سلام خدا قوت
در حال حاضر دو تا خواستگار دارم که با یکی شون حرف زدم . ایشون هم سنمه .پسر پاک و سالم و بی غل و غشیه. فقط یه مشکلی هس اینکه من به مسایل سیاسی خیلی حساسم نمیتونم بی تفاوت باشم. وایشون از این نظر خیلی ساده و بی اطلاعن . میگن مرجع شون رهبره اما فوق العاده ساده و بی تحلیلن. نسبت به مطالعه داشتن حساسم و واسم مهمه اما ایشون در حد رمان اونم قبلانا مطالعه داشتن. اما بقیه شرایط شون خوبه. معلومه ازونایین که تمایل شون به نکات مثبت زیاده. اما میگه زدواج میکنم چون دیگه تو سنشم.
ولی نمی دونم چرا همش حس میکنم یه کمی بچه ان. برام ابهت مردانه نداره.
با مورد دوم هنوز حرف نزدم. ایشون هم کارای ساختمونی می کنن.
از طرفی من نیاز شدید به ازدواج دارم.
درباره مورد اولی، نظرم کاملا مثبت نیس. اما هرچی میگردم که مورد منفی داشته باشن چیزی پیدا نمی کنم.
همش میگم به چ دلیلی باید ردش کنم؟( نه اینکه دلم بخواد ردش کنم، نه . بخاطر عدم کششم به این شرایطه)
از طرفی یکم از این ازدواج احساس سرخوردگی میکنم.
من همیشه دوس داشتم با کسی ازدواج کنم که با آرمان ها و ملاک هام همراه باشه نه تنها همراه که اونم با من تلاش کنه. امامتاسفانه خواستگارام معمولا تو این شرایط نیستن و خیلی خوب باشن با آرمان هام مخالفت نمی کنن. و تو سطحی پایین تر موافقن.
روحیه من جوریه که فردی که اطلاعات خوبی داره و رو اعتقاداتش هرچند غلط باشه می ایسته و استدلال می کنه(نه کسی که عناد داره و فقط هوچی گری میکنه) و اهمیت داره براش که راهشو با منطق انتخاب کنه ، برا همچین فردی ارزش بیشتری قایلم تا کسی که هرچند خیلی مثبت اما اهمیت نده و کم مطالعه باشه. البته منظورم این نیس که این مورد هم کاملا اینجورین ولی حرفاشون این رو نشون میداد.
با استادمم که مشورت کردم با توجه به اینکه روحیات منو میشناسن گفتن یکم لفتش بدین بیشتر تحقیق و بررسی کنین. گفتن شما باید با کسی ازدواج کنی که از لحاظ فکری غنی باشه.
دقیقا این مشکل منه و احساس سرخوردگیم به همین جهت بر میگرده. اینکه دارم از آرمان هام کوتاه میام حس بدی بهم میده. همیشه میخواستم با کسی ازدواج کنم که باهام پایه باشه ، رفیق راه باشه، نه صرفا ازدواج کنم برا ازدواج.
ولی حالا همش دارم میگم اشکالی نداره میگذرم ، چون نیاز به ازدواج دارم و ازدواج به نوعی برام واجبه از طرفی سنمم داره میره بالا. بعضی اطرافیان هم میگن زیادی وسواس بخرج میدی تو انتخابو افراط می کنی و ...
واقعا نمی دونم چیکار کنم.باور کنید دیگه خسته شدم از این روندی که 11ساله همش دارم طی می کنم.
1-آیا من افراط می کنم که پای علایق و آرمان هام و خط قرمز هام موندم و پافشاری می کنم؟
2-آیا ازدواج با این حس درست نیس و باید همچنان منتظر کسی بمونم که از نظر فکری باهام همراه باشه و غنی باشه و فکر و عقیده براش مهم تر باشه؟ اگه نیومد چی؟ (اطرافیان بهم میگن از بس تو جو مخالف بزرگ شدی همش زندگی رو میدون جنگ میبینی واسه همین میخوای یارکشی کنی)
3-خود مساله ازدواج نکردن دیگه واسم خیلی مهم نیس. ینی دیگه فکر کردن بهش واسم آزار دهنده نیس. اما مشکل سر نیازم هست. سر به گناه افتادن. آیا با این وضع درسته که من خواستگاری رو به خاطر این سرخوردگی از عدم پایه بودنش ردش کنم؟ آیا این دلیل موجهی پیش خدا هست؟
4-در مقابل این روایت ها که «اگه کسی اخلاق و ایمانش مورد تایید بود ردش نکنید که ... » چیکار کنم پس؟
خواهش می کنم راهنماییم کنین. خیلی درگیری سختیه. من نمی دونم راه درست کدومه . اولویت کدومه؟