مزد اخلاص
تبهای اولیه
:parandeh:خاطرات و زندگینامه
شهید علی محمد صباغ زاده :parandeh:سفر عجیب
داستان از زبان حجت الاسلام قرائتی که در تلویزیون و برنامه درس هایی از قرآن بیان کردند
... این همدان آمدن برای ما یک دانشگاهی شد. درس ها گرفتیم از این سفر...
این خاطره، خاطره مهمی است.من خواهش می کنم زیادی گوش کنید.
چند سال پیش، من مسئول نهضت سواد آموزی بودم و در تهران پشت میز نشسته بودم. به سرم افتاد همدان بروم برای سرکشی از نهضت سوادآموزی، حالا چطور به دلم افتاد، نفهمیدم.
شهید محراب آیت الله مدنی در همدان خانه ای قدیمی داشت که من رو بردند آنجا. مرحوم آیت الله موسوی امام جمعه همدان هم آمدند. نزدیک غروب بود. تا نشستم یک پیرمردی آمد گفت: امشب مهمان خانه ی ما باشید!
این پدر دو شهید نزدیک غروب ما را قلاب کرد و خانه ی خودش برد!
یک خانه ی محقر، در یک اتاق دور تا دور نشستیم و ایشان خاطرات بچه هایش را نقل می کرد، یک پیرمرد دوید داخل، با ریش های سفید بدو آمد!
بعد من را بغل کرد. بوسید و گفت: آقای قرائتی! در تلویزیون چند سال است می بینمت. می خواستم از بیرون شیشه هم ببینمت. بعد بغل ما نشست و حرف های صاحبخانه، پدر دو شهید را قیچی کرد. گفت: من بگویم؟
بعد گفت: من بچه هایم همه دختر هستند. فقط یک پسر داشتم. آن پسر هم شهید شد. اما چه پسر خوبی! این پسر من که شهید شد معلم آموزش پرورش بود. ریش های بلندی داشت. در مسجد کوپن توزیع می کرد.
بعد ادامه داد: یک شخصی (که کوپن به او نمی رسد) عصبانی می شود تف می اندازد به ریش پسر من. می گوید: این انقلاب بود شما داشتید!؟ تف! یک تف کرد. بچه های بسیج می خواستد او را بزنند، حالا بالاخره کسی به ریشش تف بیندازند عصبانی می شود. اینجا نفس هیجانی می شود. «وَالکاظمینَ الغیظ» وقتی عصبانی شدی باید خودت را نگه داری. می گفت: تا بچه های بسیج خواستند بزنند دستمالش را درآورد و گفت: بابا این حالا عصبانی شده، من آب دهان ایشان را پاک می کنم. تمام شد و رفت!!
دیگر حالا در یک مسجد به خاطر یک آب دهان درگیری نکنید. ولش کنید. خُب، ماجرا تمام می شود و بعد این معلمی که تف به ریشش افتاد است، می رود جبهه و شهید می شود. آن شخصی که آب دهان پرتاپ کرده است، ناراحت می شود که من به کسی آب دهان پرتاب کردم که در جبهه شهید شد!؟ آمد پهلوی من عذرخواهی کند. که ببخشید من به پسر شما جسارت کردم. من را حلال کن. این پسر شما جبهه رفت و شهید شد.
پدر شهید تا اینجا را گفت و ادامه داد: چه جوانی، چه معلمی، چه پسر خوبی! خدا چه پسری به من داده بود؟ الحمدلله! همین طور الحمدلله ، الحمدلله، الحمدلله می گفت که یک دفعه افتاد و سکته کرد و مرد!!
ما را می گویی اصلا کلافه شدیم. به امام جمعه گفتم: امشب چه خبر است!؟
ما کلافه شدیم. بالاخره آن شب، شبی بود. تا نزدیک صبح من خوابم نبرد. یعنی مرتب فکر می کردم که قرائتی، اگر کسی آب دهان به صورت تو پرتاب کند، تو «وَ الکاظمینَ الغیظ» (پوشاندن خشم را) داری!؟
تو نفست را می گیری از شهوت، از پول، از غضب، بالاخره نفس است.خطر نفس است، خلاصه ما خیلی تحت تاثیر این ماجرا قرار گرفتیم.
تا اینکه...
منبع: کتاب مزد اخلاص (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
قصه این شهید و ماجرای آن شب در همدان را در تلویزیون گفتیم. یکی دو روز بعدش یک پیرمردی آمد و گفت: این معلم همدانی چه کسی بود؟ من خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم. پای تلویزیون گریه کردم. منقلب شدم.
بعد ادامه داد: من یک تاجر تهرانی هستم. هیچ کاری نکردم. فقط دنبال خواسته های خودم بودم. این (شهدا) چطور آدم هایی هستند؟ فرشته اند!؟
این ها در جهاد اکبر، در خودسازی، نفسشان را جلو می گیرند. در جبهه، در مقابل دشمن می ایستند. این جوان ها کجا هستند، ما پیرمردها کجا!؟
این پیرمرد ادامه داد: من آمده ام همه ی اموالم را وقف کنم. وقف چه کسی؟ وقف نهضت سوادآموزی.
به او گفتم: شما خمس هم می دهی؟ گفت: نه!
گفتم: خمس واجب است، وقف مستحب. شما اول باید واجبات را عمل کنی.
پس شما برو خمس بده، اگر صد میلیون داری، یک میلیارد، ده میلیارد هر چه داری بیست درصدش را بده . باقی اش هم برای خودت.
ایشان رفت. دوستان ما در نهضت سوادآموزی به من گفتند: تو چطور آدمی هستی؟ شکار دستت می آید رهایش می کنی!؟
گفتم: ما که شکارچی نیستیم. ما حجت الاسلام هستیم. حجت الاسلام یعنی باید هر چه که اسلام گفته را بگوید. معنای حجت الاسلام یعنی حرف هایش حجت است. کسی باید باشد که بشود به حرفش اعتماد کرد. از طرفی من که این را نیاوردم. این شهید همدانی این را آورده. خاطره ی او، این را تحت تاثیر قرار داده، آمده پول هایش را به نهضت بدهد.
بعد دیدیم که پیرمرد برگشت. گفت: من می خواهم هم خمس بدهم، هم وقف کنم. خلاصه ایشان خمس حساب کرد و داد. بعد هم اموالش را وقف کرد. یک باغی در کرج، آن باغ را به ما داد برای نهضت.
بحثم این است خدا چه می گیرد چه می دهد؟ یک لحظه معلمی که آب دهان به صورتش پرتاب شده، نفسش هیجانی شد. در یک لحظه با خدا معامله کرد، گفت: خدایا! من به خاطر تو «وَ الکاظمینَ الغیظَ» (را عمل می کنم)
من خطر نفسم است، جلوی نفسم را می گیرم. بعد هم جبهه می رود، شهید می شود. خدا برای اینکه این آب دهان بماند در تاریخ، به سر من می اندازد همدان بیایم. به پدر دو شهید می گوید: برو غروب آنجا، قرائتی و امام جمعه را قلاب کن و به خانه ی خودت ببر.
به پدر یک شهید می گوید: بدو! چون اگر یواش می آمد، در راه می مرد. بدو آمد خبر پسرش را گفت و همان جا مرد. من تحت تاثیر قرار گرفتم. خاطره را در تلویزیون گفتم، آن تاجر تهرانی خمسش را داد. یعنی آب دهان به صورت یک معلم همدانی می افتد، به خاطر اینکه جلوی نفسش را می گیرد، خدا این را به یک اردوگاهی در کرج مبدل می کند که چند هزار نفر تا حالا در آن اردوگاه تربیت شدند.
هر گناهی پیش آمد، ما خودمان را نگه داشتیم، خدا جبران می کند. اسم خدا جبار است.
اگر کسی جوش آورد، (خیلی عصبانی شد) و خودش را نگه داشت (خشمش را فرو برد) خدا اجر شهید به او عطا می کند. (وسائل الشیعه.ج 12،ص 179)
از آن سهم امام که به عنوان خمس داده بود، مقداری از آن را، آن مرجع برای من فرستاد. من گفتم: نباز ندارم، آقا فرمودند: نزد شما باشد هر کجا لازم دیدی مصرف کن.
یک روحانی عالمی می خواست برای تبلیغ اسلام برود برزیل، ما هزینه ی ایشان را از همان پول خمس دادیم، او هم رفت و جوان ها را جمع و پاسخ به سوالات و شبهات درباره اسلام و کارهای زیادی در این زمینه انجام داد.
او گفت: من به عنوان یک اسلام شناس آماده ام تا به سوالات و بحث های شما پاسخ بدهم. حدود یک سال سی نفر مسیحی مسلمان شدند و نیم کیلو طلا برای جبهه فرستادند.
یکی از اساتید دانشگاه آنجا که با ایشان مسائلی را مطرح و جواب گرفته بود مریض شد، این آقا رفت بیمارستان برای صحبت کردن و بعد این استاد دانشگاه اسلام را ثبول کرد. روی تخت، استاد دانشگاه شهادتین را داد و مسلمان شد و روی همان تخت بیمارستان، مسلمان مرد.
نتیجه آب دهانی که در همدان پرتاب شده و معلم بافضیلتی برای کظم غیظ، خودش را نگه داشته، ببینید چه می شود؟!
یک قدم به طرف خدا می رویم ببینید خداوند چه کار می کند...
راوی: حجت الاسلام قرائتی
منبع: کتاب مزد اخلاص (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
علی محمد صباغ زاده در 20 مرداد سال 1336 و سه روز پس از عاشورای حسینی در همدان به دنیا آمد. او در دامن پاک مادری مهربان و پدری با ایمان تربیت یافت.
از سن هفت سالگی نماز و روزه اش را به جای آورد. اگر سحر او را بیدار نمی کردند، بدون سحری روزه می گرفت.
پول توجیبی می گرفت و به دوستان فقیرش می داد. غذایی که به همراه می برد با ضعیف ترین دانش آموزان می خورد.
مهربانی و خلوص او نزد خاص و عام زبان زد بود. در دوران دبیرستان فعالیت مخفی علیه رژیم شاه را آغاز کرد. بعد از اخذ دیپلم برای خدمت سربازی وارد ارتش شد. در این دوران نیز به فعالیت اسلامی و انقلابی و آگاه سازی سربازان پرداخت. به هنگام صدور فرمان امام (ره) مبنی بر ترک پادگان ها از آنجا فرار کرد.
علی محمد در تکثیر و توزیع نوار و اعلامیه های امام نقش اساسی ایفا نمود. بعد از پیروزی انقلاب با روحیه ی خاص، صمیمی و دلسوزی که داشت، به تعلیم و تربیت و شغل معلمی روی آورد.
برای خدمت به روستاها رفت و علاوه بر تدریس، کمک مادی و معنوی نیز به شاگردان می کرد. وی حتی از حقوق خود خوراک و پوشاک دانش آموزان نیازمند را تامین می کرد.
علی برای بیت المال اهمیت زیادی قائل بود و این، شاه بیت خاطرات اوست. او این گونه به حلال و حرام دقت داشت و هرگز از بیت المال استفاده ی شخصی نکرد که نمونه های زیادی از این دست وجود دارد.
وی در سال 1358 در مدرسه راهنمایی جامیشلو که اینک به نام وی، شهید صباغ زاده نامگذاری شده، مدتی به فعالیت پرداخت.
فعالیت های انقلابی و محبوبیت ایشان بین مردم باعث شد مورد غضب منافقین قرار بگیرد و چند بار از سوی آنان تهدید شود. ولی با وجود این بر فعالیتهای خویش افزود.
در آزاد سازی شهر پاوه از چنگ ضد انقلاب به آن منطقه عزیمت نمود، پس از آن به دلیل نیاز مبرم به وجود ایشان، به همدان آمد و در سپاه و آموزش و پرورش و پایگاه بسیج به فعالیت شبانه روزی پرداخت.
مسئولان تا دو سال اجازه ی حضور مجدد در جبهه را به او ندادند. اما او که روح و جانش در جبهه ها بود، اجازه خواست تا فقط پانزده روز به جبهه برود!!
ششم بهمن 1361 روز خداحافظی او بود، او به قول خود عمل کرد و پانزده روز بعد به همدان برگشت تا روی دست مردم تا ملکوت خدا رهسپار شود!
او از خدا خواسته بود که مانند سالار شهیدان بدون سر به ملاقات خدا برود و یک ترکش بزرگ، در عملیات والفجر مقدماتی، آرزوی او را برآورده کرد.
دوستانش وقتی پیکر او را پیدا کردند، متوجه بوی عطر عجیبی می شوند که همه ی بدن او را مطهر کرده. این بوی عطر همه را مست کرده بود، هرکس به سمت او می رفت از بوی عطر عجیب این شهید می گفت.
علی محمد صباغ زاده در وصیت نامه اش از من و شما می خواهد:
« دوستان، همیشه با هم خوب باشید، از غیبت و تهمت دوری کنید. تا آنجا که می توانید به خاطر رضایت خداوند و بدون منت، کار را انجام دهید و همیشه به یاد خدا باشید...
منبع: کتاب مزد اخلاص (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
زمانی که باردار بودم، شوهرم کار یه بنده خدایی رو راه انداخت. او هم برای تشکر براش یه مقدار فلفل آورد.
حاج رضا فلفل ها را آورد خانه، داد به مادرش که ترشی درست کنه، بعد نشست پیش مادرش و اشاره کرد به من و گفت: مامان، از این فلفل ندید بخوره، من شک دارم نمی خوام این جور چیز های شبه ناک رو همسرم که بارداره بخوره.
من گفت: اون طرف خودش با رضایت این ها رو داده، گفت: نه، دوست ندارم این جور لقمه ها رو بخوری، بعد بلند شد رفت از پول خودش یه مقدار فلفل خرید. آورد گفت: مادر برای ما از این فلفل خودمون ترشی درست کن!
البته من از نوجوانی خودم رعایت این مسائل را می کردم. اما سر علی محمد که باردار بودم خیلی بیشتر دقت می کردم.
****
پدر علی خیلی اهل صلوات بود. به هرکس که می رسید می گفت صلوات بفرست. خیلی هم دست و دلباز بود. حاج رضا یه قصابی کوچیک داشت و از اونجا ارتزاق می کردیم. تو مغازه اش تا آنجایی که از دستش می آمد به مردم کمک می کرد.
خیلی هم اهل نظافت بود تا مدیون نشه، وقتی می خواست دست به گوشت بزنه، دستش رو با آب صابون می شست.
راوی: مادر شهید
منبع: کتاب مزد اخلاص (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)
یادمه سال چهارم دبیرستان بودیم که کلاس ما مختلط شد! دختر و پسرها در یک کلاس کنار هم بودند. این هم از کارهای آن خانم وزیر بود که بعدها بهایی بودنش اثبات شد. او و اربابانش هر چه در توان داشتند انجام دادند تا ایمان و معنویت را از بچه های این مرز و بوم بگیرند.
آن روز را خوب به یاد دارم. علی سرش را کرده بود تو کتاب. صدای قهقهه ی شیطانی دخترها و پسرهای مدرسه به گوشم می خورد که با هم شوخی می کردند و می خندیدند. منم سرم را بردم توی کتابم تا نگاهم به دخترها نیفتد.
چند شب قبل، با علی بعد از نماز مغرب و عشا رفتیم پیش روحانی مسجد. علی رو کرد به روحانی و گفت: می بخشید حاج آقا، من و دوستم وقتی از مدرسه تعطیل می شیم، موقع برگشت توی مسیرمون به دبیرستان دخترونه بر می خوریم و ناخودآگاه چشم ما به نامحرم می خوره، باید چی کار کنیم؟
حاج آقا لبخندی زد و گفت: آفرین بر شما جوونا که توی این فضای مسموم، دنبال این هستین خودتون رو از گناه دور کنید. رحمت بر شیر پاکی که خورده اید. جوون های مثل شما تو این دوره و زمونه خیلی کم پیدا می شه، قدر خودتون رو بدونید عزیزای من...
بهترین راه اینه خودتون رو از گناه دور نگه دارین. از مسیر دیگه ای برین خونه که نگاهتون به نامحرم برخورد نکنه...
علی در بدترین شرایط و آلوده ترین محیط، خودش را حفظ کرد و تحصیلاتش را تمام کرد و دیپلم گرفت.
بعدد از پیروزی انقلاب بود که علی صباغ زاده زیر نظر آیت الله تالهی و فاضلیان مجموعه ی فرهنگی کتابخانه انصارالحجه رو راه اندازی کردند.
در این کتابخانه خدمات فرهنگی و اجتماعی از عکاسی ارزان قیمت برای فقرا تا نمایش فیلم و امانت کتاب و حتی توزیع کوپن و ... انجام می شد.
بخش اعظم مسجد در اختیار ایشان بود. صبح جمعه ها کلاس های قرآن و احکام داشت. بسیار برنامه های فرهنگی آن ها رونق پیدا کرد. شهدای زیادی نیز تحت نظر این مکتب رشد پیدا کردند، از جمله شهیدان مجید و علی صلواتی، شهیدان بیات، نیک بخت، جواهری، سماواتی و بهرامجی و سید عباس الجی و ...
به قدری این کتابخانه قوی کار کرد که خیلی زود تبدیل به قطب فرهنگی مهم همدان شد، تا اندازه ای که از نقاط مختلف شهر به این مکتب می آمدند.
فهمیده بود که بعد از پیروزی انقلاب باید در کدام سنگر بیشتر فعالیت کند. سنگر کار فرهنگی برای جوانان و نوجوانان را بسیار مهم تر از بقیه ی سنگرها می دانست. حتی در بسیج و پایگاهی که مسئولیتش را بر عهده داشت به دنبال کار فرهنگی بود.
یادم هست از هر فرصتی برای جذب جوانان استفاده می کرد، بعد از انقلاب سینما هنوز جای خوبی بین مردم نداشت، اما علی آقا با هنر و ذوق خود از این ابزار قدرتمند خوب استفاده کرد.
پرده ای سیار با آپارات دستی کافی بود که علی آقا کار خودش را بکند. فیلم های مذهبی خوبی پیدا کرد و در چند سانس پخش می کرد. همه از بزرگ و کوچک جمع می شدند. قبل و بعد از فیلم، موقعیت مناسبی بود. علی آقا در این فرصت، صحبت هایی در خصوص اسلام و انقلاب برای جوان ها داشت.
همه جور آدم رو می آورد مسجد براشون فیلم های مذهبی و مستند های انقلاب و دفاع مقدس پخش می کرد. تو این جمع از مواد فروش بگیر تا کفتر باز و ... همه بودند.
خوب یادم هست که با موتور می رفتیم و علی از پشت موتور سرش را کرده بود توی گوشم و برایم حرف می زد. می گفت: دشمن همیشه بیداره، دنبال یه راه وروده تا انقلاب رو نابود کنه، وقتی دیدن نمی تونن کاری کنند کودتاها و ... بعد هم با صدام وارد شدن تا با ما بجنگن... ما نباید بذاریم دشمن به هدف خودش برسه... باید مراقب باشیم...
همیشه برام سوال بود که چرا علی آقا محاسنش بلنده، یه بار بهش گفتم: علی آقا عجب ریش های قشنگی داری؟
عمیق شد و با تامل گفت: اینا ظاهر قضیه است! ریش باید ریشه داشته باشه، ریشه اش رو هم باید در تقوا جست و جو کرد. نباید عوام فریبی کنیم.
علی آقا بینش سیاسی عمیقی داشت. نسبت به مسائل جهان اسلام از جمله فلسطین و ... بی تفاوت نبود. رنج و مصیبتی که بر سر مردم مظلوم فلسطین می رفت برایش خیلی سنگین بود. اشغال بیت المقدس به دست یه مشت صهیونیست حیوان صفت رو بزرگترین اهانت به جهان اسلام می دانست. خیلی به جوان ها و مردم نسبت به موضوعات سیاسی آگاهی می داد.
یه روز اومد دنبالم با همدیگه رفتیم پوسترهایی از شهدای فلسطینی و جنایات رژیم صهیونیستی رو که چاپ کرده بود روی دیوارهای سطح شهر چسبوندیم.
علی آقا می دانست که کار فرهنگی در صورتی اثرگذار است که انسان قبل از کار فرهنگی، روی خودش کار کرده باشد. برای همین همیشه به اعمال خودش دقت داشت.
هیچ گاه نماز اول وقت او ترک نشد. بعد از نماز صبح زیارت عاشورا می خواند.
اعتقاد داشت صبحش را با امام حسین علیه السلام شروع کند. غالبا ذکر لااله الا الله به لب داشت، کم عصبانی می شد اگرهم پیش می آمد همین ذکر رو می گفت. غسل جمعه اش ترک نمی شد.
من و علی آقا و چندتا از بچه ها به پیشنهاد علی آقا بعد از نمازها می نشستیم به صورت مباحثه ای قرآن را حفظ می کردیم. یه آیه من می خواندم آیه ی بعدی رو نفر بعدی، همین طور سوره های متعدد رو حفظ کردیم.
با جمعی از دوستان رفته بودیم بیرون، صدای الله اکبر موذن که بلند شد همگی برای نماز آماده شدیم. بعضی از بچه ها بعد از اینکه وضو گرفتند آستین ها شون هنوز بالا مانده بود. علی آقا با لبخند همیشگی به استقبال بچه ها آمد و با لحن خیلی آرومی به دستان ما اشاره کرد و گفت: این کار ظاهرا اشکال نداشته باشه، اما ممکنه که زن نامحرمی ببینه و به گناه بیفته...
بعد چند تا حدیث برای بچه ها گفت که مطلب خوب براشون جا بیفته. به خودم گفتم: بابا این علی صباغ هم خیلی داره سخت می گیره...
گذشت تا اینکه بعد از یک سال رفتیم قم زیارت، پای درس آیت الله مشکینی (رض) حاضر شدیم. خیلی جالب بود که ایشان هم همان مسائل رو برای ما گوشزد نمودند. اونجا بود که پی به تفکرات دقیق و عمیق علی آقا بردم.
علی آقا همیشه به نگاهش دقت می کرد. برای اینکه به گناه نیفتد همیشه سر به زیر بود. شاید شنیده بود که امام باقرعلیه السلام فرموده اند: چشمانتان را (از حرام) ببندید تا عجایب را ببینید.
علی به نامحرم حساس بود. جالبه هروقت پرونده ی خانمی رو برای تحقیق پیش من می آورد، پرونده رو که باز می کرد اول انگشت شستش رو می گذاشت روی عکس؛ بعد از من درباره اون خانم تحقیق می کرد.