۩✿۩ اشعار عاشورایی ۩✿۩
تبهای اولیه
بسم الله
يا حسين ع
ساقی باده پرستان، السلام * السلام ای میرمستان، السلام
ساقیا بگشا درمیخانه ات * غرقه ام کن غرقه درشُربی مدام
تشنه کام باده از دست توام * دم به دم ازخُم خود پرکن توجام
زان می ات نوشان که بی خود سازدم * هم فروبنهد زبان را ازکلام
با مِی یی مرد افکن ازخمی نهان * ده به این مِی خواره ات حسن ختام
کن مقیمم بردرمیخانه ات * کزسبوگیرم من می خواره کام
رحمتی ،بی باده من مستی کنم * تا که جانم بشنود از مِی سلام
ده مرا ازآن مِی پر رمز و راز * کآتش افکنده به جان خاص وعام
باده نوشانی زخود بی خود شده * باده ات نوشند درهرصبح وشام
جملگی دُردی کشانی فانی اند * رسته از رنگ وجود وننگ نام
با رخانی سرخ ازخم ولا * باده می گیرند ازتوجام، جام
دست افشانند درخُم خانه ات * سرکشانی کنج این میخانه رام
کی کجا دیده به دشتی لاله گون * زائرا، صیدی چنین مشتاق دام؟
وصیت نامه
روزی که دین را یاوری می کرد خورشید
از خالق ِ خود دلبری می کرد خورشید
باید وصیت نامه از خون می نوشت و
اندیشه ها را رهبری می کرد خورشید
وقتی که از عزم ِپریدن حرف می زد
پرواز را روشنگری می کرد خورشید
ظلم وفساد وکفر را می دید ومی سوخت
باید قیام دیگری می کرد خورشید
امر ِبه معروف خدا بر شانه اش بود
نهی از قبول ِ سامری می کرد خورشید
با نام ِ اسلام ، از ستم لبریز بودند
دین را از این ظلمت بری می کرد خورشید
می کَند از جا قلعه ی عصیان گری را
در خیبر ِ خون ،حیدری می کرد خورشید
همبال ِ هفتاد و دو عاشق ،پر گشود و
در کهکشان ها شهپری می کرد خورشید
سر ، از تن ِ قرآن جدا کردند اما
بر نیزه ی ِ خون دلبری می کرد خورشید
" ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة"
یک نفر داشت از ابلیس حمایت می کرد
وَلَدِ کفر ِ بشر ،غصب ولایت می کرد
سایه ی شب زده اش را به جهان می پاشید
زندگی داشت به این فاجعه عادت می کرد
شهر در سلطه ی تاریکی و وحشت می سوخت
ماه،در هیئت خورشید،وصیت می کرد
به خداوند قسم ،معجزه بر شانه ی ما ست
ذهن ِ مسموم ی زمین را پر ِ بعثت می کرد
ذوالفقار از تپش ِ شوق به خود می لرزید
عاشقی باز به این قصه سرایت می کرد
قصدم از عزم سفر،دفع ِخطر،رفع بلاست
روح ِآزادگی از هاویه صحبت می کرد
پرتگاه ست در این فرصت بی نور،سکوت
امر معروف ِخدا،ذکر ِ مصیبت می کرد
حق ِمغصوب خلافت به تن ِ شیطان ست
نهی از منکر ِ بی دین ِ سیاست می کرد
این چه دینی ست که لبریز شراب ست وفساد
نور ،از بیعت تزویر ،برائت می کرد
می روم زنده کنم دین خدا را با خون
طلب ِ تشنگی از جام ِشهادت می کرد
بیرق ِ سبز خدا در کف ِ اولاد ِ علی ست
عزم به رفتن و تبیین رسالت می کرد
بال ِ هفتاد و دو ققنوس به همراهش بود
وخدا داشت بر این صحنه نظارت می کرد
تشنگی از لب ِ عطشان حرم می بارید
و عمو ،علقمه را غرق ِ رشادت می کرد
وعده دادند که شق القمری در راه ست و...
حضرت رقیه (س)-شهر شام
شهر شام و شروع ماتم بعد
همه در دست نیزه و نیرنگ
چه شده شهر غرق در شادی
آن طرف آتش و هزاران سنگ
............
ای امان از دل رباب حزین
دل زینب هماره بی تاب است
بین سرها ، سری بود کوچک
بر سر نی، علی که در خواب است
..............
کاروانی اسیر آمده است
هلهله، شادی و جسارت ها
بهر این قافله شده تکرار
قتل و غارت پی اسارت ها
.................
گویمت من هماره تکراریست
داستان سه ساله، زخم نمک
میخ در پشت فاطمه لرزاند
مادر و شهر شام و باغ فدک
....................
دختری که عزیز سقا بود
این رقیه همش زمین خورده
تا که نام عمو به لب آورد
تازیانه ز دست کین خورده
.....................
آه دور است چشم آب آور
آتشی دور خیمه ها افتاد
بعد عباس، سیلی و غارت
غصه بر قلب و جان ما افتاد
...................
دیدی از روی نی، پدر جانم
این همه احترام نامردان
پُر تاول شده، همه بدنم
بوده ام زیر تیغ بی خردان
خورشید،گرمِ دلبری از روی نیزه ها
لبخند می زند سَری از روی نیزه ها
دل برده است از تنِ بی جانِ خواهری
صوت خوشِ برادری از روی نیزه ها
آه ای برادرم چِقَدَر قَد کشیده ای!
با آسمان برابری از رویِ نیزه ها
گرچه شکسته می شوی و زخم می خوری
از هر چه هست، خوش تری از روی نیزه ها
گیسو رها مکن که دلِ شهر می رود
از یوسفان همه، سَری از روی نیزه ها
تا بوسه ای دهی به نگاهِ یتیمِ خود
خم شو به سویِ دختری از روی نیزه ها
قرآن بخوان... بگو که مسیرِ نجات چیست؟
ای سَر! هنوز رهبری از رویِ نیزه ها
یکی ز خیل شهیدان گوشۀ چمنش
سلام ما برساند به صبح پیرهنش
کسی که بوی هوالعشق می دهد نفسش
کسی که عطر هوالله می دهد دهنش
کسی که بین من و عشق هیچ حایل نیست
کسی که نسبت خونی ست بین عشق و منش
به غیر زخم کسی در رکاب او ندوید
و گریه های خدا مانده بود و عطر تنش
تمام دشت پر از زخم های عطشان بود
فرات پیرهنش بود و آسمان کفنش
فرشته گفت ببینید این چه آینه ای ست
چه قدر بوی هوالنور می دهد سخنش
فرشته گفت ببینید ! عرشیان دیدند
سری جدا شده لبخند می زند بدنش
به زیر تیغ تنش تکه تکه قرآن شد
مدینه مولد او بود و کربلا وطنش
یکی ز گوشه نشینان زخم روشن او
سلام ما برساند به شام پیرهنش...
بعد از چهل روز...
از کوفه تا شمشیر عزراییل هایش
از کربلا تا شام با تفصیل هایش...
بعد از چهل روز از مسیر تلخ دیروز
امروز آمد دیدن فامیل هایش
خود را به روی قبرهای خاکی انداخت
بانوی مکه با همان تجلیل هایش
حال عجیبی داشت وقتی بازمی گشت
بغض غریبی داشت در ترتیل هایش
با او چهل روز و چهل شب همسفر بود
کابوس هایی تلخ با تأویل هایش
آخر پذیرفت آن چه را باور نمی کرد
دل کند اینجا زینب از هابیل هایش...
زن مانده بود و یک بیابان بی پناهی
زن مانده بود و داغ اسماعیل هایش
گفت این بیابان قتلگاه سرترین سرهاست
این منزل در خاک و خاکسترترین سرهاست
نام و نشان ها را به جایی دور اندازید
نام و نشان در شأن نام آورترین سرهاست
عاشق ترین ها را همین جا می توانی دید
این جا تماشاخانه ی محشرترین سرهاست
ترتیل خوانان بهترین ترتیل ها این جاست
بالای نی روی لبان برترین سرهاست
این داغ بر پیشانی تاریخ خواهد ماند؛
از هرچه پرپر در جهان پرپرتر ، این سرهاست
برای علی اکبر (ع)
جوان نبود که بود و پسر نبود که بود
عزیز مادر و عشق پدر نبود که بود
عصای پیری آن ها و میوه ی دلشان
و باغ وصلتشان را ثمر نبود که بود
زمان ِ آمدنش چشم های دلواپس
به اشتیاق فراوان به در نبود که بود
و وقتی آمد و وقتی جوان و رعنا شد
به بخت ، از همه آماده تر نبود که بود
ولی خیال عروسی به سر نداشت علی
حسین(ع) را... نه ! ... تنها نمی گذاشت علی
علی ، علی ، علی اکبر چه قدّ و بالایی
میان واقعه چون شیر نر نبود که بود
شجاع بود... خودش یک تنه در آن صحرا
حریف معرکه ی صد نفر نبود که بود
که در دلاوری اش ، در رشادتش ، در رزم
حماسه ساز وَ مرد خطر نبود که بود
و با همان قد رعنا و قامت برنا
حریم امن پدر را سپر نبود که بود
ولی لبان عطشناک امان برید از او
حسین ، دل که نه ! آن لحظه جان برید از او
علی به روی زمین و حسین بر سر او
پدر ز داغ پسر جان به سر نبود که بود
پدر نه پای گذشتن نه جان ماندن داشت
و مات چهره ی آن رهگذر نبود که بود
همان که عشق پدر بود ... و با تمام عطش
نگاه آن پدر از غصه ، تر نبود که بود
گذشت ... رفت ... پرید و چه روز سختی بود
پدر برای پسر خون جگر نبود که بود
کسی که داغ جوان دیده یار می خواهد
که داغدار جوان غمگسار می خواهد
کجاست مادر اکبر که یار او باشد...
پسر برای همه چون گهر نبود که بود
پسر، عزیز ... پسر، دیدنی... پسر ، زیبا
و در میان همه جلوه گر نبود که بود
پسر به حُسن ادب ، پیش مادر و پدرش
عزیز کرده و صاحب نظر نبود که بود
کسی که آن همه خوب و کسی که آن همه گُل
بهار عمر خودش مختصر نبود که بود
حسین دست خدا داد ، تشنه ، اکبر را
و وعده داد به او جرعه جرعه کوثر را
زبان حال حضرت زینب (س) در مقتل
این زمین کربلاست / تیرباران بلاست
بوی خون می آید و / کشته شه در قتلگاست
جان زینب ای خدا بر زمین افتاده است / از سر زین سرنگون، شاه دین افتاده است
غلغله زین غصه درعالمین افتاده است / رشک فردوس برین، مقتل خون خداست
چشمه خون ازتنش، ای خدا جاری بود / کارمن با یاد او، بعد ازاین زاری بود
خیمه ها در سوگ او، درعزاداری بود / پرفضای خیمه ازنغمه واغربتاست
در یم خون خفته است، پادشاه بی سپاه / غمگنانه خواهرش، برتنش غرق نگاه
زاده زهراشده تشنه کشته بی گناه / نورچشم مصطفی کشته تیغ جفاست
یک طرف راسش به نی، پیش روی زینب است / یک طرف خیمه گهش جمله درتاب وتب است
روز زینب بعد ازاین، ازغم مولا شب است / بی برادر، بی پناه ،همسفر با اشقیاست
یک طرف اهل حرم، سینه کوبان، موکنان / جمله استاده درِ خیمه ها بر سر زنان
کودکانی تشنه لب ،نیمه جان، غرق فغان / در حرم از هجر او محشر کبرا به پاست
از حرم برآسمان، می رسد بانگ عزا / تشنگان خسته جان، جمله درآه ونوا
کوفیان شادمان ،غرقه خنده به ما / ناله لب تشنگان از زمین تا برسماست
دم به دم درشیونند، کودکانی بی پناه / درخیامی سوخته ،جان به لب، غرقاب آه
برسر نیزه سری رفته، همچون قرص ماه / دیده گریان روی نی، زاده خیرالنساست
من چه سان باور کنم، این بود سالار من؟ / یا سرنیزه بود با حسین دیدارمن؟
اوفتاد از قتل او بس گره درکارمن / هم سفر با کوفیان دختر شیر خداست
زبان حال زینب در مقتل
این زمین کربلاست / تیرباران بلاست
بوی خون می آید و / کشته شه در قتلگاست
جان زینب ای خدا بر زمین افتاده است / از سر زین سرنگون، شاه دین افتاده است
غلغله زین غصه درعالمین افتاده است / رشک فردوس برین، مقتل خون خداست
چشمه خون ازتنش، ای خدا جاری بود / کارمن با یاد او، بعد ازاین زاری بود
خیمه ها در سوگ او، درعزاداری بود / پرفضای خیمه ازنغمه واغربتاست
در یم خون خفته است، پادشاه بی سپاه / غمگنانه خواهرش، برتنش غرق نگاه
زاده زهراشده تشنه کشته بی گناه / نورچشم مصطفی کشته تیغ جفاست
یک طرف راسش به نی، پیش روی زینب است / یک طرف خیمه گهش جمله درتاب وتب است
روز زینب بعد ازاین، ازغم مولا شب است / بی برادر، بی پناه ،همسفر با اشقیاست
زبان حال امام حسین با زینب درغم عباس
نداری طاقت این غم شنیدن / شنیدن کِی بود مانند دیدن
الا ای خواهر محزون و زارم / رسیده موسم هجران کشیدن
نمی دانی برِعلقم چه دیدم / چگونه ناله از دل می کشیدم
نگون دیدم چه سان نخل امیدم / ندیدی درحسین قامت خمیدن
به خاکش دیدم و دستان بریده / به ضرب آهنی فرقش دریده
به خون بربسته تیرش هردو دیده / نشد تیر از تن او بر کشیدن
زجسمش چشمه خون بود جاری / حسین افتاد برنعشش به زاری
براو بگریست چون ابربهاری / دمامدم می کشید ازسینه شیون
ندیدی لحظه های آخرش را / که تا بینی جمال انورش را
ندیدی آن دوتا گشته سرش را / نبودی آن دم طعنه شنیدن
ندیدی گریه هفت آسمان را / به ناله هم زمین را هم زمان را
به حالم ریشخند کوفیان را / کجا باشد شنیدن مثل دیدن
در آن هنگامه گریانی من / نبودی بشنوی دشنام دشمن
کفن ازخاک وخون پوشیده برتن / چه زیبا بود آن در خون تپیدن
سپاه کوفه گِردم شادمان بود / به قتل افسرم خنده کنان بود
ملک با من براوغرقِ فغان بود / به آن سان کاش نعش او ندیدن
وصیت کرد جسمش وا گذارم / فتاده در دل صحرا گذارم
روم خیمه، ورا تنها گذارم / نه ممکن بود دل از او بریدن
درآن هنگامه، گریان علی بود / به فکر کام ِعطشان ِعلی بود
پریشان حال ونالان ِعلی بود / روا باشد براو جامه دریدن
زبان حال قاسم با عمو
من خُم مِی پرستم کزجام باده مستم ساقی بگیردستم افتاده ام من ازپا
مست خُمی نهانم زنده ازاوست جانم دُردی کشی عیانم شیدا منم شیدا
ازباده زنده هستم برگِرد خُم نشستم مست ازمِی الستم چشم تو باده ما
ساقی مرا امان ده گِرد خم آشیان ده جام ازخُم نهان ده قاسم نما تو احیا
بین زار و دل پریشم بی خود نما ز خویشم مِی خوارگی است کیشم دینم نما توامضا
روز و شبم به مِی شد عمرم به باده طی شد مشتاقی ام به پی شد برخُم بده مرا جا
رسوای خاص وعامم برباده شد اساسم جزمِی نمی شناسم مستم به مِی سرا پا
ساقی مِی پرستان سالارجام دستان مِی بخش وجان توبستان برمن دری توبگشا
ساقی تویی امیرم مِی خواره ای حقیرم درجمع خود پذیرم لطفی نما تو مولا
بنگرغریق دردم ازغصه روی زردم دورت عمو بگردم عشق منی تو تنها
زبان حال سکینه با عمو عباس
عمو،اشجع الناس عمو، خدای احساس، بین گِرد خیمه، اعدا این الخلاص، عباس
-----------------------------------------------------------------------------------
عمو دراین بیابان بابای من غریب است / غم خیمه گاه او را از کربلا نصیب است
اصغربه گاهواره عطشان وبی شکیب است / ازجور و کین اعدا,این الخلاص، عباس
---------------------------------------------------/---------------------------------------------
سبط پیمبرت را تو صاحبِ لوائی / یاد آوری زحیدر در دشت کربلائی
محبوب عمه زینب ، امید خیمه هائی / ای شیر دشت هیجا ، این الخلاص، عباس
------------------------------------------------/-----------------------------------------------
امید تشنه کامان تنها تویی عموجان / کهف وپناه طفلان تنها توئی عموحان
قهرخدا به عدوان تنها توئی عموجان / بین خیمه گاه تنها، این الخلاص، عباس(
--------------------------------------------------/--------------------------------------------
پیمان با پدر را کوفی ببین شکسته / آبی که نقد جان است بر روی خیمه بسته
بنگرغبار غم بر روی پدرنشسته / ای میر سرو ما ،این الخلاص، عباس
------------------------------------------------//----------------------------------------------
بنگر چه آب آبی از تشنگان بلند است / قلب عزیز زهرا بر حالشان نژند است
جیش عدو به گرد آنان چون کمند است / ای ماه انجم آرا، این الخلاص، عباس
---------------------------------------------------/-------------------------------------------
در لرزه کوفیان از شمشیر توعموجان / در مانده دشمنان از تدبیر تو عموجان
لرزه به جانشان از تکبییر توعموجان / محبوب حی دانا، این الخلاص، عباس
----------------------------------------------------------------------------------------------
بابا جمال حق را درچهره توبیند / دسته گلان امید از گلشن توچیند
در آرزوی رویت درخیمه گه نشیند / در تن چو جان بابا، این الخلاص، عباس
زبان حال قاسم بن الحسن المجتبی با امام حسین
مسکین درویشم مکن، بیگانه ازخویشم مکن ، لطفی، و دل ریشم مکن
منعم تو از میدان مکن، خوارم برِ رندان مکن، آتش مرا درجان مکن
بی تاب رفتن گشته ام ، اهل فنا من گشته ام، آزاد از تن گشته ام
جان آمده بین برلبم، کاین گونه در تاب وتبم، من نورچشم زینبم
ساقی سِرپوشان عمو ،ازآن خُم جوشان عمو ،جامی به من نوشان عمو
جانی وجانان منی، دردم تو درمان منی، دینی وایمان منی
ای مایه امید من ، وی روشنای دید من، ده عزت جاوید من
عمو نما احسان به من، ده رخصت میدان به من، شد خیمه گه زندان به من
بین ای عموی مهربان، از باب خود دارم نشان، هستم من از دُردی کشان
بنگرز پا افتاده ات، قاسم برادرزاده ات ،نوشان به وی ازباده ات
گرچه عمولایق نی ام، آماده قربانی ام ،لطفی که لایق دانی ام
ای میر و ای سالارمن، وی آیت دادارمن ،ده رخصت پیکار من
گر رو سوی میدان کنم، خصم خدا حیران کنم، جان در رهت قربان کنم
ای قلم از غربت زینب بگو
از غم سجاد غرق تب بگو
کربلا را ای قلم تصویر کن
یادی از مولاحسین، آن پیر کن
نکته ای از حال و روز یاس گو
ای قلم از حضرت عباس گو
از بلاجویان دشت کربلا
از شهیدان بلا در نینوا
از کسانی که ولی را یاورند
عاشقانی که زجنس باورند
کارعشق از کربلا بالا گرفت
عشق آنجا دامن مولا گرفت
عشق را با جانشان آمیختند
خون هفتاد و دو ساقی ریختند
عشق با عباس معنی می شود
قطره با یادش چو دریا می شود
«عشق از اول سرکش و خونی بود
تاگریزد هر که بیرونی بود»
کربلا تکثیر بوی یاس بود
کربلا آیینه عباس بود
کربلا یعنی شهادت با حسین
هست عالم قطره و دریا حسین
هست دریایی کرانه ناپدید
نام زینب یاد عباس شهید
هر چه باشد ما نمی دانیم چیست
یا حسین عشق است یا هر دو یکی است
ای حسین کربلا ایجاد کن!
عشق را در جان ما بنیاد کن
چشممان را هرزه گردی کور کرد
خودپرستی از خدامان دور کرد
فرقه ای گویند سهم ما چه شد
قسمت ما از غنیمت ها چه شد؟
جنگ با احساس مردم می کنند
راه مردی را عجب گم می کنند
در پی پست و مقامند و هوس
عرض خود را می برد آخر مگس
سبز را از کربلا دزدیده اند
برولایت ناکسان خندیده اند
«ناکسان حرص ریاست می خورند
آب را هم با سیاست می خورند»
با ولی در جنگ با نام علی
دشمنان را گفته اند اینان ، بلی
بسکه این فرقه کثیفند و بدند
عکس فرزند تو را آتش زدند
دردل اولاد تو خون می کنند
بنگر ای مولا به ما چون می کنند
لیک خیل عشقبازانت تمام
بسته دل را برولی و برامام
خیل سربازان روح ا لله تو
عاشقان روی همچون ماه تو
دشمنانت را به ذلت می کشند
جمعه یارانت به میدان آمدند
رهبری داریم چون تاج سری
رهبری داریم از گل بهتری
رهبری که یادگار دردهاست
دشمن این فرقه نامردها ست
رهبری جانباز ، سرباز امام
رهبری که هست چون ماه تمام
رهبری که رهرو راه تو است
رهبری همچون خمینی مست مست
رهبری مست ولایت با علی
رهبری که هست او بر ما ولی
رهبری که هست اولاد شما
عاشق اوییم با یاد شما
یا حسین کربلا ایجاد کن
رهبر ما را زلطفت یاد کن
باش یاد رهبر والاگهر
ای که هستی عالمی را تاج سر
هست رهبر یادگار کربلا
یادگار رهروان نینوا
رهبرم را دوست دارم یا حسین
جان بپایش می سپارم یاحسین
چونکه کاری کربلایی می کند
کشور ما را خدایی می کند
(هفتاد و دو گل)
جانـت بـه کــویــر تفتــه دریـا بخشید
هفتاد و دو گل ، به متن صحرا بخشید
بـــا جلـــوه ی کــربـلای عـاشـورایی
خـون تــو بـه رنگ سرخ معنا بخشید
باز این چه شورش است که در خلق عالم است / باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین / بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو / کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب / کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست / این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست / سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند / گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین /پرورده ی کنار رسول خدا حسین
کشتی شکست خوردهی طوفان کربلا / در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار به رو زار میگریست / خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک / زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان / خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکند / خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد / فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم / کردند رو به خیمهی سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد / کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد
کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی / وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه / سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت / یک شعله برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان / سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک / جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست / عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی بروز حشر / با این عمل معامله دهر چون شد
آل نبی چو دست تظلم برآورند / ارکان عرش را به تلاطم درآورند
برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند / اول صلا به سلسله انبیا زد
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید / زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش / اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتشی ز اخگر الماس ریزهها / افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود / کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشه ی ستیزه در آن دشت کوفیان / بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید /بر حلق تشنه ی خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو / فریاد بر در حرم کبریا زدند
روح الامین نهاده به زانو سر حجاب / تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب
چون خون ز حلق تشنه او بر زمین رسید/ جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهی ایمان شود خراب / از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند / طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند / گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد / چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش / از انبیا به حضرت روحالامین رسید
کرد این خیال وهم غلط که ارکان غبار / تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال / او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال
ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند یک باره بر جریدهی رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر دارند شرم کز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به در آید ز آستین چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک آل علی چو شعله آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت گلگون کفن به عرصه محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل
روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمن گفتی فتاد از حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمهای که گیسوی حورش طناب بود شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل گشتند بیعماری محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی روحالامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد
بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعرهی هذا حسین زود سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول
این کشته فتاده به هامون حسین توست وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد
کای مونس شکسته دلان حال ما ببین ما را غریب و بیکس و بی آشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند در ورطه عقوبت اهل جفا ببین
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی ورا چو ابر خروشان به کربلا طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر سرهای سروران همه بر نیزه ها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو غلطان به خاک معرکهی کربلا ببین
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد
خاموش محتشم که دل سنگ آب شد بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان در دیده ی اشک مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز روی زمین به اشک جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد
ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای وز کین چها درین ستم آباد کرده ای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای
ای زاده زیاد نکرداست هیچ گه نمرود این عمل که تو شداد کرده ای
کام یزید دادهای از کشتن حسین بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن آزردهاش به خنجر بیداد کرده ای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند از آتش تو دود به محشر درآورند
«قدر مقدر بلا»
آن روز
درد بالاپوش رنج بر خود کشیده بود
و مصیبت بر قلهی خونپالای زندگی
در سوگ و شیون و اندوه
چهره میپوشاند.
حادثه در آن روز
بر مدار قدر مقدر بلا
و سماع نیهای استوار و خونچکان
مرور واقعه را تاریخ مینوشت
و شام غریب غربت زخم را
با روشنای شهود
مستانه میسرشت
آن روز
در حیرت تمام آینهها
«عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»*
*از حضرت حافظ
اشکی نشست بر سر دامان لحظه ها
آتش گرفت و سوخت غزلخوان لحظه ها
می سوخت آن خیام به غم مانده زمین
در های های دیده ویران لحظه ها
همپای کودکان سه ساله دلم شکست
در انتهای غصه حیران لحظه ها
من مانده ام چه می شود این لحظه غریب
نقشی چه می زنند زدستان لحظه ها
لب تشنگی وتیر و غم وآتش بلا
ای دل چه دیده ای به فراخوان لحظه ها
ای مرد تا همیشه هستی ترا سلام
ای یادکرد حس پریشان لحظه ها
تا شد رها به روضه هستی طنین من
اشکی نشست بر سر دامان لحظه ها
دل می دهد گواهی غم های کربلا
جانم فدای غیرت سقای کربلا
مارا همیشه بوده تمنای کربلا
ای عاشقان غربت مولای کربلا
در هر مصیبت ومحنی فابکنی الحسین (ع)
دل مانده است با غم غمگین بی کسی
ای دل رفیق لحظه دیرین بی کسی
امشب بمان به گوشه بالین بی کسی
ای دل بخوان مصیبت خونین بی کسی
در هر مصیبت ومحنی فابکنی الحسین (ع)
ای دل بخوان به یاد تولای عاشقان
با حس وحال مانده دریای عاشقان
موجی بزن به سمت تمنای عاشقان
امشب عزای حضرت مولای عاشقان
در هر مصیبت ومحنی فابکنی الحسین (ع)
آمد به یاد من آیات درد وغم
گفتم به یاد آن همه اندوه وبیش وکم
باید که بنگرم به نگاهی چو محتشم
احساس غم نموده به چشمان مغتنم
در هر مصیبت ومحنی فابکنی الحسین (ع)
ای اوج سرفرازی وایمان ترا سلام
تفسیر آیه های کریمان ترا سلام
شوق دیار عتبات
مانده ام گرچه غریبانه میان کلمات
دل من پر شده از شوق نگاه عتبات
مست وسرمست شدم از برکات نامت
جان من باد فدای تو واینسان برکات
مثل سرگشته تنهای غریبی هستم
می دوم در پی تو در پی ات ای آب حیات
بعد یک عمر که در خدمت این درگاهم
دل من می گذرد همنفس این حرکات
مانده ام خسته و وامانده وعطشان لبو سرد
مثل یک مرد که جامانده شبی در ظلمات
پر شدم از کلماتی که پر از احساسند
مثل شعر وغزل حافظ وچون پیر هرات
می گذارم دل خود را به ره ومی گذرم
تشنه لب تا حرم عشق تو از سمت فرات
پهن کردم به سر کوی شما سفره دل
هست بر سفره دل شوق وسلام وصلوات
هست همواره مرا زمزمه ای تازه به لب
دل من پر شده از شوق دیار عتبات
" ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة"
یک نفر داشت از ابلیس حمایت می کرد
وَلَدِ کفر ِ بشر ،غصب ولایت می کرد
سایه ی شب زده اش را به جهان می پاشید
زندگی داشت به این فاجعه عادت می کرد
شهر در سلطه ی تاریکی و وحشت می سوخت
ماه،در هیئت خورشید،وصیت می کرد
به خداوند قسم ،معجزه بر شانه ی ما ست
ذهن ِ مسموم ی زمین را پر ِ بعثت می کرد
ذوالفقار از تپش ِ شوق به خود می لرزید
عاشقی باز به این قصه سرایت می کرد
قصدم از عزم سفر،دفع ِخطر،رفع بلاست
روح ِآزادگی از هاویه صحبت می کرد
پرتگاه ست در این فرصت بی نور،سکوت
امر معروف ِخدا،ذکر ِ مصیبت می کرد
حق ِمغصوب خلافت به تن ِ شیطان ست
نهی از منکر ِ بی دین ِ سیاست می کرد
این چه دینی ست که لبریز شراب ست وفساد
نور ،از بیعت تزویر ،برائت می کرد
می روم زنده کنم دین خدا را با خون
طلب ِ تشنگی از جام ِشهادت می کرد
بیرق ِ سبز خدا در کف ِ اولاد ِ علی ست
عزم به رفتن و تبیین رسالت می کرد
بال ِ هفتاد و دو ققنوس به همراهش بود
وخدا داشت بر این صحنه نظارت می کرد
تشنگی از لب ِ عطشان حرم می بارید
و عمو ،علقمه را غرق ِ رشادت می کرد
وعده دادند که شق القمری در راه ست و...
غروب بود، و افق حرفهای گلگون داشت
ز تیر فاجعه، زینب دلی پر از خون داشت
غروب بود و غریبانه خیمهها میسوخت
کرانه، چشم بدان حزن بیکران میدوخت
نسیم، گیسوی خون را دمی تکان میداد
به این بهانه، گل زخم را نشان میداد
دل شکستهی زینب، شکستهتر میگشت
چو چشم طفل به سودای آب، تر میگشت
فتاده بود زواج فلک، ستارهی عشق
شکسته بود به یک گوشه، گاهوارهی عشق
ستاده اسب و، شکوه سوار را کم داشت
افق به سوگ شقایق لباس ماتم داشت
در آن غروب که آیات عشق شد تفسیر
در آن دیار که رؤیای اشک شد تعبیر:
حماسه بود که از بطن خاک و خون میرست
سرشک بود که زخم ستاره را میشست
به روی دست و سر و پای، باره میراندند
هزار باره به نعش ستاره میراندند
نبود دست، که گیرد ستاره در آغوش
میان تیر، تن پاره پاره در آغوش
نبود دست که بیرون ز زخم آرد تیر
به خیمه آب رساند، اگر گذارد تیر!
سوار آب چو پرواز را تجسم کرد
چه صادقانه بدان زخمها تبسم کرد
ز خون لاله تمام کرانه رنگین بود
خمیده بود افق بسکه داغ، سنگین بود
هزار زخم به عبرت چو چشم، وامانده ست
که عشق، بیسر و دست و کفن رها مانده ست
فراز با همه قامت، فرود آمده بود
قیام، حمدکنان در سجود آمده بود
صدای سوگ ز محمل به آسمان میرفت
درای، مرثیهخوان بود و کاروان، میرفت
موسم نداردهای بوی بلوط در دست های خیس باران... هی هی، هی... از آن همه گشت های گل گیاهان بی دلخوش و بیرق های سرخ، سبز... سیاه! آه، چقدر دست ها پرچم شده اند و پرچم ها دست هایی قلم شده، که بنویسند غروب های فرود نیامده را بر دریای آرام شانه های هرگز
پژواک دلشوره ای نیست، در جهان خیمه های کودکان الم. می پیچید صداهایی که حلق خلق را زنجیر می زنند کجاست؟! عاشورا امروز یا فردا کجاست؟! آی، ای تمام بربرها و حبیب ابن مظاهرهای باطنی جهان، کجاست عاشورا؟!
دل های گرفته همسرایی های زنجیر بر سینه ها و گرده های سوخته، دست های پرچم همیشه عاشوراهای جهان، چشمان اشک های خیس بیرق داران ابدی! ترانه خوانان نامعلوم غایب عشق های هر چه باداباد، آی همه دانه های خیس چشم های تا ابد گریان، عاشورا کجاست؟! کجاست عاشورا؟! فروردین نمی آید عطر آه های اردیبهشتی، بهشت را نشسته ایم که بوی تو بوزد. بنفشه های نمی سوزد چراغ های گرد گرفته دیروز غرب و جنوب را می گرییم که نور تو بوزد. مهتاب های نمی درخشد نخل های کوفه های مجاور و غیر مجاور را در سکوت درد ضجه می زنیم تا صدای تو در زمین بپیچد. افسوس اما گیسوی تازه ستاره ای، سپیده را نشان نمی دهد. هیهات! که تمامی گندم های جهان را به خرمن بادها سپرده اند.
عشق فراموش سوسن های باران خورده را بشارت می دهیم به خورشید تازه ای که بر نیزه ها سرخ است تا تو طلوع کنی. اما بر شانه های جهان بی حضور تو سوسنی نمی روید و بر چشمه های زمین بی اشک تو زلالی نمی جوشد. و در بهاره اردیبهشت فرشته ای نمی وزد. بادها منتظر فرمان تواند و من کفنی خیس از گریه فرشتگان دارم که سال هاست در انتظار تجلی تو آیینه دلم را در مصیبت تو صیقل می زنم!
از کوه به کوه و از دریا به دریا و از آسمان به آسمان، نشانی از تو نیست ای همه هر چه هست در کف تو. ما را به همه ساحت سبز جهان آشنا کن با تمام ترنم های طربناک، با همه دست ها، چشم ها، پرچم ها و گوشواره هایی که در کربلا ریخت. در میان خیمه ها و هیمه ها وقتی که نینوا تا قسمتی از دامن ابر شده خاک، تا زینب خطبه های قیامت تو...، آشنا کن. تو را گریستم تا غربت جهان را گریسته باشم ای همیشه حاضر در خواب در خیال، در رگ برگ و منقار شکرین طوطی و بال های آزاد پرستوهای مهاجر! تو را می جویم...
آینه در کربلاست
سایه ی دستی اگر ،ضامن احوال ماست
خاک ره بی کسی ست کز سرِ ما بر نخاست
دل به هوی بسته ایم، از هوس ما مپرس
با همه بیگانه است آن که به ما آشناست
داغ معاش خودیم، غفلتِ فاش خودیم
غیرْ تراش خودیم، آینه از ما جداست
آن سوی این انجمن نیست مگر وهْم و ظن
چشم نپوشیده ای، عالم دیگر کجاست ؟
دعوی طاقت مکن، تا نکشی ننگ عجز
آبله ی پای شمع، در خور ناز عصاست
گر نیی از اهل صدق، دامن پاکان مگیر
آینه و روی زشت، کافر و روز جزاست
صبح قیامت دمید، پرده ی امکان درید
آینه ی ما هنوز، شبنم باغ حیاست
در پی حرص و هوس، سوخت جهانی نفس
لیک نپرسید کس : خانه ی عبرت کجاست ؟
بس که تلاش جنون، جام طلب زد به خون
آبله ی پا کنون ،کاسه ی دست گداست
هستی کلفَتْ قفس، نیست صفا بخش کس
در سرِ راه نفس، آینه بختْ آزماست
قافله ی حیرت ست، موج ُگهر تا محیط
ای املْ آوارگان ! صورت رفتن کجاست ؟
معبد ُحسن قبول، آینه زارست و بس
عِرض اجابت مبر، بی نفسی ها دعاست
کیست درین انجمن ، َمحرم عشق غیور؟
ما همه بی غیرتیم، آینه در کربلاست
بیدل ! اگر َمحرمی، رنگ تک و دو مبر
در عرق سعی حرص ، خفَّت آب بقاست
این مرد سپیدپوش، نامش نور است
در گوش زمینیان، پیامش نور است
بر ظلمت کربلا، سحر میپاشد
جان مایه نهضت و قیامش، نور است
فریاد بزن که کربلا ماتم نیست
میراث حسین، درد و داغ و غم نیست
جان مایه نهضت حسینی این است:
هر کس که به ظلم تن دهد، آدم نیست
*نذر قمر بنیهاشم؛
مرگ و مشک و ماه
مشک تشنه
ماه تشنه
خیمهگاه تشنهتر
ماه از میان نخلهای شرمگین گذشت.
چشمهای مستِ مرگ
مشک و ماه را به آب داد
چشمهای خویش را به آفتاب
مرگ
همچنان به مشک خیره مانده بود
تیری از کمان پرید
مشک مُرد و
ماه تشنه جان سپرد
خیمهگاه، بغض کودکان خویش را
به آسمان سپرد.
مرگ مانده بود و
ماه میگذشت
شط
ـ هنوز تا همیشه ـ
رو سیاه میگذشت