فاطمیه ها ، یاد جبهه ها
زنده می شه تو دلامون
فاطمیه ها ، یاد جبهه ها
شعله ور می شه تو دلامون
با عنایتُ با هدایت ِ بی بی
حل می شه مشکلامون
فاطمیه حل می شه مشکلا
فاطمیه زنده می شه دلا
زنده می شه قصه ی کربلا
دانلود با لینک مستقیم / حجم : 984 کیلو بایت / مدت : 6.42 دقیقه
چه انتظار طولانی ای ............................۲۲ سال!
یادش به خیر وقتی در "خندق" می جنگیدی و "خیبر" گشائی می کردی همه نیزارهای "هور" تمام قامت به احترامت برخاسته بودند.
یادت هست سردار؟
راستی نمی دانم کجای دنیا فرمانده از نیروهای تحت فرمانش جلوتر می رود که تو رفتی؟
و کجای دنیا فرمانده قرارگاه دیرتر از همه قرارگاه در محاصره را رها می کند که تو کردی؟
مگر سردار گرجی به تو نگفت: "حاج علی خطر سقوط قرارگاه است باید برویم عقب، این دستور آقا محسن است." و تو با غرور خاصی گفتی: "برادر گرجی جزیره مجنون فرزند من است، بچه ها هنوز در خط خندق مشغول دفاع هستند. من چطور عقب بیایم؟"
سردار کاش برایمان بگوئی از لحظه های وصالت
کاش برایمان بگوئی چگونه آسمانی شدی؟
یک بعثی به پیشانی بلندت تیر خلاص زد؟ یا کلکسیون توپ ها وخمپاره های اهدائی شرق و غرب آزاد و دموکراتیک!! به صدام، شرحه شرحه ات کرد؟
سردار خوش آمدی
نمی دانی چقدر به موقع آمدی!
آن هم همزمان با تشییع مظلومه مدینه!
کاش عطر پیکر مطهر تو دوباره مشام ها را خدائی کند
ولی پیشاپیش بدان
خیلی چیزها عوض شده!
شرمنده که این را می گویم می خواهم شوکه نشوی از دیدن تغییرات!
سردار خیلی آدم ها عوض شده اند
حتی برخی از هم رزمانت .........
سردار شوکه نشو اگر شنیدی رهبر بغض کرد و عده ای کف زدند!
سردار جا نخوری اگر شنیدی رهبر می گفت حرف بزنید بعضی ها سکوت می کردند و می گفت سکوت کنید بعضی ها بیانیه می دادند!!
سردار اصلا بغض نکنی اگر شنیدی بعضی ها برای رسیدن به مقامات ناچیز دنیا حاضرند همه را لگد مال کنند بعد هم ادعا کنند که همرزم تو بوده اند!!
همرزم تو که برای نجات دیگران از خودت گذشتی
با هلیکوپتر خودت را به رگبار بسته بودند و تو فریاد می زدی "بروید درون نیزارها"!
سردار تعجب نکن
اصلا تعجب نکن.......
خوش آمدی
قدمت روی چشم
حالا دیگر وزنی هم نداری که چشم ما را آزرده کنی
حتما از آن قامت رشید چند استخوان و پلاکی باقی مانده یادگار روزهای شرف
کاش یادمان باشد اگر ما هستیم و نفس می کشیم و نوامیسمان بازیچه بعثی ها و آمریکائی ها نیستند مدیون همین تکه استخوان هائیم!
کاش بدانیم که همه قوت نظام ما به همین استخوان های پوسیده است!
کاش یادمان باشد که شما برای چه رفتید و ما برای چه ماندیم.... کاش...
سردار شهيد علي هاشمي يکي از چهره هاي گمنام دفاع مقدس است و علت اين گمنامي نامشخص بودن شهادت يا اسارت وي بوده و از آنجا که احتمال اسارت وي نيز داده مي شد مسئولين تصميم گرفتند تا مشخص شدن وضعيت وي نامي از او برده نشود تا مبادا در صورت اسارت مورد اذيت و آزار دشمن قرار گرفته و يا اطلاعاتي در اختيار دشمن قرار بگيرد.
پس از سقوط ديکتاتوري صدام پيگيري هاي وسيعي براي يافتن اثري از علي هاشمي در اردوگاه هاي اسراي ايراني در بند عراق انجام شد و در نهايت براي مسئولين محرز شد که سردار علي هاشمي به شهادت رسيده.
و اما در سال 1388 و در پي تفحص پيکر شهيدان توسط کميته جستجوي مفقودين در مناطق عملياتي، پيکر اين سردار رشيد اسلام به همراه چند تن از ياران با وفايش يافته شده و قرار است در نماز جمعه اين هفته 24/2/89 تشييع و سپس در روز شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) در محل تولدش به خاک سپرده شود.
با او حرفم شد. تقصیر من بود. همان وقت که دعوا می کردیم مطمئن بودم که حق با من نیست، اما عصبانی بودم و چیزی نفهمیدم. نیم ساعت بعد یکی از بچه ها آمد دنبالم و گفت:" از وقتی بحث تون شده، مرتضی رفته تو اتاق و دروبسته، نماز می خونه." دو ساعت بعد، من را دید. آمد جلو، گرم احوالپرسی کرد. عرق سرد نشست روی پیشانیم، از خجالت.
حاج آقای بنابی، مدیر حوزه علمیه نباب تعریف می کرد:
طلبه ای بود. پانزده ساله. وقتی نماز می خواند، با تمام سلول های بدنش می گفت: «الله اکبر». تمام روح و جانش در تعقیب نماز صبحش می خواند: «حسبی حسبی ، حسبی، من هو حسبی». درس می خواند، جبهه هم می رفت. ایام عملیات کربلای پنج، سال 1365 بود. در جبهه نیرو نیاز بود.
آمد دفتر پیش من که دیگر نمی توانم جبهه بروم، پایم مجروح است و تازه عمل کرده ام. عصایی هم زده بود زیر بغلش. گفتم منظورت چیست؟ گفت: از درس هایم خیلی عقب مانده ام. می خواهم بمانم و عقب افتادگی ها را جبران کنم و اگر اجاره بدهید بروم تجدید دیداری با مادر کنم و برگردم حوزه و مشغول ادامه درس شوم. رفت.
بعد از دو روز طلبه ها همه برگشتند و آماده رفتن به جبهه بودند حال و هوای خاصی در مدرسه حاکم بود. شعر آهنگران هم از بلندگو پخش می شد: «ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش». او هم بود داشت می آمد طرفم. تعجب کردم. گفت: اجازه بدهید من هم بروم جبهه. بیشتر تعجب کردم که چرا نظرش برگشته. هر چه اصرار کردم که بماند، راضی نشد گفتم شاید این حال و هوا را دیده و احساساتی شده. اجازه ندادم. رفتم بیرون کنار اتوبوس هایی که آماده حرکت بودند. دیدم ایشان آمده و دست بردار نیست. گفت: می خواهم خصوصی با شما صحبت کنم. رفتیم یک جای خلوت پیدا کردیم. گفت: قرار بود من برای دیدار مادرم بروم و برگردم و بمانم و درس ها را در حوزه ادامه دهم. خیال رفتن به جبهه را نداشتم. اما شب که رفتم، خواب دیدم یک لوح سبز بسیار نورانی و شفاف دادند دست من که بخوانم. دیدم دعوتنامه است.
از من خواسته بود که به جبهه بروم. با خودم فکر کردم که من با این وضعیت پا که نمی توانم بروم؛ این کیست که این طور برای من دعوتنامه نوشته؟ پای نامه را که نگاه کردم، دیدم نوشته: «کتبه الحجه بن الحسن». از خواب بیدار شدم. متحیر و بهت زده بودم؛ باز خوابیدم. تعجب می کردم که با این وضعیت پاهایم، این دعوتنامه چیست. دوباره در خواب دیدم همان لوح را داده اند به دستم و در آن نوشته است که اگر مجروح هم هستی، باید به جبهه بیایی. و همان امضا پایش بود. برای بار سوم به خواب رفتم و مجدداً این خواب را دیدم. این را که برای من تعریف کرد، گفتم تو برو؛ تو دعوت شده ای، خوشا به حالت! بدرقه اش کردم و رفت. چند روز بعد تماس گرفتند که یکی از طلاب شما شهید شده است. بیایید او را ببرید. رفتم دیدم خودش بود: «عوض جاودان». مادرش می گفت: آن چند شبی که اینجا بود، تا صبح اشک می ریخت . روز آخر آمد خداحافظی کرد و رفت.
شهید امام زمان بین
شهیدعباس علی پور-اولین شهید خیرگو
شیردادم به تومادرکه حسینی باشی بعدازعباس،علمدارخمینی باشی
درشاهزاده ابراهیم یکی ازدوقبرستان واقع درخیرگو یکی ازچیزهایی که چشمگیر ودارای زایربسیاراست
قبرمطهرشهید علی پور می باشد.این شهید که اولین شهید این روستا وحتی دهستان می باشد دراین روستادرخانواده ای متدین ومذهبی متولد
شد .ازآنجایی که عشق به مذهب ودین درگوشت وپوستش ریشه دوانده بود با پا گذاردن به مکتب آن زمان وآشنایی با کلام وحی ودوستانی متدین
ومذهبی با معارف دین آشنا گردید با پیروزی انقلاب وحمله عراق متجاوز وفرمان امام (ره) مبنی برگسیل شدن به سوی جبهه های نبرد حق علیه باطل ایشان با جمعی ازدوستان مکتبی وقرآنی به سوی جبهه رهسپارشدندوبه آرزوی خویشکه شهادت درراه حق بود نایل آمدند.
درمورد شهادت این شهید اززبان مادرش چنین بیان شده که بنابرگفته همسنگرانش روزشهادت حال اوعجیب شده بود طوری که با همه مزاح وشوخی می کرد وازبچه ها حلالیت می طلبید تا اینکه همان روزشهادت ایشان که راننده ماشین بود می گوید راه راگم کردم بنزین ماشین داشت ته می کشید راه راگم کرده بودم امیدم ازهمه جا قطع شده بود بی اختیار فریاد زدم یا صاحب الزمان وازایشان استمداد طلبیدم ماشین متوقف شدانگاربنزین تمام کرده بودم دراین حین فردی دیدم به سویم می آید گفتم حتما ازنیروهای خودی است اتفاقا حدسم درست درآمدبعدازسلام وچاق سلامتی صدازد:برادر انگار راه را اشتباه آمدی گفتم آری انگاری راه رو گم کردم ،بنزین هم ندارم آیا جایی سراغ نداری بنزین بزنم بیان داشت مقداری جلوتر بنزین هست ولی مبادا کلامی صحبت کنی
بعداززدن بنزین پشت سرت هم نیگاه نکن مستقیم برو تا به نیروهای خودی برسی.موقع تشکر گفتم برادرشما :فرمود همان کسی که اورا صدا زدی.دراین موقع به یاد ندای یا صاحب الزمان خودم افتادم ،کسی راندیدم توی خودم بودم ماشین راه افتاد اتفاقا بنزینوزدم نه اوناسوالی پرسیدن نه من جوابی رفتم تا به نیروهای خودی رسیدم(این موضوع روشهید قبل ازشهادت به همسنگرش گفته بود) تا اینکه با همان حالت اولیه صبح اصلاح می کند وبه قول معروف دستی به سرورویش می کشد درحین خواندن نمازظهردرحالت سجده نمازترکشی به داخل سنگر اصابت می کند وبا ندای عباس که می گوید :الله اکبر،شهادتم مبارک جان به جان آفرین تسلیم می گوید.
این بود گزیده ای اززندگانی این شهید
قابل ذکراست مرقد مطهر این شهید بزرگوار درکنارقبورمطهر دوشهید جنگ تحمیلی این دهستان شهیدان سید احمد حسینی واحمدآگاهی مورداستقبال سیل زایرین قبورشهدا می باشد.
شنیده بودم چیزهایی درباره ات مادرم. شنیده بودم که مادر شهید هستی و خانه ات ۴۰ متر بیشتر ندارد. یعنی فقط چند متر از مزار پسرت بزرگتر است. شنیده بودم وقت باران، آب می چکد از سقف خانه ات و بوی آسمان می گیرد جانمازت. شنیده بودم سرخی صورتت مال سیلی است. شنیده بودم گیر کرده ای میان در و دیوار روزگار. شنیده بودم کمرت قوز کرده و نای ایستادن در صف نانوایی نداری. شنیده بودم چادرت کهنه است و چند تایی وصله دارد. شنیده بودم وصله های ناجور را. تهمت های جورواجور را. شنیده بودم جمهوری اسلامی به شما می رسد. شنیده بودم خوشی زده زیر دلتان. شنیده بودم در سفره ات خبری از غذاهای رنگارنگ نیست. شنیده بودم حقوقت میلیونی است. شنیده بودم ماشین ضد گلوله سوار می شوی. شنیده بودم جز خدا کسی محافظت نیست. شنیده بودم گاهی پول بلیط اتوبوس نداری تا بیایی سر مزار پسرت در قطعه ۲۷، چقدر ضد و نقیض شنیده ام درباره تو. مانده بودم حرف چه کسی را باور کنم.آمدم پنج شنبه ای سر مزار پسرت تا از نزدیک ببینمت. شنیده بودم ۲۵ سال است که هر پنج شنبه می آیی قطعه ۲۷ ردیف ۱۱ شماره ت. آمدم اما نبودی. یعنی رفته بودی. اشک بود و شمع بود و مشمعی که کشیده بودی روی سنگ مزار شهید “حسین پاکدامن”. پاک بود دامنت مثل زهرا که “حسین” را تربیت کردی. نمی دانم؛ شاید تو هم نامت “فاطمه” باشد. خیره شدم به تصاویر پسرت درون محوطه آلومینیومی. چه خوش سلیقه ای. و خواندم سنگ نوشته ای را که منشور جمهوری اسلامی است: بسم رب الشهدا و الصدیقین. سرباز شهید حسین پاکدامن. فرزند صفر علی. ولادت: ۱۳۴۴، شهادت: ۶۴/۱۰/۳۰، محل شهادت: عین خوش. به راه میهن و دینم فدا کردم جوانی را، به آگاهی پسندیم بهشت جاودانی را؛ بگو بر مادر پیرم شهید هرگز نمی میرد، ره عشق و شهادت را ز مولایم علی گیرد؛ به حجله می روم شادان ولی زخمی به تن دارم، به جای رخت دامادی لباس خون به تن دارم. قطعه ۲۷، ردیف ۱۱، شماره ت. *** ای شهید پاکدامن، ای حسین من! شرمنده، ما مادر پیرت را تنها گذاشتیم. می دانم تو اگر بودی برای مادرت خانه می خریدی که سوراخ نداشته باشد سقفش و به مادر پیرت پول می دادی که آخر ماه سفره اش فقط نان و نمک نداشته باشد. تو اگر بودی عصای دست پیرزن می شدی و رفتی به امید ما که مراقب باشیم مادرت گم نشود در پیچ و خم کوچه زندگی. تو رفتی برای ما و ما ماندیم و تنها گذاشتیم مادر پیرت را. ما بی معرفتیم. آن دنیا لطفا ما را شفاعت نکن. پل صراط جلوی ما را بگیر و بگیر جلوی آنهایی که بی پولی هدیه تهرانی را دیدند ولی دست تنگی مادر پیر تو را ندیدند. مادر پیر تو به هیچ کار ما نمی آید حتی به کار تبلیغات انتخاباتی، حتی به کار افتتاح تونل توحید. ما فراموش کرده ایم مادر پیر تو را. ما یادمان رفته بدهکاری مان را به مادر پیر تو. اعتراف می کنم؛ ما بی معرفتیم. معرفت داشتیم، مثل سران فتنه برای مادر پیر تو هم محافظ می گذاشتیم و راننده می گرفتیم برایش تا شرمنده نشود جلوی راننده “بی. آر. تی” فقط به خاطر ۱۰۰ تومان پول بلیط، که بیاید بهشت زهرا و آب و جارو کند مزارت را. نشانه شخصیت مادر پیر تو ارائه بلیط به راننده “بی. آر.تی” نیست، نشاندن تو بود در اتوبوسی که وقت رفتن پر از سرنشین بود اما وقتی که برگشت فقط پلاک آورد. فقط یک مشت خاک. شهید شده بودید همه تان در خط مقدم علقمه و بی سوار آمد اسب عباس و شکست دل سکینه و خون شد دل ام البنین. *** نشسته بودم سر مزارت ای سرباز شهید و مادرت رفته بود و من داشتم از غصه دق می کردم اما خوب شد و چه خوب شد که دیدم مادر علیرضا را. عجب شیرزنی است این پیرزن. این مادر شهید علیرضا شهبازی. پسرش علیرضا از شهدای تفحص است و با تو همسایه. این هم سنگ نوشته اش: السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا. بسیجی عارف شهید علیرضا شهبازی. محل شهادت: قتلگاه فکه. ولادت: ۱۳۵۵، شهادت: ۱۳۸۰/۹/۲۶، توی این عالم هستی که همش رو به فناست، به خدا یه دل دارم اونم مال امام رضاست. قطعه ۲۷، ردیف ۱۷، شماره ت. *** گفت مادر علیرضا از مادر شهید حسین پاکدامن برایم و گفت: اینجا بود تا همین چند دقیقه پیش. گفت: هر پنج شنبه می آید و با خودش آب تهران می آورد تا با آب چاه نشوید مزار پسرش را. معتقد است پسرش زنده است و شاید هنوز تشنه است و باید با آب شرب بشوید مزارش را و سیراب کند، تازه کند گلوی پسرش را. گفت: مادر شهید پاکدامن خانه اش کوچک است و دلش بزرگ و بدهی همین خانه نیم بند هم شکسته کمرش را. گفت: عزت نفس دارد و غرورش اجازه نمی دهد خیلی چیزها را. گفت: هر پنج شنبه سماورش را روشن می کند سر مزار حسین و چای می دهد به ما که طعم بهشت دارد. گفت: با این حال و روز گاهی نان و پنیری هم می آورد و برای حسین نذری می دهد. گفت: ما گلایه داریم از مسئولان نظام. گفت: صدا و سیما، ما را درد ما را غم ما را ماتم ما را نشان نمی دهد. گفت: همین علیرضای من با دوچرخه این ور و آن ور می رفت که الان در خانه شهید است. گفت: علیرضا یک لباس سالم نداشت با اینکه به دهان می رسید دستش. گفت: علیرضا وقتی در نوجوانی پول می گرفت از پدرش تا یک جفت کفش خوب برای خودش بخرد، می رفت و چند جفت کفش معمولی می خرید، یکی را خودش پا می کرد و چند تا هم می داد دیگرانی که وسعشان نمی رسید کفش برای خودشان بخرند. بغضش را شکست و گفت: این رسمش نیست. اشک ریخت و گفت: دنیا را هم به ما بدهند برای من علیرضا نمی شود. با صدای بلند های های گریست و گفت: حاضرم همه هستی ام را بدهم تا یک بار دیگر علیرضا از در خانه بیاید تو. آنقدر دوست داشتم علیرضا را ببینم که صاحب اولاد شده و بچه بغل از در خانه بیاید تو و من ببینم قد و بالایش را. *** حرف های دیگری هم مادر علیرضا زد منتهی با زبان اشک که ترجمه اش این بود؛ اگر من گریه می کنم، مادر شهید حسین پاکدامن خون گریه می کند.
سلام علیکم حال که صحبت از شهدا شد بنده شما رو به رجوع به ای بخش اسک دین تشویق می کنم و امیدوارم مثل تشویق یک پدر اثر بگذارد.
:Gol:http://askdin.com/showthread.php?t=4373:Gol:
فتح خرمشهر (سوم خرداد 1361) در تاريخ جنگ ايران و عراق از اهميت ويژهاي برخوردار است. خبر آزادي خرمشهر آن چنان شگفتآور بود كه در سراسر ميهن اسلامي ما مردم را به وجد آورد. با اعلام خبر فتح خرمشهر مردم ايران بسان خانوادهاي بزرگ كه فرزند از دست رفته خود را باز يافته است اشكهاي شادي و شعف خود را نثار روح شهداي حماسهآفرين صحنههاي شورانگيز اين نبرد كردند. براي پي بردن به عظمت اين نبرد حماسي كافي است بدانيم كه نيروهاي متجاوز عراق پيش از نبرد سرنوشت ساز رزمندگان ما براي آزادي خرمشهر در اطلاعيهاي به نيروهاي خود دستور داده بودند كه دفاع از خرمشهر را به منزله دفاع از بصره، بغداد و تمام شهرهاي عراق محسوب دارند. همچنين تجهيزات و امكانات دفاعي دشمن در اين منطقه نشان ميداد كه عراق خرمشهر را به عنوان نماد پيروزي خود در جنگ به حساب آورده و قصد داشته است به هر قيمت، اين شهر را در تصرف نيروهاي خويش نگهدارد.
هنگامي كه مرحله اول و دوم عمليات بيتالمقدس به پايان رسيد و رزمندگان ما در اطراف خرمشهر مستقرشدند، راديوي رژيم بعثي، ميكوشيد در تبليغات كاذب خود، حضور نيروهاي عراق را در خرمشهر به رخ بكشد تا توجيهي براي ترميم روحيه نيروهاي شكست خورده و رو به هزيمت عراق باشد. فتح خرمشهر در زماني كمتر از 24 ساعت، موجب شد كه بخش قابل توجهي از نيروهاي مهاجم عراقي به اسارت نيروهاي جمهوري اسلامي ايران درآيند.
نبرد بزرگ، سرنوشتساز و غرورآفرين بيت المقدس كه براي رها سازي خرمشهر از سلطه نيروهاي مهاجم عراقي انجام شد، از دهم ارديبهشت ماه تا چهارم خرداد ما 1360 به طول انجاميد. اين نبرد حماسي علاوه بر پايان بخشيدن به 19 ماه اشغال بخشي از حساسترين مناطق خوزستان و آزادسازي خرمشهر، ضربهاي سهمگين و كمرشكن به توان رزمي و جنگ طلبيهاي دشمن مهاجم وارد ساخت.
كوتاه سخن اينكه عمليات بيتالمقدس به عنوان برجستهترين عمليات پدآفندي نيروهاي مسلح جمهوري اسلامي ايران در تاريخ نظامي 8 سال دفاع مقدس ثبت شده است.
اگر امروز در هر شهر و روستا به گلزار شهيدان گذر كنيم و تاريخ نقش بسته بر سنگرها را مرور كنيم، خواهيم ديد كه مجموعه شهيدان سوم خرداد 1360 الگويي كوچك از ملت مقاوم ايران است كه چونان سپهري پر ستاره مي درخشد. شاديهاي به ياد ماندني خودجوش و سراسري پس از آزادسازي خرمشهر نيز برگ ديگري از اين حماسه ملي بود و نشان داد كه مردم سراسر اقطار و بلاد ايران اعم از آن كه هرگز خرمشهر را به چشم ديده باشند يا نه چگونه از شنيدن خبر اين پيروزي ساعتها به دست افشاني و پايكوبي پرداختند وهزيمت دشمن اشغالگر را از خاك ميهن جشن گرفتند.
سوم خرداد يك حماسه ملي است؛ اگر حضور ملت در صحنه جبهه هاي دفاع نبود، نه حماسه آن پيروزي تحقق مي يافت و نه حماسه حضور مردم در جشن پس از پيروزي. لذا به حق مي توان گفت پاسداشت فتح خرمشهر در گرو پاسداشت حضور مردمي در همه صحنه هاست.
مسجد جامع خرمشهر راز دار حقیقت است و لب از لب نمی گشاید از خود می پرسم کدام ماندگار تر است این کوچه های ویران که هنوز داغ جنگ بر پیشانی دارند یا آنچه در تنگنای این کوچه ها و در دل این خانه ها گذشته است...
متن حاضر بخشهایی از متن برنامه تلویزیونی « شهری در آسمان »، ساخته شهید جاوید، سید مرتضی آوینی است؛ که به روزهای اشغال خرّمشهر، نگاهی از جنسی دیگر دارد؛ نگاهی آسمانی...
خرمشهر شقایقی خون رنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد... داغ شهادت. ویرانههای شهر را قفسی درهم شکسته بدان که راه به آزادی پرندگان روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز کنند. زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینهی سرگردان آسمانی که کرهی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور بر میآید؟ پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقفهای دلتنگ و در پس این پنجرههای کوچک که به کوچه هایی بن بست باز می شوند، نمی توان جست، بهتر آنکه پرندهی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند، از ویرانی لانه اش نمیهراسد. اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپردهاند، پس ما قبرستان نشینان عادات و روزمرّگی را کی راهی به معنای زندگی هست؟ اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ مییابد از ویرانی لانهاش نمیهراسد.
اینجا زمزمی از نور پدید آمده است... و در اطراف آن قبیله ای مسکن گزیدهاند که نور میخورند و نور میآشامند. زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور میرسد که از ازل تا ابد را فراگرفته است و بر جزایر همیشه سبز آن جاودانان حکومت دارند. این نامها که بر زبان ما میگذرند، تنها کلماتی نگاشته بر شناسنامههایی که بر آن مُهر «باطل شد» خورده است، نیستند. ما جز با صورتی موهوم از عوالم رازآمیز مجردات سروکار نداریم و از درون همین اوهام سراب مانند نیز تلاش می کنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم. و توفیق این تلاش جز اندکی نیست. پروانههای عاشق نور بال در نفس گلهایی می گشایند که بر کرانهی سبز این چشمهها رستهاند. و نور در این عالم، هر چه هست، از این نورالانوار تابیده است که ظاهرتر و پنهانتر از او نیست. و مگر جز پروانگان که پروای سوختن ندارند، دیگران را نیز این شایستگی هست که معرفت نور را بهجان بیازمایند؟ و مگر برای آنان که لذت این سوختن را چشیدهاند، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی چیزی هست؟
و قوام این عالم اگر هست در اینان است و اگر نه، باور کنید که خاک ساکنان خویش را به یکباره فرو می بلعید. مسجد جامع خرمشهر قلب شهر بود که میتپید و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر مادری بود که فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته بود و در بیپناهی پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شطّ خرمشهر کوچ کنند، باز هم مسجد جامع مظهر همهی آن آرزویی بود که جز در بازپسگیری شهر برآورده نمیشد مسجد جامع، همهی خرمشهر بود. خرمشهر از همان آغاز خونین شهر شده بود. خرمشهر خونین شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزمآوران و بسیجیان غرقه در خون، ظاهر شود و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق میتوان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانکهای شیطان تکهتکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست. اما... راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا در نمییابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرینتر است و نگو شیرینتر، بگو بسیار بسیار شیرینتر است. راز خون در آنجاست که همهی حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همهی حیات... و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیشترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند. رازخون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی میبخشد که این راز را دریابد. و آن کس که لذّت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمییابد.
آنان را که از مرگ میترسند از کربلا میرانند. مردان مرد، جنگاوران عرصهی جهادند که راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویهی آتش جُستهاند. آنان ترس را مغلوب کردهاند تا فُتوّت آشکار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد. و مؤانسان حقیقت آنانند که ره به سرچشمهی فنا جستهاند. این ویرانهها که به ظاهر زبان درکشیدهاند و تن به استحالهای تدریجی سپردهاند که در زیر تازیانهی باد و باران روی می دهد، شاهدند که عشق چگونه از ترس فراتر نشسته است. آنان را که از مرگ میترسند از کربلا می رانند. وقتی کار آن همه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود که شبی عاشورایی برپا شود و کربلاییان پای در آزمونی دشوار بگذارند... سید صالح تعریف می کند که شب آخر، شهید جهانآرا یک حرکت امام حسینی انجام داد: زمانی که مقرهایمان را در خرمشهر زدند و بچهها در خرمشهر مقری نداشتند و به آن طرف شهر رفتند، او همه بچهها را جمع کرد و گفت که اینجا کربلاست و ما هم با یزیدی ها میجنگیم. ما هم اصحاب امام حسینیم. تا این را گفت برای همه صحنه کربلا تداعی شد. گفت: من نمیتوانم به شما فرمان بدهم. هر کس میتواند بایستد و هر کس نمیتواند برود. اما ما میایستیم تا موقعی که یا ما دشمن را از بین ببریم یا دشمن را از بین ببرد. منتهی هر کس میخواهد، از همین الآن برود، که اگر نرود، فردا دیگر نمیگذارم برود. بچهها آنروز همه بلند شدند و او را بغل کردند و بوسیدند و با او ماندند. کربلا مستقر عشاق است و شهید سیدمحمدعلی جهانآرا چنین کرد تا جز شایستگان کسی در کربلا استقرار نیابد. شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند، حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بیانتهای نور نور که پرتوی از آن همهی کهکشانهای آسمان دوم را روشنی بخشیده است. ای شهید، ای آنکه بر کرانهی ازلی و ابدی وجود برنشستهای، دستی برآر و ما قبرستاننشیان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.
شهر زمینی خرمشهر در دست دشمن افتاد، اما شهر آسمانی همچنان در تسخیر شهدا باقی ماند. از باطن این ویرانیها معارجی به رفیعترین آسمانها وجود داشت که جز به چشم شهدا نمیآمد. خرمشهر مظهر همه تجاوز دشمن و مظهر همه استقامت ما بود و جنگ برپا شد تا مردترین مردان در حسرت قافله کربلایی عشق نمانند. در پس این ویرانیها معارجی بهسال 61 هجری قمری وجود داشت و بر فراز آن، امام عشق حسین بن علی آغوش تشریف برگشوده بود. هزاران سال بر عمر زمین گذشته بود و میگذشت و همواره جسم زمین فرسایش یافته بود تا روح آن آباد شود. «کل من علیها فان و یبقی وجه ربّک ذوالجلال و الاکرام.»
شلمچه- برگشت..
اگر شلمچه رفته باشی! اگر غروبش را درک کرده باشی! اگر بعد از نماز بسوی ماشین های خودتان در حرکت باشی! این صحنه رویایی را حتما دیده ای! یک نوای بسیار عجیب و زیبا...
یکی از فرماندهان عراقی که از خرمشهر جان سالم به در برده بود د رخاطراتش می نویسد:" تمام تیپ هایی که سالم مانده بودند عقب نشینی کردند. روز بسایر بدی بود ، چون فرماندهی نظامی دستور اعدام تعداد زیادی از افسران را صادر کرد، اما به من و سرهنگ احمد زیدان نشان شجاعت دادند. هنگام توزیع نشان شجاعت ، صدام گفت: من از مقاوت شما در خرمشهر راضی نیستم . این نشان ها برای سرپوش گذاشتن به تلفات ما در مقابل افکار عمومی است. کاش کشته می شدید و عقب نشینی نمی کردید.
او خشمگین به ما نگاه می کرد . بعد به طرف ما تف انداخت و گفت: چهره ما و چهره تاریخ را سیاه کردید! چرا از سلاح های شیمیایی استفاده نکردید؟ من آرام نمی شوم تا روزی که سرهای شما را زیر چرخ تانک ببینم!
صدام حرف های زیادی زد که نمی توان آنها را بازگو کنم. در این هنگام به سنگدلی صدام پی بردم! شاید در آن زمان خواست خدا بود که توانستیم از چنگ صدام نجات پیدا کنیم . چرا که او به حدی عصبانی بود که لیوانی که دستش بود را به زمین کوبید و قطعاتش به سمت ما پاشید. بعد فریاد زد : ای وای ! خرمشهر از دست رفت . دیگر چطور می توانیم آن را پس بگیریم؟ د راین موقع سرتیپ ستاد برخاست و گفت : بخشید قربان.......
صدام خشمگین به او نگاه کرد و گفت: خفه شو احمق ترسو! همه تان ترسویید و باید اعدام شوید! من خود را برای مرگ آماده کرده بودم و در دل گفتم: ای کامل ، پسر جابر امشب خواهی مرد و جسدت هم گم و گور خواهد شد.
صدام فریاد زد: " چرا به آن ها شیمیایی نزدید؟" یکی از افسران گفت:" قبران د راین صورت سلاح شیمیایی بر سربازان خودمان هم اثر می کرد ، چون ما نزدیک دشمن بودیم" صدام فریاد زد:" به درک! آیا خرمشهر مهم تر بود یا جان سربازان ، ای مردک پست!!" او یکسره دشنام می داد ، آنقدر که همگیی پی بردیم او بویی از انسانیت نبرده است.
او در پایان صحبت های خود گفت: " من در میان شما مرد نمی بینم ،به خدا قسم که همه تان از زن کمترید. زن های عراقی از شما برترند" باز به صورت ما تف انداخت و رفت و محافظانش با چوب به جان ما افتادند ؛ این درحالی بود که افسران عالی رتبه گریه می کردند و می گفتند:" زنده باد صدام!"
دیروز
و فردا.....................
آه همه مادران فرزند از دست داده و شهید داده به دنبال اوست
پروردگارا تو لعنت فرست بر اوّل ظالمى كه در حق محمد و آل پاكش صلوات الله علیهم ظلم و ستم كرد. و آخرین ظالمى كه از آن ظالم نخستین درظلم تبعیّت كرد. پروردگارا تو بر جماعتى كه بر علیه حضرت حسین بجنگ برخاستند لعنت فرست و بر شیعیانشان و بر هر كه با آنان بیعت كرد و از آنها پیروى كرد. خدایا بر همه لعنت فرست.
من مایلم اینجا یادی بكنم از محمد جهان آرا، شهید عزیز خرمشهر و شهدایی كه در خرمشهر مظلوم آن طور مقاومت كردند. آن روزها بنده در اهواز از نزدیك شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلح نداشت. نه كه صد و بیست هزار (مانند بغداد) نداشت بلكه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانك تعمیری از كار افتاده را مرحوم شهید اقارب پرست – كه افسر ارتشی بسیار متعهدی بود – از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر كرد. (البته این مال بعد است، در خود آن قسمت اصلی خرمشهر نیرویی نبود) محمد جهان آرا و دیگر جوانهای ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی – یك لشكر مجهز زرهی عراقی با یك تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ كه شب و روز روی خرمشهر می بارید – سی و پنج روز مقاومت كردند. همانطور كه روی بغداد موشك می زدند، خمپاره ها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانه های مردم مرتب می بارید، اما جوانان ما سی و پنج روز مقاومت كردند. بغداد سه روزه تسلیم شد ملت ایران، به این جوانان و رزمندگانتان افتخار كنید. بعد هم كه می خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویی به مراتب كمتر از نیروی عراقی رفتند خرمشهر را محاصره كردند و حدود پانزده هزار اسیر در یكی دو روز از عراقیها گرفتند. جنگ تحمیلی هشت ساله ما، داستان عبرت آموز عجیبی است. من نمی دانم چرا بعضی ها در ارائه مسائل افتخار آمیز دوران جنگ تحمیلی كوتاهی می كنند.مقام معظم فرماندهی كل قوا 22/1/1382 نماز جمعه تهران
ای شهدا برخیزید، گویی اینجا همه چیز تمام شده است. و انگار نسل جهاد دیده دیروز به خط پایان رسیده است. اگر سراغمان نیایید و کلامی و حرفی به زبان نیاورید ما هم کم کم باورمان می شود که همه چیز تمام شده است.
باورمان می شود که دیگر ردپایی از شما پیش رویمان نیست، باورمان می شود که ما هم دیگر باید با مد، پرستیژ و تیپ اداری و خلاصه همه چیزمان مثل آدم شود. اگر شما حرفی نزنید باورمان خواهد شد که امام جلوی چشممان جرعه جرعه جام زهر را نوشید و همگی گفتیم، الحمدالله جنگ خانمان سوز تمام شد.
سرود زیبای مادر برام قصه بگو - بچه های آباده
سرودهای بیشتر اینجا کلیک راست save as
مادر برام قصه بگو
قصه بابارو بگو
دل تنگ تونگه مادر مادر مادر مادر
مادر برام حرف بزن
از ایمونش بگو
مادر برام حرف بزن
از پیمونش بگو
مادر تو دونی و خدا
ازخوبیهاش بگو
از مهربونی و از مهرووفاش بگو
از جون فشونی وازفضل بابام بگو مادر مادر مادر مادر
دیشب خواب بابا رو دیدم دوباره
نوری بهشتی دیدم بر چهره داره
وقتی به نزدیک بابا رسیدم
دیدم ملائک به دورش می شماره
نگاش کردم دلم لرزید
صداش کردم به روم خندید
بغل واکه منو بوسید
لباش خندون چشاش گریون
منو بوئید منو بو ئید
منو بوسید
بابا منو بوسید بابا منو بوئید
با دیدن اشکم خون در رگش جوشید
بابانوازش کردبابا سفارش کرد
درجنگ بادشمن ننگه که سازش کرد مادر مادر مادرمادرمادر
بابابرام یه لاله چید
منو تو آغوشش کشید
درد دلامو که شنید
حرف حسین وپیش کشید
خونم مگه رنگین تر خون حسینه
جونم مگه شیرین تر جون حسینه
یه جون مگه دادم به راه دین وایمون
صد جون هزارونش به قربون حسینه
بگو به مادر هرگز نخور غم
حسین وبابا هستند باهم
مادر نخور غم نگیر ماتم
حسین وبابا هستند باهم
عباس به خانه آمده بود. بعد از هشت ماه، گرمای آرامبخش دست پدر و مادر را دوباره در دستهای خود حس میکرد. نمازش را خواند، بر سر سفره نشست و غذا خورد. مادر سفره را که جمع کرد رو به پسر 20 سالهاش کرد و گفت که به خانهی همسایه میرود.
چند ساعت بعد، مادر به خانه برگشت. عباس گوشهای نشسته بود و رساله میخواند. مادر جلو آمد و پیشانی پسر را بوسید. عباس که نگاهش کرد چشمانش پر از آرزو و حسرت بود.
مادر گفت:
« خانهی همسایه مجلس عروسی است، ماندم تا خنچه را بچینند و من هم یاد بگیرم که چطور برای پسرم خنچه بچینم».
عباس که صورتش سرخ شده بود، پرسید:
«خیلی آرزو داری عروسیام را ببینی؟»
مادر سرش را تکان داد عباس گفت: «مادر عروسی من مثل عروسی حضرت قاسم میشود؟» مادر از شنیدن حرف پسر یکه خورد و رنگش پرید. اما چیزی به روی خود نیاورد. عباس به فکر فرو رفت. از این که نمیتوانست به آرزوی قلبی پدر و مادرش جامهی عمل بپوشاند از روی آنان خجالت میکشید. همیشه به آنها میگفت: «خدا به من توفیق دهد تا محبتهای شما را جبران کنم، شما با من خیلی مهربان بودید».
و این آخرین بار بود که به مرخصی میآمد. بعد از آن دیگر پدر و مادرش را ندید و حسرت دامادی پسر به دل مادر ماند.
[attach]2502[/attach] می روی تنهای تنها میشوم. اونایی که به بسیج و بسیجی توهین کردن و میکنن ببیند که چه به روز بسیجی امد و بسیجی چی کشید لطفا حذف نکنید.بذارید همه مظلومیت رو ببینند بذارید ببینند که برای امنیت ما چه بهایی دادن بذارید بدونن نفرین مادر این شهیدان دنبال اونایی که با کاراشون خون این شهیدان رو میخوان پایمال کنن اما ما نمیذاریم.تا نفس میکشیم.
سلام خیلی ناراحت کننده بود ، کاش نام و نشان این بزگوار و شمه ای از فعالیتهای ایشون را می نوشتید . با تشکر
سلام بزرگوار
ایشون یه بسیجی از هزاران بسیجی گمنام
که جونشون رو دادن برای وطن اسلامیشون
شناستامه اش رو از توی همین فیلم میشه خوند
فریاد مظلومیتش رو میشه دید...
وقتی این صحنه را دیدم حقیقتا گریه ام گرفت. بسیار جانگداز و غم انگیز بود. در همه حال باید این را به لب داشت که پروردگارا وطن و هم وطنانم را از گزند کید دشمنان برحذر بدار و همواره نگهبانی مادر گونه برایشان باش. براستی اگر اینان نبودند آیا وضع ما از امروز عراق بهتر بود؟
به یقین خداوند در قیامت میان اینان و کسانی که به ناحق به ایشان تهمت زدند، حکم خواهد کرد.
فدای آخرین لبخندت ای شهید
چشمان شهدا به راهی است که از خود به یادگار گذاشته اند و چشمان ما به شرمندگی روزی که با آنان روبه رو خواهیم شد... خوشا آنانکه از پیمانه دوست
شراب عشق نوشیدند و رفتند
خوشا آنانکه وقت دادن جان
به جای گریه خندیدند و رفتند
سوختم....همين
خواهر شهید : ویگن همیشه سعی می کرد دیگران را خوشحال کند .
میگویند شهدا انسانهای والایی هستند. درست است چون فقط چنین انسانهایی میتوانند از خود گذشتگی کنند و گران بهاترین سرمایه خود را که جان است، فدا کنند. شهید ویگن گاراپیدی (کاراپتیان) چهارمین فرزند خانواده هفت نفری در تاریخ 3 فروردین سال 1344 در روستای خاکباد از توابع الیگودرز متولد شد. تحصیلات دبیرستان را ناتمام گذاشت و برای اعزام به خدمت، خود را به اداره نظام وظیفه معرفی کرد. پس از طی چند ماه دوره آموزشی در پادگان لویزان به لشکر 21 حمزه در دهلران و سپس موسیان منتقل شد. در همین زمان، وی پدرش را از دست داد. بعد از دو ماه نبرد در جبهه، ویگن کاراپتیان هفتم فروردین 66 بر اثر اصابت ترکش خمپاره نیروهای دشمن بعثی، هنگام دیدهبانی در منطقه زبیدات (شرهانی) به خیل شهدای 8 سال دفاع مقدس پیوست. پیکر پاک این رزمنده دلیر بعد از انتقال به تهران و انجام تشریفات مخصوص مذهبی با حضور صدها نفر از هموطنان مسیحی و مسلمان و نمایندگان ارتش جمهوری اسلامی ایران در قطعه شهدای ارامنه تهران به خاک سپرده شد.
خواهر شهید درباره خصوصیات اخلاقی وی میگوید: ویگن پسر شاد و بسیار مهربانی بود و همیشه سعی میکرد دیگران را خوشحال کند. روزی که مطلع شدیم ویگن به شهادت رسیده است، روز بسیار سختی برای ما بود؛ دادن این خبر به مادری که به ویگن وابستگی شدیدی داشت، بسیار مشکل بود. هنور پس از گذشت 20 سال از این واقعه، در خلوت خانه ساعتها با او سخن میگوید. مادرم با مشقت زیاد او را بزرگ کرده بود. به یاد ویگن با هزینه برادرانم ساختمان مخابرات در روستای ما بنا شد تا اهالی آنجا بتوانند از آن استفاده کنند.
شهید دانیلیان (خاتون نژاد) چند بار مورد اصابت ترکش قرار گرفت، یک بار هم جراحی شد، اما در این مورد هرگز با خانواده سخن نمیگفت.
جانباز شهید نوریک دانیلیان دومین فرزند از یک خانواده هفت نفری مستضعف ارمنی در فروردین سال 1342 در تهران چشم به جهان گشود. قبل از پایان دوره دبیرستان به علت اوضاع بسیار وخیم مالی خانوادهاش، مجبور به ترک تحصیل شد. او در 11 سالگی مادرش را از دست داد. پدرش نیز درمانده از همه جا، به مدت دو سال نوریک و برادرش را به محلی در جلفای اصفهان که در آن جا زیر نظر خلیفهگری ارامنه اصفهان و جنوب، از بچههای بیسرپرست حمایت میشد، سپرد. نوریک بعد از ترک تحصیل به کار در آرایشگاه، مکانیکی و تراشکاری پرداخت تا بتواند کمک خرج خانواده باشد. نوریک در زمان جنگ تحمیلی خود را به مرکز نظام وظیفه معرفی کرد و بعد از طی دوره آموزشی به جبهههای جنگ اعزام شد. برای درک حد و اندازه متانت شهید نوریک کافی است ذکر شود که وی در خلال دفاع قهرمانانه در دوران جنگ تحمیلی، به دفعات مورد اصابت ترکش واقع شد و یک نوبت نیز مورد عمل جراحی قرار گرفت؛ موج انفجار نیز یک بار به شدت او را زخمی کرد اما او هرگز سخنی در این باره به خانوادهاش نگفت.
برای درک حد و اندازه متانت شهید نوریک کافی است ذکر شود که وی در خلال دفاع قهرمانانه در دوران جنگ تحمیلی، به دفعات مورد اصابت ترکش واقع شد و یک نوبت نیز مورد عمل جراحی قرار گرفت؛ موج انفجار نیز یک بار به شدت او را زخمی کرد اما او هرگز سخنی در این باره به خانوادهاش نگفت.
در جبهه راننده آمبولانس نیز بود و دائم مجروحان را از خطوط مقدم به بیمارستانها انتقال میداد. با همین حال نوریک تا پایان مدت خدمت قانونی در جبهه ماند. در سالهای بعد از فراغت از خدمت، به کار و تلاش پرداخت و تشکیل خانواده داد که حاصل آن یک دختر است. نوریک بعد از اتمام دوره خدمت سربازی همواره تحت معالجه قرار داشت. در این مدت ترکش به جای مانده نزدیک ستون فقرات را که باعث عفونت شده بود، با عمل جراحی بیرون آوردند اما حال عمومی او روز به روز به وخامت گرایید تا اینکه در شب ژانویه سال 2004 یعنی دهم دی ماه 1382 روح بزرگش به ملکوت اعلی پیوست. شهید نوریک دانیلیان بدون هیچگونه تشریفات، در تهران به خاک سپرده شد. همسر شهید نوریک دانیلیان درباره او میگوید: نوریک مرد ساکت و آرامی بود. زمانی که با نوریک ازدواج کردم، حالش خوب بود. بعد از چهار سال دردهایش شروع شد. او از ناحیه ماهیچههای پا، درد شدیدی داشت. درون بدنش هم ترکشهایی وجود داشت اما زیاد باعث ناراحتی او نمیشد. او کمکم لاغر شد و وجود ترکشها او را آزار میداد. چند ترکش با انجام عمل جراحی از بدنش خارج شد اما به دلیل ضعف شدید روز به روز حالش بدتر میشد. خودرویی داشت که با آن در آژانس مشغول به کار شده بود. بعضی وقتها نیز مسافرکشی میکرد. اما زمانی که حالش بدتر شد آن را فروختیم. هفت سال زندگی مشترک داشتیم. زمان تولد دخترمان حال جسمی او بد نبود اما به تدریج حافظه خود را از دست داد تا اینکه قبل از سال میلادی 2004 دیگر قادر به حرف زدن نبود. همیشه من از او پرستاری میکردم، حتی زمانی که ترکش به نخاع او رسیده بود.
شهید رایمون باغرامیان (خاتون نژاد) از جمله شهیدان دوران دفاع مقدس است. شهید رایموند باغرامیان (خاتون نژاد) در تاریخ26تیر ماه 1342 در شهر تهران متولد شد. در شش سالگی به همراه خانواده به شهرستان اصفهان نقل مکان کرد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مدارس ارامنه «آرمن و کاتاریتیان» گذراند و پس از آن در دبیرستان ابوذر اصفهان در رشته صنایع فلزی مشغول به تحصیل شد. در سال 1364 همراه دوستان خود به خدمت سربازی رفت. پس از اتمام دوره آموزشی در مرکز آموزشی 05 کرمان، به لشکر 64 ارومیه (قسمت توپخانه) پیوست. پس از مدتی به شهرستان پیرانشهر اعزام شد و در تاریخ 29 اردیبهشت ماه سال 1365 در منطقه حاج عمران بر اثر موج شدید ناشی از انفجار در زمان تک هوایی دشمن بعثی، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید رایموند باغرامیان پس از انجام مراسم مذهبی، با حضور پرشور صدها نفر از ارامنه شاهین شهر و اصفهان در حالی که با برگزاری راهپیمایی علیه حکومت بعثی صدام حسین، اسرائیل و حامیان جانی آنان همراه بود، در فضایی آکنده از غم و اندوه در گورستان ارامنه اصفهان به خاک سپرده شد. یکی از سخنرانان در نطقی اعلام کرد: امروز، نام رایموند عزیزمان در کنار اسامی ارمنیانی قرار میگیرد که با نثار زندگی خود در راه آزادی و خوشبختی ملت ایران، باعث سربلندی و عزت جامعه ارمنی شدهاند. در این لحظه که پیکر جوان او را به خاک میسپاریم امیدواریم تا خون ریخته شده وی، موجبات تحکیم بیشتر روابط ارمنیان با دیگر هموطنان مسلمان خویش را فراهم آورد.
منبع: سند غربت به نقل از : کتاب گل مریم(بررسی نقش ارامنه در هشت سال دفاع مقدس نوشته دکتر ارمان بوداغستان) و ایسنا
فرزند سید عباس متولد 1344 تهران و اصالتاً تبریزی است. در سال66عملیات کربلای 8در شلمچه به شهادت رسید.
در 6سالگی پدر را از دست داد و چون تک پسر خانواده بود علاوه بر تحصیل، بار مسئولیت خانواده نیز بر عهده او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد. او در خیابان ایران میدان شهدا و در محلهای مذهبی زندگی میکرد. مسجد حاج آقا ضیاء آبادی (علی بن موسی الرضا(ع) ) مأمن همیشگیاش بود. اگر چه او از بچگی نمیشناختم اما از سال 63رفاقتمان شدیدتر شد. وی دائماً به منطقه میرفت و من از سال 65به او ملحق شدم و از نزدیک همراهیش نمودم. او فرمانده آ ر پی چی زنهان گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول (ص) بود. احمد مثل خیلی از شهدای دیگه بود. به مادرش احترام میگذاشت، به نماز اول وقت اعتقاد داشت، نماز شبش ترک نمیشد. همیشه غسل جمعه میکرد. سورهی واقعه رو می خوند و... اما این که چرا مزارش خوشبو شده و دو سه بار هم که سنگش رو عوض کردن باز هم خیلی از نیمه شبها خصوصاً تابستونها فضا رو معطر میکند به نظر من یه دلیلی داره... سید احمد یه مادر داره که هنوزم زنده است. خدا حفظش کند. خیلی مؤمنه واهل دله. معروف بود که تو قنوت نماز از لباش آبی میریخت که معطر بود. بعضی از زنها میگفتند ما با چشم خودمون این مسئله رو دیدیم. امّا یه عده اونقدر با طعنه و کنایهها شون پیرزن رو اذیت کردن که بندهی خدا گوشهنشین شده ... فکر میکنم خدا خواست با خوشبو کردن مزار احمد قدرتش رو به اونها نشون بده ... تازه خیلیها هم از احمد حاجت میگیرن.
شب عملیات رمضان من آرپیجی زن بودم و دو كمک آرپیجی زن داشتم، یک سرباز و یک بسیجی، در دل شب سیاهی ها را میشكافتیم و به سمت محل از پیش تعیین شده به پیش میرفتیم. در آن میان برادر بسیجی آهسته در گوشم گفت: حاجآقا، هیچ میدونستی این دوستمون اصلاً نماز نمیخونه؟ با لحن ملایمی از آن برادر سرباز پرسیدم: این درسته كه شما نماز نمیخوانی؟ گفت: بله. گفتم: چرا؟ گفت: من اصلاً بلد نیستم نماز بخوانم گفتم: اگر در این عملیات شهید بشوی در پیشگاه خدا چه جوابی درباره نماز خواهی داشت؟ گفت: بله، این حرف درستی است. گفتم: الان كه دیگه وقتی برای این كارها نداریم، تو الان توبه كن و تصمیم بگیر كه بعد از این عملیات حتماً نمازخواندن را یاد بگیری و این واجب الهی را انجام بدهی، و نمازهای نخواندهات را هم قضا كنی. گفت: حتماً بعد از عملیات این كار را خواهم كرد.
بعد از رد و بدل شدن این صحبتها درگیری شروع شد و باران تیر و تركش از هر سو بارید و ما به سمت نقطه از پیش تعیین شده همچنان درحال حركت بودیم. دیدم آن برادر سرباز از ما عقب مانده است، كمک دیگرم را فرستادم ببیند چه اتفاقی افتاده است. برگشت و گفت: میگه چیزیم نیست، حالم خوبه، شما برید من خودم را به شما میرسونم. كمی كه جلوتر رفتیم دیدیم خبری نشد. وقتی دوباره از او خبر گرفتم متوجه شدم كه تركش خمپاره به سرش اصابت كرده بود، چند قدم راه آمده و بعد به شهادت رسیده است. فاصله میان توبه و تحول او تا پذیرفته شدن و شهادتش چندگام صدق بیشتر نبود.
قهرمان من ------ طراحی پیراهن با تصاویر شهدا
حاج سعید حدادیان
فاطمیه ها ، یاد جبهه ها
زنده می شه تو دلامون
فاطمیه ها ، یاد جبهه ها
شعله ور می شه تو دلامون
با عنایتُ با هدایت ِ بی بی
حل می شه مشکلامون
فاطمیه حل می شه مشکلا
فاطمیه زنده می شه دلا
زنده می شه قصه ی کربلا
دانلود با لینک مستقیم / حجم : 984 کیلو بایت / مدت : 6.42 دقیقه
التماس دعا
دانلود
سردار!
شوکه نشو اگر شنیدی رهبر بغض کرد و...
سرادر شهید علی هاشمی
خوش آمدی سردار
منتظرت بودیم
چه انتظار طولانی ای ............................۲۲ سال!
یادش به خیر وقتی در "خندق" می جنگیدی و "خیبر" گشائی می کردی همه نیزارهای "هور" تمام قامت به احترامت برخاسته بودند.
یادت هست سردار؟
راستی نمی دانم کجای دنیا فرمانده از نیروهای تحت فرمانش جلوتر می رود که تو رفتی؟
و کجای دنیا فرمانده قرارگاه دیرتر از همه قرارگاه در محاصره را رها می کند که تو کردی؟
مگر سردار گرجی به تو نگفت: "حاج علی خطر سقوط قرارگاه است باید برویم عقب، این دستور آقا محسن است." و تو با غرور خاصی گفتی: "برادر گرجی جزیره مجنون فرزند من است، بچه ها هنوز در خط خندق مشغول دفاع هستند. من چطور عقب بیایم؟"
سردار کاش برایمان بگوئی از لحظه های وصالت
کاش برایمان بگوئی چگونه آسمانی شدی؟
یک بعثی به پیشانی بلندت تیر خلاص زد؟ یا کلکسیون توپ ها وخمپاره های اهدائی شرق و غرب آزاد و دموکراتیک!! به صدام، شرحه شرحه ات کرد؟
سردار خوش آمدی
نمی دانی چقدر به موقع آمدی!
آن هم همزمان با تشییع مظلومه مدینه!
کاش عطر پیکر مطهر تو دوباره مشام ها را خدائی کند
ولی پیشاپیش بدان
خیلی چیزها عوض شده!
شرمنده که این را می گویم می خواهم شوکه نشوی از دیدن تغییرات!
سردار خیلی آدم ها عوض شده اند
حتی برخی از هم رزمانت .........
سردار شوکه نشو اگر شنیدی رهبر بغض کرد و عده ای کف زدند!
سردار جا نخوری اگر شنیدی رهبر می گفت حرف بزنید بعضی ها سکوت می کردند و می گفت سکوت کنید بعضی ها بیانیه می دادند!!
سردار اصلا بغض نکنی اگر شنیدی بعضی ها برای رسیدن به مقامات ناچیز دنیا حاضرند همه را لگد مال کنند بعد هم ادعا کنند که همرزم تو بوده اند!!
همرزم تو که برای نجات دیگران از خودت گذشتی
با هلیکوپتر خودت را به رگبار بسته بودند و تو فریاد می زدی "بروید درون نیزارها"!
سردار تعجب نکن
اصلا تعجب نکن.......
خوش آمدی
قدمت روی چشم
حالا دیگر وزنی هم نداری که چشم ما را آزرده کنی
حتما از آن قامت رشید چند استخوان و پلاکی باقی مانده یادگار روزهای شرف
کاش یادمان باشد اگر ما هستیم و نفس می کشیم و نوامیسمان بازیچه بعثی ها و آمریکائی ها نیستند مدیون همین تکه استخوان هائیم!
کاش بدانیم که همه قوت نظام ما به همین استخوان های پوسیده است!
کاش یادمان باشد که شما برای چه رفتید و ما برای چه ماندیم.... کاش...
سردار شهيد علي هاشمي يکي از چهره هاي گمنام دفاع مقدس است و علت اين گمنامي نامشخص بودن شهادت يا اسارت وي بوده و از آنجا که احتمال اسارت وي نيز داده مي شد مسئولين تصميم گرفتند تا مشخص شدن وضعيت وي نامي از او برده نشود تا مبادا در صورت اسارت مورد اذيت و آزار دشمن قرار گرفته و يا اطلاعاتي در اختيار دشمن قرار بگيرد.
پس از سقوط ديکتاتوري صدام پيگيري هاي وسيعي براي يافتن اثري از علي هاشمي در اردوگاه هاي اسراي ايراني در بند عراق انجام شد و در نهايت براي مسئولين محرز شد که سردار علي هاشمي به شهادت رسيده.
و اما در سال 1388 و در پي تفحص پيکر شهيدان توسط کميته جستجوي مفقودين در مناطق عملياتي، پيکر اين سردار رشيد اسلام به همراه چند تن از ياران با وفايش يافته شده و قرار است در نماز جمعه اين هفته 24/2/89 تشييع و سپس در روز شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) در محل تولدش به خاک سپرده شود.
روحش شاد و يادش گرامي
اوقات فراغت رزمندگان به روایت تصویر
باسم رب الشهداء
مداح : مجتبی رمضانی
توفضای نت این مداحی علی الخصوص روم شهدا سروصدای زیادی کرده
توصیه می کنم تا دیر نشده حتما گوش بدید
واقعا زیبا خونده
عکس:مراسم تشییع 89 شهید دفاع مقدس
1389/2/24
با دیدن این تصاویر این مطالب به ذهن میاد
آی شهدا منم ببرید!!!
شکلک التماس
دلم گرفته شهیدان مرا مرا ببرید
مرا ز غربت این خاک تا خدا ببرید
مرا که خسته ترینم کسی نمی خواهد
کرم نموده دلم را مگر شما ببرید...
شادی روح امام (ره) و شهدای عزیزمون بالاخص شهدای گمنام فاتحه ای قرائت کنیم.
برام دعا کنید. لطفا.
اما نه برا فرج آقا امام زمان روحی فداه دعا کنید که فرج (گشایش در کار ) من هم هست.
*******
فایل اول تصویر 50 شهید
دانلود
فایل دوم تصویر 27 شهید
[URL="http://valayat.persiangig.com/image/andishe%20qom.zip"]دانلود[/URL]
بسم رب الزهراء و الشهداء و الصديقين
اندک اندک جمع مستان میرسند
اندک اندک می پرستان میرسند
دلنوازان، ناز نازان در رهند
گلعذاران از گلستان میرسند
با او حرفم شد. تقصیر من بود.
همان وقت که دعوا می کردیم مطمئن بودم که حق با من نیست، اما عصبانی بودم و چیزی نفهمیدم.
نیم ساعت بعد یکی از بچه ها آمد دنبالم و گفت:" از وقتی بحث تون شده، مرتضی رفته تو اتاق و دروبسته، نماز می خونه."
دو ساعت بعد، من را دید. آمد جلو، گرم احوالپرسی کرد.
عرق سرد نشست روی پیشانیم، از خجالت.
خاطره ای در مورد سید شهیدان اهل قلم
هر کی دلش گرفته و هنوز نرفته کربلا، با من بیاد بریم جنوب مرکز عشقه به خدا...
خاطره ای زیبا و شنیدنی رهبر از دفاع مقدس
دعوتنامه ای برای شهادت
حاج آقای بنابی، مدیر حوزه علمیه نباب تعریف می کرد:

طلبه ای بود. پانزده ساله. وقتی نماز می خواند، با تمام سلول های بدنش می گفت: «الله اکبر». تمام روح و جانش در تعقیب نماز صبحش می خواند: «حسبی حسبی ، حسبی، من هو حسبی». درس می خواند، جبهه هم می رفت. ایام عملیات کربلای پنج، سال 1365 بود. در جبهه نیرو نیاز بود.
آمد دفتر پیش من که دیگر نمی توانم جبهه بروم، پایم مجروح است و تازه عمل کرده ام. عصایی هم زده بود زیر بغلش. گفتم منظورت چیست؟ گفت: از درس هایم خیلی عقب مانده ام. می خواهم بمانم و عقب افتادگی ها را جبران کنم و اگر اجاره بدهید بروم تجدید دیداری با مادر کنم و برگردم حوزه و مشغول ادامه درس شوم. رفت.
بعد از دو روز طلبه ها همه برگشتند و آماده رفتن به جبهه بودند حال و هوای خاصی در مدرسه حاکم بود. شعر آهنگران هم از بلندگو پخش می شد: «ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش». او هم بود داشت می آمد طرفم. تعجب کردم. گفت: اجازه بدهید من هم بروم جبهه. بیشتر تعجب کردم که چرا نظرش برگشته. هر چه اصرار کردم که بماند، راضی نشد گفتم شاید این حال و هوا را دیده و احساساتی شده. اجازه ندادم. رفتم بیرون کنار اتوبوس هایی که آماده حرکت بودند. دیدم ایشان آمده و دست بردار نیست. گفت: می خواهم خصوصی با شما صحبت کنم. رفتیم یک جای خلوت پیدا کردیم.
گفت: قرار بود من برای دیدار مادرم بروم و برگردم و بمانم و درس ها را در حوزه ادامه دهم. خیال رفتن به جبهه را نداشتم. اما شب که رفتم، خواب دیدم یک لوح سبز بسیار نورانی و شفاف دادند دست من که بخوانم. دیدم دعوتنامه است.
از من خواسته بود که به جبهه بروم. با خودم فکر کردم که من با این وضعیت پا که نمی توانم بروم؛ این کیست که این طور برای من دعوتنامه نوشته؟ پای نامه را که نگاه کردم، دیدم نوشته: «کتبه الحجه بن الحسن». از خواب بیدار شدم. متحیر و بهت زده بودم؛ باز خوابیدم. تعجب می کردم که با این وضعیت پاهایم، این دعوتنامه چیست. دوباره در خواب دیدم همان لوح را داده اند به دستم و در آن نوشته است که اگر مجروح هم هستی، باید به جبهه بیایی. و همان امضا پایش بود. برای بار سوم به خواب رفتم و مجدداً این خواب را دیدم.
این را که برای من تعریف کرد، گفتم تو برو؛ تو دعوت شده ای، خوشا به حالت! بدرقه اش کردم و رفت. چند روز بعد تماس گرفتند که یکی از طلاب شما شهید شده است. بیایید او را ببرید. رفتم دیدم خودش بود: «عوض جاودان».
مادرش می گفت: آن چند شبی که اینجا بود، تا صبح اشک می ریخت . روز آخر آمد خداحافظی کرد و رفت.
منبع :ویژه نامه کوله بار
شهید امام زمان بین
شهیدعباس علی پور-اولین شهید خیرگو
شیردادم به تومادرکه حسینی باشی بعدازعباس،علمدارخمینی باشی
درشاهزاده ابراهیم یکی ازدوقبرستان واقع درخیرگو یکی ازچیزهایی که چشمگیر ودارای زایربسیاراست
قبرمطهرشهید علی پور می باشد.این شهید که اولین شهید این روستا وحتی دهستان می باشد دراین روستادرخانواده ای متدین ومذهبی متولد
شد .ازآنجایی که عشق به مذهب ودین درگوشت وپوستش ریشه دوانده بود با پا گذاردن به مکتب آن زمان وآشنایی با کلام وحی ودوستانی متدین
ومذهبی با معارف دین آشنا گردید با پیروزی انقلاب وحمله عراق متجاوز وفرمان امام (ره) مبنی برگسیل شدن به سوی جبهه های نبرد حق علیه باطل ایشان با جمعی ازدوستان مکتبی وقرآنی به سوی جبهه رهسپارشدندوبه آرزوی خویشکه شهادت درراه حق بود نایل آمدند.
درمورد شهادت این شهید اززبان مادرش چنین بیان شده که بنابرگفته همسنگرانش روزشهادت حال اوعجیب شده بود طوری که با همه مزاح وشوخی می کرد وازبچه ها حلالیت می طلبید تا اینکه همان روزشهادت ایشان که راننده ماشین بود می گوید راه راگم کردم بنزین ماشین داشت ته می کشید راه راگم کرده بودم امیدم ازهمه جا قطع شده بود بی اختیار فریاد زدم یا صاحب الزمان وازایشان استمداد طلبیدم ماشین متوقف شدانگاربنزین تمام کرده بودم دراین حین فردی دیدم به سویم می آید گفتم حتما ازنیروهای خودی است اتفاقا حدسم درست درآمدبعدازسلام وچاق سلامتی صدازد:برادر انگار راه را اشتباه آمدی گفتم آری انگاری راه رو گم کردم ،بنزین هم ندارم آیا جایی سراغ نداری بنزین بزنم بیان داشت مقداری جلوتر بنزین هست ولی مبادا کلامی صحبت کنی
بعداززدن بنزین پشت سرت هم نیگاه نکن مستقیم برو تا به نیروهای خودی برسی.موقع تشکر گفتم برادرشما :فرمود همان کسی که اورا صدا زدی.دراین موقع به یاد ندای یا صاحب الزمان خودم افتادم ،کسی راندیدم توی خودم بودم ماشین راه افتاد اتفاقا بنزینوزدم نه اوناسوالی پرسیدن نه من جوابی رفتم تا به نیروهای خودی رسیدم(این موضوع روشهید قبل ازشهادت به همسنگرش گفته بود) تا اینکه با همان حالت اولیه صبح اصلاح می کند وبه قول معروف دستی به سرورویش می کشد درحین خواندن نمازظهردرحالت سجده نمازترکشی به داخل سنگر اصابت می کند وبا ندای عباس که می گوید :الله اکبر،شهادتم مبارک جان به جان آفرین تسلیم می گوید.
این بود گزیده ای اززندگانی این شهید
قابل ذکراست مرقد مطهر این شهید بزرگوار درکنارقبورمطهر دوشهید جنگ تحمیلی این دهستان شهیدان سید احمد حسینی واحمدآگاهی مورداستقبال سیل زایرین قبورشهدا می باشد.
این دل نوشت 'تیتر' ندارد؛ 'خجالت' دارد
شنیده بودم چیزهایی درباره ات مادرم. شنیده بودم که مادر شهید هستی و خانه ات ۴۰ متر بیشتر ندارد. یعنی فقط چند متر از مزار پسرت بزرگتر است. شنیده بودم وقت باران، آب می چکد از سقف خانه ات و بوی آسمان می گیرد جانمازت. شنیده بودم سرخی صورتت مال سیلی است. شنیده بودم گیر کرده ای میان در و دیوار روزگار. شنیده بودم کمرت قوز کرده و نای ایستادن در صف نانوایی نداری. شنیده بودم چادرت کهنه است و چند تایی وصله دارد. شنیده بودم وصله های ناجور را. تهمت های جورواجور را. شنیده بودم جمهوری اسلامی به شما می رسد. شنیده بودم خوشی زده زیر دلتان. شنیده بودم در سفره ات خبری از غذاهای رنگارنگ نیست. شنیده بودم حقوقت میلیونی است. شنیده بودم ماشین ضد گلوله سوار می شوی. شنیده بودم جز خدا کسی محافظت نیست. شنیده بودم گاهی پول بلیط اتوبوس نداری تا بیایی سر مزار پسرت در قطعه ۲۷، چقدر ضد و نقیض شنیده ام درباره تو. مانده بودم حرف چه کسی را باور کنم. آمدم پنج شنبه ای سر مزار پسرت تا از نزدیک ببینمت. شنیده بودم ۲۵ سال است که هر پنج شنبه می آیی قطعه ۲۷ ردیف ۱۱ شماره ت. آمدم اما نبودی. یعنی رفته بودی. اشک بود و شمع بود و مشمعی که کشیده بودی روی سنگ مزار شهید “حسین پاکدامن”. پاک بود دامنت مثل زهرا که “حسین” را تربیت کردی. نمی دانم؛ شاید تو هم نامت “فاطمه” باشد.
خیره شدم به تصاویر پسرت درون محوطه آلومینیومی. چه خوش سلیقه ای. و خواندم سنگ نوشته ای را که منشور جمهوری اسلامی است:
بسم رب الشهدا و الصدیقین. سرباز شهید حسین پاکدامن. فرزند صفر علی. ولادت: ۱۳۴۴، شهادت: ۶۴/۱۰/۳۰، محل شهادت: عین خوش. به راه میهن و دینم فدا کردم جوانی را، به آگاهی پسندیم بهشت جاودانی را؛ بگو بر مادر پیرم شهید هرگز نمی میرد، ره عشق و شهادت را ز مولایم علی گیرد؛ به حجله می روم شادان ولی زخمی به تن دارم، به جای رخت دامادی لباس خون به تن دارم. قطعه ۲۷، ردیف ۱۱، شماره ت.
***
ای شهید پاکدامن، ای حسین من! شرمنده، ما مادر پیرت را تنها گذاشتیم. می دانم تو اگر بودی برای مادرت خانه می خریدی که سوراخ نداشته باشد سقفش و به مادر پیرت پول می دادی که آخر ماه سفره اش فقط نان و نمک نداشته باشد. تو اگر بودی عصای دست پیرزن می شدی و رفتی به امید ما که مراقب باشیم مادرت گم نشود در پیچ و خم کوچه زندگی. تو رفتی برای ما و ما ماندیم و تنها گذاشتیم مادر پیرت را. ما بی معرفتیم. آن دنیا لطفا ما را شفاعت نکن. پل صراط جلوی ما را بگیر و بگیر جلوی آنهایی که بی پولی هدیه تهرانی را دیدند ولی دست تنگی مادر پیر تو را ندیدند. مادر پیر تو به هیچ کار ما نمی آید حتی به کار تبلیغات انتخاباتی، حتی به کار افتتاح تونل توحید. ما فراموش کرده ایم مادر پیر تو را. ما یادمان رفته بدهکاری مان را به مادر پیر تو. اعتراف می کنم؛ ما بی معرفتیم. معرفت داشتیم، مثل سران فتنه برای مادر پیر تو هم محافظ می گذاشتیم و راننده می گرفتیم برایش تا شرمنده نشود جلوی راننده “بی. آر. تی” فقط به خاطر ۱۰۰ تومان پول بلیط، که بیاید بهشت زهرا و آب و جارو کند مزارت را. نشانه شخصیت مادر پیر تو ارائه بلیط به راننده “بی. آر.تی” نیست، نشاندن تو بود در اتوبوسی که وقت رفتن پر از سرنشین بود اما وقتی که برگشت فقط پلاک آورد. فقط یک مشت خاک. شهید شده بودید همه تان در خط مقدم علقمه و بی سوار آمد اسب عباس و شکست دل سکینه و خون شد دل ام البنین.
***
نشسته بودم سر مزارت ای سرباز شهید و مادرت رفته بود و من داشتم از غصه دق می کردم اما خوب شد و چه خوب شد که دیدم مادر علیرضا را. عجب شیرزنی است این پیرزن. این مادر شهید علیرضا شهبازی. پسرش علیرضا از شهدای تفحص است و با تو همسایه. این هم سنگ نوشته اش:
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا. بسیجی عارف شهید علیرضا شهبازی. محل شهادت: قتلگاه فکه. ولادت: ۱۳۵۵، شهادت: ۱۳۸۰/۹/۲۶، توی این عالم هستی که همش رو به فناست، به خدا یه دل دارم اونم مال امام رضاست. قطعه ۲۷، ردیف ۱۷، شماره ت.
***
گفت مادر علیرضا از مادر شهید حسین پاکدامن برایم و گفت: اینجا بود تا همین چند دقیقه پیش. گفت: هر پنج شنبه می آید و با خودش آب تهران می آورد تا با آب چاه نشوید مزار پسرش را. معتقد است پسرش زنده است و شاید هنوز تشنه است و باید با آب شرب بشوید مزارش را و سیراب کند، تازه کند گلوی پسرش را. گفت: مادر شهید پاکدامن خانه اش کوچک است و دلش بزرگ و بدهی همین خانه نیم بند هم شکسته کمرش را. گفت: عزت نفس دارد و غرورش اجازه نمی دهد خیلی چیزها را. گفت: هر پنج شنبه سماورش را روشن می کند سر مزار حسین و چای می دهد به ما که طعم بهشت دارد. گفت: با این حال و روز گاهی نان و پنیری هم می آورد و برای حسین نذری می دهد. گفت: ما گلایه داریم از مسئولان نظام. گفت: صدا و سیما، ما را درد ما را غم ما را ماتم ما را نشان نمی دهد. گفت: همین علیرضای من با دوچرخه این ور و آن ور می رفت که الان در خانه شهید است. گفت: علیرضا یک لباس سالم نداشت با اینکه به دهان می رسید دستش. گفت: علیرضا وقتی در نوجوانی پول می گرفت از پدرش تا یک جفت کفش خوب برای خودش بخرد، می رفت و چند جفت کفش معمولی می خرید، یکی را خودش پا می کرد و چند تا هم می داد دیگرانی که وسعشان نمی رسید کفش برای خودشان بخرند. بغضش را شکست و گفت: این رسمش نیست. اشک ریخت و گفت: دنیا را هم به ما بدهند برای من علیرضا نمی شود. با صدای بلند های های گریست و گفت: حاضرم همه هستی ام را بدهم تا یک بار دیگر علیرضا از در خانه بیاید تو. آنقدر دوست داشتم علیرضا را ببینم که صاحب اولاد شده و بچه بغل از در خانه بیاید تو و من ببینم قد و بالایش را.
***
حرف های دیگری هم مادر علیرضا زد منتهی با زبان اشک که ترجمه اش این بود؛ اگر من گریه می کنم، مادر شهید حسین پاکدامن خون گریه می کند.
*قطعه 26
سلام علیکم
حال که صحبت از شهدا شد بنده شما رو به رجوع به ای بخش اسک دین تشویق می کنم و امیدوارم مثل تشویق یک پدر اثر بگذارد.
:Gol:http://askdin.com/showthread.php?t=4373:Gol:
سلام و عرض ادب
یه کم برا نوگلای زندگی امون از شهداء کم گفتیم
این کتاب اشعار خوبی داره
اسمش یادگاریه (یادگاری قسمت فرهنگی سایت تقدیم به نوگلان شما)
خونین شهر در قاب تصویر
[b]content[/b]
فتح خرمشهر (سوم خرداد 1361) در تاريخ جنگ ايران و عراق از اهميت ويژهاي برخوردار است. خبر آزادي خرمشهر آن چنان شگفتآور بود كه در سراسر ميهن اسلامي ما مردم را به وجد آورد. با اعلام خبر فتح خرمشهر مردم ايران بسان خانوادهاي بزرگ كه فرزند از دست رفته خود را باز يافته است اشكهاي شادي و شعف خود را نثار روح شهداي حماسهآفرين صحنههاي شورانگيز اين نبرد كردند. براي پي بردن به عظمت اين نبرد حماسي كافي است بدانيم كه نيروهاي متجاوز عراق پيش از نبرد سرنوشت ساز رزمندگان ما براي آزادي خرمشهر در اطلاعيهاي به نيروهاي خود دستور داده بودند كه دفاع از خرمشهر را به منزله دفاع از بصره، بغداد و تمام شهرهاي عراق محسوب دارند. همچنين تجهيزات و امكانات دفاعي دشمن در اين منطقه نشان ميداد كه عراق خرمشهر را به عنوان نماد پيروزي خود در جنگ به حساب آورده و قصد داشته است به هر قيمت، اين شهر را در تصرف نيروهاي خويش نگهدارد.
هنگامي كه مرحله اول و دوم عمليات بيتالمقدس به پايان رسيد و رزمندگان ما در اطراف خرمشهر مستقرشدند، راديوي رژيم بعثي، ميكوشيد در تبليغات كاذب خود، حضور نيروهاي عراق را در خرمشهر به رخ بكشد تا توجيهي براي ترميم روحيه نيروهاي شكست خورده و رو به هزيمت عراق باشد. فتح خرمشهر در زماني كمتر از 24 ساعت، موجب شد كه بخش قابل توجهي از نيروهاي مهاجم عراقي به اسارت نيروهاي جمهوري اسلامي ايران درآيند.
نبرد بزرگ، سرنوشتساز و غرورآفرين بيت المقدس كه براي رها سازي خرمشهر از سلطه نيروهاي مهاجم عراقي انجام شد، از دهم ارديبهشت ماه تا چهارم خرداد ما 1360 به طول انجاميد. اين نبرد حماسي علاوه بر پايان بخشيدن به 19 ماه اشغال بخشي از حساسترين مناطق خوزستان و آزادسازي خرمشهر، ضربهاي سهمگين و كمرشكن به توان رزمي و جنگ طلبيهاي دشمن مهاجم وارد ساخت.
كوتاه سخن اينكه عمليات بيتالمقدس به عنوان برجستهترين عمليات پدآفندي نيروهاي مسلح جمهوري اسلامي ايران در تاريخ نظامي 8 سال دفاع مقدس ثبت شده است.
اگر امروز در هر شهر و روستا به گلزار شهيدان گذر كنيم و تاريخ نقش بسته بر سنگرها را مرور كنيم، خواهيم ديد كه مجموعه شهيدان سوم خرداد 1360 الگويي كوچك از ملت مقاوم ايران است كه چونان سپهري پر ستاره مي درخشد. شاديهاي به ياد ماندني خودجوش و سراسري پس از آزادسازي خرمشهر نيز برگ ديگري از اين حماسه ملي بود و نشان داد كه مردم سراسر اقطار و بلاد ايران اعم از آن كه هرگز خرمشهر را به چشم ديده باشند يا نه چگونه از شنيدن خبر اين پيروزي ساعتها به دست افشاني و پايكوبي پرداختند وهزيمت دشمن اشغالگر را از خاك ميهن جشن گرفتند.
سوم خرداد يك حماسه ملي است؛ اگر حضور ملت در صحنه جبهه هاي دفاع نبود، نه حماسه آن پيروزي تحقق مي يافت و نه حماسه حضور مردم در جشن پس از پيروزي. لذا به حق مي توان گفت پاسداشت فتح خرمشهر در گرو پاسداشت حضور مردمي در همه صحنه هاست.
روایت فتح-قلب شهر
مسجد جامع خرمشهر قلب شهر بود که می تپید و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود...
دانلود کلیپ تصویری
1،1 مگابایت
روایت فتح- مسجد جامع خرمشهر
مسجد جامع خرمشهر راز دار حقیقت است و لب از لب نمی گشاید از خود می پرسم کدام ماندگار تر است این کوچه های ویران که هنوز داغ جنگ بر پیشانی دارند یا آنچه در تنگنای این کوچه ها و در دل این خانه ها گذشته است...
3،07 مگابایت
دانلود کلیپ تصویری اینجا
http://www.askdin.com/showpost.php?p=25331&postcount=126
[FONT=Book Antiqua]فتح خرمشهر فتح خاک نیست، فتح ارزشهای اسلامی است. امام خمینی (قدس سره)
[FONT=Book Antiqua]آزاد سازی خرمشهر، روز مقاومت و پیروزی بر ملت شریف ایران گرامی باد.
متن حاضر بخشهایی از متن برنامه تلویزیونی « شهری در آسمان »، ساخته شهید جاوید، سید مرتضی آوینی است؛ که به روزهای اشغال خرّمشهر، نگاهی از جنسی دیگر دارد؛ نگاهی آسمانی...





خرمشهر شقایقی خون رنگ است که داغ جنگ بر سینه دارد... داغ شهادت. ویرانههای شهر را قفسی درهم شکسته بدان که راه به آزادی پرندگان روح گشوده است تا بال در فضای شهر آسمانی خرمشهر باز کنند. زندگی زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست، اما پرندهی عشق، تن را قفسی میبیند که در باغ نهاده باشند. و مگر نه آنکه گردنها را باریک آفریدهاند تا در مقتل کربلای عشق آسانتر بریده شوند؟ و مگر نه آنکه از پسر آدم، عهدی ازلی ستاندهاند که حسین را از سر خویش بیشتر دوست داشته باشد؟ و مگر این عاشق بیقرار را بر این سفینهی سرگردان آسمانی که کرهی زمین باشد، برای ماندن در اصطبل خواب و خور آفریدهاند؟ و مگر از درون این خاک اگر نردبانی به آسمان نباشد، جز کرمهایی فربه و تنپرور بر میآید؟ پس اگر مقصد را نه اینجا، در زیر این سقفهای دلتنگ و در پس این پنجرههای کوچک که به کوچه هایی بن بست باز می شوند، نمی توان جست، بهتر آنکه پرندهی روح دل در قفس نبندد. پس اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ می بیند، از ویرانی لانه اش نمیهراسد.
اگر قبرستان جایی است که مردگان را در آن به خاک سپردهاند، پس ما قبرستان نشینان عادات و روزمرّگی را کی راهی به معنای زندگی هست؟ اگر مقصد پرواز است، قفس ویران بهتر. پرستویی که مقصد را در کوچ مییابد از ویرانی لانهاش نمیهراسد.
اینجا زمزمی از نور پدید آمده است... و در اطراف آن قبیله ای مسکن گزیدهاند که نور میخورند و نور میآشامند. زمزم نور در عمق خویش به اقیانوسی از نور میرسد که از ازل تا ابد را فراگرفته است و بر جزایر همیشه سبز آن جاودانان حکومت دارند. این نامها که بر زبان ما میگذرند، تنها کلماتی نگاشته بر شناسنامههایی که بر آن مُهر «باطل شد» خورده است، نیستند. ما جز با صورتی موهوم از عوالم رازآمیز مجردات سروکار نداریم و از درون همین اوهام سراب مانند نیز تلاش می کنیم تا روزنی به غیب جهان بگشاییم. و توفیق این تلاش جز اندکی نیست. پروانههای عاشق نور بال در نفس گلهایی می گشایند که بر کرانهی سبز این چشمهها رستهاند. و نور در این عالم، هر چه هست، از این نورالانوار تابیده است که ظاهرتر و پنهانتر از او نیست. و مگر جز پروانگان که پروای سوختن ندارند، دیگران را نیز این شایستگی هست که معرفت نور را بهجان بیازمایند؟ و مگر برای آنان که لذت این سوختن را چشیدهاند، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی چیزی هست؟
و قوام این عالم اگر هست در اینان است و اگر نه، باور کنید که خاک ساکنان خویش را به یکباره فرو می بلعید. مسجد جامع خرمشهر قلب شهر بود که میتپید و تا بود، مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر مادری بود که فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته بود و در بیپناهی پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شطّ خرمشهر کوچ کنند، باز هم مسجد جامع مظهر همهی آن آرزویی بود که جز در بازپسگیری شهر برآورده نمیشد مسجد جامع، همهی خرمشهر بود.
خرمشهر از همان آغاز خونین شهر شده بود. خرمشهر خونین شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزمآوران و بسیجیان غرقه در خون، ظاهر شود و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق میتوان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانکهای شیطان تکهتکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست. اما... راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا در نمییابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است، اما ریختن آن در پای محبوب شیرینتر است و نگو شیرینتر، بگو بسیار بسیار شیرینتر است. راز خون در آنجاست که همهی حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همهی حیات... و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست، پس بیشترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند. رازخون در آنجاست که محبوب، خود را به کسی میبخشد که این راز را دریابد. و آن کس که لذّت این سوختن را چشید، در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمییابد.
آنان را که از مرگ میترسند از کربلا میرانند. مردان مرد، جنگاوران عرصهی جهادند که راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویهی آتش جُستهاند. آنان ترس را مغلوب کردهاند تا فُتوّت آشکار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد. و مؤانسان حقیقت آنانند که ره به سرچشمهی فنا جستهاند.
این ویرانهها که به ظاهر زبان درکشیدهاند و تن به استحالهای تدریجی سپردهاند که در زیر تازیانهی باد و باران روی می دهد، شاهدند که عشق چگونه از ترس فراتر نشسته است.
آنان را که از مرگ میترسند از کربلا می رانند. وقتی کار آن همه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود که شبی عاشورایی برپا شود و کربلاییان پای در آزمونی دشوار بگذارند...
سید صالح تعریف می کند که شب آخر، شهید جهانآرا یک حرکت امام حسینی انجام داد: زمانی که مقرهایمان را در خرمشهر زدند و بچهها در خرمشهر مقری نداشتند و به آن طرف شهر رفتند، او همه بچهها را جمع کرد و گفت که اینجا کربلاست و ما هم با یزیدی ها میجنگیم. ما هم اصحاب امام حسینیم. تا این را گفت برای همه صحنه کربلا تداعی شد. گفت: من نمیتوانم به شما فرمان بدهم. هر کس میتواند بایستد و هر کس نمیتواند برود. اما ما میایستیم تا موقعی که یا ما دشمن را از بین ببریم یا دشمن را از بین ببرد. منتهی هر کس میخواهد، از همین الآن برود، که اگر نرود، فردا دیگر نمیگذارم برود. بچهها آنروز همه بلند شدند و او را بغل کردند و بوسیدند و با او ماندند.
کربلا مستقر عشاق است و شهید سیدمحمدعلی جهانآرا چنین کرد تا جز شایستگان کسی در کربلا استقرار نیابد. شایستگان آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا انباشته است که ترس از مرگ جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانانند، حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بیانتهای نور نور که پرتوی از آن همهی کهکشانهای آسمان دوم را روشنی بخشیده است. ای شهید، ای آنکه بر کرانهی ازلی و ابدی وجود برنشستهای، دستی برآر و ما قبرستاننشیان عادات سخیف را نیز از این منجلاب بیرون کش.
شهر زمینی خرمشهر در دست دشمن افتاد، اما شهر آسمانی همچنان در تسخیر شهدا باقی ماند. از باطن این ویرانیها معارجی به رفیعترین آسمانها وجود داشت که جز به چشم شهدا نمیآمد. خرمشهر مظهر همه تجاوز دشمن و مظهر همه استقامت ما بود و جنگ برپا شد تا مردترین مردان در حسرت قافله کربلایی عشق نمانند. در پس این ویرانیها معارجی بهسال 61 هجری قمری وجود داشت و بر فراز آن، امام عشق حسین بن علی آغوش تشریف برگشوده بود. هزاران سال بر عمر زمین گذشته بود و میگذشت و همواره جسم زمین فرسایش یافته بود تا روح آن آباد شود. «کل من علیها فان و یبقی وجه ربّک ذوالجلال و الاکرام.»
گوش كنيد
شلمچه- برگشت..

اگر شلمچه رفته باشی! اگر غروبش را درک کرده باشی! اگر بعد از نماز بسوی ماشین های خودتان در حرکت باشی! این صحنه رویایی را حتما دیده ای! یک نوای بسیار عجیب و زیبا...
صدام بعد از آزاد سازی خرمشهر چه حالی داشت؟!!!
یکی از فرماندهان عراقی که از خرمشهر جان سالم به در برده بود د رخاطراتش می نویسد:" تمام تیپ هایی که سالم مانده بودند عقب نشینی کردند. روز بسایر بدی بود ، چون فرماندهی نظامی دستور اعدام تعداد زیادی از افسران را صادر کرد، اما به من و سرهنگ احمد زیدان نشان شجاعت دادند.
هنگام توزیع نشان شجاعت ، صدام گفت: من از مقاوت شما در خرمشهر راضی نیستم . این نشان ها برای سرپوش گذاشتن به تلفات ما در مقابل افکار عمومی است. کاش کشته می شدید و عقب نشینی نمی کردید.
او خشمگین به ما نگاه می کرد . بعد به طرف ما تف انداخت و گفت: چهره ما و چهره تاریخ را سیاه کردید! چرا از سلاح های شیمیایی استفاده نکردید؟ من آرام نمی شوم تا روزی که سرهای شما را زیر چرخ تانک ببینم!
صدام حرف های زیادی زد که نمی توان آنها را بازگو کنم. در این هنگام به سنگدلی صدام پی بردم! شاید در آن زمان خواست خدا بود که توانستیم از چنگ صدام نجات پیدا کنیم . چرا که او به حدی عصبانی بود که لیوانی که دستش بود را به زمین کوبید و قطعاتش به سمت ما پاشید. بعد فریاد زد : ای وای ! خرمشهر از دست رفت . دیگر چطور می توانیم آن را پس بگیریم؟ د راین موقع سرتیپ ستاد برخاست و گفت : بخشید قربان.......
صدام خشمگین به او نگاه کرد و گفت: خفه شو احمق ترسو! همه تان ترسویید و باید اعدام شوید!
من خود را برای مرگ آماده کرده بودم و در دل گفتم: ای کامل ، پسر جابر امشب خواهی مرد و جسدت هم گم و گور خواهد شد.
صدام فریاد زد: " چرا به آن ها شیمیایی نزدید؟" یکی از افسران گفت:" قبران د راین صورت سلاح شیمیایی بر سربازان خودمان هم اثر می کرد ، چون ما نزدیک دشمن بودیم" صدام فریاد زد:" به درک! آیا خرمشهر مهم تر بود یا جان سربازان ، ای مردک پست!!" او یکسره دشنام می داد ، آنقدر که همگیی پی بردیم او بویی از انسانیت نبرده است.
او در پایان صحبت های خود گفت: " من در میان شما مرد نمی بینم ،به خدا قسم که همه تان از زن کمترید. زن های عراقی از شما برترند" باز به صورت ما تف انداخت و رفت و محافظانش با چوب به جان ما افتادند ؛ این درحالی بود که افسران عالی رتبه گریه می کردند و می گفتند:" زنده باد صدام!"
دیروز
و فردا.....................
آه همه مادران فرزند از دست داده و شهید داده به دنبال اوست
اَللَّهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِمٍ ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ آخِرَ تابِعٍ لَهُ عَلى ذلِكَ اللَّهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتى جاهَدَتِ الْحُسَیْنِ وَ شایَعَتْ وَ بایَعَتْ عَلى قَتْلِهِ اَللَّهُمَّ الْعَنْهُمْ جَمیعاً.
پروردگارا تو لعنت فرست بر اوّل ظالمى كه در حق محمد و آل پاكش صلوات الله علیهم ظلم و ستم كرد. و آخرین ظالمى كه از آن ظالم نخستین درظلم تبعیّت كرد. پروردگارا تو بر جماعتى كه بر علیه حضرت حسین بجنگ برخاستند لعنت فرست و بر شیعیانشان و بر هر كه با آنان بیعت كرد و از آنها پیروى كرد. خدایا بر همه لعنت فرست.
تصاویری از شهید محمد علی جهان آرا (1)
تصاویری از شهید محمد علی جهان آرا (2)
تجلیل مقام معظم رهبری از شهید محمد جهان آرا
من مایلم اینجا یادی بكنم از محمد جهان آرا، شهید عزیز خرمشهر و شهدایی كه در خرمشهر مظلوم آن طور مقاومت كردند. آن روزها بنده در اهواز از نزدیك شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلح نداشت. نه كه صد و بیست هزار (مانند بغداد) نداشت بلكه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانك تعمیری از كار افتاده را مرحوم شهید اقارب پرست – كه افسر ارتشی بسیار متعهدی بود – از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر كرد. (البته این مال بعد است، در خود آن قسمت اصلی خرمشهر نیرویی نبود) محمد جهان آرا و دیگر جوانهای ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی – یك لشكر مجهز زرهی عراقی با یك تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ كه شب و روز روی خرمشهر می بارید – سی و پنج روز مقاومت كردند. همانطور كه روی بغداد موشك می زدند، خمپاره ها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانه های مردم مرتب می بارید، اما جوانان ما سی و پنج روز مقاومت كردند. بغداد سه روزه تسلیم شد ملت ایران، به این جوانان و رزمندگانتان افتخار كنید. بعد هم كه می خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویی به مراتب كمتر از نیروی عراقی رفتند خرمشهر را محاصره كردند و حدود پانزده هزار اسیر در یكی دو روز از عراقیها گرفتند. جنگ تحمیلی هشت ساله ما، داستان عبرت آموز عجیبی است. من نمی دانم چرا بعضی ها در ارائه مسائل افتخار آمیز دوران جنگ تحمیلی كوتاهی می كنند.مقام معظم فرماندهی كل قوا 22/1/1382 نماز جمعه تهران
کلیپ زیبا از روایتگری حاج آقا عبدلی
پادگان شهید محمودوند- شهدای تازه تفحص شده- روایتگری-اونایی که رفتن می دونند- اونایی که نرفتند...نصیبشون بشه.
روایتگری های حاج آقای عبدلی واقعا شنیدنیه
از دست ندهید.
کلیپ صوتی ........ 1،3 مگابایت
کلیپ تصویری ...... 5،08 مگابایت ........دانلود
شادی روح امام و شهدا صلوات
ای شهدا برخیزید...
ای شهدا برخیزید، گویی اینجا همه چیز تمام شده است. و انگار نسل جهاد دیده دیروز به خط پایان رسیده است. اگر سراغمان نیایید و کلامی و حرفی به زبان نیاورید ما هم کم کم باورمان می شود که همه چیز تمام شده است.
باورمان می شود که دیگر ردپایی از شما پیش رویمان نیست، باورمان می شود که ما هم دیگر باید با مد، پرستیژ و تیپ اداری و خلاصه همه چیزمان مثل آدم شود. اگر شما حرفی نزنید باورمان خواهد شد که امام جلوی چشممان جرعه جرعه جام زهر را نوشید و همگی گفتیم، الحمدالله جنگ خانمان سوز تمام شد.
شهید محمد عبدی
بازتابی از مجله امتداد
سرود زیبای مادر برام قصه بگو - بچه های آباده
سرودهای بیشتر اینجا کلیک راست save as
مادر برام قصه بگو
قصه بابارو بگو
دل تنگ تونگه
مادر مادر مادر مادر
مادر برام حرف بزن
از ایمونش بگو
مادر برام حرف بزن
از پیمونش بگو
مادر تو دونی و خدا
ازخوبیهاش بگو
از مهربونی و از مهرووفاش بگو
از جون فشونی وازفضل بابام بگو
مادر مادر مادر مادر
دیشب خواب بابا رو دیدم دوباره
نوری بهشتی دیدم بر چهره داره
وقتی به نزدیک بابا رسیدم
دیدم ملائک به دورش می شماره
نگاش کردم دلم لرزید
صداش کردم به روم خندید
بغل واکه منو بوسید
لباش خندون چشاش گریون
منو بوئید منو بو ئید
منو بوسید
بابا منو بوسید بابا منو بوئید
با دیدن اشکم خون در رگش جوشید
بابانوازش کردبابا سفارش کرد
درجنگ بادشمن ننگه که سازش کرد
مادر مادر مادرمادرمادر
بابابرام یه لاله چید
منو تو آغوشش کشید
درد دلامو که شنید
حرف حسین وپیش کشید
خونم مگه رنگین تر خون حسینه
جونم مگه شیرین تر جون حسینه
یه جون مگه دادم به راه دین وایمون
صد جون هزارونش به قربون حسینه
بگو به مادر هرگز نخور غم
حسین وبابا هستند باهم
مادر نخور غم نگیر ماتم
حسین وبابا هستند باهم
... و حسرت دامادی پسر به دل مادر ماند
عباس به خانه آمده بود. بعد از هشت ماه، گرمای آرامبخش دست پدر و مادر را دوباره در دستهای خود حس میکرد. نمازش را خواند، بر سر سفره نشست و غذا خورد. مادر سفره را که جمع کرد رو به پسر 20 سالهاش کرد و گفت که به خانهی همسایه میرود.
چند ساعت بعد، مادر به خانه برگشت. عباس گوشهای نشسته بود و رساله میخواند. مادر جلو آمد و پیشانی پسر را بوسید. عباس که نگاهش کرد چشمانش پر از آرزو و حسرت بود.
مادر گفت:
« خانهی همسایه مجلس عروسی است، ماندم تا خنچه را بچینند و من هم یاد بگیرم که چطور برای پسرم خنچه بچینم».
عباس که صورتش سرخ شده بود، پرسید:
«خیلی آرزو داری عروسیام را ببینی؟»
مادر سرش را تکان داد عباس گفت: «مادر عروسی من مثل عروسی حضرت قاسم میشود؟» مادر از شنیدن حرف پسر یکه خورد و رنگش پرید. اما چیزی به روی خود نیاورد. عباس به فکر فرو رفت. از این که نمیتوانست به آرزوی قلبی پدر و مادرش جامهی عمل بپوشاند از روی آنان خجالت میکشید. همیشه به آنها میگفت: «خدا به من توفیق دهد تا محبتهای شما را جبران کنم، شما با من خیلی مهربان بودید».
و این آخرین بار بود که به مرخصی میآمد. بعد از آن دیگر پدر و مادرش را ندید و حسرت دامادی پسر به دل مادر ماند.
منبع:كتاب حیات جاوید جلد1- صفحه: 71
[attach]2502[/attach]
می روی تنهای تنها میشوم.
اونایی که به بسیج و بسیجی توهین کردن و میکنن
ببیند که چه به روز بسیجی امد و بسیجی چی کشید
لطفا حذف نکنید.بذارید همه مظلومیت رو ببینند
بذارید ببینند که برای امنیت ما چه بهایی دادن
بذارید بدونن نفرین مادر این شهیدان دنبال اونایی که
با کاراشون خون این شهیدان رو میخوان پایمال کنن
اما ما نمیذاریم.تا نفس میکشیم.
برای شادی روح این شهید بزرگوار صلوات و فاتحه
سلام خیلی ناراحت کننده بود ، کاش نام و نشان این بزگوار و شمه ای از فعالیتهای ایشون را می نوشتید . با تشکر
سلام بزرگوار
ایشون یه بسیجی از هزاران بسیجی گمنام
که جونشون رو دادن برای وطن اسلامیشون
شناستامه اش رو از توی همین فیلم میشه خوند
فریاد مظلومیتش رو میشه دید...
بسیار صحنه غم انگیزی بود.
وقتی این صحنه را دیدم حقیقتا گریه ام گرفت. بسیار جانگداز و غم انگیز بود. در همه حال باید این را به لب داشت که پروردگارا وطن و هم وطنانم را از گزند کید دشمنان برحذر بدار و همواره نگهبانی مادر گونه برایشان باش. براستی اگر اینان نبودند آیا وضع ما از امروز عراق بهتر بود؟
به یقین خداوند در قیامت میان اینان و کسانی که به ناحق به ایشان تهمت زدند، حکم خواهد کرد.
فدای آخرین لبخندت ای شهید
چشمان شهدا به راهی است که از خود به یادگار گذاشته اند و چشمان ما به شرمندگی روزی که با آنان روبه رو خواهیم شد...
خوشا آنانکه از پیمانه دوست
شراب عشق نوشیدند و رفتند
خوشا آنانکه وقت دادن جان
به جای گریه خندیدند و رفتند
سوختم....همين
همونی که کاوه گفت:فدای اخرین لبخندت ای شهید
سلام و درود خدا و رسول و جميع فرشتگانش بر روان پاك اين شهدا.
آنها رفتند و ما را در بين مشتي منافق تنها گذاشتند.
سه گل از گلستان شهدای ارامنه
شهید ویگن کارایتیان :
خواهر شهید : ویگن همیشه سعی می کرد دیگران را خوشحال کند .
میگویند شهدا انسانهای والایی هستند. درست است چون فقط چنین انسانهایی میتوانند از خود گذشتگی کنند و گران بهاترین سرمایه خود را که جان است، فدا کنند.
شهید ویگن گاراپیدی (کاراپتیان) چهارمین فرزند خانواده هفت نفری در تاریخ 3 فروردین سال 1344 در روستای خاکباد از توابع الیگودرز متولد شد. تحصیلات دبیرستان را ناتمام گذاشت و برای اعزام به خدمت، خود را به اداره نظام وظیفه معرفی کرد. پس از طی چند ماه دوره آموزشی در پادگان لویزان به لشکر 21 حمزه در دهلران و سپس موسیان منتقل شد. در همین زمان، وی پدرش را از دست داد. بعد از دو ماه نبرد در جبهه، ویگن کاراپتیان هفتم فروردین 66 بر اثر اصابت ترکش خمپاره نیروهای دشمن بعثی، هنگام دیدهبانی در منطقه زبیدات (شرهانی) به خیل شهدای 8 سال دفاع مقدس پیوست. پیکر پاک این رزمنده دلیر بعد از انتقال به تهران و انجام تشریفات مخصوص مذهبی با حضور صدها نفر از هموطنان مسیحی و مسلمان و نمایندگان ارتش جمهوری اسلامی ایران در قطعه شهدای ارامنه تهران به خاک سپرده شد.
خواهر شهید درباره خصوصیات اخلاقی وی میگوید: ویگن پسر شاد و بسیار مهربانی بود و همیشه سعی میکرد دیگران را خوشحال کند. روزی که مطلع شدیم ویگن به شهادت رسیده است، روز بسیار سختی برای ما بود؛ دادن این خبر به مادری که به ویگن وابستگی شدیدی داشت، بسیار مشکل بود. هنور پس از گذشت 20 سال از این واقعه، در خلوت خانه ساعتها با او سخن میگوید. مادرم با مشقت زیاد او را بزرگ کرده بود. به یاد ویگن با هزینه برادرانم ساختمان مخابرات در روستای ما بنا شد تا اهالی آنجا بتوانند از آن استفاده کنند.
شهید نوریک دانیلیان :
همسر شهید: هیچگاه از مجروحیتهایش نگفت .
شهید دانیلیان (خاتون نژاد) چند بار مورد اصابت ترکش قرار گرفت، یک بار هم جراحی شد، اما در این مورد هرگز با خانواده سخن نمیگفت.
جانباز شهید نوریک دانیلیان دومین فرزند از یک خانواده هفت نفری مستضعف ارمنی در فروردین سال 1342 در تهران چشم به جهان گشود. قبل از پایان دوره دبیرستان به علت اوضاع بسیار وخیم مالی خانوادهاش، مجبور به ترک تحصیل شد. او در 11 سالگی مادرش را از دست داد. پدرش نیز درمانده از همه جا، به مدت دو سال نوریک و برادرش را به محلی در جلفای اصفهان که در آن جا زیر نظر خلیفهگری ارامنه اصفهان و جنوب، از بچههای بیسرپرست حمایت میشد، سپرد. نوریک بعد از ترک تحصیل به کار در آرایشگاه، مکانیکی و تراشکاری پرداخت تا بتواند کمک خرج خانواده باشد. نوریک در زمان جنگ تحمیلی خود را به مرکز نظام وظیفه معرفی کرد و بعد از طی دوره آموزشی به جبهههای جنگ اعزام شد. برای درک حد و اندازه متانت شهید نوریک کافی است ذکر شود که وی در خلال دفاع قهرمانانه در دوران جنگ تحمیلی، به دفعات مورد اصابت ترکش واقع شد و یک نوبت نیز مورد عمل جراحی قرار گرفت؛ موج انفجار نیز یک بار به شدت او را زخمی کرد اما او هرگز سخنی در این باره به خانوادهاش نگفت.
برای درک حد و اندازه متانت شهید نوریک کافی است ذکر شود که وی در خلال دفاع قهرمانانه در دوران جنگ تحمیلی، به دفعات مورد اصابت ترکش واقع شد و یک نوبت نیز مورد عمل جراحی قرار گرفت؛ موج انفجار نیز یک بار به شدت او را زخمی کرد اما او هرگز سخنی در این باره به خانوادهاش نگفت.
در جبهه راننده آمبولانس نیز بود و دائم مجروحان را از خطوط مقدم به بیمارستانها انتقال میداد. با همین حال نوریک تا پایان مدت خدمت قانونی در جبهه ماند. در سالهای بعد از فراغت از خدمت، به کار و تلاش پرداخت و تشکیل خانواده داد که حاصل آن یک دختر است. نوریک بعد از اتمام دوره خدمت سربازی همواره تحت معالجه قرار داشت. در این مدت ترکش به جای مانده نزدیک ستون فقرات را که باعث عفونت شده بود، با عمل جراحی بیرون آوردند اما حال عمومی او روز به روز به وخامت گرایید تا اینکه در شب ژانویه سال 2004 یعنی دهم دی ماه 1382 روح بزرگش به ملکوت اعلی پیوست. شهید نوریک دانیلیان بدون هیچگونه تشریفات، در تهران به خاک سپرده شد. همسر شهید نوریک دانیلیان درباره او میگوید: نوریک مرد ساکت و آرامی بود. زمانی که با نوریک ازدواج کردم، حالش خوب بود. بعد از چهار سال دردهایش شروع شد. او از ناحیه ماهیچههای پا، درد شدیدی داشت. درون بدنش هم ترکشهایی وجود داشت اما زیاد باعث ناراحتی او نمیشد. او کمکم لاغر شد و وجود ترکشها او را آزار میداد. چند ترکش با انجام عمل جراحی از بدنش خارج شد اما به دلیل ضعف شدید روز به روز حالش بدتر میشد. خودرویی داشت که با آن در آژانس مشغول به کار شده بود. بعضی وقتها نیز مسافرکشی میکرد. اما زمانی که حالش بدتر شد آن را فروختیم. هفت سال زندگی مشترک داشتیم. زمان تولد دخترمان حال جسمی او بد نبود اما به تدریج حافظه خود را از دست داد تا اینکه قبل از سال میلادی 2004 دیگر قادر به حرف زدن نبود. همیشه من از او پرستاری میکردم، حتی زمانی که ترکش به نخاع او رسیده بود.
شهید رایمون باغرامیان :
شهید رایمون باغرامیان (خاتون نژاد) از جمله شهیدان دوران دفاع مقدس است. شهید رایموند باغرامیان (خاتون نژاد) در تاریخ26تیر ماه 1342 در شهر تهران متولد شد. در شش سالگی به همراه خانواده به شهرستان اصفهان نقل مکان کرد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در مدارس ارامنه «آرمن و کاتاریتیان» گذراند و پس از آن در دبیرستان ابوذر اصفهان در رشته صنایع فلزی مشغول به تحصیل شد. در سال 1364 همراه دوستان خود به خدمت سربازی رفت. پس از اتمام دوره آموزشی در مرکز آموزشی 05 کرمان، به لشکر 64 ارومیه (قسمت توپخانه) پیوست. پس از مدتی به شهرستان پیرانشهر اعزام شد و در تاریخ 29 اردیبهشت ماه سال 1365 در منطقه حاج عمران بر اثر موج شدید ناشی از انفجار در زمان تک هوایی دشمن بعثی، به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید رایموند باغرامیان پس از انجام مراسم مذهبی، با حضور پرشور صدها نفر از ارامنه شاهین شهر و اصفهان در حالی که با برگزاری راهپیمایی علیه حکومت بعثی صدام حسین، اسرائیل و حامیان جانی آنان همراه بود، در فضایی آکنده از غم و اندوه در گورستان ارامنه اصفهان به خاک سپرده شد. یکی از سخنرانان در نطقی اعلام کرد: امروز، نام رایموند عزیزمان در کنار اسامی ارمنیانی قرار میگیرد که با نثار زندگی خود در راه آزادی و خوشبختی ملت ایران، باعث سربلندی و عزت جامعه ارمنی شدهاند. در این لحظه که پیکر جوان او را به خاک میسپاریم امیدواریم تا خون ریخته شده وی، موجبات تحکیم بیشتر روابط ارمنیان با دیگر هموطنان مسلمان خویش را فراهم آورد.
منبع:
سند غربت به نقل از :
کتاب گل مریم(بررسی نقش ارامنه در هشت سال دفاع مقدس نوشته دکتر ارمان بوداغستان) و ایسنا
بوی عطر قبر شهید سید احمد پلارک
فرزند سید عباس متولد 1344 تهران و اصالتاً تبریزی است. در سال66عملیات کربلای 8در شلمچه به شهادت رسید.
در 6سالگی پدر را از دست داد و چون تک پسر خانواده بود علاوه بر تحصیل، بار مسئولیت خانواده نیز بر عهده او افتاد و تن به کار داد و توانست خواهرانش را در ازدواج یاری دهد. او در خیابان ایران میدان شهدا و در محلهای مذهبی زندگی میکرد. مسجد حاج آقا ضیاء آبادی (علی بن موسی الرضا(ع) ) مأمن همیشگیاش بود. اگر چه او از بچگی نمیشناختم اما از سال 63رفاقتمان شدیدتر شد. وی دائماً به منطقه میرفت و من از سال 65به او ملحق شدم و از نزدیک همراهیش نمودم. او فرمانده آ ر پی چی زنهان گردان عمار در لشکر 27 حضرت رسول (ص) بود. احمد مثل خیلی از شهدای دیگه بود. به مادرش احترام میگذاشت، به نماز اول وقت اعتقاد داشت، نماز شبش ترک نمیشد. همیشه غسل جمعه میکرد. سورهی واقعه رو می خوند و... اما این که چرا مزارش خوشبو شده و دو سه بار هم که سنگش رو عوض کردن باز هم خیلی از نیمه شبها خصوصاً تابستونها فضا رو معطر میکند به نظر من یه دلیلی داره...
سید احمد یه مادر داره که هنوزم زنده است. خدا حفظش کند. خیلی مؤمنه واهل دله. معروف بود که تو قنوت نماز از لباش آبی میریخت که معطر بود. بعضی از زنها میگفتند ما با چشم خودمون این مسئله رو دیدیم. امّا یه عده اونقدر با طعنه و کنایهها شون پیرزن رو اذیت کردن که بندهی خدا گوشهنشین شده ...
فکر میکنم خدا خواست با خوشبو کردن مزار احمد قدرتش رو به اونها نشون بده ... تازه خیلیها هم از احمد حاجت میگیرن.
از کتاب ننه علی
منبع : تبیان
تا شهادت فقط یک توبه فاصله داشت
شب عملیات رمضان من آرپیجی زن بودم و دو كمک آرپیجی زن داشتم، یک سرباز و یک بسیجی، در دل شب سیاهی ها را میشكافتیم و به سمت محل از پیش تعیین شده به پیش میرفتیم. در آن میان برادر بسیجی آهسته در گوشم گفت: حاجآقا، هیچ میدونستی این دوستمون اصلاً نماز نمیخونه؟ با لحن ملایمی از آن برادر سرباز پرسیدم: این درسته كه شما نماز نمیخوانی؟ گفت: بله. گفتم: چرا؟ گفت: من اصلاً بلد نیستم نماز بخوانم گفتم: اگر در این عملیات شهید بشوی در پیشگاه خدا چه جوابی درباره نماز خواهی داشت؟ گفت: بله، این حرف درستی است. گفتم: الان كه دیگه وقتی برای این كارها نداریم، تو الان توبه كن و تصمیم بگیر كه بعد از این عملیات حتماً نمازخواندن را یاد بگیری و این واجب الهی را انجام بدهی، و نمازهای نخواندهات را هم قضا كنی. گفت: حتماً بعد از عملیات این كار را خواهم كرد.
بعد از رد و بدل شدن این صحبتها درگیری شروع شد و باران تیر و تركش از هر سو بارید و ما به سمت نقطه از پیش تعیین شده همچنان درحال حركت بودیم. دیدم آن برادر سرباز از ما عقب مانده است، كمک دیگرم را فرستادم ببیند چه اتفاقی افتاده است. برگشت و گفت: میگه چیزیم نیست، حالم خوبه، شما برید من خودم را به شما میرسونم. كمی كه جلوتر رفتیم دیدیم خبری نشد. وقتی دوباره از او خبر گرفتم متوجه شدم كه تركش خمپاره به سرش اصابت كرده بود، چند قدم راه آمده و بعد به شهادت رسیده است. فاصله میان توبه و تحول او تا پذیرفته شدن و شهادتش چندگام صدق بیشتر نبود.