عشق و محبت در زندگی

عشق استاد با طعم خرمالو ...

انجمن: 

سلام وقتتون بخیر
خوب میدونم حرف هایی که میزنم خطاهای زیادی داخلش هست ولی ادم وقتی فکر درمانه . بهتره عین واقعیت بگه ... Blum 3

سال پیش. وقتی رفتم دانشگاه اولین استادم بود و ترم اول تخصصی ترین درسم باهاش بود . دختر درس خون با پایه قویی نبودم ولی خب ضریب هوشی خوبی داشتم .همون روزهای اول مورد توجهش بودم . هیچوقت جزوات درسی نمیخوندم و هیچ تلاشی نداشتم . ولی سرکلاس درس هارو خوب جواب میدادم . اون روزها هیچ حسی بهش نداشتممثل هر دانشجو دیگه سرگرمی اصلیم روابط دوستانه ام بود .
ترم دوم بودم . فهمیدم پدرم سرطان داره . زندگیم اشوب شد . روزهای سختی داشتم . خیلییی سخت . ترم سوم بودم پدرم رفت . اینقدر زندگیم بهم ریخت که قید درس زدم . حوصله هیچی نداشتم . دانشجو کاردانی بودم . تا به خودم اومدم دیدم همکلاسیام درسشون تموم شد و برای درست کردن فایل های گزارش کاراموزیشون پیش خودم میومدن .احساس ضعف کردم . تازه فهمیدم عقب افتادم .تصمیم گرفتم کنکور سراسری شرکت کنم .من پایه درسی قویی نداشتم و اصلا دختر درس خونی نبودم . اوضاع خونمون هم خوب نبود. حاله مادرم روز به روز بدتر میشد . اینقدر بد شد که بدنش کم آورد . دو روز مونده بود به عید دکتر گفت اگه عمل نشه فلج میشه . سال تحویل اورژانسی عملش کردن . حالا علاوه بر فشار کنکور یه مریض هم داشتم و پرستاری ازش .
روز کنکور شد . سال کنکور درسی نخونده بودم . فقط عذاب کشیده بودم . عداب درس نخوندنم و . . .
سرخوردگی کنکور زیاد بود و حاله بد . . مجبور بودم دوباره کنکور بدم . یک سال گدشت . سعی کردم بشه ولی ادمی که روحش خالیه . ادمی که این همه درد پشت هم کشیده اصلا تمرکز و انرژی نداره . . .
دوباره هم هیچ . دیگه با ادم های روانی فرقی نداشتم . یه ادم خاااااالی . با اعتماد به نفس زیر خط فقر . توی این سه سال کاااامل له شده بودم .اینقدر حال روحیم بد بود که همه دوست هامو از دست دادم و حتی خونواده هم ازم خسته بودن . . .
این بار دوباره برگشتم دانشگاه قبل . روزی که من رفتم . روزی بود که همکلاسی های قبلیم با جعبه شیرینی اومده بودن . مدرک هاشونو بگیرن و میرفتن برای ثبت نام ارشد...خیلی حالم بد بود . خیلی خیلیی .مدام ارزوی مرگ میکردم .
روزها گذشت کلاس ها شروع شد . من غریب بین اون همه ادم . من یه بیمار روانی که ظاهرش فقط قشنگ بود . میگم ظاهر قشنگ چون بعد از کنکور اینقدر حالم بد بود که برای فراموش کردن همچی سه شیفته ورزش میکردم . صبح ها باشگاه و یک ساعت پیاده روییی . میرسیدم خونه جنازه بودم . اینقدر خسته که بی هوش میشد . به هوش که میومدم دوباره یک ساعت پیاده رویی و باشگاه . شب هم بلافاصله بعد از باشگاه تا شب میدویدم . وقتی برمیگشتم . پاهامو میذاشتم داخل اب نمک . اتیشششششش میگرفت ولی دردش خوب میشد. من خودمو خسته میکردم که بخوابم و نفهمم دنیا اطرافم چه خبره ...خودم با شدت ورزش بدنمو داغ میکردم و اشک هامو با عرق میرختم تا با حرف مردم داغ نشم و اشک نریزم. . .
همین ورزش ها باعث شده بود که ظاهر قشنگی داشته باشم . با انواع ماسک ها و... به خودم میرسیدم و با لباس های قشنگ و ارایش دانشگاه میرفتم . توی سه سال قبل . اینه اتاقم این حجم زیبایی بخودش ندیده بود . ولی خب روحم اصلاااا خوب نبود .
با اینکه مرکز توجه پسرها بودم ولی ذره ای برام مهم نبود . یه روز سرکلاس بودم . جزوه مینوشتم . استاد (همون استاد سه سال پیش)یه مبحث گفت ولی ادامه نداد . ناخود اگاه سرمو اوردم بالا گفتم خب چه جوری ؟ مهربون توضیح داد . بعدم گفت من قبلا یکی از بهترین دانشجو هاش بودم و دانشجو مستعدی بودم .حرفاش به جونم نشست . انگار درحال سوختن باشم یه نفر روی تنم اب بریزه. اینقدر خوشحال بودم که میخاستم تا خونه جیغ بکشم . انگار توی این دنیا که همه بخاطر قبول نشدن کنکور خردم میکردن . یه نفر منو دیده بود . اون به من گفت مستعد !

با این جمله دنیامو ساختم.هرروز فکرم این بود که چه طور به چشمش بیام . یه روز یه خانوم محقق اومد دانشگاه . برای کارش به ما نیاز داشت . استادم پروژه کار کردن خیلی دوست داشت . اونجا بود که خودمو نشون دادم . همه تلاشمو کردم که خودمو بهش ثابت کنم . حجم بالایی کتاب میخوندم . یعنی برای اولین بار توی زندگیم کتاب میخوندم . کارهای فنی انجام میدادم و براش میفرستادم .همه ی دنیای من شده بود این مرد . من دیگه هیچ ادمی نمیدیدم .حتی فامیل های نزدیکمم یادم رفته بود . روز وشب من تلاش بود برای ثابت کردن خودم به این مرد .
ولی یه مشکل بود . سه سال خونه نشین بودم . من روح اسیب دیده ای داشتم . بلد نبودم چطور با آدما روابط برقرار کنم . همین باعث شد رابطه رو در رو برام سخت بشه و گاها به مشکل بر بخوریم . ولی رابطه مجازی داشتیم . مدام گزارش کارهامو میفرستادم . بخاطر حجم بالای کاری داشت . میخوند ولی هیچوقت جواب نمیداد . همه سعیمو میکردم که کارهای بزرگتر انجام بدم . برای خوندن مقالات باید ترجمه میکردم . مدتی گذشت اینقدر ترجمه ام خوب شد که منبع در امدم شده بود . میدونستم نشریه دوست داره . ولی اخه کار کردن نشریه کار ساده ای نبود . از عید سال قبل شروع کردم کار کردن نشریه . کار واقعععععا سخت و طاقت فرسایی بود ولی عشق اون کاری کرد که تحمل کنم . همون روزها بود که کارگاه شخصی برای خودم ساختم (رشته فنی مهندسی هستم) دلیل ساختم این بود که بتونم کارهای بیشتری انجام بدم و بیشتر به چشم اون بیام . تب و تاب و تنهایی کار کردن نشریه اینقدر زیاد بود خودم مجبور بودم طراحی کنم . شب ها دیر وقت سعی میکردم طراحی یاد بگیرم . طراحیم خیلی قویی شد . به حدی که سفارش کار گرفتم ...
حتی برای نوشتن متن های نشریه باید اطلاعات یا حتی قدرت نوشتن پیدا میکردم . همین باعث شد کتاب های زیادی بخونم . من که قبلا اصلا اهل کتاب نبودم . الان توی تعطیلات بهترین تفریحم کتاب خوندنه و یه دختر کتاب باز شدم که روزی نمایشگاه کتاب شهرم اومده بود غرفه های کتاب که میرفتم . خیلی راحت میتونستم کتابایی که خوندم نشون دوستام بدم و خیلی راحت راجب کتاب ها با صاحب غرفه صحیت کنم و حتی اونارو به چالش بکشم ...
توی کتاب مرد شناسی خونده بودم . مرد ها دختر های عاقل. شاد. صادق ، پاک و اکتیو دوست دارن . همه تلاشمو کردم که همچین دختری بشم .برای اولین بار توی زندگیم طعم عشق تجربه کردم . انگار زندگیم رنگ گرفته بود . شاادترینننن دختر دنیا بودم . حتی زیباتر از قبل هرکدوم از دوست هام که منو میدیدن میگفتن چه کرمی میزنی که حتی یه جوش صورتت نداره . بعد که دقت میکردن . میدیدن همه ارایشم;فقط یه رژ ;ملایمه. تعجب میکردن . از درون شاد بودم . همین باعث شده بود چهره و اندامم بدون ارایش زیبا بشه .ولی اعتراف میکنم هر وقت با اون کلاس داشتم . واقعا ارایش میکردم و سعی میکردم زیباااترین باشم
با تمام سلول های بدنم عاشق اون بودم.پاییز بود . اون روزها کتاب شعر و رمان عاشقانه زیاد میخوندم . حالم خیلییی شاعرانه بود . مثل یه ادم تشنه بودم میخاستم از عشقش سیراب بشم . گرون ترین کاموا خریدم . شروع کردم به بافت . من که مادرم سال ها سعی کرده بود بافت بهم یاد بده . این بار فقط با یه بار اموزش یاد گرفتم . وقت هایی براش میبافتم بهش فکر میکردم و میرفتم یه دنیا دیگه . گاها تا دیر وقت میل های بافتنی دستم بود و میبافتم . خیلی زود تموم شد . یه دسته گل طبیعی رز داخل جعبه اش گذاشتم با یه کاغذ قشنگ که شعر سهراب روش نوشتم

خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
دچار يعني
و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.

اون روزها توجهش بهم زیاد بود . خیلی زیاد . به حدی که خیال باطل زیاد داشتم . سرکلاس مرکز توجهش بودم . اینقدر سوادمو بالا برده بودم که سوالی هیچکس جواب نمیداد من جواب میدادم . هرروز بیشتر براش پررنگ تر میشدم . یه وقت هایی از نگاهش حس میکردم دوستم داره .دیگه به یقین رسیده بودم که دوستم داره. اخه من همه ویژگی های خوب توی وجودم تقویت کرده بودم . رفتم بازار پول زیادی خرج کردم . لباس و کیف و کفش و لوازم ارایشی گرون و مارکدار خریدم . یه صبح که امتحان هام تموم شده بود . رفتم دفترش . راجب نشریه حرف زدم باهاش . دیگه خیلی باهم راحت شده بودیم . یعنی راحت شدن استاد دانشجویی یعنی در این حد که برای بقیه دخترا سرشو پایین مینداخت برای من نگاهم میکرد . همین!
اون روز خیلییییی مهربون بود . خیلی خیلی. حتی لحن صداش . خیلی اروم و خیلی لطیف . موقع رفتن گفتم استاد براتون یه چیزی اوردم . داخل نایلون کدر بود که نکنه کسی بفهه . یه حس بدی داشتم . قبل از اینکه بفهمه کادو رفتم . اصلا نمیخاستم ذره ای نگاه مهربونم یا نگاهه مهربونشو بببینم . اصلا نمیخاستم ذره عشوه و ناز و اینچیزارو حتی ناخود اگاه داشته باشم ...
توی ماشینم موقع برگشتن یه لحظه به خودم اومدم . منن برای یه مرد غریبه شالگردن بافتم اونم با شعر عاشقانه بهش دادم . از خودم بیزار شدم . ولی یه لحظه یادم میوفتاد دوباره روز از نو و روز از نو ...به خودم امید میدادم که اون عکس العملی داشته باشه . ولی هیچ هیچچچچچچچچچ . روزهای سخت میگذروندم . گاهی به خودم امید میدادم و میگفتم لابد داره راجبم تحقیق میکنه یا این مدلی دوست نداره دلش میخاد وقتی کلاس ها شروع شد رسما بهم بگه ...
معاون دانشگاه بود . خیلی قبل تر از شروع کلاس ها دانشگاه اومده بود . ولی من نمیرفتم . هروز با خودم جنگ داشتم .بالاخره رفتم . دوباره برای کار نشریه . نشریه یکی از بزرگترین تلاش هام بود . با همههههه وجود دوسش داشتم . یه جورایی یه راه پیوند بین من و اون . قبلش بهم گفته بود تایید حراست گرفته . بهش که گفتم گفت نسخه چاپ شده ازش برام بیار . گفتم مصاحبه از ریس نیاز دارم . گفت باشه اجازشو برات میگیرم . خیلی عادی بود . انگار نه انگار شالگردن یا شعر عاشقانه دیده .
راستش مرد زیباییه . هم چهره زیبا و هم خوشتیپ . علاوه بر این ها تحصیلات بالا و رزومه علمی خوبی هم داره و همچین شغل دوم داره که واقعا بخاطرش ثروتمند شده . همین باعث شده دخترهای زیادی ازش خواستگاری کنن . حتی یه دختر هرروز براش علنی گل میبرد و جلوی همه بهش میداد ...همینا باعث شده بود براش عادی بشه ..;ولی دوست داشتن من که عادی نبود . من واقعا دنباله مقام یا ثروتش نبودم . اخه من خودمم مهارت هایی خوبی داشتم که میتونست در اینده به پول زیاد تبدیل بشه و همچنین وضعیت مالی خونوادم متوسط رو به بالا بود . جوری نبود که چشم به پول اون ببندم . فقط یه چیز پابندم کرده بود . اونم اینکه تنها ادمی بود که منو قبول داشت . تنها ادمی که باهام هدف مشترک داشت و تنها ادمی که حالمو خوب میکرد و باعث میشد واقعااا از ته دل بخندم .درسته من هیچ رابطه عاشقانه ای با اون نداشتم . ولی اینقدر با وجودش شاد بودم که برای اولین بار توی زندگیم از ته دل میخندیدم و از تلاش برای خوشحال کردنش خسته نمیشدم...
بهم گفت برای پوستر باید تایید حراست بگیرم . رفتم حراست . گفت اصلا قبلا براش نبرده و ندیده . باورم نمیشد یعنی این همه مدت بهم دروغ گفته بود . تایید حراست گرفتم و موقعی اومدم بیرون هوا بهشت بود ولی توی مغز من جهنم بود . بهش مسیج دادم جواب نداد . هیچوقت جوابمو نمیداد . دنیا رو سرم خراب شد . غمگین شدم . واقعاا بعد سال ها غم به زندگیم برگشت . مردی که شاهرگم بود . این همه مدت دروغ تحویلم داده بود .کسی که میدونست من واقعاااا برای این نشریه زحمت کشیدم و دوسش دارم . ذره ای برای دوست داشتم ارزش قایل نبود . یه هفته گذشت . هر شب کابوس میدیدم . بی حوصله ترین دختر دنیا بودم . دنیام اتیش بود . بعد یه هفته که اروم تر شدم . واتس اپ پیامش دادم و بهش گفتم باورم نمیشد این حجم بدی داشته باشه . خیال میکردم به عنوان یه استاد واقعا هوامو داشته باشین و از این قبیل حرف های تیز...
روز بعد باهاش کلاس داشتم . قبلش یه کلاس دیگه داشتم . وقتی منو توی راهرو دید . اصلا بهم توجه نکرد . وقتی ذوباره دیدمش من توجهی نکردم . ازش واقعاا دلخور بودم ولی بی توجهیش عذابم میداد . مسایل قاطی شده بود . عشق و کار دانشجویی باهم ! کلاسش شروع شد . کنفرانس بود . همکلاسیم مشغول ارایه بود . عادت داره همیشه اواسط ارایه میاد . میگه میخام خودتون یاد بگیرین کلاس اداره نکنید. بار اول که اومد نگاهش روی من خشک شد ولی حتی دره ای بهش توجه نکرردم نشست سرجاش . حنی نگاهمم نمیکرد . میدونم منتطقی نیست ادم کسی که اینقدر بهش دروغ گفته از بی محلیش احساس ضعف کنه . ولی من واقعا احساس ضعف کردم . جون عاشق بودم . اونم از خدا خواسته موقع کنفرانس همین که من سوال پرسیدم شروع کرد سرزنش کردن من که سوالت بی ربط و بر علیه من از کسی که ارایه میداد تعریف کرد ... برای امضا اخرنشریه که رفتم دفترش حتی نگاهمم نمیکرد . اون گناه کرده بود ولی من متهم بودم .هنوز باخودم احمقانه فکر میکردم . هنوز خیال میکردم امیدی هست . برادر همکلاسیم ازم خواستگاری کرده بود .عادت داشتم گزارش کارهامو بهش میدادم بینشون توی یه جمله براش نوشتم به برادر فلانی جواب مثبت دادم . ضربه اخرم بود . اگه حسی بود . باید اقدامی میکرد . بی حوصله ترین و اشوب ترین دختر دانشگاه بودم . وقتی همکلاسیام راجب اشوب بودنم میپرسیدن . میگفتم مادرم مریضه و درسته مادرم مریض بود ولی یه سرما خوردگی ساده بود!
فرداش که رفتم داشگاه . توی کارگاه . من خب مسول کارگاه بودم . چون خودم کارگاه شخصی داشتم . به همه این کارها مسلط بودم . وقتی اومد . اینقدر عادی رفتار کرد که فهمیدم ذره ای براش مهم نیست!
احساس بدی داشتم . اخه من که این همه تلاش کردم . من که این همه ویژگی های مثبت برای خودم ساختم . چرا نه؟همون روزها بود که خواهر حسابدار دانشگاه ازم توی نمازخونه رسما خواستگاری کرد . همکلاسی هام که دیگه علنی توی راهرو ابراز علاقه میکردن .راستش دختری با ویژگی های مثبت از خودم ساخته بودم ولی خب به چشم اشخاص دیگه اومدم و تیرم به هدف نخورد .<br>همون روزها بود که یکی از پسرهای فامیلم اوج عشقشو نشون داد و واقعا باور کردم دوستم داره .شاید به حد استاد نبود ولی نسبت به سنش پسر قویی و پر تلاشی بود با موفقیت های خوب...
حالم خوب نبود . قبول کردم باهاش حرف بزنم . من مثل یه مترسک بودم و اون کوه اتش فشان عشق . از هر طریقی عشقشو بهم نشون میداد . خرید هدیه های گرون قیمت و عاشقانه های زیااااد . حتی خونوادش هم ابراز عشق زیادی بهم داشتم .خیلی با خودم کنجار میرفتم . دل من پیش کسی بود که منو نمیخاست و دل یه نفر دیگه پیشه من که نمیخاستمش ...به نصیحت یه دوستم قبول کردم منم از مترسکی در بیام و گرمتر بشم . در جواب محبت هاش لبخند میزدم و دیگه یخ زده نبودم . اونم احساس میکرد موفق شده ...ولی من شاد نبودم . من فقط میخاستم فشار روحیم کم بشه . من فقط میخاستم صدای خرد شدن خودمو نشنوم ...
روزها میگذشت و اون عاشق تر و من اواره تر . با اون میرفتم بیرون ولی فکرم توی اون لحظه ای بود که ارایه خوب دادم و استاد بهم خرمالو داد!
یا اون لحظه که سوال درست جواب میدادم و لبخند میزد...
چند روز پیش بود . تصمیم گرفتم باهاش حرف نزنم . از یه طرفم خونوادش خیلی جدی شده بودن و همچنین من دلیلی برای رد کردنش نداشتمدر سمو بهونه کردم . گوشیمو خاموش کردم . گفت یکساعت در هفته فقط منو ببینه . قبول کردم . فقط یکساعت در هفته ...یه دلیل دیگه خاموش کردن گوشیم این بود که از هفته قبل تصمیم گرفتم حتی گزارشکار هم به استاد ندم . مثل بچه ای بودم که بند نافشو بردین و از منبع حیاتش جدا شده . من واقعااا دلیله تلاشمو از دست داده بودم . ناگهان حس کردم چقدر ادم اطراف من هست که انگار تا حالا ندیدمشون . ادم هایی که منو اون دختر کنکوری شکست خورده میشناختن . یه دوگانگی بد داشتم . من یه شخصیت قویی از خودم ساخته بودم ولی در نگاه ادما هیچ نبودم . گوشیمو خاموش کردم که نگاه اون ادم هارو حس کنم ... اینروزا که سرگرم درس هام هستم . واژه واژه کتابام منو یاد اون میندازه . یه مرد که باعث شد من یه دختر دیگه بشم .مردی که بخاطر کشیدن چشم هاش نقاش شدم . سبک هایپرریالیسم . ولی هیچوقت نقاشی چشم هاشو بهش ندادم
امروز بین درس خوندنام . یاد روز استاد افتادم . توی دلم یه حس خوب ;جوانه زد. یه حس که جز وقتای فکر کردن به اون هیچوقت تجربه اش نکردم ...
اومدم پای لب تاپم و تصمیم گرفتم براش یه طرح کهکشان انتخاب کنم و کل عید وقت بزارم برای کشیدن یه کهکشان نیم متری . ذره ذره با قلمو بکشم براش ...

برای بار اول این متن دیروز توی یه سایت مشاوره نوشتم . اونجا ترسی از ارسال نداشتم . ولی اینجا میترسم . من دختر بدی نیستم . ولی ادم های اینجا خیلی مقید و خوب هستند . ترسم از اینه که بخاطز کارام اینجا دختر بدی به چشم بیام . و زیاد سر زنش بشم و یا تحقیر ...
راستش دیروز که سایت مربوط به مشاوره گذاشتم . نظرات متعددی برام اومد . از اینکه عشقو ادامه بده تا اینکه قیدشو بزن ولی بین همه این حرف ها حرف یه مرد که ظاهر مذهبی داشت به دلم نشست . اون اقا گفتن استعداد خدا به من داده و من بهتره از عشق مخلوق به عشق خالقه این استعداد برسم
این مدت خیلی سعی کردم راه درست پیدا کنم . الان در این نقطه از جهانم به این نتیجه رسیدم که اگه بتونم خودمو به خودم و خدای خودم گره بزنم . قطعا موفق تر میشم
میشه لطفا بهم یاد بدین ؟

تفاوت عشق و ازدواج!

یک روز پدر بزرگم برام يه کتاب دست نويس آورد، کتابي که بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا بايد چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم،
چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت،
همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش،
به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم.
در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد پيشم و گفت ازدواج و عشق مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه
ازدواج اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر مي کني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دست بيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اين کارو مي کنم حتي اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تونيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکرمي کني که خوب اين که تعهدي نداره، مي تونه به راحتي دل بکنه و بره، مثل يه شيء با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جايي که ممکنه ازش لذت ببري، شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه...
و این تفاوت عشق است با ازدواج