سلام به همه اساتید و کاربران.
یه کمی از خودم می نویسم تا دید کارشناس بهتر باشه. من دختری 28 ساله و مجرد و دارای تحصیلات عالیه در رشته خودم هستم. از اول بچگیم درس خوندم. پدر و مادرم معلم بودند و از اون موقع که یادمه درس میخوندم و همه تلاشم برای شاگرد اول شدن بود. اگه خدای ناکرده مثلا با اختلاف چند صدم شاگرد دوم کلاس می شدم ، حتی در مقطع ابتدایی، کارم با کرام الکاتبین بود و تحقیرها و تنبیه های والدین در انتظارم. علاوه بر این من در مدرسه استعداد درحشان درس میخوندم (سه سال راهنمایی و 4 سال دبیرستان) و چون محل زندگی و مدرسه با هم تفاوت داشت، تمام این سالها رو یا در خوابگاه بودم یا در حال تردد به سمت مدرسه و خانه. طوری که همکلاسی هام به من میگفتن تو بچه خوابگاهی. و جالب اینه که پدر و مادر منو مجبور کردن که به سختی تن بدم و برم اون مدرسه تا خدشون تو فامیل و همکارا سرشون بالا بگیرن. همه این سختی ها برای درس خوندن رو اضافه کنید به مشکلات فراوان خانوادگی. دم کنکور نمیتونستم درس بخونم. خسته شده بودم و اصلا دلم نمیخواست حتی دانشگاه برم. کنکور دادم و رفتم رشته مورد علاقه. این 9 سال همش تو دانشگاه شاگرد اول بودم. مقالات isi و فلان و بیسان. فارغ التحصیل که شدم چون استاد خیالش راحت شده بود و از قبل من چند تا مقاله توپ داده بود منو رها کرد. من به خیال اینکه بازار کار برای رشته ام هست مدت زیادی دنبال کارگشتم. اما نبود. بود اما برای امثال من نبود . یا باید میرفتم التماس که با پارتی بازی برم سرکار یا اینکه با پر رویی خودمو یه جا جا میکردم. من همه جا رفتم به همه هم سپردم اما کار نبود. از طرف فامیل خیلی تحقیر شدم که این که اینهمه پزش رو میدادن حالا هیچی شده و بی مصرف مونده. من حتی به کمیته امداد هم سپردم که برای بچه های بی بضاعت رایگان میام کلاس تقویتی میگذارم ولی اونهام ردم کردن. سختی کار اینجا بود که میدیم همکلاسی های بیسواد خودم در دانشگاه که بزور خودشونو از اخراجی و مشروط نگه میداشتن حالا با پارتی بازی سر بهترین کارها رفتن و به من میگفتن برای پیشرفت برو دنبال یه راه دیگه.
اینها همه هیچ. از دبیرستان تا سال اخر ارشد خواستگاران بسیار خوبی داشتم که پدرم همه رو تارومار کرد. به قدری بد رفتار میکرد و داد و بیداد راه مینداخت که دلم خون می شد. نذاشت من ازدواج کنم درحالی که از نظر روحی بسیار نیازمند بودم. الان 2 ساله که از تزم دفاع کردم. تمام هم و غم و انرژیم رو در زندگی روی چیزی گذاشتم که بدردم نخورد. اونم تقصیر من نبود بلکه اجبار خانواده بود. تو فامیل ما هرکی درس نخوند و سرخوش و بیخیال بود به یه جایی رسید و غصه خور و درس عبرت من شدم. الان کلاس خصوصی دارم اما خیلی کمه. چون تو شهر ما متقاضی خیلی نیست. دوست دارم برم دنبال یه هنری چیزی که بهم آرامش بده. اصلا دوست ندارم برم سر کار اما پدر و مادر و اطرافیان روزی نیست که سرکوفتش رو بهم نزنن و جالبه که توقع کار دائمی هم دارن و تدریس خصوصی و اینا رو حساب نمیارن.
کار تا جایی پیشرفته که سر زبون پدر و مادرم افتاده که برو دوباره یه رشته دیگه بخون که توش پول باشه. دوباره برو ارشد یه رشته دیگه رو بگیر. یعنی کار از صفر. تازه معلوم نیست بعد از 2 سال درس خوندن آیا اون رشته بازار کار داره یا نه. خوب من خسته شده ام. مگر یک زن چقدر می تواند تحت فشار باشد. در دانشگاه برای اینکه به گناه نیفتم و حتی یک نگاه خطا به استاد راهنمایم یا همکلاسی هایم نندازم خیلی خودم رو کنترل کردم و به خودم فشار می آوردم. آیا من حق آرامش و راحتی و تا لنگ ظهر خوابیدن و تخمه شکستن و فیلم دیدن ندارم. آیا حق 8 ساعت خواب در شبانه روز و داشتن همسر و خونه و زندگی رو ندارم.
از بچگی به شدت ما رو با بقیه مقایسه میکردن و تحقیر میکردن که عرضه ندارید. حالا هم تا یکی از بچه های فامیل یا همکارا مثلا با پارتی میره جایی استخدام میشه و یا نخونده میره کنکور میده و شانسی رتبه خوبی میاره به رخ ما میکشن و میگن عرضه نداری.
جالب اینه که از وقتی دفاع کردم تا خواستگار میاد هم پدر و هم مادرم میگن به ما ربطی نداره( که بعدا حرف توش درنیاد که ما گفتیم. اگه بدبخت شدی خودت کردی و اگه خوشبخت شدی ما کردیم). یعنی من برای ادامه زندگی هیچ پشتیبانی ندارم، حتی برای تحقیق از خانواده پسر. فامیل رو هم که باها ازموده ام و نمیشه روشون حسابی کرد.
من الان خیلی ناراحتم آقا. پدر و برادرم اعتیاد دارند و مایه رسوایی هستند. از نظر عاطفی سالهاست که تامین نشده ام و هر روز سیل سرکوفت بی مصرف بودن به من زده می شود. این ها به ااضافه مشکلات بسیاری است که دیگر نمی گویم. شب و روز خواب ندارم. امروز میخواستم بعد از یکی از همین سرکوفتهای احمقانه، برم خودمو از طبقه سوم بندازم پایین.
نه مسافرتی. نه دورهمی. نه مهمانی دادنی. نه مهمانی رفتنی. نه حتی دور یک سفره غذا خوردنی. نه دو کلمه با هم حرف زدنی. هیچی هیچی هیچی. زندگی ما خالی از سر سوزن محبت است.
ترا خدا به من بگید چکار کنم. خواستگار زیاد دارم اما به دلیل اعتیاد پدر و برادر میان میبینن و به صورت های بسیار ناشایستی به روی من میزنن و منو طرد میکنن که در روحیه من بسیار تاثیر بدی گذاشته است. ترک دادن ایشان هم که تقریبا محال است چون حتی خودشان با وجود اینکه قیافه شان تابلوست، اعتیادشان را قبول ندارند.
من مانده ام که آخر خدا مرا برای چه آفرید؟ من که دختر خوبی برای پدر و مادر نبوده ام ( مایه سرفرازی و پز دادنشان نبودم). من که لیاقت همسر بودن را نداشته ام. من که لیاقت مادر بودن را نداشته ام. من که لیاقت مفید بودن در اجتماع را پس از سالها تحصیل نداشته ام. پس به چه درد میخورم؟؟؟؟