[="Green"][="Navy"]
فرق مادر شهید
با تمام مادران دیگر زمین
خلاصه می شود در این
مادر شهید، بیش از آنکه مادر شهید می شود
شهید می شود...
[/]
پس از ازدواج همیشه آرزوی داشتن فرزند پسر داشت نه اینکه فکر کنین پسر و دختر براش فرق می کرد،نه!اما آخه گفته بودن قشنگترین لذت دنیا اینه که :خدا پسری بهت هدیه بده،رشد کنه، بزرگ بشه و جلوت آروم آروم قدم برداره و تو قامتش رو نظاره کنی و کیف کنی و بعدم شکر خدا
بالاخره قسمت شد و مادر اولین فرزند پسر رو به دنیا آورد اما متأسفانه نوزاد مرده بدنیا اومد. خوب قسمت این نوزاد این بود دیگه!مادر و پدر تسلیم اراده خدا بودن تا اینکه بالاخره دومین نوزاد پسربه دنیا اومد، نمی دونم این نوزاد زنده بدنیا اومد و بعد فوت کرد یا نه اصلا مرده متولد شد.این بار هم نشد حتما حکمتی داشت. خیلی سخت بود!
مادر خیلی مواظب بود خیلی حواسش به جنین بود، براش آرزوهای قشنگی داشت ، پدر نقشه ها داشت برا آینده نوزادش
اما متأسفانه سومین نوزاد پسر هم عمرش به دنیا نبود و هر بار مادر دلش می شکست و حرف و حدیث اطرافیان درد دل مادر رو بیشتر می کرد.شاید خدا داشت صبر اونو آزمایش می کرد،تحملش رو ،توکلش رو ، توسلش رو
خیلی سخت بود نه ماه چشم انتظاری ای که ختم میشد به دیدن چهره زیبایی که جون نداشت و هربار آروم آروم باید به سمت گورستان قدم میذاشتی تا نوزادی رو که لحظه به لحظه دعا میکردی تا سالم به دنیا بیاد و بوسه به گونه هاش بزنی رو به خاک بسپاری.
تحمل این ماجرا برا یکبار هم سخته، آخه همه سختی ها رو به جون میخری تا لذت شیرینی یه لبخند رو بچشی، اما بی بی صغری این غصه رو نه بار به جون خرید. دیگه حرف و حدیث دور و بریها نفسگیر شد.
خوب شاید تو پیشونی نوشت حاج موسی و بی بی صغری ، فرزند پسر نبود.
حاج موسی هنوز توکلش رو از دست نداده بود اون معتقد بود که : هر مشکلی با توسل به اهل بیت حل میشه ، اینطور شد که نیت کرد و متوسل شد به سید جوانان اهل بهشت و راهی کربلا شد که بخواد از خدا که به حرمت حسین (ع) این جنین سالم به دنیا بیاد.
چهل شبانه روز مقیم بارگاه عشق شد و اشک ریخت و ناله کرد که خدایا به حرمت اشکی که برا حسینت ریختم نجاتم بده، مطمئن بود که دست خالی برنمی گرده، آخه حسین (ع) مولایی بود که کشتی نوح فقط به حرمت آهی که نوح برا امام حسین(ع) کشید حرکت کرد. لحظات زیبای کنار مولا بودن و همنفس او گشتن دیگه به پایان خودش نزدیک میشد و حاج موسی پس از چله نشینی کشتی نجات به خانه برگشت ، اینبار دلش قرص بود. بی بی صغری هم آرامش بیشتری داشت ، اما زمزمه های پرنیش و کنایه دوروبریها امنشان را بریده بود ، جملات : اینبار هم نمی شود ! اونها بیخود منتظرند! بعد این همه مدت مگه میشه ! اینبار هم مثل دفعات قبل ...
نیشتری بود به قلب پراسترس و مضطرب بی بی ، اما حاج موسی دلداریش میداد که ما متوسل به عزیز زهرا شدیم ، ته دلم روشنه نا امید نباش ...
روز زایمان رسید روز سختی برای هردوی آنها بود، حسی که نمی توانستند وصفش کنند، هم خوف بود و هم رجا، هم برای تولد نوزاد پسر لحظه شماری میکردند و هم ترس از وقایع غیرمنتظره داشتند، قابله رسید در شانزدهم مهرماه سال چهل و یک هجری پسری رو بدنیا آورد که زیبا بود و خوش برورو.
ای وای این نوزاد هم بعد دقایقی رفت.
خوب تا خدا نخواد نمیشه دیگه!
اما خدامیدونه چه در انتظار بی بی و حاج موسی بود، جز خدا هیچ کس از دل پردرد بی بی خبر نداشت!
اینبار هم نوزاد رو تو پارچه ای پیچیدند تا تو یه فرصت مناسب خاکش کنن.سخت بود ، جانکاه بود طی کردن فاصله بین خونه تا قبرستون.
زنان همسایه و فامیل همه در خانه بودند یکی می گفت : بیچاره بی بی ! یکی می گفت : برویم می دانستم اینبار هم نمی شود! دیگری می گفت : حیف شد نوزاد قشنگی بود! وهمه ی این جملات خنجری بود بر قلب بی بی
اما او هیچ گاه شکایت نکرد ، لب به گله وا نکرد ، تسلیم بود تسلیم اراده الهی!
یک نفر از روی کنجکاوی خواست چهره ی نوزادی که تمام محل رو تو خونه حاج موسی جمع کرده بود و باعث این همه حرف و حدیث شده رو ببینه ، پارچه رو کنار زد و ناگهان فریاد زد: این بچه که زنده اس ببینین اون نفس میکشه!
دیگه شادی خونه حاج موسی وصف شدنی نبود.
خدایا شکرت که همه سختی ها تمام شد ، شکرت خدایا که طعم تلخ زخم زبانها و کنایه ها با دیدن لبخند شیرین این نوزاد گلستان شد. آری آتش نیش و کنایه ها به : شیرینی قدم نورسیده مبارک، تبدیل شد و پدر درهر نفس زمزمه میکرد :مولای من حسین جان خیلی مخلصیم.
نام این نوزاد نظرکرده علیرضا شد ، نور چشمی پدر شد و همه ی وجود مادر دراین فرزند متجلی شد .
گمونم بی بی صغری زمانی که علیرضا بی قراری میکرد و آروم و قرار نداشت از عشق پدر براش می گفت . می گفت: میوه دلم آروم بگیر تا برات بگم ؛ بابا برا شنیدن صدای گریه تو ، برا صدا کردن اسم قشنگت به کجاها رفت و چه ها که نکرد!
گمونم هیچ وقت دل اینو نداشتن که ؛ نگاه تندی بهش داشته باشن ، آخه هدیه عزیزه ، خیلی هم عزیزه، دیگه حالا از طرف...
روزها میگذشت و علیرضا رشد میکرد ، علیرضا به حرف اومد و اولین کلامی که گفت : "ماما" بود . آخ که چه لذتی داشت.
اندکی بزرگتر شد دیگه راه رفتن رو کم کم یاد گرفت، چه کیفی میکرد حاج موسی وقتی دستای کوچیک علیرضا رو تو دستای خودش نگه میداشت و از خونه میزد بیرون ، چه حسی داشت بی بی صغری وقتی علیرضا رو آماده میکرد برای اولین روز مدرسه ، همه لذت دنیا رو به شونه زدن موهای علیرضا نمی داد. شیرینی دنیای حاج موسی زمانی بود که دست در دست علیرضا برا نماز میرفتن مسجد. علیرضا دیگه بزرگ شد و قد کشید یه وقتایی تو گوشه و کنار جامیخوردن تا نمازخوندن و قرآن خوندن علیرضا رو نگاه کنن دیگه اجازه بدین از شباو روزای محرم علیرضا براتون ننویسم !
هدیه آقا امام حسین (ع) دیگه کم کم عقل و هوش از سر همه برده بود، نگاه نافذ و کلام آهنگین و صدای گوش نواز و رفتار حسینی ش باعث میشد بی بی گاه و بیگاه برا نور چشمی حاج موسی اسپند دود کنه که مبادا نظرش کنن.
خداروشکر حاج موسی هم قشنگ ترین لذت دنیا رو چشید علیرضا بزرگ شد و قد کشید و جلو پدر آروم آروم و شمرده شمرده قدم برداشت و پدر قدوبالای اونو نظاره کرد و شکرخدا گفت.
جنگ شد؛ علیرضا میخواست چیزی بگوید، چند روزی بود که می رفت و می آمد و مزه مزه میکرد که حرفی را بزند، بالاخره عقده از زبان گشود و گفت آنچه که از شنیدنش همه واهمه داشتن : رفتن به جبهه یک تکلیف است.
قلب مادر ریخت ، آخه چی بگم مادرجون ، ووو والله
پدر سکوتی داشت که رساتراز بلندترین فریادها بود.
علیرضا گفت : مادرم مگه لالایی شبانه تو برا من حکایت کربلا نبود!
مگه برام از علی اکبر نخوندی!
مگه تو روضه مادرم زهرا شیرم ندادی!
مگه تو شبای قدر عاقبت بخیری برام دعا نکردی!
مگه خودت پیراهن سیای محرمم رو ندوختی!
بی بی صغری و حاج موسی اینبار هم توکل کردن و خودشون علیرضا رو راهی کردن ، مثل اون روزی که آمادش کردن که بره اول ابتدایی ! اما اون روز میدونست ظهر برمیگرده ! براش میان وعده گذاشت ! همه کاراشو ریخت و رفت تو آشپزخونه که تا علیرضا میاد ناهار آماده باشه.
اما حالا...
علیرضا رو به خدا سپردن و روونش کردن
...
اهواز تا جبهه راهی نیست مادرجون چرا دیر به دیر به خونه سرمیزنی؟ به خدا دلم هزار راه میره ، میمیرم از دلشوره و نگرانی...
آخه مادرجون باید به نبود من عادت کنی!
این حرف آتیش به پا میکرد تو وجود بی بی ، همه ی بدن بی بی به لرزه می افتاد، اما علیرضا این حرف رو قاطعانه می گفت.
...
یه روز یه موقعی اومد که مادر خونه نبود ، رفت دوش گرفت و به خواهرزادش که تو خونه بود گفت :
مادر که اومد بهش بگو علی رفت ! تو هم صبر زینبی داشته باش .
علیرضا آمده بود که غسل شهادت کند!
کاش مادر بود و آخرین قدم برداشتن علیرضا را می دید!
کاش اینبار برای آخرین بار شانه به موهایش میزد!
کاش می بود و برای آخرین بار میان دو ابروی او را میبوسید !
کاش بود و پشت مسافرش آب می ریخت !
علیرضا جویلی رفت تا قامت ببندد و به امام عشق اقتدا کند !
علیرضای بیست ساله در یازدهم بهمن سال شصت و یک درعملیات محرم در اثر برخورد خمپاره به ماشین در جاده سوسنگرد نماز عشق را قامت بست و در قنوت خود غزل وصل را سرود.
پیکرش را در جامه ای سپید و زیبا آوردند شاید برای مادر تداعی روزی بود که علیرضا متولد شد!
شاید آنگاه که کفنش میکرد لالایی هایی را میخواند که زمان قنداق کردنش برایش زمزمه میکرد.
پیکر مطهرش در اهواز بهشت ابد قطعه سه آرمیده است...
[="Red"]
یاد و نامشان گرامی باد...
به امید روزی که جهان پر ز عطر مهدی زهرا شود...
به امید ظهور یار...
یاعلی...
با شهدا برای شهدا تا شهادت
[/]
[/]