مردي از نوادههاي عمر بن خطاب، در مدينه با امام کاظم (عليهالسلام) دشمني ميکرد و هر وقت به ايشان ميرسيد، با کمال گستاخي به علي (عليهالسلام) و خاندان رسالت ناسزا ميگفت، و بدزباني ميکرد
ابوالفرج اصفهاني در کتاب مقاتل الطالبيّين خود آورده است: روش و اخلاق امام موسي کاظم عليه السلام چنين بود که اگر کسي پشت سر حضرتش حرفي زشتي ميزد و بدگوئي ميکرد، امام اظهار ناراحتي نميکرد، بلکه هديهاي برايش ميفرستاد.
همچنين مورّخين در کتابهاي مختلفي آوردهاند: مردي از نوادههاي عمر بن خطاب، در مدينه با امام کاظم (عليهالسلام) دشمني ميکرد و هر وقت به ايشان ميرسيد، با کمال گستاخي به علي (عليهالسلام) و خاندان رسالت ناسزا ميگفت، و بدزباني ميکرد.
روزي بعضي از ياران، به آن حضرت، عرض کردند: به ما اجازه بده تا اين مرد تبهکار و بدزبان را بکشيم.
امام کاظم (عليهالسلام) فرمود: نه، هرگز چنين اجازهاي نميدهم، مبادا دست به اين کار بزنيد، اين فکر را از سرتان بيرون نمائيد. تا اينکه از آنها پرسيد: آن مرد (نوه عمر) اکنون کجاست؟
گفتند: در مزرعهاي در اطراف مدينه به کشاورزي اشتغال دارد.
امام کاظم (عليهالسلام) سوار بر الاغ خود شد و به همان مزرعه رفت و در همان حال وارد به کشت و زرع او شد.
مرد فرياد زد: کشت و زرع ما را پامال نکن.
حضرت همچنان سواره پيش رفت، تا اينکه به آن مرد رسيد و خسته نباشيد به او گفت: و با روي شاد و خندان با او ملاقات نمود و احوال او را پرسيد، و فرمود: چه مبلغ خرج اين کشت و زرع کرده اي؟
او گفت: صد دينار.
امام کاظم فرمودن چقدر اميد داري که از آن بدست آوري؟
او گفت: علم غيب ندارم.
حضرت فرمود: من ميگويم چقدر اميد و آرزوي داري که عايدت گردد.
گفت: اميداورم 200 دينار به من رسد.
امام کاظم کيسهاي درآورد که محتوي 300 دينار بود و فرمود: اين را بگير و کشت و زرع تو نيز به همين حال براي تو باشد و خدا آنچه را که اميد داري به تو برساند.
آن مرد آنچنان تحت تأثير بزرگواري امام گرديد که همانجا به عذرخواهي پرداخت، و عاجزانه تقاضا کرد که تقصير و بدزباني او را عفو کند.
امام کاظم (ع) در حالي که لبخند بر لب داشت، بازگشت.
مدتي از اين جريان گذشت تا روزي امام کاظم به مسجد آمد، از قضا آن مرد نيز در مسجد بود و با ديدن امام برخاست و با کمال خوشرويي به امام نگاه کرد و گفت: اللهُ اَعلمُ حَيثُ يَجعلَ رِسالَتَه،خدا آگاهتر است که رسالتش را در وجود چه کسي قرار دهد.
دوستان آن حضرت، وقتي که ديدند آن مرد کاملا عوض شده، نزد او آمدند و علتش را پرسيدند که چه شده اين گونه تغيير جهت داده اي، قبلا بدزباني ميکردي، ولي اکنون امام (عليهالسلام) را ميستايي؟
او گفت: همين است که اکنون گفتم، آنگاه براي امام (عليهالسلام) دعا کرد و سؤالاتي ازامام (عليهالسلام) پرسيد و پاسخش را شنيد.
امام (عليهالسلام) برخاست و به خانه خود بازگشت، هنگام بازگشت به آن کساني که اجازه کشتن آن مرد را ميطلبيدند فرمودند: اين همان شخص است، کداميک از اين دو راه بهتر بود، آنچه شما ميخواستيد يا آنچه من انجام دادم؟ من با مقداري پول که کارش را سامان دهد، اوضاعش سامان دادم، و از شر او آسوده شدم.
منابع: اعلام الوري، ص 296/ اعيان الشّيعه، ج 2، ص 7/ بحارالانوار، ج 48، ص 102، ح 7/ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 319/ دلائل الامامة، ص 311 / کشف الغمّة، ج 2، ص 288.