موانع ازدواج

ازدواج با دختري كه با پدرش مشكل دارم


سلام
من از اطرافيانم دختري بهم معرفي كردن كه از پدر دختره خوشم نمياد (كلا كسي هست ظاهر ديني داره اما فقط ظاهره در باطن چيزه ديگه است)
اما دختر خانم همه اون ويژگي هاي كه من ميخوام رو تقريبا همه اش داره
نميدونم چيكار كنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ازدواج و مشکلات من

انجمن: 

سلام
تقریبا ۱۰ روز پیش تولد ۲۸ سالگیم بود
۲۸ هم تموم شد و وارد ۲۹ شدم
آخرین دختر خانواده پرجمعیت
همه خواهرام ازدواج کردن و بچه دارن ولی من نمیدونم چرا قسمتم نمیشه
لیسانس دارم و کار خاصی ندارم
ادعا خوبی ندارم بلکه یه بنده رو سیاه هستم و گناه کار
اگه بگم راحت هفت هشت ساله دارم برای ازدواج کردنم دعا میکنم و اجابت نشده باورتون نمیشه
خواستگار دارم معمولا در سال هفت هشتا خواستگار میاد واسم خیلی هاشون هم اولین جلسه که در شهرستان ما معمولا رسم اینه که مادر نهایتا با خواهرای اون آقا پسری که قصد ازدواج داره میرن برای معارفه و به قول خودشون دیدن دختر ، راضی هستن ، ولی دیگه نمیان
البته بعضی ها هم بوده که من و خانوادم قبول نکردیم
مثلا یکی بود یه سال از من کوچکتر بود با اینکه خیلی اسرار میکردن ولی مامانم بدون اینکه نظر منو بپرسه گفت نه که نه
البته خودم هم کوچکتر دوست ندارم
یا یکی بود تماس هم گرفت تا برای جلسه بعد صحبت کنن ، من رفتم مامانمو صدا بزنم بیاد تلفن وقتی اومدیم فطع کرده بود Fool
یه نفر دیگه هم بود که از نظر سطح خانوادگی و فرهنگی اصلا برابر نبودیم
یعنی از این دست آقایون ببخشید ولی چشم حرام که میگن زن رو خدا زده Fool بود
خیلی اسرار داشتن ولی خب مامانم چون میترسید گفت نه که البته کار درستی هم بود چون زندگی با این آدم ها خیلیییی سخته

خلاصه من خیلی دعا کردم خیلی توسل کردم
خیلی گریه کردم
روز شهادت حضرت علی اکبر رفتم حرم آقام امام رضاو زار زار گریه کردم تا نگاهی بهم بکنه
خدا قسمت من بنده رو سیاه کرد تا سال پیش رفتم کربلا اونجا هم گریه کردم و درخواستم ازدواج بود - میگن حرم اولی نگاهش بیافته به حرم هرچی بخواد رد خور نداره که براورده نشه
ولی واسه من نشد که بشه

خلاصه تثریبا یه ماه پیش اتفاقاتی افتاد که من فکر کردم دیگه دارم حاجت روا میشم :
یه خانوم جوانی اومد خونمون برای خواستگاری
برای برادرش که در روستا زندگی میکنه که اصلا واسه من محل زندگیش مهم نیست و اینو بگم اصلا به مادیات و این چیزا اهمیت نمیدم
آخر صحبت هاش گفت برادر یه مشکل داره ، اونم این که قبلا معتاد بوده و الان حدود ۳ سال هست که ترک کرده
۹ سال از من بزرگ تر هست این آقا و برادر کوچکترش دو تا بچه هم داره و ایشون چون معتاد بوده ازدواج نکرده
خیلی واسه من سخت بود چون یه مرد ۳۷ ساله که تا ۳۴ سالگی معتاد بوده و تازه ۳ ساله ترک کرده ، خدا میدونه آیا میشه بهش در زندگی اعتماد کرد یا نه
چون با مرکز مشاوره ترک اعتیاد کشور صحبت کردم و گفت ریسک خیلی بزرگیه
ولی خب به هر حال قبول کردم بیاد و همو ببینیم
اون خانوم گفت تماس میگیره تا قرار تعیین کنه برای اومدنشون
حدود ۱۰ روز گذشت و خبری نشد که نشد
خیلی دلم شکست خیلی
گفت خدایا من حاضر شدم با کسی ک کلی سابقه اعتیاد داره ازدواج کنم ولی اینم نیومد
توی این ده روز یه خانوم دیگه ای که چند سال پیش پدرم با یکی از دختراشون همکار بود تماس گرفت و اجازه گرفت + آدرس خونه تا بیان خواستگاری
پسرشون تقریبا یک سال از من بزرگ تره و سربازه الان
ولی خب این ها هم نیومدن
تا این که تقریبا روز نهم این ها بود (از اومدن خواستگار اولی) که ۲ تا خانوم اومدن خونمون
یعنی میشه ۳ تا خواستگار در حدود ۱۰ روز
اینقدر پیچ در پیچ عجیب بود که همه میخندیدن که خدا واست آستین بالا زده و مطمئنیم همین روزا ازدواج میکنی
اون دو تا خانوم که میشن خواستگار سومی اومدن و گفتن برای پسر یکی از اقوامشون هست و کمی صحبت کردیم و بعد تماس گرفتن با مادر اون آقا پسر و اون هم گفت شب میتونه بیاد خونمون تا منو ببینه
پ ن : ما دختر ها چقدر بدبختیم که هزار نفر باید ما رو ببینن از آخر هم برن و نپسندن
خلاصه شب شد و مادر و خواهر اون آقا پسر و یکی از خانوم ها ک عصر اومده بودن ، اومدن خونمون و با هم کلی صحبت کردیم
این رو هم بگم الان دیگه یکم مثل قدیم نیست که بگن دختر لال بشینه ما ببینیمش
میگن بیا و صحبت کنیم و اگه سوالی میپرسن اصولا خود دختر باید جواب بده ، که من هم راحت میتونم صحبت کنم ، با ادب و احترام و تقریبا بدون خجالت همیشه میشینم صحبت میکنم
عکس پسرشون رو نشون دادن و از کارش گفتن و کلی صحبت و این هم بگم پسرشون ۵ سال از من بزرگتر بود و بخاطر اینکه ۲۰ سال پیش پدرش این ها رو رها کرده بود رفته بود این تا ازدواج آخرین خواهرش نخواسته بود که ازدواج کنه و الان که همه خواهراش ازدواج کرده بودن تصمیم به ازدواج گرفته بود
خلاصه گفتن پس ما میریم تا با پسرمون بیایم
رفتن و بعد از یک یا دو روز اون خواستگار اول تماس گرفت
خب از اونجا که علاوه بر من مادرم هم شدیدا تردید داشت به ازدواج با اون شخص با سابقه به هر حال بدی که داشت
و با توجه به اینکه تو این تاخیر اون خانواده ۲ خواستگار دیگه اومده بودن و به قول خواهرم حتما خیر در این بوده که اون ها مشگلی پیش بیاد و دیر بیان تا این دو خواستگار بیاد
مادرم بهشون گفت باید کمی دیگه فکر و مشورت کنیم و بعدا خبر میدیم خودمون

دو سه روز بعد خواستگار دوم که تلفنی هماهنگ کرده بود اومد - مادر و خواهر اون آقا پسر اومدن و صحبت کردیم و خیلی هم راضی به نظر میومدن و مامانم اینا هم خیلی خوشحال بودن چون هم میشناختنشون و هم در برخورد و ظاهر و همه چیز بسیار به هم میومدیم و به قولی در سطح یکسانی بودیم
گفتن پسرمون ده پونزده روز دیگه از سربازی میاد مرخصی - اون موقع مزاحمتون میشیم و رفتن

گذشت چند روزی و اون خواستگار اول چند دفعه دیگه هم تماس گرفت و مادرم باز هم تعمل کرد در اجازه دادن و چون مادرشوهر خواهرم هم تازه فوت کرده بود ، اون رو بهانه کرد و گفت بعد از چهلم خبر میده
تقریبا ۱۰ روز پیش یعنی از زمان شروع خواستگاری ها حدود ۲۰ روز میگذشت ، چهلم این بنده خدا بود
همون روز تلفن زنگ خورد و اون خواستگار سوم که پسرشون ۵ سال از من بزرگ تر بود تماس گرفتن و گفتن شب میخوان با آقا پسرشون بیان خونمون
این نکته رو بگم : در شهر ما رسم به شیرینی و گل آوردن در مراسمات معارفه نیست و وقتی این کار رو میکنن یعنی گل و شیرینی میارن یه قطعی شده باشه
ولی خب این خانواده با یه جعله بزرگ شیرینی که به قول مامانم نکردن زیر چادرشون بگیرن Smile اومدن خونمون و اتفاقا سه چهار تا از همسایه هامون این ها رو دیدن (اکثر همسایه هامون خیلی بد یعنی ببخشید ولی بسیار فضول هستن)
اومدن و خواستن که من و پسرشون با هم صحبت کنیم
برای اولین بار با یه آقا پسر که خواستگار بود صحبت کردم
و این نکته هم بگم اصولا صحبت هم وقتی میکنیم که تقریبا از همه جهات دیگه موافقت باشه
خلاصه در صحبت هام گفتم نماز و روزه ام برام مهمه و بهش اهمیت میدم
این بنده خدا هم گفت اهل نماز و روزه هست ولی اگه خیلی کار پیش بیاد یا ... ممکنه ادا نکنه و من از صداقتش خوشم اومد چون بسیار دیدم کسانی که حتی دوران عقد هم طوری نشون میدن که هم نماز میخونن هم روزه میگیرن ولی بعد از عروسی میفهمی نه اهل نماز هستن و نه روزه

خانواده هر دو طرف بسیار خوشحال بودن و گفتن شیرینی بیارین و پدر و مادرم هم بر اساس ظاهر خوبشون و اینکه یه نسبت خیلی خیلی دور با یکی از اقوامشون داریم قبول کردن
و این نکته هم بگم که ما وقتی شیرینی میاریم به قولی میگن این دختر و پسر شیرینی خورده هم دیگه هستن
و همه چی به خوبی و شادی بود و کمی در مورد رسم و رسوم مراسمات صحبت کردن همون شب و رفتن
اون شب تا صبح پلک نزدم
خواستگاری های ما اصولا خیلی ساده و آسون هست و نهایتا همون یکی دو جلسه هست و اصلا مثل خیلی ها طولانی نیست و خدا رو شکر در اقوام من کلا یک یا دو طلاق بیشتر نیست
ب هر حال رسم و رسوماتمون هست و خواستگاری های کوتاه اینجا صورت میگیره (من در یکی از شهر های نزدیک مشهد زندگی میکنم )

خلاصه فردا تماس گرفتن و خواستن که لیست خواسته هامون رو بنویسیم و بیان ببرن و یه شب هماهنگ کنن که به اتفاق ۴ تا بزرگ تر بیان و بعدش هم عقد ....
شبش اومدن خونمون و لیست رو گرفت و اتفاقا خواهر اون آقا پسر که لیست رو خوند به مامانش گفت دقیقا مثل لیست خودش هست که چند ماه پیش عقد کرده بود
و این نشون میده که با لیست مشکلی نداشتن
فقط مادر اون آقا پسر (پسرشون نیومده بود) گفت پسرم به دلیل اینکه پدرش خیلی آدم اهل نماز و روزه بوده ولی منو در جوانی با ۵ تا بچه کوچیک رها کرده رفته نسبت به نماز و روزه کمی کاهل هست
و توی خونه دیشب گفته که این خانوم طوری نباشه هر وقت نمازمو نخوندم یا روزه نگرفتم کلی بحث و دعوا کنه و نهایتا همش در حال بحث باشیم
با اینکه مساله برای من خیلی مهمه که همسرم اهل نماز و روزه باشه ولی از خدا خواستم شرایط ازدواج محیا بشه چون از نظرات دیگه خانواده قابل قبولی بودن ، و من با مهر و محبت کم کم در زندگی اون آقا رو متوجه کنم که دینش رو بر حسب پدرش نسنجه و کم کم کمک کنم به روزه و نماز وفادار تر بشه Smile
پدر و مادرم هم گفتن ک نه اصلا همچین چیزی نیست و ....
مامانم اومد مثلا از من تعریف کنه و گفت دخترم همیشه نماز جمعه هاش رو میره و اهل نماز سر وقت هست و همیشه حتی اگه خودش نتونه نماز بخونه سر ساعت اذان صبح میاد منو بیدار میکنه
که خب البته حفیفت داره و تقریبا هر موقع بتونم نماز جمعه شرکت میکنم اذان صبح بیدارم و نماز هامو سعی میکنم به موقع بخونم
ولی ب نظر من زیاده روی بود گفتن این موضوع چون پسر اون ها بخاطر کاهلیش در نماز روزه کمی نگران بود
خلاصه اون ها رفتن و گفتن تماس میگیرن برای قول و قرار های بعدی
و هنوز که هنوزه خبری نشده
خیلی دلم شکست ، چون فکر میکردم دیگه قسمتم شده حاجت بگیرم
چون به قولی یه قدمی ازدواج بودم
خیلی دلم شکست وقتی شنیدم مامانم به خواهرم میگفت روم نمیشه از خونه برم بیرون همسایه ها همش میگن مبارکه کی بیایم شیرینی بخوریم و این مسائل
دلم شکست چون فقط مایع رنج مادرم هستم و همیشه فقط غصه میخوره واسم

حالا تثریبا یه ۵ روز بعد از اون شب که رفتن و مسلما فردا یا نهایتا دو روز بعد باید تماس میگرفتن و نگرفتن
اون خواستگار دوم که پسرشون سرباز بود تماس گرفت و قرار گذاشت واسه اومدن
و چون ۵ روز بود که از اون ها خبری نبود همه خوشحال شدن دوباره و گفتن حتما حکمتش این بوده این خانواده که از اول ما خیلی بیشتر رضایت داشتیم و خوشحال بودیم تشریف بیارن
اون خانواده اومدن و من در فاصله ۵ روز با دومین خواستگار صحبت کردم
کاری که تو کل عمرم انجام نداده بودم در ۵ روز ۲ بار اتفاق افتاد
خانواده اش که بسیار راضی بودن
خودش هم وقتی صحبت میکردیم خیلی راضی بنظر میومد و حتی در صحبت هاش مستقیما میگفت من و شما
و نمیگفت همسر آیندم
دقیقا من و خودش رو در نظر میگرفت برای هر مساله ای
از اونجا که اهل نماز و روزه هم بود و از نظرات دیگه هم عالی بود باز من ساده فکر کردم حتما حکمت و قسمت و ... بوده و من با این ازدواج خواهم کرد
موقع رفتنشون مامانم به قول خودش ، خودشو به پر رویی زد و به مامانش که خیلی خانوم با شخصیتی بود و سیده هستن ایشون گفت لطفا فکراتون رو کردید اگه مورد پسند شما هم بود تماس بگیرین زودتر چون دخترم خواستگار دیگه هم داره و ما چون به شما قول داده بودیم به اون ها هنوز هیچ جواب و اجازه ای برای اومدن ندادیم
اینطوری گفت تا این ها اگه خواستن بیان زودتر خبر بدن
الان ۵ روز میگذره و این ها هم خبری ازشون نشده
و پسرشون تثریبا ۱۰ روز دیگه باید دوباره بره سربازی
نمیدونم .......
همش در حال نذر و نیاز هستم
مامان بیچارم مدام دعا میخونه و نذر میکنه
تا با خدا خلوت میکنم اشکام سرازیر میشه
شاید واقعا توی این ده روز که پسرشون نرفته سربازی تماس بگیرن و به عقد هم برسه
که ازتون شدید خواهش میکنم دعا کنید این طور بشه چون مامانم خوشحال میشه و باعث خوشحالی من هست و البته خودم هم خیلی دوست دارم تا جوان هستم ازدواج کنم و زندگی و خانواده بسازم
شایدم تماس نگرین
امام حسن (ع) رو به مادرشون قسم دادم ، فکر نمیکنم اگه کریم اهل بیت رو به مادرش قسم بدی روت رو زمین بندازه
خیلی دعا و میکنم و هر لحظه امیدوارم تماس بگیرن
ولی از اون طرف خیلی افسرده و گوشه گیر شدم
از مادرم خجالت میکشم که اینقدر غصه منو میخوره

دعا میکنم قسمتم بشه
ولی اگه نشه نمیدونم چرا خدا منو ضایع کرده
خب مثل این همه سال که هر کسی میومد میرفت و دیگه پیداش نمیشد این ها هم میومدن و دیگه پیداشون نمیشد
نه اینکه در عرض ۵ روز دو تا خواستگار بیاد و حتی صحبت کنیم ولی دیگه بعدش خبری نشه

خیلی دلم شکسته

لطفا هم شدیدا برام دعا کنید تا این ازدواج به خیر و خوشی قسمتم بشه چون دیگه توان این رو ندارم که غصه خوردن و نگران شدن مامانمو برای خودم ببینم

هم اینکه دعایی نکنه ای چیزی بهم بگین که اگه نشد این ازدواج ، من دینمو از دست ندم
چون شدیدا گله دارم از خدای خودم
من بنده بدی هستم ولی خدا که خوبه
کسی که خوبه که بدی نمیکنه
اگه نشه فقط یه جمله هست که به ذهن و زبونم میاد
اونم اینکه هر کسی تو زندگی آدم رو ضایه بکنه ولی خدا نه

پ ن : خیلی دلم میخواد بدونم دقیقا واسه چی دیگه اقدام نمیکنن ،‌دقیقا واسه چی؟!!!

لطفا خیلی خیلی خیلی واسم دعا کنید که خیلی محتاجم به دعا

ممنون که پیام طولانی من رو خوندید

می خواهم ازدواج کنم اما ...

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان ضمن حفظ امانت، جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم، با نام کاربری "مدیر ارجاع سؤالات" درج می شود:

نقل قول:

بسم الله الرحمن الرحیم
من دختری بیست و یک ساله ام
دانشجو هستم و تقریبا از پس خودم برمیام. از این دخترایی که فقط به درس بچسبند و چیزی از زندگی نمی دونند نیستم
تک دختر هم هستم
شاید خیلی خیلی پررویی باشه ولی خب وقتی شماها منو نمیشناسید پس حرفمو میگم
من از لحاظ روحی و عاطفی و جنسی شدیدا نیاز به همسر دارم

ولی مادر و پدرم تاحالا که میخواستند خونه و ماشیناشونو ارتقاء بدند، حالا که هر دو به آرزوهاشون رسیدند و دیگه قرض و قوله سر آرزوهاشون ندارند
و نمیگند نمیتونیم جهیزیه بدیم هرکسی میخواد بیاد خواستگاری با بهانه های مضحک و مسخره ردش می کنند و اصلا نظر من رو هم نمیخواهند

معیارهای جوونی های خودشونو تو خواستگارهای من دخالت میدند
حالا چون من روم نمیشه حرفمو نه بخودشون بزنم و نه به کسی که به گوششون برسونه باید دوران جوانی خودشونو با هزار و یک نیاز یادشون بره؟

من می تونم بخاطر افکار گناهی که ناخواسته به ذهنم میرسه و هرچی خواستم ترک کنم بخاطر نیازم نشد، حلال شون نکنم؟
می تونم نبخشمشون که باعث خرابی ذهنم شدند؟
با تشکر





با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

بالا رفتن سن ازدواج؛چرا؟!

انجمن: 

به نام خدا
سلام به همه اسک دینی ها
اربعین رو تسلیت میگم...
لطفا همه مشارکت کنند تا تو این تاپیک به جمع بندی خوبی برسیم
سوالم اینه چرا در گذشته ها ازدواج آسون تر بود؟چرا انقد سن ازدواج بالا رفته که بچه ها با والدین شان حداقل 30 سال به بالا فاصله سنی دارند؟نه واقعا چرا؟!
به نظرتون جوان های امروزی خیلی متوقع تر شدند یا خانواده ها زیادی به تجملات و امکانات بالا( مثل وضع مالی مثل مدرک تحصیلی مثل خونه مثل ماشین مثل مهریه بالا ووو...)اهمیت میدن یا دخترا زیادی رفتن تو بحر درس؟

دنبال مقصر نمیگردم اما میخوام بدونم اگه واقعا بخش عظیمی از مشکلِ دیر ازدواج کردن(کاری به اقتصاد ندارم) از توقع بالای ما جوان هاست یا رفتارهای غلط ما یا تجمل گرایی خانواده ها(اللخصوص خانواده دخترها)است خب کمی دقت کنیم کمی تأمل کنیم رو خواسته های بی جای خودمون تا بلکه کمی شرایط آسون تر بشه
ان شاء الله که مشکلِ دیر ازدواج کردن همه جوان ها حل بشه.الهی آمینhappy
یاعلی

ازدواج پسری که چهره اش از سن تقویمی اش بزرگتر به نظر می آید

السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
درود بر دست اندرکاران این سایت که مبلغان دین حق اند و ادامه دهنده ی راه انبیاء و مرسلین...

اینکه بهتر است در ازدواج ها خانم، چندسالی از آقا کوچکتر باشد برهمگان، واضح و روشن است.
ازدواج با خانمی که سن او بالاتر است توصیه نشده به دلایل گسترده ای که چندان با اقتدار و غرایز مرد، همخوانی ندارد و ممکن است موجب اختلاف ها و مشکلاتی شود.
همچنین ازدواج با دختری که خیلی کوچکتر از آقاست نیز بهتر است نباشد زیرا موجب عدم تفاهم است به دلیل آنکه در دودنیای متفاوت قرار دارند.

حالا سوالی که من دارم...

یکی از دوستان من پسر 25 ساله ای است که از نظر سنی بسیار بزرگتر از حالت عادی به نظر می رسد!
یعنی اگر ایشان را ببینید قطعاً می گویید که او حداقل 30 سال دارد!!!!
البته من شنیدم که شاید بسیاری از آقابان مذهبی به دلیل رفتار و وقارشان اینگونه به نظر برسند اما این دوست ما حتی اگر رفتار بچگانه هم داشته باشد بازهم همینگونه به نظر می رسد!!!
چهره اش ظاهراً بسیار جلوتر از سن تقویمی اوست! رفتار سنگین و باوقارش هم که مزید برعلت است!

این آقای قصه ی ما در مورد ازدواجش تردیدهایی دارد...
به گفته های او توجه کنید:

نقل قول:
اگر با دختری که چهارپنج شش سال از من کوچکتر باشه ازدواج کنم همه وقتی مارو می بینن ممکنه فکر کنن که طرف، دخترمه!!!
نمی دونم این ممکنه در آینده موجب مشکلاتی بشه یا نه!
به خاطر همین شاید بهتر باشه برم سراغ همسن یا کسی که سنش خیلی نزدیک من باشه!
ولی مشکل اینه که اکثر گزینه های دردسترس، یا هیجده نوزده ساله اند، یا اینکه بزرگتر از من اند!
مهم ترین معیار من هم ایمان و اخلاقه و همین به خودی خود، باعث محدود شدن گزینه ها میشه! اگر بخوام هم سن بودن را هم اضافه کنم کار خیلی سخت میشه!
من به یه بیماری ژنتیکی خاصی هم مبتلا هستم که کمتر کسی راضی میشه و بهم جواب مثبت میده! و این مورد هم به خودی خود، گزینه هارو بسیار محدود کرده!
حالا نمی دونم سراغ دخترهای هفده هیجده ساله ای که دور و برمون زیاده و احتمال داره که معیارهای منو(از نظر اعتقادی) داشته باشن برم یا صبر کنم تا مورد مناسبش از نظر سنی گیرمون بیاد!

این دوست قصه ی ما هم شخص نسبتاً مذهبی و بسیجی و مقیدی است.
لطفا راهنمایی کنید تا به ایشان ابلاغ گردد...

موانع ازدواج و راهکارهای رفع آنها

انجمن: 

الف: اشتغال به تحصیل
اشتغال به تحصیل را نمی توان مانع ازدواج دانست، هر چند ساعات کمتری برای خواندن درس فرصت شود،ولی اگر خوب رعایت شود، بازده آن بیشتر است. البته نیاز به برنامه ریزی دارد و می توان این موضوع را حل کرد و جبران نمود.
خصوصا برای خواهرانی که خواستگار مناسبی دارند، ولی ادامه تحصیل را مانع می دانند، و یا ترس از اتمام تحصیل و اینده خود را دارند، فکر منطقی نیست که جواب رد به خواستگار خود بدهند، هر چند تصور در این است که اندکی سختی را شاید فرد متحمل شود ولی از یک طرف دیگر می تواند با بهترین گزینه و فرد خوبی زندگی را شروع کند، و از آرامش و نشاط زندگی تاهلی بهره مند شود.
خیلی از افراد موفق با زندگی تاهلی موفقیت خودشان را به کمال رسانده اند. اتفاقا وقتی حس مسئولیت یک فرد بیشتر شود امکان تلاش و استفاده از لحظات عمر برای او شیرین و پر برکت خواهد بود.
حتی آقا پسرها هم در کنار ادامه تحصیل می توانند زندگی را شروع کنند، البته یک سری از کارهای پاره وقت را باید انجام دهند و برنامه( به نظر می رسد اگر خانواده ها در دوران نوجوانی فرزندانشنان را تشویق کنند که یک مهارتی را یاد بگیرند، یقیننا در آینده به درد فرزندان خودشان خواهند خورد، مثلا:کارهای رایانه ای و تسلط به تایپ، گرافیک، تعمیر وسائل الکترنیکی، مغازه داری، مکانیکی و... ) از طرفی باید با همسرانی ازدواج کرد که یک شخص صبور و یک روحیه قانع داشته باشند.
اتفاقا افرادی که اهل ابتکار و تلاش بیشتری هستند زندگی موفقی دارند، و قدر لحظات خود را می دانند و بیهوده از دست نمی دهند.

دلم میخواد ازدواج کنم

انجمن: 

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

سلام
بخدا دیگه خسته شدم.تا کی صبر کنم؟
همه دوستام ازدواج کردن
هرچی دعا میکنم ختم انجام میدم نماز میخونم خودمو بی خیال نشون میدم ولی انگار نه انگار، خسته شدم
دلم میخاد بمیرممممممم
حالم از همه دوستام بد میشه هرکی فکر زندگی خودشه
هربار جوری غیرمستقیم به همه میگم نیاز دارم اما هیچکس یادش بمن نیس
دیونه شدم، وقتی میشنوم کسی ازدواج کرده دلم میخاد بمیرم. چرا من نباید رنگ خوشی ببینم؟
تاپیک ازدواجیا خوندم، همش میگین صبر صبر صبر. اخه تاکی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برم گناه کنم؟ گناه نکنم؟ خدایا تا کی؟/این نیاز لعنتی نمیذاره زندگی کنم
کاش پسربودم صیغه میکردم، خسته شدم خسته از زندگی، از زیبایی، تحصیلات/خانواده همش خوبه.
ناامید شدم /حالم از هرچه آدمه ادعای دغدغه جوونا داره بهم میخوره، دروغ میگه
نمازام اول وقته /امیدم داشتم اما الان ندارم، به هرامامی بگی توسل داشتم. از شب تا صبح گریه میکنم ، صبحا با گریه، حالمو به کی بگم؟
همش صبر صبر صبر، کاش حداقل جرات گناه داشتم
مگه من چی از خدا میخام جز زندگی برا رسیدن به خودش؟ جز زندگی برا گناه نکردن دیگه ، جز تربیت بچه های خوب؟
خدااااااااااااااا حرفمو به کی بگم؟ تا کی حیا و توداری؟ تا کی؟ بازم سکوت؟

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید

دیگه نمی تونم مجرد بمونم! دارم داغون میشم

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:


سلام
(اگه کسی فکر می کنه خوندن این حرفا باعث میشه به گناه بیوفته،لطفا نخونه،دارم اتمام حجت می کنم)

الانه که یه عده بیان بگن،دختر از این حرفا نباید بزنه،پس دختر بره بمیره؟
از اینایی که تسبیح به آب میکشنآ،حالم به هم میخوره،

من یک دختر مجرد 28 ساله هستم،دانشگاهمو رفتم،درسمم چندساله تموم کردم،دنبال کارم رفتم،ولی پیدا نکردم،واسه همین از صب تا شب مجبورم بشینم درودیوارای خونه رو نگا،کنم،وغر غرای مامانمو بشنوم،میخواستم برم باشگاه تا یکم رو حیم خوب بشه از این فکرا دربیام بیرون،ولی مامانم گفت چون درآمدمون کمه نمیتونه شهریه این کلاسارو بده،باید بشینم تو خونه،بعضی وقتا هزارتومنم تو جیبم پیدا نمیشه،که بخوام سوار اتوبوس بشم یه دوری تو شهر بزنم،خوردو خوراکمونم خوب نیست،مهمون بیاد یه میوه ای هم به ما میرسه،مهمون نیاد روی میوه نمیبینیم
قیافمم در نگاه اول زیاد جالب نیست،به خاطر همین تا حالا خواستگار چندانی نداشتم، یکی دوتا هم که اومدن،بعد از دیدن قیافه،داغون فلنگو بستن!خودم میدونم به خاطر قیافه نپسندیدن،از همه ی پسرایی که دنبال دختر خوشگلن حالم به هم میخوره،
همه ی دوستام که خوشگل بودن،باباشونم پولدار بود،خیلی زود ازدواج کردن،به همشون حسودیم میشه،
تورو خدا نیایین بگین یه نفرو میشناسم قیافش خوشگله،ولی ازدواج نکرده!گوشم از این حرفا پره،اینا حرفای دل خوش کنکیه،برید واقعیت جامعه رو ببینید
همین دوستام،خونه ی بابا، قیافشون که قشنگه،خودشونو تو آینه نگا می کنن کیف می کنن،خوشتیپن،هرکی میبیندشون عقل از سروهوشش میره،چند سال میفتن به پاشون تا جواب مثبت بگیرن ازشون ،اینام همش کلاس میزارن!،همه ی امکاناتم باباشون ریخته زیر پاشون،از این کلاس به اون کلاس،حساب بانکیاشون پره پر،ناز پدری دارن،زودم شوهر می کنن،محبت همسر هم بهشون اضافه میشه،
ولی امثال من،صبح با صدای فریاد ها و دعواهای پدرومادر،از خواب پامیشیم،مثل یه حیوون باهامون برخورد میشه،از صب تاشب فقط جلو چشممون اخم وتخمه!فقط دارم تحمل می کنم،روی محبتم که نمیبینیم،هیچ کسم که خریدارمون نیست،تو آینه قیافه ی خودمو نگا می کنم حالم از خودم به هم میخوره(بعضیا هم که علنی به روی آدم میارن،اسم رو آدم میزارن،من سبزه ام،بهم میگن سیاه:Ghamgin:که از هیچکدومشون نمیگذرم)
من از 13-14 سالگی احساس نیاز به ازدواج داشتم،الان نیاز به مادر شدنم بهش اضافه شده(شاید هرکسی نفهمه من چی میگم،بعضی وقتا نصف شب از خواب میپرم،با عاطفه شدید مادری،دلم میخواد بچه داشته باشم،وتا ساعت ها خوابم نمیبره،کسی میتونه بفهمه من چی میگم؟فک نکنم:Ghamgin:)

آهای اینایی که خیلی ادعاتون میشه مذهبی هستید،میتونید دردمو بفهمید؟
قدیما یه جوون می خواستش ازدواج کنه،میرفت به پیامبر میگفت،من زن می خوام من شوهر می خوام
مثل الان نبود که من اگه بگم می خوام ازدواج کنم چپ چپ نگام کنن!
آهای مذهبیا،از اسلام چی نگه داشتین؟من الان جرات دارم برم به یه نفر بگم من نیاز به ازدواج دارم؟
سرتاپاتون ادعاست ،فقط به فکر خودتونید،ازتون بدم میاد
رفتم تویکی از سایتا که اخبار گفته بود مثلا رسمیه،برای انتخاب همسر،ثبت نام کنم ،یه مراحلی داره که به غلط کردن میندازه آدمو،بعدشم آدمی مثل من با این شرایط داغونو به کی می خوان معرفی کنن؟بی پول بی قیافه،خانواده بی اصل و نصب،
یه معیارایی برای ازدواج گفته با هرکدوم شرایط خودمو میسنجم میبینم اینطوری هیچ پسری نباید با من ازدواج کنه دیگه!
این معیارا چیه از خودتون درآوردین؟میفهمید فشار تجرد چیه؟چرا اینقد سنگ انداختین زیر پای جوونا؟یه خورده آسون بگیرید،پدرمونو درآوردین با این کاراتون
الان هرکی که ولنگ وبازه راحت عروسی می کنه،ولی دخترای تو پستو مونده میمونن!

تازگیا یه جفت، یا کریم رو بوم خونمون لونه ساختن،بچشونم بزرگ شده،دیگه چیزی نمونده خودش تنهایی پرواز کنه، هر روز با حسرت نگاشون می کنم،من به اونام حتی حسودیم میشه،چقد راحتن به خدا،راحت جفت انتخاب می کنن،بچه دار میشن،ولی ما اینقد بدبختی باید بکشیم

طبق این حدیث،اون دختر که قیافه نداره واین مشخصات توش نیست تکلیفش چی میشه؟

زنی را به همسری بگیر که گندمگون ,چشم درشت, درشت کفل ومیان قد باشد , اگراورا نخواستی مهرش به گردن من.

امام علی«ع»وسایل الشیعه شیخ حر عاملی-جلد14-ص 35

من چی کار کنم که دلم می خواد مادر باشم،بچه میبینم ضعف می کنم،به دوستام که بچه دار شدن،شوهرشونم نازشونو میکشه،حسودیم میشه(حسادت بد منظورم نیستآ)فقط دلم می خواد منم خانواده خوب داشته باشم،من نیاز به ازدواج دارم،باید چیکار کنم؟چرا هیشکی نمیفهمه؟

من چون اصل و نصب خاصی ندارم،قیافه ی جالبی هم ندارم،باید برم با یه پسر داغونو به درد نخور معتاد الاف ازدواج کنم؟(چون فقط همینا میان سراغم:Ghamgin:)

این همه ادعای مسلمونیتون میشه،چرا با دخترایی مثل من ازدواج نمی کنید؟یا برای پسراتون دخترایی مثل منو نمیگیرید؟به من چه که بابام بی سواده،کارگره،مادرم لهجه داره!چون هیچی نداریم من باید زیر فشار مجردی بمونم؟اینو بدونید اگه به گناه افتادم،شماها هم مقصرید،
قشنگ چشم گذاشتم دیدم،مذهبیا چجور عروسی میگیرن! همه ی عروساشون ،خوشگل و پولدارن!همین کاراتون باعث شده ازتون بدم بیاد(قدیما از الانم مذهبی تر بودم،ولی وقتی این کارارو ازتون دیدم،دلم نمی خواد مثل شما ها خودخواه ومغرور باشم)

من دارم به گناه می افتم،دلم نمی خواد بد باشم،ماه محرمم داره نزدیک میشه،تا دوماه قطع امید صد درصد از هرچی خواستگاریه:geristan:


با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol:

مهمترین مشکل و مانع ازدواج چیست؟

انجمن: 

سلام.
من این سوال رو در تاپیکی مطرح کردم:
استاد شما که مشاور هستید بیشترین مشکل و مانع ازدواج چیه؟
بر طبق این تاپیک← انتظارات یا ایرادها و سخت گیری های والدین؟ ؟؟
طبق نظر یه عده← مشکل از خود دخترها و پسرهاست که جلوی حرف والدین نمی ایستن و مقاومت نمیکنن؟
توقعات بالای دخترها و پسرها است؟
افراد مذهبی کم هستن و نمیتونن همدیگه رو برای ازدواج به راحتی پیدا کنن؟

و طبق نظر استاد حامی:

حامی;706345 نوشت:

سلام
به نظرم جاي بحث داره ممنون ميشم يك تاپيك مجزا بزنيد

متن كتاب: مرهم زخمها ( به صورت پرسش و پاسخ)

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

فهرست مطالب کتاب پاسخ به پرسش های ازدواج و خانواده

سخن آغازین
معيار و هدف ازدواج
موانع ازدواج
ارتباط دختر و پسر
صبر و عفاف و دعا، کلید ازدواج
سحر و جادو، از توهّم تا واقعیّت
ازدواج موقّت
خواستگاری
دوران عقد
همسر شایسته
عروسي و زفاف
میوۀ شیرین صبر و استقامت در خانواده
اثر گذشت، ایثار و فداکاری در تعالی خانواده
وفاداری و محبّت، لازمۀ زندگی
راهکار اصلاح اخلاق و رفتار همسر
عاقبت سوء تندخویی و بداخلاقی در خانه
تعدّد زوجات
فرزندآوری
ارزش محبّت به فرزند
روش رویارویی با معضلات فرزندان
ضرورت صبر، گذشت و تواضع در برابر والدین


پاسخ به پرسش‌های ازدواج و خانواده
نويسنده: آيت الله العظمي حسين مظاهري
انتشارات مؤسسه فرهنگی- مطالعاتی الزهرا«س»