با سلام و عرض ادب
یکی از کاربران محترم سایت از بنده خواستند تا مشکلشون رو مطرح کنم .
مشکل ایشان :
موضوع از این قراره که من سال 87 از خدا چیزی خواستم حالا موندم باید چکار کنم.
من تو دور اطراف ازدواجهای نا موفق زیاد دیدم از همسایه گرفته تا فامیل نزدیک، همیشه نگران انتخابم بودم که نکنه انتخابی کنم که بعدش پشیمون بشم. به خاطر همین سال 87 مراسم عزاداری عاشورا بودنذر کردم از خدا خواستم تو مسیر زندگیم برای ازدواج کسی رو قرار بده که با ایمان و در کل آدم خوب و پاکی باشه شرایط مادی برام زیاد مهم نبود، برادرم اون روز برای عکاسی از مراسم عزاداری به جاهای مختلف رفته بود خواستم که عکس اون شخصی که خدا میدونه خوبه تو این عکسا باشه و قبل از خواستگاری من بدونم که عکسش بین جمعیت عزادار هست، این خواسته من بود از خدا تو اون روز که همون لحظه که من داشتم تو دلم دعا میکردم مامانم و مداح مجلس برای ازدواج جوونا دعا کردن بلاخره بعد یه مدت من همش به این فکر میکردم من چطوری تو این خواستگارا میخوام بفهم که عکس کی اونجا هست یا نه مدتی گذشت من این موضوع فراموشم شده بود یکی از آشنا ها برای خواستگاری می خواست بیاد خونمون که تو راه یکی لطف کرده بود و به خاطر این که پسر این آشنا از من سه ماه کوچیکتر بود ازنصفه راه منصرفش کرده بود قبل این موضوع من خواستگاری داشتم که یک سال کوچیکتر از من بود من خودم به خاطر این فاصله جواب رد دادم ولی وقتی دیدم به خاطر 3 ماه فاصله برگردونده بودش من ناراحت شدم حالا بماند. گذشت سال 88 شب قدر وقتی برای ازدواج جوونا دعا کردن من دلم خیلی گرفت به خصوص به خاطر همین ماجرا گفتم خدا من که نمیدونم شاید تو قسمت من بوده که با یکی ازدواج کنم که از من کوچیکتر باشه بعد از خدا خواستم اگه میشه قبل از اینکه کسی بیاد خواستگاری من جایی با هاش آشنا بشم که دیگه به خاطر فاصله سنی غیره جواب رد ندم، تا اینجا من موضوع عکس فراموشم شده بود و یادم نیست که از خدا همچین چیزی خواستم، یک ماه بعد از ماه رمضان برادرم جایی کار میکردن که یکی از فامیلای دورمون هم اونجا کار میکردن (خانوم بودن) گفته بودن که تو بخش اونا نیاز به نیرو خانوم دارن به من اطلاع داده بودبه برادرم و من هم رفتم چند روز اول برام خیلی سخت بود ولی با کمک مسئول اون بخش تونستم که عادت کنم به کارا درواقعا خیلی بهم کمک کردن بعد از 18 روز دیگه کارای اون بخش کمتر شد دیگه نیروهای جدید رو باهاشون تصفیه حساب کردن. بعدیه مدتی که گذشته بود تو خونه نشسته بودیم برادرم گفت میدونی چیه من همش میگفتم آقای ... (همونی که مسول بخشی که من اونجا کار میکردم) کجا دیدم الان فهمیدم تو عکسهای اون مراسم بود تو سال 87 ؟ اونجا دیدمش همین لحظه یه حالی شدم بعد چند روز عکسا رو دیدم بله نه یک عکس بلکه چندتا عکس مثل اینکه یکی رو بگن از این آقا از همه طرف عکس بگیره. بعد اون روز همش داداشم هر جا این آقا رو میدید با اینکه آدمی نیست که در مورد دوستاش با ما زیاد صحبت بکنه ولی در مورد این آقا توضیح میداد تو چند مراسم دیگه ازش عکس گرفته بود بهم نشون داد من هم اتفاقی چند بار تو مراسم عزاداری که پخش میشد دیدمش با این که سعی میکردم فراموشش کنم ولی هر بار با یه موضوع صحبت این آقا تو خونه بود . ایشون خیلی برخورد خوبی با من تو اون مدتی که اونجا کار کردم داشتن یکی از علتهایی که من تونستم اونجا کارا برام راحتر بشه ایشون بودن چند مدتی گذشت تو این مدت هر کدوم از خانومهایی که با من تو اون بخش کار کرده بودن رو میدیدم میگفتن آقای .... خیلی حوای تو رو داشت بعد این که تو رفتی یه بحثی اونجا بود که چرا تو اون بخش نیرو رو کم کردید از این حرفا من موندم که باید با این موضوع چیکار کنم.
واقعیتش من هم به خاطر این که روز آخرجلوی نگهبانی بودم که به من گفتن باید برم برای تصفیه حساب، این آقا همین که ساعت ورودش رو میزد شنید با عجله از سکوی جلوی نگهبانی رفت پایین که بره من یه حالی شدم مثل اینکه احساس کنی یک لحظه داری میفتی پایین به خاطر همین نرفتم برای خدا حافظی با سرویس برگشتم خونه تلفنی با دوستان خداحافظ کردم ..... چند روز مونده بودم چرا همچین شدم.
بعد یه مدت خواستم که به خاطر لطفهایی که ایشون به من داشتن از شون تشکر کنم که بهشون یه پیامک فرستادم معرفی کردم خودمو بعد تشکر، جواب پیامک این بود که شمارو به جا نمیارم بعد پیامک پشت پیامک زنگ پشت زنگ آخرین پیامک این بود که امتحان داره و به خاطرپیامک من نمی تونه بخونه لطفا زنگ که میزنم جواب بدید.زنگ زدم دوباره توضیح دادم برادرم رو معرفی کردم گفتن من به جا نمییارم اگه میشه شما بیاین، من شما رو ببینم منم ناراحت شدم ، خب اگه منو هم نمیشناخت دیگه برادرم رو که میشناخت منم گفتم برام دیگه مهم نیست خداحافظی کردم خواستم که دیگه زنگ نزنه. شبش پیام داد که یه سوالی ازتون دارم من گوشیم رو چند روز خاموش کردم بعد هیچ خبری نبود تا عید 91 که پیام تبریک عید فرستاد من موندم جواب بدم یا نه استخاره کردم خوب اومد جواب دادم تبریک عید.
دیدم اینجوری نمیشه با استاد اخلاقمون تو دانشگاه مشورت کردم و همه چیز رو براشون توضیح دادم. گفتن: اگه همچین چیزی هم باشه بهتره از طرف پسر مطرح بشه پس تو جوابی نده و منتظر باش.
هیچ خبری نبود تا آبان 91 عید غدیر
پیام :امیرالمومنین، پرهیزکار رو سه نشانه است کوتاهی آرزو اخلاص عمل و استفاده از فرصتها جشن ولایت مبارک
باز موندم خدا چیکار کنم من نه اهل این کارام نه دوست دارم همیشه مواظب بودم که تو رابطه بین محرم و نامحرم تا اونجا که می تونم رعایت کنم بعد همینجوری پیامک پشت پیامک تو مناسبتها برام فرستاد تا چند ماه بعد روز عاشورا بود من براش یه پیام فرستادم در مورد محرم و صفر بعد اون پیام زنگ پشت زنگ پیام .........
جواب ندادم موند تا عیدبا توجه به اینکه دو دل بودم که بفرستم یا نه یه پیام تبریک فرستادم خیلی از دستم ناراحت بود از اینکه جواب نمیدم فرستاده بود خیلی بی معرفتی یه پیام میدی ذهنم که درگیر شده راهترو میکشی میری از این حرفا تا این که خواهرم پیامکش رو دیده بود شش دونگ حواسش به من بود که ببینه این کیه که پیامک زده که من موضوع رو به مادرم گفتم نه انطوری که بود گفتم یکی هستش که من میشناسمش تا حدودی چند بار زنگ زده و پیام فرستاده من دوست ندارم جوابش رو بدم به همین خاطر ناراحت شده این پیام رو فرستاده مادرم با شناختی که از من داره گفت چرا خب ببین برای چی زنگ میزنه شاید خب کاری داره .....
من نمی تونم این موضوع رو با مادرم در میون بزارم چون نمیدونم در مورد این موضوع چی فکر میکنه شاید بودن این فرد تو عکسا برای من مهم باشه و برای افراده دیگه یه چیزه بی معنی باشه نمیدونم.
من به پیامکش که ازم ناراحت بود فرستادم که من به خاطر اینکه هکار بودیم و دوست برادرم هستن تو مناسبت پیام دادم و اگه چند بار زنگ زدید کاری داشتید که باز گفت چند نفر به اسم برادرم میشناسه و نمیدونه که منظور من کیه و گفتش من هم تو مناسبتها میخوام پیام بدم ... فرداش پیام داد و همینکه بعد هم چند پیام فرستاد چون عید رو تبریک نگفته بود فکر کنم چون از دستم ناراحت بوده برام بعد یه ماه تبریک عید فرستاد،مناسبت روز زن و ........ دو باره رفتم سراغ استاد اخلاقمون پیامکاش رو نشون دادم گفت که ببینمش با هاش صحبت کنم شاید واقعا ایشون هم قصد ازدواج دارن ولی من نمی تونم خودم رو راضی کنم چون همچنان میگه که منو ، داداشم رو نمیشناسه با اینکه همون پیامی که برای عید غدیر برای من فرستاده بود برای داداشم هم فرستاده بود چرا باید بگه نمیشناسه؟
همش میگم اگه خدا خواسته پس خودش جور میشه چرا من پا پیش بزارم اگه نه تلاش من بی فایدست احساس میکنم شیطونه که میخواد از این راه من رو به بی راهه ببره اگه خواست خداست چرا خودش کاری نمیکنه ؟الان یکی دو ماهه ازش خبری نیست میدونم که به خاطر این که شاید دیگه جوابش رو ندادم نمیدونم باید چکار کنم.
اصلا این موضوع که من با این خواسته که از خدا داشتم به اینجا رسیدم درسته ؟من باید چیکار کنم؟ :Gol::Ghamgin:
این آقا از من 2 یا 3 سال کوچیکتره و یه علت اینکه که دو دلم اینه .