کانال کمیل معبری تا بهشت ︵‿یادمان شهید ابراهیم هادی︵‿
تبهای اولیه
یه پهلوون عارف کنیم ازش یه یادی
فکه ، کانال کمیل داش ابراهیم هادی
فردا سالروز شهادت این شهید گرانقدر ومفقودالاثر هستش برای شادی روحش فاتحه وصلوات
اللًّهُــمَ صَّــلِ عَــلَی مُحَمَّـدٍ وَ آلِ مُحَمَّــَد و عَجِّــلّ فَّرَجَهُــم
ابراهیم دراول اردیبهشت سال ۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش مشهدی محمد حسین به او علاقه خاصی داشت.
او نیزمنزلت پدر خویش رابدرستی شناخته بود. پدری که باشغل بقالی توانسته بود فرزندانش را یه یهترین نحو تربیت نماید.
ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت ودبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان وکریم خان. سال۵۵ توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سال های پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد.
حضوردرهیئت جوانان وحدت اسلامی وهمراهی وشاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیاردر رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد.
او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز وبوم مشغول شد.
اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانی یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال وکشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید ومردانه می ایستاد.
مردانگی اورا می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی درازو گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند.
دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل وحنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند اما تسلیم نشدند.
سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۶۱ بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او راندید.
او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.
:Gol:شهید گمنام ابراهیم هادی:Gol:
فردا سالروز شهادت این شهید گرانقدر ومفقودالاثر هستش برای شادی روحش فاتحه وصلوات
اللًّهُــمَ صَّــلِ عَــلَی مُحَمَّـدٍ وَ آلِ مُحَمَّــَد و عَجِّــلّ فَّرَجَهُــم
[h=2]
خستگی نا پذیر:
[/h]ازهمان روزهای ابتدایی جنگ کمتر ابراهیم به تدریس می رسید تا اینکه تماماً در جبهه بود.گروهی راه افتاده بود به نام گروه چریکی نامنظم شهید اندرزگو .رزمنده هایی پرتوان ومخلص که قرار بود عملیات شناسایی انجام دهند و فرمانده گروه ابراهیم.
ابراهیم در جنگ نمازش را فراموش نکرده بود، اخلاقش راهم.
از رفتارش با اسرا می گفتند که چگونه مراعات می کرد.چنان می شد که مثلاً یکبار اتفاق افتاده بود از هجده اسیری که گرفته بودند ، داوطلبانه به مبارزه با رژیم صدام پرداخته بودند و دست آخر هر هجده نفر به شهادت رسیدند.
یکبار هم بچه های آموزش که نارنجک آموزشی ای اشتباه به سنگر ابراهیم انداخته بودند ، بعد از چند لحظه شاهد صحنه ای بودند که به باورشان نمی آمد. ابراهیم به روی نارنجک خوابیده بود.این ماجرا بعدها زبان به زبان بین همه پیچید.
با آن همه زحماتی که می کشید و جان فشانی هایی که می کرد یکبار مصاحبه کرده بود و گفته بود : ما فقط با اسم یا زهرا(س) راهپیمایی می کنیم .از مدیونی اش به مردم که برای جبهه همه چیز می فرستندهم گفته بود.
[h=2]کانال کمیل و پروانه ی تنها:
[/h]عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته باشم.آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال فقط دود بلند می شد ومرتب صدای انفجار می آمد. اما من هنوز امید داشتم.با خودم گفتم:ابراهیم شرایط بسیار بدتری از این را هم سپری کرده، نزدیک غروب شد.
من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم.احساس کردم از دورچیزی پیداست و در حال حرکت است.با دقت بیشتری نگاه کردم.کاملاً مشخص بود،سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند ودرمسیر مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند وزخمی وخسته به سمت ما می آمدند .معلوم بود از کانال می آیند.فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم.به بقیه هم گفتم تیراندازی نکنید.بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند.
پرسیدم:از کجا می آیید.
حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها خواست . سریع قمقمه رو به او دادم.دیگر دیگری هم از شدت ضعف وگرسنگی بدنش می لرزید. وسومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند گفتند:از بچه های کمیل هستند.
با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدن؟
در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا می آورد گفت:فکر نمی کنم کسی غیراز ما زنده باشد.
هول شده بودم.دوباره وبا تعجب پرسیدم:این پنج روز چه جوری مقاومت کردید؟ باهمان بی رمقی اش جواب داد زیر جنازه ها مخفی شده بودیم اما یکی بود که این پنج روز کانال رو سر پا نگه داشته بود.
عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار شلیک می کرد.
یکی از اون سه نفرپرید توی حرفش وگفت:همه شهدا رو ته کانال هم می چید .آذوقه وآب رو پخش می کرد،به مجروح ها می رسید.اصلاً این پسر خستگی نداشت.
گفتم :مگر فرمانده ها ومعاون های دوتاگردان شهید نشدن ، پس از کی داری حرف می زنید؟
گفت:یه جوونی بود که نمی شناختیمش ، موهایش این جوری بود ... ، لباسش اون جوری و چفیه... . داشت روح از بدنم جدا می شد.سرم داغ شده بود.آب دهانم را قورت دادم.اینها همه مشخصه های ابراهیم بود.با نگرانی نشستم ودستانش را گرفتم وگفتم:آقا ابراهیم الان کجاست؟
گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود وبه ما گفت :تا می تونید سریع بلند بشیدو تا کانال رو زیر ورو نکردند فرار کنید.
یکی ازاون سه نفر هم گفت:من دیدم که زدنش.با همون انفجار اول افتاد روی زمین.
این گفته ها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم و ابراهیم تا به حال حتی جنازه ای هم ازش پیدا نشده ، همیشه دوست داشت گمنام شهید شود.
چند سال بعداز عملیات تفحص شهدا، محمودوند از بچه های تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت رسید نقل می کند: یک روز در حین جستجو، در کانال کمیل شهیدی پیدا شد که دروسایل همراه او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، درآخرین صفحه این دفترچه نوشته شده بود:
امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال کنارهم قرار قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س).
[h=2]
تصویری بر دیوار شهر من وتو:
[/h]حالا چندین سالی است که از مفقودی ابراهیم می گذرد.یکی از یادبودهای ابراهیم ترسیم چهره وی در سال 1376زیر پل اتوبان شهید محلاتی بود.کار ترسیم چهره ی ابراهیم را سید انجام داده بود.سید می گوید: من ابراهیم را نمی شناختم وبرای کشیدن چهره ابراهیم چیزی نخواستم.اما بعداز انجام این کار به قدری خدا به زندگی ام برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم وخیلی چیزها هم از این تصویر دیدم.همون زمانی که این عکس رو کشیدم ، نمایشگاه جلوه گاه راه افتاد . یک شب جمعه ای بود.خانمی پیش من اومد وگفت: آقا ریا، این شیرینی ها برای این شهید ، همین جا پخش کنید.فکرکردم از فامیل های ابراهیم هستند ، پرسیدم: شما شهید هادی را می شناختید؟ گفت: نه. تعجب من رو که دید ادامه داد:خونه ما همین ، اطرافه ، من در زندگی مشکل سختی داشتم .چند روز پیش وقتی شما داشتید این عکس رو ترسیم می کردید از اینجا رد می شدم .خدا را به حق این شهید صدا کردم.وقول دادم اگر مشکلم حل شود نمازهایم را اول وقت بخوانم.بعد هم برای این شهید که اسمش رو نمی دانستم فاتحه ای خوندم .باور کنید خیلی زود مشکل من برطرف شد وحالا اومدم که از ایشون تشکر کنم.
سید نقاش چهره ابراهیم: پارسال دوباره اوضاع کاری من بهم خورده بود و مشکلات زیادی داشتم.یک بار که از جلوی تصویر آقا ابراهیم رد می شدم دیدم به خاطر گذشت زمان تصویر زرد وخراب شده .من هم رفتم داربست تهیه کردم و رنگ ها رو برداشتم وشروع به درست کردن تصویر شهید کردم.باور نکردنی بود .درست زمانی که کار تصویر تمام شد یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد وخیلی از گرفتاری های مالی ام برطرف شد.سید ادامه داد: آقا اینها پیش خدا خیلی مقام دارند. حالا حالاها مونده که اونها رو بشناسیم .کوچکترین کاری که برای اونها انجام بدی ، خداوند سریع چند برابرش رو به تو برمی گردونه.
یکی از دوستان شهید ابراهیم هادی نیزدر جریان اعمال حج طوافی را به نیت ابراهیم انجام داده بود .شب ابراهیم را بخواب دید که از او تشکر کردو گفت: هدیه ات به ما رسید.
خوشا به حال جوان هایی که امثال ابراهیم را الگوی رفتاری خود کرده و مسیری جز مسیر انبیاء و اولیاء نمی پیمایند. برای دیدن حقایق به زندگی قاصدک های خوش خبری مراجعه کنیم که در نورانیت حقیقت یار و رب العالمین سوختند و خود روشنی بخش مسیر من وتو در این سوی جاده شدند.
امروز سالروز شهادت ابراهیم هادی ومفقود الاثر شدن اوست
اللًّهُــمَ صَّــلِ عَــلَی مُحَمَّـدٍ وَ آلِ مُحَمَّــَد و عَجِّــلّ فَّرَجَهُــم
گردان کمیل درست در این ساعت(تقریبا ۱۰و نیم صبح) به پشت میدان مین اول در فکه رسیدند انها منتظرند معبری عاشورایی به عرش خداوند باز شود،ذکر یازهرای ابراهیم هادی قوت قلب همه بود این نوا هنوز از اعماق تاریخ شنیده میشود.
"اینجا قلب فکه کانال کمیل است"
دانلود کتاب سلام بر ابراهیم زندگی نامه و خاطرات شهید ابراهیم
:Gol:شکستن نفس:Gol:
در باشگاه کشتی بودیم. آماده می شدیم برای تمرین. ابراهیم هم وارد شد. چند دقیقه بعد یکی دیگر از دوستان آمد. تا وارد شد بی مقدمه گفت: ابرام جون، تیپ و هیکلت خیلی جالب شده! تو راه که می اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می زدند!
بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملا مشخصه ورزشکاری!
به ابراهیم نگاه کردم. رفته بود تو فکر. ناراحت شده بود. انگار توقع چنین حرفی را نداشت.
جلسه بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. پیراهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباسها را داخل کیسه پلاستیکی ریخته بود! از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه می آمد!
بچه ها می گفتند: بابا تو دیگه چه جور آدمی هستی! ما باشگاه می یایم تا هیکل ورزشکاری پیدا کنیم. بعد هم لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل قشنگ و رو فرم، آخه این چه لباسهائیه که می پوشی!
ابراهیم به حرفهای آنها اهمیت نمی داد. به دوستانش هم توصیه می کرد که:
اگر ورزش برای خدا بود، می شه عبادت. اما اگه به هر نیت دیگه ای باشه ضرر می کنین.
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
راوی: جمعی از دوستان شهید
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم(گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
بسم رب فاطمه:doa(5):
برگزاری مراسم سالگرد گمنامی شهدای کانال کمیل
جمعه مورخ 25 بهمن 1392 ساعت 2:30 بهشت زهرا :doa(5): ،قطعه شهدا ،کنار مزار یادبود شهید ابراهیم هادی
شکستن نفس
همراه ابراهیم راه می رفتیم. عصر یک روز تابستان بود. رسیدیم جلوی یک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پسر بچه ای محکم توپ را شوت کرد.
توپ مستقیم به صورت ابراهیم خورد. به طوری که ابراهیم لحظه روی زمین نشست. صورتش سرخ سرخ شده بود.
خیلی عصبانی شده بودم. به سمت بچه ها نگاه کردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهیم همینطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش.
پلاستیک گردو را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتید! بیایید گردوها رو بردارید!
بعد هم پلاستیک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت کردیم. توی راه با تعجب گفتم:داش ابرام این چه کاری بود!؟
گفت: بنده های خدا ترسیده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد. اما من می دانستم انسانهای بزرگ در زندگیشان اینگونه عمل می کنند.
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
یدالله
ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم. دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود.
جلوی یک مغازه، کارتن ها را روی زمین گذاشت. وقتی کار تمام شد. جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربرهاست نه کار شما!
نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام می دم برای خودم خوبه، مطمئن می شم که هیچی نیستم.
جلوی غرورم رو می گیره! گفتم: اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و ... خیلی ها می شناسنت.
ابراهیم خندید و گفت: ای بابا، همیشه کاری کن که، اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
راوی: سید ابوالفضل کاظمی
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
حوزه حاج آقا مجتهدی
سالهای آخر، قبل از انقلاب بود. ابراهیم به جز رفتن به بازار مشغول فعالیت دیگری بود. تقریبا کسی از آن خبر نداشت. خودش هم چیزی نمی گفت. اما کاملا رفتار و اخلاقش عوض شده بود. ابراهیم خیلی معنوی تر شده بود. صبح ها یک پلاستیک مشکی دستش می گرفت و به سمت بازار می رفت. چند جلد کتاب داخل آن بود.
یکروز با موتور از سر خیابان رد می شدم. ابراهیم را دیدیم. پرسیدم: داش ابرام کجا می ری؟!
گفت: می رم بازار. سوارش کردم، بین راه گفتم: چند وقته این پلاستیک رو دستت می بینم چیه!؟ گفت: هیچی کتابه!
بین راه، سر کوچه نایب السطنه پیاده شد. خداحافظی کرد و رفت. تعجب کردم، محل کار ابراهیم اینجا نبود. پس کجا می ره!؟
با کنجکاوی به دنبالش آمدم. تا اینکه رفت داخل یک مسجد، من هم دنبالش زفتم. بعد در کنار تعدادی جوان نشست و کتابش را باز کرد.
فهمیدم دروس حوزوی می خونه، از مسجد آمدم بیرون. از پیرمردی که رد می شد سوال کردم: ببخشید، اسم این مسجد چیه؟ جواب داد: حوزه حاج آقا مجتهدی
با تعجب به اطراف نگاه کردم فکر نمی کردم ابراهیم طلبه شده باشد. روی دیوار حدیثی از پیامبر:doa(1): نوشته شده بود:
آسمانها و زمین و فرشتگان، شب و روز برای سه دسته طلب آمرزش می کنند: علماء، کسانی که به دنبال علم هستند و انسان های با سخاوت (مواعظ العددیده ص 111)
شب وقتی از زورخانه بیرون می رفتم گفتم: داش ابرام حوزه می ری و به ما چیزی نمی گی؟
یکدفعه با تعجب برگشت و نگاهم کرد. فهمید دنبالش بودم. خیلی آهسته گفت: آدم حیف عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن بکنه. من طلبه رسمی نیستم. همینطوری برای استفاده می رم، عصرها هم می رم بازار ولی فعلا به کسی حرفی نزن.
تا زمان پیروزی انقلاب روال کار ابراهیم به این صورت بود. پس از پیروزی انقلاب آنقدر مشغولیتهای ابراهیم زیاد شد که دیگر به کارهای قبلی نمی رسید.
خاطره ای از زندگی شهید ابرهیم هادی
راوی: ایرج گرائی
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم(گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
ما تو را دوست داریم
پائیز سال شصت و یک بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. این بار نقل همه مجالس توسل های ابراهیم به حضرت زهرا:doa(8): بود. هر جا
می رفتیم حرف از ابراهیم بود. خیلی از بچه ها داستان ها و حماسه آفرینی های او را در عملیات ها تعریف می کردند. همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره:doa(8): انجام شده بود. به منطقه سومار رفتیم. به هر سنگری سر می زدیم از ابراهیم می خواستند که برای آنها مداحی کند و از حضرت زهرا:doa(8): بخواند.
شب بود. ابراهیم در جمع بچه های یکی از گردان ها شروع به مداحی کرد. صدای ابراهیم به خاطر خستگی و طولانی شدن مجالس گرفته بود. بعد از تمام شدن مراسم، یکی دونفر از رفقا با ابراهیم شوخی کردند و صدایش را تقلید کردند. آنها چیزهایی گفتند که او خیلی ناراحت شد.
ابراهیم عصبانی شد و گفت: من مهم نیستم، اینها مجلس حضرت را شوخی گرفتند.
برای همین دیگر مداحی نمی کنم! هرچه می گفتم: حرف بچه ها را به دل نگیر، آقا ابراهیم تو کار خودت را بکن، اما فایده ای نداشت. آخر شب برگشتیم مقر، دوباره قسم خورد که : دیگر مداحی نمی کنم!
ساعت یک نیمه شب بود. خسته و کوفته خوابیدم. قبل از اذان صبح احساس کردم کسی دستم را تکان می دهد. چشمانم را به سختی باز کردم. چهره نورانی ابراهیم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه
من هم بلند شدم. با خودم گفتم: این بابا انگار نمی دونه خستگی یعنی چی!؟ البته می دانستم که او هر ساعتی بخوابد، قبل از اذان بیدار می شود و مشغول نماز.
ابراهیم بچه های دیگر را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا کرد.
بعد از نماز و تسبیحات، ابراهیم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحی حضرت زهرا:doa(8):!!
اشعار زیبای ابراهیم اشک چشمان همه بچه ها را جاری کرد. من هم که دیشب قسم خوردن ابراهیم را دیده بودم از همه بیشتر تعجب کردم، ولی چیزی نگفتم.
بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه ها به سمت سومار برگشتیم. بین راه دائم در فکر کارهای عجیب او بودم. ابراهیم نگاه معناداری به من کرد و گفت: می خواهی بپرسی با اینکه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟!
گفتم: خوب آره، شما دیشب قسم خوردی که... پرید تو حرفم و گفت: چیزی که می گویم تا زنده ام جایی نقل نکن.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: دیشب خواب به چشمانم نمی آمد. اما نیمه های شب کمی خوابم برد. یکدفعه دیدم وجود مقدس حضرا صدیقه طاهره:doa(8): تشریف آوردند و گفتند: نگو نمی خوانم، ما تو را دوست داریم. هرکس گفت بخوان تو هم بخوان
دیگر گریه امان صحبت به او نمی داد. ابراهیم بعد از آن به مداحی کردن ادامه داد.
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
راوی: جواد مجلسی
منبع: کتاب سلام برابراهیم ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
رسیدگی به مردم
در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، پرسید: موتور آوردی؟ گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاری نداری بیا باهم بریم فروشگاه.
تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت تا صابون و ... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده اند. بعد باهم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانه ای را زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهیم همه وسائل را تحویل داد. یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم. در راه برگشت گفتم: داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟
آمدم کنار خیابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: بابا، این همه فقیر مسلمان هست. تو رفتی سراغ مسیحیا! همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، انشاءالله کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی رو ندارند. با این کار، هم مشکلاتشان کم می شه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم می شه.
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
راوی: جمعی از دوستان شهید
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
دبیر ورزش
اردیبهشت سال پنجاه و نه بود. دبیر ورزش دبیرستان شهدا بودم. در کنار مدرسه ما دبیرستان ابوریحان بود. ابراهیم هم آنجا معلم ورزش بود. رفته بودم به دیدنش. کلی باهم صحبت کردیم. شیفته مرام و اخلاقش شدم. آخر وقت بود. گفت: تک به تک والیبال بزنیم!؟
خنده ام گرفت. من با تیم والیبال به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را صاحب سبک می دانستم. حالا این آقا می خواد...! گفتم باشه. توی دلم گفتم: ضعیف بازی می کنم تا ضایع نشه! سرویس اول را زد. آنقدر محکم بود که نتوانستم بگیرم. دومی، سومی و... رنگ چهره ام پریده بود. جلوی دانش آموزان کم آورده بودم.
ضرب دست عجیبی داشت. گرفتن سرویس ها واقعا مشکل بود. دور تا دور زمین را بچه ها گرفته بودند. نگاهی به من کرد. این بار آهسته زد. امتیاز اول را گرفتم. امتیاز بعدی و بعدی و... . می خواست ضایع نشم. عمدا توپ ها را خراب می کرد! رسیدم به ابراهیم. بازی به دو شد. توپ را انداختم که سرویس بزند.
توپ را در دستش گرفت. صدائی آمد. الله اکبر، اذان ظهر بود. توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد. بلند بلند اذان گفت. در فضای دبیرستان صدایش پیچید. بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای برای خانه. مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم. نماز که تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: آقا رضا رقابت وقتی زیباست که با رفاقت باشد.
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
راوی: شهید رضا هوریار
منبع: کتاب سلام بر ایراهیم ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
اول اردیبهشت سالروز تولد علمدار کمیل ، شهید گرانقدر و مفقود الاثر ابراهیم هادی ست:Gol:
هدیه برای شادی روحشون فاتحه و صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
زندگینامه
ابراهیم در اول اردیبهشت سال 36 در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار می رفت. با این حال پدرش، مشهدی محمد حسین، به او علاقه خاصی داشت. او نیز پدر خویش را بدرستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید.
ابراهیم نوجوان بود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگی را به پیش برد.
دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریم خان زند. سال 55 توانست به دریافت دیپلم ادبی نائل شود. از همان سالهای پایانی دبیرستان مطالعات غیر درسی را نیز شروع کرد. حضور در هیئت جوانان وحدت اسلامی و همراهی و شاگردی استادی نظیر علامه محمد تقی جعفری بسیار در رشد شخصیتی ابراهیم موثر بود. در دوران پیروزی انقلاب شجاعت های بسیاری از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل علم در بازار تهران مشغول بود. پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد. ابراهیم همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد.
اهل ورزش بود. با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در والیبال و کشتی بی نظیر بود. هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد. مردانگی او را می توان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز و گیلان غرب تا دشت های سوزان جنوب مشاهده کرد. حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی می کند. در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانالهای فکه مقاومت کردند. اما تسلیم نشدند.
سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد. دیگر کسی او را ندید.
او همیشه از خدا می خواست گمنام بماند. چرا که گمنامی صفت یاران خداست. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. ابراهیم سالهاست که گمنام و غریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور.
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
شهرک المهدی
از شروع جنگ یک ماه گذشت. ابراهیم به همراه حاج حسین و تعدادی از رفقا به شهرک المهدی در اطراف سرپل ذهاب رفتند. آنجا سنگرهای پدافندی را در مقابل دشمن راه اندازی کردند. نماز جماعت صبح تمام شد. دیدم بچه ها دنبال ابراهیم می گردند. با تعجب پرسیدم: چی شده؟! گفتند: از نیمه شب تا حالا خبری از ابراهیم نیست! من هم به همراه بچه ها سنگرها و مواضع دیده بانی را جستجو کردیم ولی خبری از ابراهیم نبود. ساعتی بعد یکی از بچه های دیده بان گفت: از داخل شیار چند نفر به این سمت می یان! این شیار درست رو به سمت دشمن بود. بلافاصله به سنگر دیده بانی رفتم و با بچه ها نگاه کردیم. سیزده عراقی پشت سر هم در حالی که دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند! پشت سر آنها ابراهیم و یکی دیگر از بچه ها قرار داشت! در حالی که تعداد زیادی اسلحه و نارنجک و خشاب همراهشان بود. هیچکس باور نمی کرد که ابراهیم به همراه یک نفر دیگر چنین حماسه ای آفریده باشد. آن هم در شرایطی که در شهرک المهدی مهمات و سلاح کم بود. حتی تعدادی از رزمنده ها اسلحه نداشتند. یکی از بچه ها خیلی ذوق زده شده بود. جلو آمد و کشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت: عراقی مزدور!
برای لحظه ای همه ساکت شدند. ابراهیم از کنار ستون اسرا جلو آمد. روبروی جوان ایستاد و یکی یکی اسلحه ها را از روی دوشش به زمین گذاشت. بعد فریاد زد: برای چی زدی تو صورتش؟!
جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت: مگه چی شده اون دشمنه. ابراهیم خیره خیره نگاه کرد و گفت: اولا او دشمن بوده، اما الان اسیره. در ثانی اینها اصلا نمی دونند برای چی با ما می جنگند. حالا تو باید این طوری برخورد کنی؟!
جوان رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببخشید، من کمی هیجانی شدم. بعد برگشت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرت خواهی کرد. اسیر عراقی که با تعجب حرکات ما را نگاه می کرد، به ابراهیم خیره شده بود. نگاه متعجب اسیر عراقی حرفهای زیادی داشت!
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
شهادت اصغر وصالی
عاشورای سال پنجاه و نه اتفاق مهمی رخ داد. اصغر وصالی و علی قربانی با نیروهایشان از سرپل ذهاب به گیلان غرب آمدند. قرار شد بعد از شناسایی مواضع دشمن، از سمت شهر عملیاتی آغاز شود. این ایام روزهای اول تشکیل گروه اندرزگو بود. قسمتی از مواضع دشمن شناسایی شده بود. شب عاشورا همه بچه ها در مقر سپاه جمع شدند. عزاداری با شکوهی برگزار شد. مداحی ابراهیم در آن جلسه را بسیاری از بچه ها به یاد دارند. او با شور و حال عجیبی می خواند و اصغر وصالی میان دار عزادارها بود. روز عاشورا اصغر به همراه چند نفر از بچه ها برای شناسایی راهی منطقه " بر آفتاب " شد. حوالی ظهر خبر رسید انها با نیروهای کمین عراقی درگیر شده اند. بچه ها خودشان را رساندند. نیروهای دشمن هم سریع عقب رفتند اما! علی قربانی به شهادت رسیده بود. به خاطر شدت جراحات امیدی هم به زنده ماندن اصغر نبود. اصغر وصالی را سریع به عقب انتقال دادیم ولی او هم به خیل شهدا پیوست. بعد از شهادت اصغر، ابراهیم را دیدم که با صدای بلند گریه می کرد. می گفت: هیچکس نمی داند که چه فرماندهی را از دست داده ایم، انقلاب ما به امثال اصغر خیلی احتیاج داشت. اصغر در حالی که هنوز چهلم برادر شهیدش نشده بود توفیق شهادت را در ظهر عاشورا به دست آورد. ابراهیم برای تشییع به تهران آمد و اتومبیل پیکان اصغر را که در گیلان غرب به جا مانده بود به تهران آورد. در حالی که به خاطر اصابت ترکش تقریبا هیچ جای سالم در بدنه ماشین نبود. پس از تشییع پیکر شهید وصالی سریع به منطقه بازگشتیم. ابراهیم می گفت: اصغر چند شب قبل از شهادت، برادرش را در خواب دیده بود. برادرش گفته بود: اصغر، تو روز عاشورا در گیلان غرب شهید خواهی شد. روز بعد بچه های گروه برای اصغر مجلس ختم و عزاداری برپا کردند. بعد هم بچه ها به هم قول دادند که تا آخرین قطره خون در جبهه بمانند و انتقام خون اصغر را بگیرند. جواد افراسیابی و چند نفر از بچه ها گفتند: مثل آدم های عزادار محاسن خودمان را کوتاه نمی کنیم تا صدام را به سزای اعمالش برسانیم.
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
راوی: علی مقدم
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
نارنجک
قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزار شده بود. بجز من و ابراهیم سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول اموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. یکدفعه از پنجره اتاق یک نارنجک به داخل پرت شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم! برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد. بقیه هم مانند من، هریک به گوشه ای خزیده بودند. لحظات به سختی می گذشت اما صدای انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لا به لای دستانم نگاه کردم. از صحنه ای که می دیدم خیلی تعجب کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام!! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند.
صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود! در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود. اشتباهی افتاد داخل اتاق. ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچیک از بچه ها نیفتاده بود. بعد از آن، ماجرای نارنجک، زبان به زبان بین بچه ها می چرخید.
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
راوی: علی مقدم
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
معجزه اذان
در ارتفاعات انار بودیم. هوا کاملا روشن شده بود. امدادگر زخم گردن ابراهیم را بست. مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بی سیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و با عجله آمد پیش من و گفت: حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان! با تعجب گفتم: کجا هستند! با هم به یکی از سنگر های مشرف به تپه رفتیم. حدود بیست نفر از طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفته و به سمت ما می آمدند. فوری گفتم: بچه ها مسلح بایستید، شاید این حقه باشه!
لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خودم فکر کردم؛ حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت آنها شده. درجه دار عراقی را آوردم داخل سنگر. یکی از بچه ها که عربی بلد بود را صدا کردم.
مثل بازجوها پرسیدم: اسمت چیه، درجه و مسئولیت خودت را بگو! خودش را معرفی کرد و گفت: درجه ام سرگرد و فرمانده نیروهایی هستم که روی تپه و اطراف آن مستقر بودند. ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم. پرسیدم: چقدر نیرو روی تپه هستند. گفت: الان هیچی!! چشمانم گرد شد. گفتم: هیچی!؟
جواب داد: ما آمدیم و خودمان را اسیر کردیم. بقیه نیروها را هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه! با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چرا!؟
گفت: چون نمی خواستند تسلیم شوند. تعجب من بیشتر شد و گفتم: یعنی چی؟! فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من را بدهد پرسید: این الموذن؟!
این جمله احتیاج به ترجمه نداشت. با تعجب گفتم: موذن!؟ اشک در چشمانش حلقه زد. با گلویی بغض گرفته شروع به صحبت کرد و مترجم سریع ترجمه می کرد:
به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستید. به ما گفته بودند برای اسلام به ایران حمله می کنیم و با ایرانی ها می جنگیم. باور کنید همه ما شیعه هستیم. ما وقتی
می دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورند و اهل نماز نیستند خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدیم که با صدای رسا و بلند اذان می گفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمونین:doa(6): را آورد با خودم گفتم: تو با برادران خودت می جنگی. نکند مثل ماجرای کربلا...
دیگر گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی بعد ادامه داد: برای همین تصمیم گرفتم تسلیم شوم و بار گناهم را سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکند. هوا هم که روشن شد نیروهایم را جمع کردم و گفتم: من می خواهم تسلیم ایرانی ها شوم. هرکس می خواهد، با من بیاید. این افرادی هم که با من آمده اند دوستان هم عقیده من هستند. بقیه نیروهایم رفتند عقب. البته آن سربازی که به سمت موذن شلیک کرد را هم آوردم. اگر دستور بدهید او را می کُشم. حالا خواهش می کنم بگو موذن زنده است یا نه؟! مثل آدم های گیج و منگ به حرف های فرمانده عراقی گوش می کردم. هیچ حرفی نمی توانستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: آره زنده است. باهم از سنگر خارج شدیم. رفتیم پیش ابراهیم که داخل یکی از سنگرها خوابیده بود. تمام هجده اسیر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتندو نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می کرد. می گفت: من را ببخش، من شلیک کردم. بغض گلوی من را گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگر حواسم به عملیات و نیروها نبود. می خواستم اسرای عراقی را به عقب بفرستم. فرمانده عراقی من را صدا کرد و گفت: آن طرف را نگاه کن. یک گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از آنجا را دارند. سریعتر بروید و تپه را بگیرید. من هم سریع چند نفر از بچه های اندرزگو را فرستادم سمت تپه. با آزاد شدن آن ارتفاع، پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد. اما چون ما آمادگی لازم را داشتیم بیشتر نیروهای آن از بین رفت و حمله آنها ناموفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمد رسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلان غرب کم شد. به هر حال عملیات مطلع فجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت. بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد. هر چند که سردارانی نظیر غلامعلی پیچک، جمال تاجیک و حسن بالاش در این عملیات به دیدار یار شتافتند.
ابراهیم چند روز بعد، پس از بهبودی کامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد: در عملیات مطلع فجر که با رمز مقدس یا مهدی :doa(3): ادرکنی انجام شد. بیش از چهارده گردان نیروی مخصوص ارتش عراق از بین رفت. نزدیک به دوهزار کشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات عراق بود. همچنین دو فروند هواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچه ها سقوط کرد.
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
راوی: حسین الله کرم
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ( گروه فرهنگی شهید ابرهیم هادی )
تابستان شصت و یک
ابراهیم را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه می رفت. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. رفتم جلو و پرسیدم: آقا ابرام چی شده!؟ اول جواب نمی داد. اما با اصرار من گفت: هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه می کرد و هر طور شده مشکلش را حل می کردیم. اما امروز از صبح تا حالا کسی به من مراجعه نکرده! می ترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد!
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
راوی: مرتضی پارسائیان
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ( گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی )
روش تربیت
نیمه شعبان بود. با ابراهیم وارد کوچه شدیم چراغانی کوچه خیلی خوب بود. بچه های محل انتهای کوچه جمع شده بودند. وقتی به آنها نزدیک شدیم همه مشغول ورق بازی و شرط بندی و ... بودند! ابراهیم با دیدن آن وضعیت خیلی عصبانی شد. اما چیزی نگفت. من جلو آمدم و آقا ابراهیم را معرفی کردم و گفتم: ایشان از دوستان بنده و قهرمان والیبال و کشتی هستند. بچه ها هم با ابراهیم سلام و احوالپرسی کردند. بعد طوری که کسی متوجه نشود ابراهیم به من پول داد و گفت: برو ده تا بستنی بگیر و سریع بیا. آن شب ابراهیم با تعدادی بستنی و حرف زدن و گفتن و خندیدن، با بچه های محل ما رفیق شد. در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت. وقتی از کوچه خارج می شدیم تمام کارتها پاره شده و در جوب ریخته شده بود.
خاطره ای از زندگی شهید ابراهیم هادی
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
برخورد مرحوم دولابی(ره) با شهید «ابراهیم هادی»
حماسۀ کانال کمیل در میان لحظات سراسر پرنور دفاع مقدس، واقعاً برجسته است، اما در عیل حال، کانال کمیل به شهید ابراهیم هادی افتخار میکند و این شهید برای گردان کمیل و کانال کمیل یک افتخار جاودانه است.
ابراهیم هادی، جوان نمونه و شاخص تهرانی دهۀ ۶۰ است/ چرا تندیس «شهید هادی» در زورخانهها نصب نمیشود؟!
به نظر شما جوان شاخص تهرانی در دهۀ ۶۰ جز ابراهیم هادی کیست؟! اگر کسی میخواهد یک نمونۀ نسل انقلاب را ببیند، باید به پابوس شهید ابراهیم هادی برود. البته این بر اساس آگاهیهایی است که ما داریم. به آسمان که نگاه میکنید، برخی از ستارهها پرنورترند چون به ما نزدیکترند. البته ستارههایی هم هستند که بزرگترند اما از ما دورترند و ما نورشان را زیاد واضح نمیبینیم. بالاخره آن ستارههایی که به ما نزدیکترند، راهنمای ما هستند؛ مثل ستارۀ قطبی. و ما راه خودمان را بر اساس ستارۀ قطبی تشخیص میدهیم.
معرفی شهید ابراهیم هادی، تازه شروع شده …
ایشان نوجوان بود که در جریان انقلاب قرار گرفت. قبل از پیروزی انقلاب به همکلاسیهای خودش میگفت: «پدر من میگوید: گوش کردن سخن آیت الله خمینی(ره) مانند گوش کردن سخن امام زمان(ع) است» آن زمان که امام(ره) در تبعید بود، همکلاسیهایش میگفتند: «این حرفها را نگو، ساواکیها و طاغوتیها تو را میگیرند و میزنند…»
شهید هادی برای جوانانی که میخواهند در محلهشان کار فرهنگی کنند، یک الگوی بینظیر است/ خیلیها را متحول کرد و از هرزگی به حضور در جبهۀ جنگ رساند
او یک ورزشکار جوانمرد بود. و کسی که آن هیکل ورزشکاری و آن منش جوانمردی را داشته باشد، طبیعتاً مورد توجه جوانان دیگر قرار میگیرد. یکبار که با آن هیکل ورزشکاری و ساک دستی به سمت زورخانه میرفت، رفقایش به او میگویند: «دو تا دختر محل، دنبال تو افتاده بودند و دربارۀ تو حرف میزدند. ماشاء الله خوب دلبری میکنی!» میگویند از فردا دیگر ساک ورزشی بر نمیدارد، و لباسهای ورزش خودش را داخل یک مشما(کیسه) میگذارد، و یک پیراهن گشاد میپوشد و روی شلوارش میاندازد و یک شلوار گشاد و کهنه میپوشد. به حدی که جوانهای محل حیفشان میآمده و به او میگفتند: همه آرزو دارند هیکلی مثل تو داشته باشند و یک لباسی بپوشند که این هیکل را نشان بدهد! او گفت: من نمیخواهم عامل انحراف ذهن جوانهای دیگر بشوم.
وقتی تصميم گرفتيم کاری در مورد آقا ابراهیم انجام بدهيم تمام تلاش خودمان را انجام داديم تا با كمك خدا بهترین کار انجام گيرد. هرچند كه ميدانيم اين مجموعه قطرهاي از درياي كمالات وبزرگواريهاي آفا ابراهيم را نيز ترسيم نكرده. اما در ابتدا از خدا تشكر كردم كه مرا با اين بنده پاك وخالص خودش آشنا نمود . وهمچنين خدا را شاكرم كه مرا براي اين كار انتخاب نمود . من در اين مدت تغييرات عجيبي را در زندگي خودم حس ميكردم. بعد از نزديك به دو سال تلاش و شصت مصاحبه و چندين سفر كاري وچندين بار تنظیم متن، دوست داشتم نام مناسبی كه با روحیات ابراهیم هماهنگ باشد برای کتاب پیدا کنم. اول اسم آن را معجزه اذان انتخاب كردم. بعد از مدتي حاج حسين را ديدم وگفتم: "چه نامي را براي اين مجموعه پيشنهاد ميكنيد" ايشان گفتند: "اذان" چون بسياري از بچههاي جنگ ابراهيم را به اذانهايش ميشناختند ، به آن اذانهای عجیبش". يكي ديگر از بچههاي جنگ جمله شهيد ابراهيم حسامي را گفت: شهيد حسامي به ابراهيم ميگفت:"عارف پهلوان". شب بود كه داشتم به اين موضوعات فكر ميكردم. قرآني كنار ميز بود كه توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم و در دلم گفتم: "خدايا، اين كار براي بنده صالح و گمنام تو بوده و ميخواهم در مورد نام اين مجموعه نظر قرآن را جويا شوم". بعد ادامه دادم: "تا اينجاي كار همهاش لطف تو بوده، من نه ابراهيم را ديده بودم نه سن وسالم ميخورد كه به جبهه بروم. اما همه گونه محبت خود را شامل ما كردي تا اين مجموعه تهيه شد. خدايا من نه استخاره بلد هستم نه ميتوانم مفهوم آيات را درست برداشت كنم". بعد بسمالله گفتم و سوره حمد را خواندم. قرآن را باز كردم. آن را روي ميز گذاشتم، صفحهاي كه باز شده بود را با دقت نگاه كردم. با ديدن آيات بالاي صفحه مو بر بدنم راست شد. بياختيار اشك در چشمانم حلقه زد. در بالاي صفحه آيات 109 به بعد سوره صافات جلوهگري ميكرد كه ميفرمايد: سلام بر ابراهيم اينگونه نيكوكاران را جزا ميدهيم به درستي كه او از بندگان مؤمن ما بود
دوست
در يكي از عملياتهاي نفوذي در منطقه گيلان غرب يكي از رزمندگان شجاع به نام ماشاءالله عزيزي در حال عبور از ميدان مين به علت انفجار، به سختي مجروح شد و همان جا افتاد. دشمن در نزديكي او سنگر ديدهباني داشت و آن منطقه در تيررس كامل دشمن بود. هيچكس اميدي به زنده ماندن او نداشت. ساعاتي بعد ابراهيم با استفاده از تاريكي شب و با شجاعت به سراغ او رفت تا بتواند پيكر او را به عقب منتقل كند. ولي با تعجب مشاهده كرد كه بدن بيرمق، او خارج ازميدان مين در محل امني قرار دارد. ابراهيم او را به عقب منتقل كرد. در راه بازگشت بود كه متوجه شد ماشاءالله هنوز زنده است و اون رو سريع به بيمارستان رساند. بعدها زنده ياد عزيزي در دست نوشتههايش آورد كه: "وقتي در ميدان مين بيهوش روي زمين افتاده بودم چهرهاي نوراني را مشاهده كردم كه بالاي سرم آمد و سرم را به زانو گرفت و دست نوازشي بر سرم كشيد . بعد هم مرا از محدوده خطر خارج كرد و فرمودند: يكي از دوستان ما ميآيد و تو را نجات خواهد داد" لحظاتي بعد احساس كردم كسي مرا تكان ميدهد و بعد مرا روي دوش قرار داد و حركت كرد. وقتي هم به هوش آمدم متوجه شدم بر روي دوش ابراهيم قرار دارم. از اين رو ماشاءالله خيلي به ابراهيم ارادت داشت.
بعد از شهادت ابراهيم بود كه ماجراي آن شب را براي ما تعريف كرد و گفت آن جمال نوراني از ابراهيم به عنوان دوست ياد كرد.
يك روز ابراهيم را ديدم كه با عصای زير بغل در كوچه راه ميرفت چند دفعهاي به آسمان نگاه كرد و سرش را پايين انداخت، رفتم جلو و پرسيدم: "چيزي شده آقا ابرام؟" اول جواب نميداد ولي با اصرار من گفت: "هر روز تا اين موقع حداقل يكي از بندههاي خدا به ما مراجعه ميكرد و هر طور شده بود مشكلش رو حل ميكرديم اما امروز از صبح تا حالا كسي به من مراجعه نكرده. ميترسم نكنه كاري كرده باشم كه خدا توفيق خدمت رو از من گرفته باشه".
ابراهیم در اول اردیبهشت سال36در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان دیده به هستی گشود. او چهارمین فرزند خانواده بشمار میرفت با اينحال پدرش، مشهدي محمد حسین، به اوعلاقه خاصی داشت. او نیز منزلت پدر خویش را بدرستی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت نماید. ابراهیم نوجوان بودکه طعم تلخ یتیمی را چشید و از آنجا بود که همچون مردان بزرگ، زندگی را به پیش برد و درکنار تحصیل علم به کار مشغول شد. دوران دبستان را به مدرسه طالقانی رفت و دبیرستان را نیز در مدارس ابوریحان و کریمخان زند. و توانست به دریافت دیپلم ادبي نائل شود.از همان سالهاي پاياني دبيرستان مطالعات غير درسي را شروع كرد. حضور در هيئت جوانان وحدت اسلامي و همراهي و شاگردي استادي نظير علامه محمد تقي جعفري بسيار در رشد شخصيتي ابراهيم موثر بود. در دوران پيروزي انقلاب شجاعتهاي بسياري از خود نشان داد. او همزمان با تحصیل علم به کار در بازار تهران مشغول بود و پس از انقلاب در سازمان تربیت بدنی و بعد از آن به آموزش و پرورش منتقل شد و همچون معلمی فداکار به تربیت فرزندان این مرز و بوم مشغول شد. اهل ورزش بود. ورزش را با ورزش پهلوانان یعنی ورزش باستانی شروع کرد. در کشتی و والیبال چیره دست بود و هرگز در هیچ میدانی پا پس نکشید و مردانه می ایستاد . این مردانگی را میتوان در ارتفاعات سر به فلک کشیده بازی دراز وگیلان غرب تا دشتهای سوزان جنوب مشاهده کرد . حماسه های او در این مناطق هنوز در اذهان یاران قدیمی جنگ تداعی میکند . در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچههای گردانهای کمیل و حنظله درکانالهای فكه مقاومت کردند . ولی تسلیم نشدند تا سرانجام در 22 بهمن سال 61 بعد از فرستادن بچه هاي باقي مانده به عقب ، تنهاي تنها با خدا همراه شد و دیگركسي او را ندید و همانطور که هميشه از خدا میخواست گمنام ماند و چه زیباست گمنامی که صفت یاران خداست.
پ.ن:این تاپیک را برای زنده نگهداشتن یاد دوست عزیزم شهید والامقام ابراهیم هادی درست کردم امیدوارم که مورد استقبال دوستان قرار بگیرد
هو الرحمن الرحیم
امروز روز پنجم است که در محاصره ایم، آب را جیره بندی کرده ایم...
عطش همه را هلاک کرده، همه را...
جز شهدا که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند
دیگر شهدا تشنه نیستند!ا
فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه:doa(8):
بیائید افطار بعد از هر آب خنکی که می نوشیم
بعد از سلام بر امام حسین:doa(6): و ساقی کربلا
به بچه های گردان حنظله کانال کمیل هم سلام دهیم
نمی دانم چقدر از گردان حنظله می دانی؟! سیصد نفر در یکی از کانال ها محاصره شدند و اکثراً با آتش مستقیم دشمن یا تشنگی مفرط به شهادت رسیدند. در آن موقعیت، عراقی ها مدام با بلندگو از نیروها می خواستند که تسلیم شوند و بچه ها در جواب با آخرین رمق خود، فریاد تکبیر سر می دادند. آن شب آنان فریاد سر دادند اما سر تسلیم فرود نیاورند
منبع: رفاقت به سبک شهید
***************************** ***************************** ***************************** ***************************** ***************************** ***************************** ***************************** ***************************** *****************************
[h=1]
[/h]
عصر بود که حجم آتش کم شد، با دوربین به نقطه ای رفتم که دید بهتری روی کانال داشته
باشم. آنچه می دیدم باور نکردنی بود. از محل کانال فقط دود بلند می شد و مرتب صدای انفجار
می آمد. اما من هنوز امید داشتم. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بسیار بدتر از این را هم سپری کرده.
نزدیک غروب شد. من دوباره با دوربین به کانال نگاهی انداختم. احساس کردم از دور چیزی
پیداست و در حال حرکت است. با دقت بیشتری نگاه کردم. کاملاً مشخص بود، سه نفر در حال
دویدن به سمت ما بودند و در مسیر مرتب زمین می خوردند، بلند می شدند و زخمی و خسته
به سمت ما می آمدند. معلوم بود از کانال می آیند. فریاد زدم و بچه ها را صدا کردم. به بقیه هم
گفتم تیراندازی نکنید.
بالاخره آن سه نفر به خاکریز ما رسیدند. پرسیدم: از کجا می آیید؟
حال حرف زدن نداشتند. یکی از آنها آب خواست. سریع قمقمه را به او دادم. دیگری هم از شدت
ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید و سومی بدنش غرق به خون بود. وقتی سرحال آمدند
گفتند: از بچه های کمیل هستند.
با اضطراب پرسیدم: بقیه بچه ها چی شدند؟ در حالی که یکی از آنها سرش را به سختی بالا
می آورد گفت: فکر نمی کنم کسی غیراز ما زنده باشد.
هول شده بودم. دوباره و با تعجب پرسیدم: این پنج روز چطوری مقاومت کردید؟ با همان بی رمقیاش
جواب داد: "زیر جنازه ها مخفی شده بودیم. اما یکی بود که این پنج روز کانال را سر پا نگه داشته بود.
عجب آدمی بود! یک طرف آر پی جی می زد و یک طرف تیربار شلیک می کرد". یکی از آن سه نفر پرید
توی حرف و ادامه داد: "همه شهدا رو ته کانال کنار هم می چید. آذوقه و آب رو پخش می کرد، به
مجروح ها می رسید. اصلاً این پسر خستگی نداشت".
گفتم : "مگه فرماندهها و معاونای دو تا گردان شهید نشدن، پس از کی داری حرف می زنید؟
گفت: "یه جوونی بود که نمی شناختیمش ، موهایش این جوری بود ... ، لباسش اون جوری و چفیه...
". داشت روح از بدنم جدا می شد. سرم داغ شده بود. آب دهانم را قورت دادم. اینها همه
مشخصه های ابراهیم هادی بود. با نگرانی نشستم ودستانش را گرفتم وگفتم: آقا ابراهیم الان کجاست؟
گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتش می ریخت زنده بود و به ما گفت "تا می تونید سریع بلند شید و
تا کانال رو زیر و رو نکردن فرار کنید". یکی ازاون سه نفر هم گفت: "من دیدم که زدنش، با همون
انفجار اول افتاد روی زمین".
این گفتهها آخرین اخباری بود که از کانال کمیل داشتیم. جنازه ابراهیم هم تا به حال پیدا نشده است،
همیشه دوست داشت گمنام شهید شود.
چند سال بعداز عملیات تفحص شهدا، محمودوند از بچه های تفحص که خود نیز به درجه رفیع شهادت
رسید نقل می کند: یک روز در حین جستجو، در کانال کمیل شهیدی پیدا شد که در وسایل همراه
او دفترچه یادداشتی قرار داشت که بعد از گذشت سالها هنوز قابل خواندن بود، درآخرین صفحه
این دفترچه نوشته شده بود:
"امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم، آب و غذا را جیره بندی کردیم، شهدا انتهای کانال
کنارهم قرار دارند، دیگر شهدا تشنه نیستند. فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س)"