شعروافکاری پر معنا از فروغ فرخزاد
ارسال شده توسط 753 در سهشنبه, ۱۳۹۳/۰۴/۰۳ - ۱۱:۴۹به نام او
A Master Piece by Frough...
پيش از اينها خاطرم دلگير بود مهربان و ساده و زيبا نبود پرس و جو از كار او كاری خطاست تا شدی نزديك، دورت ميكند با همين قصه، دلم مشغول بود در دهان اژدهايی خشمگين نيت من، در نماز و در دعا تلخ، مثل خنده اي بي حوصله تا كه يك شب دست در دست پدر زود پرسيدم: پدر اينجا كجاست ؟ گفتمش: پس آن خداي خشمگين عادت او نيست خشم و دشمنی دوستی را دوست، معنی می دهد تازه فهميدم خدايم، اين خداست آن خدای پيش از اين را باد برد مي توان با اين خدا پرواز كرد فروغ فرخزاد
از خدا، در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان، دور از زمين
بود، اما در ميان ما نبود
در دل او دوستی جايی نداشت
مهرباني هيج معنايی نداشت
هرچه مي پرسيدم، از خود، از خدا
از زمين، از آسمان، از ابرها
زود ميگفتند: اين كار خداست
هر چه مي پرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذابش آتش است
تا ببندي چشم، كورت ميكند
كج گشودی دست، سنگت ميكند
كج نهادي پای، لنگت ميكند
خوابهايم، خواب ديو و غول بود
خواب مي ديدم كه غرق آتشم
در دهان شعله های سركشم
برسرم باران گُرزِ آتشين
محو مي شد نعره هايم، بي صدا
در طنين خنده خشم خدا...
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم، همه از ترس بود
مثل از بركردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
سخت، مثل حلّ صدها مسئله
مثل تكليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه، در يك روستا
خانه ای ديديم، خوب و آشنا
گفت: اينجا خانة خوب خداست !
گفت: اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نمازی ساده خواند
باوضويي، دست و رويی تازه كرد
با دل خود، گفتگويی تازه كرد
خانه اش اينجاست ؟ اينجا، در زمين ؟
گفت: آری، خانه او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بی كينه است
مثل نوری در دل آيينه است
نام او نور و نشانش روشنی
قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهر مهربانِِ مادر است
قهر هم با دوست، معنی می دهد
هيچ كس با دشمن خود، قهر نيست
قهری او هم نشان دوستی است ...
اين خدای مهربان و آشناست
دوستي، از من به من نزديكتر
از رگ گردن به من نزديكتر
نام او را هم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابی، نقش روي آب بود
مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست ، پاك و بی ريا
سفره دل را برايش باز كرد
مي توان در باره گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صدهزاران راز گفت