خودش خیلی بامزه تعریف می کرد؛ حالا کم یا زیادش را دیگر نمی دانم. می گفت در یکی از عملیات ها برادری مجروح می شود و به حالت اغما
و از خود بیخودی می افتد. بعد، آمبولانسی که شهدای منطقه را جمع می کرده و به معراج می برده از راه می رسد و او را قا طی بقیه
می اندازد بالا و گاز ماشین را می گیرد و د برو.
راننده در آن جنگ و گریز تلاش می کرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند و از طرفی مرتب ویراژ می داده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجار نیفتد، که این بنده خدا در اثر جا به جایی وفشار به هوش می آید ویک دفعه خودش را میان جمع شهدا می بیند.
اول تصور می کند که ماشین دارد مجروحین را به پست امداد می برد ، اما خوب که دقت می کند می بیند نه، انگار همه برادران شهید شده اند و تنها اوست که سالم است.
دستپاچه می شود و هراسان بلند می شود و می نشیند وسط ماشین و با صدای بلند بنا می کند داد و فریاد کردن که:
برادر! برادر! منو کجا می برید ؟، من شهید نیستم ، نگه دار می خواهم پیاده بشوم، منو اشتباهی سوار کردید، نگه دار من طوریم نیست...
راننده که گویی اول حواسش جای دیگری بوده ، از آینه زیر چشمی نگاه می اندازد و با همان لحن داش مشتی اش می گوید : تو هنوز بدنت گرمه ، حالیت نیست. تو شهید شدی، دراز بکش، دراز بکش بگذار به کارمون برسیم.
او هم دوباره شروع می کند که : به پیر و پیغمبر من چیزیم نیست، خودت نگاه کن ببین. و راننده می گوید: بعداً معلوم می شود.
خودش وقتی برگشته بود می گفت : این عبارات را گریه می کردم و می گفتم. اصلا حواسم نبود که بابا! حالا نها یتاً تا یک جایی ما را می برد، بر می گردیم دیگه. ما را که نمی خواهد زنده به گور کند.
اما او هم راننده ی با حالی بود چون این حرف ها را آنقدر جدی می گفت که باورم شده بود شهید شده ام.
[="Tahoma"][="Blue"]خدایی
قسمتی از این وصیت نامه شهدا رو بخونیم
اخریش همین شهید محرم علی پور بود ببینیم چقدر حماسی بود
یا نامه شهید بیضایی رو سرچ کنید و بخونید ببنید چقدر حماسی است
خحدایی ادم لذت می بره
من نمی دونم جندسالی است ،یک عده دوست دارند جای حماسه و عزا رو باهم عوض کنند
و مردم رو همیشه داغدار ببینند
می گم بابا چرا برای شهید اینطوری می خونی
میگه برای مرده همینطور می خونند دیگه
بابا جان تا وقتی تو فرق بین شهید و مرده را نمی دانی
چطور بخودت اجازه میدی بیایی و برای شهید مراسم برگزار کنی؟!!!![/]
صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت: سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا آخر جنگیدیم...
تازه اومده بود جبهه.یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:وقتی توی تیررس دشمن قرار میگیری ،برای این که کشته نشی چی میگی؟ اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده خدا تازه وارده ، شروع کرد به توضیح دادن:
اولا باید وضو داشته باشی،بعد روبه قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لاجای حساسنا برحمتک یاارحم الراحمین!
ینده خدا با تمام وجود گوش میداد ولی وقتی به ترجمه عربی دقت کرد گفت:
با سلام خدمت امام زمان علیه سلام و درود به امام خمینی و سلام به رزمندگان اسلام
اسم من زهرا میباشد این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم پدرم میخاست جبهه بیاید اما با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد من 9سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی می روم.مادرم کار می کند ما5نفر هستیم پدرم مرد و باید کار کنیم و من92روز کارکردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندید و مرا کربلا ببرید.اخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم .مادرم خودم احمد و بتول و تقی سلام می رسانیم خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.62/11/8
چقدر تکان دهنده است نامه دختری 9ساله برای رزمندگان جنگ!
با سلام خدمت امام زمان علیه سلام و درود به امام خمینی و سلام به رزمندگان اسلام
اسم من زهرا میباشد این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم پدرم میخاست جبهه بیاید اما با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد من 9سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی می روم.مادرم کار می کند ما5نفر هستیم پدرم مرد و باید کار کنیم و من92روز کارکردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندید و مرا کربلا ببرید.اخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم .مادرم خودم احمد و بتول و تقی سلام می رسانیم خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.62/11/8
چقدر تکان دهنده است نامه دختری 9ساله برای رزمندگان جنگ!
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم واقعا عجیب و تکان دهنده بود
با سلام خدمت امام زمان علیه سلام و درود به امام خمینی و سلام به رزمندگان اسلام
اسم من زهرا میباشد این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم پدرم میخاست جبهه بیاید اما با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد من 9سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی می روم.مادرم کار می کند ما5نفر هستیم پدرم مرد و باید کار کنیم و من92روز کارکردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندید و مرا کربلا ببرید.اخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم .مادرم خودم احمد و بتول و تقی سلام می رسانیم خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.62/11/8
ما سینه زدیم و بی صدا باریدند . . . . . از هر چه کـه دم زدیم آنها دیدنــــــد ما مدعـیـــــان صف اول بودیــم . . . . . ازآخــر مجلس شهـــدا را چیـــــــدند
رفتن...
همیشه آنقدرها هم که می گویند بد نیست
فکرش را بکن، مثلا اگر پدر به جنگ نمی رفت...
من نمی دانم ، این شعر را...
ایران را...
مادر را...
به فارسی می نوشتم یا...
[="Times New Roman"][="Navy"]سلام و عرض ادب
عنوان تاپیک نوشته شده دفاع مقدس بدون شرح! من معنی بدون شرح رو متوجه نمیشم.
من تا جایی که پستای این تاپیکو دیدم همشون فقط شرح داده شده
یا عنوانو عوض کنید یا فقط از تصاویر، بدون شرح استفاده کنید.
مثل این پست
به فکه که رسیدیم کفش هاش رو در اورد در دست گرفت
به راحتی میشد حلقه های اشک رو در چشمانش دید
به خاک فکه خیره شد
گویا داشت با چشمانش با شهدا سخن میگفت
ولی عجیب بوی شهدا میداد
.
.
.
.
بعدا فهمیدم مادر شهید گمنام هست
بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیک یا صاحب الزمان(ع) السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
توی مکتبشون مرگ معنا نداره , مرگ رو وصال می دونند ... وصال به خوبی ها ... توی مکتبشون ترس معنا نداره ... ترس رو خضوع و خشوع می دونند...خشوع از پروردگار توی مکتبشون تنهایی معنا نداره ... تنهایی رو فقط توی تنهایی امیرالمومنین(ع) و فرزندش مهدی زهرا(س) میدونند تو مکتبشون جنون معنا نداره ... هر چی هست عشقه ... عشق و عشق و عشق تو مکتبشون رفاقت جای خودش, عدالت جای خودش ... توی مکتبشون شهادت جای خودش ... زندگی جای خودش
[="Tahoma"][="Blue"][h=2]اعضای تیم فوتبالی که معراجی شدند [SPOILER][/h]
جوانان در سالهای نخست پیروزی انقلاب اسلامی و سالهای هشت سال دفاع مقدس مانند جوانان امروز علاقه مندیها و تفریحات مشترکی در رشتههای مختلف هنری و ورزشی داشتند. اما همین جوانان وقتی با تجاوزات صدام و جنگ تحمیلی رژیم بعث روبرو شدند، خیلی از علاقه مندیها و تخصصهای مختلف خود را کنار گذاشتند و برای دفاع از ارزشهای انقلاب به جبهه رهسپار شدند.
گاهی اعزام به جبهه از محلههای مختلف به صورت گروهی صورت میگرفت و هر فرد با حلقه دوستان خود در محل برای اعزام به جبهه اقدام میکرد. تیم فوتبال فجر ورامین، یکی از تیمهای فوتبالی است که در سالهای 59 و 60 مثل تمام دورههای دیگر نام جوانانی را با خود به همراه داشت که با مسابقات مختلفی عناوین قهرمانی کسب میکردند. اما وقتی جنگ شد، جذابیت ورزش خود را مانند دیگر تعلقات دنیایی کنار گذاشتند و دوستانه به جبهه اعزام شدند.
حالا اعضای این تیم فوتبال دهه 60 امروز جایشان خالی است. چرا که بسیاری از آنان در جبهه به شهادت رسیده و چند نفری هم به مقام جانبازی نائل شدهاند. شهید محمد جعفری منش یکی از اعضای این تیم فوتبال بود. جانباز 70 درصد جنگ تحمیلی که بعد از رنج بسیار 32 سال جانبازی در 16 مردادماه 93 به شهادت رسید.
رضا جعفری منش فرزند شهید در گفتگو با تسنیم از دوستان شهید در این تیم فوتبال میگوید: " تقریبا 14 یا 15 نفر از اعضای تیم فجر ورامین به شهادت رسیدهاند. کسانی همچون شهید فرزانگان، شهید محسن قاجار، شهید مصطفی کاشانی، شهید حمید اصفهانی، شهید علی جعفری منش(عمویم) و شهید محمد جعفری منش(پدرم) و 5 یا 6 نفر از اعضای تیم هم جانباز شدهاند. کسانی همچون جانباز محمد قاجار، جانباز عباس عالی دایی، جانباز حسن ایلانی، جانباز محمود ربیعی، جانباز معاف و جانباز طرابادی. این ها اعضای تیم محلی ورامین بودند که در لیگ استان تهران هم شرکت داشتند."
او در ادامه میگوید: "بعد از اینکه پدرم جانباز و اوضاع جسمیاش وخیم شد دیگر نمیتوانست فوتبال بازی کند. اما دوستانش در این تیم فوتبال که مثل او جانباز شده بودند، زیاد به او سر میزدند. با اینکه خانههایشان دور بود با هم جمع شده و با هم به خانه ما می آمدند. پدرم هم خیلی آن ها را دوست داشت.
وقتی آنها می آمدند خیلی خوشحال میشد. از زمان جنگ و خاطراتشان میگفتند و مرور میکردند. عکسهای زیادی هم با هم دارند. صاحبان این عکسها حالا بیشتر شهید شده اند. وقتی دوستانش خاطرات تعریف میکنند من غبطه میخورم که اینها چه کسانی بودند و در چه حال و هوایی نفس میکشیدند. وقتی با هم صحبت میکردند، کلی میخندیدند و با هم خوش بودند. پدرم در جریان مجروحیتهایش مجبور به قطع پایش شد. پای دیگرش هم که لمس بود اما وقتی از او درباره علاقه به فوتبال میپرسیدند میگفت: به این وضعیتم بیشتر افتخار میکنم تا وقتی که در زمین فوتبال ، بازی میکردم."
عکس اعضای این تیم فوتبال در دهه 60 در ادامه میآید:
نفر اول از سمت راست شهید محمد جعفری منش
نفر چهارم از سمت راست، ایستاده؛ شهید محمد جعفری منش
نفر چهارم از سمت راست، ایستاده؛ شهید محمد جعفری منش
عکسی که می بینید، چندی قبل در کشور عراق گرفته شده است.
این پیرمرد یکی از ده ها هزار داوطلب شیعه عراقی است که برای نبرد با مهاجمان تکفیری مهیا شده است.
این عکس بسیار یادآورنده تصاویری از این دست در سال های دفاع مقدس در ایران است. پیرمردهایی که برای جنگ با متجاوزان بعثی لباس جنگ پوشیده
و در خطوط مقدم نبرد حاضر شده بودند. هر کجا که فرهنگ اسلام ناب محمدی(ص) و سایه الطاف اهل بیت عصمت و طهارت(ع)
برقرار باشد،می توان چنین صحنه های باشکوهی را مشاهده کرد. روزی در قامت حضرت حبیب ابن مظاهر اسدی، روزی
در قامت حاج بخشی و عمو حسن و روزی در قامت این پیرمرد شیعه عراقی.
الان که دارم مینویسم حالم خرابه از دیدن این عکس و جریانش. احتمالا حال شما هم خراب میشه اینکه بخونید یا نه با خودتون.عکسی که میبینید را عکاسی به نام علی فریدونی گرفته . ظاهرا اجازه انتشار این عکس رو تا سال 89 به ایشون ندادن به خاطر خاص بودن این عکس و عملیات مربوط به اون.ایشون اینطور خاطره رو بیان کرده:در مرحله سوم عمليات پس از تجديد قوا، نيروها به «ميدان مين» برخورد كردند كه دستور عبور از آن داده شد؛ عبور از ميدان مين از دو محور بود كه يك سمت سپاه و بسيج بودند و سمت ديگر دست ارتش بود.
150 نفر از بچههاي سپاه و بسيج بعد از شنيدن دستور عبور از ميدان مين داوطلب شدند تا بر روي مين ها «غلت» بزنند. با اين كار معبري باز مي شد براي عبور ديگران از آنجا (من در سنگر فرماندهي بودم كه فرماندهان اصلي آنجا بودند، از قبل پنهان شده بودم تا آنها مرا نبينند، اما صدايشان را ميشنيدم).
از بيسيمها صداي "الله اكبر " گفتن رزمندهها ميآمد و بعد صداي انفجار مين شنيده ميشد. در آن سوله يك طرفه فرماندهان سپاه و يك طرف فرماندهان ارتش بودند.
بچههاي سپاه ميدان مين را رد كردند. زمان گذشت و هوا روشن شد. عراقي ها متوجه شدند و بچههاي سپاه بسيجي را قيچي كردند، عده زيادي قتل عام شدند و عدهاي ديگر راه برگشت را گم كردند.
هنگام برگشت از جادههاي "رملي "، بچه ها آنقدر خسته شده بودند كه اسلحه و لباس خود را زمين رها كرده بودند.
فضا واقعا وحشتناك و دلخراش بود. اولين آمبولانس كه آمد من با خواهش به همراه بچههاي تخريب رفتم جلو. وسط ميدان مين جنازههاي زيادي بود. يكي از عكسهايي را كه از آن صحنه گرفتم از بس دلخراش بود سال گذشته با نام "صحراي كربلا " اجازه انتشار گرفت.
رزمندهها با حالتهاي زيبايي به شهادت رسيده بودند. يكي از آنها با مشت گره شده شهيد شده بود و اين نشان از تعصب او داشت، دستش خشك شده بود و مجبور شدند استخوانش را بشكنند بعد او را دفن كنند.
يكي ديگر از شهدا به حالت سجده افتاده بود.
يكي از شهدا "آرپيجي " اش را به حالتي بغل كرده بود كه انگار معشوقاش را در آغوش گرفته است. ديدن اين صحنه برايم بسيار سخت و تلخ بود. من در طول عمرم دو بار صحراي كربلا را درك كردم كه يك دفعه در اين روز بود.
از همه افلاک برتر بوده اند، دوست نه بلکه برادر بوده اند
تشنه لب دادند جان پای حسین، عاشقان حضرت پیر خمین
با شهادت زندگی زیبا شود، عاشقی با سوختن معنا شود
حال آنها رفته و ما مانده ایم، از شهادت ما همه جا مانده ایم
تا نفس داریم تا که زنده ایم، ای شهیدان از شما شرمنده ایم
البته فرقش این است که آن زمان قیمتش گران بود…
اصلا گیر نمی آمد میگفتند اگر خواستید تیر بخورید
سرتان را جلو بگیرید نکند لباس پاره شود ها!
جنازه های رشید و بیجانشان را از داخل لباس در می آوردند
و جوان دیگری را ساپورت پوش میکردند …
سفره هفت سین در جبهه
در بعضی عملیات ها به دلیل کمبود وقت , یک نفر به حالت دراز کش روی سیم های
خاردارقرار می گرفت تا سایر رزمنده ها از روی جسم او بگذرند. گردان تا بخواهد ازروی او رد شود، فرد بر اثر جراحات فراوان شهید می شد ...
وصیتنامه شهدا سند ایمان آنهاست ..
خداوند روح تمامی شهدا را قرین رحمت کند...
تو هنوز بدنت گرم است :
خودش خیلی بامزه تعریف می کرد؛ حالا کم یا زیادش را دیگر نمی دانم. می گفت در یکی از عملیات ها برادری مجروح می شود و به حالت اغما
و از خود بیخودی می افتد. بعد، آمبولانسی که شهدای منطقه را جمع می کرده و به معراج می برده از راه می رسد و او را قا طی بقیه
می اندازد بالا و گاز ماشین را می گیرد و د برو.
راننده در آن جنگ و گریز تلاش می کرده که خودش را از تیررس دشمن دور کند و از طرفی مرتب ویراژ می داده تا توی چاله چوله های ناشی از انفجار نیفتد، که این بنده خدا در اثر جا به جایی وفشار به هوش می آید ویک دفعه خودش را میان جمع شهدا می بیند.
اول تصور می کند که ماشین دارد مجروحین را به پست امداد می برد ، اما خوب که دقت می کند می بیند نه، انگار همه برادران شهید شده اند و تنها اوست که سالم است.
دستپاچه می شود و هراسان بلند می شود و می نشیند وسط ماشین و با صدای بلند بنا می کند داد و فریاد کردن که:
برادر! برادر! منو کجا می برید ؟، من شهید نیستم ، نگه دار می خواهم پیاده بشوم، منو اشتباهی سوار کردید، نگه دار من طوریم نیست...
راننده که گویی اول حواسش جای دیگری بوده ، از آینه زیر چشمی نگاه می اندازد و با همان لحن داش مشتی اش می گوید : تو هنوز بدنت گرمه ، حالیت نیست. تو شهید شدی، دراز بکش، دراز بکش بگذار به کارمون برسیم.
او هم دوباره شروع می کند که : به پیر و پیغمبر من چیزیم نیست، خودت نگاه کن ببین. و راننده می گوید: بعداً معلوم می شود.
خودش وقتی برگشته بود می گفت : این عبارات را گریه می کردم و می گفتم. اصلا حواسم نبود که بابا! حالا نها یتاً تا یک جایی ما را می برد، بر می گردیم دیگه. ما را که نمی خواهد زنده به گور کند.
اما او هم راننده ی با حالی بود چون این حرف ها را آنقدر جدی می گفت که باورم شده بود شهید شده ام.
منبع:http://choulab.persianblog.ir/
شهید محمد غفاری
تاریخ تولد:30 دیماه سال 63 همزمان با اذان صبح در همدان
تاریخ شهادت:13 شهریور ماه سال 90 "کردستان"سردشت"تپه جاسوسان" به دست عناصر پژاک همزمان با اذان صبح
[="Tahoma"][="Blue"]خدایی
قسمتی از این وصیت نامه شهدا رو بخونیم
اخریش همین شهید محرم علی پور بود ببینیم چقدر حماسی بود
یا نامه شهید بیضایی رو سرچ کنید و بخونید ببنید چقدر حماسی است
خحدایی ادم لذت می بره
من نمی دونم جندسالی است ،یک عده دوست دارند جای حماسه و عزا رو باهم عوض کنند
و مردم رو همیشه داغدار ببینند
می گم بابا چرا برای شهید اینطوری می خونی
میگه برای مرده همینطور می خونند دیگه
بابا جان تا وقتی تو فرق بین شهید و مرده را نمی دانی
چطور بخودت اجازه میدی بیایی و برای شهید مراسم برگزار کنی؟!!!![/]
صدای بی سیم چی را شنیدم که می گفت: سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید حسین وار مقاومت کردیم، ماندیم و تا آخر جنگیدیم...
تازه اومده بود جبهه.یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:وقتی توی تیررس دشمن قرار میگیری ،برای این که کشته نشی چی میگی؟ اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده خدا تازه وارده ، شروع کرد به توضیح دادن:
اولا باید وضو داشته باشی،بعد روبه قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لاجای حساسنا برحمتک یاارحم الراحمین!
ینده خدا با تمام وجود گوش میداد ولی وقتی به ترجمه عربی دقت کرد گفت:
اخوی غریب گیرآوردی؟
اسیر شده بود 15 سال بیشتر نداشت؛ حتی مویی هم در صورتش نبود
سرهنگ عراقی اومد یقه شو گرفت، کشیدش بالا
گفت: اینجا چه کار میکنی؟ حرف نمی زد
سرهنگ عراقی گفت: جواب بده
گفت: ولم کن تا بگم.ولش کرد.خم شد از روی زمین یک مشت خاک
برداشت، آورد بالا گفت:اینجا خاک منه، تو بگو اینجا چه کار میکنی؟
سرهنگ عراقی خشکش زده بود . . .
با سلام خدمت امام زمان علیه سلام و درود به امام خمینی و سلام به رزمندگان اسلام
اسم من زهرا میباشد این هدیه را که نان خشک و بادام است برای شما فرستادم پدرم میخاست جبهه بیاید اما با موتور زیر ماشین رفت و کشته شد من 9سال دارم و نصف روز مدرسه و نصف دیگر را قالی بافی می روم.مادرم کار می کند ما5نفر هستیم پدرم مرد و باید کار کنیم و من92روز کارکردم تا برای شما رزمندگان توانستم نان بفرستم از خدا می خواهم که این هدیه را از یک یتیم قبول کنید و پس ندید و مرا کربلا ببرید.اخر من و مادرم خیلی روزه می گیریم تا خرجی داشته باشیم .مادرم خودم احمد و بتول و تقی سلام می رسانیم خدا نگهدار شما پاسداران اسلام باشد.62/11/8
چقدر تکان دهنده است نامه دختری 9ساله برای رزمندگان جنگ!
خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم واقعا عجیب و تکان دهنده بود
انشاالله خود خانم حضرت زهرا(س) نگهدارش باشد
مادرجان نگاهی هم به ما کن یازهرا(س)
[="Arial"][="DarkGreen"] خادم شهدا313;554036 نوشت:
آخه ه ه ه ه .... نازی :crying:[/]
ما سینه زدیم و بی صدا باریدند . . . . . از هر چه کـه دم زدیم آنها دیدنــــــد
ما مدعـیـــــان صف اول بودیــم . . . . . ازآخــر مجلس شهـــدا را چیـــــــدند
نـــــام : جــــــانبـــاز
جـــــــرم : دفــاع از دیــن و خـــاک و نــــامــوس
ـ جـــانبــــازی کـــه هـــرجـــا مــی رود بــایـــد ایــن دستــــگـــاه سنگیــن
را بـــا خـــود حمــل کنــــــد.
ـ جــانبـــازی کــه جبــهــه رفــت تـــا وقتــی گفــت: دارو نــیــاز دارم،
بگوینــد: نمــی رفتــی جبهــه پــدر جان ! بــه مــا چــه ؟!
ـ جــانبــازی کــه از نسلشان کمتــر کـسی بــاقی مــانده . . .
* * * * *
»» جوانمــردان! مــا تا ابــد مدیونتـانیـم .
این شعر را ...
رفتن...
همیشه آنقدرها هم که می گویند بد نیست
فکرش را بکن، مثلا اگر پدر به جنگ نمی رفت...
من نمی دانم ، این شعر را...
ایران را...
مادر را...
به فارسی می نوشتم یا...
بندگان مخلص خدا
وزن : کمی بیشتر از پر
سن : نصف سن من
ایمان : هزار برابر من
اخلاص : تا خود خدا
تقوا : بیشتر از فرشتگان
و بندگان مخلص خدا اینگونه اند..
یکی آثار دفاع مقدس بسیج است ومن توصیه میکنم تمامی کاربران عضو بسیج بشوند
بسیج باعث زنده شدن یاد شهدا و آماده به خدمت بودن همیشگی ما است
سلام مادر، از سازمان آمار مزاحم میشم.
شما چند نفرید ؟
مادر سرشو پایین میندازه و سکوت میکنه،
بعد میگه:
میشه خونه ما بمونه برای فردا ؟
چرا مادر ؟
آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه . . .
[="Times New Roman"][="Navy"]سلام و عرض ادب
سلیلة الزهراء;130855 نوشت:
عنوان تاپیک نوشته شده دفاع مقدس بدون شرح! من معنی بدون شرح رو متوجه نمیشم.
من تا جایی که پستای این تاپیکو دیدم همشون فقط شرح داده شده
یا عنوانو عوض کنید یا فقط از تصاویر، بدون شرح استفاده کنید.
مثل این پست
باتشکر[/]
کلیک روی تصویر برای بزرگنمایی
.
به فکه که رسیدیم کفش هاش رو در اورد در دست گرفت
به راحتی میشد حلقه های اشک رو در چشمانش دید
به خاک فکه خیره شد
گویا داشت با چشمانش با شهدا سخن میگفت
ولی عجیب بوی شهدا میداد
.
.
.
.
بعدا فهمیدم مادر شهید گمنام هست
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علیک یا صاحب الزمان(ع)
السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
توی مکتبشون مرگ معنا نداره , مرگ رو وصال می دونند ... وصال به خوبی ها ...
توی مکتبشون ترس معنا نداره ... ترس رو خضوع و خشوع می دونند... خشوع از پروردگار
توی مکتبشون تنهایی معنا نداره ... تنهایی رو فقط توی تنهایی امیرالمومنین(ع) و فرزندش مهدی زهرا(س) میدونند
تو مکتبشون جنون معنا نداره ... هر چی هست عشقه ... عشق و عشق و عشق
تو مکتبشون رفاقت جای خودش, عدالت جای خودش ...
توی مکتبشون شهادت جای خودش ... زندگی جای خودش
بدجور دل هـــــوایی میشود ...
[b]content[/b]
شادی روح شهدا صلوات
اللّهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
.ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ.
عکس پدر یکی از کاربران سایت افسران (محمد) در ارتفاعات حاج عمران عراق - فروردین 1366
[="Tahoma"][="Blue"][h=2]ما ایستاده ایم[/h]
[/]
[="Tahoma"][="Blue"][h=2]سلام علی ساکن کربلا...[/h]
[/]
[="Tahoma"][="Blue"][h=2][/h]
[/]
[="Tahoma"][="Blue"][h=2]اعضای تیم فوتبالی که معراجی شدند [SPOILER][/h] جوانان در سالهای نخست پیروزی انقلاب اسلامی و سالهای هشت سال دفاع مقدس مانند جوانان امروز علاقه مندیها و تفریحات مشترکی در رشتههای مختلف هنری و ورزشی داشتند. اما همین جوانان وقتی با تجاوزات صدام و جنگ تحمیلی رژیم بعث روبرو شدند، خیلی از علاقه مندیها و تخصصهای مختلف خود را کنار گذاشتند و برای دفاع از ارزشهای انقلاب به جبهه رهسپار شدند. گاهی اعزام به جبهه از محلههای مختلف به صورت گروهی صورت میگرفت و هر فرد با حلقه دوستان خود در محل برای اعزام به جبهه اقدام میکرد. تیم فوتبال فجر ورامین، یکی از تیمهای فوتبالی است که در سالهای 59 و 60 مثل تمام دورههای دیگر نام جوانانی را با خود به همراه داشت که با مسابقات مختلفی عناوین قهرمانی کسب میکردند. اما وقتی جنگ شد، جذابیت ورزش خود را مانند دیگر تعلقات دنیایی کنار گذاشتند و دوستانه به جبهه اعزام شدند. حالا اعضای این تیم فوتبال دهه 60 امروز جایشان خالی است. چرا که بسیاری از آنان در جبهه به شهادت رسیده و چند نفری هم به مقام جانبازی نائل شدهاند. شهید محمد جعفری منش یکی از اعضای این تیم فوتبال بود. جانباز 70 درصد جنگ تحمیلی که بعد از رنج بسیار 32 سال جانبازی در 16 مردادماه 93 به شهادت رسید. رضا جعفری منش فرزند شهید در گفتگو با تسنیم از دوستان شهید در این تیم فوتبال میگوید: " تقریبا 14 یا 15 نفر از اعضای تیم فجر ورامین به شهادت رسیدهاند. کسانی همچون شهید فرزانگان، شهید محسن قاجار، شهید مصطفی کاشانی، شهید حمید اصفهانی، شهید علی جعفری منش(عمویم) و شهید محمد جعفری منش(پدرم) و 5 یا 6 نفر از اعضای تیم هم جانباز شدهاند. کسانی همچون جانباز محمد قاجار، جانباز عباس عالی دایی، جانباز حسن ایلانی، جانباز محمود ربیعی، جانباز معاف و جانباز طرابادی. این ها اعضای تیم محلی ورامین بودند که در لیگ استان تهران هم شرکت داشتند." او در ادامه میگوید: "بعد از اینکه پدرم جانباز و اوضاع جسمیاش وخیم شد دیگر نمیتوانست فوتبال بازی کند. اما دوستانش در این تیم فوتبال که مثل او جانباز شده بودند، زیاد به او سر میزدند. با اینکه خانههایشان دور بود با هم جمع شده و با هم به خانه ما می آمدند. پدرم هم خیلی آن ها را دوست داشت. وقتی آنها می آمدند خیلی خوشحال میشد. از زمان جنگ و خاطراتشان میگفتند و مرور میکردند. عکسهای زیادی هم با هم دارند. صاحبان این عکسها حالا بیشتر شهید شده اند. وقتی دوستانش خاطرات تعریف میکنند من غبطه میخورم که اینها چه کسانی بودند و در چه حال و هوایی نفس میکشیدند. وقتی با هم صحبت میکردند، کلی میخندیدند و با هم خوش بودند. پدرم در جریان مجروحیتهایش مجبور به قطع پایش شد. پای دیگرش هم که لمس بود اما وقتی از او درباره علاقه به فوتبال میپرسیدند میگفت: به این وضعیتم بیشتر افتخار میکنم تا وقتی که در زمین فوتبال ، بازی میکردم." عکس اعضای این تیم فوتبال در دهه 60 در ادامه میآید: نفر اول از سمت راست شهید محمد جعفری منش نفر چهارم از سمت راست، ایستاده؛ شهید محمد جعفری منش نفر چهارم از سمت راست، ایستاده؛ شهید محمد جعفری منش نفر نهم از سمت راست، ایستاده؛ شهید محمد جعفری منش شهید محمد جعفری منش
[/SPOILER][/]
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی فاروج به نقل از مشرق،
عکسی که می بینید، چندی قبل در کشور عراق گرفته شده است.
این پیرمرد یکی از ده ها هزار داوطلب شیعه عراقی است که برای نبرد با مهاجمان تکفیری مهیا شده است.
این عکس بسیار یادآورنده تصاویری از این دست در سال های دفاع مقدس در ایران است. پیرمردهایی که برای جنگ با متجاوزان بعثی لباس جنگ پوشیده
و در خطوط مقدم نبرد حاضر شده بودند. هر کجا که فرهنگ اسلام ناب محمدی(ص) و سایه الطاف اهل بیت عصمت و طهارت(ع)
برقرار باشد،می توان چنین صحنه های باشکوهی را مشاهده کرد. روزی در قامت حضرت حبیب ابن مظاهر اسدی، روزی
در قامت حاج بخشی و عمو حسن و روزی در قامت این پیرمرد شیعه عراقی.
الان که دارم مینویسم حالم خرابه از دیدن این عکس و جریانش. احتمالا حال شما هم خراب میشه اینکه بخونید یا نه با خودتون. عکسی که میبینید را عکاسی به نام علی فریدونی گرفته . ظاهرا اجازه انتشار این عکس رو تا سال 89 به ایشون ندادن به خاطر خاص بودن این عکس و عملیات مربوط به اون. ایشون اینطور خاطره رو بیان کرده: در مرحله سوم عمليات پس از تجديد قوا، نيروها به «ميدان مين» برخورد كردند كه دستور عبور از آن داده شد؛ عبور از ميدان مين از دو محور بود كه يك سمت سپاه و بسيج بودند و سمت ديگر دست ارتش بود.
150 نفر از بچههاي سپاه و بسيج بعد از شنيدن دستور عبور از ميدان مين داوطلب شدند تا بر روي مين ها «غلت» بزنند. با اين كار معبري باز مي شد براي عبور ديگران از آنجا (من در سنگر فرماندهي بودم كه فرماندهان اصلي آنجا بودند، از قبل پنهان شده بودم تا آنها مرا نبينند، اما صدايشان را ميشنيدم).
از بيسيمها صداي "الله اكبر " گفتن رزمندهها ميآمد و بعد صداي انفجار مين شنيده ميشد. در آن سوله يك طرفه فرماندهان سپاه و يك طرف فرماندهان ارتش بودند.
بچههاي سپاه ميدان مين را رد كردند. زمان گذشت و هوا روشن شد. عراقي ها متوجه شدند و بچههاي سپاه بسيجي را قيچي كردند، عده زيادي قتل عام شدند و عدهاي ديگر راه برگشت را گم كردند.
هنگام برگشت از جادههاي "رملي "، بچه ها آنقدر خسته شده بودند كه اسلحه و لباس خود را زمين رها كرده بودند.
فضا واقعا وحشتناك و دلخراش بود. اولين آمبولانس كه آمد من با خواهش به همراه بچههاي تخريب رفتم جلو. وسط ميدان مين جنازههاي زيادي بود. يكي از عكسهايي را كه از آن صحنه گرفتم از بس دلخراش بود سال گذشته با نام "صحراي كربلا " اجازه انتشار گرفت.
رزمندهها با حالتهاي زيبايي به شهادت رسيده بودند. يكي از آنها با مشت گره شده شهيد شده بود و اين نشان از تعصب او داشت، دستش خشك شده بود و مجبور شدند استخوانش را بشكنند بعد او را دفن كنند.
يكي ديگر از شهدا به حالت سجده افتاده بود.
يكي از شهدا "آرپيجي " اش را به حالتي بغل كرده بود كه انگار معشوقاش را در آغوش گرفته است. ديدن اين صحنه برايم بسيار سخت و تلخ بود. من در طول عمرم دو بار صحراي كربلا را درك كردم كه يك دفعه در اين روز بود.
منبع:http://www.tabnak.ir/fa/news/162722
وبلاگ پاتوق بچه شیعه ها