و این روزها فقط دارم با خودم می جنگم که خودمو نکشم...
اما دیگه توان این مبارزه رو هم دارم از دست می دم دارم تسلیم می شم و ته وجودم می گه تو که داری یه سری اینجا عذاب می کشی و بعد 60 ، 70 سال زندگی به درد نخور و پر رنجت باید بری عذاب اونجا رو تحمل کنی خب خودت رو بکش و یه دفعه الان برو همون عذاب رو بکش و خلاص
دیگه نمی دونم باید چیکار کنم
به ته خط رسیدم