عشق استاد با طعم خرمالو ...
ارسال شده توسط narges.khanom در جمعه, ۱۳۹۵/۱۲/۲۷ - ۲۲:۳۹سلام وقتتون بخیر
خوب میدونم حرف هایی که میزنم خطاهای زیادی داخلش هست ولی ادم وقتی فکر درمانه . بهتره عین واقعیت بگه ...
سال پیش. وقتی رفتم دانشگاه اولین استادم بود و ترم اول تخصصی ترین درسم باهاش بود . دختر درس خون با پایه قویی نبودم ولی خب ضریب هوشی خوبی داشتم .همون روزهای اول مورد توجهش بودم . هیچوقت جزوات درسی نمیخوندم و هیچ تلاشی نداشتم . ولی سرکلاس درس هارو خوب جواب میدادم . اون روزها هیچ حسی بهش نداشتممثل هر دانشجو دیگه سرگرمی اصلیم روابط دوستانه ام بود .
ترم دوم بودم . فهمیدم پدرم سرطان داره . زندگیم اشوب شد . روزهای سختی داشتم . خیلییی سخت . ترم سوم بودم پدرم رفت . اینقدر زندگیم بهم ریخت که قید درس زدم . حوصله هیچی نداشتم . دانشجو کاردانی بودم . تا به خودم اومدم دیدم همکلاسیام درسشون تموم شد و برای درست کردن فایل های گزارش کاراموزیشون پیش خودم میومدن .احساس ضعف کردم . تازه فهمیدم عقب افتادم .تصمیم گرفتم کنکور سراسری شرکت کنم .من پایه درسی قویی نداشتم و اصلا دختر درس خونی نبودم . اوضاع خونمون هم خوب نبود. حاله مادرم روز به روز بدتر میشد . اینقدر بد شد که بدنش کم آورد . دو روز مونده بود به عید دکتر گفت اگه عمل نشه فلج میشه . سال تحویل اورژانسی عملش کردن . حالا علاوه بر فشار کنکور یه مریض هم داشتم و پرستاری ازش .
روز کنکور شد . سال کنکور درسی نخونده بودم . فقط عذاب کشیده بودم . عداب درس نخوندنم و . . .
سرخوردگی کنکور زیاد بود و حاله بد . . مجبور بودم دوباره کنکور بدم . یک سال گدشت . سعی کردم بشه ولی ادمی که روحش خالیه . ادمی که این همه درد پشت هم کشیده اصلا تمرکز و انرژی نداره . . .
دوباره هم هیچ . دیگه با ادم های روانی فرقی نداشتم . یه ادم خاااااالی . با اعتماد به نفس زیر خط فقر . توی این سه سال کاااامل له شده بودم .اینقدر حال روحیم بد بود که همه دوست هامو از دست دادم و حتی خونواده هم ازم خسته بودن . . .
این بار دوباره برگشتم دانشگاه قبل . روزی که من رفتم . روزی بود که همکلاسی های قبلیم با جعبه شیرینی اومده بودن . مدرک هاشونو بگیرن و میرفتن برای ثبت نام ارشد...خیلی حالم بد بود . خیلی خیلیی .مدام ارزوی مرگ میکردم .
روزها گذشت کلاس ها شروع شد . من غریب بین اون همه ادم . من یه بیمار روانی که ظاهرش فقط قشنگ بود . میگم ظاهر قشنگ چون بعد از کنکور اینقدر حالم بد بود که برای فراموش کردن همچی سه شیفته ورزش میکردم . صبح ها باشگاه و یک ساعت پیاده روییی . میرسیدم خونه جنازه بودم . اینقدر خسته که بی هوش میشد . به هوش که میومدم دوباره یک ساعت پیاده رویی و باشگاه . شب هم بلافاصله بعد از باشگاه تا شب میدویدم . وقتی برمیگشتم . پاهامو میذاشتم داخل اب نمک . اتیشششششش میگرفت ولی دردش خوب میشد. من خودمو خسته میکردم که بخوابم و نفهمم دنیا اطرافم چه خبره ...خودم با شدت ورزش بدنمو داغ میکردم و اشک هامو با عرق میرختم تا با حرف مردم داغ نشم و اشک نریزم. . .
همین ورزش ها باعث شده بود که ظاهر قشنگی داشته باشم . با انواع ماسک ها و... به خودم میرسیدم و با لباس های قشنگ و ارایش دانشگاه میرفتم . توی سه سال قبل . اینه اتاقم این حجم زیبایی بخودش ندیده بود . ولی خب روحم اصلاااا خوب نبود .
با اینکه مرکز توجه پسرها بودم ولی ذره ای برام مهم نبود . یه روز سرکلاس بودم . جزوه مینوشتم . استاد (همون استاد سه سال پیش)یه مبحث گفت ولی ادامه نداد . ناخود اگاه سرمو اوردم بالا گفتم خب چه جوری ؟ مهربون توضیح داد . بعدم گفت من قبلا یکی از بهترین دانشجو هاش بودم و دانشجو مستعدی بودم .حرفاش به جونم نشست . انگار درحال سوختن باشم یه نفر روی تنم اب بریزه. اینقدر خوشحال بودم که میخاستم تا خونه جیغ بکشم . انگار توی این دنیا که همه بخاطر قبول نشدن کنکور خردم میکردن . یه نفر منو دیده بود . اون به من گفت مستعد !
با این جمله دنیامو ساختم.هرروز فکرم این بود که چه طور به چشمش بیام . یه روز یه خانوم محقق اومد دانشگاه . برای کارش به ما نیاز داشت . استادم پروژه کار کردن خیلی دوست داشت . اونجا بود که خودمو نشون دادم . همه تلاشمو کردم که خودمو بهش ثابت کنم . حجم بالایی کتاب میخوندم . یعنی برای اولین بار توی زندگیم کتاب میخوندم . کارهای فنی انجام میدادم و براش میفرستادم .همه ی دنیای من شده بود این مرد . من دیگه هیچ ادمی نمیدیدم .حتی فامیل های نزدیکمم یادم رفته بود . روز وشب من تلاش بود برای ثابت کردن خودم به این مرد .
ولی یه مشکل بود . سه سال خونه نشین بودم . من روح اسیب دیده ای داشتم . بلد نبودم چطور با آدما روابط برقرار کنم . همین باعث شد رابطه رو در رو برام سخت بشه و گاها به مشکل بر بخوریم . ولی رابطه مجازی داشتیم . مدام گزارش کارهامو میفرستادم . بخاطر حجم بالای کاری داشت . میخوند ولی هیچوقت جواب نمیداد . همه سعیمو میکردم که کارهای بزرگتر انجام بدم . برای خوندن مقالات باید ترجمه میکردم . مدتی گذشت اینقدر ترجمه ام خوب شد که منبع در امدم شده بود . میدونستم نشریه دوست داره . ولی اخه کار کردن نشریه کار ساده ای نبود . از عید سال قبل شروع کردم کار کردن نشریه . کار واقعععععا سخت و طاقت فرسایی بود ولی عشق اون کاری کرد که تحمل کنم . همون روزها بود که کارگاه شخصی برای خودم ساختم (رشته فنی مهندسی هستم) دلیل ساختم این بود که بتونم کارهای بیشتری انجام بدم و بیشتر به چشم اون بیام . تب و تاب و تنهایی کار کردن نشریه اینقدر زیاد بود خودم مجبور بودم طراحی کنم . شب ها دیر وقت سعی میکردم طراحی یاد بگیرم . طراحیم خیلی قویی شد . به حدی که سفارش کار گرفتم ...
حتی برای نوشتن متن های نشریه باید اطلاعات یا حتی قدرت نوشتن پیدا میکردم . همین باعث شد کتاب های زیادی بخونم . من که قبلا اصلا اهل کتاب نبودم . الان توی تعطیلات بهترین تفریحم کتاب خوندنه و یه دختر کتاب باز شدم که روزی نمایشگاه کتاب شهرم اومده بود غرفه های کتاب که میرفتم . خیلی راحت میتونستم کتابایی که خوندم نشون دوستام بدم و خیلی راحت راجب کتاب ها با صاحب غرفه صحیت کنم و حتی اونارو به چالش بکشم ...
توی کتاب مرد شناسی خونده بودم . مرد ها دختر های عاقل. شاد. صادق ، پاک و اکتیو دوست دارن . همه تلاشمو کردم که همچین دختری بشم .برای اولین بار توی زندگیم طعم عشق تجربه کردم . انگار زندگیم رنگ گرفته بود . شاادترینننن دختر دنیا بودم . حتی زیباتر از قبل هرکدوم از دوست هام که منو میدیدن میگفتن چه کرمی میزنی که حتی یه جوش صورتت نداره . بعد که دقت میکردن . میدیدن همه ارایشم;فقط یه رژ ;ملایمه. تعجب میکردن . از درون شاد بودم . همین باعث شده بود چهره و اندامم بدون ارایش زیبا بشه .ولی اعتراف میکنم هر وقت با اون کلاس داشتم . واقعا ارایش میکردم و سعی میکردم زیباااترین باشم
با تمام سلول های بدنم عاشق اون بودم.پاییز بود . اون روزها کتاب شعر و رمان عاشقانه زیاد میخوندم . حالم خیلییی شاعرانه بود . مثل یه ادم تشنه بودم میخاستم از عشقش سیراب بشم . گرون ترین کاموا خریدم . شروع کردم به بافت . من که مادرم سال ها سعی کرده بود بافت بهم یاد بده . این بار فقط با یه بار اموزش یاد گرفتم . وقت هایی براش میبافتم بهش فکر میکردم و میرفتم یه دنیا دیگه . گاها تا دیر وقت میل های بافتنی دستم بود و میبافتم . خیلی زود تموم شد . یه دسته گل طبیعی رز داخل جعبه اش گذاشتم با یه کاغذ قشنگ که شعر سهراب روش نوشتم
خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
دچار يعني
و فكر كن كه چه تنهاست
اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.
اون روزها توجهش بهم زیاد بود . خیلی زیاد . به حدی که خیال باطل زیاد داشتم . سرکلاس مرکز توجهش بودم . اینقدر سوادمو بالا برده بودم که سوالی هیچکس جواب نمیداد من جواب میدادم . هرروز بیشتر براش پررنگ تر میشدم . یه وقت هایی از نگاهش حس میکردم دوستم داره .دیگه به یقین رسیده بودم که دوستم داره. اخه من همه ویژگی های خوب توی وجودم تقویت کرده بودم . رفتم بازار پول زیادی خرج کردم . لباس و کیف و کفش و لوازم ارایشی گرون و مارکدار خریدم . یه صبح که امتحان هام تموم شده بود . رفتم دفترش . راجب نشریه حرف زدم باهاش . دیگه خیلی باهم راحت شده بودیم . یعنی راحت شدن استاد دانشجویی یعنی در این حد که برای بقیه دخترا سرشو پایین مینداخت برای من نگاهم میکرد . همین!
اون روز خیلییییی مهربون بود . خیلی خیلی. حتی لحن صداش . خیلی اروم و خیلی لطیف . موقع رفتن گفتم استاد براتون یه چیزی اوردم . داخل نایلون کدر بود که نکنه کسی بفهه . یه حس بدی داشتم . قبل از اینکه بفهمه کادو رفتم . اصلا نمیخاستم ذره ای نگاه مهربونم یا نگاهه مهربونشو بببینم . اصلا نمیخاستم ذره عشوه و ناز و اینچیزارو حتی ناخود اگاه داشته باشم ...
توی ماشینم موقع برگشتن یه لحظه به خودم اومدم . منن برای یه مرد غریبه شالگردن بافتم اونم با شعر عاشقانه بهش دادم . از خودم بیزار شدم . ولی یه لحظه یادم میوفتاد دوباره روز از نو و روز از نو ...به خودم امید میدادم که اون عکس العملی داشته باشه . ولی هیچ هیچچچچچچچچچ . روزهای سخت میگذروندم . گاهی به خودم امید میدادم و میگفتم لابد داره راجبم تحقیق میکنه یا این مدلی دوست نداره دلش میخاد وقتی کلاس ها شروع شد رسما بهم بگه ...
معاون دانشگاه بود . خیلی قبل تر از شروع کلاس ها دانشگاه اومده بود . ولی من نمیرفتم . هروز با خودم جنگ داشتم .بالاخره رفتم . دوباره برای کار نشریه . نشریه یکی از بزرگترین تلاش هام بود . با همههههه وجود دوسش داشتم . یه جورایی یه راه پیوند بین من و اون . قبلش بهم گفته بود تایید حراست گرفته . بهش که گفتم گفت نسخه چاپ شده ازش برام بیار . گفتم مصاحبه از ریس نیاز دارم . گفت باشه اجازشو برات میگیرم . خیلی عادی بود . انگار نه انگار شالگردن یا شعر عاشقانه دیده .
راستش مرد زیباییه . هم چهره زیبا و هم خوشتیپ . علاوه بر این ها تحصیلات بالا و رزومه علمی خوبی هم داره و همچین شغل دوم داره که واقعا بخاطرش ثروتمند شده . همین باعث شده دخترهای زیادی ازش خواستگاری کنن . حتی یه دختر هرروز براش علنی گل میبرد و جلوی همه بهش میداد ...همینا باعث شده بود براش عادی بشه ..;ولی دوست داشتن من که عادی نبود . من واقعا دنباله مقام یا ثروتش نبودم . اخه من خودمم مهارت هایی خوبی داشتم که میتونست در اینده به پول زیاد تبدیل بشه و همچنین وضعیت مالی خونوادم متوسط رو به بالا بود . جوری نبود که چشم به پول اون ببندم . فقط یه چیز پابندم کرده بود . اونم اینکه تنها ادمی بود که منو قبول داشت . تنها ادمی که باهام هدف مشترک داشت و تنها ادمی که حالمو خوب میکرد و باعث میشد واقعااا از ته دل بخندم .درسته من هیچ رابطه عاشقانه ای با اون نداشتم . ولی اینقدر با وجودش شاد بودم که برای اولین بار توی زندگیم از ته دل میخندیدم و از تلاش برای خوشحال کردنش خسته نمیشدم...
بهم گفت برای پوستر باید تایید حراست بگیرم . رفتم حراست . گفت اصلا قبلا براش نبرده و ندیده . باورم نمیشد یعنی این همه مدت بهم دروغ گفته بود . تایید حراست گرفتم و موقعی اومدم بیرون هوا بهشت بود ولی توی مغز من جهنم بود . بهش مسیج دادم جواب نداد . هیچوقت جوابمو نمیداد . دنیا رو سرم خراب شد . غمگین شدم . واقعاا بعد سال ها غم به زندگیم برگشت . مردی که شاهرگم بود . این همه مدت دروغ تحویلم داده بود .کسی که میدونست من واقعاااا برای این نشریه زحمت کشیدم و دوسش دارم . ذره ای برای دوست داشتم ارزش قایل نبود . یه هفته گذشت . هر شب کابوس میدیدم . بی حوصله ترین دختر دنیا بودم . دنیام اتیش بود . بعد یه هفته که اروم تر شدم . واتس اپ پیامش دادم و بهش گفتم باورم نمیشد این حجم بدی داشته باشه . خیال میکردم به عنوان یه استاد واقعا هوامو داشته باشین و از این قبیل حرف های تیز...
روز بعد باهاش کلاس داشتم . قبلش یه کلاس دیگه داشتم . وقتی منو توی راهرو دید . اصلا بهم توجه نکرد . وقتی ذوباره دیدمش من توجهی نکردم . ازش واقعاا دلخور بودم ولی بی توجهیش عذابم میداد . مسایل قاطی شده بود . عشق و کار دانشجویی باهم ! کلاسش شروع شد . کنفرانس بود . همکلاسیم مشغول ارایه بود . عادت داره همیشه اواسط ارایه میاد . میگه میخام خودتون یاد بگیرین کلاس اداره نکنید. بار اول که اومد نگاهش روی من خشک شد ولی حتی دره ای بهش توجه نکرردم نشست سرجاش . حنی نگاهمم نمیکرد . میدونم منتطقی نیست ادم کسی که اینقدر بهش دروغ گفته از بی محلیش احساس ضعف کنه . ولی من واقعا احساس ضعف کردم . جون عاشق بودم . اونم از خدا خواسته موقع کنفرانس همین که من سوال پرسیدم شروع کرد سرزنش کردن من که سوالت بی ربط و بر علیه من از کسی که ارایه میداد تعریف کرد ...
برای امضا اخرنشریه که رفتم دفترش حتی نگاهمم نمیکرد . اون گناه کرده بود ولی من متهم بودم .هنوز باخودم احمقانه فکر میکردم . هنوز خیال میکردم امیدی هست . برادر همکلاسیم ازم خواستگاری کرده بود .عادت داشتم گزارش کارهامو بهش میدادم بینشون توی یه جمله براش نوشتم به برادر فلانی جواب مثبت دادم . ضربه اخرم بود . اگه حسی بود . باید اقدامی میکرد . بی حوصله ترین و اشوب ترین دختر دانشگاه بودم . وقتی همکلاسیام راجب اشوب بودنم میپرسیدن . میگفتم مادرم مریضه و درسته مادرم مریض بود ولی یه سرما خوردگی ساده بود!
فرداش که رفتم داشگاه . توی کارگاه . من خب مسول کارگاه بودم . چون خودم کارگاه شخصی داشتم . به همه این کارها مسلط بودم . وقتی اومد . اینقدر عادی رفتار کرد که فهمیدم ذره ای براش مهم نیست!
احساس بدی داشتم . اخه من که این همه تلاش کردم . من که این همه ویژگی های مثبت برای خودم ساختم . چرا نه؟همون روزها بود که خواهر حسابدار دانشگاه ازم توی نمازخونه رسما خواستگاری کرد . همکلاسی هام که دیگه علنی توی راهرو ابراز علاقه میکردن .راستش دختری با ویژگی های مثبت از خودم ساخته بودم ولی خب به چشم اشخاص دیگه اومدم و تیرم به هدف نخورد .<br>همون روزها بود که یکی از پسرهای فامیلم اوج عشقشو نشون داد و واقعا باور کردم دوستم داره .شاید به حد استاد نبود ولی نسبت به سنش پسر قویی و پر تلاشی بود با موفقیت های خوب...
حالم خوب نبود . قبول کردم باهاش حرف بزنم . من مثل یه مترسک بودم و اون کوه اتش فشان عشق . از هر طریقی عشقشو بهم نشون میداد . خرید هدیه های گرون قیمت و عاشقانه های زیااااد . حتی خونوادش هم ابراز عشق زیادی بهم داشتم .خیلی با خودم کنجار میرفتم . دل من پیش کسی بود که منو نمیخاست و دل یه نفر دیگه پیشه من که نمیخاستمش ...به نصیحت یه دوستم قبول کردم منم از مترسکی در بیام و گرمتر بشم . در جواب محبت هاش لبخند میزدم و دیگه یخ زده نبودم . اونم احساس میکرد موفق شده ...ولی من شاد نبودم . من فقط میخاستم فشار روحیم کم بشه . من فقط میخاستم صدای خرد شدن خودمو نشنوم ...
روزها میگذشت و اون عاشق تر و من اواره تر . با اون میرفتم بیرون ولی فکرم توی اون لحظه ای بود که ارایه خوب دادم و استاد بهم خرمالو داد!
یا اون لحظه که سوال درست جواب میدادم و لبخند میزد...
چند روز پیش بود . تصمیم گرفتم باهاش حرف نزنم . از یه طرفم خونوادش خیلی جدی شده بودن و همچنین من دلیلی برای رد کردنش نداشتمدر سمو بهونه کردم . گوشیمو خاموش کردم . گفت یکساعت در هفته فقط منو ببینه . قبول کردم . فقط یکساعت در هفته ...یه دلیل دیگه خاموش کردن گوشیم این بود که از هفته قبل تصمیم گرفتم حتی گزارشکار هم به استاد ندم . مثل بچه ای بودم که بند نافشو بردین و از منبع حیاتش جدا شده . من واقعااا دلیله تلاشمو از دست داده بودم . ناگهان حس کردم چقدر ادم اطراف من هست که انگار تا حالا ندیدمشون . ادم هایی که منو اون دختر کنکوری شکست خورده میشناختن . یه دوگانگی بد داشتم . من یه شخصیت قویی از خودم ساخته بودم ولی در نگاه ادما هیچ نبودم . گوشیمو خاموش کردم که نگاه اون ادم هارو حس کنم ...
اینروزا که سرگرم درس هام هستم . واژه واژه کتابام منو یاد اون میندازه . یه مرد که باعث شد من یه دختر دیگه بشم .مردی که بخاطر کشیدن چشم هاش نقاش شدم . سبک هایپرریالیسم . ولی هیچوقت نقاشی چشم هاشو بهش ندادم
امروز بین درس خوندنام . یاد روز استاد افتادم . توی دلم یه حس خوب ;جوانه زد. یه حس که جز وقتای فکر کردن به اون هیچوقت تجربه اش نکردم ...
اومدم پای لب تاپم و تصمیم گرفتم براش یه طرح کهکشان انتخاب کنم و کل عید وقت بزارم برای کشیدن یه کهکشان نیم متری . ذره ذره با قلمو بکشم براش ...
برای بار اول این متن دیروز توی یه سایت مشاوره نوشتم . اونجا ترسی از ارسال نداشتم . ولی اینجا میترسم . من دختر بدی نیستم . ولی ادم های اینجا خیلی مقید و خوب هستند . ترسم از اینه که بخاطز کارام اینجا دختر بدی به چشم بیام . و زیاد سر زنش بشم و یا تحقیر ...
راستش دیروز که سایت مربوط به مشاوره گذاشتم . نظرات متعددی برام اومد . از اینکه عشقو ادامه بده تا اینکه قیدشو بزن ولی بین همه این حرف ها حرف یه مرد که ظاهر مذهبی داشت به دلم نشست . اون اقا گفتن استعداد خدا به من داده و من بهتره از عشق مخلوق به عشق خالقه این استعداد برسم
این مدت خیلی سعی کردم راه درست پیدا کنم . الان در این نقطه از جهانم به این نتیجه رسیدم که اگه بتونم خودمو به خودم و خدای خودم گره بزنم . قطعا موفق تر میشم
میشه لطفا بهم یاد بدین ؟