شهدا

خاطراتی از شهید دکتر چمران

منبع:
کتاب چمران- رهی رسولی فر- انتشارات روایت فتح

نشسته بود زار زار گریه می کرد. همه جمع شده بودند دورمان. چه می دانستم این جوری می کند؟ می گویم "مصطفی طوریش نیس. من ریاضی رد شدم. برای من ناراحته." کی باور می کند؟

کلیپ صوتی بند اول سرود پایانی سلحشور 91 - ویژه زنگ موبایل - زیبا

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم

پرکشیدند سمت کرببلا
عاشقونه رفتند تا به خدا
حالا تو این دنیای غریبی
دل خوشیمون یاد شهدا
چفیه و سربند و گرمه ی لبخند
و نیمه شب سنگر ، شور نافله ها
رفتند و ما موندیم ، عمریه جاموندیم
کی میره از یادم کوچ قافله ها
غروبا چشم به راهشون ، میمونم با دل خون
خدا این رو سیاهو ، به رفیقاش برسون

کی میشه ندبه های ما اجابت
آرزوی همه امون شهادت

سلامتی اقا امام زمان(عج) و امام خامنه ای صلوات

حيف كه تهران دو كوهه ي قشنگي نيست!

گفتم مي‌شنوي چه آهنگ حزيني دارد ؟
گفت: آري اين صداي ... است كه مي‌خواند.
گفتم: نه, نه خوب گوش كن من صداي قافله را مي‌گويم قافله دو كوهه كه دارد دور مي‌شود .

گفت: دور نمي‌شود عزيزم دارد گم مي‌شود.
گفتم: من نمي‌گذارم كه صداي زنگ قافله دو كوهه در دالان گوش‌هاي من گم شود.
گفت: گم مي‌شود دير يا زود اين جبر تاريخ است.
گفتم :تاريخ مديون دو كوهه است.من هنوز صداي نيايش‌ها را مي‌شنوم من هنوز صداي زيارت عاشوراها را مي‌شنوم. باور كن كه دوكوهه زنده است.
گفت:اين انعكاس دور صدايي است كه سال‌هاي سال مرده است.

گفتم : من جا مانده‌ام بايد بروم.قافله دوكوهه دارد مي‌رود.
گفت: مي‌رود نه بگو رفت.
گفتم: هواي آن روز ها را كرده‌ام هواي دوكوهه را هواي بي‌رنگي را هواي يك رنگي هواي آن مردان بي‌ادعا
گفت:اصحاب كهف شده‌اي سكه بي‌وقت مي‌خواهي؟
گفتم:دلم براي آن روزها تنگ شده حسرت يك شبش را دارد من اينجا زنده نمي‌مانم من با دوكوهه زنده‌ام.
گفت: چشمهايت را باز كن تقويم بالاي سرت است . سال دو هزار را گذرانديم.دوره دل دادگي ها به خاطره ها پيوست. از اينترنت حرف بزن.
گفتم:ديسكت براي گنجاندن شبهاي دوكوهه سرد است. من نمي توانم حاج همت را با آن همه عظمت را توي حقارت سي دي جا دهم.
گفت: ديروز ها تمام شدند.دوكوهه ها و حاج همت ها رفتند.چشمهايت را باز كن دنياي خودت را ببين.
گفتم:دنياي من دوكوهه ها و حاج همت ها و با كري هاست..خاطرات من تاريخ مصرف ندارند . آنها تمام نمي شوند.
گفت : شعار نده به خيابانهاي شهرت نگاه كن آيا خاطرات گذشته ات را مي بيني؟
گفتم:نه هيچ كدامشان را ...اما گاهي ...
گفت: گاهي چه؟
گفتم:گاهي سايه كسي را مي بينم كسي مثل محمد زماني , مجيد پازوكي, آقاسي,ابو الفضل سپهر.
گفت :اينها كه گفتي امروز قاب عكس شده اند فردا همايش خواهند شد و فرداتر فراموش.
گفتم:اما اينها با خونشان تاريخ را رنگ زده اند. رنگ تاريخ اين سرزمين هميشه سرخ خواهد بود.
گفت:باران گناه رنگ ها را با خودش مي برد.
راه دوري نرو,توي همين صندلي نشين ها, آنها كه دم از غم مردم مي زنند,آيا كسي را شبيه به با كري مي بيني؟
گفتم: نه انگار هيچ كس همرنگ او نيست.
گفت:آيا رد حاج همت را مي بيني؟
گفتم: نه
گفت:جاي پايش را توي اين همه دود و غبار مي تواني پيدا كني؟
گفتم: نه انگار...
گفت : انگار نه مطمئن باش كه راه آنها گم شده است.
گفتم:اما من هنوز مي بينمشان حي و حاضر و زنده .
گفت :چشمها را بايد شست , جور ديگر بايد ديد.
گفتم: راه كه گم نمي شود .راه مي ماند مقصد مي ماند. آدمها گم مي شوند . آنها كه كورند آنها كه كر شده اند و صداي قافله را نمي شوند.
گفت: جنگ تمام شد دروازه هاي شهادت را بسته اند چفتش را هم انداخته اند.
گفتم: شهادت را با زخم و تير نمي دهند خيلي ها شهيد شده اند قبل از آنكه بميرند.
گفت:خودت را باور كن شهادت غزل معاصر نيست. خاك و خاكريز رفته توي عكس ها .
گفتم: توي خيابان هم مي شود خاكريز زد.
دشمن لباس خاصي ندارد. خاكريزها هم تقويم ندارند.
گفت: باور كن از دوكوهه تنها اسم وخاطره اش مانده بيا حرف روز بزنيم.
گفتم: باور كن من هنوز هر صبح با صداي اذان دوكوهه از خواب بيدار مي شوم .
گفت:اينجا تهران است دوكوهه نيست.بايد مراقب باشي كه چه مي گويي و چه مي كني.

گفتم: من همه جا را دو كوهه مي بينم و چه حيف كه تهران دو كوهه ي قشنگي نيست.

منبع

برچسب: 

✿¤* شهیدی که تمام بدنش پر از خالکوبی بود *¤✿ صـــوتـــی زیـــبا

انجمن: 

:Gol: خاطره گویی از نحوه ی شهادت شهیدی که تمام بدنش پر از خالکوبی بود :Gol:
............................................................................................................................
دکتر رحیم پور ازغدی

head
ღღღ تولید اختصاصی اسک دین ღღღ

اینها میخوان بگن یک نسل استثنائی، یه مرتبه یه وردی خونده امام اینها از عالم غیب اومدند و باز رفتند به عالم غیب
دیگه هم فکرشو نکنید و تموم شد...
نه، همین بچه های معمولی خانه و خیابان و هیئت و مسجد و ... بودند، به وظیفشون عمل کردند...

:roz: دانلود با کیفیت عالی با حجم 4.27 مگابایت :roz:
:parvaneh: دانلود با کیفیت عادی با حجم 836 کیلوبایت :parvaneh:

خاطراتی از ♥شهید همــــت♥ می‌گفت سعی کنید شهید شوید ...

خاطره ۱
هر وقت با او از ازدواج صحبت می‌كردیم لبخند می‌زد و می‌گفت‌: "من همسری می‌خواهم كه تا پشت كوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است‌." فكر می‌كردیم شوخی می‌كند اما آینده ثابت كرد كه او واقعا چنین می‌خواست‌. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج كرد‌. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان‌. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم كه می‌گفت‌:
عشق در دانه است و من غواص و دریا میكده سر فرو بردم در اینجا تا كجا سر بر كنم
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم‌. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌های جنوب رفتیم من در دزفول ساكن شدم‌. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود‌. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد‌. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم‌. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم‌. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان می‌گرفتیم اما مشكل عقربها حل نمی‌شد‌. حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم‌. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه‌های شب به خانه می‌آمد و سپیده‌دم از خانه خارج می‌شد‌. شاید در این دو سال ما یك ۲۴ ساعت بطور كامل در كنار هم نبودیم‌. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای می‌گرفت همین قدر كوتاه بود‌.
خاطره ۲
سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیه‌طلب و ضد انقلابیون كردستان را ناامن كرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد‌. در بدو ورود از سوی شهید ناصر كاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در كنار شهیدانی چون چمران‌، كاظمی‌، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه می‌داد‌. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود كه مردم كردستان آنها را از خود می‌دانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود‌. ناصر كاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت‌. ابراهیم در پست فرماندهی عملیات‌ها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و كاردانی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد‌. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت‌، بیست و پنج عملیات موفقیت‌آمیز جهت پاكسازی روستاهای كردستان از ضد انقلاب انجام شد كه در طی این عملیاتها درگیری‌هایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست‌.
خاطره ۳
محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغالتحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی اعزام شد‌. فرمانده لشكر او را مسوول آشپزخانه كرد‌. ماه مبارك رمضان از راه رسید‌. ابراهیم به بچه‌ها خبر داد كسانیكه روزه می‌گیرند می‌توانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند‌. سرلشكر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت كرد‌. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به كار خود ادامه داد‌. خبر رسید كه سرلشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سركشی به آشپزخانه بیاید‌. ابراهیم فكری كرد و به دوستان خود گفت باید كاری كنیم كه تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد كند‌. كف آشپز خانه را خوب شستند و یك حلب روغن روی آن خالی كردند‌. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود كه تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد‌. استخوان شكسته او تا مدتها عذابش می‌داد‌.

خاطرات کوتاه شهدا + ترجمه انگلیسی

بسم رب الشهدا
عرض سلام و ادب.
دوستان در این تاپیک فقط خاطراتی که ترجمه انگلیسی دارن قرار میگیرن.
در صورت تمایل به همکاری در ترجمه خاطرات به آیدی بنده پیام بدهید.

‿︵‿✿‿︵‿ســفره شـب یـــلدا‿︵‿✿‿︵‿





شب یلدا در سنگر شش متری در فاصله 100 متری عراقی‌ها
سال 65 و در شب یلدای آن سال ما در منطقه "علی شرقی، علی غربی" و تپه 160 بین دهلران و موسیان ایران و مرز عراق در سنگری تنها به وسعت 6 متر و در فاصله کمتر از 100 متری با نیروهای عراقی بودیم و چون در تیررس عراقی‌ها بودیم سقف سنگر را بسیار پائین آورده بودیم تا از دور دیده نشود.
در آن شب 15 نفر بودیم و چون سنگرمان کوچک بود به سختی کنار یکدیگر نشستیم. اما سفره‌ای پهن کردیم و توی آن آینه، قرآن، کاسه آب و اسلحه گذاشتیم و عکس همرزمان شهیدمان را هم به کنارشان قرار دادیم؛ آن سفره شب یلدا هیچگاه از ذهنم پاک نمی‌شود و شب خاطره‌انگیزی شد.
در آن شب توسط یکی از بچه‌های اهواز، هندوانه‌ای تهیه شد، من نیز تخمه و پسته‌ای که یک ماه قبل وقتی در مرخصی بودم تهیه کردم، را توی سفره گذاشتم و بچه‌های شمال هم چند دانه ازگیل و گلابی جنگلی آوردند. سوغات بچه‌های طارم زنجان هم زیتون بود.

سهمیه خانواده شهدا و جانبازان چرا؟!

انجمن: 

بسم رب الشهداو الصدیقین
عرض سلام و ادب
موضوع این تاپیک همینطور که از اسمش پیداست بحث در مورد سهمیه خانواده شهدا و جانبازان است.
این که آیا این سهمیه ها از روی عدالت است؟
آیا لزومی داره به خانواده شهیدی این مزایا داده بشه؟
آیا سهمیه هایی که الان میدند کافیه؟
به نظرتون چه تعداد از واجدین شرایط از سهمیشون استفاده می کنند؟
و ...
[spoiler]چند روز پیش در نامه یک دختر شهید به پدرش برای بار چندم این موضوع مطرح شد که بنده حذفشون کردم
عده زیادی از بزرگوارن بهاینکار اعتراض کردند و متاسفانه زود قضاوت کردند که اینجا آزادی نیست و...
اگر توجه میکردند متوجه میشدند بنده همه پست های موافق و مخالف منحرف شده از تاپیک را حذف کردم تا خدای نکرده کاربران این برداشت را نکنند که هر پستی موافق نظر مدیریت هست حذف نمیشه حتی اگر بی ارتباط باشه !

در هر صورت اگر کاربری را ناراحت کردم از ایشون عذر خواهی میکنم
اگر در این رابطه باز هم موردی هست در خصوصی عرض کنید و لطفا در اینجا مطرح نفرمایید[/spoiler]

کاربران گرامی میتونند اینجا نظرات خودشون را چه موافق و چه مخالف با سهمیه شهدا و جانبازان بگن
البته لطفا به هیچ وجه به اشخاص و نهادهای مرتبط توهین نفرمایید و بحث را منطقی و به دور از تشنج به پیش ببرید

☀ کلیپ صوتی زیبا ☀ چقدر سخت است حال عاشقی که...

انجمن: 

:Gol: مناجات با شهدا :Gol:
...................................................
شهید علمدار

چقدر سخت است حال عاشقی که نمی‌داند محبوبش نیز هوای او را دارد یا نه .

ای شهیدان، از همان لحظه‌ای که تقدیر ما را از شما جدا کرد یاد شما، خاطره‌های دنیای پاک شما امید حیاتمان گشته .
ما به عشق شما زنده‌ایم و به امید وصل کوی شما زنده‌ایم .
اما شما، شما علی الظاهر دلیلی ندیدید که اوقات پر اجرتان را صرف ما کنید.
چه بگوییم؟
راستی چگونه حرف دلمان را فریاد کنیم که بدانید بر ما چه می‌گذرد ؟
مگر خودتان نمی‌گفتید که ستون‌های شب عملیات ستون گردان نیست، ستون عشق است، ستون دل‌های سوخته ایست که با خمیر مایه‌ی اشک و سوز به هم گره خورده است...


خاطراتی از طلبه شهید مصطفی ردانی پور (رضای خدا)

1- تب کرده بود ، هذیان می گفت. می گفتند سرسام گرفته . دکتر ها جوابش کرده بودند . فقط دو سالش بود، پیچیده بودند گذاشته بودندش یک گوشه . هم سایه ها جمع شده بودند. مادر چند روز یک سر گریه وزاری می کرد، آرام نمی شد، می گفت « مرده ،مصطفی مرده که خوب نمی شه .» صبح زود ، درویش آمد دم در ؛ گفت « این نامه را برای مصطفی گرفتم، برات عمرشه.»

2- هفت هشت سالش بیش تر نبود، ولی راهش نمی دادند، چادر مشکی سرش کرده بود، رویش را سفت گرفته بود، رفت تو ، یک گوشه نشست. روضه بود ، روضه ی حضرت زهرا.مادر جلوتر رفته بود ، سفت و سخت سفارش کرده بود « پا نشی بیای دنبال من،دیگه مرد شدی، زشته ، از دم در برت می گردونند.» روضه که تمام شد، همان دم در چادر را برداشت، زد زیر بغلش و دِ بدو.


3- هر روز که از دکان کفاشی بر می گشتند، یک سنگ بر می داشت می داد دست علی که « پرتش کن توی حیاط یارو.» سنگ را پرت کرد آن طرف دیوار توی حیاط ،دوتایی تا نفس داشتند دویدند، سر پیچ که رسیدند، صدای باز شدن درآمد ، صاحب خانه بود. رنگ علی پرید، مصطفی دستش را محکم کشید و گفت « زود باش برگرد.» برگشتند طرف صاحب خانه . دادش به هوا بود « ندیدین از کدوم طرف رفت؟ مگه گیرش نیارم ...» شانه هایش را بالا انداخت. مثل این که اولین بار است که از آن کوچه رد می شود.


4- نمره اش کم شده بود، باید ورقه را امضا شده می برد مدرسه. انگشت پایش را زده بود توی استامپ ، بعد هم زیر ورقه ی امتحانیش . هیچ کس نفهمید که انگشت کی پای ورقه اش خورده است.


5- روی یکی از بچه ها اسم گذاشته بودند، شپشی، ناراحت می شد. مصطفی می دانست یک نفر هست که از قضیه خبر ندارد. بچه ها را جمع کرد، به آن یک نفر گفت« زود باش، بلند بگو شپشی!» او هم گفت« خیله خب بابا، شپشی...» همه فرار کردند . طرف ماند ، کتک مفصلی نوش جان کرد.


6- یک دختر جوان ایستاده بود جلوی مغازه ، رویش را سفت گرفته بود. این پا و آن پا می کرد. انگار منتظر کسی بود. راننده تا دید، پرید پشت ماشینش . چند بار بوق زد، چراغ زد،ماشین را جلو وعقب کرد. انگار نه انگار ، نگاهش هم نمی کرد. سرش را این ور و آن ور می کرد، ناز می کرد. از ماشین پیاده شد ، آمد جلو. گفت « بفرما بالا!» یک هو دید یک چادر مشکی و یک جفت کفش پاشنه بلند ماند روی زمین و یک پسر بچه نه ده ساله از زیرش در رفت. مصطفی بود! بعد هم علی پشت سرش، از ته کوچه سرکی کشید، چادر و کفش را برداشتو دِ در رو.


7- «آقا مرتضی ،مصطفی را ندیدی؟ فرستادمش دنبال چرم .هنوز برنگشته !» چرم را انداخته بود توی آب، نشسته بود لب حوض کتاب می خواند . یک دستش کتاب بود، یکدستش توی حوض . اوستا به مرتضی گفت « حیف این بچه نیست می آریش سرکار؟ ببین با چه عشقی درس می خونه. برادر بزرگش هستی . باید حواست به این چیز ها باشه. » مرتضی گفت «خودش اصرار میکنه . دلش می خواد کمک خرج مادر باشه. درسش رو هم می خونه. کارنامه ش رو دیده م . نمره هاش بد نیست.»


8- یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.


9- مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت « یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند « مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.»


10- معلم جدید بی حجاب بود . مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.- برجا ! بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت . خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد. تف کرد توی صورتش . از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.