مشکلات زندگی

مشکلات زندگی و نا امیدی

ا عرض سلام خدمت شما عزیزان.بنده یه جوان ۳۴ساله هستم نمیدونم چرا دست به هر کاری که میزنم برام مشکل پیش میاد به قول معروف سنگ جلو پام میفته.به همین خاطر اعصبانی میشم و تا یه مدت کوتاهی نسبت به دین شکاک میشم همه حرفی میزنم.خواهشا راهنمایی کنید که چکار کنم تا برا انجام کارام با مشکل روبه رو نشم.با تشکر

درخواست راهنمایی برای رهایی از وضع فعلی

سلام دوستان من تازه عضو شدم اگه جای اشتباهی تاپیک زدم منو ببخشید و پاک نکنید
اول یکم از خودم بگم من ناشکر نیستم الان ۱۸ سالمه دانشجوی نرم افزار
من در بچگی ۶ ماهه دنیا اومدم و یکم جسمم ضعیفه یکی از چشمام مشکل داره
من در کودکی ی چیزایی مثل جن میدیدم رفتیم پیش کسی رفع کرد الان باشدت خیلی بیشتری برگشته بدنم هرروز ضعیف میشه هرشب جنب میشم نمیدونم چیکار کنم میاد تو ذهنم خودمو بکشم و خیلی چیزای دیگه .....اون کسی که دربچگی رفتیم پیشش فوت کردن
بعد ی سری عشق و عاشقی هم بود که روم تاثیر گذاشته ی چیزی من دیپلمم طراحی وب ک کارودانش بوده و الان کنکور دادم اومدم نرم افزار فنی میترسم نتونم بخونم من ازبچگی به رایانه علاقه داشتم الان ناامیدم ازهمه چی درس و زندگی و فکر میکنم نمیتونم خودمو به اینا برسونم یا اصلا اینده ندارم و خیلی فکرهای دیگه من الان اومدم خیلی خیلی خلاصش کنم اگه سوالی بود بپرسید التماس دعا واسه همه

بوی بد دهان همسرم!

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

سلام
من چندین ماه است که ازدواج کرده ام،همسرم خدارا شکر خیلی خوب هستند و ملاکهایم را نسبتا دارد و من خیلی دوستشان دارم،(بعضی جاها هم اختلاف سلیقه داریم که این اختلاف سلیقه ها در زندگی همه است و طبیعی است )
اما من از همان روز اول ازدواج یه مشکلی دارم که روم نمیشه جایی مطرح کنم و واقعا برایم یه مشکل بزرگ شده:Ghamgin: اونم اینکه همسر من خیلی دهانشان (ببخشید) بوی بد میدهد....
ایشون مرتب مسواک میزنند و دندان پزشکی هم رفتند اما کلا نفسشان بوی بد میدهد،یعنی حتی اگر از دهان نفس نکشند و از طریق بینی هم نفسش بکشند بوی بد میدهد
منم روم نمیشه بهشون بگم اما گاهی (خصوصا آخر شب و نیمه شب و صبح زود ) خیلی بویش شدید تر میشود و خب برای من خیلی سخته ...گاهی کمی دوری میکنم ایشون ناراحت میشوند چونکه نمیدونند علتش چیه منم روم نمیشه بگم برای چی دوری میکنم ،میترسم ناراحت بشن یا غرورشون بشکنه یا غیره....:Ghamgin:
حالا من باید چکار کنم؟( میدونم مشکلات بزرگی ممکن توی زندگی هاباشه که خداروشکر من ندارم اما واقعا این موضوع برایم غیر قابل تحمل شده و نمیدونم چکار کنم...
)
به نظرتان اگر بهشون بگم جلوی من خجالت نمیکشند؟ ناراحت نمیشن؟غرورشون خرد نمیشه؟خدایی نکرده زندگیمون بهم نمیخوره؟

ممنون میشم راهنماییم کنید

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

گیر کردم بخدا... (مشکل با خانواده شوهر)

با نام و یاد دوست

سلام :Gol:

سوال یکی از کاربران که تمایل نداشتند با مشخصات و آیدی خودشون مطرح بشه

با حفظ امانت در این تاپیک طرح می شود و جهت پاسخگویی به کارشناس محترم ارجاع داده می شود:

نقل قول:


سلام

من 9 ماه ازدواج کردم ولی با خانواده شوهرم(یعنی بیشتر با مادرشوهرم) مشکل دارم!

اوایل آشنایی فک میکردم که خیلی خوش اخلاق و مهربونن چون خیلی قربون صدقه آدم میرن ولی متاسفانه بیشتر که باهاشون آشنا شدم فهمیدم که این ویترینه و در واقع به شخصیت ادم احترام نمیزارن!


خانواده شوهرمن ادمای بدی نیستن به من خوبی کردن و میکنن ولی یه سری اخلاقا دارن که واقعا منو آزار میده وقتی ام که دقت میکنم می بینم رفتارایی هست که همه رو آزار میده مثلا شوخیاشون مسخره کردن دیگرانه، ادا گرفتن، ضایع کردن!!هممممه چیز آدما و مسخره میکنن از رفتار و حرکات بگیر تا طرز حرف زدن لحن صدا اصوات کلمات قیافه همه چیز!!به قول خودشون شوخی میکنن ولیخیلی آزار دهندس!اخلاقی که من و خانوادم اصلللا نداریم ما برعکس بشدددت مواظب حرف زدنمون هستیم که کسی رو مسخره نکنیم حرفی نزنیم که دیگران ناراحت بشن یا دلشون بشکنه یا ضایع بشن برای همین خیلی از این اخلاقشون عذاب میکشم!
یه مورد دیگه اینکه همــــــــــــــش به فکر لباس و شیک پوشی و این جور چیزا هستن از همه بیشترم مادرشوهرم که حساسیت اون در حد وسواسه!
من دوران مجردیم دختر شیک پوش و خوش لباسی بودم ولی طرز برخوردشون مخصوصا مادرشوهرم طوریه که اعتماد به نفسمو در این زمینه کاملا از دست دادم همش تو مهمونیا حواسم به خودمه به لباسم به روسریم که یه سانت و یه میلی متر این ور اون ور نشه!!چون اگه طوری نباشم که اونا دوست دارن مادرشوهرم و بقیه مرتب با نگاه سنگین و حرکاتشون به آدم میفهمونن که خیلی افتضاحی! البته اکثرا مادر شوهرم به روم میاره !!!و با یه لحنی به آدم میگه که به آدم این حسو میده که بزرگترین جنایت دنیا رو مرتکب شده!البته این تذکرا رو با عزیزم فداتشم میگه!ولی با همون لحن!

متاسفانه ارزشاشون خیلی مادیه!همش تو لباس و شیک پوشی و زیبایی و این چیزاس!برعکس خانواده ما که ارزشا رو اخلاق و ادب و درک و فهم ایمان ملاحظه کردنه نه شیک پوشی و غیره نه اینکه ما به شیک پوشی اهمیت ندیم حتی شاید سطح سلیقه ما خیلی بهتر باشه!ولی برامون ارزش نیست!

یا اینکه مادرشوهرم خیلی دخالت تو زندگیم میکنه!تو همـــــــــــــــــــــــ ـه چی!خیلی شدید حس مالکیت داره!حتی در مورد ظاهر من!مثلا در مورد لاغری چاقی مدل ابرو رنگ مو کوتاه یا بلند بودنشون!اصلنم براش مهم نیست که سلیقه خودم چیه بابا این قیافه منه!
مثلا رفته برای من یه صابون گرفته برای روشن تر شدن پوست صورتم!!!در صورتی که قبلا همیشه می گفت عزیزم ما خیلی رنگ پوست تو رو دوست داریم!
خلاصه اینکه دوست داره منوطبق سلیقه خودش خوشگل و شیک کنه و تو جامعه ببره و پزمو بده!ا طبق سلیقه و صلاح دید خودش با من رفتار میکنه اصلن براش مهم نیست که سلیقه و نظر من چیه!

البته تمــــــــــــــــام این کارها رو با عزیزم جانم قربونت برم وغیره انجام میده و مرتبم میگه عروسم مث دختر ادم می مونه ولی چه فایده!
من ترجیح میدادم که انقد قربون صدقه نره ولی یکم به شخصیتم نظراتم سلیقم همون طوری که هست احترام بزاره!
یه چیز دیگه ام اینکه ما خانوده هامون خیلی با هم متفاوته!اونا به شدت اهل رفت و آمدن!لی ما اصلا!
منم ائونطوری بار اومدم!برای همین اصلا به رفت آمد زیاد عادت ندارم!مادرشوهرم الان متوجه شده ولی اصلا رعایت نمیکنه!
انتظار داره من بیست و چهار ساعته برم خونشون!!!!اونم با اون رفتارایی که گفتم!
هررررررروز به من زنگ میزنه و حال و احوال میکنه میگه آوا جان پاشو بیا اینجا میگم کار دارم میگه حالا کارتو ولش کن، وای توام که همش کار داری یا میگه فلان کس اومده توام بیا میگم نه میگه نه بیا بده و فلان و خلاصه من و میکشونه اونجا!!
من اصلا کشش ندارم اعتماد به نفسم کمتر شده!دیگه شاد نیستم منی که بین دوست و فامیل و آشنا همه به شاد بودن و پر انرژی بودن میشناختنم
یه نکته ی دیگه اینکه مرتب مجبورم باهاشون برم مهمونی تو مهمونی ام اتمام سعی مو میکنم که بهم خوش بگذره بگم و بخندم ولی این فکرا از درون خیلی رنجم میده و باعث میشه خنده هام ا زته دل نباشه یا خیلی شاد نباشم!چون همش باید حواسم باشه که ایرادی نداشته باشم یه سانت روسریم این ور و اون ور نباشه(البته منظورم حجاب نیستا اتفاق تو این زمینه من از اونا مقید ترم)که بعدش مادر شوهر به روم بیاره!یا همش نگرانم که الان کدمشون چی مو مسخره میکنن!من دیگه چه لذتی از اون مهمونی می تونم ببرم؟!
با اینکه من خیلی شوخم و خیلی با همه تیپ آدمی میجوشم و گرم میگیرم ولی تو جمعاشون به من خوش نمیگذره دلم نمیخواد زیاد قاطیشون بشم وفقط زورکی میخندم و کنارشون هستم!
مادر شوهرمم مرتب میگه آوا جان خوابت میاد؟؟؟چرا کسلی؟ نارحتی؟ چیزی شده؟؟!!
خیــــــــــــــــلی حس بد و عذاب آوریه!
طفلک شوهرم خیلی خوبه خیلی مهربونه!ولی متاسفانه این مسایل رو رابطه ما تاثیرمنفی گذاشته چون دلش میخواد باهم بگیم بخندیم شاد باشیم خوش بگذرونیم ولی من همش ناراحتم استرس دارم همش دارم حرص میخورم ا زرفتارای خونوادش!از بی ملاحظگیشون
مرتبم مجبورم که ببینمشون!و رفتاراشونو تحمل کنم!
از طرفی هم به نظر خودشون خیـــــــــــــــــــلی خونواده ی با محبتی ان که بین دختر و عروس هیچ فرقی نمیزارن!همه جاهم میگن ما خیـــــــــــلی آوا رو دوست داریم!
دارم دیونه میشم سال اول ازدواج که برای همه جزء شیرین ترین بخش های زندگیشونه برای من داره با این دغدغه ها هدر میره واقعا موندم چکار کنم؟

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

مشكلات زندگي...

انجمن: 

به نام خدا


فكر كردن به مشكلات زندگي مهم است اما فكر كردن طولاني مدت موجب خستگي خواهد شد وملال آور است .

اما چگونه برخورد كنيم ؟...

مشکلات شما در زندگی؟

انجمن: 

تا میای از مشکلاتت حرف بزنی میگن همه مشکل دارن

واقعا همه مشکل دارن؟؟؟:Gig:

مثلا مشکل شما تو زندگی چیه؟؟