روزی شیخ ابوسعید با جمعی از دوستان و یاران خود به در آسیابی رسیدند .
شیخ اسب خود را بازداشت و ساعتی توقف کرد.
پس خطاب به یاران گفت: همراهان!مانند این آسیاب باشید که درشت (گندم ) می ستاند و نرم (آرد) باز می دهد و گرد خود طواف می کند تا آنچه سزاوار نیست، از خود براند .برگرفته از: اسرار التوحید، ص 288.
خداوند دو ملک را مأمور کرد تا شهری را سرنگون کنند. چون به آنجا رسیدند مردی را دیدند که خدا را می خواند و تضرع می کند. یکی از آن دو فرشته به دیگری گفت: این دعا کننده را نمی بینی؟ گفت: چرا، ولکن امر خداست باید اجراء شود.
اولی گفت: نه، از خدا سؤال کنم، و از حق مسألت کرد که: در این شهر بنده ای ترا می خواند و تضرع می کند آیا عذاب را نازل کنیم؟
فرمود: امری که دادم انجام دهید، آن مرد هیچگاه برای امر من رنگش تغییر نکرده و از کارهای ناشایست مردم خشمگین نشده است.جامع السعادات 2/231
زندگی زاهدانه و دل نبستن به دنیا،ایشان( عالم بزرگ مرحوم حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ مرتضی طالقانی_رضوان الله علیه) را مردی خدایی کرده بود.به همین جهت،اطرافیان ایشان بارها کراماتی از ایشان مشاهده می کردند و عجایبی از ایشان می دیدند.چه بسیار مریضانی که به برکت دعای ایشان شفا یافتند و چه بسیار گرفتارانی که از تاثیر نفس ایشان گره از کارشان گشوده شد.گاهی از وقایعی خبر می دادند که هنوز رخ نداده بود و شاید آخرین خبر،خبر از مرگ خودشان بود.شاگرد ایشان مرحوم حضرت علامه جعفری_رضوان الله علیه_ دو روز مانده به ماه محرم نزد شیخ رفتند و از ایشان درخواست تدریس کردند اما شیخ این بار نپذیرفتند و فرمودند:برخیز و برو آقاجان،درس تمام شد. مرحوم حضرت علامه حعفری_رحمه الله_ گمان می کنند که مقصود ایشان تعطیلی محرم است،بنابراین می فرماید :دو روز به محرم مانده و درس ها دایر است اما حضرت آیت الله العظمی طالقانی_رحمه الله_ تکرار می کنند: آقاجان! به شما می گویم درس تمام شد.خر طالقان رفته و پالانش مانده،روح رفته و جسدش مانده. مرحوم علامه که مقصود شیخ را متوجه شده،ایشان را در آغوش می گیرند و میفرماید: حالا یک چیزی بفرمایید تا بروم. شیخ می فرمایند: تا رسد دستت،به خود شو کارگر چو فتی از کار خواهی زد به سر
علامه می فرماید: از وقتی استاد این شعر را برای من خواندند،تاکنون یک لحظه احساس خستگی نکرده ام،البته مزاج خسته می شود اما هرگز احساس خستگی روحی از کار نکردم.... یک محرم 1363(1322 هجری شمسی) طلاب مدرسه دیدند که شیخ مطابق برنامه هر روزش اذان صبح را فرمودند و وارد حجره شدند و مشغول نماز،اما دیگر از حجره بیرون نیامدند.وقتی به سراغ ایشان آمدند،دیدند که در حال عبادت جان سپرده اند....
منبع:سالنامه(العبد) سال 1395 نویسنده:موسسه فرهنگی_هنری البهجه
حضرت علامه بهلول_رضوان الله علیه_ می فرمودند: یک روز ظهر در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی_علیه السلام_ سخنرانی داشتم،ساعت دو بعداظهر نیز در شمیران می بایست منبر می رفتم،اما در حرم منبرم خیلی گرم شد و روضه طول کشید.وقتی که از منبر پایین آمدم دیدم پنج دقیقه تا منبر بعدی وقت دارم،لذا خطاب به آقا سید الشهدا_علیه السلام_ گفتم: آقا جان ! روضه شما طول کشیده و از طرفی به آن سید قول داده ام،حالا چه کار بکنم؟ و بلافاصله از حرم بیرون آمدم.جلوی در حرم،ماشین خوبی ایستاد و گفت:حاج آقا بیایید بالا من هم بلافاصله سوار شدم و فقط متوجه شدم ماشین با سرعت زیادی حرکت میکند و خیابان ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد،تا این که در مدت زمان کوتاهی به مقصد رسیدیم،در این هنگام دیدم بانی مجلس جلوی در ایستاده است و چون فکر می کردم که دیر شده است،از ایشان معذرت خواهی کردم اما ایشان گفتند نه خیر حاج آقا ! الان ساعتی است که باید منبر شروع بشود و شما سر ساعت آمدید!
مرحوم شهید ثالث حاج ملا محمد صالح می فرمود که مرحوم شیخ جعفر کبیر به قزوین آمد و در منزل ما ساکن شد و چند روزی آنجا بود، پس شب او در گوشهای می خوابید و من هم در گوشه می خوابیدم چون مقداری از شب گذشت ، دیدم که شیخ جعفر مرا صدا میکند که بلند شو و نماز شب بخوان، بیدار شدم و عرض کردم: بلی بر میخیزم و شیخ از من رد شد و من دوباره خوابیدم ناگاه بر اثر شنیدن صداهائی متاثر کننده از خواب بلند شدم و دنبال صدا رفتم، چون نزدیک رسیدم دیدم که جناب شیخ با نهایت تضرع و بی قراری به مناجات و گریه اشتغال دارد پس صدای آن جناب چنان سوزناک و خالصانه بود که در من اثر کرد و از آن شب تا به حالا که بیست و پنج سال میگذرد هنوز آن شب در ذهنم فراموش نشده و هر شب بر میخیزم به یاد آن شب به مناجات با قاضی الحاجات می پردازم و نماز شب را بجا می آورم . 1صدا زدند که برگ صبوح ساز کنید به ساز مرغ سحر ترک خواب ناز کنید2
یکی از شخصیت های مهم مملکتی نقل می کرد: هنگامی که رژیم بعثی صدام بمباران شهر قم را آغاز کرد و مردم این شهر را نگران ساخت،به منزل مرحوم حضرت آیت الله العظمی بهاءالدینی_اعلی الله مقامه الشریف_ رفتم و از ایشان راهنمایی خواستم.ایشان در جواب درخواست من این نکته را بیان داشتند که: وقتی حمله هوایی به شهر دورود آغاز شد،مردم بسیار مضطرب شدند و نزد من آمدند و راهنمایی خواستند.من هم توسلی به حضرات معصومین علیهم السلام اجمعین پیدا کردم و به آن ها عرضه داشتم که مردم بیچاره اند و شما خودتان برای رفع این نگرانی ها،آنها را راهنمایی بفرمایید.این توسل ادامه داشت تا این که از طرف حضرت زهرا سلام الله علیها اشاره شد که به حدیث کساء متوسل شوید. من از مردم دورود خواستم که در تمام مساجد؛مجلس حدیث کساء برپا کنند و مردم هم این برنامه را با توجه خاص اجرا کردند و در نتیجه بمباران این شهر متوقف شد. عجیب تر آن که نقل می کنند وقتی با یکی از خلبان های هواپیمایی که در آن منطقه سقوط کرده بود مصاحبه کردند ،می گفت:وقتی هواپیما به این منطقه می رسید،به نظر می آمد که همه جا را آب احاطه کرده و ما بمب های را بی هدف در اطراف می ریختیم.... منبع:کلیدهای اسرار جلد دوم ص 352 نویسنده:محمدرضا صادقی سوادکوهی
مرحوم حضرت آیت الله العظمی حاج سید رضا بهاءالدینی_رضوان الله تعالی علیه_ فرمودند: فاصله حجره ام از مدرسه فیضیه تا منزل بیش از هزار قدم نبود،اما یک سال از مدرسه پای خود را بیرون نگذاشته و تمام وقت مشغول درس بودم.مدرسه و یا حرم محل دیدار ما با خانواده بود.مادرم راس ساعت خاصی که می دانست ساعت استراحت من است،به فیضیه می آمد و همدیگر را می دیدیم و برخی از چیزهایی را که احتیاج داشتم با خود به مدرسه می آورد و به من می داد و خداحافظی می کرد و من هم چنان مشغول درس و بحث بودم.گاهی قبل از اذان صبح دو درس داشتم.پس از اقامه نماز صبح دو درس دیگر،خورشید طلوع نمی کرد مگر در حالی که ما سه چهار مباحثه انجام داده بودیم! فرصت های طلایی برایم فراهم بود.مشغول درس و بحث خود بودم و از آن چه مربوط به بنده نبود آگاه نمی شدم و از اتلاف وقت خود جلوگیری می کردم... منبع: سلسه مباحثی برای طلاب علوم دینی ص 66 نویسنده:معاونت فرهنگی تربیتی موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی_ره_ انتشارات:موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی_ره_
زهری می گوید:
در شبی تاریک و سرد، علی بن حسین علیه السلام را دیدم که مقداری آذوقه به دوش گرفته، می رود. عرض کردم:
- یابن رسول الله! این چیست، به کجا می برید؟
حضرت فرمودند:
- زهری! من مسافرم. این توشه سفر من است. می برم در جای محفوظی بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالی و بی توشه نباشم!)
گفتم:
- یابن رسول الله! این غلام من است، اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد و هر جا می خواهی ببرد.
فرمودند:
- تو را به خدا بگذار من خودم یار خود را ببرم، تو راه خود را بگیر و برو با من کاری نداشته باش!
زهری بعد از چند روز حضرت را دید، عرض کرد:
- یابن رسول الله! من از آن سفری که آن شب درباره اش سخن می گفتی، اثری ندیدم!
فرمود:
- سفر آخرت را می گفتم و سفر مرگ نظرم بود که برای آن آماده می شدم!
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه های نیازمندان توضیح داد و فرمود:
- آمادگی برای مرگ با دوری جستن از حرام و خیرات دادن به دست می آید.بحار، ج 46، ص 65
غلامی بود که با خواجه و مالک خود قرار داده بود که روزی یک درهم به خواجه بدهد و شب هر جائیکه بخواهد برود.
خواجه روزی مدح غلامش را نزد جمعی نمود، یکی گفت: شاید این غلام قبرها را می کند و کفن می دزدد و می فروشد و این درهم را به تو می دهد.
خواجه مغموم شد و شب چون غلام اجازه رفتن را گرفت در پی غلام آمد، دید غلام از شهر بیرون رفته و وارد قبرستان شد. وارد قبر وسیعی شد، و لباس سیاه پوشیده و زنجیر برگردان انداخته، روی بر خاک می مالد و با مولای حقیقی راز و نیاز می کند و از مناجات لذت می برد.
خواجه چون این را دید گریان شد و بر سر قبر تا صبح نشسته و غلام تمام شب را مشغول عبادت و راز و نیاز بود.
چون صبح شد عرض کرد: خدایا می دانی که خواجه ام یک درهم می خواهد و من ندارم توئی فریاد رس محتاجان؛ چون مناجات تمام شد نوری در هوا پیدا شد و درهمی از نور به دست غلام آمد.
خواجه چون چنین بدید آمد و غلام را در برگرفت. غلام اندوهناک شد و گفت: خدایا پرده ام را دیدی و رازم را کشف کردی، جانم را بگیر. همان دم جان سپرد. خواجه مردم را خبر داد و جریان را نقل کرد و او را در همان قبر دفن نمود.عنوان الکلام ص 30
مردی را قرضی افتاده بود ،به در دوستی آمد ودر بزد .آن جوان مرد
بیرون آمد و او را در کنار گرفت و نیکو بپرسید و گفت :چرا رنج
برگرفتی؟گفت:وامکی برمن جمع شده است ودل مشغول می باشم .
گفت:چه مقدار؟گفت:چهارصد درم.جوانمرد در خانه رفت و کیسه ای
بیرون آورد ،دراو چهارصد درم بود،نه کم و نه بیش و بدو داد واورا
گسیل کرد و خود درخانه آمد وگریستن گرفت .
یکی اورا گفت:چرا می گریی؟اگر نخواستی ،نبایستی داد.گفت:نه از
بهر آن می گریم که چرا دادم،از بهر آن می گریم که چرا حقّ دوستان
خود نگزاردم و مراعات نکردم و تیمار وی نداشتم تا وی را حاجت
آمد به خانه ی من آمدن و سئوال (درخواست )کردن و روی خود
بدان سئوال زرد کردن و شرم داشتن.
"حسین بن منصور حلاج را درظهر ماه صیام از کوی جذامیان گذرافتاد.
جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند.
حلاج برسفره آنها نشست و چند لقمه بردهان برد.
جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند،
حلاج گفت؛ آنهاروزه اند و برخاست.
غروب هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما.
شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی.
حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم, اما دل نشکستیم.."
...
''آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم''
دوستای عزیزی که این داستان های آموزنده رو میذارن خیلی ممنونم ازشون، میخواستم ببینم مشکلی نداره من از بعضی از داستانها که خوشم اومد تو وبلاگم استفاده کنم؟
شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان میداد ، آنرا برایشان شرح میداد و بر اساس آن تربیتشان میکرد.
روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست میداشت.
شیخ همواره طوطی را محبت میکرد و او را در درسهایش حاضر میکرد تا آنکه طوطی توانست بگوید لااله الا الله.
طوطی شب و روز لااله الا الله میگفت اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه و نوحه میکند.
وقتی از او علت را پرسیدند گفت طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند برای این گریه میکنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم.
شیخ پاسخ داد من برای این گریه نمیکنم.
ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد طوطی آنقدر فریاد زد تا مرد . با آن همه لااله الاالله که میگفت وقتی گربه به او حمله کرد آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد.
زیرا او تنها با زبانش میگفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
سپس شیخ گفت:
میترسم من هم مثل این طوطی باشم تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم.
زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است.
آیا ما لااله الاالله را با دلهایمان آموختیم؟
چیزی بزرگتر از اخلاص به آسمان نمیرود و
چیزی بزرگتر از توفیق از آسمان نازل نمیشود.
توفیق به اندازه اخلاص است.
دوازده سال آهنگر نفس خود بودم، در کوره ریاضت می نهادم و با آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت بر او میزدم، تا از نفس خویش آینه ای کردم: پنج شسال آینه خود بودم به انواع عبادت و طاعت. آن آینه میزدودم. پس یک سال نظر اعتبار کردم بر میان خویش -از غرور و عشوه- و به خود نگرستن. زناری دیدم و از اعتماد کردن بر طاعت و عمل خویش پسندیدن. پنج سال دیگرجهد کردم تا آن زنار بریده گشت، و اسلام تازه بیاوردم. بنگرستم همه خلایق مرده دیدم. چهار تکبیر در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بی زحمت خلق به مدد خدای، به خدای رسیدم..
بایزید بسطامی, تذکرة الأولیاء عطار
♦️کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خستهکننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: «آیا همه این نیایشها که به ما یاد میدهید، خدا را به ما نزدیک میکند؟»
پدر گفت: «با سوال دیگری، جواب سوالت را میدهم. آیا همه این نیایشها که انجام میدهی باعث میشود که خورشید فردا طلوع کند؟»
کارآموز گفت: «البته که نه! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع میکند.»
پدر روحانی گفت: «جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است. چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم.»
شاگرد عصبانی شد و گفت: «یعنی میگویید تمام این دعاها بیفایده است؟»
پدر گفت: «نه. همانطور که اگر صبح زود از خواب بیدار نشوی، طلوع خورشید را نمیبینی، اگر دعا هم نکنی، با این که خدا همواره نزدیک است، اما هرگز متوجه حضورش نمیشوی!»
♦️آهنگری شمشیر بسیار زیبا تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود. شاپور از او پرسید چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ایی؟
آهنگر پاسخ داد یک سال تمام. پادشاه ایران باز پرسید اگر یک شمشیر ساده برای سربازان بسازی چقدر زمان می برد؟ و او گفت سه تا چهار روز.
شاپور گفت آیا این شمشیر قدرتی بیشتر از آن صد شمشیر دیگری که می توانستی بسازی دارد؟
آهنگر گفت: خیر، این شمشیر زیباست و شایسته کمر شهریار!
پادشاه ایران گفت : سپاسگزارم از این پیشکش اما، پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگیدن، من از شما شمشیر برای سپاهیان ایران می خواهم نه برای خودم، و به یاد داشته باش سرباز بی شمشیر، نگهبان کیان کشور، پادشاه و حتی جان خویش نیست.
شاپور با نگاهی پدرانه به آهنگر گفت اگر به تو پاداش دهم هر روز صنعتگران و هنرمندان به جای توجه به نیازهای واقعی کشور، برای من زینت آلات می سازند و این سرآغاز سقوط ایران است. پدرم به من آموخت زندگی ساده داشته باشم تا فرمانرواییم پایدارتر باشد. پس برای سربازان شمشیر بساز که نبردهای بزرگ در راه است.
نقل است که در روزگار راهداری ظالم و بد کس و بی دیانت بود که همیشه مسافرین و مترددین از تاجر و غیره از دست ظلم او دلگیر بودند، تا روزی که وفات یافت. مردم می گفتند: آیا حال این راهدار چگونه باشد؟ قضا را شبی یکی از صلحا او در خواب دید که به کمال خوشوقتی آراسته، آن شخص از آن راهدار پرسید، ای مرد! تو نه آن مرد راهداری که مردم را ظلم می نمودی؟ گفت: بلی، آن مرد گفت: می خواستم بدانم که تو چگونه رفع آن مظلمه کردی و این مرتبه از چه جهت یافتی؟ آن مرد گفت: کرم خدا بر عصیان من زیادتی کرد و مرا بخشید. آن مرد گفت: تو را به خدا سوگند می دهم که وسیله بخشش بیان کن! آن مرد راهدار گفت: در حین حیات روزی از راهدار خانه می رفتم که به گماشتگان سرکشی نمایم، در میان راه طفلی را دیدم که گریه می کند و ظرف شکسته و دوشاب او ریخته، از آن طفل احوال پرسیدم، گفت: پدرم این ظرف را پر از دوشاب کرد و به من داد که جهت یکی از خویشان ببرم، در عرض راه پای من بلغزید و ظرف از دستم بیفتاد و بشکست و دوشاب تمام بریخت، حال رفتن و نزد پدر خبر دادن مشکل است.
چون این سخن از آن طفل شنیدم او را برداشته و به خانه خودم بردم و به همان شکل ظرف پیدا نمودم و پر از دوشاب کردم و به او دادم تا ببرد. و در وقت حساب و عقاب مرا به ثواب آن عمل بخشیدند. شیخ بهایی، ص 96.
مرحوم استاد قاضى - رضوان الله عليه - روايتى غريب درباره جوع بيان میفرمود و محصّلش آنكه:
«در زمان انبياء سلف سه نفر رفيق گذرشان به ديار غربت افتاد، شب فرا رسيد، هر يك براى تحصيل غذا به نقطه اى متفرّق شدند ليكن با يكديگر ميعاد نهادند كه فردا در وقت معيّن در آن ميعادگاه يكديگر را ملاقات كنند، يكى از آنها ميهمان بود و ديگرى به ميهمانى شخصى درآمد و چون سوّمى جائى نداشت با خود گفت به مسجد میروم و ميهمان خدا میشوم، و تا صبح در آنجا به سر برد و همچنان گرسنه باقى بود.
صبحدم در ميعاد خود هر سه نفر حضور يافتند و هر يك سرگذشت خود را بيان كردند.
از جانب خداى تعالى به نبىّ آن زمان وحى رسيد كه به آن ميهمان ما بگو:
ما ميهمانى اين ميهمان عزيز را قبول كرديم و خود ميزبان او شديم و براى او در صدد تهيّه بهترين غذاها برآمديم لكن در خزانه غيب خود تفحّص كرديم بهتر از گرسنگى غذائى را براى وى نيافتيم»
روزی خواجه ای در میان گروهی از عوام، اندر فواید سحر خیزی سخن می راند که ای مردم همانند من که همواره صبح زود از خواب برمی خیزم عمل کنید که فواید بسیاری بر آن است
بهلول که در آن جمع بود گفت؛ ای خواجه!!؟ «تو از خواب بر نمی خیزی، از رختخواب بر می خیزی! و میان این دو، تفاوت از زمین است تا آسمان»
«درک درست از یک پند، سر آغاز یک تغییر درست است. »
♦️غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است. زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم. هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن".
در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد ...!
زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟ زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم در ماشین را باز کنم. مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟ زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد. زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم"
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید. مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام." خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای! زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود. فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
يکي از اساتيد نقل مي کرد که: در زمان مرجعيت آيت الله شيخ عبدالکريم حائري (ره) مؤسس حوزه علميه قم، آيت الله حجت (ره) نيز مرجع تقليد بودند. مقلدان آيت الله حائري زياد بودند و مبالغ زيادي به دفتر ايشان مي رسيد، اما آيت الله حجت از نظر مالي در تنگنا بودند و براي پرداخت مخارج طلبه هاي شان دچار مشکل مي شدند؛ از اين رو، آيت الله حائري فردي را نزد آيت الله حجت مي فرستد و به ايشان پيغام مي دهد به ايشان عرض کنيد: «در مورد مشکلات مالي نگران نباشيد؛ عبدالکريم در خدمت شماست.»
آقاي حجت چون اين کلام را مي شنود، لبخندي زده و مي فرمايند: «به آقا سلام مرا برسانيد و بگوييد: تا کريم هست، به عبدالکريم نيازي نيست.»
سلالة السّادات آقا سيّد محمّدعلي نقل كرد :
سفري به عنوان زيارت به نجف اشرف رفتم و مبلغي پول كه با خود برداشته بودم تمام شد و هيچ وسيله نداشتم . حتّي شخص آشنايي نبود كه از او پولي بعنوان قرض بگيرم . مناعت طبع هم مانع بود كه به يكي از علماء اظهار كنم .
شب به حرم رفتم و حاجت خود را خدمت حضرت مولا علي بن ابيطالب عليه السلام به عرض رساندم و به آقا گفتم :
اگر حاجتم روا نشد هر طور شده مقداري از طلاهاي تو را برداشته و به مصرف مي رسانم !
سپس به منزل برگشتم و شب را گرسنه گذراندم .
صبح ديدم كسي مرا صدا مي كند . گفت : من ملاّ رحمت اللّه خادم شيخ انصاري مي باشم و او تو را مي خواهد و فرموده است در اين كاروانسرا و در اين اتاق تو را پيدا كنم .
با او به خدمت شيخ رفتم . آن بزرگوار كيسه اي به من داد و فرمود : اينها سي تومان ايراني است كه جدّت براي مخارج به تو داده است .
من كيسه را برداشتم . چون چند قدمي از او دور شدم صدايم زد و آهسته فرمود :
ديگر كاري يه طلاهاي ضريح حضرت نداشته باش و به آنها دست نزن !
از اين مطلب بسيار متعجّب شدم . زيرا اين قضيّه فقط از خاطرم گذشته بود و اصلاً قصد انجام چنين كاري را نداشتم از شدّت ناراحتي آن معضلي كه برايم پيش آمده بود اين مطلب را به مولا گفتم .
مرد جوانی به نزد “ذوالنون مصری” آمد و شروع کرد به بدگویی از عارفان.
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد.
ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند!
مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.
پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از عارفان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!
خدایا چنانم دار که هرگز ناآگاهانه قضاوت نکنم.
منبع: کتاب " از ایشان نیستی میگوی از ایشان"_تالیف استاد کریم محمود حقیقی
آقای نجف آبادی در حالی كه سرش پایین است و كتاب قطوری در دست دارد، وارد اتاق می شود .سر جای همیشگی خود می نشیند و به پشتی تكیه می دهد. كتاب را كنار دستش می گذارد و در حالی كه دانه های تسبیح را در دستش می چرخاند، می گوید :تسلیت عرض می كنم ؛ خانم ،غم آخرتان باشد، ان شاء الله.
حاجیه خانم امین می گوید:غم نبینید،حاج آقا، راضی به رضای خداوندیم. آقای نجف آبادی می گوید:بنده فكر كردم كه چون فرزندتان چند روزی بیشتر نیست كه به رحمت خدا رفته است،شاید درس را تعطیل كنید یعنی پیش خودم فكر كردم كه شاید از تحصیل منصرف شوید .
برای همین امروز نمی خواستم مزاحمتان بشوم. خدمتكارتان كه به دنبالم آمد،راستش كمی تعجب كردم.
بانو امین می گوید: لطف شماست كه ملاحظه مرا كردید. بله!
فرزند من به رحمت خدا رفته است.من از این بابت مثل همه مادرها غمگین و ناراحتم ؛ ولی كار خداوند بی حكمت نیست . من به رحمت خداوند امیدوارم. فرزند من امانتی در دست ما بود و حالا خدا امانتش را باز پس گرفته است .
دیگر دلیلی وجود ندارد كه من بیهوده جلسه درسم را تعطیل كنم. و یا از تحصیل باز بمانم... درسی كه من می آموزم،علم شناخت خداوند است؛علم كلام و علم فقه است.باید بتوانم آن را در زندگی ام به كار بگیرم؛در غیر اینصورت،عالم بی عمل می شوم.خداوند فرموده است :«انا لله و انا الیه راجعون». كودك من دو روز پیش به دیدار حق تعالی رفته است كه همه ما روزی به این مقصد خواهیم رفت.پس چه بهتر كه با دست پر برویم.
در بنی اسرائیل، زاهدی بود که هفتاد سال در صومعه نشسته و خدا را عبادت می کرد. بعد از هفتاد سال به پیامبر آن زمان وحی شد که به زاهد بگو: نیکو روزگارت را به سر آوردی و عمرت را در عبادت من گذاشتی. من وعده دارم که به فضل و رحمت خویش تو را بیامرزم.
زاهد گفت: مرا به فضل خویش، به بهشت می رساند! پس آن هفتاد سال عبادت من، کجا به کارم خواهد آمد؟
خداوند، همان ساعت بر یک دندان وی دردی عظیم نهاد، که زاهد فرمادش بلند شد. او نزد پیامبر رفت و زاری نمود و شفا خواست.
به پیغمبر وحی رسید که: به زاهد بگو هفتاد ساله ات را بده، تا تو را شفا دهم!
زاهد گفت: رضا دادم، الان که نقد است مرا شفا بده و فردا مرا به دوزخ بفرست یا به بهشت.
فرمان آمد که: آن عبادت تو، همگی در مقابل یک درد دندان از دست رفت، دیگر اینجا جز فضل و رحمت من، چه می ماند؟. داستان های کشف الاسرار، ص 300.
حضرت عیسی علیهالسلام بگذشت بر مرد خفتهای،
گفت: ای بندة خدا، چرا برنخیزی و خدای را نپرستی؟
گفت: یا رسولالله من خدای را پرستیدهام به دوستترین عبادتها به نزد او.
عیسی ع گفت: چون؟
گفت: چنانکه دنیا را بگذاشتم با اهل او.
عیسی ع گفت: بخسب که از همة عابدان و زاهدان گذشتی و مردی.
شبلی مرد عارفی بود که شاگردان بسیاری داشت و حتی مردم عامی هم مرید او بودند. روزی به شهر دیگری رفت در دکان نانوایی و قرص نانی درخواست کرد.
نانوا به او نان نداد و شبلی رفت.
مردی آنجا بود که شبلی را می شناخت به نانوا گفت این مرد شبلی بود.
نانوا گفت: من از مریدان شبلی هستم و به دنبال او رفت و گفت من می خواهم با شما باشم شاگرد شما باشم شبلی نپذیرفت.
نانوا گفت اگر قبول کنی امشب همه آبادی را شام می دهم شبلی قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند نانوا گفت:
شبلی دوزخ یعنی چه؟
شبلی پاسخ داد دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به شبلی ندادی اما برای رضایت دل شبلی یک آبادی را شام دادی.
بسمه العزیز
انسان می تواند تا بی نهایت عظیم شود،اگر عظمت خویش بگذارد،می تواند تا بی نهایت عزیز
شود،اگر عزت موهوم خویش،بگذارد،شیطان این عظمتها و عزتهای موهوم را در نظرمان جلوه داده
و ما را از خدا دور کرده است،تا ما جان ارزشمندمان را به خزف بفروشیم و با خاک معاوضه کنیم!
خودمان هم نمی فهمیم چه می کنیم!
روزی شیخ ابوسعید با جمعی از دوستان و یاران خود به در آسیابی رسیدند .
شیخ اسب خود را بازداشت و ساعتی توقف کرد.
پس خطاب به یاران گفت: همراهان!مانند این آسیاب باشید که درشت (گندم ) می ستاند و نرم (آرد) باز می دهد و گرد خود طواف می کند تا آنچه سزاوار نیست، از خود براند .برگرفته از: اسرار التوحید، ص 288.
خداوند دو ملک را مأمور کرد تا شهری را سرنگون کنند. چون به آنجا رسیدند مردی را دیدند که خدا را می خواند و تضرع می کند. یکی از آن دو فرشته به دیگری گفت: این دعا کننده را نمی بینی؟ گفت: چرا، ولکن امر خداست باید اجراء شود.
اولی گفت: نه، از خدا سؤال کنم، و از حق مسألت کرد که: در این شهر بنده ای ترا می خواند و تضرع می کند آیا عذاب را نازل کنیم؟
فرمود: امری که دادم انجام دهید، آن مرد هیچگاه برای امر من رنگش تغییر نکرده و از کارهای ناشایست مردم خشمگین نشده است.جامع السعادات 2/231
زندگی زاهدانه و دل نبستن به دنیا،ایشان( عالم بزرگ مرحوم حضرت آیت الله العظمی حاج شیخ مرتضی طالقانی_رضوان الله علیه) را مردی خدایی کرده بود.به همین جهت،اطرافیان ایشان بارها کراماتی از ایشان مشاهده می کردند و عجایبی از ایشان می دیدند.چه بسیار مریضانی که به برکت دعای ایشان شفا یافتند و چه بسیار گرفتارانی که از تاثیر نفس ایشان گره از کارشان گشوده شد.گاهی از وقایعی خبر می دادند که هنوز رخ نداده بود و شاید آخرین خبر،خبر از مرگ خودشان بود.شاگرد ایشان مرحوم حضرت علامه جعفری_رضوان الله علیه_ دو روز مانده به ماه محرم نزد شیخ رفتند و از ایشان درخواست تدریس کردند اما شیخ این بار نپذیرفتند و فرمودند:برخیز و برو آقاجان،درس تمام شد.
مرحوم حضرت علامه حعفری_رحمه الله_ گمان می کنند که مقصود ایشان تعطیلی محرم است،بنابراین می فرماید :دو روز به محرم مانده و درس ها دایر است
اما حضرت آیت الله العظمی طالقانی_رحمه الله_ تکرار می کنند:
آقاجان! به شما می گویم درس تمام شد.خر طالقان رفته و پالانش مانده،روح رفته و جسدش مانده.
مرحوم علامه که مقصود شیخ را متوجه شده،ایشان را در آغوش می گیرند و میفرماید:
حالا یک چیزی بفرمایید تا بروم.
شیخ می فرمایند:
تا رسد دستت،به خود شو کارگر
چو فتی از کار خواهی زد به سر
علامه می فرماید: از وقتی استاد این شعر را برای من خواندند،تاکنون یک لحظه احساس خستگی نکرده ام،البته مزاج خسته می شود اما هرگز احساس خستگی روحی از کار نکردم....
یک محرم 1363(1322 هجری شمسی) طلاب مدرسه دیدند که شیخ مطابق برنامه هر روزش اذان صبح را فرمودند و وارد حجره شدند و مشغول نماز،اما دیگر از حجره بیرون نیامدند.وقتی به سراغ ایشان آمدند،دیدند که در حال عبادت جان سپرده اند....
منبع:سالنامه(العبد) سال 1395
نویسنده:موسسه فرهنگی_هنری البهجه
حضرت علامه بهلول_رضوان الله علیه_ می فرمودند:
یک روز ظهر در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی_علیه السلام_ سخنرانی داشتم،ساعت دو بعداظهر نیز در شمیران می بایست منبر می رفتم،اما در حرم منبرم خیلی گرم شد و روضه طول کشید.وقتی که از منبر پایین آمدم دیدم پنج دقیقه تا منبر بعدی وقت دارم،لذا خطاب به آقا سید الشهدا_علیه السلام_ گفتم:
آقا جان ! روضه شما طول کشیده و از طرفی به آن سید قول داده ام،حالا چه کار بکنم؟
و بلافاصله از حرم بیرون آمدم.جلوی در حرم،ماشین خوبی ایستاد و گفت:حاج آقا بیایید بالا
من هم بلافاصله سوار شدم و فقط متوجه شدم ماشین با سرعت زیادی حرکت میکند و خیابان ها را یکی پس از دیگری پشت سر می گذارد،تا این که در مدت زمان کوتاهی به مقصد رسیدیم،در این هنگام دیدم بانی مجلس جلوی در ایستاده است و چون فکر می کردم که دیر شده است،از ایشان معذرت خواهی کردم اما ایشان گفتند نه خیر حاج آقا ! الان ساعتی است که باید منبر شروع بشود و شما سر ساعت آمدید!
منبع:کرامات معنوی ص 61
نویسنده:استاد موسوی مطلق
مرحوم شهید ثالث حاج ملا محمد صالح می فرمود که مرحوم شیخ جعفر کبیر به قزوین آمد و در منزل ما ساکن شد و چند روزی آنجا بود، پس شب او در گوشهای می خوابید و من هم در گوشه می خوابیدم چون مقداری از شب گذشت ، دیدم که شیخ جعفر مرا صدا میکند که بلند شو و نماز شب بخوان، بیدار شدم و عرض کردم: بلی بر میخیزم و شیخ از من رد شد و من دوباره خوابیدم ناگاه بر اثر شنیدن صداهائی متاثر کننده از خواب بلند شدم و دنبال صدا رفتم، چون نزدیک رسیدم دیدم که جناب شیخ با نهایت تضرع و بی قراری به مناجات و گریه اشتغال دارد پس صدای آن جناب چنان سوزناک و خالصانه بود که در من اثر کرد و از آن شب تا به حالا که بیست و پنج سال میگذرد هنوز آن شب در ذهنم فراموش نشده و هر شب بر میخیزم به یاد آن شب به مناجات با قاضی الحاجات می پردازم و نماز شب را بجا می آورم . 1 صدا زدند که برگ صبوح ساز کنید به ساز مرغ سحر ترک خواب ناز کنید2
یکی از شخصیت های مهم مملکتی نقل می کرد:
هنگامی که رژیم بعثی صدام بمباران شهر قم را آغاز کرد و مردم این شهر را نگران ساخت،به منزل مرحوم حضرت آیت الله العظمی بهاءالدینی_اعلی الله مقامه الشریف_ رفتم و از ایشان راهنمایی خواستم.ایشان در جواب درخواست من این نکته را بیان داشتند که:
وقتی حمله هوایی به شهر دورود آغاز شد،مردم بسیار مضطرب شدند و نزد من آمدند و راهنمایی خواستند.من هم توسلی به حضرات معصومین علیهم السلام اجمعین پیدا کردم و به آن ها عرضه داشتم که مردم بیچاره اند و شما خودتان برای رفع این نگرانی ها،آنها را راهنمایی بفرمایید.این توسل ادامه داشت تا این که از طرف حضرت زهرا سلام الله علیها اشاره شد که به حدیث کساء متوسل شوید.
من از مردم دورود خواستم که در تمام مساجد؛مجلس حدیث کساء برپا کنند و مردم هم این برنامه را با توجه خاص اجرا کردند و در نتیجه بمباران این شهر متوقف شد.
عجیب تر آن که نقل می کنند وقتی با یکی از خلبان های هواپیمایی که در آن منطقه سقوط کرده بود مصاحبه کردند ،می گفت:وقتی هواپیما به این منطقه می رسید،به نظر می آمد که همه جا را آب احاطه کرده و ما بمب های را بی هدف در اطراف می ریختیم....
منبع:کلیدهای اسرار جلد دوم ص 352
نویسنده:محمدرضا صادقی سوادکوهی
مرحوم حضرت آیت الله العظمی حاج سید رضا بهاءالدینی_رضوان الله تعالی علیه_ فرمودند:
فاصله حجره ام از مدرسه فیضیه تا منزل بیش از هزار قدم نبود،اما یک سال از مدرسه پای خود را بیرون نگذاشته و تمام وقت مشغول درس بودم.مدرسه و یا حرم محل دیدار ما با خانواده بود.مادرم راس ساعت خاصی که می دانست ساعت استراحت من است،به فیضیه می آمد و همدیگر را می دیدیم و برخی از چیزهایی را که احتیاج داشتم با خود به مدرسه می آورد و به من می داد و خداحافظی می کرد و من هم چنان مشغول درس و بحث بودم.گاهی قبل از اذان صبح دو درس داشتم.پس از اقامه نماز صبح دو درس دیگر،خورشید طلوع نمی کرد مگر در حالی که ما سه چهار مباحثه انجام داده بودیم! فرصت های طلایی برایم فراهم بود.مشغول درس و بحث خود بودم و از آن چه مربوط به بنده نبود آگاه نمی شدم و از اتلاف وقت خود جلوگیری می کردم...
منبع:
سلسه مباحثی برای طلاب علوم دینی ص 66
نویسنده:معاونت فرهنگی تربیتی موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی_ره_
انتشارات:موسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی_ره_
زهری می گوید:
در شبی تاریک و سرد، علی بن حسین علیه السلام را دیدم که مقداری آذوقه به دوش گرفته، می رود. عرض کردم:
- یابن رسول الله! این چیست، به کجا می برید؟
حضرت فرمودند:
- زهری! من مسافرم. این توشه سفر من است. می برم در جای محفوظی بگذارم (تا هنگام مسافرت دست خالی و بی توشه نباشم!)
گفتم:
- یابن رسول الله! این غلام من است، اجازه بفرما این بار را به دوش بگیرد و هر جا می خواهی ببرد.
فرمودند:
- تو را به خدا بگذار من خودم یار خود را ببرم، تو راه خود را بگیر و برو با من کاری نداشته باش!
زهری بعد از چند روز حضرت را دید، عرض کرد:
- یابن رسول الله! من از آن سفری که آن شب درباره اش سخن می گفتی، اثری ندیدم!
فرمود:
- سفر آخرت را می گفتم و سفر مرگ نظرم بود که برای آن آماده می شدم!
سپس آن حضرت هدف خود را از بردن آن توشه در شب به خانه های نیازمندان توضیح داد و فرمود:
- آمادگی برای مرگ با دوری جستن از حرام و خیرات دادن به دست می آید.بحار، ج 46، ص 65
غلامی بود که با خواجه و مالک خود قرار داده بود که روزی یک درهم به خواجه بدهد و شب هر جائیکه بخواهد برود.
خواجه روزی مدح غلامش را نزد جمعی نمود، یکی گفت: شاید این غلام قبرها را می کند و کفن می دزدد و می فروشد و این درهم را به تو می دهد.
خواجه مغموم شد و شب چون غلام اجازه رفتن را گرفت در پی غلام آمد، دید غلام از شهر بیرون رفته و وارد قبرستان شد. وارد قبر وسیعی شد، و لباس سیاه پوشیده و زنجیر برگردان انداخته، روی بر خاک می مالد و با مولای حقیقی راز و نیاز می کند و از مناجات لذت می برد.
خواجه چون این را دید گریان شد و بر سر قبر تا صبح نشسته و غلام تمام شب را مشغول عبادت و راز و نیاز بود.
چون صبح شد عرض کرد: خدایا می دانی که خواجه ام یک درهم می خواهد و من ندارم توئی فریاد رس محتاجان؛ چون مناجات تمام شد نوری در هوا پیدا شد و درهمی از نور به دست غلام آمد.
خواجه چون چنین بدید آمد و غلام را در برگرفت. غلام اندوهناک شد و گفت: خدایا پرده ام را دیدی و رازم را کشف کردی، جانم را بگیر. همان دم جان سپرد. خواجه مردم را خبر داد و جریان را نقل کرد و او را در همان قبر دفن نمود.عنوان الکلام ص 30
مردی را قرضی افتاده بود ،به در دوستی آمد ودر بزد .آن جوان مرد
بیرون آمد و او را در کنار گرفت و نیکو بپرسید و گفت :چرا رنج
برگرفتی؟گفت:وامکی برمن جمع شده است ودل مشغول می باشم .
گفت:چه مقدار؟گفت:چهارصد درم.جوانمرد در خانه رفت و کیسه ای
بیرون آورد ،دراو چهارصد درم بود،نه کم و نه بیش و بدو داد واورا
گسیل کرد و خود درخانه آمد وگریستن گرفت .
یکی اورا گفت:چرا می گریی؟اگر نخواستی ،نبایستی داد.گفت:نه از
بهر آن می گریم که چرا دادم،از بهر آن می گریم که چرا حقّ دوستان
خود نگزاردم و مراعات نکردم و تیمار وی نداشتم تا وی را حاجت
آمد به خانه ی من آمدن و سئوال (درخواست )کردن و روی خود
بدان سئوال زرد کردن و شرم داشتن.
"حسین بن منصور حلاج را درظهر ماه صیام از کوی جذامیان گذرافتاد.
جذامیان به نهار مشغول بودند و به حلاج تعارف کردند.
حلاج برسفره آنها نشست و چند لقمه بردهان برد.
جذامیان گفتند: دیگران بر سفره ما نمی نشینند و از ما می ترسند،
حلاج گفت؛ آنهاروزه اند و برخاست.
غروب هنگام افطار حلاج گفت: خدایا روزه مرا قبول بفرما.
شاگردان گفتند: استاد ما دیدیم که تو روزه شکستی.
حلاج گفت: ما مهمان خدا بودیم. روزه شکستیم, اما دل نشکستیم.."
...
''آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم''
شیخ ابوبکر وراق عمری بود تا در آرزوی دیدار خضر ع بود .
دوستای عزیزی که این داستان های آموزنده رو میذارن خیلی ممنونم ازشون، میخواستم ببینم مشکلی نداره من از بعضی از داستانها که خوشم اومد تو وبلاگم استفاده کنم؟
شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان میداد ، آنرا برایشان شرح میداد و بر اساس آن تربیتشان میکرد.
روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد، زیرا شیخ پرورش پرندگان را بسیار دوست میداشت.
شیخ همواره طوطی را محبت میکرد و او را در درسهایش حاضر میکرد تا آنکه طوطی توانست بگوید لااله الا الله.
طوطی شب و روز لااله الا الله میگفت اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه و نوحه میکند.
وقتی از او علت را پرسیدند گفت طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند برای این گریه میکنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم.
شیخ پاسخ داد من برای این گریه نمیکنم.
ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد طوطی آنقدر فریاد زد تا مرد . با آن همه لااله الاالله که میگفت وقتی گربه به او حمله کرد آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد.
زیرا او تنها با زبانش میگفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
سپس شیخ گفت:
میترسم من هم مثل این طوطی باشم تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم.
زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است.
آیا ما لااله الاالله را با دلهایمان آموختیم؟
چیزی بزرگتر از اخلاص به آسمان نمیرود و
چیزی بزرگتر از توفیق از آسمان نازل نمیشود.
توفیق به اندازه اخلاص است.
خدایا به ما در سخن و عمل اخلاص عطا بفرمآ.
موضوع جالبی بود مرسی
دوازده سال آهنگر نفس خود بودم، در کوره ریاضت می نهادم و با آتش مجاهده می تافتم و بر سندان مذمت می نهادم و پتک ملامت بر او میزدم، تا از نفس خویش آینه ای کردم: پنج شسال آینه خود بودم به انواع عبادت و طاعت. آن آینه میزدودم. پس یک سال نظر اعتبار کردم بر میان خویش -از غرور و عشوه- و به خود نگرستن. زناری دیدم و از اعتماد کردن بر طاعت و عمل خویش پسندیدن. پنج سال دیگرجهد کردم تا آن زنار بریده گشت، و اسلام تازه بیاوردم. بنگرستم همه خلایق مرده دیدم. چهار تکبیر در کار ایشان کردم و از جنازه همه بازگشتم و بی زحمت خلق به مدد خدای، به خدای رسیدم..
بایزید بسطامی, تذکرة الأولیاء عطار
♦️کارآموزی، پس از یک مراسم طولانی و خستهکننده دعای صبحگاهی در صومعه، از پدر روحانی پرسید: «آیا همه این نیایشها که به ما یاد میدهید، خدا را به ما نزدیک میکند؟»
پدر گفت: «با سوال دیگری، جواب سوالت را میدهم. آیا همه این نیایشها که انجام میدهی باعث میشود که خورشید فردا طلوع کند؟»
کارآموز گفت: «البته که نه! خورشید طبق یک قانون کیهانی طلوع میکند.»
پدر روحانی گفت: «جوابت را گرفتی! خدا به ما نزدیک است. چه دعا بخوانیم و چه نخوانیم.»
شاگرد عصبانی شد و گفت: «یعنی میگویید تمام این دعاها بیفایده است؟»
پدر گفت: «نه. همانطور که اگر صبح زود از خواب بیدار نشوی، طلوع خورشید را نمیبینی، اگر دعا هم نکنی، با این که خدا همواره نزدیک است، اما هرگز متوجه حضورش نمیشوی!»
♦️آهنگری شمشیر بسیار زیبا تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود. شاپور از او پرسید چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ایی؟
آهنگر پاسخ داد یک سال تمام. پادشاه ایران باز پرسید اگر یک شمشیر ساده برای سربازان بسازی چقدر زمان می برد؟ و او گفت سه تا چهار روز.
شاپور گفت آیا این شمشیر قدرتی بیشتر از آن صد شمشیر دیگری که می توانستی بسازی دارد؟
آهنگر گفت: خیر، این شمشیر زیباست و شایسته کمر شهریار!
پادشاه ایران گفت : سپاسگزارم از این پیشکش اما، پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگیدن، من از شما شمشیر برای سپاهیان ایران می خواهم نه برای خودم، و به یاد داشته باش سرباز بی شمشیر، نگهبان کیان کشور، پادشاه و حتی جان خویش نیست.
شاپور با نگاهی پدرانه به آهنگر گفت اگر به تو پاداش دهم هر روز صنعتگران و هنرمندان به جای توجه به نیازهای واقعی کشور، برای من زینت آلات می سازند و این سرآغاز سقوط ایران است. پدرم به من آموخت زندگی ساده داشته باشم تا فرمانرواییم پایدارتر باشد. پس برای سربازان شمشیر بساز که نبردهای بزرگ در راه است.
#رکوع
نقل است که در روزگار راهداری ظالم و بد کس و بی دیانت بود که همیشه مسافرین و مترددین از تاجر و غیره از دست ظلم او دلگیر بودند، تا روزی که وفات یافت. مردم می گفتند: آیا حال این راهدار چگونه باشد؟ قضا را شبی یکی از صلحا او در خواب دید که به کمال خوشوقتی آراسته، آن شخص از آن راهدار پرسید، ای مرد! تو نه آن مرد راهداری که مردم را ظلم می نمودی؟ گفت: بلی، آن مرد گفت: می خواستم بدانم که تو چگونه رفع آن مظلمه کردی و این مرتبه از چه جهت یافتی؟ آن مرد گفت: کرم خدا بر عصیان من زیادتی کرد و مرا بخشید. آن مرد گفت: تو را به خدا سوگند می دهم که وسیله بخشش بیان کن! آن مرد راهدار گفت: در حین حیات روزی از راهدار خانه می رفتم که به گماشتگان سرکشی نمایم، در میان راه طفلی را دیدم که گریه می کند و ظرف شکسته و دوشاب او ریخته، از آن طفل احوال پرسیدم، گفت: پدرم این ظرف را پر از دوشاب کرد و به من داد که جهت یکی از خویشان ببرم، در عرض راه پای من بلغزید و ظرف از دستم بیفتاد و بشکست و دوشاب تمام بریخت، حال رفتن و نزد پدر خبر دادن مشکل است.
چون این سخن از آن طفل شنیدم او را برداشته و به خانه خودم بردم و به همان شکل ظرف پیدا نمودم و پر از دوشاب کردم و به او دادم تا ببرد. و در وقت حساب و عقاب مرا به ثواب آن عمل بخشیدند. شیخ بهایی، ص 96.
مرحوم استاد قاضى - رضوان الله عليه - روايتى غريب درباره جوع بيان میفرمود و محصّلش آنكه:
«در زمان انبياء سلف سه نفر رفيق گذرشان به ديار غربت افتاد، شب فرا رسيد، هر يك براى تحصيل غذا به نقطه اى متفرّق شدند ليكن با يكديگر ميعاد نهادند كه فردا در وقت معيّن در آن ميعادگاه يكديگر را ملاقات كنند، يكى از آنها ميهمان بود و ديگرى به ميهمانى شخصى درآمد و چون سوّمى جائى نداشت با خود گفت به مسجد میروم و ميهمان خدا میشوم، و تا صبح در آنجا به سر برد و همچنان گرسنه باقى بود.
صبحدم در ميعاد خود هر سه نفر حضور يافتند و هر يك سرگذشت خود را بيان كردند.
از جانب خداى تعالى به نبىّ آن زمان وحى رسيد كه به آن ميهمان ما بگو:
ما ميهمانى اين ميهمان عزيز را قبول كرديم و خود ميزبان او شديم و براى او در صدد تهيّه بهترين غذاها برآمديم لكن در خزانه غيب خود تفحّص كرديم بهتر از گرسنگى غذائى را براى وى نيافتيم»
روزی خواجه ای در میان گروهی از عوام، اندر فواید سحر خیزی سخن می راند که ای مردم همانند من که همواره صبح زود از خواب برمی خیزم عمل کنید که فواید بسیاری بر آن است
بهلول که در آن جمع بود گفت؛ ای خواجه!!؟ «تو از خواب بر نمی خیزی، از رختخواب بر می خیزی! و میان این دو، تفاوت از زمین است تا آسمان»
«درک درست از یک پند، سر آغاز یک تغییر درست است. »
♦️غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و به نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشته کلید را داخل ماشین جا گذاشته است. زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم. هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن".
در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد ...!
زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟ زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توانم در ماشین را باز کنم. مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟ زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد. زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم"
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید. مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام." خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای! زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود. فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
(http://axnegar.fahares.com/axnegar/dZBhBGznJ8Nk3I/506565.jpg)
خدابيني در هر زمان و با هر موقعيت و جايگاه
يکي از اساتيد نقل مي کرد که: در زمان مرجعيت آيت الله شيخ عبدالکريم حائري (ره) مؤسس حوزه علميه قم، آيت الله حجت (ره) نيز مرجع تقليد بودند. مقلدان آيت الله حائري زياد بودند و مبالغ زيادي به دفتر ايشان مي رسيد، اما آيت الله حجت از نظر مالي در تنگنا بودند و براي پرداخت مخارج طلبه هاي شان دچار مشکل مي شدند؛ از اين رو، آيت الله حائري فردي را نزد آيت الله حجت مي فرستد و به ايشان پيغام مي دهد به ايشان عرض کنيد: «در مورد مشکلات مالي نگران نباشيد؛ عبدالکريم در خدمت شماست.»
آقاي حجت چون اين کلام را مي شنود، لبخندي زده و مي فرمايند: «به آقا سلام مرا برسانيد و بگوييد: تا کريم هست، به عبدالکريم نيازي نيست.»
سلالة السّادات آقا سيّد محمّدعلي نقل كرد :
سفري به عنوان زيارت به نجف اشرف رفتم و مبلغي پول كه با خود برداشته بودم تمام شد و هيچ وسيله نداشتم . حتّي شخص آشنايي نبود كه از او پولي بعنوان قرض بگيرم . مناعت طبع هم مانع بود كه به يكي از علماء اظهار كنم .
شب به حرم رفتم و حاجت خود را خدمت حضرت مولا علي بن ابيطالب عليه السلام به عرض رساندم و به آقا گفتم :
اگر حاجتم روا نشد هر طور شده مقداري از طلاهاي تو را برداشته و به مصرف مي رسانم !
سپس به منزل برگشتم و شب را گرسنه گذراندم .
صبح ديدم كسي مرا صدا مي كند . گفت : من ملاّ رحمت اللّه خادم شيخ انصاري مي باشم و او تو را مي خواهد و فرموده است در اين كاروانسرا و در اين اتاق تو را پيدا كنم .
با او به خدمت شيخ رفتم . آن بزرگوار كيسه اي به من داد و فرمود : اينها سي تومان ايراني است كه جدّت براي مخارج به تو داده است .
من كيسه را برداشتم . چون چند قدمي از او دور شدم صدايم زد و آهسته فرمود :
ديگر كاري يه طلاهاي ضريح حضرت نداشته باش و به آنها دست نزن !
از اين مطلب بسيار متعجّب شدم . زيرا اين قضيّه فقط از خاطرم گذشته بود و اصلاً قصد انجام چنين كاري را نداشتم از شدّت ناراحتي آن معضلي كه برايم پيش آمده بود اين مطلب را به مولا گفتم .
مرد جوانی به نزد “ذوالنون مصری” آمد و شروع کرد به بدگویی از عارفان.
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورد و به مرد داد و گفت: این انگشتر را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دستفروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیشتر از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد دوباره نزد ذوالنون آمد و جریان را برای او تعریف کرد.
ذوالنون در جواب به مرد گفت: حالا انگشتر را به بازار جواهر فروشان ببر و ببین آنجا قیمت آن چقدر است.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به قیمت هزار سکه طلا می خریدند!
مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و او را از قیمت پیشنهادی بازار جواهرفروشان مطلع ساخت.
پس ذوالنون به او گفت: دانش و اطلاعات تو از عارفان به اندازه اطلاعات فروشندگان بازار دست فروشان از این انگشتر جواهر است.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری!
خدایا چنانم دار که هرگز ناآگاهانه قضاوت نکنم.
منبع: کتاب " از ایشان نیستی میگوی از ایشان"_تالیف استاد کریم محمود حقیقی
ﺍﺯ ﺍﺑﻮﺑﻜﺮ ﻛﻨّﺎﻧﻰ (ﺍﺯ ﻣﺸﺎﻫﻴﺮ ﻋﺮﻓﺎﺳﺖ) ﺩﺭ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻣﻘﺎﻡ ﺭﺳﻴﺪﻯ؟ ﮔﻔﺖ: ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻝ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﺎﻥ ﺩﻝ ﺑﻮﺩﻡ ﻫﺮ ﭼﻪ ﻏﻴﺮ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺑﻪ ﺩﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﭼﻨﺎﻥ ﺷﺪ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ. ﺍﻳﻦ ﺑﮕﻔﺖ ﻭ ﺟﺎﻥ ﺩﺍﺩ.
[ ﺁﺧﺮﻳﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭﻫﺎ، ﻣﺤﻤﺪ ﺭﺍﺟﻰ، ﺹ352 ]
جدیت در تحصیل علم
آقای نجف آبادی در حالی كه سرش پایین است و كتاب قطوری در دست دارد، وارد اتاق می شود .سر جای همیشگی خود می نشیند و به پشتی تكیه می دهد. كتاب را كنار دستش می گذارد و در حالی كه دانه های تسبیح را در دستش می چرخاند، می گوید :تسلیت عرض می كنم ؛ خانم ،غم آخرتان باشد، ان شاء الله.
حاجیه خانم امین می گوید:غم نبینید،حاج آقا، راضی به رضای خداوندیم. آقای نجف آبادی می گوید:بنده فكر كردم كه چون فرزندتان چند روزی بیشتر نیست كه به رحمت خدا رفته است،شاید درس را تعطیل كنید یعنی پیش خودم فكر كردم كه شاید از تحصیل منصرف شوید .
برای همین امروز نمی خواستم مزاحمتان بشوم. خدمتكارتان كه به دنبالم آمد،راستش كمی تعجب كردم.
بانو امین می گوید: لطف شماست كه ملاحظه مرا كردید. بله!
فرزند من به رحمت خدا رفته است.من از این بابت مثل همه مادرها غمگین و ناراحتم ؛ ولی كار خداوند بی حكمت نیست . من به رحمت خداوند امیدوارم. فرزند من امانتی در دست ما بود و حالا خدا امانتش را باز پس گرفته است .
دیگر دلیلی وجود ندارد كه من بیهوده جلسه درسم را تعطیل كنم. و یا از تحصیل باز بمانم... درسی كه من می آموزم،علم شناخت خداوند است؛علم كلام و علم فقه است.باید بتوانم آن را در زندگی ام به كار بگیرم؛در غیر اینصورت،عالم بی عمل می شوم.خداوند فرموده است :«انا لله و انا الیه راجعون». كودك من دو روز پیش به دیدار حق تعالی رفته است كه همه ما روزی به این مقصد خواهیم رفت.پس چه بهتر كه با دست پر برویم.
در بنی اسرائیل، زاهدی بود که هفتاد سال در صومعه نشسته و خدا را عبادت می کرد. بعد از هفتاد سال به پیامبر آن زمان وحی شد که به زاهد بگو: نیکو روزگارت را به سر آوردی و عمرت را در عبادت من گذاشتی. من وعده دارم که به فضل و رحمت خویش تو را بیامرزم.
زاهد گفت: مرا به فضل خویش، به بهشت می رساند! پس آن هفتاد سال عبادت من، کجا به کارم خواهد آمد؟
خداوند، همان ساعت بر یک دندان وی دردی عظیم نهاد، که زاهد فرمادش بلند شد. او نزد پیامبر رفت و زاری نمود و شفا خواست.
به پیغمبر وحی رسید که: به زاهد بگو هفتاد ساله ات را بده، تا تو را شفا دهم!
زاهد گفت: رضا دادم، الان که نقد است مرا شفا بده و فردا مرا به دوزخ بفرست یا به بهشت.
فرمان آمد که: آن عبادت تو، همگی در مقابل یک درد دندان از دست رفت، دیگر اینجا جز فضل و رحمت من، چه می ماند؟. داستان های کشف الاسرار، ص 300.
✨آیت الله کوهستانی:
⚪️ حجت الاسلام ناطقی از شاگردان فاضل معظم له نقل می کند:
✨حاج ملا آقا جان زنجانی
❓یک روز از او سؤال شد:
شما از علم کیمیا و علوم غریبه هم اطلاع دارید؟
حضرت عیسی علیهالسلام بگذشت بر مرد خفتهای،
گفت: ای بندة خدا، چرا برنخیزی و خدای را نپرستی؟
گفت: یا رسولالله من خدای را پرستیدهام به دوستترین عبادتها به نزد او.
عیسی ع گفت: چون؟
گفت: چنانکه دنیا را بگذاشتم با اهل او.
عیسی ع گفت: بخسب که از همة عابدان و زاهدان گذشتی و مردی.
♻️آقای قدس می گوید:
دوزخ کجاست
شبلی مرد عارفی بود که شاگردان بسیاری داشت و حتی مردم عامی هم مرید او بودند. روزی به شهر دیگری رفت در دکان نانوایی و قرص نانی درخواست کرد.
نانوا به او نان نداد و شبلی رفت.
مردی آنجا بود که شبلی را می شناخت به نانوا گفت این مرد شبلی بود.
نانوا گفت: من از مریدان شبلی هستم و به دنبال او رفت و گفت من می خواهم با شما باشم شاگرد شما باشم شبلی نپذیرفت.
نانوا گفت اگر قبول کنی امشب همه آبادی را شام می دهم شبلی قبول کرد.
وقتی همه شام خوردند نانوا گفت:
شبلی دوزخ یعنی چه؟
شبلی پاسخ داد دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به شبلی ندادی اما برای رضایت دل شبلی یک آبادی را شام دادی.