ناگهان بانگی بر آمد خواجه مُرد . . . .نگاه شما به مرگ چگونه است؟
تبهای اولیه
بسمه تعالی
می گویند مرگ شتری است درب خانه ی همه می نشیند،راست می گویند اما آیا ما آمادگی برای این سفر داریم؟
نکته مهمتر که مغفول هم مانده است اینکه آیا ما آنچنان که باید نسبت به مرگ شناخت و معرفت داریم؟اگر داشتیم یقینا به آن اهمیت شایسته ای داده و در فکر تدارک آن بودیم.
این تاپیک را با ذکر احادیثی که بسیار جای تفکر دارند شروع می کنم،امید آنکه توشه ای به سوی معارف الهی برگیریم.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله :
برترين بى رغبتى به دنيا، ياد مرگ است. برترين عبادت، ياد مرگ است و برترين انديشيدن، ياد مرگ است. پس، هر كه ياد مرگ وجودش را پر كند، گور خود را باغى از باغ هاى بهشت بيابد .
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ وقتى از ايشان سؤال شد :
آيا كسى با شهدا محشور مى شود؟ ـ فرمود : آرى، كسى كه شبانه روز بيست مرتبه مرگ را ياد كند.
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله ـ چون بر انجمنى گذشت كه در آن صداى خنده بلند بود ـ فرمود:
انجمن خود را با ياد مكدّر كننده خوشى ها بياميزيد. عرض كردند : مكدّر كننده خوشى ها چيست؟ فرمود : مرگ.
امام على عليه السلام :
به ياد آوريد آن بر هم زننده خوشى ها و منغّص كننده عيش ها و دعوتگر پراكندگى را. ياد كنيد آن از هم پاشنده انجمن ها و دور كننده آرزوها و نزديك كننده مرگ ها و اعلام كننده جدايى و پراكندگى را.
امام على عليه السلام :
هركه به ياد مرگ باشد، از دنيا به اندك خشنود شود.
امام على عليه السلام :
چگونه مرگ را فراموش مى كنى در حالى كه نشانه هايش به تو تذكّر مى دهند؟!
امام على عليه السلام :
شما را سفارش مى كنم كه به ياد مرگ باشيد و از آن كمتر غفلت ورزيد. چگونه از چيزى غافليد كه او از شما غافل نيست و چگونه به كسى چشم طمع دوخته ايد كه به شما مهلت نمى دهد! مردگانى كه مشاهده كرده ايد خود واعظانى هستند كه شما را از هر واعظى بى نياز مى كنند.
امام صادق عليه السلام :
ياد مرگ، خواهش هاى نفس را مى ميراند و رويشگاه هاى غفلت را ريشه كن مى كند و دل را با وعده هاى خدا نيرو مى بخشد و طبع را نازك مى سازد و پرچم هاى هوس را درهم مى شكند و آتش آزمندى را خاموش مى سازد و دنيا را در نظر كوچك مى كند.
امام هادى عليه السلام :
به يادآور آن هنگامى را كه پيش روى خانواده ات در بستر مرگ افتاده اى و نه طبيبى مى تواند جلو مردنت را بگيرد و نه دوستى به كارت مى آيد.
بحار الأنوار : در زبور آمده است : هر كه خود را از مرگ بترساند، دنيا در نظرش بى مقدار شود.
بسمه تعالی
علامه طباطبائی از استادشان مرحوم آقای حاج میرزا علی آقای قاضی رحمة الله علیهما نقل می کردند که او همیشه مرگ و دنیا را تشبیه می کرد، می گفت انسان وقتی که می خوابد و بعد بیدار می شود، در حال خواب، دو رشته بیداری (بیداری قبل از خواب و بیداری بعد از خواب) از همدیگر بریده می شوند، وقتی که بیدار می شود دومرتبه زندگی اش همان رشته قبل از خواب را دنبال می کند، یعنی این دو بیداری به یکدیگر وصل می شوند.
ایشان گفته بود که انسان وقتی که می میرد یکمرتبه احساس می کند که یک زندگی با زندگی قبل از آمدن به دنیا پیوند خورده و به هم وصل شده است، در این بین مدتی که در دنیا زندگی کرده است حالت آن وقتی است که خواب بوده است. علتش این است که از نشئه ای به نشئه ای آمده، به نشئه اول بازمی گردد. مثل اینکه انسان بیدار است حالتش حالت یک نشئه است، می خوابد، مثل این است که نشئه دیگر پیدا می کند، وقتی بیدار می شود به نشئه ماقبل بازگشت می کند و می بیند ایندو با همدیگر متصل شد. مثلا اگر بازاری است و در بازار بوده و با چک و سفته و معامله و خرید و فروش سر و کار داشته، اینها در عالم خواب «زدوده شده»، وقتی که بیدار می شود ایندو مثل نخی که بریده شده باشد دو مرتبه به همدیگر گره می خورد و اتصال پیدا می کند.
بسمه تعالی
موت اگر بمعنای همین امر معلوم و مشهود، از خراب بدن و قطع سلسله فعالیت باشد، برای أحدی از جمیع اصناف و طبقات مردم قابل تردید نیست و از أوضح واضحات و بدیهیات است. پس کدام موت است که ذکرش مؤثر و استعداد و آمادگی اش مفید و یقین به آن از فضائل و کمالات انسان و بالاخص گروندگان به خدا و عدالت است؟ معلوم است که مراد همان منازل و مراحلی است که انسان پس از مرگ طی میکند و در آنجا عکس العمل کردار انسان به انسان می رسد. اینستکه موجب شک و تردید می گردد و برای آن، انبیاء و أولیاء دچار تکالیف سخت و ابلاغات دشوار می شوند و حکماء و فلاسفه الهیه برای اثبات تجرد و بقاء نفس براهین و ادله اقامه می کنند و بمرحله اثبات و قطع میرسانند. و علت این شک و تردید اینستکه انسان می خواهد تمام آن منازل و مراحل و واکنش اعمال خود را در این دنیا حس کند و با اعضاء و قوای مادی حسی حقیقت آنها را دریابد، و چون این امری است محال لذا شک و تردید پیش می آید. اما محالیت آن بدین جهت است که طبق فرض، آن منازل و مراحل باید بعد از مرگ پیش آید نه قبل از آن، و الا معاد نبوده و منازل بعد از مرگ تحقق پیدا نکرده؛ بلکه منزلی بوده است از منازل دنیا مانند سائر امور روزمره که در تاریخ و حوادث زندگی برای انسان پیش می آید.
و دیگر آنکه طبق ادله متقنه تجرد و بقاء نفس ناطقه، آنچه را که انسان پس از مردن ادراک می کند، با حواس ظاهریه و قوای مادیه که در دنیا و عالم بدن بکار می بندد نیست بلکه با قوای مجرده پس از خراب بدن و بقاء نفس است. آنوقت چطور ممکن است تصور شود که آنچه باید با قوای مجرده فعلیه بعد از مردن و خراب بدن ادراک شود، آنها را با حواس ظاهریه و قوای مادیه ادراک کرد و آنها را بطور ملموس و مشهود وجدان نمود. بنابراین بَشَر می کوشد که اسرار پس از مرگ (یعنی اسراری که باید حقیقتش بعد از مردن یافت شود) را در زمان زندگی و حیات (یعنی قبل از مرگ ) بفهمد، و نخواهد فهمید. کما آنکه بشر که در ذات مقدس حضرت احدیت جل و عز شک و تردید پیدا می کند، بعلت آنستکه می خواهد آن وجود اعلی و ارفع را با حس ادراک کند؛ و مفروضِ مسأله آنستکه آن وجود مقدس موجود محسوس نیست پس چگونه با حس لمس شود و مشهود گردد؟ یا می خواهد آن را با قوای متخیله و متفکره بیابد، و مفروض مسأله آنستکه آن وجود سبحان، خالق ازلی سرمدی و غیرمتناهی است پس چگونه تصور می شود که در ذهن بگنجد یا قوای مفکره بشر او را تسخیر نموده و زنجیر کند؟ این خلاف فرض مسأله است.
و همانطور که باید اجمالاً معتقد بوجود خدا بود ولیکن حقیقت معرفت به ساحت اقدسش حاصل نمی شود مگر بعد از مرحله فناء و نیستی در ذات او، همینطور باید اجمالاً معتقد به وجود عوالم پس از مرگ که قلب و وجدان شهادت می دهد بوده، و حقیقت معرفت و علم به خصوصیات و کیفیاتش را به معرفت و علم پس از مرگ حواله نمود و غیر از این چاره ای نیست. چون معنی مرگ عبور از عالم طبیعت است به عالم تجرد که مافوق طبیعت و ماده است، و این معنی حاصل نمی شود مگر با زوال حرکت و خاموش شدن حواس ظاهریه و باطنیه، بنابراین با چشم مادی و حرکات مادیه ادراک نمی شود؛ و ما می خواهیم مرگ را با این چشم ببینیم و ورود در عالم دیگر را با این چشم ادراک کنیم، با بدن مادی و فکر مادی ادراک کنیم! لذا چون این معنی غیر قابل قبول و تحقق است، افراد بشر دچار شک و تردیدند که پس از مرگ چه خواهد شد؟ و آیا بعد از مرگ حسابی است، کتابی است؟ یا اینکه انسان همین مجموعه مادی است و با پدید آمدن مرگ متلاشی می شود؛ روحی هم ندارد، نفس هم در بین نیست؛ معدوم می شود.
بسمه تعالی
حضرت علی علیه السلام در خطبه 203 نهج البلاغه می فرمایند: «أَیهَا الناسُ! إنمَا الدنْیَا دَارُ مَجَازٍ، وَ ا لاْ خِرَةُ دَارُ قَرَارٍ؛ ای مردم! دنیا سرای گذر است و آخرت خانه قرار و همیشگی».
ای مردم! دنیا محل عبور است و شما در آنجا درنگ ندارید و پیوسته در حرکت هستید. الان در اینجا که ما نشسته ایم، نَفْس ما درنگ ندارد؛ بدن ما نشسته است ولیکن نفس در حرکت است. در این ساعت همگی حرکت کرده ایم، یک ساعت به جلو آمدیم، یک ساعت از زمان تولد ما گذشت و به زمان مرگ نزدیک شدیم، و در تمام لحظات این ساعت در حرکت بودیم و بدون لحظه ای توقف مسیری را طی نمودیم. در این حرکت برای ما اختیاری نیست، چه خود در حرکت باشیم و راه برویم، یا بنشینیم و سکونت داشته باشیم، بخوابیم یا بیدار باشیم، در هر حال این مسیر طی می شود، تا آنکه به آن نقطه معهود که زمان مرگ ماست برسیم. اما آخرت جای سکونت و آرامش است، محل درنگ و اقامت است. در این دنیا که در حرکتیم و خسته، و مانند آدم راه پیموده می خواهیم لباس خود را در منزل درآورده و استراحت کنیم؛ لذا در نقطه مرگ که حرکت سفر ما پایان می پذیرد، لباس کهنه بدن را خلع و از آثار و تبعات آن رها شده، با جامه تجرد مخلع و آماده سکونت و استراحت خواهیم بود.
«فَخُذُوا مِنْ مَمَرکُمْ لِمَقَرکُمْ»، بنابراین از این راه تجاوز و سفر، برای آن خانه اقامت و استراحت توشه ای بردارید و ساز و برگی ببرید که در آنجا شما را بکار آید و مناسب آنجا باشد. چون در آنجا که عالم فعلیت و اقامت است تهیه غذا و توشه و وسائل استراحت محال است، چون تهیه این مواد را نمودن بواسطه حرکت است و آن در این دنیاست که محل استعداد و قابلیت و ظهور مراتب پائین از فعلیت است. کاری کنید که فعلیت شما خوب باشد و کارنامه قبولی بدست شما آید. در آن موقع شناسنامه شما را عوض می کنند و اسم دگری برای شما می گذارند؛ کاری کنید که آن اسم، مؤمن و صالح و متقی باشد نه کافر و طالح و متجری. اگر به طریق اول باشد آن درنگ پیوسته توأم با سرور و نشاط و بهجت و لذت خواهد بود و اگر بطریق دوم باشد آن اقامت مشحون به انواع گرفتاریها و اندوه ها و مرارت ها خواهد بود.
«وَ لاَ تَهْتِکُوا أَسْتَارَکُمْ عِنْدَ مَنْ یَعْلَمُ أَسْرَارَکُمْ»، حجاب های عفت و پرده های عصمت و مصونیت خود را از دستبرد شیطان و نفس اماره محفوظ دارید و آنها را ندرید، و در پیشگاه با عظمت خدائی که بر اسرار خفیه و رازهای پنهان شما آگاه است آنها را پاره نکنید.
«وَ أَخْرِجُوا مِنَ الدنْیَا قُلُوبَکُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُکُمْ»، و دلهای خود را از دنیا خارج کنید قبل از آنکه بدنهای شما بیرون رود. یعنی کارهائی که می کنید بر اساس حق باشد نه نفس اماره، در اینصورت آن خواست و میل، خود به خود و رفته رفته بکلی زائل می شود و دل آدمی پاک و صاف میگردد و بجای آن حق و میل و رضای خدا می نشیند، و با عالم أبدیت مشابهت دارد؛ اما دلی که به هوای نفس خو گرفته باشد با آن عالم مشابهتی ندارد و در وقت مرگ که همان زمان خروج بدن است دچار نگرانیها و کشمکشها و اضطراب ها خواهد شد که قابل بیان و توصیف نیست.
«فَفِیهَا اخْتُبِرْتُمْ وَ لِغَیْرِهَا خُلِقْتُمْ»، در این دنیا برای اکتساب ملکات حمیده و عقائد پاک و أفعال حسنه آمده اید، و لذا شما را در بوته امتحان و آزمایش می گذارند و در هر ساعت مورد امتحان قرار میدهند تا تقدیم خواست باطن شما بر رضای خدا یا عکس آن مشخص گردد. ولیکن علت آفرینش شما برای این دنیا نیست بلکه برای غیر آن از عالم أبدیت و فعلیت محضه و آرمیدن در حرم امن و لقای خداست.
«إن الْمَرْءَ إذَا هَلَکَ قَالَ الناسُ: مَا تَرَکَ؟ وَ قَالَتِ الْمَلَ´ئِکَةُ: مَا قَدمَ؟»، انسان وقتی که می میرد مردم می گویند: از خود چه باقی گذارده است؟ و فرشتگان می گویند: چه برای خود پیش فرستاده است؟ چون مردم دنیا نظر بدنیا دارند و شخصیت و اعتبار را بر محور تعینات دنیوی از زن و فرزند و مال و شغل و عشیره و یاران میدانند، لذا از کیفیت موقعیت، در این مرزِ اعتبار سخن می گویند و تجلیل و بزرگداشت آنها از او بر این محور دور میزند، و به اختلاف این اصل در احترام و تکریم به او که غیر از جنازه او چیزی نمی پندارند، اختلاف می پذیرند. اما فرشتگان الهی نظر به ملکوت دارند و مقام و منزلت او را در آنجا بر اساس تقوی و فضیلت و معارف الهیه و علوم سرمدیه میدانند، لذا از موقعیت او در این حرم به گفتگو می پردازند و احترام آنها نسبت به او با این اساس سنجیده می شود، و به اختلاف این اصل در تجلیل و بزرگداشت او ـ که همان نفس ناطقه ملکوتیه است و غیر از آن چیزی نمی دانند ـ به اختلاف درجات و مراتب و سکونت دادن او را در منازل مختلفه مشغول میگردند.
«لِلهِ ءَابَآؤُکُمْ! فَقَدمُوا بَعْضًا یَکُنْ لَکُمْ قَرْضًا؛ وَ لاَ تُخَلفُوا کُلا فَیَکُونَ قَرْضًا؛ عَلَیْکُمْ»، ای مردم! شما را به پدرانتان سوگند! کمی برای سعادت خود برای آخرت پیش بفرستید که آن در نزد پروردگار منان بعنوان قرض، ذخیره و محفوظ بوده و خداوند آنرا به اضعاف مضاعفه به شما در روز نیاز رد خواهد نمود؛ و همه را در دنیا پشت سر خود نگذارید که سنگینی و وبال آن دامنگیر شما خواهد بود. مالهائی را که انسان در دنیا ذخیره میکند و به هر یک از آنها علاقه ای بهم میزند، تمام آن علاقه ها جمع شده و با جان او عقد می بندند و پیوند ناگسیختنی برقرار می کنند و در وقت رحلت که می خواهد کوچ کند و قدرت بر حمل این اموال و تعلقات را با خود ندارد، آثار عقد و پیوند که جان او را در قید و بند درآورده است او را به شدت می کوبد و بر روان او سنگینی میکند، گوئی تمام این اموال و تعلقات را بر شانه او گذاشته و او را مأمور حمل آن نموده اند.
بسمه تعالی
حضرت امیرالمومنین علیه السلام در خطبه های خود، در نشست ها و جلسه ها، در سر و علن مردم را بیدار باش میدهد: ای مردم! این روزگار دراز، این ساعات دهر، این طلوع ها و غروب ها، برای شما فقط همین چند لحظه زندگی است؛ اگر در این لحظات کاری از پیش بردید فبِها، وگرنه خسران دائم دامنگیر شما خواهد بود!
وصیتی، در حاضِرین برای فرزندش امام حسن علیه السلام مینویسد که حقاً از عجائب و غرائب اندرزها و پندها را در بردارد و با نکات دقیق و عمیق بیان شده که در صفحه روزگار و در امتداد تاریخ ها و گذشت زمان ها از اعاظم دهر، نظیر و یا مشابه آن را نمی توان یافت. و در ضمن موعظه خود پس از ضربت خوردن میفرماید:
«وَ أَنَا بِالاْ مْسِ صَاحِبُکُمْ، وَ أَنَا الْیَوْمَ عِبْرَةٌ لَکُمْ، وَ غَدًا مُفَارِقُکُمْ؛ غَفَرَ اللَهُ لِی وَ لَکُمْ؛ و من دیروز مصاحب و همنشین با شما بودم، و امروز عبرت برای شما هستم، و فردا از میان شما مفارقت میکنم؛ خداوند مرا و شما را بیامرزد».
«إنْ تَثْبُتِ الْوَطْأَةُ فِی هَذِهِ الْمَزَلَّةِ فَذَاکَ، وَ إنْ تَدْحَضِ الْقَدَمُ فَإنَّا کُـنَّا فِی أَفْیَآءِ أَغْصَانٍ وَ مَهَـابِّ رِیَاحٍ، وَ تَحْتَ ظِلِّ غَمَامٍ،اضْمَحَلَّ فِی الْجَوِّ مُتَلَفِّقُهَا، وَ عَفَا فِی الاْ رْضِ مَخَطُّهَا؛ اگر در این لغزشگاه، قدم استوار بماند (و از این جراحت بهبود یابم ) پس امر همان است، و اگر قدم بلغزد (و از این دنیا بروم ) پس جز این نیست که در سایه های شاخه های درختان سرسبز و محل وزش نسیم های جانفزا و در زیر سایه ابرهائی نشسته ایم که در جو آسمان آن ابرهای به هم چسبیده از بین رفته و اثری از آن نمانده است، و محل عبور و مخطّ آن بادها در روی زمین نمانده و مندرس شده است».
«وَ إنَّمَا کُنْتُ جَارًا جَاوَرَکُمْ بَدَنِی أَیَّامًا، وَ سَتُعْقَبُونَ مِنِّی جُثَّةً خَلاَءً، سَاکِنَةً بَعْدَ حَرَاکٍ، وَ صَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ. لِیَعِظْکُمْ هُدُوِّی، وَ خُفُوتُ أَطْرَافِی، وَ سُکُونُ أَطْرَافِی؛ و بدرستیکه من فقط همسایه ای بودم که بدن من چند روزی با شما همسایه شد، و از این پس از من چیزی جز بدنی بدون روح، و جسمی ساکن بعد از حرکت، و جثّه ای ساکت پس از سخن گفتن نخواهید یافت. باید این فروکش کردن من شما را پند دهد و موعظه کند، و این به هم افتادن و سکون چشم های من، و بدون حرکت درآمدن دست و پا و جوارح من برای شما عبرتی عظیم و اندرزی بزرگ باشد».
«فَإنَّهُ أَوْعَظُ لِلْمُعْتَبِرِینَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِیغِ، وَ الْقَوْلِ الْمَسْمُوعِ؛ و بنابراین، این حالت من برای عبرت گیرندگان، از هر سخن بلیغ و رسائی و از هر گفتار شنوائی مؤثرتر و اندرز دهنده تر است» (نهج البلاغه/خطبه 149)
سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش
باتشکر از استاد بزرگوار وموضوعات هشدار دهنده شان:Gol:
بنده خودم همواره به این فکر میکنم که مرگ امری حتمی و حتی برای مخلوقات اجباری است
اما این باور ما است که مرگ را متفاوت نشان میدهد . مرگ در معنای عرفی با دو دیدگاه بر آورد میشود
1- دیدگاه فنا پذیری مرگ
2- دیدگاه تحول پذیری مرگ
البته هر دوی این دیدگاه ها میتواند برای انسان خوف و هراس از مرگ را ایجاد کند
در دیدگاه اول یعنی فنا شدن با مرگ ! با اندکی تأمل در می یابیم که اگر مرگ مرادف با فنا باشد کل اتفاق وجود وانسانیت یک اتفاق عبث وبیهوده است
واین دور از حقیقت موجودیت است ! دور ازحکمت خالق است ! دوراز شأن ومنزلت مخلوقات واز جمله انسان است.
پس این یک باور بیهوده و مزاحم است.
اما در باور دوم مرگ یک تحول است تحولی که به اراده یهر فرد از انسان گذارده شده ! تحولی به سوی انسانیت یا تحولی به سمت حیوانیت ویا بد تر از این ها تحولی به سوی شیطانیت و .....
مرگ هم مانند دیگر اجزای این جهان در خدمت به واژه ی گم شده ی انسانیت است .
سلام من مردن رو یطورایی دوست دارم چون دلم میخواد خدا رو ببینم ولی من روسیاه خوش خیالم.منی که انقد گناه کردم مستقیم توجهنم:geryeh:ولی خدا الرحم الراحمینه.ولی در عین حال ازمرگ خیلی هم میترسم درحدی که وقتی بش فکر میکنم قلبم در شرف ایستادنه.اخه من خیلی بدهکارم از نمازوروزه و...حس میکنمم درست وحسابی توبه نکردم میترسم بمیرمودیگه هیچ کاری ازم بر نیاد.یترس دیگمم بخاطر اینه که من کتابای اونوری(اخرت وجون دادن و...)خیلی خوندم همش تصور میکنم من با این کارنامه قشنگم یهو بیافتم بمیرم چی برسرم میاد.جوری بودم که افسردگی گرفته بودم وتازه بهتر شدم.:Ghamgin:بعضی وقتا دیگه دلیلی نمیبینم برای خوشی تو زندگی خیلی میترسم زیادی زندگی بهم بچسبه واز اخرت غافل تر بشم وموقع مرگ سخت تر جون بدم.خیلی از سرازیری قبرو... میترسم.توروخدا برام دعا کنید وقتی مردم خیلی زجر نکشم.چندسال پیش مادر بزرگم فوت شدباچشای خودم بیجون بودنشو رو تخت غساخوه دیدم دیدم وقتی گذاشتنش تو قبر چطور رنگ چهرش زرد شد.خدایا هیچ وقت یادم نمیره.
به نام رب العالمين.
با عرض سلام و خدا قوت.
راستش من از تنهايي شب اول قبر خيلي مي ترسم. وقتي خانواده ام مرا در قبر مي گذارند و مي روند، وقتي براي سؤال و جواب مي آيند ، وقتي نميتوانم جواب دهم كه خدايم، پيامبرم، كتابم، امامم چيست، ... از همه اينها وحشت دارم.روزي نيست كه به مرگ فكر نكنم.
خيلي خيلي التماس دعا.
1- هنر مردان خدا همان هنر «خوبمردن» است، زيرا تا انسان «مرگ» را درست نشناسد آنهمه زيبايي در زندگي خود خلق نمينمايد، همچنانکه زشتکاران ابتدا «خوبمُردن» را فراموش کردند که اينهمه زشت زندگي کردند.
2- «خوبمُردن» به آن معني است که انسان زندگي خود را تا گسترهي ابديت تعريف کند و گرفتار محدودهي دنيا نشود، وگرنه آنهايي که در زندگيِ محدود دنيا نشستند و آنها که دويدند، هر دو بيبهره ماندند.
3- «هنر مُردن» به این معنی است که خواستنها مافوق خواستنهاي دنيایی شود و افق نگاه از ديواره هاي زندگي محدود دنیا فراتر رود تا در حرکتي آرام و با وقار به سوي عالمي ماورای زمان و مکان سير کنيم و خود را در چنين شرايطي ببينيم.
4- کتاب «هنر مردن» حاصل سخنراني استاد طاهرزاده است تا به ما گوشزد کند چگونه غربزدگي، «مرگ» را به صورت کابوس در مقابل بشر قرار داده و انسان را به بدترين نوعِ مُردن گرفتار نموده، زيرا وقتي «مرگ» فراموش شد، نفس امّاره چنگال هاي خود را تا عميقترين ابعاد انسان فرو ميکند تا زندگي او را به مرگي سياه بدل نمايد.
5- از آنجايي که بحث «هنر مردن» نکات ظريفي در برداشت که ميتواند در بهترين انتخابها به عزيزان مدد رساند آن را خدمت عزيزان تقديم ميکنيم، به اميد آنکه همه بتوانند ماورای مرگ و زندگي، در افقي بالاتر، با حقايق عالم وجود مأنوس گردند.
دانلود کتاب جیبی هنر مردن: http://almizan.lobolmizan.ir/index.php/kotob/49-1389-05-08-05-33-32/267-1389-09-25-12-30-06
بسمه تعالی
یک تن از اصحاب حضرت صادق (ع) خدمت حضرت عرضه داشت که برخی از شیعیان شما منحرف شده اند و حرامها را حلال شمرده میگویند دین تنها معرفت امام است و بس، پس چون امام را شناختی هر کاری که میخواهی بکن. حضرت صادق (ع) فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون». این کافران آنچه را که نمیدانند به اندیشه خویشتن تأویل کرده اند. سخن این است که معرفت پیدا کن و هر چه میخواهی از طاعات عمل کن که از تو پذیرفته خواهد شد، زیرا خدا قبول نمی فرماید عمل بدون معرفت را.
محمد بن مارد از امام صادق (ع ) پرسید: آیا راست است که شما فرموده اید: «اذا عرفت فاعلم ما شئت» . " همین که به امام معرفت پیدا کردی هر چه میخواهی عمل کن " . فرمود: بلی صحیح است. گفت: هر عملی و لو زنا، سرقت، شرب خمر؟! امام فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون» به خدا قسم که درباره ما بی انصافی کردند . ما خودمان مسؤول اعمالمان هستیم ، چگونه ممکن است از شیعیان ما رفع تکلیف بشود؟! من گفتم وقتی که امام را شناختی هر چه میخواهی کار خیر کن که از تو مقبول است.
بسمه تعالی
افراد مؤمن دارای درجات مختلفند؛ آنها که ایمانشان ضعیف است، ملائکه ای که قبض روح آنها را می نمایند از فرشتگان ضعیف هستند که فقط در هنگام نزع روح میتوانند برآن مؤمن غلبه کنند و او را قبض کنند و ببرند و افرادیکه ایمانشان قوی تر است، دیگر آن ملائکه ضعیف قدرت بر قبض روح آنان را ندارند و ملائکه قوی تر لازم است تا بتوانند بر ارواح آنان غالب آمده و آنها را بربایند. و همچنین بر هر دسته از مؤمنین، هر چه ایمانشان قویتر گردد و روحشان عالی تر شود، ملائکه قوی تری بر آنها غلبه و حکومت می کنند، تا ایمان مؤمن به سرحدی برسد که دیگر ملائکه جزئیه قدرت بر قبض روح او را نداشته باشند. در اینجا خود حضرت عزرائیل که از فرشتگان مقرب است قبض روح میکند و بدون واسطه فرشتگان جزئیه متصدی ربودن ارواح آنها میگردد و آن درجه از مؤمنینی که به مقام مخلصین رسیده باشند، بدست ذات مقدس خود پروردگار عزوجل قبض روح آنها صورت می گیرد. حال باید دید چرا قبض روحی که برای افراد صورت می گیرد مختلف است؟ و آیا چرا قبض روح مردم مؤمن با مردم کافر، مردم شایسته و نیکوکار با مردم نکوهیده و زشت کردار تفاوت دارد؟ چرا برای قبض روح مؤمن بصورت زیبا و برای کافر بصورت کریه و زشت؟ چرا برای قبض روح مردم پاکدل به یک صورت و برای پیمبران به یک صورت عالی، و خلاصه برای انواع و اصناف مردم بصورتهای مختلفه ظاهر می شود؟
از کتاب «جامع الاخبار» روایت شده است که ابراهیم خلیل علیه السلام به ملک الموت گفت: آیا میتوانی با آن صورتیکه روح فاجر را قبض میکنی خودت را بمن بنمائی؟ ملک الموت عرض کرد: تو طاقت و تحمل این را نداری. حضرت إبراهیم علیه السلام فرمود: بلی؛ دارم! ملک الموت عرض کرد: صورت خود را از من بگردان و سپس مرا ببین. حضرت إبراهیم بدین طریق به ملک الموت نظر کرد، ناگهان دید مرد سیاه چهره ای با موهای راست شده و بوی متعفن و با لباسهای سیاه بطوریکه از دهان و از دو سوراخ بینی او دود و آتش زبانه می کشد در مقابل او حاضر است. ابراهیم غش کرده، و سپس به هوش آمد و فرمود: اگر شخص فاجر در هنگام موت غیر از این منظره (صورت تو را بدین کیفیت ) نبیند، هر آینه از نقطه نظر عذاب و شدت برای او کافی است. بنابراین، عزرائیل که میتواند برای قبض روح فاجر خود را بصورتی در آورد که إبراهیم خلیل از هول و هراس او غش کند، طبعا نیز میتواند در هنگام قبض روح مؤمن پاکیزه دل از نقطه نظر جمال و دلربائی خود را به شکلی درآورد که محتضر قدرت تحمل نداشته و از شدت لذت و جذابیت او خود بخود جان تسلیم کند.
زنهای مصری در خور استعداد و توان آنها نبود که جمال یوسفی را تحمل کنند، و همینکه نظرشان بر یوسف افتاد دلباخته شده و دستهای خود را بجای ترنج بریدند و گفتند: حاش لله! این بشر نیست؛ نیست او مگر فرشته ای بزرگوار و عالی رتبه؛ («فلما رأینه أکبرنه و قطعن أیدیهن و قلن حـ'ش لله ما هـ'ذا بشرا إن هـ'ذآ إلا ملک کریم؛ پس چون زنان او را دیدند (حیران وی شده) بزرگش یافتند (و از شدت هیجان) دست های خود را بریدند و گفتند: پاک است خدا! این بشر نیست، این جز فرشته ای بزرگوار نیست» یوسف /31).
اگر جمال ملکی هوش را از سر برباید، جمال ملکوتی چه میکند؟ کافیست که در یک لحظه جان را برباید. بنابراین بعید نیست که بگوئیم برای قبض روح ارواح طیبه، آنقدر عزرائیل با جمال دل آرائی و بوی عطر دل ربائی جلوه میکند که دیگر برای مؤمن تاب و توانی نگذاشته، در یک لحظه مرغ روح او به پرواز در می آید.
منبع:
معاد شناسی علامه سید محمد حسین حسینی طهرانی رحمة الله علیه
بسمه تعالی
در فلسفه کسی که با تفکر الهی به مرگ می اندیشد، می گوید: «کما تنامون تموتون، و کما تستیقظون تبعثون؛ آنطور که به خواب می روید می میرید و آنطور که از خواب برمی خیزید زنده می شوید» (حدیث نبوی) همه اشکالها حل است. چنین کسی نه تنها از مرگ نمی ترسد بلکه همچون علی علیه السلام مشتاق آن است و آن را رستگاری می شمرد. این است منطق کسانی که گوهر گرانبهایی را که در دل جسم بوجود می آید می شناسند.
اما کسی که در تنگنای اندیشه های نارسا و محدود ماتریالیستی گرفتار است البته از مرگ نگران است، زیرا از نظر او مرگ، نیستی است. او رنج می برد که چرا این تن (که به گمان او تمام هویت و شخصیت از همین تن است) منهدم می گردد، لهذا اندیشه مرگ، باعث بدبینی او به جهان می گردد. چنین کسی باید در تفسیری که نسبت به جهان می کند تجدید نظر کند و باید بداند که خرده گیری او مربوط به تصور غلطی است که از جهان دارد.
میرداماد، آن فیلسوف بزرگ الهی می گوید: " از تلخی مرگ مترس، که تلخی آن در ترسیدن از آن است ".
سهروردی، فیلسوف الهی اشراقی اسلامی می گوید: " ما حکیم را حکیم نمی دانیم مگر وقتی که بتواند با اراده خود، خلع بدن نماید ". که خلع بدن برای او کار ساده و عادی گردد و ملکه او شده باشد. نظیر این بیان از میرداماد حکیم محقق و پایه گذار حوزه اصفهان نقل شده است. این است منطق کسانی که گوهر گرانبهایی را که در دل جسم بوجود می آید می شناسند.
خاطره ای از استاد مطهری در مورد تصور غلط از جهان
استاد مطهری بیان می کند که تفکر ماتریالیستی از تصور غلط ناشی می شود که از جهان به وجود آمده است سپس این خاطره را بیان می کند: این بحث مرا به یاد داستان کتابفروش ساده دلی در مدرسه فیضیه می اندازد. در سالهایی که در قم تحصیل می کردم، مرد ساده لوحی در مدرسه فیضیه، کتابفروشی می کرد. این مرد بساط خویش را می گسترد و طلاب از او کتاب می خریدند. گاهی کارهای عجیبی می کرد و سخنان مضحکی می گفت که دهان به دهان می گشت. یکی از طلاب نقل می کرد که روزی برای خریدن کتابی به وی مراجعه کرده پس از ملاحظه کتاب، قیمت را پرسیدم، گفت نمی فروشم، گفتم چرا؟ گفت اگر بفروشم باید یک نسخه دیگر بخرم و سر جای این بگذارم. می گفت از سخن این کتابفروش خنده ام گرفت، کتابفروش اگر دائما در حال داد و ستد و مبادله نباشد کتابفروش نیست و سودی نمی برد. گویی آن کتابفروش از مکتب شعری خیام پیروی می کرد آنجا که می گوید:
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید *** بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان *** به زانچه فروشند چه خواهند خرید؟!
خیام آنجا که می گوید:
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید *** بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید
من در عجبم ز میفروشان کایشان *** به زانچه فروشند چه خواهند خرید؟!
بر می فروش خرده می گیرد که چرا می را می فروشد؟ البته این خرده گیری به زبان شعر است نه به زبان جد، لطف و زیبایی خود را نیز مدیون همین جهت است. اما وقتی که این منطق را با مقیاس " جد " می سنجیم می بینیم که چگونه یک میخواره کار میفروش را با کار خودش اشتباه می کند. برای میخواره، می، هدف است، اما برای میفروش، وسیله است. میفروش کارش خریدن و فروختن و سود بدست آوردن و باز از نو همین عمل را تکرار کردن است. کسی که کارش این است، از دست دادن کالا او را ناراحت نمی کند بلکه خوشحال می شود زیرا جزئی از هدف وسیع اوست.
عارفی کو که کند فهم، زبان سوسن *** تا بپرسد که چرا رفت و چرا باز آمد؟
بسمه تعالی
اگر کسی مرگ را انتقال از جهانی دیگر بداند، جانش در هنگام مرگ در پی بازگشت به وطن اصلی اش است. او مانند دانش آموزی است که دور از خانه یک سره تحصیل کرده و مانند کشاورزی می باشد که سخت کوشیده است، بدیهی است که چنین دانش آموزی آرزوی بازگشت به وطن دارد، دلش برای وطن، برای خویشان و دوستان می طپد، و همچنین آن کشاورز دائما در اندیشه آن روزی است که کارش به پایان برسد و محصول خویش را به خانه خود ببرد. این دانش آموز در عین اینکه آرزوی وطن مانند آتشی در درونش شعله می کشد، با آن مبارزه می کند، زیرا نمی خواهد تحصیلش را نیمه تمام بگذارد و هم چنین آن کشاورز هرگز کار و وظیفه خود را فدای آن آرزو نمی کند.
اولیاء الله به منزله همان دانش آموز موفقند که انتقال به جهان دیگر که نامش مرگ است، برای آنها یک آرزو است، آرزوئی که لحظه ای قرار برای آنها باقی نمی گذارد و به گفته علی علیه السلام: اگر نبود که خداوند اجل معین برای آنها نوشته است طرفة العینی روحهای آنها در بدنهایشان از شوق ثوابها و خوف عقابها باقی نمی ماند. در عین حال اولیاء الله هرگز به استقبال مرگ نمی روند، زیرا می دانند تنها فرصت کار و عمل و تکامل، همین چیزی است که نامش را عمر گذاشته ایم، می دانند هر چه بیشتر بمانند بهتر کمالات انسانی را طی می کنند، بکلی با مرگ مبارزه می کنند و از خداوند متعال همواره طول عمر طلب می کنند. می بینیم که طبق این نوع بینش، محبوب بودن و مطلوب بودن و مورد آرزو بودن مرگ برای اولیاء الله، با مبارزه با مرگ و خواستن طول عمر از خدا به هیچوجه منافات ندارد. اولیاء الله در دو صورت، و در دو مورد است که از خواستن طول عمر صرف نظر می کنند.
یکی آنگاه که احساس کنند که وضعی دارند که دیگر هر چه بیشتر بمانند توفیق بیشتری در طاعت نمی یابند، بر عکس به جای تکامل، تناقص می یابند. امام سجاد علیه السلام می فرماید: «الهی و عمرنی مادام عمری بذلة فی طاعتک فاذا کان مرتعا للشیطان فاقبضنی الیک؛ خدایا مرا عمر عطا کن مادام که عمرم صرف اطاعت بشود، اگر بنا است زندگیم چراگاه شیطان گردد، مرا هر چه زودتر به سوی خود ببر».
صورت دوم، شهادت است. اولیاء الله مرگ به صورت شهادت را بلاشرط از خدا طلب می کنند، زیرا شهادت هر دو خصلت را دارد، هم عمل و تکامل است. همانطور که حدیث نبوی بیان میدارد، هر عمل نیکی نردبان تکامل بالاتر دارد جز شهادت و از طرف دیگر انتقال به جهان دیگر است که امری محبوب و مطلوب و مورد آرزوی اولیاء الله است. این است که می بینیم مثلا امام علی علیه السلام آنگاه که می بیند مرگش به صورت شهادت نصیبش شده از خوشحالی در پوست نمی گنجد. امام علی در فاصله ضربت خوردن تا وفات، جمله های زیادی دارد که در کتب و از آن جمله در نهج البلاغه مسطور است. یکی از آن جمله ها در همین زمینه است: «و الله ما فجانی من الموت و ارد کرهته و لا طالع انکرته و ما کنت الا کقارب ورد و طالب وجد؛ به خدا سوگند، وارد شونده ای از مرگ ناگهان بر من سر نرسید که آن را ناخوش دارم، و سرزده ای وارد نشد که او را نشناسم؛ و داستان من با مرگ، داستان کسی است که در تاریکی جویای آب بوده و به آب رسیده و در پی گمشده ای بوده و به آن دست یافته». حافظ به همین جمله ها نظر دارد آنجا که می گوید:
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند *** اندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی *** آن شب قدر که این تازه براتم دادند
در سحر نوزدهم رمضان، تا ضربت دشمن، فرق علی را می شکافد، اولین یا دومین جمله ای که از او شنیده می شود اینست که: «فزت و رب الکعبه؛ سوگند به پروردگار کعبه که رستگار شدم».
خداوند در سوره جمعه می فرماید: «قل یا ایها الذین هادوا ان زعمتم انکم اولیاء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقین * و لایتمنونه ابدا بما قدمت ایدیهم والله علیم بالظالمین * قل ان الموت الذی تفرون منه فانه ملاقیكم ثم تردون الی عالم الغیب و الشهاد فینبئكم بما كنتم تعملون؛ بگو: اى یهودیان! اگر گمان مى كنید كه (فقط) شما دوستان خدائید نه سایر مردم، پس آرزوى مرگ كنید اگر راست مى گویید (تا به لقاى محبوبتان برسید)* ولى آنان هرگز تمناى مرگ نمى كنند بخاطر اعمالى كه از پیش فرستاده اند و خداوند ظالمان را بخوبى مى شناسد!* بگو: این مرگى كه از آن فرار مى كنید سرانجام با شما ملاقات خواهد كرد سپس به سوى كسى كه داناى پنهان و آشكار است بازگردانده مى شوید آن گاه شما را از آنچه انجام مى دادید خبر مى دهد!» (جمعه / 6 تا 8).
آیه قبل از این آیه، مثلی برای علمای یهود بود. روح آن آیه این بود كه اینها با آنكه تكلیف و مسؤولیت تورات به آنها داده شده و آن كتاب آسمانی به آنها تعلیم داده شده است عملا حامل آن كتاب نیستند، به این معنی كه آنها در عمل پیرو این كتاب نیستند و دستورهای این كتاب را به كار نمی بندند. آن مثل به همین مناسبت در آن آیه كریمه آورده شده است. علمای یهود و بلكه شاید غیرعلمایشان هم از همین امتیاز ظاهری كه ما اهل كتاب و اهل تورات هستیم استفاده می كردند كه قرآن فرمود: شما همان اندازه اهل تورات هستید كه اگر الاغی را از كتاب بار بزنند اهل آن كتاب است. آنها می خواستند از این مقدار انتساب استفاده های دیگری هم بكنند و قرآن كریم ادعاهای دیگری از قول آنان در آیات دیگر نقل فرموده است. از جمله ادعا می كردند: «نحن ابناالله و احبائه؛ ما پسران خدا و دوستان (ویژه ی) او هستیم» (مائده / 18 ).
قرآن در اینجا روی كلمه اولیا الله تكیه كرده است. قرآن چنین استدلال می كند كه شما اگر در ادعای خودتان كه اولیاالله هستید راست می گویید پس مرگ را آرزو كنید: «فتمنوا الموت»، اگر راست می گویید مرگ باید برای شما مانند یك امر آرزویی باشد. قرآن در ادامه می فرماید: «و لایتمنونه ابدا» ولی هرگز اینها آرزوی مرگ نخواهند داشت، چرا؟ «بما قدمت ایدیهم» به موجب آنچه دستهایشان پیش فرستاده است. بعد می فرماید: «والله علیم بالظالمین» خدا به ستمكاران آگاه است. معنای «بما قدمت ایدیهم » این است كه خودشان می دانند چه پیش فرستاده اند، یعنی می دانند چه اعمالی مرتكب شده اند و ضمنا می دانند كه اگر انسان بمیرد بر همان اعمال خودش وارد می شود و آینده اش به آنچه كه قبلا پیش فرستاده بستگی دارد. خودشان می دانند و خدا هم به ستمكاران آگاه است. یك وقت است كه انسان خودش می داند كه چه كرده است ولی می توان آن دستگاهی را كه مراقبت می كند اغفال كرد ولی وقتی خدا مراقب باشد دیگر امكان اغفال كردن نیست. بعد قرآن اشاره می فرماید كه نه تنها مرگ برای اینها یك امر آرزویی نیست بلكه این كسانی كه به زعم خود اولیاالله هستند و مدعی «نحن ابنا الله و احبائه» هستند خیلی هم از مرگ فرار می كنند و می ترسند. به آنها بگو: چه فایده ای از فرار؟ این مرگی كه شما از آن فرار می كنید ملاقی شما خواهد بود و یك روز با شما روبرو خواهد شد و فرار كردنی نیست. ( ملاقی یعنی ملاقات كننده، روبرو شونده ).
این خود مرگ. اما بعد از مرگ خواه ناخواه بازگردانده می شوید به آن حقیقتی كه دانای غیب و شهادت است، آن كسی كه آنچه ظاهر كرده اید می داند و آنچه را هم كه مستور و مخفی كرده اید می داند. او در موقع حسابرسی كه به خود شخص افهام می شود كه چه كرده است شما را به آنچه عمل می كردید خبر خواهد داد. شبیه این آیه كه «یا ایها الذین هادوا ان زعمتم انكم اولیاء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقین؛ (جمعه/6)» آیه ای است در سوره مباركه بقره: « قل ان كانت لكم الدار الاخره عندالله خالصه من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقین؛ بگو اگر سرای آخرت در پیشگاه خدا تنها به شما اختصاص دارد نه سایر مردم، پس آرزوی مرگ کنید اگر راست می گویید» (بقره / 94 ). آنها ادعای بالاتر داشتند، می گفتند اساسا خدا خانه آخرت را برای ما ساخته است، به مردم دیگر مربوط نیست، اگر خدا در آن عالم به هر كس دیگر چیزی بدهد از مال ما به او داده است، اگر غیر یهودی به بهشت برود از طفیلی ما و صدقه سر ماست، یك قسمت از آن چیزهایی كه مال ماست به او داده اند. در آیات دیگر از اینها نقل می فرماید كه می گفتند خدا هرگز ما را معذب نمی كند، ما هرگز اهل جهنم نیستیم. قرآن می گوید اگر چنین است پس شما باید عالم آخرت را خیلی دوست داشته باشید، پس چرا این قدر از مرگ می ترسید؟
استدلال مبتنی بر آرزوی مرگ
در اینجا به اصطلاح منطقیین یك نوع قیاس تشكیل داده شده است و آن قیاس استثنایی است. در منطق در باب استدلال می گویند قیاس بر دو قسم است: قیاس اقترانی و قیاس استثنایی. در قیاس استثنایی، میان دو چیز ( مقدم و تالی ) ملازمه قائل می شوند، می گویند اگر فلان چیز وجود داشته باشد ( مقدم ) فلان چیز هم وجود دارد ( تالی ). قیاس استثنایی چند شكل پیدا می كند كه طبق بعضی از شكلهای آن، استدلال صحیح است و طبق بعضی دیگر استدلال صحیح نیست. یكی از شكلهایی كه قیاس استثنایی نتیجه می دهد این است كه از نفی تالی نفی مقدم را نتیجه بگیرند. مثلا طبیب می گوید اگر این بیماری حصبه باشد فلان علامت حتما باید وجود داشته باشد. ولی این علامت وجود ندارد ( نفی تالی )، پس نتیجه می دهد این بیماری حصبه نیست ( نفی مقدم ).
قرآن در اینجا چنین قیاسی تشكیل داده است: «ان زعمتم انكم اولیاء لله من دون الناس فتمنوا الموت» شما اگر اولیاالله هستید باید آرزوی مرگ داشته باشید « و لایتمنونه ابدا بما قدمت ایدیهم» ولی هرگز آرزوی مرگ ندارید، پس شما اولیاالله نیستید. سوالی كه در اینجا مطرح است در ملازمه میان مقدم و تالی است. در قیاس استثنایی عمده این است كه این ملازمه محرز و ثابت باشد. مثلا آنجا كه طبیب می گوید اگر این بیماری حصبه باشد باید فلان علامت را داشته باشد، باید حتما تایید شده باشد كه بیماری حصبه آن علامت را دارد. ما در اینجا از آیه چنین استنباط می كنیم كه لازمه اینكه یك شخص از اولیاالله باشد، آرزوی مرگ داشتن است. حال آیا اینكه لازمه ولی الله بودن، آرزوی مرگ داشتن است درست است یا درست نیست؟ این مطلب صددرصد درست است ولی در اینجا توضیحی باید بدهیم تا ریشه این دوست داشتن و نحوه این دوست داشتن به دست بیاید.
مرگ برای اولیاء الهی یك امر آرزویی است و برای بعضی از انسانهای دیگر امری ضدآرزوست. بعضی از انسانها حق دارند كه مرگ را آرزو كنند، ولی آرزوی مرگ برای بعضی از انسانهای دیگر ضدمنطقی است. این مكتبی است كه از یك طرف قائل به جاودانگی روح است و می گوید انسان با مرگ فانی نمی شود ولی از طرف دیگر مثل مكتب مانی نمی گوید كه انسان قبل از اینكه به این دنیا بیاید كامل بود و موجود كاملی را آوردند و در اینجا زندانی كردند و انسان فقط باید زندانش را بشكند و برود. متاسفانه در تعبیرات شعرای ما از این نوع تعبیرات زیاد آمده با اینكه مقصودشان این نبوده است. قفس شكستن و زندان شكستن و از چاه بیرون آمدن در تعبیرات شعرای ما زیاد آمده است با اینكه تابع مكتب مانی نبوده اند. این مكتب بر این اساس است كه روح یك امر جاودانه است ولی معتقد نیست كه روح انسان به صورت یك موجود كامل بود و او را مثل یك زندانی به زندان آوردند و یك موجود آزاد را در چاه انداخته و یا مرغ آزاد را در قفس كردند، بلكه روح انسان در این دنیا ناقص است، به این معنا كه یك امر بالقوه است كه قابل تكامل و كامل شدن است، یعنی رابطه انسان با جهان، رابطه كشاورز است با مزرعه و رابطه كودك است با مدرسه، نه رابطه زندانی با زندان. این موجود ضعیف، وجودش از نقطه صفر آغاز شده و باید در این دنیا رشد و تكامل پیدا كند.
دنیا برای انسان مانند مدرسه است برای دانش آموز و مانند مزرعه است برای كشاورز، كه در این مدرسه است كه باید تكلیف انجام بدهد و به مسؤولیتهای خود متوجه باشد و باید خود را در این مدرسه كامل كند تا وقتی از مدرسه بیرون می آید كامل باشد. یا آن كشاورز كارش در صحرا زحمت كشیدن است، ولی می داند كه همین كاشتن و بعد به عمل آوردن محصول است كه زندگی ایام سالش را تامین می كند. اگر می خواهد چه در مدت زراعت و چه در مدتی كه در خانه استراحت می كند زندگی خوبی داشته باشد فقط باید عمل كشاورزی را خوب انجام دهد. همچنین می توان گفت مثل انسان با جهان مثل بازرگان است با بازار. بازار برای یك بازرگان به عنوان محل كار و محل به دست آوردن سود محبوب و مطلوب است. بیشتر این تعبیرات از امیرالمومنین علیه السلام است. فرمود: «ان الدنیا. .. مهبط وحی الله و متجر اولیاء الله؛ بدرستیکه دنیا... محل فرود وحی خدا، و تجارتخانه اولیاء خداست » (نهج البلاغه، حكمت 131) یا پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله فرمود: «الدنیا مزرعه الاخر؛ دنیا كشتگاه و محل زراعت آخرت است».
آیا برطبق این مكتب مرگ یك امر آرزویی است یا یك امر ضد آرزوست؟ هیچكدام. برای كسی كه در این مدرسه و دانشگاه هیچ كاری انجام نداده است بیرون آمدن از آن كه جز عقب افتادن و نمره بد گرفتن حاصلی برای او نداشته، نه تنها یك امر محبوب و مطلوب نیست بلكه مایه سرشكستگی و ملامت است. یا آن كشاورزی كه كار نكرده است به قول شاعر حالش چنین است:
هر كه محصول خود بخورد و خبید *** وقت خرمنش خوشه باید چید
برای آن كسی كه دنیا را به بطالت گذرانده است و نه تنها به بطالت كه به فسق و فجور و كارهای بد گذرانده است مرگ هرگز نمی تواند یك امر آرزویی باشد. او نه تنها عمل خوبی به تعبیر قرآن پیش نفرستاده است بلكه هر چه فرستاده، عمل بد است. طبعا چنین افرادی همیشه باید از مرگ وحشت داشته باشند و مانند همان جالینوس خواهند بود. آنها گرچه از نظر تئوری و مكتب با او اختلاف دارند ولی در عمل مانند او خواهند بود، یعنی برای چنین آدمی هم در عمل چنین خواهد بود كه زندگی به هر صورت ولو بخواهد در شكم استری باشد و سرش از زیر دم استر بیرون باشد بر مرگ ترجیح دارد. این همان است كه می فرماید: «و لن یتمنونه ابدا بما قدمت ایدیهم و الله علیم بالظالمین؛ ولی به خاطر اعمالی که از پیش فرستاده اند هرگز آرزوی مرگ نخواهند کرد، و خدا به (حال) ستمگران آگاه است» (بقره/ 95). مولوی می گوید:
ای كه می ترسی ز مرگ اندر فرار *** آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
زشت روی توست نی رخسار مرگ *** جان تو همچون درخت و مرگ برگ
مرگ هر كس ای پسر همرنگ اوست *** آینه صافی یقین همرنگ روست
می گوید تو كه از مرگ می ترسی در واقع از خودت می ترسی، چون مرگ هر كس همرنگ خود اوست، مرگ هر كس مانند آینه ای است كه در وقت مرگ چهره شخص را به خودش نشان می دهد. اگر چهره ات زشت و كثیف است، وقتی كه آن را ببینی ناچار از خودت وحشت می كنی. بعد می گوید مثل تو مثل همان آدم زشت و كثیفی است كه از بیابان می گذشت و در عمرش آینه ندیده بود. آینه ای به پشت افتاده بود. تا آینه را برداشت و طرف دیگر آن را نگاه كرد فورا آینه را شكست كه عجب چیز بدی پیدا كردم! فكر نكرد او خودش است و چیز دیگری در آنجا نیست. یا تشبیه می كند به مرغی كه در قفس است و گربه هایی در اطراف آن كمین كرده اند. وقتی این مرغ می بیند كه گربه ها چشمهایشان را به او دوخته اند و منتظرند در قفس باز بشود تا او را بربایند هیچ گاه آرزوی بیرون رفتن نمی كند، چون می داند كه باز همین قفس بهترین زندگیها برای اوست و از آن فضای وسیع كه در آن، گربه ها انتظار او را می كشند خیلی بهتر است. برای آن كسی كه در جهان بینی اش دنیا برای او مزرعه است و آن كسی كه در جهان بینی اش دنیا برای او مدرسه است ولی در این مدرسه خوب عمل كرده، انتقال به آن جهان امری مطلوب است، همان طور كه دانشجویی كه برای تحصیل به خارج رفته و در آنجا به خوبی درسخوانده و كار كرده و دانشنامه گرفته است آرزوی بازگشت به وطن دارد چون مسؤولیت خود را به حد اعلا انجام داده است یا مثلا بازرگانی كه به خارج رفته و در آنجا معامله كرده و سود برده است بازگشت به محل زندگی خودش برای او مطلوب است. كسی كه برای او انتقال از این جهان به جهان دیگر امری مطلوب است مصداق این شعر حافظ است:
ای خوش آن روز كزین منزل ویران بروم *** راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
اگر كسی در دنیا طوری زندگی كرده است كه آنچه كه پیش فرستاده خیر و بركت است، دیگر برای او دنیا یك زندان است، چون كارهایش را كرده و به قول امروزیها مسؤولیتش را انجام داده است. قرآن نمی گوید اگر تو انسان هستی باید مرگ را آرزو كنی. برای هر انسانی مرگ آرزو نیست. قرآن می گوید تو اگر گناهكار و فاسد و كثیفی، حق داری بترسی، ولی اگر از اولیاالله هستی مرگ برای تو به صورت یك امر آرزویی درمی آید.
موضع اولیا الله در برابر مرگ
حال كه مرگ برای اولیاالله یك آرزوست، آیا آنها در صدد تحقق بخشیدن به این آرزو هستند یا در عین اینكه مرگ برای آنها یك امر آرزویی است با آن مبارزه هم می كنند؟ نكته این است كه هم آرزویش را دارند و هم با آن مبارزه می كنند ( مگر در دو صورت )، چرا؟ برای اینكه مثل آنان همان مثل دانشجوست: دانشجویی كه در خارج از كشور است تا آن آخرین لحظه ای كه هنوز فرصت كار كردن و پیشرفت دارد با بیرون رفتن از این محل مبارزه می كند با اینكه آرزوی آن را دارد، مگر آن ساعتی كه احساس كند كه دیگر در اینجا كاری برایش نمانده است، یعنی آنچه باید انجام می داده، انجام داده است. این است مضمون این فراز از دعای مكارم الاخلاق كه زین العابدین سلام الله علیه به خداوند عرض می كند: « الهی و عمرنی مادام عمری بذله فی طاعتك فاذا كان مرتعا للشیطان فاقبضنی الیك؛ خدایا مرا عمر عطا کن مادام که عمرم صرف اطاعت بشود، اگر بنا است زندگیم چراگاه شیطان گردد، مرا هر چه زودتر به سوی خود ببر» (بحارالانوار، ج / 73 ص. 62 ).
اولیاالله در عین اینكه مرگ برایشان آرزوست همیشه از خدا طول عمر می خواهند زیرا برای اولیاالله و غیراولیاالله در همین فرصت عمر است كه انسان مراتب قرب به حق را طی می كند. می دانند از اینجا كه رفتند، دیگر در آنجا درجه شان همان است كه هنگام رفتن از این عالم داشته اند و به همین جهت خودكشی هیچ وقت حتی برای اولیاالله مجاز نیست، چرا؟ زیرا خودكشی یعنی فرصت عمل را به دست خود از بین بردن، فرصت انجام تكلیف و مسؤولیت را به دست خود از بین بردن. امام زین العابدین سلام الله علیه به خداوند عرض می كند كه خدایا به من طول عمر بده مادامی كه عمر من مبذول در راه توست و سرمایه ای است كه در راه تو بذل می شود، از آن ساعت كه این سرمایه چراگاه شیطان است آن را نمی خواهم. اگر بناست من زنده بمانم ولی آن زندگی برای من مایه خیر و بركت یعنی خدمت در راه تو نباشد، بذله در راه تو نباشد كه دیگر در آن صورت زندگی برای من تكامل نیست نقص است خدا اینچنین زندگی را نمی خواهم. پس در این مكتب مرگ برای همه مردم یك امر آرزویی نیست.
برای بعضی از مردم منفور است و باید هم منفور باشد، چون مرگ در واقع ورود بر خود و بر حقیقت خود است و برای بعضی از مردم امری آرزویی است. ولی باید توجه داشت كه برای آنها كه مرگ یك امر آرزویی است این طور نیست كه بخواهند این فرصت را از دست بدهند، چرا كه عمر برای آنها فرصت است، می خواهند در این فرصت حداكثر تقرب به حق و تكامل را حاصل كنند. مرگ در دو حالت، بلاشرط مطلوب اولیاالله است، فقط در دو حالت است كه مرگ برای اولیاالله بلاشرط مطلوب می شود. حالت اول اینكه بداند كه بعد از این اگر زنده هم بماند كاری ندارد كه انجام بدهد. كسانی كه می خواهند روی اصول مادی خودكشی را توجیه كنند، آنها هم بر اساس همین مسؤولیت این حرف را می زنند. دو سال پیش بود كه یك نفر كه نمی خواهم نامش را ببرم كه با اینكه مرد دانشمندی است ولی چرت و پرت هم احیانا زیاد می گوید در دفاع از خودكشی یك آدم پلیدی كه در حدود سی سال پیش خودكشی كرده است، گفته بود كه یك انسان مسؤول وقتی كه احساس می كند مسؤولیتش را انجام داده و دیگر كاری ندارد، باید هم خودكشی كند، عمر را برای مسؤولیت می خواهد ولی وقتی می بیند كه دیگر چیزی در چنته ندارد باید هم خودكشی كند. اینجا است كه حدیثی هست كه جز معماهای احادیث است و در همین زمینه مورد بحث ماست.
این حدیث در تعابیر مختلفی از پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله و از امیرالمومنین علیه السلام و از حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام و از بعضی ائمه دیگر وارد شده است. عبارتی كه می خوانم تعبیری است كه از حضرت امام مجتبی علیه السلام رسیده است. در همان حالی كه ایشان مسموم بودند مردی به نام جناده خدمت ایشان رسید. راوی می گوید ایشان در بستر افتاده بودند در حالی كه خون قی می كردند. احساس كردم كه دیگر لحظات آخر است. عرض كردم نصایحی به من بفرمایید. جملاتی فرمودند كه یك جمله اش این است: « و اعمل لدنیاك كانك تعیش ابدا واعمل لاخرتك كانك تموت غدا » برای دنیایت آنچنان عمل كن كه گویی همیشه در این دنیا هستی، یعنی آنچنان فكر كن كه نمی میری، جاوید زندگی می كنی، و برای آخرتت چنان عمل كن كه گویی اصلا عمری برای تو باقی نمانده و همین فردا می خواهی بمیری.
بعضی در معنای این حدیث درمانده اند. گفته اند این دستور به اهمال كاری در امر دنیا و جدی چسبیدن به كار آخرت است. بعد دیدند كه اهمال كاری در امر دنیا با تعلیمات دیگر اسلام جور در نمی آید و لذا گفتند مقصود این است كه در كار دنیا مثل آدمهایی باش كه فكر می كنند همیشه هستند و می گویند حال كه ما همیشه هستیم، به اندازه كافی وقت داریم پس كارهایمان را بعد انجام می دهیم، ولی برای آخرتت جدی باش. بعضی برعكس، گفته اند كه مقصود این است كه كار دنیاست كه خودت باید انجام بدهی، آخرت را خدا كریم است! كار دنیا كه می رسد جدی بچسب: ما در این دنیا هنوز خیلی باید باشیم، حالا كه هستیم خانه باید داشته باشیم، زندگی باید داشته باشیم، فردا كه نمی میریم. مدتی باید زندگی كنیم، بالاخره آدم زنده وسایل می خواهد، آخرت هم مال خداست، خدا كریم است.
برخلاف این دو نظر این حدیث از آن احادیث معجزه آساست كه دستور به جدی بودن در هر دو مورد است. حضرت می خواهد بفرماید تو آن كسی هستی كه در خانه ای زندگی می كنی و بعد هم از آن خانه می خواهی منتقل به خانه دیگری بشوی و در آنجا زندگی كنی، ولی نمی دانی از این خانه كه در آن زندگی می كنی فردا منتقل می شوی یا پنج سال دیگر یا ده سال دیگر. اگر بدانی فردا از اینجا منتقل می شوی كه دیگر برای اینجا كاری نمی كنی، تمام كارهایت را برای آنجا متمركز می كنی. اگر مثلا گوشه ای از این خانه یك ذره گچ بخواهد، می گویی ما كه فردا می خواهیم برویم، دیگر چرا بیاییم اینجا را گچ كنیم؟ بیاییم برای آنجا كه فردا می خواهیم برویم كاری انجام دهیم. اما اگر بدانی كه تا پنج سال دیگر در اینجا باید زندگی كنی و بعد از پنج سال به آنجا می روی، می گویی حالا كارهای اینجا را انجام دهیم، هر وقت خواستیم آنجا برویم كارهایش را هم انجام می دهیم. این حدیث می گوید هیچ كدام از ایندو را نكن. وقتی برای اینجا فكر می كنی، فكر كن كه از كجا معلوم است كه ما فردا بمیریم، شاید زنده باشیم. مثلا می خواهی برنامه ای بریزی برای اینكه مدرسه ای تاسیس كنی، باغی درست كنی و ده سال هم باید برای آن كار كنی. اگر بگویی من كه شاید فردا بمیرم پس این كار را برای چه كسی انجام دهم، درست نیست، بلكه فكر كن كه انشاالله زنده هستی. یا می خواهی درسی را شروع كنی و شش سال وقت می خواهد. اینجا فكر كن انشاالله زنده هستی، چرا فكر كنی كه فردا می میری، فكر كن كه زنده هستی.
اما اگر گناهی مرتكب شده ای و می خواهی توبه كنی، حق مردم را می خواهی بدهی، نمازهایت را می خواهی قضا كنی، خودت را می خواهی اصلاح كنی، نگو انشاالله من ده سال دیگر زنده هستم، بگو شاید فردا بمیرم. پس برای بعضی كارها انسان باید بگوید كه انشاالله زنده هستم و برای بعضی كارها باید بگوید شاید بمیرم. اولیاالله همیشه این طور فكر می كنند و از یك نظر جمع میان ضدین می كنند كه جمع میان ضدین به معنی واقعی نیست. از یك نظر فكر می كنند كه همیشه زنده هستند و از یك نظر فكر می كنند كه شاید فردا بمیرند. خلاصه بحث تا اینجا این است كه این آیه كه می فرماید: « قل یا ایها الذین هادوا ان زعمتم انكم اولیاء لله من دون الناس فتمنوا الموت؛ بگو ای کسانی که یهودی شدید! اگر گمان دارید که شما دوستان خدایید نه دیگر مردمان، پس تمنای مرگ کنید اگر راست می گویید» (جمعه/ 6) یك قیاس استثنایی است كه اساسش یك ملازمه است: اگر شما اولیاالله هستید مرگ را آرزو كنید. در اینجا دو شبهه در اذهان پیدا می شود. یكی اینكه بعضی كه توجه نمی كنند این سخن در مورد اولیاالله است می گویند: طبق این آیه مرگ باید برای همه مردم یك امر آرزویی باشد، پس آیا خدا آدم را در این دنیا آورده تا همیشه آرزوی مرگ داشته باشد؟ نه، قرآن نمی گوید همه مردم، بلكه می گوید مرگ برای اولیاالله یك آرزوست.
شبهه دوم این است كه آیا اولیاالله فقط باید آرزوی مرگ داشته باشند و آرزوی طول عمر نباید داشته باشند؟ اگر چنین است پس چرا خود اولیاالله در دعاها از خدا طول عمر خواسته اند و به ما هم دستور داده اند كه از خدا طول عمر بخواهید؟ « اللهم اجعل فیما تقضی و تقدر من الامر المحتوم و فیما تفرق من الامر الحكیم فی لیله القدر من القضاء الذی لایرد و لایبدل ان تكتبنی من حجاج بیتك الحرام، المبرور حجهم، المشكور سعیهم، المغفور ذنوبهم، المكفر عنهم سیئاتهم و اجعل فیما تقضی و تقدر ان تطیل عمری فی خیر و عافیه؛ بار خدایا در مقدراتت در شب قدر مرا از حج گزاران قرار بده از آنانی که حجشان مقبول و تلاششان قدردانی شده و گناهان و اشتباهاتشان بخشیده شده باشد به من عمر طولانی در خیر و عافیت بده» (بحارالانوار، ج / 97 ص 375، با اندك اختلاف).
در بخش آخر این دعا به خداوند عرض می كند: از تو می خواهم عمرم را زیاد كنی ولی در خیر و عافیت. هم خودشان آرزوی طول عمر دارند و هم از ما خواسته اند كه از خداوند عمر طولانی بخواهیم. نیز اگر مرگ مورد آرزوست چرا خودكشی مانند كشتن هر انسان دیگر گناه كبیره و نتیجه اش عذاب مخلد است؟ چرا اگر كسی ولو به همین خیالات، خودش را بكشد، نفس محترمی را كشته است و قرآن فرموده است كه تا ابد در عذاب الهی است؟ بنابر این در عین اینكه مرگ برای اولیاالله یك امر مورد آرزوست معنایش این نیست كه آنان مجازند این فرصت را از دست بدهند، بلكه هر وقت آن فرصت به قضا و قدر الهی تمام شد آرزو دارند به آنجا بروند. و در دو مورد است كه برای اولیاالله مرگ به طور مطلق یك امر آرزویی می شود و دیگر از خدا طول عمر نمی خواهند. یكی آنجا كه احساس كنند دیگر بعد از این فرصت كار نیست.
مساله شهادت
دوم مساله شهادت است. مرگ به صورت شهادت، جمع میان هردوست. از یك طرف ولی الله از این جهان به جهان دیگر منتقل شده و از طرف دیگر فرصت را از دست نداده است، چرا كه شهادت یعنی تبدیل كردن عمر به بهترین شكل عمل، یعنی به صورت یك عمل و به صورت یك تكلیف و یك مسؤولیت، عمر را به پایان رساندن، كه دیگر انسان نمی تواند چنین فرض كند و بگوید كه اگر من شهید نشوم و در دنیا عمر كنم ممكن است كار بالاتری انجام دهم، كار بالاتری نیست. پیغمبر فرمود: هر ذی بری یعنی هر صاحب عمل نیكی، فوق عمل برش، بری هست، مگر شهادت كه دیگر مافوق این بر، بری نیست، یعنی كسی نمی تواند بگوید من آرزوی شهادت در راه خدا را ندارم، برای اینكه می خواهم به جای شهادت كار بالاتری در این دنیا انجام بدهم. پیغمبر فرمود كار بالاتری وجود ندارد. این است كه در مقابل آرزوی مرگ به صورت شهادت، دیگر خواستن طول عمر معنی ندارد و ما می بینیم كه اولیاالله همیشه مرگ به صورت شهادت را آرزو می كنند. آن جمله ای كه علی علیه السلام فرمود كه اگر هزار ضربت شمشیر بر من وارد شود و شهید شوم آن را بر مرگ در بستر ترجیح می دهم، معنایش همین است.
آن كسانی كه اولیاالله واقعی هستند آن دنیا را به رای العین دارند می بینند و از آنچه پیش فرستاده اند، خشنودند. در نهج البلاغه آمده است كه پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله به امیرالمومنین علیه السلام فرمود: یا علی! مرگ تو به صورت شهادت است و تو شهید از دنیا خواهی رفت. علی علیه السلام می فرماید وقتی كه در احد هفتاد نفر از مسلمین شهید شدند و من از شهادت محروم شدم متاثر شدم. ( ایشان در این زمان یك جوان سی ساله است، كسی كه بیش از سه چهار سال از ازدواجش نگذشته و دو پسر كوچك هم در خانه دارد. باید این قرائن و شواهد مادی را هم درنظر گرفت). رفتم خدمت رسول اكرم صلی الله علیه و آله و عرض كردم یا رسول الله! آیا شما به من نفرمودید كه من شهید خواهم شد، پس چرا من شهید نشدم؟ فرمود: یا علی! تو شهید خواهی شد و شهادت برای تو مقدر است و تو با شهادت از دنیا خواهی رفت. بعد پیغمبر اكرم صلی الله علیه و آله می فرماید: یا علی! صبر تو در موطن شهادت چگونه خواهد بود؟ عرض كردم: « لیس هذا من مواطن الصبر، ولکن من مواطن البشری و الشكر؛ آنجا جای صبر نیست بلکه جای شادی و سپاس است» (نهج البلاغه/ خطبه 156). بفرمایید كه شهادت چقدر باصفاست، اینجا كه جای صبر نیست. صبر در یك امر مكروه است، شهادت آرزوی من است، محبوب من است، عطیه الهی است.
ابراهیم علیه السلام در میان پیغمبران به خلت معروف است. پیغمبران در عین اینكه همه پیغمبر هستند شوون روحی آنها و یا به قول اهل معرفت مظهریت آنها برای صفات الهی تفاوت دارد. یكی مظهر بكا و خوف است و دیگری مظهر محبت و عشق است و مانند آن. مثلا كار ابراهیم یك وجهه دارد و كار یحیی بن زكریا یا عیسی بن مریم علیهم السلام وجهه دیگری دارد. ابراهیم خلیل الله، پیغمبر عشق است، پیغمبر محبت است و به همین جهت لقبش هم خلیل الله است. یك شب ابراهیم در حالی كه در صحرا دنبال گله گوسفندش است صدایی می شنود: سبوح قدوس، ربنا و رب الملائكوالروح. این صدا را كه می شنود از خود بی خود می شود. یك دفعه می گوید كه بود؟ كه بود كه نام محبوب من را برد؟ یك بار دیگر تكرار كن، ثلث این گوسفندانم را به تو می دهم. بار دیگر تكرار می كند. هیجانش بیشتر می شود، می گوید بار دیگر تكرار كن ثلث دیگر گوسفندانم را هم به تو می دهم و هیجانش بیشتر می شود. .. ابراهیم علیه السلام در وقت مرگ باز با خدا مغازله و عشق بازی می كند. در هنگام قبض روح می گوید: « هل رایت خلیلا یمیت خلیله؟؛ آیا دیده ای خلیل و دوست روح دوست خود را قبض كند؟» فرشته از ناحیه خدا به او می گوید: «هل رایت خلیلا یكره لقا خلیله؛ آیا دیده ای دوستی لقای دوست خود را مكروه بشمارد؟!». در همان حال هم در حال مغازله است، در همان حالی كه دارد می رود، بازدارد حرف می زند و عشق بازی می كند. به قول حافظ:
دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت *** رخت بر بندم و تا ملك سلیمان بروم
به هواداری او ذره صفت رقص كنان *** تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
به هر حال این خود حقیقتی غیرقابل انكار است و فقط برای اولیاالله است كه مرگ به صورت یك آرزوی واقعی درمی آید. مرگ به صورت شهادت برای اولیاالله، دیگر به صورت یك مرگ آرزویی غیرمشروط است كه هرگز با آن مبارزه نمی كنند. شهادت، هم انتقال از جهانی به جهان دیگر است و هم خودش درجه است، خودش بالا رفتن است. البته این حرف هم گفته می شود كه اگر انسان قائل به دنیای دیگر هم نباشد، باز زندگی كمیت دارد و كیفیت دارد و انسان زندگی را برای ارزشهایش می خواهد. مساله ارزشها در زندگی مساله درستی است ولی پایه همه ارزشها یك ارزش است و آن توحید است. اگر این یك ارزش وجود نداشته باشد دیگر ارزشی در دنیا معنی ندارد.
بسمه تعالی
اگر به مؤمن که ربط با خدای خود پیدا کرده و در اثر تهذیب نفس و تزکیه اخلاق به مدینه فاضله رسیده، و از ظاهر عالم غرور به باطن دار خلود هجرت کرده، و با موجودات عالم تجرد و معنی به علت عبودیت خدا مربوط گشته، و در اطاعت فرمان خدا در صیقل زدن نفس اماره بسوء با گذشت و ایثار و انفاق و اطعام و جهاد و صلاة و صیام و انصاف با خلق و احسان و دستگیری از مستمندان و غیره کوتاهی نکرده است؛ اگر بگویند: در یک روز دیگر یا مثلاً در یکساعت دیگر می میری در پاسخ می گوید: الحمدلله، از اینجا رخت بر می بندم به مُلک خلود، و از غرور به عالم ابدیت، و از سراچه حدود به عوالم لایتناهَی، و از خارج حرم به داخل حرم لقاء احرام می بندم و جان خود را در قدم محبوب ازلی فدا می کنم.
روزها حرف من اینست و همه شب سخنم *** که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود *** به کجا می روم آخر ننمائی وطنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک *** دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم
خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست *** به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم *** آنکه آورده مرا باز برد در وطنم
(پایان دفتر چهارم «مثنوی» میرخانی ص420)
در آنجا عالم فضای واسع است، عالم عظیم است. غصه نیست، خستگی نیست، مرض اعصاب نیست، دغدغه نیست، دشمن نیست، تهدید نیست. آنجا عالم حیات است، حیات محض است، مرکز نشر حیات به عوالم است، جمال مطلق است، تلؤلؤ نورانیت موجودات پاک و مجرد است، ارواح پاک فرشتگان و انبیاء و ائمه و اولیای خداست. آنجا معدن عظمت و عز قدس است، و نور محض و عرفان خالص است لذا مؤمن هیچ نگرانی ندارد بلکه از چنین مرگی استقبال میکند و پیشواز میرود. اگر فرضاً مؤمنی در دنیا در نهایت آسایش و اُبهت و عظمت زیست کرده و تمام انواع جمال و اقسام لذات شرعیه برای او میسور بوده است به او بگویند می میری، باز خوشحال می شود زیرا می گوید: «وَ الاْخِرَةُ خَیْرٌ وَ أَبْقَی؛ حال آن که آخرت بهتر و پایدارتر است» (الاعلی/17). آن عالم لقاء و عرفان است، آنجا محل ادراک حقائق و کشف دقائق بدون پرده و حجاب است لذا با إخبار به مرگ، زود حرکت می کند و سبک و سبکبار میرود و اگر فرضاً کافری که رابطه خود را با باطن و معنی قطع کرده است، تمام اقسام مصائب و بلاها و رنجها و مرض ها و فقرها و تنگدستیها به وی رو آورده باشد، به او بگویند می میری راضی نمی شود؛ زیرا می داند در جائی می رود از اینجا تنگ تر و سخت تر و تاریکتر و ناخوشایند تر؛ چون در آن عوالم غریب است، غریب محض.
باطن مؤمن از ظاهرش بهتر، و باطن کافر از ظاهرش آلوده تر است. مؤمن آرزوی لقای خدا را دارد، و راه برای او باز است. زیرا می بیند نتیجه زحمات عمرش در این راه، در ناموس عالم هستی ضایع و باطل نشده، و اینک که پا از این مرحله بیرون گذارَد همه در مقابل دیدگانش مهیا و آماده است. مزد و ثواب، اجر و پاداش، بهشت و رضوان، لقاء حضرت محبوب، همه و همه حاضرند؛ آنچه در دنیا برای او مخفی بوده در اینجا آشکارا شده است. و همین پرده و حجاب تن که تا اندازه ای ولو فی الجمله مانع از رسیدن به اقصی مراتب تجرد بود از بین میرود و با مرگ، خود را در آغوش خوشبختی و کامیابی از جمال حضرت ازلی می بیند، و در آن لقاء و وصل ممتد و سرمد بسر میبرد، لذا همانند شب زفاف و عروسی و لَیلة الوصال است. حافظ گوید:
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود *** عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
صبح امید که شد معتکف پرده غیب *** گو برون آی که کار شب تار آخر شد
شکر ایزد که به اقبال کُلَه گوشه گل *** نخوت باد دی و شوکت خار آخر
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام و عرض ادب و احترام:Gol:
با تشکر از کارشناسان بزرگوار جناب استاد از ایجاد مطالب آموزنده, با اجازه از دوستان عزیز:
سوالی که شاید در ذهن بعضی از دوستان پیش بیاد این است که چگونه یاد مرگ باشیم؟
یاد مرگ از آن مباحث بسیار قابل توجه و مورد عنایت روایات هست. اما اینکه فرمودند که یاد مرگ یعنی چه؟ یعنی اینکه انسان گاهگاهی به این فکر کند که سرانجام چه خواهد شد؟ آیا من آمادگی آن لحظه را دارم یا ندارم. اگر ندارم آمادگی پیدا بکنم. چون قطعاً انسان این سفر را در پیش دارد و عاقل کسی است که برای این سفرش اوقاتی به فکر باشد.
اما آیا یاد مرگ با زندگی منافات دارد؟
خیر، معنای یاد مرگ این نیست که انسان یک گوشه ای بنشیند و به فکر مرگ و برزخ و قیامت باشد و دست از کار و زندگی بکشد بلکه به این معنا ست که در عین حال که کار می کند توجه داشته باشد که کارهایش در دنیا چه کمکی به آن سفر می کند آن وقت این کار اخروی می شود.
در منزل آشپزی می کند همین آشپزی را با این فکر بکند که این آشپزی من چه کمکی به سفر (مرگ ) من می کند؟ چه چراغی در قبر من روشن می کند؟ چه آسایشی برای من در عالم قبر و قیامت فراهم می کند؟ چگونه باعث می شود که من در سکرات موت راحت جان بدهم؟ چطور همین خوش اخلاقی من در خانه فشار قبر را از من بر می دارد؟ می بیینید که همین کاری که به ظاهر، زندگی است می تواند درآن یاد مرگ باشد و نه تنها با زندگی و دنیا منافات ندارد که عیناً بر هم منطبقند.
پس، این سوال که ما فکر کنیم اگر کسی یاد مرگ باشد دیگر زندگیش مختل می شود و باید مثلاً دست روی دست بگذارد، این طور نیست.
ممکن است یک سوال دیگر مطرح باشد و آن اینکه یاد مرگ انسان را غصه دار می کند در حالی که ما می خواهیم در زندگی شاد و مسرور باشیم، نمی شود که دائم انسان ناراحت باشد.
در پاسخ باید گفت این طور نیست اتفاقاً یاد مرگ باعث می شود که غصه از دل انسان برود. لذا فرموده اند زمانی که خیلی غصه دارید به یاد مرگ بیفتید و به قبرستان بروید، به زیارت اهل قبور بروید، چون وقتی که آنجا می روید غصه از دلتان برداشته می شود و به این نتیجه می رسید که اگر زندگی آخرش این است، غصه برای چه؟ چون غصه ما برای آخرت نیست، اگر غصه برای آخرت باشد، اذیت کننده نیست.
یاد مرگ به این معنا ست که در عین حال که کار می کنید توجه داشته باشید که کارها در دنیا چه کمکی به آن سفر می کند آن وقت این کار اخروی می شود
نگرانی از مرگ و غصه برای آخر ت و به فکر آخرت بودن، انسان را به خودش مشغول می کند. فکر هست، حزن هست اما حزن اذیت کننده نیست. حزن برای دنیا انسان را آزار می دهد. غصه ای که انسان برای امور دنیایی می خورد این غصه آزاردهنده است، در حالی که حزن آخرت زیباست.
تعبیر بنده در رابطه با حزنی که برای امام زمان (عجل الله تعالی فرجه شریف) باید باشد، یا حزنی که انسان نسبت به دوری از مبدأ دارد که واقعاً این حزن از بالاترین مراتب عرفان است، اینکه انسان احساس بکند از مبدأ دور افتاده و غصه دار بشود. این غصه لذت بخش ترین لذت های دنیاست. چون انسان به هر حال وقتی فکر می کند که از نیستان جدا شده و این نفیر و این غصه. ظاهرش غصه است ولی از لذت بخش ترین لذت های دنیاست.
بنابراین حزن آخرت هم زیباست و هم سرورآور و لذت بخش. یاد مرگ انسان را از غصه نجات می دهد، پس این تصور که اگر ما زیاد به یاد مرگ باشیم زندگیمان را خراب می کنیم و چهره ما همیشه اندوهگین است مورد تائید نیست.
اگر به دستور اسلام عمل بکنیم، اسلام می گوید که حزن شما در قلبتان باشد ولی چهره باید بشاش باشد، چهره باید شاد باشد " المومن بشره فی وجهه و حزنه فی قلبه" آن حزن قلبی که عرض کردم حزن عارفانه و حزن عاشقانه است، هرگز به زندگی دنیوی انسان لطمه ای نمی زند.
کسانی که قیامت را قبول ندارند، قبر و برزخ را قبول ندارند، مرگ و یاد آن برای آنها واقعاً تاریک کننده است. فضای غیرقابل تحملی برای زندگی ایشان ایجاد می کند. اما در زندگی مومن، مرگ یک فضای نورانی و یک فضای زیبایی را ایجاد می کند.
اما اگر مراد این است که چه مقدار به یاد مرگ باشیم؟ عرض می کنم هر چی بیشتر بهتر.
یاد مرگ باعث می شود که غصه از دل انسان برود. لذا فرموده اند زمانی که خیلی غصه دارید به یاد مرگ بیفتید و به قبرستان بروید، به زیارت اهل قبور بروید، چون وقتی که آنجا می روید غصه از دلتان برداشته می شود
از پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم نقل شده که آیا راهی وجود دارد که اجر شهید در راه خدا را داشته باشیم؟ فرمود: بله. گفتند چه کار کنیم؟ فرمود که: روزی بیست بار به یاد مرگ باشید. هر چه که انسان بیشتر به یاد مرگ باشد مراتب کمال را بیشتر طی می کند و یاد مرگ دل انسان را صیقل می بخشد.
از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم نقل شد که فرمود: "إن هذه القلوب تصدأ کما یصدأ الحدید" این دل ها زنگ می زند مثل آهن که زنگ می زند دل هم زنگ می زند. پرسیدند یا رسول ... این زنگ ها را چطور می شود پاک کرد؟ پاک کننده این زنگار قلب چیست؟ فرمود:" ذکرالموت و قراءة القرآن "دو چیز قلب را صاف می کند، قلب را با صفا می کند: یکی یاد مرگ و دیگری هم قرآن خواندن است.
همان طور که قرآن خواندن دل انسان را پاک می کند، شاد می کند، فضای قلب را نورانی می کند، یاد مرگ هم فضای قلب را نورانی می کند.
خلاصه:
یاد مرگ به این معنا ست که در عین حال که کار می کنید توجه داشته باشید که کارها در دنیا چه کمکی به آن سفر می کند آن وقت این کار اخروی می شود.
یاد مرگ منافاتی با مسئولیت های اجتماعی نیز ندارد بلکه به نوعی این مسئولیت ها را برای آدم جدی تر می کند که آدم احساس می کند وقت محدود است و باید کارهایش را به خوبی انجام بدهد. اما به چه میزان به یاد مرگ باشیم؟ هر چه بیشتر بهتر.
ان شاءالله موید و منصور باشید:Gol:
[="Tahoma"][="DarkRed"]با سلام
یاد مرگ و فکر کردن به اعمال و جواب پس دادن خیلی خوب و به جا و مورد تاکید است ولی اگر از حد بگذره و به افراط منجر بشه خدای ناکرده ممکنه حالتهای افسردگی یا ناامیدی از درگاه خداوند رو به وجود بیاره. بنابراین هر چیزی در اندازه خودش. روایت از معصوم علیه السلام است که میفرمایند (نقل به مضمون) طوری زندگی کن انگار قرار نیست بمیری و طوری نماز بخوان انگار این آخرین نماز توست.[/]